حج از نگاه یک دختر 16 ساله مقیم دانمارک نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حج از نگاه یک دختر 16 ساله مقیم دانمارک - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حج از نگاه يک دختر 16 ساله مقيم دانمارک

لباسهاي احرام را که به تن ميکني انگار که ديگر روي زمين نيستي.آن لباسهاي سفيد تو را از قاموس زندگي دنيايي بيرون مي آورد.رهسپار مکه ميشوي و مي خواني: لبيک الهم لبيک، لبيک لا شريک لک لبيک.... ...

لباسهاي احرام را که به تن ميکني انگار که ديگر روي زمين نيستي.آن لباسهاي سفيد تو را از قاموس زندگي دنيايي بيرون مي آورد.رهسپار مکه ميشوي و مي خواني: لبيک الهم لبيک، لبيک لا شريک لک لبيک.... اولين نگاهت که به کعبه مي افتد باورت نمي شود که تو باشي در برابر اين همه عظمت و بزرگي، احساس شرم و خجالت نميگذارد تا سرت را کامل بالا ببري و نگاه کني،از نعمت هاي تمام و کمال خدا و نا شکري هاي خودت خجالت ميکشي! حج آخرين نعمتي بود که خدا برايت مقدر کرد... ميروي تا هفت دور عاشقانه به دورش بگردي، آرزو ميکني که رويا نباشد و خواب نباشي. در ميان انبوه عاشقان که به گرد معشوقشان مي گردند، خودت را قطره اي بيش نمي بيني .

زبانت قاصر است از شکوه و عظمت و بزرگي آن مکان مقدس.به طرف مقام ابراهيم ميروي و در پشتش دو رکعت نماز ميخواني ولي هنوز هم باورت نميشود به طرف صفا و مروه ميروي تا اضطراب هاجر را بفهمي.روزها از پس هم ميگذرند و تو هر هرلحظه تشنه تر ميشوي.دلت ميخواهد به حجر اسماعيل بروي..... و در زير ناودان طلامي ايستي ...آخر .آنجا حرفهايت بوي استجابت ميگيرند..... روزي دگر ميرسد و تو ميروي تا عرفات تا در آن صحراي سوزان خودت را بشناسي و به اندازه معرفتت خدايت را .عرفات سرزمين اشك است و دعا. عرفات سرزمينى است كه خداوند به خاطر اشكها و دعاهاى زائران به فرشتگان مباهات مى‏ورزد. سرزمينى كه گناهان در آن بخشيده مى‏شوند.

سرزمينى كه خيال بخشيده نشدن در آن، خود گناه بزرگى است....و چقدر زيباست وقتي هزاران زائر را در لباسهاي سفيدشان با هم ميبيني..انگار فرشتگاني هستند زميني!شب ميرسد و فرصتي است تا شب را در سرزمين مشعر بگذراني!همه چبر آنجا بوي خدا ميدهد! زانران در جستجوي سنگ هايي هستند تا توانايي خورد کردن شيطان وجودشان را داشته باشند.شب ميگذرد و خاطرش هميشه برايت مي ماند! خاطرات دعا و استغفار روز عرفه و نمازهاي مشعر!سپس ميروي تا جمرات تا شيطان وجودت را براني و پس از آن ميروي به مني. و نوبت آن ميرسد تا اسماعيلت را قرباني کني! اما ميماني که اسماعيل تو چيست!!؟اسماعيل ابراهيم، پسرش بود اما اسماعيل تو کيست؟

اين روز ها هم مانند روزهاي ديگر عمرت تند و سريع سپري مي شوند!!شايد شنيده باشي که مي گويند اين سفر سخت است اما زيبايي و شيريني اين سفر در هيچ جاي دنيا نيست.روز هاي اعمال سپري مي شوند و تو انگار تازه تولد يافته اي، وجودت از بدي و پليدي ها پاک شده است ، انگار در آسماني .....و عجب روز هاييست......فرصت رسيده تا با طينتي پاک به صحن و حرم آفريدگارت وارد شوي...اينبار ديگر مثل قبل احساس شرم نميکني...احساس ميکني ميتواني سرت را بالا بگيريميروي تا با قلبي مملو از عشق طواف و سعي به جا بياوري!حالا ديگر آنجا همه همديگر را حاج خانم و حاج آقا صدا مي زنند و تو نمي داني که لياقتش را داري يا نه! روز ها تند و سريع به سرعت باد ميگذرند و وقت وداع مي رسد،باورت نمي شود؟؟؟يعني تمام شد؟

انگار که در خواب بودي....يک خواب شيرين.....دلت مي خواست زمان آنقدر کند سپري مي شد تا مي توانستي ذره ذره اين سفر را درک کني،اما افسوس که عمر اين سفر هم مثل عمر تو کوتاه است!افسوس که فرصت کم است و وقت وداع.

رهسپار شهر نبي(ص) مي شوي....در همان بدو ورود بوي غريبي مشامت را پر ميکند!کمي که ميروي چشمت به گنبد سبز رسول الله (ص) مي افتد . انگار تمام عظمت و زيبايي مدينه را يکجا در اين گنبد خضرا خلاصه کرده اند!کمي آنطرفتر چشمت به قبرستان بقيع مي افتد، باورت نميشود،چشمانت تحمل نمي آورند وصورتت مهمان مرواريد هايي ميشود که از دلت سرچشمه گرفته اند.ميگريي...ميداني که قبر ياس پر پر شده پيغمبر نيز اينجاست، و تو نميداني به کدامين سوي اين قبرستان نگاه کني تا ردي از قبر فاطمه بيابي!دلت آتش ميگيرد، وقتي از پشت آن پنجره هاي آهنين دستهايت را دراز ميکني تا فاصله ها را بفهمي!باورت نميشود در برابر پدر باشد و فرزاندانش اينگونه گمنام و غريب خفته باشند! آنجا ديگر اثر از کوچه هاي بني هاشم نيست ولي ياد آن در نبض شهر جاريست!

کوچه هاي مدينه هنوز داغ است...داغ ناله هاي زهراست!در اين شهر که راه ميروي تمام افتخارت اين است که قدم ميگذاري جايي که علي و فاطمه قدم گذاشته اند و حسن و حسين دويده اند..... و باز هم قلبت ميشکند !و اينبار دلت براي مدينه ميسوزد.مدينه ..!نام غريبي است .پر از رمز وراز . يك دلي دارد به وسعت دريا اين مدينه ! چه ناگفته هايي كه ته دلش پنهان نشده!مدينه همان شهر سوزان مردمان ساده!شهر نخل هاي پر خرما!مدينه يعني عشق ... مدينه يعني كوچه هاي بني هاشم ؟ ...مدينه يعني خانه يي رويايي مركز همه خوبي هاي عالم. خانه اي كوچك ته كوچه عشق !و چه دل پري دارد مدينه....وقت وداع که ميرسد نميداني چگونه با اين غريبستان خداحافظي کني! براي آخرين بار که براي کبوتر هاي بقيع دانه ميبري ناخودآگاه ياد کبوتران حرم امام رضا(ع) مي افتي اين شعر: اي کبوتر که نشستي روي گنبد طلاهمه جا پر مي کشي تو حرم امام رضا من کبوتر بقيعم با تو خيلي فرق دارمجاي گنبد سرم رو به روي پنجره ها ميذارم اونجا هر کي مي پره تاير افلاکي ميشه تو بقيع بال و پر کبوترا خاکي ميشه اونجا خادماش با زائراش چه قدر مهربونناينجا زائرا رو از کنار قبرا ميرونن تو که هر شب ميسوزه صد تا چراغ دور و برتبه امام رضا بگو غريب تويي يا مادرت سفرت تمام شد!تو ميروي..

اما دلت مي ماند!هواپيما که بلند ميشود احساس ميکني جامانده اي داري ولي افسوس که فرصت فرود نيست! و هر سال موعد حج آرزو ميکني که کاش تو هم آنجا بودي و دلت را پيدا مي کردي!

/ 1