هنر معاصر و عناصر معنايي آن
سهراب هـادياشاره:
قبل از هرچيز بايد اشاره كنم كه سهروردي در رساله منطق هنر، نظريات خود دربارؤ فلسفؤ هستيشناسي هنر و قابليتهاي انتقال معني در هنر را با اين عقيده پيوند ميدهد كه اصل هنري معناي مابعدالطبيعه را از وجود خويش ارائه ميدهد و يك تعريف و يك بوم هنري است، امّا آنچه به جز اين باشد و نه نامي از حقيقت، تنها چيزي است كه براي اثبات موجوديت فيزيكي خويش خلق شده است، امّا در هنر معاصر و در نظريؤ احساس يگانه و يا رمز آفريني هنر كه اين احساس نيز خود برخاسته از حيات نامفهوم است، متاثر از همين احساس متمايل به غير مابعدالطبيعه است و سهروردي كوشيده است تا نشان دهد كه ميان جوهر هنر و فيزيك در يك ارتباط هنري تنها يك ذات فلسفي است كه ميتواند پيام رسان باشد. امّا چگونه پرسشهاي فلسفي هنر كه هريك از آغاز يك پيدايش نظري و منطبق با مفاهيم زبان در سير تاريخ حيات بشري ريشه دواندهاند قابل بررسي و پاسخگويياند، مبحثي است كه مطابق با زبان بصورت جاري در زمان شكل و ارائه تازهاي از خود بروز ميدهند، و لذا اين رساله در توجيه مسايل وجودي و هستيشناسي ذات هنر هرگز به بن بست و ديوار بيپاسخي برنميخورد. تا مسئله كشف و شهود و تا مسئله رمز حيات ابهام و حيرت معنايي دارد، كنكاش در هستيشناسي و پي بردن به ذات وجودي هنر يك عمق بيانتهايي است كه جاي بازبيني، طرح سئوال و بررسي معناي تازؤ انساني را حكم ميكند.1منطق ذات در هنر در درجؤ اول خود ذات هستي و امور مداخلهگر در شناخت شناسي بشري است و هيچكدام از سه وجه ذاتي، معارفي و انديشهاي آن خالي از پرسش نميماند.هرچند توضيح بشر از آنها يك توضيح علمي است و يا هرچند كه نيروي بازيافت انديشه يك نيروي متافيزيكي و يا اسطورهاي است، امّا توضيحي كه سهروردي از امور در معني ميدهد، خارج از قسم اول است. يعني اين توضيح صرفاً حاكم بر پوستؤ ظاهري ادراكها نميباشد و پرسشهاي فلسفي طرح شده از نظر سهروردي متمايز از توضيح علمي است و اموري است مبتني بر ذات و هيچگاه نميتوان به طور جدي به اين پرسشها نزديك شد و يا پاسخي در خور براي چرايي هريك مطرح ساخت.تاكيدي بر اهميت نتيجؤ سلبي در هنر
توضيحات و يا اظهارات و يا ادراكات فلسفي هنر از جمله آنچه خود شيخ اشراق به زبان فلسفي در هنر و خارج از محدودؤ ادراكات معمول زبان در زمان توانسته است طرح نمايد از جهت صورت به مشابه يك تحليل از استعارؤ معني در هنر است و آوردگاه آن برخاسته از چرايي آن است و چون ذاتي است كه در شكل بيرون از انديشه متجلي ميگردد و شهودي است.آيا از نظر شيخ اشراق اعتبار مابعدالطبيعه در انديشه هنرمندان و فراتر از آن اعتبار فلسفؤ هنر با توجه به بازي معمولي ادراك از بستر هنر صرفاً يك شيوؤ سلبي توجيهپذير است؟ در پاسخ به اين پرسش ميتوان گفت، شيخ اشراق پارهاي از راههاي اثباتي را براي ملاحظه فيزيك و متال آن پيشنهاد كرده است، از جمله او معتقد است كه گرچه تصاوير غير متافيزيكي خالي از تصويرند، يعني بار كلامي ندارند، اما از طرفي، تفكري كه با اين تصاوير عرضه ميگردند، فوقالعاده و مهم هستند و اين بدان معني است كه توصيفهاي تاكيدي را بر اين اهميت از حيث نتايج تاريخي در برابر ادعاي ديگري از شيخ اشراق بياوريم. و آنجاست كه او در منصفؤ عمل از اعتقاد به طرح فُرم و فلسفه در ارائه يك انديشه پرهيز ميكند. شيخ اشراق فلسفه را بيشتر يك شوخي فلسفي ميداند تا فلسفه را يك اعتبار بياني و در برابر تاريخ فلسفه هنر از براي خود ادعا دارد كه نخستين علم و يا اصيلترين پرسش، فلسفه چرايي ذات است و ذات نيز خاستگاه اجتماعياش را در قالب ارائههاي هنري عرضه ميكند و از همين رويهي اثبات حقيقت شيي درون ميرود تا به يك باور همگاني برسد و چنانچه خارج از الم وجود و خارج از بازيهاي قراردادي با زبان معمول يا عالم گفتار به كار گرفته شود، ديگران زبان نيست انگاري را كه صرفاً و به كمك آن اظهارات مابعدالطبيعه را ساختهاند و دربارؤ وجود موجودات سخن سخت گفتهاند و از اين رو دربارؤ هستي كه مبحث هستي سنتي از نگاه هنرمند است و فلسفهاي است سنتي، سخن نميتوان راند و در اين طريق بايد خاموشي گزيد. و همؤ معاني آنرا در خاموشي رها كرده و دربارؤ وجود انديشؤ هنري نه ايجاباً و سلباً نه بايد چيزي نوشت، و نه ايجاباً و سلباً چيزي ميتوان شنيد و نه ايجاباً و سلباً چيزي ميتوان ديد، پس بوم و هستي رنگ و آنچه از خامؤ قلم نقاش و تصويرگر ارائه ميگردد با اين توصيف از هستي تفكر، آنگونه كه شيخ اشراق ارائه مينمايد يك حقيقت نيست، يك مجزا است، و اين يك توضيح سلبي دربارؤ وجود است، يا اينكه درك وجود تا آنجا كه محدود به توضيح عملي و در محدودؤ علوم طبيعي است، اشكالي ايجاد نميكند، امّا مشكل بسيار بزرگ اين است كه اين درك خود به مثابه بازي نيمه كارهاي است كه پايان نپذيرفته.2نقد خرد ناب
اگر چنانچه معناي هنر را چونان موضوعي كه در آن به ميان آورده ميشود تعريف كنيم، موضوعي از تعريف هنر تلقي ميشود كه هنرمند همواره سعي كرده است تا در پيدايش راهي هنري براي آنكه به موضوعيت متن بپردازد از ايفاي آنچه در گفتار ذاتي به آن رسيده است پرهيز كُند به ايجاد متنهاي بديع و بيسابقهاي دست يافته است و اين مبناي تفاوت فرديت متن با جوهر هنر است."واگنر" بر آن شده است تا متنهاي موسيقايي را نسبت به متنهاي تابع شنيداري خويش تعريف كند و اين بار ادراك و فهم انساني از موسيقي معطوف ميشود به پيدايش نظريؤ واگنر، و اين همان متني است كه از معناي اجرا در اُپرا و موسيقي بدست ميآيد و اين بدان معني است كه هريك از متنهاي موسيقي و اپرايي يك معناي مستقلي را در متن خويش نهفته دارد و اين از نقطه نظر مفهومي به همان متنهاي ناخواناي موسيقي شبيه است كه از سيستمهاي موسيقايي است و تابع شعر ميشود. و هر از چندگاهي نيز هريك از متون هنري در متن خويش تكثير ميشوند و اين تكثير نماهاست كه در تداوم زمان متنها را كه به دنبال يكديگر ميآيند، به ثبوت متن و سبك ميرسانند و از تركيب اين دو رخداد جديد ـ پيشاپيش مُفِسرها و منتقدان هنري، اقتضائات متن اثر را تحليل ميكنند و به قضاوت ميكشانند و همواره ممكن است اين پرسش پيش آيد كه چگونه ميشود در اثر تلاش و تحركي در متن، پيدايش يك اثر هنري شكل پذيرد و همؤ استنباطها را نفي كند و هيچ متن هنري مسبوق به ارائه استقلال هنري متكي نباشد و اين دو يعني هنر شنيداري و هنر اصيل تجسمي و حتي هنرهاي نمايشي نيز هيچكدام متكي به متن هنري خويش نباشند. يعني هنر موسيقي و هنر درام بازگويندؤ معناي متفاوت از هم شوند؟ 3در هنرهاي تجسمي كه اجسام بعنوان روان و روح معني رشدپذير و شكل يافته ميشوند، هر كدام از عناوين و نشانههاي رفتاري در معني را در خويش به شكل زيبا و دلپسندانهاي كه خاستگاه واقعي پيدا كرده باشد براي ملاحظؤ مخاطب، به شيئي مبدل ميكند كه هم داراي حجم است و هم داراي پردههاي چشمنواز نور و رنگ، يعني برخوردار از ويژگيهاي شناخت رواني صاحب اثر است. در هر شكل و بهر صورتي كه تصوير ارائه گردد براي هنرمند، تحسين، هيچ تفاوتي ندارد كه وجه عظيم هنر را مجزا از نمادهاي هنري وبصري خويش بخواهد.در اينجا وظيفؤ هنرمند ايجاد رابطه صحيح فردي از طريق شناختهاي فكري است و اين رابطهاي است بين انسان، محيط و اشيأ كه در اين حالت براي هريك از مضمونهاي فكري ميشود شكل و نماد و يا منابعي را ترسيم كرد. و سطح معين هر شيي در نماياندن ارزش خودكامگيها تاثير اجمالي بر كارها و صورتِ مثبت مييابد و همچنان كه زمين ميبيند، پي به وجود بودن در اشيا خواهد برد و اين مطابقت شيئي از جهت ديدن براثبات معناي وجودي هنر شكل تطابقي ميبخشد، و اجمالاً بايد اظهار داشت كه آنچه ميبينيم، هرگونه دليلي كه ارائه گردد معناي غلبؤ احساس است بر خصوصيات بيروني هريك از آثار هنري و خود دليلي قانع كننده بر دلالت وجود وضع اليوت در بيان هنري، معني اظهار اين نظريه كه هنر امري غير مشخص و خصوصي است و اين خود به تنهايي نفي رمانتيسم است و همواره هنر همين تاثير ضد كثرت گرايي را به همراه دارد. يعني التزام به امري وراي احساس و دريافتهاي احساسي بيشمار كه راه را براي كشف اهميت ذهن باز ميگذارد و براي اثبات استدلال دربارؤ نيروي عظيم حكم حاوي اصل اعتباري پيشبيني و مستقل از تجربؤ خاص هنري خويش بر انسان چنين بيان ميشود كه جز نقد خرد ناب يا اثبات توانايي وجودي تفكر در ظهور خلاقيتها هرگز بر حكم كردن اثباتي برحسب اصول داوري ناقص نداشته باشد، و اگر نتوانست روش حكمي در هنر در مقام بخشويژهاي از حضور تفكر دربرگيرنده باشد، چون قدرتي كه مربوط به شناخت انسان است و همچنين مدعي است كه داراي ارزش و قوؤ بياني مستقل است، بخشي از قدرتي را كه همينطور پيشتر مرتبط است به حكم اثباتي اصل و بلكه در چنين مقامي در والاترين مرتبؤ موضوع تفكر وجود عيني دارد و در باب بحث فلسفي حضور ناب از لحاظ معني نبايد اصول حاكم را آنگونه كه نيستند در آنجا مورد نياز قرار داد.يك نظام فلسفي هستي ناب كه زيرعنوان نظام متافيزيك عام قرار دارد و بنظر ميرسد كه اگر قرار است در آينده به يك نظام نقدانديش تعريف و تفسير گردد، بناي تقويت چنين انديشهاي را براي اثبات ظهور قوؤ اجرايي انديشه در هنر بر يك محور وجودي تفكر بايد جستجو كرد. و آن ناحيهاي است كه ژرفاي خلاقيت بنام اكنون و حاصل تجربههاي گذشته، حال و آيندؤ فرديت در آن شكل ميپذيرد و از اينرو شالودؤ قدرت شكلدهندؤ تملك اصلي هريك از اقتدارها تقدم دارد و به اين حضور و ظهور انديشهاي و اينطور است كه هيچگاه از بناي ناديده انگاشتن شالودؤ حيات انديشه نوگرايي وقوع و واقع نميشود.در همين بستر و بوم انديشهاي هنرمندانه است كه مفهوم زيباييشناسي و چگونگيهاي مفهوم و شاخصهاي اثباتي آن پرسشهاي بسياري را برميانگيزد، امّا هر پرسش از هر متن هنري لاجرم و الزاماً هر پاسخ را بصورت جواب به دنبال نخواهد داشت و مقام خلقت و خلاقيتهاي هنري در چگونگي شكلگيري مخلوق هنري در هر صورت پرسش زيبايي شناختي تصوير است و منوط به دانستن اثري است كه چيزي اثبات و حياتش را به خود مرتبط نمايد و در اين اصل هر اندازه پرسش زيباييشناسي جديتر و عميقتر بيان شده و مفهوم انديشه حضور در مبحث زيبايي شناسي گاهي به مرجعيت تفكر زيباييشناسي نزديكتر است. بنحوي كه كانون شاخت مفهوم زيبايي از نقطه نظر اهميت متن در زيبايي شناسي همان معناي كلاسيك حضور متن در اصل رخدادهاي هنري مجالي وسيع را براي اتكأ مفهوم به غايت هستي و همان يگانه پرستي در شكل دوم زيبايي معنائي بخشد و طبيعت و هنر در حكم نمايي مبتني است بر همان اصول ذوقشناسي و زيباييشناختي كه در منشأ ارجاع داده شود به همان متن اصلي هرمنوتيك، يعني همان جايي كه هنر متصور ميشود كه ظهور و بر پرورش از حُكميت زيباييشناختي مفهوم مييابد و اين زيباترين انتقال حكميت و انعكاس خصوصيت ناخواسته بودن مفاهيمي است كه بصورت ظهور شوق و ظهور ذوق به تو ارائه ميشود. و صرفاً در مقام مرجعي نو كه همان مقام حكم اجرايي نسبت به امكان اصل و تفسير اصل بيطرفي باشد ميتواند مشاهده گردد و در نتيجه بينهايت زمان زيبايي نسبت به اجزاي اصلي هر رخداد هنرياست.و در نهايت، اهميت بر تكيه به چنين مفاهيم و معنايي است كه اصول و اصل حاكميت و مشاهدؤ معني واژؤ "زيبا" مفهومي وراي معناي مرجعي و تفسيري مييابد و غايتشناسي آن بر اصولي استوار ميگردد كه به توليد بالفعل انديشه استحكام ميبخشد و اين بدون اشاره به مفهوم شكلي است كه شكل از معناي توليد را براي بالفعل شدن در آثار هنري بوجود ميآورد، و نحوهاي است براي بيان مفاهيم بالفعل شدن و شكلي است براي تعيين شيوههاي اجرايي آثار هنري در محدودؤ توليد يك محصول هنري و در اينجا به اختصار با اشاره به تكيه بر مرجعيت مفهومي متن اثر ميتوان در معناي راستين از نگاشتن و يا زمان هنري بهرهاي تازه يافت و به تفصيل خواهيم گفت كه زمان متناظر است بر فاهمؤ بشري و فاهمه بخودي خود، هيچگاه شايستگي آن را ندارد تا براي تفسير متنهاي هنري يگانگي و انضمام معنايي بوجود آورد. و يا هر ارمغاني را از زبان ذاتي خود تا وجود كلماتي در شكل و ارائه عاليترين معناي آن از نوخاستگي به مثابه مرجع ارائه دهد.4ساختمان اصلي زبان و يا به عبارتي نشانه رفتن مفاهيم از يگانگيها خواهد گفت و آنچه در ذهن بر اثر ادراك از معناي هستي ارائه شود تابع آن هستي اثبات وجود مييابد، و راهي است كه بر تفسير هنري از باب شناخت زيبايي صورت ميبخشد. و از اين باب زبان در هنر چون مولفهاي است كه هيچگاه مولفؤ تازهاي را از واژههاي منظومي و اثباتي دربر نخواهد گرفت، علائم مرتبط با خويشتن را هرگاه كه با لفظي مكتوب و اثباتي به خويش بازميخوانيم مرتبط خواهيم شد با يك اصل پيشين كه تفسير هنري را به عالم وجود ارائه داده است.در اين ظهور پيش از آنكه موضوع انديشه را با ارائهاي نو از آفرينش و تفسير وجودي زيبايي بازگفته باشيم وارد خواهيم شد بر استواري متن كه همان بوم و سطح انديشؤ هنري است و از اينجا اشارهاي خواهيم داشت كه معادل متن آن در پهنؤ وسيع فرهنگ جهان منهاي مفاهيم بين مرزي آن درهم يافتن همان سطحي است كه اتفاقاتي شعوري بر ديواره و كف آن بصورت افقي و عمودي نقش حيات ميپذيرند و اين مفهوم مرز خاص مستلزم بودن را هيچگاه با خويش ندارد. متن مطلقاً به آنچه تفسير از آن آغاز شده است ارتباط پيدا نميكند و متناظر است به عناوين شناختي انديشه از ظهور واژهها و در عين حال اثبات حيات هنري را القأ ميكُند و نزديكي ارتباط معنوي دو واژه را براي ظهور حاكميت خاص لغوي و در بازشناسي قابليتهاي وجودي خويش از اثبات و بازگو كردن ديدگاههاي خويشتن منشأپذير است و همين ديدگاه هرمنوتيك و يا ساختگرايانه كه در آثار هنري دريدا مشاهده شده است مفهوم اصلي حيات را به گونهاي كه اثبات نگاه و نظر در متن هنري مطرح كرده است را بدنبال دارد و بايد گفت: متعاليترين واژؤ رفيع فهم انساني از هنر وجودي خويش همان واقعيت اثباتي نو از همين عقيده است و تا مشكلي جدي از مفاهيم آن ادراك نداشته باشيم پي به گفتؤ وجودي عميقش نخواهيم بُرد.اين يك تمايز و اين يك شاخص و اين يك تعريف و اين يك ترسيم و اين يك طريق و اين يك هديهاي ادراكي نو از جوهر حيات ذاتي است كه آثار هنري متبلور از قوه و قريحه ذاتي آن است و بر ادراك خواننده و يا بيننده چنان مينشيند كه متن اصلي و عنوان نهايي اين ظهور هنري منشايي پيشين دارد، اين منشا پيشين همان ادراكي است كه صاحب قلم با استواري انديشؤ ادراكي از مراجعه به مرجعيت عالي و از دريچه زيباييشناختي خويش با اشاره به اصول مسلم ادراكي و از طرف كشف حجاب از خويش كه به معناي نظاره شهودي است در تقارن و تقابل بيرون شكل تازهاي ميگيرد و در قالب و اثر هنري بروز ميكند. و در اين مباحث ميتوان گفت منشا بروزدهي ارائه آثار هنري كه جنبؤ اصيل و مآخذي ادراكي و زماني دارد الا به غايت هستي و كشف از نهايت ضمير وجود ارتباطي با هيچ منشا ديگري ندارد و جز اتكا به عقل ضميري و ارجاع تفكر صاحب هنر به نهايت وجودي خويش كه همان مبدا ذات خويش يعني فطرت انسان كه برگرفته از غايت ذاتالهي انسان آسماني تكيه دارد. يعني همان پرتو وجود ذات خالق است و هيچ منبا و غايت ديگري ندارد و اوست كه انديشؤ ادراكي شهودي خردمندانه عقل ستيز، عاشق را براي ادراك زيبايي در جوهرؤ خلقت تو، انسان الهي، آسماني و زميني شده به رعايت و به امانت و به مثابه نشانهاي از وجود فطرت تو كه برگرفته از جوهر وجودي اوست به ارمغان آورده و جلوههاي بارز درك هستي از معناي وجودي خويش را توبه شكل كشف رمز و راز در قالب و تفسير و نظرهاي هنرمندانه از خويش بروز ميدهي و اين در نهايتِ شكل برميگردد به انتهاي ادراك شهودي كه خود را با منظري شهودي ادراك كني و به خويش معناي تازهاي ببخشي با اين درك نفي دوگانگي در متن خويش را بازشناسي. اما مسئله اصلي يك تمايز است كه در ارائه آثار هنري، بخصوص در زمان معاصر آنچه متن انديشه را تفكيك ميدهد از متن ا جرا و ارائه اثر تفاوتي است كه تفكر صاحب هنر را به سمت ارائه متن سوق داده است و اثر از چنين معنايي به خودي خود بروز كرده و شكل حقيقي خود را به نشانؤ مصداق در آن باور كرده است و اين مصداق به آن چيزي اطلاق ميشود كه وجود مسايل غير ذهني را سبب شده است و در برابر اين اثر و يا به عبارتي در طرف ديگر اين ساخت انديشه، يك انديشه برداشت كنندؤ منتقد، يك برداشتكننده پذيرنده و يا يك برداشتكنندهناپذير اما بيتفاوت قرار دارد.همانگونه كه بين دريافتگر متن اثر هنري بصورت تفسيرهاي گوناگون اشاعههايي صورت ميپذيرد بين هريك از مضامين و الگوهاي مرتبهاي اخلاقي نيز برهمين اساس يك رابطه مولف، خلاق و مصنف به عبارت يك پديدؤ تاريخي شكل ميپذيرد. و اين شكلپذيري از نظر تاريخي ريشه در خاستگاه تاريخي، قرون وسطي و قبل از آن نيز دارد. از طرفي ديگر هيچ نقطؤ ثابت و تعييكنندهاي براي منشا سخن كه ابهام تاريخي معنا را شفاف و روشن ارائه دهد، وجود ندارد تا آنجائيكه صاحب هنر كه تعيين كننده مفاهيم هنر در تكوين تاريخي هنر بوده است نيز به متن هنري تاريخ برسد. و از سوي ديگر خالق اثر كه خاستگاهش ميان مفاهيم تكوين يافتؤ جداي از تاريخ است، از نظر ذيل مفهوم، رابط است به اتكا و ادعاي تاريخي همان نقطه مفهومي و تحقيقي است كه عقيده و انديشه را با يك معناي تازهاي يعني محصول حقيقي انديشه در هنر كه محور شعور و ادراك را محصول هنر و انسان محسوب دانستهاند به آزادي برخاسته از مفهوم كلي روي آورده است و استقلال راي را در بازبيني به تعبيري هنرمندانه حتي اگر كار هنري نيز سراسر گوياي انديشه و نظريه شخصيت صاحب هنر باشد، بازنشاندهندؤ همان متن اثر خواهد بود و موضوع استقلال در پهنؤ بوم و سطح اثر اتفاق ميافتد.لارنس ميگويد: هرگاه به احساس بيان حقيقت در يك اثر هنري بپردازيم، احساس حقيقتشناسي ميل به سمت تعالي در هنر را از ديدگاهي انسان برميانگيزد و اين همان نگرش حقيقتخواهانه است و يك برداشت ضد رمانتيك و ضد امپرسيونيست و اين نگاه تازه و دوباره و نويي است بر شخصيت ارائه شده براساس حضور دوبارؤ هنر در انسان و مطلبي است غير شخصي و موضوعي است كه از خاستگاه جامعه شناسي در هنر قابل بررسي، مطالعه و تحقيق است منظور از ارائه يك نظر تازه برداشتهاي منابع خيال در ارائه آثار هنري است، آنگاه كه بعد انديشه و هنر در مسير و بستر پديدار شناسي خيال رشد يابد، تاكيد به قصد قربت و نزديكي به مفاهيم انسان الهي را ميرويم تا در مقايسه با يك اثر تازه خلق شدؤ ديگر موضوعبندي نمائيم و آنگاه كه خود خيال در وسعت پديدارشناس حاصل تصدي تازه ميگردد، اينجا نقطؤ ابتدايي ظهور شخصيت و بازنگري تفسير راستين هنر معني ميپذيرد، امّا متني كه مورد تفسير و توجيه است، بيآنكه در تفسيرهاي تازه دربارؤ تقليل رمانتيسم به متن صرفاً تقابلي تبديل ميشود بر امور غير واقع و در معني تخيلي ميپردازد و يا به عبارتي خيال نقش اول را در تعيين محتوي بعهده ميگيرد.براي دريدا به واقع اين يك تصوير ارائه شده از متن خاستگاه و فلسفه هنر در بعد تاريخ است و تشكيلي در متن از آئينه شفافتر و باز يافتي است از قطب حقيقتانديش انسان كه ادبيات و هنر را پهنهاي براي بروز آرأ و داستان زندگي خويش نهاد.5امّا اصل زيباييشناسي كه خود پرسشهاي بيشماري را برميانگيزد، پرسش از هنر در تاريخ، پرسش از خُلق و خُوي هنري و چگونگي هر يك از زوايا و معناي آن در مفهوم هنر و يا اينكه خلاقيت و مخلوق و خالق هر كدام در نگاه و نقطه نقادانه چه شان معيني دارد؟ در هر صورت اصل پرسش زيباييشناسي منوط به آن است كه اتفاقي رخ دهد و تفسير در معنا صورت پذيرد و هر اندازه كه پرسش زيباييشناسي جديتر باشد، اصل دانستن مفهوم نيز جديتر خواهد شد. و اين به آن معناست كه موجوديت و مرجعيت تفسير متن و خالق اثر هنري هريك از اصل مفهومي خويش را به يك مورد تفسير هنري تلقي كُند و متني را بيافريند كه قابليت خلاقيت را در كانون نهاني خويش بازشناسد، بنحوي كه اصول متكي به خلاقيت اثر را به مبناي مباني آن حفظ كند و نخستين كانون تفسيري هنر را شكل دهد و در مجالي وسيعتر كه طول زمان را بعنوان بُعد چهارم براي تكميل آن قائل ميشويم مجالي وسيعتر داشته باشد كه نهايت براي نگاه به اين آثار كه در زمان حال با خلاقيت هنر و انديشه و زيباييشناسي توسط صاحب قلم خلق شدهاند اين تاريخ است كه مفهوم اصلي آن را شكلي نوين ميدهد و از همين جاست كه كلمؤ كلاسيك در هنر هميشه بار اعتباري و بار هرمنوتيك دارد. هرمنوتيك نوين هرگاه از جنبؤ تاريخي نگاه شود، هرمنوتيك اعتباري خواهد بود و حكم آن حكمي است مبتني بر حكم ذوق آفريني و زيباييشناسي كه اين اصل با ارجاع با اصل تعينات حكم هنري كه پس از تعينات حكم مرجعي است، يعني بررسي ارزش محتوايي در هنر ساير تعينات حكم از تعينات مفهومي و شناختي برخوردار ميگردد. حكم زيبايي شناسي بر مبناي مفهوم شادمانه زيستن يك ملاك دائمي ارزش تفكر است كه انعكاس خلاقيت را براي ارائه مفهومي بيطرف به معاني مكاني ميبرد.1. شرح انديشههاي منطق هنر سهروردي از مباني نظر هستيشناسي تا تاويل بر متن گفتاري كه نظري است تكويني صورت گرفته و اشارهاي است به تفصيل بر شناخت محورهاي انتقال و قابليتهاي معناي شهودي در هنر كه نگاه كشف و شهود تا مسئله رمز و راز حيات را كه به ادراكهاي ذات برميگردد و حيات الهام و ابهام را باز ميشناساند در آن حوزه به حكم معناي ادراك تازؤ هستي، حكم يقين را بر اثبات منطق در هنر باز ميخوانيم و وجه ذاتي بودن پرسش در هنر را امر رايج بيان كردهاند.2. طرح فُرم و فلسفه در ارائه يك انديشه، نه پرهيز از درك عميق متعالي است، بلكه قابليت عرضه مفاهيم را نيز گسترش ميدهد و از همين روست كه رويه محدودؤ علوم را تا گسترؤ مفاهيم ذهن و تحليل در هنر نميتوان بازشناسي كرد و از همين رو اين توصيف يك ارائه اشراقي است و نه يك ادلؤ اثباتي كه پيرامون ذات و يا عدم ذات و وجودش بحث ايجابي شود.3. تفاوت متنهاي موسيقايي با نگرش"واگنر" كه متنهاي موسيقايي را در نسبت فرمانيت تا عينيت مطرح ميكند يك مبناي عميق شنيداري است كه مفاهيم مستقل هستي را در شنيدن متن در متن خويش نهفته ميدارد. و ناخوانايي سيستمهاي موسيقايي و شنيداري را يك چند انگاري از هستي ميداند، هرگاه استنباطهاي شنيداري به نفي الفاظ و مفاهيم هستي نزديك شود به نشانؤ تلاش براي بيان تحركي در تعريف از هستي ميآيد و استنباطها را حتي اگر جنبؤ هنرهاي نمايشي داشته باشد تا عالم خيال به دراماتيك بودن مفهوم سوق ميدهد.4. ساختمان و اجزاي اصلي يك رخداد هنري در نهايت به اهميت معناي آن استوار است و رفيع انگاري ديوارههاي مفهوم در اين ساختمان عظيم هستي از نگرشهاي صاحب اثر است و منشا دايمي و هميشگي خواهد داشت و اين زيباترين انتقال معنا از تخيل به واقعيت است و ارائهاي است كه تراز هستي در مقابل بيان ذات خويش از خويش به مخاطب را ارائه ميدهد و هيچگاه تاريخ بشري از اين ادراك زيبايي شناسانه به تقابل با نظم و نظام هنرمندانه تعرض نخواهد داشت.5. لارنس به احساس بيان در انتقال حقيقت هستي اعتقادي عميق دارد و در مبحث بازشكافي مفاهيم نازنينهاي موجوديت صوت رفتارهاي فردي را به احساس شنيداري و تاثير پذيري خويش از نگاه انسان به خويش ميگويد و اينگونه است كه محصول حقيقي انديشهاي لارنس به تفسير راستين و تقليل رمانتيسم دامنهاي تازه داد به همؤ خاستگاه متن در آثار هنري موجي از نقش خيال زد تا امور غير واقعي كه در معناي خيال زيست دارند و اين منطبق با واقعيت نزديكي ميجويد و آن نيز همان ادله منطق هنر در ساله سهروردي است. منابع:
1. معني هنر ـ هربرت رير ادوارد رير ـ مترجم نجف دريابندري ـ شركت سهامي كتابهابي ـ 1352
2. رئاليسم در ادبيات و هنر ـ ژان پل سارتر ـ ترجمؤ هوشنگ طاهري ـ پيام ـ 1340
3. ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعي ـ ارنست فيشر ـ ترجمه فيروز شيروانلو ـ تهران ـ فرهنگسراي نياوران
4. پيدايش دين و هنر ـ جان وي ـ مورگان ـ تهران ـ گوتنبرگ
5. زيبايي شناسي هنر ـ ترجمه محمد تقي فرامزري ـ پويا ـ 1352
6. هنرهاي اسلامي ـ ارنست كوئل ـ ترجمه هوشنگ طاهري ـ ابن سينا ـ 1347
7. نيما يوشيج: ارزش احساسات در زندگي هنرمندان ـ صفعليشاه ـ تهران ـ 1335
8. انحطاط هنري ـ انديشه و هنر(بهمن 1370)
9. هنرهاي ايران و دنياي اسلام و تاثير آن در اروپا ـ هكريشت ـ ترجمه مصطفي علم ـ ميراث اسلامي ـ تهران ـ مهر ـ 1352