راز دل گويم
مهدي محدثي كاروان، دشت ها و تپه ها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشته بود و به آرامي به سمت مقصد حركت مي كرد. اين راه طولاني تاب و توان همه را ربوده بود. او روي شترش نشسته بود و غروب خورشيد را تماشا مي كرد؛ هر روز همين اوقات، ساكت و خاموش، به تماشاي غروب خورشيد مي نشست و هر چه خورشيد، خود را بيشتر پشت كوه پنهان مي كرد. غم جانكاهِ او، بيش تر در چشمانش هويدا مي شد. خواستم او را از آن حالت اندوه خارج كنم. اين بودكه پرسيدم: - بانو! خسته ايد؟ - نه! - ديدم كه سكوت كرده ايد و صحنه خورشيد را تماشا مي كنيد. گفتم كه چند كلمه اي با شما صحبت كنم تا از تنهايي بيرون بياييد...- تنهايي من زماني پايان مي يابد كه به برادرم در خراسان بپيوندم. - نصف بيش تر راه راطي كرده ايم. نگران نباشيد، ديگر چند هفته بيش تر نمانده! راستي، اين غروب خورشيد شما را ياد چه چيزي مي اندازد كه اين قدر غمگين مي شويد؟! - چه بگويم امّ محمد؟ ياد كودكي! ياد هجران... بيش از ده بهار از عمرم نگذشته بود كه با شهادت پدرم - پدري كه سال هاي سال در زندان بود - غم واندوه در كنج دلم لانه كرد. آن هنگام، تنها تسلاّي من، برادرم، امام رضا(ع) بود كه سرپرستي من و خواهرها و برادرانم را به عهده گرفت. اونيز همچون پدرم، كوهي از صبر ومقاومت بود. تمام بي حرمتي ها و آزار و اذيت هاي دودمان عباسيان را به اميد ديدار و لبخند برادرم تحمل مي كردم و باديدنش، همه غصه هايم فراموش مي شد. هنوز هم تنها اميدم براي ادامه زندگي، ديدار او است؛ اكنون كه او را از ما جدا كرده اند، تنهايِ تنهايم. نميدانم درد دلم را براي چه كسي باز گو كنم....- انشاء الله وقتي به خراسان رسيديم، با ديدنش دوباره روحيه مي گيريد؛ اما مگر او را با عزت و احترام به آنجا نبردند كه شما مي گوييد از شما جدا كرده اند؟!- ظاهر امر اين گونه بود. تو در لحظه وداع دردمندانه برادرم نبودي تا ببيني چگونه خداحافظي مي كرد. گويي مي دانست كه رفتنش بي باز گشت است. مي دانست كه به ديار غربت مي رود...- اما اكنون كه وليعهد مأمون شده، وضعيت فرق كرده. اينطور نيست؟- آن طور كه او در نامه اش نوشته بود، ولايت عهدي را با شرايط خاصي پذيرفته است و در واقع به او تحميل شده. برادرم كسي نيست كه از روي رضايت، ولي عهد حكام جور و ستم شود... اكنون يكسال است كه مرغ دلم براي ديدنش پر مي زند؛ ولي...- ولي چه؟ - مي ترسم اين بيماري چنين فرصتي را به من ندهد...- انشاءالله به زودي بهبودي پيدامي كنيد. معصومه جان! گويا مرا صدا مي كنند و بايد بروم. بعدا دوباره شما را مي بينم.... آن شب، نزديكي هاي ساوه مانديم و همان جا خوابيديم. صبح باصداي سمّ اسب عده اي كه از قم آمده بودند،بيدار شديم. پس از پرس و جو دريافتيم كه افرادي از ارادتمندان به ائمه(ع)، از شنيدن حمله راهزنان به كاروان ما مطلع شده اند و سراسيمه خود را به ساوه رسانده اند. «موسي بن خزرج» كه بزرگ خاندان اشعري ها بود نيز در بين آنان بود.به سرعت خود را به حضرت معصومه(ع) رساندم تا اين خبر را به او بگويم. حال او از ديروز بدتر شده بود. وقتي متوجه شد كه آنان دوستان پدرش هستند، خوشحال شد...نزديكي هاي ظهر، موسي بن خزرج، خود افسار شتر حضرت را گرفته بود و به همراه عده زيادي، به سمت قم حركت مي كرد...(1)
زبس فراق كشيدم سفيد شد مويم
به انتظار پدر روز و شب به سر بردم
سپس به هجر برادر فلك دچارم كرد
مدينه تا به خراسان هزار فرسنگ است
كه شايد آن كه ببينم دوباره رخسارش
به نزد يوسف گم گشته راز دل گويم
جريحه دار شد از اشك ديدگان رويم
ولي دريغ، نشد تا گل رخش بويم
گشود باب فراق دگر زكين سويم
ره وصال برادر به صد شعف پويم
به نزد يوسف گم گشته راز دل گويم
به نزد يوسف گم گشته راز دل گويم
1. سفينة البحار، ج 2، ص 376 و بحار الانوار، ج 60، ص 219.