لبیک حج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لبیک حج - نسخه متنی

محمد خزاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حاج عباس كاريزنوئي

جناب مستطاب آقاي محمد خزاعي كه از خدمتگزاران با اخلاص و رئيس اداره خدمه حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (ع) است قضيه ذيل را براي مولف كتاب شيفتگان حضرت مهدي (عج) چنين نقل نموده اند:

در سال 1412 قمري، مطابق با 1370 شمسي، به عنوان مدير گروه مشرف به حج شدم. اكثر مسافرين همراه ما، از خانواده محترم شهدا بودند. يكي از حجاج، شخصي بنام آقاي حاج عباس كاريزنوئي بود كه مبتلا به آسم (تنگي نفس ) شديد بود و به همين جهت، اين پيرمرد ضعيف و ناتوان به نظر مي رسيد در مدينه مرتب به دكتر مراجعه مي كرد و دوا مي گرفت و براي تنفس از پمپ مخصوص آسم استفاده مي كرد.

روزي خبر دادند كه حاج عباس در شرف مرگ است و به حالت اغما افتاده، بالاي سرش رفتم، بيهوش افتاده بود. فوراً از همان پمپ استفاده كرده و به او نفس داديم، با تلاش زائران، حالش رو به بهبودي رفت و قدري بهتر شد . توقفمان در مدينه تمام شد و به مكه رفتيم.

با سختي اعمال عمره تمتع را انجام داد و آماده براي حج تمتع شد. وقتي به عرفات رسيديم باز حالش دگرگون و ناراحتيش شديد شد به درمانگاه رفت و دوا گرفت. بعد از بيتوته در مشعر به مني رفتيم، صبح به چادر مخصوص من آمد و گفت : من دارم مي ميرم، زود مرا به دكتر برسان و خيلي ناراحت بود.

با يكي از خدمه او را به درمانگاه فرستادم. وقتي برگشت اظهار داشت: ما كه وارد چادر دكتر شديم، تعداد زيادي مريض، مرد و زن در انتظار ايستاده بودند، لكن چون دكتر حال مرا ديد، بدون نوبت مرا صدا زد و معاينه كرد و دارو داد. شخصي كه همراه او بود، گفت: من از دكتر پرسيدم، حال بيمار چگونه است؟ گفت: خيلي وخيم است به همين جهت، بدون نوبت او را ديدم. شما هم هواي او را داشته باشيد.

حجاج براي رمي جمرات آماده شدند و اين مريض با چند نفر در چادر ماندند، بعد از بازگشت از رمي جمرات و استراحت و صرف نهار به مسلخ رفته و قرباني كرديم. بعد از بازگشت از مسلخ، خدمه كاروان و چند نفر از حجج اظهار داشتند كه عباس را آوردند. و همه خوشحال شدند. معلوم شد كه بعد از رفتن ما به جمرات ايشان به اتفاق خانم يكي از بستگان و حاجي ديگري، براي رمي جمرات رفته بودند وايشان گم شده بود و ما خبر نداشتيم. وقتي كه گفتند: حاج عباس را آوردند. من نزد او رفتم و از حالش پرسيدم و اينكه: كجا گم شدي؟ گفت: تا محل رمي با رفقا بودم، بعد كه بيرون آمدم گم شدم. به طرف چادرها به راه افتادم، چون حواسم جمع نبود و ناراحت بودم، يك وقت متوجه شدم كه در جايي هستم كه جز من كسي در اين مسير نيست. هوا گرم و آفتاب داغ و با وضع ناراحتي كه داشتم، خيلي نگران شدم.

در اين هنگام چشمم به اتومبيلي كه در كنار بيابان ايستاده بود افتاد، براي كمك به طرف اتومبيل رفتم، ديدم چند نفر كه اعضاي يك خانواده اند، سرنشين اين ماشينند. پيش مرد خانواده رفتم و با مختصر عربي كه مي دانستم فهماندم كه آب مي خواهم. گفت: بنشين تا برايت آب بياورم. تا نشستم گفتم: « يا ا...! يا علي! يا محمد! » مرد عرب با عصبانيت و پرخاش گفت: « مو علي، مومحمد، فقط ا...، انت جعفري؟ » گفتم: « نعم! » مرا طرد كرد و گفت: « امش » و به من آب هم نداد.

از ترس بلند شدم و به راه افتادم. جوان آن مرد، دنبالم آمد و ظرف آب را به دستم داد و فهماند كه: پدر خيلي عصباني است. زود بخور و برو كه ممكن است تو را بكشد.

به راه افتادم چون جايي را بلند نبودم تا نزديك غروب راه مي رفتم، حالم كاملاً دگرگون و مشرف به مرگ بودم، نفس تنگي و ضعف مرا ناراحت كرده بود. از خداوند مدد خواستم و توسل به اهل بيت ـ عليهم السلام ـ خصوصاً امام زمان (ع) ـ پيدا كردم. در اين هنگام چشمم به درختي افتاد، با خودم گفتم، حالا كه مي ميرم بهتر است خودم را به درخت برسانم و زير درخت بميرم.

هنوز به درخت نرسيده بودم كه صدايي شنيدم به زبان فارسي ميگفت: حاج عباس! حاج عباس! برگشتم، جواني را با پيراهن سفيد و عباي زرد رنگي كه حاشيه داشت، ديدم. گفت: بيا! به طرف او رفتم و چون وضعيت قبلي را از آن خانواده دشمن ولايت ديده بودم ترسيدم و دست آن جوان را بوسيدم. احساس كردم بوي عطر مخصوصي دارد كه تا به حال چنين عطري را استشمام نكرده بودم.

با خود گفتم: من نفس تنگي دارم و دكتر مرا از اين بوها و عطرها منع كرده الان حالم بدتر مي شود. جوان در حالي كه به من نگاه مي كرد، سرش را بالا آورد و متوجه سينه من شد، به طرف سينه ام دميد و فرمود: اينجا چه مي كني؟ گفتم: آقا كاروان خود را گم كرده ام. و نتوانستم اسم كاروان را بخوبي ببرم، آن جوان اسم كاروان را فرمود، گفتم، آري! همين است. دست خود را جلو آورده و براي دومين بار دست او را بوسيدم، چند لحظه طول نكشيد و چند قدمي بيشتر نرفته بوديم كه به من فرمودند: بالاي سر خود را نگاه كن. نگاه كردم ديدم ماهي بزرگي كه ستاد امداد كنندگان بالاي چادرهاي نزديك چادر ما نصب كرده بودند پيدا شد. بعد پرسيد: كاروان و چادر را مي داني؟ گفتم: بلي! همين جاست اين علامتش مي باشد. مجدداً فرمودند خوب نگاه كن، و من دو مرتبه سرم را بلند كردم. نگاه به ماهي كرده گفتم: همين جاست، سر را پايين كردم ديدم كسي نيست و تنها ماندم.

متوجه شدم كه به من عنايتي شده و اين آقاي عربي كه به زبان فارسي با من سخن گفت، وجود اقدس امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ بود كه در طي چند قدم مرا به اينجا رساند با اينكه بعد فهميدم از مني به عرفات رفته بودم 1 بعد شروع كردم به سر و صورت خود زدن كه چه نعمت بزرگي را از دست داده ام و حضرت را نشناختم.

يك جوان شيرازي با مادرش نزديك من بودند، جلو آمدند و گفتند: چرا خود را مي زني؟ چه شده؟ گفتم: شما اين آقايي كه همراه من بود، نديديد كجا رفت؟ جوان شيرازي به من گفت: من كسي را نديدم. ولي مادرش گفت: من شنيدم كه اين اقا با شخصي صحبت مي كرد. لكن كسي را نديدم. و دستش را از زير چادر به دست من ماليد و براي تيمن و تبرك به سر و صورتش ماليد و به پسرش گفت تا مرا به چادر بياورد.

بعد از اين جريان، حالش كاملاً خوب و دواها را كنار گذاشت و ضعف نداشت و تا مدتي كه آنجا با هم بوديم سرحال بود و هر وقت مي خواست اتوبوس سوار شود مثل جواني سرحال و شاد سوار
مي شد و محتاج كسي نبود. 2

1.چون به جايي رسيدم كه وقتي از دور نگاه مي كردم، چيزهايي مثل ماشين از بلنديهايي كه معلوم بود، رد ميشدند، كه نزديك عرفات و پلهاي اطراف بود.

2.شيفتگان حضرت مهدي (عج)/ ج2، ص 236

/ 1