آشیانه ای برای کبوترها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آشیانه ای برای کبوترها - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آشيانه اى براى كبوترها

از در بيرون مى آيم و چادر ننه را مى كشم كه زودتر بيايد.

ننه، مادر بزرگم است؛ مادر پدرم.

با ما زندگى مى كند.

خيلى پير شده ولى دوست دارد با من به مسجد بيايد.

دوباره چادرش را مى كشم و جلو مى افتم.

امروز هر كس مى خواهد به جبهه كمك كند، به مسجد مى رود.

در مسجد، كمك هاى مردم را تحويل مى گيرند و به جبهه مى فرستند.

صداى هواپيماهاى جنگنده كه در آسمان پرواز مى كنند، گوش آدم را كر مى كند، ولى ما از بس صداى موشك و بمب شنيده ايم، عادت كرده ايم.

ننه، يك سطل تخم مرغ دستش گرفته و براى همين نمى تواند تندتر تصوير 902 راه بيايد.

هر چه بهش گفتم تا آنجا برسيم، تخم مرغ ها مى شكند، قبول نكرد.

به مسجد هم اگر سالم تحويل مى داديم، تا جبهه برسد، مى شكست؛ ولى ننه مى گفت: «بايد اين تخم مرغ ها را براى كمك ببرم.» ننه، 6 مرغ و 2 خروس دارد.

توى حياط برايشان جا درست كرده.

الآن يك هفته است كه مرغ ها دوباره تخم مى كنند.

تا قبل از اين، از سر و صداى هواپيماها و بمباران ها وحشت مى كردند.

با صداى بلند قدقدقدا مى كردند و خودشان را اين ور و آن ور مى زدند و تخم هم نمى كردند؛ ولى حالا يك هفته است به سر و صداى بمباران و موشكباران عادت كرده اند و تخم هم مى گذاراند.

هيچ كس در اين يك هفته، تخم مرغ نخورده؛ چون ننه همه تخم مرغ ها را جمع كرده كه به مسجد بياورد و به رزمنده ها كمك كند.

مادرم هم يك بسته چاى و 3 قالب صابون داده تا به مسجد بياورم.

بيشتر از اين نداشتيم.

صابون ها هم سهميه كوپن داداش كوچولويم است كه تازه به دنيا آمده.

ننه مى گويد: «على اكبر كه مو ندارد صابون به سرش بزند...

همان بهتر كه بدهيم به رزمنده ها.» صبر مى كنم تا ننه بهم برسد.

قدش خم شده و صورتش پر از چين و چروك است.

وقتى بهش مى گويم: «ننه چرا پوست تو اين قدر سياه است و پوست من اين قدر سفيد.» مى خندد و مى گويد: «چون تو شيرينى، ولى من با نمكم!» شوخى مى كند.

راستش را بهم گفته.

ننه، خودش كه هيچ، پدر و مادرش هم در دزفول به دنيا آمده و اينجا زندگى كرده اند يعنى دزفولى اصيل اند.

دزفول هم از شهرهاى جنوبى ايران است كه هواى گرمى دارد و پوست مردمش به خاطر تابش نور خورشيد، تيره است و سوخته.

ننه و پدربزرگم كه الان فوت كرده، توى شهر باغ ليمو و نارنج داشته اند و كارشان نگهدارى از آن بوده.

خانه شان هم خيلى قشنگ بوده.

الان خانه شان خراب شده؛ چون كسى نبوده به آن رسيدگى كند.

يك خانه نزديك مزار بابا حزقيل كه پدر دانيال پيامبر بوده، هست كه با آجر قرمز درست شده و خيلى قديمى است.

يكى دو تا از ديوارهايش موشك خورده تصوير 901 و ريخته؛ ولى خانه سالم است.

يك بار كه براى زيارت حزقيل پيامبر به آرامگاهش رفته بوديم، ننه آن خانه را نشانم داد و گفت كه خانه خودشان هم اين شكلى بوده.

توى ديوارهايش پر از سوراخ بود؛ سوراخ هايى به اندازه يك يا 2 آجر.

ننه بهم گفت كه اين سوراخ ها را عمداً درست كرده اند تا كبوترها در فصل گرما به آنجا پناه ببرند و آشيانه درست كنند.

وقتى از او مى خواهم برايم تعريف كند، مى گويد: «طاهره جان، وقتى هم قد تو بودم، هميشه كنار دز بازى مى كردم.» بعضى پنجشنبه ها كه بابا فرصت كند و كشيك نباشد، ما را به دز مى برد.

دز، از وسط شهر دزفول عبور مى كند.

براى همين، اسم دزفول را هم از دز گرفته اند.

بابا گفته كه دز همان معناى دژ را مى دهد و فول هم همان پل است.

در قديم، مردم براى نگهبانى از شهر، دژهاى محكمى ساخته بودند.

براى همين، دژ و پل را با هم تركيب كرده اند و نام دژپل يا دزفول از آن درست شده است.

الان كه جنگ شده، مردم در تصوير 90 غارهاى كنار دز پناه گرفته اند.غارهاى دز خيلى بزرگ نيست؛ ولى مردمى كه خانه هايشان در اثر اصابت موشك يا بمباران خراب شده يا مى ترسند كه خراب شود، به آنجا پناه مى برند.

خيلى دلم مى خواست مى توانستم سوار يكى از قايق ها بشوم كه با موتور برق كار مى كند.

قايق ها، مردم را از روى دز عبور مى دهند و به غارها مى رسانند.

ما به غارها پناه نبرده و در خانه مان مانده ايم.

براى همين، سهم من فقط تماشاست.

ما يك سال است به دزفول آمده ايم.

من نيمى از سال تحصيلى گذشته را هم كه كلاس چهارم بودم، در دزفول درس خوانده ام،چون بابا نظامى است و او را از شيراز به پايگاه وحدتى دزفول انتقال دادند، ما هم به دزفول آمديم.

وسط سال تحصيلى بود؛ ولى كتاب هايمان كه فرقى نداشت.

من هم عقب نبودم.

يكى از خانه هاى پايگاه را به ما دادند تا زندگى كنيم.

ننه را هم آورديم پيش خودمان تا تنها نباشد.

ننه در بهبهان و پيش عمه ام بود.

على اكبر، داداش كوچولويم هم در همين خانه به دنيا آمد.

الان 3 ماه دارد و فقط بلد است بخندد.

روز سوم مهر به دنيا آمد.

آن موقع هنوز معلوم نبود مدرسه ها باز بشود يا نه؟ چون اول مهر، يك موشك خورد وسط حياط مدرسه ما.

فردايش كه مدرسه رفتيم، ديديم يك موشك وسط حياط خورده! انگار وسط حياط مدرسه موشك كاشته بودند.

خانم معلم مان گفت: «نترسيد بچه ها! عمل نكرده!» همان شب، من كه از صداى بمباران خيلى ترسيده بودم، چپيدم بغل ننه؛ چون بابا، مامانم را برده بود بيمارستان پايگاه.

چند ساعت بعد، على اكبر به دنيا آمد.

بابا به على اكبر مى گويد: «بچه موشكى!» چون وقتى به دنيا آمد، يك موشك خورد كنار ديوار پايگاه.

صدايش آن قدر بلند بود كه شيشه هاى پنجره خانه ما را هم لرزاند.

آن موقع يعنى روزهاى اول جنگ خيلى مى ترسيدم؛ ولى حالا نه! ننه مى گويد: «طاهره شير دختر است! براى چى بترسد؟» ننه خيلى مواظب است تخم مرغ ها توى سطل به هم نخورد و تا مسجد سالم برساند.

براى همين، آرام تر از قبل راه مى آيد.

باز مى ايستم تا بهم برسد و نفسى تازه كند.

دست هاى ننه هم مثل صورتش پر از چين و چروك است.

خودش مى گويد از بس قديم ها جاجيم و حصير و شال عربى بافته دست هايش پر از چين و چروك شده.

الان ديگر پير شده و نمى تواند چيزى ببافد، ولى به مامان ياد داده.

به من هم قول داده تابستان كه شد، يادم بدهد.

مى خواهم براى خودم شال عربى ببافم و با نى سبد ميوه درست كنم.

مى رسيم به مسجد.

چند جا از ديوار مسجد خراب شده و فرو ريخته.

وسط سقف هم شكاف بزرگى درست شده.

سقف مسجد، تير چوبى است.

ننه مى گويد: «مسجد خيلى قديمى است و براى همين تير آهن ندارد.» توى صف مى ايستيم تا خوار و بارمان را تحويل بدهيم.

يكهو صداى جمعيت از حياط بلند مى شود.

همه آسمان را نشان مى دهند.

يك هلى كوپتر كه خال ها قهوه اى بزرگى روى بدنه اش دارد، توى هوا چرخ مى خورد.

صداى ضد هوايى خيلى بلند است.

انگار بغل گوش مان مى زنند.

هيچ كس روى زمين دراز نمى كشد.

هيچ كس هم نمى ترسد.

همه فقط به آسمان نگاه مى كنند.

انگشتم را رو به آسمان مى گيرم و هلى كوپتر را به ننه نشان مى دهم.

يكهو هلى كوپتر توى آسمان آتش مى گيرد و سقوط مى كند.

چند نفر از مسجد بيرون مى روند تا ببينند لاشه هلى كوپتر كجا مى افتد؛ ولى من و ننه توى صف مى مانيم تا نوبتمان از بين نرود.

چيزهايى را كه آورده ايم تحويل مى دهيم.

آقايى كه آن ها را تحويل مى گيرد، مى گويد: «ننه، قبض بدهم؟» ننه مى گويد، «آره ننه! مى خواهم قبض ها را نگه دارم و به نوه ام نشان بدهم.» منظورش على اكبر است.

راه مى افتيم كه برگرديم خانه.

توى راه، خاله پوران را مى بينم.

چادر عربى اش را سر كرده و مى دود.

به ما كه مى رسد، مى ايستد.

چادر من و ننه هم مثل مال خاله، عربى است.

فقط مال من، دور سر و روى آستين هايش تور دارد.

ننه مى پرسد: «كجا تصوير 903 پوران؟» خاله همين طور كه نفس نفس مى زند، مى گويد: «قلعه موشكى را باز زده اند.

مى روم ببينم خانه آشنايى خراب نشده باشد رو سرش.» ننه دندان ندارد.

براى همين، سين را شين مى گويد.

با صداى بلند مى گويد: «خدا اين شدّام را لعنت كند.» خنده ام مى گيرد از شدّام گفتن ننه.

خاله كه البته خاله راستكى ام نيست، مى گويد:«الهى آمين!» و از ما دور مى شود.

از بس به محله قلعه موشك خورده، مردم اسم محله را گذاشته اند: قلعه موشكى! البته جايى نيست كه موشك يا خمپاره يا بمب در آن نيفتاده باشد؛ ولى به آنجا بيشتر از همه جا خورده.

دود غليظى به آسمان بلند شده.

مال هلى كوپترى است كه سقوط كرده.

فردا بايد در مدرسه به بچه ها بگويم كه سقوط هلى كوپتر را به چشم خودم ديدم.

ديگر هر جا كه برويم يا هر كارى بكنيم، مربوط به جنگ مى شود در مدرسه كه هستيم، زنگ هاى تفريح درباره بمب و موشك و جنگ و اين جور چيزها حرف مى زنيم.

پدر سليمه، بنّاست.

به سليمه گفته هر خانه كه خراب مى شود، كلى خرج دارد تا دوباره درست شود.

تازه اگر دوباره بمب يا موشكى خرابش نكند.

براى همين، بعضى از مردم كه خانه هايشان خراب شده، به خانه فاميلشان رفته اند.

بعضى هم به غارهاى حاشيه دز پناه برده اند.

خانه سليمه هم خراب شده خانه شان وسط شهر بود؛ نزديك مسجد جامع.

هيچ كدامشان خانه نبودند.

رفته بودند ميهمانى.

وقتى برگشته بودند، خانه شان آوار شده بود.

تمام اسباب بازى هاى خواهر كوچولوى سليمه كه خيلى با نمك است و ما بهش مى گوييم نمكى، زير آوار مانده بود.

سليمه فقط يك پاى نمكى را از زير خاك ها بيرون كشيده بود.

حالا آنها در يكى از غارهاى دز زندگى مى كنند.

خوش به حال سليمه كه هر روز سوار قايق مى شود و از آن طرف آب به اين طرف مى آيد تا با برادرش به مدرسه بيايند.

دو - سه هفته پيش كه هنوز خانواده سليمه به غار نرفته بود، با هم به پل قديمى رفتيم.

يك بار خانم معلم مان سر كلاس گفت: «سن اين پل به 1500 سال مى رسد.» همه ما تعجب كرديم؛ ولى خانم معلم مان گفت كه در يك كتاب خوانده با اينكه پل را از آجر درست كرده اند، ولى آن قدر محكم است كه بعد از اين همه سال هنوز سالم مانده.

كنار پلى قديمى، سنگ هاى آسياب قديمى، كف دزجا خوش كرده اند.

يكى از سنگ ها نصف شده و گوشه هاى يكى - دو تاى ديگر هم شكسته.

شكستگى ها در اثر اصابت موشك است.

مى خواستيم براى ناهار به خانه سليمه برويم.

مادرش پَرپراق را خيلى خوشمزه درست مى كند.

در دزفول، به دلمه برگ مو پرپراق مى گويند.

مادرم، دلمه شيرازى را شيرين درست مى كند و من زياد دوست ندارم؛ ولى مادر سليمه در آن تمر هندى و آلوچه مى ريزد كه ترش و خوشمزه است.

ننه، روى سكويى مى نشيند تا خستگى در كند.

خورشيد، كم كم غروب مى كند وسوز سردى مى پيچد.

كنار ننه، روى سكو مى نشينم.

مى گويد: «شايد تا بهار جنگ تمام شود.

آن وقت دوباره عطر ليموها و بهار نارنج ها توى شهر مى پيچد و جيك جيك گنجشك ها بلند مى شود.» مى گويم: «اگر بهار آمد و جنگ تمام نشد چى ننه؟» ننه لبخندى مى زند و دهان بى دندانش معلوم مى شود.

مى گويد: «بهار كه منتظر نمى ماند جنگ تمام شود يا نه...

چه تمام بشود، چه تمام نشود، مى آيد و درخت هاى ليمو شكوفه مى كنند.

حالا بلند شو برويم كه مادرت نگران مى شود.» با هم راه مى افتيم.

قدم هايم را آهسته بر مى دارم كه ننه عقب نماند.

از خود مى پرسم: آيا ممكن است جنگ اين قدر طول بكشد كه على اكبر بزرگ شود و برود جبهه و بجنگد؟ آن وقت، سهميه صابونش را هم خودش لازم دارد.

به پايگاه مى رسيم.

توى خيابان هاى پايگاه، بوته هاى داوودى گل كرده اند و همه جا رنگارنگ شده.

جلو خانه ليلا كه همكلاسى ام است، حجله گذاشته اند.

پدرش هفته پيش شهيد شد؛ ولى ليلا فردايش به مدرسه آمد.

خانم معلم مان بهش گفت كه بيايد.

گفت كه اگر بين بچه ها باشد، بهتر است تا توى تصوير 904 خانه بماند.

چند تا ديگر از بچه ها پدرها و برادرهايشان شهيد شده اند.

بوى حلوا توى محوطه پيچيده.

من هم چقدر حلوا دوست دارم.

خورشيد غروب كرد و هوا رو به تاريكى مى رود.

ننه مى رود خانه كه على اكبر را نگه دارد تا مادر بتواند براى مراسم هفتم پدر ليلا به خانه شان برود.

من هم مى روم پشت خانه مان و در محوطه درختكارى پايگاه مى مانم تا وقتى هوا كاملاً تاريك شد، تيرهايى را كه از بالاى پايگاه رد مى شوند و رد قرمز رنگى به جا مى گذارند، بشمارم.

فردا در مدرسه هر كس تير بيشترى شمرده باشد، برنده است.

پشت شمشادها، روى سنگى مى نشينم.

يكى از افسران پايگاه، يك جعبه شيرينى گرفته و بين همه پخش مى كند؛ به خاطر سقوط هلى كوپتر عراقى!

/ 2