دكتر يحيي يثربي اگر مناسب بدانيد، بحث را از خاستگاه سكولاريسم آغاز كنيم!سكولار بودن به اين معني است كه چيزي در حيطهي نهاد ديني نباشد. اما اگر چيزي در حيطهي نهاد ديني بود، روي آن نميشود معامله كرد، نميشود چانه زد و نميشود بحث كرد؛ يعني آن چيز غير قابل چانه، اشكالناپذير، خدشهناپذير و به اصطلاح «مقدس» ميباشد. اما بايد از آنهايي كه ميخواهند يك چيزهايي در سلطهي نهاد ديني نباشد پرسيد كه شما منظورتان از ديني بودن چيست؟ چه چيزي ديني است كه ما ميخواهيم ديني نباشد؟ و اگر آن چيز ديني باشد، چطور ميشود ديني نباشد؟البته شايد الآن مردم نتوانند به اين سؤال پاسخ روشني بدهند، براي اين كه چيزي غير از حاكميت به نظرشان نميرسد، لذا ميگويند آقا مثلاً حكومت اسلامي نباشد! اما مسأله اين نيست. اين جدل سياسي است كه اين كار را به جا كشانده است. خاستگاه مسأله اين نيست.سكولاريسم يكي از افتخارات غرب است. پس بايد ببينيم چه اتفاقي افتاده است كه غرب به آن مينازد؟ بعضيها ندانسته فكر ميكنند، چون آنجا سكولاريزه شده، بايد اينجا هم سكولاريزه بشود. بعضيها هم از اين حرف تقليد ميكنند؛ چون يكي از شعارهاي غربيها و مدعيان آنها همين سكولار بودن جامعه است. اما واقعا موضوع چيست؟!ببينيد! موضوع از اين قرار بوده كه در غرب، ديانتي حاكم بوده به نام مسيحيت. اين كه مسيحيت در اصل چه بوده؟ آيا اصلش غير از اين بوده كه الآن هست يا عين اين نبوده، من فعلاً وارد اين دعواي مذهبي ميان مسلمانان و مسيحيان نميشوم، ولي آنچه مسلم است وقتي مسيحيت پا گرفته، نوعي «اقتدارطلبي» در نهاد اين دين جا گرفته است. حالا اين كه كشيشها اين مسأله را در دين جا دادند يا اين كه در خودش بوده، عرض كردم كه بنده نميخواهم در اينجا بحث ارزشي و داوري بكنم.اين مسأله سابقهاي طولاني دارد. كار قرون اخير يا حتي، قرون وسطي هم نيست. در قرآن بارها مطرح شده كه اين كليسائيان، خودشان را ميخواهند خدا بكنند، مسيح (ع) را ميخواهند خدا بكنند، مريم را ميخواهند خدا بكنند، در صورتي كه مسيح چنين نگفته، اينها را خودشان درست كردهاند! اين سخن به اين معناست كه آن زمان هم نوعي اقتدارطلبي مطلق، يك نوع ادعاي «انا ربكم الاعلي» در كليسا وجود داشته است! البته اصحاب كليسا مدعي هستند كه اصل دينشان اين طور بوده و از آسمان همين طور نازل شده، اما ما ميگوييم كه اينها را شما از خودتان درآورديد.ما وارد اين دعوا هم نميشويم، چون نميخواهيم فعلاً نرخ حقانيت اديان را تعيين كنيم، ولي واقعيت اين است كه يك نوع اقتدار در اين ميان بوده كه از همان نبوّت حضرت مسيح شروع شده است؛ يعني اول عيسي (ع) را خدا كردند، بعد آمدند اطرافيان عيسي (ع) را خدا كردند، بعد آمدند كليسائيان را ـ خواه ناخواه، ولو در لفافه ـ به منزلهي عيسي (ع) رساندند، به گونهاي كه تصميمات كليسا جنبهي فرمان خدا گرفت! البته ممكن است اينها اين فرمان را «الهام» بخوانند؛ يعني بگويند وقتي كليسا شورا ميكند، خدا به آنها الهام ميكند ... ! اما اين الهام كه از الهام عيسي (ع) بالاتر نيست.همين زمينهي الهام را اينها خدايي كردند! بعد كمكم نداي «انا الحق» سر دادند و آن را نه تنها در شعار، بلكه در عمل هم پياده كردند!حالا معلوم ميشود كه دعوا از كجا برخاسته است. اين نهاد اقتدارطلب مسيحيت آمد و اقتدارش را در عمل هم پياده كرد. براي آغاز كار نيز ابتدا اين سؤال مطرح شد كه از كجا شروع بكند خوب است؟ آنگاه آمدند و دست گذاشتند روي حساسترين جا و آن «حوزهي انديشه» بود! يعني اول آمدند خط قرمزي ترسيم كردند و گفتند هيچ كس نبايد در ايمان فكر كند! قدرت كليسا اين مطلب را طوري جا انداخت كه حتي «كانت» هم ميگفت: ميخواهم علم و انديشه را كنار بزنم تا به ايمان برسم!حوزهي جدايي علم و ايمان، يعني حوزهي جدايي انديشه و ايمان! يعني وقتي تو رعيت ما هستي كه نينديشي، ما هيچ كس را به شرط انديشه نميپذيريم.پس در اينجا يك نهاد اقتدارطلب وارد ميدان شد ـ حق و ناحقش را هم كاري ندارم ـ كه ميخواست قدرتش را پي بگيرد و پياده كند. اول جايي هم كه هدف گرفت، انديشهي انساني بود، زيرا استقلال انسان مربوط به انديشهاش است: «اي برادر تو همه انديشهاي»؛ يعني كل انسانها را از انسانيت انداخت تا آنها را بردهي خودش كند. آري، كليسا انسان را برده كرد تا بتواند او را به دنبال خودش بكشد!يكي از محققان غربي كه نظارت كليسا بر آموزش را تقبيح ميكند، مينويسد: «روحانيون همواره جوياي زور و زر بودند. از چه راهي ميتوانستند به مقصود خود برسند؟ با فروش ترس و اميد! كشيشان عمدهفروش، بر آن هستند كه فروش اين كالاها را مطمئن و پرسود سازند. قدرت كشيشان به زودباوري ابلهانه و موهومپرستي مردم باز بسته است. مردم آگاه براي آنان سودي ندارند. لذا مردم هر چه كمتر بدانند، از آنان بيشتر فرمان خواهند برد». البته اين نويسنده بعد مقايسه نابهجايي كرده و نوشته است: «روحانيون در همهي اديان ميكوشند حس كنجكاوي مردم را خفه كنند».رهبران مسيحيت، انديشه را تحقير ميكردند؛ مثلاً ميگفتند آن درختي كه خدا آدم را به خاطر دست زدن به ميوهاش تنبيه كرد؛ «درخت معرفت» بود! بنابراين انسان بايد ابله باشد! اينها ميگويند بايد بگويي من در عين ناباوري باور ميكنم؛ يعني باورهاي خودم را ميگذارم كنار! بنابراين آنها انسان را به قيمت مسخ او وارد اين دين ميكنند؛ به قيمت حيوان كردن او. چون اگر از انسان انديشه را بگيري همان حيوان است. به تعبير دكتر شريعتي: «فروش بهشت به قيمت دوزخ»، البته اين در كلام «باخ» هم آمده؛ باخ آلماني ميگويد: «كشيشان به قيمت دوزخ كردن دنياي مردم، به مردم بهشت وعده ميدهند» ـ كه اين در تاريخ تمدن ويل دورانت جلد نهم، صفحه 776 آمده است ـ و من ميگويم نه به قيمت جهنم كردن دنيا، بلكه به قيمت حيوان كردن انسان او را وارد دين مسيح ميكنند. خوب، اين اولين گام در گسترش اقتدار مسيحيت است.دومين گسترش اقتدار در مسألهي دانش بود. مسيحيان آمدند و گفتند مرجع همهي معارف شما كليسا است. لذا در قرن سيزدهم علوم يونانيها كه از يوناني ترجمه شده بود را جمع كردند و شوراي كليسا آنها را مهر زد و گفت: اينها را ما خدايي كرديم، ديگر علم شما اينها است و هر كس خلاف اين بگويد كفر گفته است! بدين طريق علم هم در اختيار كليسا قرار گرفت!آنها ثروت مردم را هم به تدريج و به بهانههاي مختلف از دستشان گرفتند، لذا در قرون وسطي به تدريج حدود 90 درصد ثروتها در اختيار كليسا قرار گرفت؛ يعني همان طور كه در نظام كمونيستي همهي منابع درآمد، دولتي بود؛ آنجا هم كليسايي بود.اين طور بود كه اينها بر انسان مسلط شدند. گفتند انديشه مال ما است، مال شما نيست، حق نداريد از آن استفاده كنيد! بر دانش، ثروت و قدرت مسلط شدند و كار به جايي رسيد كه تمامي مقتدرها به اذن آنها به قدرت ميرسيدند. البته بعدا طمع كردند و گفتند وقتي ما شاه را شاه ميكنيم، چرا خودمان شاه نشويم؟ بعدها تشريع و قانونگذاري نيز در اختيار كليسا گذاشته شد؛ زيرا اين فقط اعضاي شوراي كليسا بودند كه ميتوانستند دور هم جمع بشوند و «دوگما» صادر كنند؛ قانون، حق و تكليف تعيين كنند و مشخص كنند كه مردم چه بايد بكنند و چه نبايد بكنند! مردم هم سالهاي سال با اين روش زندگي كردند، اما واقعا زجر كشيدند و آزار ديدند.آري، دين مسيح (ع) به تعبير خود غربيها خيلي شرارت كرد، اما مطمئنا اين شرارت مربوط به دين مسيح (ع) نبود، مربوط به خود مسيح (ع) هم نبود، بلكه مربوط به كليسا بود.اين بود، تا مردم بالاخره آگاه شدند و در اولينمرحله شروع كردند به استقلالطلبي و پس گرفتن غارتشدههايشان، چه چيزشان غارت شده بود؟ از انديشه بگير تا اقتدار و دانش و ثروت و ... بعد شروع كردند به اين كه انسان ميتواند آزاد بينديشد. اول در داخل خود كليسا اصلاحطلبها اين گونه شروع كردند كه چرا فقط كليسا؟ ديگران هم ميتوانند حق داشته باشند، ببينيد در كتاب مقدس چه نوشته شده است؟!بعد دانشمندان روشنانديش شروع كردند كه انسان بايد به خودش متكي باشد و خودش بينديشد. از اين رو تمام چيزها را بايد بريزي دور و ... اينها همه هدف داشت، شك دكارتي هم هدف داشت. اينها وقتي خواستند خودشان انديشه بكنند، با ايمان جور در نميآمد، بنابراين زير فشار قرار گرفتند، كشتهها دادند، تنبيهها شدند. بعد از اين، تلاش كردند انديشه را از كام كليسا بيرون بكشند؛ يواش يواش شروع كردند. كمكم دانش را هم از كام كليسا بيرون كشيدند. آنها عناصر چهارگانهي ارسطويي (آب، آتش، خاك و باد) را مجددا بررسي كردند. كليسا گفت كسي كه ميگويد اينها نيست، غلط ميكند! چرا كه علوم كليسايي بود. بنابراين، دعواي علم و دين يك دعواي جدي بود. اينها خون دادند تا ثابت كردند كه خون در بدن ميگردد. «هاروي» تعقيب شد، شكنجه ديد و كشته شد تا ثابت كند من ضد حرف كليسا را ميگويم، خلافش را ميگويم. «كريستف كلمب» ميگفت يك منطقهي ديگري وجود دارد. گفتند كجاست؟ اگر بود ما ميدانستيم و در انجيل و كليسا بود، بگيريد زندانش كنيد. «گاليله» گفت: زمين به دور خورشيد ميچرخد، گفتند زنداني و محاكمهاش كنيد. اما دانشمندان جديد، بالاخره در اين درگيري خودشان را از قيد كليسا رها كردند. كليسا ماند و علوم خودش، و فيزيك، شيمي، ستارهشناسي و پزشكي رشد كرد. از اين رو اين جنگ، يك جنگ واقعي بود.بعد آمدند به تدريج اقتدار كليسا را از ثروت مردم پس راندند و دست كليسا را كوتاه كردند. بعد از آن هم قدرت تكليف و قانونگذاري را از دست كليسا گرفتند و همه را بشري كردند.بنابراين، سكولار شدن يعني بشري شدن؛ يعني به خود آدم اجازه بدهند كه بينديشد، مالك ثروتش باشد، بتواند در علم و دانش پيشرفت كند و ... .سؤالي كه مطرح است اين است كه آيا مفهوم سكولاريسم، مفهوم واحدي است يا اين كه در طول تاريخ دچار يك تغيير و تطور هم شده است؟دعواي سكولار بودن يا نبودن سر اين قضيه بود كه آيا انسان خودش ميتواند صاحب اختيار اين مسايل بشود يا اين كه كليسا بايد صاحب اختيار باشد؟ وقتي كليسا حكم ميداد كه اين حلال است و آن حرام است، صاحب اختيار بود، ولي وقتي اينها به دموكراسي و جامعهي مدني رسيدند، حق و تكليف در اختيار خود انسان قرار گرفت؛ يعني ديگر خود انسان غربي تصميم ميگيرد كه فلان مسأله جايز يا ممنوع باشد. اين نكته را هم اضافه كنم كه تمام همت كليسا بر مرجعيت آن معطوف بود؛ يعني مردم از مراجعه به او دست برندارند، ولي علوم جديد كليسا را حذف كرد و مرجعيت را به طبيعت داد؛ يعني گفتند اگر ميخواهي شيمي بفهمي، بيا آزمايش كن، نرو از كليسا بپرس! ستارهشناسي ميخواهي، به آسمان نگاه كن، نرو از او بپرس! دانشمندان جديد مرجعيت كليسا را به هم ريختند. بنابراين سكولاريسم در هر شرايط و در هر مصداقش (حكومت، حق و تكليف، ثروت يا انديشه) بالاخره به اين برميگردد كه مرجع من هستم (به عنوان يك انسان) نه كليسا (به عنوان يك نهاد خدايي).در حالي كه در اسلام و در جامعهي اسلامي، آن اقتدارگرايي كه در مسيحيت بود، وجود نداشت. دهها بار در قرآن تكرار شده كه پيغمبر اسلام بشري بود مثل ساير انبياء. پس در اساس اسلام اين اقتدارگرايي وجود نداشته است.برخي مدعي اين مسأله هستند كه سكولاريسم يك مسألهي عام كلامي است و اين قضيه را رد ميكنند كه صرفا مربوط به كلام مسيحي باشد. آيا دلايلي بر ردّ اين مدعا هست يا خير؟سكولاريسم در همه جا قابل تعميم نيست، مثلاً ما در گوشههايي از دنيا ممكن است ديني داشته باشيم كه هيچ كدام از اين ادعاها را نداشته باشد. از اين رو سكولاريسم يك مسألهي عام ديني نيست؛ مثلاً ممكن است در ديني عرفي شدن قرائتها مطرح باشد؛ يعني دين مال خودتان. هر طور كه ميفهميد! من تعيين نميكنم كه چطور ميفهميد! در چنين ديني چرا بروي دعوا كني كه من ميخواهم خودم بفهمم؟! پس چون در مسيحيت اين طور است، معنايش اين نيست كه در آيينهاي هندي هم همين طور است؛ مثلاً يك نظام بودايي مدعي مالكيت اراضي هندوستان است يا يك نظام كنفوسيوسي مدعي اين است كه بايد مردم فكر نكنند، مردم ملك نداشته باشند و .... اما در مورد دين اسلام بايد گفت كه در نهادش اقتدارطلبي نيست. اسلام تأكيد دارد بر «عبد». در نماز كه ذكر رسمي ما است ميگوييم «اشهد ان محمد عبده و رسوله»؛ پيامبر عبد است و رسول. ما هميشه بر ضد ربوبيت موضع ميگيريم. خود پيغمبر اسلام شديدا از غلو دربارهي خودشان جلوگيري ميكرد، ولي متأسفانه يك عده از غاليان پيدا شدند كه با اين همه تأكيد دايم ميخواستند مثل مسيحيان اينها را خدا كنند؛ با اين كه حضرت بارها فرمود كه دربارهي ما مثل عيسي (ع) عمل نكنيد و دچار آن اشتباه نشويد!پس در نهاد دين اسلام اقتدارطلبي نيست. اين را دين اسلام عملاً هم پياده كرده است. وقتي دو نفر از علي(ع) استقبال ميكنند بَدَش ميآيد. پيغمبر(ص) وقتي كه دو نفر جلويش بلند ميشوند بدش ميآيد، وقتي مردم پشت سرش راه ميرفتند، ممنوع ميكند و ميگويد: جلوي من راه برويد، من پشت سر همه ميآيم، پشت سر مال ملائكهها است.من كاري به ديگران ندارم، كاري به مسئولان نظام جمهوري اسلامي هم ندارم چون اينها هم مدعي هستند كه تمام عملهايشان مطابق با دين اسلام است. وقتي ابن ملجم ميخواهد علي(ع) را بكشد حضرت ميگويد: تا كاري نكرده من نميتوانم تعقيبش كنم. اختيار او در دست من نيست. ولي كليسا اين را نميگفت، كليسا خودش را صاحب جان و مال مردم ميدانست. بنابراين در نهاد اسلام اقتدارطلبي نيست. هر كس هم كه در اسلام اقتدارطلبي كند، كار بيخودي كرده و از دستور اسلام و سبك اسلام خارج شده و كفر و طاغوت پيشه كرده است. علي(ع) اقتدارطلب نبود، عمر اقتدارطلب نبود، وقتي اسراي ايران را ميبردند، فكر ميكردند حالا اينها را وارد كاخي ميكنند چند برابر كاخ ساسانيان. از كوچهاي گذشتند، ديدند عمر در سايهي ديوار، دراز كشيده گفتند اين امير ما است. پس اين ممنوع كرده بود. تنها از حكومت معاويه به اين طرف يك عده اقتدارطلب آمدند كه به نام اسلام به قدرت رسيدند. اين خطاي اسلام نيست. اين را ما بديهي ميدانيم كه در اسلام اين چيزها نبوده، چنان كه خدا و پيغمبر ما تصريح كردهاند كه در مسيحيت هم نبوده و اينها را مردم از خودشان درآوردند.
اين اقتدارطلب نبودن چه مقدار در عمل هم اجرا شد؟
آنها هيچ امتيازي براي خود قايل نشدند، حتي اين صلوات هم كه جنبهي تعظيمي دارد آنوقت اينگونه نبود؛ يعني الآن ميگوييم «براي سلامتي فلان كس صلوات»، اين يك تعظيم است، ولي آنوقت جلوي چشم طرف ميگفتند: «اللهم صل علي محمد و آل محمد»؛ يعني خدايا به اين آدم رحم كن! يعني اين آدم نيازمند نظر تو است، يعني اين آدم گداي درگاه تو است، يعني اين آدم محتاج رحمت و عنايت تو است اين تعظيم نبود!در جنگ احد وقتي شايع شد كه پيغمبر كشته شده، آيه آمد كه «او كشته شد، خدا كه هست». از اين رو اسلام به انديشه كاري ندارد، ميگويد انديشه مال خودت است، بايد بفهمي و قبول كني. اگر بفهمي و مطابق فهم خودت بگويي «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» قبول است، اين ايمان است. اگر در زبان بگويي شيفتهي اين مكتب شدهاي، ولي هنوز نفهمي، اين ايمان نيست. اما اگر در دلت قبول نكني و بگويي «اشهد ان لا اله الا اللّه» اين نفاق است. پس اقتدارطلبي در نهاد اسلام نبود و هيچكس را به جنبهي خدايي نرساند. اسلام برخلاف كليسا گفت كه انديشه مال خودت است، من ايماني را قبول دارم كه با انديشهي خودت قبول كني! اصلاً در كلام اسلامي بابي داريم در اين كه «اگر انديشه نباشد، عقيده قبول است يا نه؟» ميگويند قبول نيست، چون تقليد است. قرآن دهها بار تبعيت كوركورانه از سنت گذشتگان را تحقير كرده است. پس اكراهي در كار نيست: «لا اكراه فيالدين»، بايد بينديشي تا بفهمي. اگر بينديشي، بفهمي و قبول كني اين ايمان است. ولي اگر نينديشي، تسليم بشوي و شهروند بشوي، اين اسلام است. اگر هم خلافش را قبول داشته باشي و مصلحتي بگويي «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» اين نفاق است.اما در مرحلهي دوم، ثروت در اسلام هيچوقت مال نهاد ديني نبوده است. از مردم در حد يك نظام، مقداري از مالشان را ميخواستند، كه اين يك چيز عاقلانه در همهي جوامع است. پيغمبر(ص)، حضرت علي(ع) و عمر و ديگران از مردم در حد درآمدشان ماليات ميخواستند. آنهم اجباري نبود، بلكه خودشان بايد نرخ زكات را ميگفتند؛ اگر ميگفت امسال به من ده من گندم تعلق ميگيرد همان را ميداد. اگر ميگفت دو من همان و اگر ميگفت دو خروار همان. مال، مال خود مردم بود فقط درصدي از آن به خاطر برقراري نظم اجتماعي و اينطور چيزها اخذ ميشد.پس اسلام به ثروت مردم كاري ندارد. يكي از اصول مسلم فقه اسلامي «الناس مسلطون علي اموالهم» است. مردم اختيار دارايي خودشان را دارند. از اين رو، اسلام ثروت را ممنوع نكرد، البته تحقير كرد ولي ممنوع نكرد.ولي دانش را علماي اسلام از اول به حوزهي ديانت راه ندادند. دانش به عنوان علوم پايه را ميگويم نه انديشه. مثلاً وقتي آثار يونانيان ترجمه شد و فلسفهي اسلامي پا گرفت، هيچكس نيامد اين را تدريس كند. هميشه اين را دور از تعاليم اسلامي نگه داشته بودند و يك چيز مستقلي ميدانستند. حالا گاهي راه دادند و گاهي راه ندادند. اينها يكذره محدود شدند. مثل غزالي كه آنها را تكفير كرد. اين درست است كه ما بگوييم آن زمان مشكلي ايجاد كرد، ولي به نظر من نبايد الآن تمام عقبماندگيهايمان را به گردن او بيندازيم، اما بههرحال او كاري كرد كه خوب نبود، در عين حال يك اثر مثبت داشت و آن اين بود كه سبب تقديس اينها نشد. اگر از اول ميآمدند فلسفهي يونان را تقديس ميكردند، طبيعيات را تقديس ميكردند، دوباره ما با فيزيك جديد، پزشكي جديد و... همان جنگ را داشتيم. آنجا سر گردش خون مثلاً «هاروي» ميميرد، اما اينجا با اين كه هزار جور مسأله عوض شد، ما اصلاً از نظر حوزهي ديني دچار مشكل نشديم كه مثلاً چرا عنصر از چهار تا، صد و چند تا شد. چون اينها تقديس نشده بودند. پس اگر دانشمندان ما بيايند شمشير بكشند كه ما ميخواهيم دانش را سكولار كنيم، بايد بگوييم: دون كيشوت بازي درنياور. نه اينجا غرب است و نه اسلام مسيحيت و نه شما نيوتن! اينجا آن اتفاق نميافتد، شما چرا اداي آنها را درميآوريد؟ يكي از فيزيكدانان معاصر ما كه اخيرا معاون وزير هم شد، در كتابش نوشته: اينهايي كه در ايران دعواي علم و دين راه مياندازند، اينها دون كيشوت هستند؛ منتهي دون كيشوت معروف، تاريخ را عوضي ميگرفت و خودش را در دوران باستان ميديد، ولي اين دون كيشوتها جغرافيا را عوضي ميگيرند و خودشان را در غرب ميبينند؛ از 200 سال پيش غرب با مسيحيت طرف هستند و فيزيك و شيمي در قبضهي مسيحيت است و آنها ميخواهند ثروت، انديشه و دانش را نجات بدهند. بنابراين شما بر سر چه چيزي ميجنگيد؟ مگر هر كس جنگيد ما هم بايد بجنگيم؟ آن يكي سر مالش ميجنگد كه آن را دزديدهاند، ميجنگد تا پس بگيرد، مال تو را كه ندزديدهاند! چرا بايد بجنگي؟ علماي اسلام هيچوقت اين انديشههاي بشري را تقديس نكردند، نگفتند اين گفتهي خداست كه مثلاً عنصرها چهارتا است. گفتند ارسطو گفته، ابنسينا گفته، هروقت هم باطل شد، ابنسينا باطل ميشود.در اينجا يك يادآوري هم ميكنم و آن اينكه اخيرا يك تندرويهايي راجع به فلسفهي ملاصدرا ميشود. من به اينها هشدار ميدهم و خواهش ميكنم كه كاري را كه گذشتگان ما تاكنون نكردهاند، ما در اين دوران نكنيم؛ يعني طوري نشود كه اگر فردا يك نفر به ملاصدرا گفت بالاي چشمت ابرو است، انگار دين اسلام را رد كرده است. البته الآن هم نشده الآن هم در اوج طرفداري از ملاصدرا، من بنياديترين مسألهي ملاصدرا را رد كردم و هيچ آبي هم از آب تكان نخورد. چاپ هم شده به بازار هم آمده به نام «عيار نقد» كه انتشارات پايا آن را منتشر كرده است. اين كتاب نقد اصالت وجود ملاصدرا است آن هم نه به صورت حاشيهنويسي.بنابراين، اينها اصلاً ديني نشدند تا يك نفر بيايد اينها را سكولار بكند.اما قدرت، در مورد قدرت نيز بايد گفت كه قدرت از اول در اسلام به نهاد ديني داده نشد. نهاد ديني سعي كرد قدرت را حذف بكند، لذا هيچوقت پيغمبر نخواست انوشيروان بشود، بلكه خواسته اين قدرت را حذف كند و جامعه با يك مديريت الهي بگردد. علي(ع) هم همينطور، ولي هارونالرشيد و بقيه را من ضامن نيستم!اما هر حكومتي، حتي حكومت اسلامي، ناگزير از اعمال حاكميت با تكيه بر حق اقتدار خويش است؛ آيا اين مسأله ارتباطي با اقتدارطلبي ندارد؟سؤال بسيار خوبي است. قدرت مهار شده و در اختيار مردم است. در يك نظام ديني نيز قدرت به عنوان قدرت نهاد بشري يا شخص بشري، كاملاً حذف است و اصلاً نبايد سخني از آن به ميان بيايد، حتي اگر زماني كه رييس جمهور يا فلان وزير يا هر كس ديگر، سوار ماشين ميشود و يك نفر دست دراز ميكند و درب ماشين او را باز كند، بايد بگويي از اين بوي اقتدار ميآيد. يا يك كيسه سيب خريده، ميخواهد ببرد براي زن و بچهاش، يك نفر بگويد اين سيب مال من است مال تو نيست. چرا تو برداشتي؟ از اين بوي اقتدار ميآيد. و يا اين كه چهار نفر پشت سر هم راه بروند، بوق بزنند و راه را باز كنند، از اين بوي اقتدار ميآيد. بايد بهشدت از اين كارها پرهيز كرد. اينها وجدانا مال اسلام نيست، مال فرهنگ غلط خودمان است؛ همان فرهنگي كه يك عده را كنار جاده نشاند كه علي(ع) آمد، آنها را ديد كه صف بستهاند و هايوهوي ميكنند، فرمود: چه خبر است؟ اينها چرا ديوانه شدهاند؟ گفتند: نه، اين رسم ما براي پيشواز است، فرمود: خدا شما را آزاد آفريده، چرا خودتان را برده ميكنيد. من آدمي هستم مثل شما، آمدم اينجا كار كنم. حال، اين آقايان از اين شهر به آن شهر ميروند و بوق و شيپور ميزنند. اين از فرهنگ غلط ما است و اسلام آن را ممنوع كرده است. در نهجالبلاغه بر ممنوع بودن اين كار، تصريح شده است. پس چرا اينگونه عمل ميكنيد؟ برخي ميگويند مصلحت است؛ چه مصلحتي در استقبال و بدرقهي من وجود دارد؟ به همين دليل اقتدار مال نظام الهي است، نه اشخاص، در نظام ديني وقتي مردم ديندار ميباشند و خواهان حكومت اللّه هستند، اقتدار مال اللّه است. اللّه به علي(ع) دستور ميدهد آن آقا را با شمشير بزن. ولي وقتي آن شخص آن عمل زشت را انجام ميدهد، مولي او را نميكُشد. چون در اين صورت، او اقتدار خودش را تأمين كرده است. اما آنجا كه او ميآيد تا بنياد توحيد را بر باد دهد و به اسلام ضربهاي بزند تا اسلام هيچوقت قد راست نكند، علي(ع) مأمور است، او را با شمشير بزند. ولي اين امر خدا است نه امر بشر. اما اين امور بهسادگي و با نظريهپردازي انجام نميگيرد و به تربيت فرهنگي مسئولان نياز دارد. امام علي(ع) به مالك اشتر ميفرمايد: به مردم رياضت بده تا ياد بگيرند تملق نگويند. به طور طبيعي وقتي مردم بفهمند، فردي كه به عنوان رييس فلان ناحيه منصوب شده، مينشيند و ميگويد: آقا من نوكر شما هستم، من اينجا نشستم تا به شما خدمت كنم، حرفت را بزن به من دستور بده تا من برايت انجام بدهم، ديگر براي كسي خم و راست نميشوند. اما در مورد تشريع بايد گفت كه ما نميتوانيم ذرّهاي از آن كوتاهي كنيم. وقتي ما اين دين را پذيرفتيم، آنجا كه شريعت تعيين ميكند ـ حلال و حرامها ـ بايد اجرا شود و اين ديگر سكولار نيست. اما قسمت عمدهي مديريت جامعهي بشر بر اساس شريعت نيست، برخلاف اين آقايان ـ چه مخالفها و چه موافقها ـ كه وانمود ميكنند همهچيز با شريعت انجام ميگيرد. نه اينطور نيست؛ كشاورزي ما چه ربطي به شريعت دارد، اين يك علم است و چنانكه قبلاً گفتيم علم سكولار است. بهطور كلي اسلام به عهده نگرفته بود كه براي مثال فرمول كود شيميايي را من براي شما تعيين كنم. امّا حرمت شراب يك حكم است و ديگر سكولار نميشود يا ارث يك حكم است و سكولار نميشود. زن نميتواند قاضي بشود، غرب ميگويد ميتواند. يك مسلمان بايد بگويد: چون قاضي شدن يك بدبختي است، پس زن نبايد قاضي بشود، همانطور كه نبايد بگذارند، زن در يك جامعه باربري كند ـ چنانكه در انگلستان نميگذارند زن حمالي كند ـ نبايد بگذارند قاضي شود. در اين مورد حقي را از او نگرفتهاند، بلكه حرمتي به او بخشيدهاند. قضاوت دغدغههاي مختلفي دارد، اكثر قاضيها مطمئن نميشوند حكمي كه صادر كردند، درست بود يا خير. اين مسأله فشار رواني زيادي بر انسان وارد ميكند. بنابراين حكم اسلام، و حقوق و تكاليفي كه تعيين كرده است؛ در يك نظام ديني ديگر سكولار وجود ندارد. اما هرجا كه به حقوق و تكاليف ديني مربوط نيست، با اين موضوع فرق دارد. اصلاً مديريت امروز و حكومت امروزي حكومت تسخير نيست تا جامعه را قبضه كند، بلكه حكومت تدبير است و بايد بتواند بر اساس علم اداره كند. وقتي حكومت، حكومت تدبير علم است، ديگر حكم و قانوني وجود ندارد. كشاورزي ايران چگونه احيا ميشود، مصرف آب آشاميدني تهران چطور تنظيم ميشود اين حكم نيست، درست است كه اسلام در اينجا راهنماييهايي دارد و اسراف را حرام كرده است، ولي اجراي اين امور، يك مديريت است و مديريت هم يك علم است.
اما احتمال تعارض حكم با مديريت وجود دارد، در آنصورت چه بايد كرد؟
اين هم چاره دارد. چارهي آن اين است كه دين نقد بشود؛ غربيها وقتي به حقوق بشر رسيدند، از كليسا فتوا نگرفتند. اينجا هم آقايان اشتباه ميكنند، آنها ميخواهند فتواي حذف فقه را از دين بگيرند؛ يعني دين خودش بگويد من نماز را براي يك زمان خاصي واجب كردم و الآن ديگر لازم نيست نماز بخوانيد. بله ما ميتوانيم به بشر بگوييم كه هر كس آزاد است روزه بگيرد، و اگر نگرفت هيچ كس حق اعتراض ندارد. اين وقتي است كه مرجعيت دين كنار گذاشته شود و ما به طبيعت خود انسان باز گشته باشيم. در حقيقت ما در انديشهي قدرت و مديريت علمي جامعه هستيم و اگر قبول داريم كه پيغمبري وجود دارد، او از ما نماز خواسته و گفته كه الزاماً بايد با تلفظ عربي خوانده شود و... و تنها در صورتي نماز حذف ميشود كه مرجعيت دين حذف شود.
نسبت سكولاريسم با الحاد چگونه است؟
چنان كه بيان گرديد در اسلام انديشهي سكولار مساوي الحاد نيست؛ علم سكولار است، اما الحاد نيست. البته ممكن است در يك مورد انديشهي سكولار به الحاد نيز كشيده شود. اما انديشه به هر حال سكولار است و تو با انديشهي خودت «اشهد ان لا اله الا الله» را به زبان ميآوري و اگر با انديشه نباشد، اصلاً اسلام آن را قبول ندارد. پس سكولاريزم و سكولار بودن در اسلام، به معناي الحاد نميباشد، اما اگر بخواهيم همين سؤال را در مسيحيت مطرح كنيم، بله. اگر بخواهيد در سلطهي كليسا نباشيد، حتما بايد از دين مسيح(ع) بيرون بياييد. امكان ندارد كه مسيحي باشيد و بتوانيد دربارهي ايمان چون و چرا بنماييد. امكان ندارد كه مسيحي باشيد و مسايل جانبي كليسا را قبول نكنيد. در مسيحيت اين مسأله تقريبا الحاد است. البته در آن جا كليسا موضع خود را رها كرده است و اكنون ديگر اينها را ملحد نميدانند. بنابراين، اگر دين ادعاي مالكيت داشته باشد وقتي بخواهي با سكولار بودن از چنگ آن بيرون بيايي، برابر الحاد است. اما در اسلام در بسياري از مسايل، سكولار بودن ربطي به الحاد ندارد. براي مثال اگر شما بخواهيد حجاب را كنار بگذاريد، اينجا هم اگر به عنوان يك گناه كنار بگذاريد، باز شما ملحد نيستيد. اما اگر به اين عنوان كه نه خير، اين اصلاً دروغ است و خدا و پيغمبري وجود ندارد ـ اگر فقه را اين گونه كنار بگذاريد ـ سكولار بودن مساوي با ملحد بودن و ملازم با الحاد است.
چه ارتباطي ميان سكولاريسم و راسيوناليسم وجود دارد؟
چنان كه ميدانيد اصالت عقل يا عقلگرايي و يا دليلگرايي، در مسيحيت اصلاً وجود ندارد. مسيحيت دور همه چيز خط قرمز كشيده است و همه چيز را بايد نفهميده قبول كني. بنابراين عقلانيت با مسيحيت سازگار نيست. اما در آن جا كه گفته ميشود، اگر عقلاني نباشد نميپذيرم، ديگر مسلم است كه مسأله عوض ميشود. يكي ميگويد اگر بينديشي كافري، و ديگري ميگويد اگر نينديشي شبه كافر هستي. بنابراين عقلانيت نيز در همهي اديان يكسان نيست. در اديان هندي اصلاً عقلانيت وجود ندارد، در مسيحيت، فقط در قسمتي از آن عقلانيت موجود است، به خصوص در اصول اوليهيشان. لذا آنها به جاي تعقل به حيرت تكيه ميكنند و ميگويند دين يعني حيرت، اگر فكر كني ديگر آن دين نيست. ولي شما در متون ديني ما، در كتاب و سنت ما يك واژهي حيرت نمييابيد. صفحهاي نيست كه در آن «يعقلون»، «يعلمون»، «يشعرون»، «يفقهون» و... به كار نرفته باشد و حال با اين وصف، جالب است كه برخي از آقايان ميگويند، ما بياييم عقلانيت را كنار بگذاريم و بگوييم دين يعني «حيرت». ببينيد وارونه رفتن تا كجا پيش رفته است؛ يعني يكي پشتك ميزند و مثلاً ورزش ميكند و ما پشتك ميزنيم و ميافتيم و تمام بدنمان خرد و خمير ميشود. اما چون او پشتك ميزند، ما هم بايد بزنيم. او چون اصلاً اصولش عقلاني نيست، سخن از حيرت به ميان ميآورد و چارهاي ندارد، اما تو اگر نينديشي، دينت ميگويد من از تو قبول نميكنم.
رابطهي ميان سكولاريسم و اومانيسم چيست؟
اومانيسم غرب بر اساس كه انسان خودش را مطرح ميكند؛ يعني آن غارت اول را جبران ميكند، مطرح ميشود. چون در غرب، خدا به جاي انسان نشسته بود، طبعا مطرح كردن انسان، حذف خدا را به دنبال دارد. انسان ميرود جاي خدا مينشيند، انسان تصميم ميگيرد، انسان منشأ حق و تكليف و منشأ مالكيت ميشود، تصميم و ارادهي او به انسان باز ميگردد، و منشأ علوم و دانشها ميشود. بنابراين در اومانيسم حق و تكليف به انسان باز ميگردد. ما ميگوييم حقوق بشر يعني حقوقي كه بشر بر اساس نيازهاي خود بنا نهاده شده است. اين تعرضش به كجا است؟ حقوق بشر نه حقوق ملائكه، يعني اين كه بشر بر اساس نيازهاي خود حقوق خود را تعيين ميكند، نه اين كه كليسا. در اسلام نيز ـ اگر ما اسلام را قبول داريم ـ حقوق، اسلامي ميشود، بشري نميشود، اما مديريت اصلاً ربطي به حقوق ندارد. بنابراين، اومانيسم اساس سكولاريسم است؛ يعني انسان وقتي به آنجا رسيد كه ميگويد من هستم؛ يعني من ديگر در اختيار تو نيستم.
آيا ميتوان گفت سكولاريسم يكي از درون مايههاي مدرنيسم است؟
بله، مدرنيزم يعني فرهنگ و تمدني كه به تازگي پيدا شده، مدرن يعني نو و جديد، مدرنيزم يعني نظام جديد. اين نظام جديد در غرب به وجود آمده و اولين پنجه در پنجه شدن آن هم با مسيحيت بود كه محصول آن ليبراليسم، اومانيسم و سكولاريزم بود. اينها همه با يكديگر مرتبط هستند، يكي پايهي ديگري، يكي كمك ديگري و يكي نتيجه ديگري است. بنابراين، همهي اينها محصول علم، فكر و فرهنگ جديد هستند. بنابراين، فرهنگ سكولاريزم به معناي يكي از درون مايههاي مدرنيته ميباشد.
آيا مدرنيته اسلامي امكانپذير نيست؟
چنان كه عرض كردم، اسلام از اول اينها را سكولار كرد و اصلاً بر سر اينها درگير نميشود. از اول ميگفتند خودت بايد انتخاب كني تا قبول كنم. اگر خودت انتخاب نكني و عوض تو من انتخاب ميكنم، غلط است. اگر بابايت انتخاب كند، غلط است. آن خام انديشي و قيّممآبي كه «كانت» مردم را به آن فرا ميخواند، قيموميت كليسا است. در حالي كه اسلام از اول اعلام كرد كه من قيّم شما نيستم، شما بايد راه خود را خودتان تشخيص بدهيد. من اميدوارم روزي فرا برسد و ما بفهميم در كجاها بايد كار بكنيم.با تشكر از وقتي كه در اختيار هفتهنامهي پگاه قرار داديد.