جنبهاي تجربي از علم حضوري*
مهدي حائري يزدي ترجمه : سيدمحسن ميري (حسيني)اشاره
در اين نوشتار، ابتدا دريافتهاي حسي و احساسات انساني همچون درد و لذت بهعنوان برخي از مصاديق علم حضوري برمبناي فلسفه اشراقي تبيين ميشود و سپس جهات تمايز و اشتراك آنها با «معرفت از راه آشنايي» راسل و «شهود» برگسون مورد بررسي قرار ميگيرند و ادامه بحث، اختصاص دارد به بررسي تطبيقي اين نحوه از علم حضوري با برخي ديدگاههاي ويتگنشتاين و جمعبندي نهايي و تاكيد نويسنده بر رويكرد اشراقي مذكور.ما چگونه از دريافتهاي حسي و احساسات خود آگاه ميشويم؟
اكنون كه معناي علم حضوري و تفاوت آن با علم حصولي تا اندازهاي توصيف شد زمان آن فرارسيده است كه تبييني تجربي از فرضيه پيشين ارائه گردد. در راستاي تثبيت اينكه اينگونه معرفت، نقشي آغازين و اصلي در شكلگيري بنيادين عقل انسان دارد، قبل از هر چيز به تحقيقي تجربي خواهيم پرداخت كه يقيني حسّي نسبت به ارزش صدق فرضيه علم حضوري بهدست خواهد داد. هنگامي كه اين نكته را روشن كرديم بهسوي ارائه وصف متعالي اين علم [= حضوري [رهسپار خواهيم شد.آگاهي تجربي شخص از دريافتهاي حسي و احساسات خود از جمله مثالهاي متعددي است كه فلسفه اشراقي براي توضيح نظريه خود به ما عرضه ميكند.بهعنوان مثال، علم انسان به درد خود با علم حضوري است و نه حصولي. بديهي است كه مميزه اينگونه آگاهي، بالاترين درجه قطعيت حسي است، بهنحوي كه وقتي من آگاهم كه درد ميكشم ديگر معنا نخواهد داشت كه در همان زمان بگويم نسبت به درد داشتن خويش شك دارم. به هر روي، اين قطعيت، توضيحي در خصوص ويژگي صدق يا كذب آگاهي من نسبت به درد نميدهد. تنها اين دليل اينگونه است كه نظريه منطقي صدق بايد بهنحوي مطرح شود كه حكم يا عبارت درحاليكه داراي معنا هستند بتوانند به نحو دو گزينهاي به دو كيفيت متضاد، يعني صدق و كذب، مجال تحقق دهند.اين شرط بهگونهاي اوليّه توسط معرفت مطابقي و بهگونهاي فرعي توسط جملات و اظهارات توصيفي كه جهت بيان اينگونه معرفت طراحي شدهاند كاملاً برآورده شده است. اينكه چرا اين دوشاخگي منطقي، يعني صدق و كذب، در مورد معرفت حضوري كاربرد ندارد سؤالي است كه فلسفه اشراقي، كاملاً از آن آگاهي دارد.ما پيشتر در ميان ويژگيهاي معرفت حضوري، به اين نكته اشارت كرديم و در آينده آنرا تا حدي تفصيلي براساس نظام اشراقي به بحث خواهيم گذاشت.همانطور كه اشاره كرديم در اينجا تبيين تجربي معرفت حضوري توسط مثال تجربه ما نسبت به درد مطرح گرديده است. اين بدان معناست كه صرف حضور وضعيت وجودي درد در نفس ما شرطي كافي و كامل براي آشنايي با درد است بدون آنكه بازنمود صوري تجربه درد در ذهن، واسطه شود. اين نهايتا همان چيزي است كه راسل نيز در ذهن داشته است آنگاه كه ميكوشد كليات نظريه «معرفت از طريق آشنايي» را بيان كند. او با دقت بيان كرده است كه معرفت از طريق آشنايي، برخلاف معرفتِ ما نسبت به صدق، رها از دوگانهگرايي صدق و كذب است. او مينويسد:«تا آنجا كه به اشياء مربوط ميشود ممكن است ما به آنها آگاهي داشته باشيم يا نداشته باشيم، ولي هيچ وضعيت ذهني اثباتي براي ذهن وجود ندارد كه بتوان آنرا بهعنوان معرفت خطا نسبت به اشياء، توصيف كرد، دست كم در مواردي كه ما خود را به معرفت از طريق آشنايي محدود ميكنيم.»1ما در اينجا در ارائه خود از نظريه اشراقي معرفت حضوري دو نكته بنيادين مشترك با راسل در تئوري معرفت از طريق آشنايياش داريم. اوّل اينكه معرفت حضوري آنگونه كه در اينجا مورد بحث قرار گرفت با معرفت از طريق آشنايي راسل مشابهت دارد از حيث اينكه فارغ از امكان كاربرد صدق و كذب است. بنابراين هر دو اينها در اينكه نه صادقند و نه كاذب با يكديگر مشتركند. اين ويژگي بخوبي در عبارت بالا نشان داده شده است. دوّم اينكه آنچه، ما با آن آشنايي داريم و آنچه در ما حضور دارد بايد خودش چيزي باشد كه بدون واسطه، معلوم باشد نه توسط بازنمود [= تصوير ذهني] يا با پديدار شدن آن. راسل، اگرچه نه بهگونه دقيق ولي با نتيجه تلويحي كه از دليلش ميتوان دريافت، خود را به اين امر متعهد دانسته است. زيرا اگر آنچه با آن آشنائيم از طريق بازنمودي [= صورت ذهنياي [باشد كه با آن نيز بايد به نوبه خود آشنا باشيم، در اين صورت تسلسل بينهايتي در سلسله آشناييها و بازنمودها حاصل خواهد شد. براي به انتها رسانيدن زنجيره آشنايي، اولين آشنايي حقيقي بايد نه توسط يك آشنايي يا بازنمود ديگر، بلكه بهگونه حضوري تحقق يابد. به هر حال اينها آن ويژگيهاي همخواني يا مشابهتند كه براساس آنها ميتوانيم نظريه علم حضوري را با ديدگاه راسل درباره «معرفت از راه آشنايي» هماهنگ سازيم.
معرفت حضوري، معرفت از راه آشنايي نيست
اكنون ما بايد تبيين كنيم كه چگونه به تدريج بهسوي وضعيتي پيش ميرويم كه در آن بايد از نظريه آشنايي2 جدا شويم و معرفت حضوري به معناي خاص را كه در بالا ذكر شد، كه وجود است و بههيچ روي التقاتي نيست، بيان كنيم. ما بايد روشن سازيم كه چرا نميتوانيم خود را در محدوده معنايي دادههاي حسّي و معرفت از راه آشنايي راسل محدود كنيم. با اين حال، به اين بررسي دقيق نميتوان دست يافت مگر با پيروي از هدف آغازين خود در اين فصل: در خصوص مثال تجربي معرفت حضوري، و تبيين اينكه چگونه ادراكات حسي، و احساسات ما جز از طريق علم حضوري قابل تبيين نيستند.ما پيش از اين بيان كرديم كه بطور كلي معناي معرفت حضوري و معرفت حصولي چيست. اكنون برماست به اين بحث بپردازيم كه چرا وضعيتهاي فردي ما همچون ادراكات حسي و احساساتمان واجد شرايط لازم و كافي هستند براي اينكه مثالهاي تجربياي براي علم حضوري باشند و نه جلوههاي برخي از معرفتهاي ديگر ـ حتي معرفت از راه آشنايي.در اولين مرحله، پيشنهاد ميكنيم كه چيزي همچون درد يا لذت، در تحت عنوان معرفت حضوري مندرج شود، و اينكه امكان بررسي آن بهعنوان گونهاي از معرفت حصولي وجود ندارد. اين صرفا بدان جهت است كه در آشنايي با ادراكات حسي و احساسات همچون درد و لذت، هيچ موضوعِ غايب/ بيروني وجود ندارد و بنابراين در زمان تجربه، نيازي به يك بازنمود [= صورت ذهني] از آن موضوع نيست. در نتيجه، امكان رابطه مطابقي ميان اين دو هويت، يعني موضوع بيروني و بازنمود دروني آن، وجود ندارد اگر موضوع بيروني موجود نباشد. در چنين موردي، امكان معرفت مطابقي بايد مطلقا مردود شناخته شود. آنچه باقي ميماند چيزي جز معرفت حضوري نيست كه مثال تجربياش با آنگونه آشنايي، نشان داده شد. بنابراين درد يا لذت، نمونههاي وجودي محضاند و نه بازنمود آنچه آنها آشنائيم و بهنحوي حضوري براي ما شناخته شدهاند.3ثانيا چيزي كه بدان آگاهي داريم يا با آن آشناييم، آنگاه كه در حال تجربه كردن اين دريافت حسي هستيم چيزي شبيه به يك داده حسي كه بازنمود درد يا لذت است نميباشد، بلكه يك حضور واقعي و نه يك بازنمود [= صورت ذهني] است و بر اين اساس يك نمونه [= مصداق] واقعي است و نه مفهوم يا ادراكي از درد يا لذت در ظرف قدرت ذهن. بنابراين ما بهنحوي مستقيم (يعني بدون وساطت صورت ذهني) به تجربه خود در همان لحظه وقوعش آگاهيم و بدان آشنايي داريم. از اين ديدگاه است كه معرفت حضوري با تعريف «معرفت خود ـ متعين» (self-objective) شناخته شده است. چون خود واقعيت عيني درد يا لذت ما ـ و نه دادهاي حسي كه از آن ناشي شده است ـ دقيقا همان چيزي است كه ما با آن آشنا شدهايم و واقعيت بالفعل و تام آن در ما حضور دارد.در اينجا ميتوانيم ببينيم چه چيزي اساسا معرفت حضوري را از معرفت از راه آشنايي جدا ميسازد. در خصوص معرفت از راه آشنايي، آنچه ما بدان آشنايي داريم قاعدتا دادههاي حسي است كه هدف آن بازنمود موضوعات مادي به ذهنمان از طريق تجربه حسي ماست.4 بنابراين دادههاي حسي واقعا نقش ميانجي ميان فاعل آشنايي و مراجع عيني آن اشيايي كه فاعل شناسايي از آنها آگاه است را بازي ميكند. با اين وصف با در نظر گرفتن تئوري قبلي [= معرفت حضوري]، تحليل ما هيچ رابطه يا همبستگي ميان ذهن ما و موضوعي بيروني يا هيچ معنايي از بازنمود نمونهسازي واقعي احساسات و ادراكات حسي ما را مطرح نميسازد. هنگامي كه ما در حال تجربه درد يا لذت هستيم موضوع واقعي آشنايي ما كه با آن واقعا آشنا شدهايم به نظام وجود ذهنمان تعلق دارد و روشن است كه در لحظه اين تجربه، هيچ رابطهاي با نظام «مفهوم» و «ادراك» بازنمودي ندارد.از سوي ديگر، دادههاي حسي براي حفظ اين دو جنبه بنيادين مطابقت كه با معرفت حضوري هماهنگ نيستند طراحي شده، كاركرد آنها به اين دوگونه است: (الف) بهعنوان وسيلهاي براي حفظ مطابقت يا آنگونه از همبستگي كه با مراجع عيني بيروني خود دارند، و (ب) بهعنوان بخشي از نظام مفهوم و نه نظام وجود و نمونهسازي. آنها ذاتا نميتوانند ميان خود و نظام وجود پيوستگي ايجاد كنند چراكه بازنمودهاي موضوعات جسماني هستند. اينها دلائلي كافي براي نارضايتي ما از نظريه معرفت از راه آشنايي و جدا شدنمان از لوازم آن است. با روي كردن به نظريه معرفت حضوري ميتوانيم به بيان اعتبار منطقي كه استدلال راسل فاقد آن بود بپردازيم. ويژگي اين مطالعه تطبيقي مختصر، بيان اهميت و كمال نظريه معرفت حضوري است آنگاه كه به وضعيتهاي ذهني شخصي ميپردازد آنگونه كه در برابر ديگر تئوريهايي قرار دارد كه به طريقي به موضوعي بيروني مرتبطند و نميتوانند معرفتِ خود ـ متعيّن را براي ما فراهم كنند.در اينجا لازم است اين واقعيت را به ياد آوريم كه توصيف ما از موارد تجربي علم حضوري هميشه با عبارتِ «در لحظه تجربه بلاواسطه دريافت حسي و احساساتمان» بيان ميشود. اين براي نشان دادن اينكه ما با يك مورد از علم حضوري سروكار داريم اگر و فقط اگر دست اندر كار تجربه كردن دريافتهاي حسي خود باشيم و نه درگير انعكاسِ [صورتهاي ذهني[ تجربههايمان. نتايج چنان ترسيم ميشوند كه معرفت حضوري توسط انديشه، تجربه نشده است زيرا خود معناي «حضور» و طبيعت آنكه مربوط به نظام وجود است بدانگونه كه از نظام مفهوم و ادراك متمايز است چنين نتيجهاي را ضروري ميسازد.5 اگر ما در مورد دريافتهاي حسيمان با مرتبط ساختن تجربه درد يا لذتمان در شب گذشته يا حتي در همين لحظه با يك دوست يا پزشك تامل كنيم در تلاشيم تا احساساتمان را بهصورت مفهومي درآوريم و آن را از نظام وجوديش بهگونهاي بازنمود [= صورت ذهني] كه تعلق به نظام مفهوم دارد تغيير دهيم. با انجام اين كار، ما از گستره وجودي معرفت حضوري به وضعيت مفهومي معرفت حصولي حركت ميكنيم. بهنظر ما اين همان بازتاب [انديشه] است، زيرا هرگاه مجالي براي بازنمود وجود داشته باشد امكان مطابقت [نيز] وجود خواهد داشت. آنچه اين مطابقت ايجاب ميكند چيزي جز معرفت حصولي نيست كه ممكن است به نوبه خود صادق يا كاذب باشد.حضور دريافتهاي حسي ما، غيربازنمودي است
پس از برهان فوق، چندان تعجبآور نخواهد بود اگر كسي به اين نتيجه برسد كه معرفت حضوري، گونهاي فعل پديداري و التفاتي دانستن نيست، خواه استدلالي باشد و خواه شهودي. ما «معرفت شهودي» را در اينجا به معناي متعارف واژه به كار ميبريم يعني معنايي كه با مفهوم خودجوش [= في البديهه] و غريزي بازنمود سروكار دارد.معرفت شهودي از آن حيث كه در مقابل معرفت استدلالي است از طريق فرآيند استنباط [= ارجاع] بدست نميآيد، زيرا معرفت شهودي صدق و اعتبار عيني خود را از طريق كاربرد بلاواسطه نسبت به موضوعات بيروني بدست ميآورد. با اين حال همچنان بايد در آن نظام مفهوم كه بهجاي مطابقت داشتن با نظام وجودي با موضوع عينياش مطابقت دارد قرار داده شود. به سخن ديگر، اگرچه معرفت شهودي، چنانكه عموما دريافته ميشود «استدلالي» نيست، ولي در عين حال «ارجاعي» است كه موضوعات بيروني را بهعنوان مراجع عيني مطابقت خويش ميگيرد.بدين دليل است كه بايد معرفت حضوري را از معرفت شهودي تميز دهيم، دقيقا همانطور كه آن را از معرفت استدلالي و نيز از معرفت از راه آشنايي متمايز ساختيم. تلاش ديگري بايد مصروف روشن كردن اين امر گردد كه معناي مورد نظر ما از معرفت حضوري تفاوت زيادي با مفهوم خاصي كه برگسون در كتاب خود «ذهن خلاق» از شهود ارائه ميكند دارد.6معرفت حصولي براي ما بازنمود و مفهومي از موضوع بيروني خود فراهم ميسازد و بهعنوان فعل التفاتي دانستن عمل ميكند. اين معرفت كل گستره التفاتي بودن را در ما آغاز ميكند ولي شيوه معرفت حضوري در وضعيت درد يا لذت، بهگونهاي كاملاً متفاوت عمل ميكند. اين معرفت، سبب و موجب پيدايش مصداق واقعي موضوع كه واقعيت بالفعل موضوع است ميگردد. بجاي عينيت بخشيدن بهصورت التفاتي خود از موضوع به واسطه صورت مفهومي دادن، آشنايي ما با واقعيت خود موضوع را بهوجود ميآورد. در اين طريق ما را به يكي دانستن واقعيت ذهنمان با واقعيت عيني موضوع ـ كه در يك اتحادي وجودي با يكديگر پيوند دارند ـ تحت شرايطي خاص وا ميدارد اگر بهعنوان مثال بگويم: «من ميدانم كه درد ميكشم» صرفا معناي «من درد ميكشم» را ميدهد. بنابراين واژه «دانستن» هيچ نقشي جز تاكيد بر يك وضعيت خاص وجودي ندارد. با اين حال اين همان است كه ما از «معرفت غير بازنمودي» مورد نظر قرار ميدهيم.در اين متن، مشاهده زباني مطرح شده توسط ويتگنشتاين كاملاً جالب بهنظر ميرسد. او دقيقا اشاره كرده است كه:«دريافتهاي حسي من به چه معنايي، شخصياند؟ خوب، تنها من ميتوانم بدانم كه واقعا درد ميكشم؛ فرد ديگر تنها ميتواند آنرا حدس بزند. اين بهگونهاي نادرست و بهگونهاي ديگر بيمعناست. اگر ما واژه «دانستن» را بهگونهاي كه معمولاً به كار ميرود بكار ميبريم (و چگونه ميتوانيم آنرا بهگونهاي ديگر بكار بريم؟» در اين صورت افراد ديگر غالبا وقتي من درد ميكشم آن را درمييابند. با اين وصف همه آنها داراي قطعيتي در حدي كه خود من آن را ميدانم نيستند. در مورد من به هيچ وجه نميتوان گفت (مگر احتمالاً بهصورت لطيفه) كه من ميدانم كه درد ميكشم. چه معنايي ميخواهد بدهد به جز احتمالاً اينكه من درد ميكشم.»7ويتگنشتاين، اگرچه بهگونهاي غيرقاطعانه، به اين نقطه ميرسد كه بگويد «اينكه من ميدانم كه درد ميكشم» به اين معناست كه «من درد ميكشم». از طريق تشخيص اين واقعيت كه آشنايي ما با دريافتهاي حسيمان نيازي ندارد كه به توسط صورتي التفاتي از معرفت يا از طريق معناي متعارف معرفت صورت گيرد. بنابراين مطلب از اين قرار است كه براي هر دريافت حسي و احساس همچون درد يا لذت كه توسط فاعل آن دانسته ميشود بايد وجود آن بهنحوي در ذهن آن فاعل حضور داشته باشد كه تفاوتهاي وجودشناختي و معرفتشناختي ميان آنها مطلقا وجود نداشته باشد. اين بدان دليل است كه وضعيت وجودشناختي و معرفتشناختيِ يك موضوع حاضر و يك موضوع ذهني كه موضوع در آن حضور يافته است درواقع عين هم و يكي هستند. وقتيكه ارزشهاي وجودشناختي و معرفتشناختي، يكي ميشوند، تعجبآور نخواهد بود (و براي ويتگنشتاين نبايد مجالي براي شك يا ترديد وجود داشته باشد) كه «دانستن» اينكه من درد ميكشم دقيقا به معناي من درد ميكشم باشد.در خصوص آشنايي ما با دريافتهاي حسي و احساساتمان، يا به زبان ويتگنشتاين زبانِ درد، دو بحث وجود دارد كه اگر بخواهيم موضوع را توضيح دهيم شايسته است بدانها بپردازيم.8يك بحث با ويتگنشتاين است در خصوص عبارت فوق و ديگري با راسل در خصوص تمايز مشهور وي ميان معرفت از راه آشنايي و معرفت از راه توصيف. بياييد به اولي بپردازيم.زبان درد چه چيزي بجز زبانِ وجودشناختيِ درد است؟
پيش از اين با اين نتيجهگيري ويتگنشتاين مواجه شديم كه «من ميدانم كه درد ميكشم» به تعبير او «احتمالاً به معناي من درد ميكشم» است. در بادي نظر اين جمله به لحاظ زبانشناختي معادل آن است كه بگوييم «دانستن» در اين متن يا زائد است يا مترادف با واژه وجود كه با جمله بعدي «من... ميكشم» معلوم گرديده است. بنابراين تفسير، جمله «من ميدانم كه درد ميكشم» ميتواند با حذف عبارت «من ميدانم» واقعا تنها اين معنا را افاده كند كه «من درد ميكشم».اگر مورد واقعا اين است، اين جمله ديگر دلالت بر تأمّل يا دروننگري احساس درد من نخواهد داشت، بلكه همانطور كه گفته شد تا جايي كه معنا ميدهد «من واقعا درد ميكشم» بياني ويژه درباره مصداق تجربي معرفت حضوري است. در اين حالت، درد من بهعنوان موضوع آشنائيم، يك مصداق است و نه بازنمودي در ذهن من در شكل «اتحاد وجودي».به هر حال، موضوع كاملاً تفاوت ذاتي خواهد داشت اگر اين جمله بهعنوان بيان صوري تأمّل من در مورد تجربه دردم اخذ گردد. در مورد دروننگرياي همچون اين مورد، من درباره امري انديشه ميكنم كه نسبت به آن قبلاً آشنايي پيدا كردهام. بهعلاوه، از طريق اين انديشه من به درد خود بهگونهاي صورت مفهومي ميدهم كه مفهوم تجربه درد با عينيت يافتن در ذهن بهعنوان بازنمود ارجاع عيني، كه در اين مورد واقعيت تجربه درد من است عمل ميكند. همانطور كه قبلاً گفتيم به مجرد اينكه به فعل التفاتيِ صورت مفهومي دادن و بازنمود بپردازيم مساله معرفت حصولي مورد نظر قرار ميگيرد. ما از نوعي معرفت كه حضوري است به نوعي ديگر كه حصولي است سوق داده شدهايم. اكنون كه بسوي معرفت حصولي رهنمون شدهايم بنظر ميرسد كه نظريه ويتگنشتاين ديگر قابل دفاع نباشد، زيرا براساس اين فرض، عبارت «من ميدانم» لزوما به معناي «من در وضعيت... هستم» نيست و در نتيجه «دانستن» معادل با فعل «بودن» نخواهد بود. اين سبب ميشود كه معناي درستي براي گفتن اينكه «من ميدانم كه درد ميكشم» به معناي اين باشد كه «هنگامي كه من در چنين و چنان وضعيتي درد ميكشيدم يا ميكشم در اين صورت به يك تجربه گذشته يا حال معرفت دارم» پديد آيد.در موضوعاتي كه به توصيف مربوط است معمول است كه معرفت بيشتري درباره درد خود را صورتبندي مفهومي ميكنم تا خودم و پزشكم را اطمينان دهم كه من از حيث درد در چنين و چنان وضعيتي هستم، بخصوص آنجا كه دو وضعيت از درد برخي مشابهتهايي دارند. من با درون نگري و تأمّل درباره تجربهام، آنرا به منظور تبييني آشكار و غيرمبهم در عناصر تعينبخش تجربه درد قرار ميدهم. به مجرد اينكه اين تأمل حاصل شود علم حضوريم به درد به مقوله معرفت حصولي درميافتد. حال كه چنين است، با ويتگنشتاين موافقت كنيم كه «من ميدانم كه درد ميكشم» بايد يا معنايش اين باشد كه «من درد ميكشم» بهطوري كه اولين واژه فاعلي «من ميدانم» بهنحوي زايد بكار رفته باشد و بتواند بدون آنكه هيچ تغييري در معناي جمله پديد آيد حذف گردد، يا اينكه «دانستن» در اين كاربرد چنانكه بعدا مطرح كرده است به معناي «ابراز عدم اطمينان بيثمر است باشد.»9 هيچكدام از اين دو گزينه قابل قبول بهنظر نميرسد، زيرا هيچيك از آنها كاربرد متعارف و معناي فعل «دانستن» را برآورده نميكنند.بهنظر ميرسد كه پيشنهاد صحيح با جملاتي همچون «من ميدانم كه درد ميكشم» بهعنوان گونهاي توصيف دروننگرانه كه بيانگر آشنايي مطابقي من با حضور مصداق واقعي دردم است سروكار داشته باشد. يعني در همان وقتيكه ما در حال تجربه نمودن درد هستيم با درد به نحو علم حضوري آشنائيم؛ ولي هنگامي كه در حال آزمودن تجربه خود از طريق تأمّل بر روي آن هستيم در آن هنگام داراي آشنايي مطابقياي با مصداق اصلي كه معرفت حصولي ما را شكل ميدهد خواهيم شد. اين، معرفت حصولي ما نسبت به دردمان و نيز معنادار بودن كل اين جمله: «من به يقين ميدانم كه درد ميكشم» را توجيه ميكند.بدينسان هيچگونه دليلي براي حذف يا تفسير نامأنوس اظهارات دروننگرانه عاديمان، كه بهعنوان بخشي از آگاهي انسان در نظر گرفته ميشوند، وجود ندارد.معناي آشنايي چيست؟
بهگونهاي مشابه، تمييز راسل ميان معرفت از راه توصيف و معرفت از راه آشنايي ميتواند موضوع بررسي انتقادي قرار گيرد. در بحثهاي قبلي قائل شديم كه تفاوتي ملموس ميان علم حضوري خودمان با علم از راه آشنايي راسل وجود دارد. اين تفاوت عمدتا درباره اين واقعيت نمايان ميشود كه در معرفت از راه آشنايي دلالتي بر ارجاع به موضوعي بيروني وجود دارد كه لزوما در مصداق تجربي معرفت حضوري پيشگفته آشكار نيست. سؤال بجا اين است كه: آيا ميتوان با كنار گذاشتن تفاوتهاي لفظي يا معنايي، اين تفاوت را كماهميت به حساب آورد و آيا اصولاً و در نهايت، اين دو نظريه ـ اگر نه در همه جا، دستكم در مثال تجربي پيشنهادي متقدم ـ ميتوانند با يكديگر جمع شوند؟ اجازه دهيم تلاش كنيم تا ببينيم آيا وجود سازگاري ميان نظريه معرفت حضوري ما و نظريه معرفت از راه آشنايي امكانپذير است؟راسل براي تمييز ميان معرفت از راه آشنايي و معرفت از راه توصيف، بهنحوي روشن بيان ميدارد:«بدينسان در هنگام حاضر بودن ميزم، من با دادههاي حسياي كه نمود ميزم ـ يعني رنگ، شكل، سختي، نرمي، و... ـ را ميسازند آشنا هستم و همگي اينها اموري هستند كه من هنگام ديدن يا لمس كردن ميز خود بدون واسطه بدانها علم دارم....» «اما علم من به ميز بهعنوان موضوعي جسماني، علمي مستقيم [= بلاواسطه] نيست، بلكه فراهم آمده از آشنائيم با دادههاي حسياي است كه سازنده ظاهر ميزند. ديديم كه بدون انجاميدن به امري محال، ميتوان در اينكه اصلاً ميزي وجود دارد شك كرد درحاليكه نميتوان در دادههاي حسي شك نمود.»10اگر دادههاي حسي بهعنوان نمود موضوعي جسماني، همچون ميز من، در حين رويت يا لمس آن در نظر گرفته شوند، در اين صورت طبيعتا گونهاي پيوند با ميز بهعنوان موضوعي جسماني كه سبب پيدايش آنها گرديده است دارند. پيشتر ما به اين پيوند قائل شديم، اكنون سؤال اين است كه نوع اين پيوند و ارتباط، جدا از رابطه مطابقت، چه چيزي ميتواند باشد. همانطور كه پيش از اين گفتيم به محض تحقق رابطه مطابقت، بايد امكان اين را كه دادههاي حسي در مطابقت با موضوعات عيني برخطا باشند در نظر بگيريم. اين درست است كه بگوييم شك در اينكه دادههاي حسي در حالت نفساني من موجودند امكان ندارد. ولي اين هم درست است كه بگوئيم شك در اينكه دادههاي حسي در بازنمود و مطابقت با موضوعات جسماني صادقند امري كاملاً ممكن است.نكته استدلال اين است كه دادههاي حسّي با اظهار چنين رابطهاي ذاتي نسبت به واقعيات جسماني و از اين منظر كه با كاركردي ميانجيگرانه توصيف شدهاند و توسط خود راسل ظهور (appearance) نام گرفتهاند، نميتوانند بهعنوان تمام حقيقت آن واقعيتِ عيني كه ما با آن آشنائيم در نظر گرفته شوند. بلكه آنها تا حدي ذهني و حاضر در ذهن ما و تا حدي عيني و مرتبط با وجود مستقلِ مرجع عيني خود هستند. بنابراين همانطور كه بيان شد، دادههاي حسي فاقد حضور كامل در ذهن به همراه كل اين نسبت ذاتي در ارتباط با واقعيت جسماني هستند. آنها دست كم داراي يك رابطهاند كه بر بازنمود و ظهور آنها بهعنوان آن واقعيت جسماني كه متكي بر وجود بيروني آن واقعيت است دلالت ميكند. در عوض آنان از اين جهت در نظام مفهوم و بازنمايي باقي ميمانند و با اين ارتباط نميتوانند در نظام وجود بوده، اتحاد وجودي خالصي با نفس [= ذهن] داشته باشند.با فرض اينكه رابطه مطابقي با موضوع جسماني بخشي از طبيعت دادههاي حسي است، هرگز نميتوان آنها را در مقوله معرفت حضوري، كه ما آن را با مثال تجربياش در اينجا بيان كرديم، مندرج ساخت. در عين حال بايد اعتراف كرد كه معنايي از حضور، وجود دارد كه آشنايي ذهن با دادههاي حسي، با همه كاربردهاي مفهوميشان در خصوص موضوع واقعيات جسماني، ميتواند در آن بكار رود.11 با اين وصف اين نياز به شاخهاي ديگر از معرفت حضوري دارد كه بتواند نسبت به دادههاي حسي كاربرد داشته باشد و با موضوع مورد بررسي در اينجا هم خلط نشود.تحليل تجربي مورد بحث، مبنايي براي دانستن تفاوت اصلي ميان دو نوع «آشنايي با» يا اگر ميخواهيد بگوييد دو نوع «معرفت از راه آشنايي»، بهدست ما ميدهد. مصداق يكي از آنها داده حسي راسلي و مشخصهاش، داشتن دلالتي مطابقي نسبت به موضوع جسماني است. و ديگري، آشنايي با احساسات و دريافتهاي حسي ماست كه مطلقا فاقد هرگونه دلالت بر يا پيوند با موضوع بيروني است. مقصود از اين صرفا توصيفي از چيزي است كه فيلسوفان اشراقي، بهعنوان نوعي تجربي از مفهوم عامّ معرفت حضوري از ديدگاه خود مطرح كردهاند. البته مشكل بزرگي در اينجا وجود دارد كه تقريبا همه عرصههاي فلسفه درگير آنند، و آن مسأله ارتباط ذهن ـ بدن است. درحالي كه نظريههاي جالب بسياري در حوزه صدورگرايان در خصوص اين مساله وجود دارد، اين مساله تنها اندكي و آن هم نه بهطور مستقيم به موضوع اصلي ما مربوط ميشود.12پرسش ديگر اين است كه چگونه دريافتهاي حسيمان، علم حضوري از طريق «اشراق» است و نه حضور از طريق «وحدت» يا از طريق انجذاب.وقتي به بيان تجربي ديگري از معرفت حضوري بازگرديم، درباره اين مسأله اخير به تفصيل سخن خواهيم گفت.تبيين تجربي ـ اشراقيِ دريافت حسّي
مبدِع نظريه معرفت حضوري، شهابالدين سهروردي (587 ـ 549/ 1191 ـ 1155) تبييني تجربي از اين نحوه خاص معرفت حضوري بهدست ميدهد كه كاملاً جالب است. او ميگويد:«يكي از اموري كه ديدگاه ما را درباره اينكه ما گونهاي ادراكات داريم كه نيازي به اخذ صورت ديگري جز حضور واقعيت (ذات) امر مورد ادراك (مُدرَك) ندارد تاييد ميكند هنگامي است كه شخص به جهت قطع يا آسيب ديدن يكي از اعضايش درد ميكشد. در اين صورت او اين آسيب را احساس ميكند. ولي اين احساس يا ادراك هرگز بهنحوي نيست كه آن آسيب، صورت بازنمودياي [= صورت ذهنياي [در همان عضو يا عضو ديگر از خود برجاي گذارد، بلكه شيئي ادراك شده (مُدرَك) چيزي جز همان آسيب نيست؛ چيزي كه واقعا قابل درك حسي است و ذاتا همان درد است، نه بازنمود آن كه توسط خودش پديد آمده است. اين اثبات ميكند كه در ميان اموري كه ادراك ميكنيم چيزهايي وجود دارند كه براي درك شدنشان كافي است كه واقعيتشان در ذهن يا هر عامل ديگري كه در ذهن حضور دارد دريافت شود.»13در اين عبارت ميتوانيم دو نكته بيابيم كه مستقيما به موضوع مورد بحثمان، يعني مصداق تجربي معرفت حضوري، ميپردازند. اولين نكته همان است كه سهروردي با اين كلمات به آن اشاره كرده است كه: «ما گونهاي از ادراكات داريم كه نياز به اخذ هيچ صورت بازنمودي ندارند.» ميانجيگري و وساطت صورتي ذهني براي دستيابي به معرفت، مورد نياز فعل التفاتي ذهن است و توسط ذهن انجام ميشود اگر و تنها اگر واقعيت موضوع از ابتدا «غايب» از ذهن عالِم باشد. و هنگامي كه موضوعي خارجي ادراك ميشود دقيقا چنين است. ولي در خصوص موضوعاتي كه قبلاً در ذهن حضور داشتهاند بهنظر ميرسد نامعقول است آنچه بذاته حضور دارد بازنمودي [= صورت ذهني] داشته باشد، اين امر كم و بيش شبيه علم به چيزي است كه قبلاً معلوم بوده است.14نكته دوّم، برهان اصلي او را شكل ميدهد كه تحليلي تجربي درباره تجربه درد است. بهنظر ميرسد او اين سؤال را مطرح كند كه ما در مورد تجربه درد واقعا از چه چيزي رنج ميبريم؟ از يك بريدگي در انگشتمان، يا شكستگياي در پايمان، يا به تعبير خود او از صورت [ذهني] ـ يا به تعبير راسل از دادهاي حسي ـ ناشي از آن بريدگي يا شكستگي؟ او معتقد است نامعقول است كه مسئوليت را بر عهده دادههاي حسي يا بازنمود و نمود تجربه درد بگذاريم درحاليكه واقعيت آن درد مطلقا در نفس يا برخي از قواي ذهني آنكه رنج ميبرد حضور دارد. اين صرفا واقعيتي روانشناختي است كه مثلاً احساس بريدگي در انگشت فرد، بدون شك آشنايي او با خود بريدگي انگشت است نه با بازنمود يا دادههاي حسي آن بريدگي. يك بريدگي در انگشت من، به سختي شبيه بريدگياي در ميز من است كه آن را ميبينم يا لمس ميكنم. در آن تجربه، كاملاً قابل درك است كه بگويم در جلوي ميزم، با دادههاي حسياي كه سازنده نمود ميزم هستند ـ همچون رنگ، شكل و... ـ آشنايم. با اين حال، حضور واقعيت يك شكستگي در پاي من به سختي ميتواند اين سخن را كه «من با دادههاي حسياي كه نمود پاي شكسته من ـ مثلاً رنگ، شكل، سختي، يا نرمي آن ـ را ميسازند آشنايم» معنادار نمايد. آيا اين واقعا توصيفي از درد من است؟ نه، قطعا چنين نيست. البته من ميتوانم پاي شكسته خود را از بيرون ببينم و لمس كنم و يا دادههاي حسي آن كه سازنده نمود پاي من است آشنايي حاصل كنم همانطور كه پزشك من ميتواند چنين كند، ولي اينگونه آشنايي ديگر عين آنكه من با خود درد داشتم نيست. بنابراين، گونهاي ديگر از آشنايي است كه اكنون مورد بحث ما نيست. ما درباره آشنايي با احساسات و دردمان سخن ميگوئيم نه درباره دادههاي حسي تغيير شكل پايمان كه بهعنوان واقعيتي جسماني و بيروني مطرح و مربوط به معرفت حصولي است.بنابراين براساس رويكرد سهروردي، تنها ميتوان اين نتيجه را گرفت كه در صورت پيافكندن اين معرفت تجربي، بهگونهاي قابل توجيه ميتوانيم بگوئيم ما گونهاي ادراك يا معرفت داريم كه توسط هيچ بازنمود يا داده حسي بدست نيامده است. اين ادراك يا معرفت تنها از طريق اتحاد وجودياي كه در نظام فيلسوفان پيشگفته بهعنوان «حضور» مطرح است پا به عرصه وجود مينهد. بنابراين معرفت حضوري توسط اين تعريف معلوم ميگردد: آنچه در آن، واقعيت شييء معلوم، در نفس فاعل شناسايي [= عالِم] حاضر است بدون هرگونه صورتِ ذهني يا داده حسيِ آن شييء. اين است معناي معرفتي كه خودش، موضوع خارجي نيز هست. زبان اين نحوه معرفت نيز كم و بيش چيزي جز زبان خود وجود نيست. من معتقدم عامل توجيهكننده ويتگنشتاين در به انجام رسانيدن يك بازي درد زباني بهگونهاي متمايز از ساير بازيهاي زباني، همانا بازشناسي ضمني همارزي ميان «من ميدانم كه درد ميكشم» و «من درد ميكشم» بوده است. اين موضوعي است كه بعدها درباره آن با مثالهايي ديگر از معرفت حضوري، توضيح بيشتري داده خواهد شد..scisyhpateM ot noitcudortnI ,nosgreB yrneH .6
*. اين نوشتار، ترجمه فصل چهارم از كتاب زير است:
The Principles of Epistemology in Islamic Philosophy, Knowledge by Presence, Mehdi Ha'iri Yazdi. Foreword by Seyyed Hossein Nasr, State University of New York, 1992.
.21 .hc ,)6791 ,nodnoL( yhposolihP fo smelborP ehT ,lessuR .B .1
.42 .araP ,)8691 ,kroY weN( ebmocnA .M.E.G .snart ,snoitagitsevnI lacihposolihP ,nietsnegttiW .7
.5 hc ,yhposolihP fo smelborP ehT ,lessuR .4
.7-64 .pp ,yhposolihP fo smelborP ehT ,lessuR .10
.742 .araP ,snoitagitsevnI lacihposolihP .9
2. ممكن است مطرح شود كه معرفت حضوري صرفا راهي ديگر براي تبيين «معرفت از طريق آشنايي» راسل است و تفاوتي با آن ندارد. اين بخش اختصاصا براي پاسخ دادن به اين انتقاد گنجانده شده است.
3. سهروردي، كتاب المشارع و المطارحات، (انجمن حكمت و فلسفه، تهران)، ص 485.
5. براي آگاهي بيشتر از معرفت خود ـ متعيّن، بنگريد به بحث جالب ميان دو شارح برجسته كتاب النفس ابن سينا، نصيرالدين طوسي و فخرالدين رازي در كتاب الاشارات، بخش دوّم، صص 66 ـ 359.
8. درباره همين موضوع نگاه كنيد به صدرالدين شيرازي، كتاب الاسفار. سفر اوّل، جلد اوّل، ص 3.
11. اگر همين خط را كه توسط اين فلاسفه اشراقي مطرح شده است پيروي كنيم ميتوانيم همه ادراكات و مفاهيم را به اَفعال اشراقي فاعل شناسايي [= عالِم] فروكاهيم، و البته اين سبب ميشود كه تمامي اين ادراكات و مفاهيم، ازجمله دادههاي حسي، گونهاي معرفت حضوري گردند. بنگريد به، صدرالدين شيرازي، كتاب الاسفار، سفر اوّل، ج 1، ص 3.
12. در يكي از فصول بعدي، ما شكل تجربي ديگري از معرفت حضوري را عرضه خواهيم كرد كه نظريه ما را تكميل و منسجم ميكند. در آنجا درباره معرفت به حالتهاي شخصي ذهن كه شامل معرفت به بدن، خيال و وهممان ميشود سخن خواهيم گقت.
13. كتاب المشارع و المطارحات، ص 485، پاراگراف 612.
14. اينگونه برهان در انديشه اسلامي با عنوان «تحصيل حاصل» شناخته ميشود. ميتوان تصور كرد كه اين اصلاً معادل معناي متعارف ـ و نه منطقيِ ـ همانگويي (tautology) است.