حج انفسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حج انفسی - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حج انفسي

محمد تقي فعالي

چکيده

جهان، انسان و قرآن داراي ظاهري است و باطني و اين از معارف عميق ديني و قرآني و برخي روايات، برداشت و استفاده مي شود.

تمام اعمال انسان، غير از پوسته ظاهري، داراي عمق و باطن اند. شريعت نيز چنين است و باطن آن طريقت و حقيقت است.

در بخش دوم اين نوشتار، به تبيين باطن تمامي منازل و مراحل حج پرداخته شده و اسرار احرام، طواف، نماز طواف، سعي، عرفات، مشعر و منا در ادامه آمده است.

در پايان نيز اين نکته مورد تأکيد قرار گرفته که حج انفسي توحيد واقعي است.

مقدمه

از معارف عميق و ژرفي که در متن دين وجود دارد، آن است که جهان ظاهري دارد و باطني. جهان هستي را مراتبي است که نازل ترين آن ظاهر و درجات بالاترش باطن است.

اين امر اختصاص به جهان ندارد، بلکه شامل انسان و قرآن نيز مي شود. انسان و قرآن هم، ظاهر و باطن دارند و داراي مراتب و درجات اند، که نازل ترين و پايين ترين درجات هر سه، ظاهر آن ها و رتبه هاي بالاتر، عمق و باطن جهان، انسان و قرآن مي باشد; به عبارت بهتر هريک از اين سه مقوله، امري تشکيکي و داراي دو طرف مي باشد; يک طرف آن، مرتبه ظاهر است و طرف ديگر عميق ترين لايه جهان، انسان و قرآن مي باشد، که مرتبط با مبدأ است.

از آنجا که مبدأ هر سه يکي است; يعني خداست که خالق هستي است، خداست که آفريننده انسان است و خداست که نازل کننده قرآن مي باشد. طبعاً هر رتبه اي از جهان، با رتبه اي از انسان و قرآن متناظر است; به تعبير ديگر، ظاهر جهان، که دنيا است، با ظاهر انسان که انسان مادي و دنيوي است، با ظاهر قرآن متناظر است و هر رتبه اي که به عمق جهان وارد شويم، به عمق انسان و قرآن گام نهاده ايم. اين حرکت صاعد و اين سلوک مبارک، مرحله به مرحله و منزل به منزل پيش خواهد رفت تا به مبدأ منتهي شود. به ديگر سخن، سه مقوله جهان، انسان و قرآن، در گام نخست، از مبدأ تنزّل کرده اند که اين قوس نزولي است و فقط از اراده حق بر مي خيزد. آنجا که فرمود: { إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ } .(1) خلقت انسان و جهان و نزول قرآن با کلمه کُنْ تحقّق مي يابد. اما در گام دوم، هستي و انسان و قرآن حرکتي به سمت او خواهند داشت، که فرمود: { إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ } .(2) لذا کارِ آفرينش با قوس اول آغاز و با قوس صعودي به انجام مي رسد و اين حرکت مدوّر از مبدأ و به سوي منتهايي است که هر دو بر هم منطبق اند; لذا فرمود: { هُوَ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ } .(3)

باطن جهان

اين که جهان و عالم هستي داراي مراتب و درجاتي است که يکي ظاهر و ديگري عمق و باطن است، هم بر اساس مباني فلسفي قابل استفاده است و هم با نگاه قرآني مي توان به آن رسيد. در مقاله حاضر آنچه مطمح نظر است، توجه به آيات قرآني است. در قرآن کريم به آياتي بر مي خوريم که به روشني به ظاهر و باطن جهان اشاره دارد.

يک ) دسته نخست، آيات ملکوت است. در کتاب خدا مجموعاً 4 آيه است که به ملکوت جهان اشاره دارد; يکي از آن ها مربوط به ابراهيم(عليه السلام) مي باشد: { وَکَذَلِکَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَکُوتَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ وَلِيَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ } .(4) از اين آيه به دست مي آيد که اولا: ملکوت با علوم حسّي و عادي حاصل نمي شود بلکه رؤيت و بصيرت قلبي لازم دارد ثانياً: اگر کسي به رؤيت ملکوت نايل شد، نتيجه آن، حصول يقين و علمي است که در آن هيچ گونه شک و ريبي نباشد. اين رؤيت براي پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) هم حاصل شد اما در مدارج بالاتر;(5){ سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الاَْقْصَي الَّذِي بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَ } .(6)

ملکوت، همان ملک است و خدا مالک اصلي است. { قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ } (7) يا { للهِِ مُلْکُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ } .(8) علت مالک بودن او خالق بودن است. لذا خدا مالک است; چون او خالق است; { تَبَارَکَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْکُ وَهُوَ عَلَي کُلِّ شَيْء قَدِيرٌ الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ... الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَات طِبَاق } .(9)

از مجموع آيات به دست مي آيد که ما سوا انتصاب به او دارد و تنها از اين حيث مملوک اوست و اگر انساني اين حيثيت يعني حيثيت انتصاب ما سوا به او را ديد، به ملکوت جهان هستي نائل شده است و مي دانيم که جهان هستي حيثيتي جز اين ندارد، اگر انسان ما سوا را اين گونه نبيند; يعني عناصر هستي را مستقل بنگرد، اين نگاه واقعي نيست و اين نگاه دنيوي است و روزي کذب اين نگاه روشن خواهد شد; { يَوْمَ تُبْلَي السَّرَائِرُ } .(10) بنابراين، ملکوت عرشي، همان کلمه کُنْ است و همان جهت انتصاب ما سوا به اوست. که اگر انساني به آن نايل شود، به توحيد محض و تدبير ربوبي نايل خواهد شد.(11) حاصل آن که ملکوت جهان، باطن جهان است.

دو ) دسته ديگر، آيات مربوط به وجه است. برخي از آيات وجه، اشاره به وجه الله دارد; { کُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَان وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلاَلِ وَالاِْکْرَامِ } .(12) اين آيه داراي مضموني قريب به آيه ديگر است; { کُلُّ شَيْء هَالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ } .(13) در آيه نخست، فن را به هرکس که روي زمين است نسبت داده، اما در آيه دوم تعميم داده و هلاکت و فنا را شامل هر شيء دانسته است و در نقطه مقابل، بقا را تنها به وجه الله نسبت داده است. با توجه به دو تعبير فَان و هَالِکٌ که شامل زمان حال هم مي شود، به دست مي آيد که هر چيز و هرکس اگر وجه الله نباشد، الآن هم حکم هلاکت بر او جاري است. وجه هر کس، بُعدي از او است که با آن، با ديگران مواجه مي شود. لذا به بخش مقدم سر، وجه گفته مي شود; چون انسان با آن، با ديگران مواجه مي شود. وجه الله ، اسماء و صفات اوست که خدا با آن، به ما سوا مواجه مي گردد. علم، قدرت، رحمت، سمع و ديگر اسما و صفات حسناي حق، وجه الله است.(14) در واقع وجه الله با ملکوت اشياء يکي است و باطن جهان تلقّي مي شود.

سه ) يکي از آيات معجز گونه قرآن کريم، اشاره اي واضح به ظاهر و باطن جهان هستي مي کند; { يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الاْخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ } .(15) از اين آيه به دست مي آيد که يَعْلَمُونَ بدل لا يَعْلَمُونَ است که در آيه قبلي ذکر شده است و از سوي ديگر در مقابل آن جاهِلُونَ قرار ندارد، بلکه تعبير غَافِلُونَ به کار رفته است و در اينجا نکته اي است (16)و آن اين که فرقي ميان عدم علم يا جهل و ميان وجود علمي که از دنيا تجاوز نکند، نيست. لذا علمي که هدف و مقصود آن دنياست از نظر قرآن برابر جهل، غفلت و نسيان است.

اما نکته مهمتر اين که در اين آيه تعبير ظاهر حيات دني آمده است که نشان مي دهد حيات دنيا باطني هم دارد و آن باطن چيزي نيست جز آخرت; زيرا اين دو، مقابل هم قرار گرفته اند و قرينه مقابله بيانگر آن است که باطن دنيا قيامت است.(17) آن که اهل ظاهر است، دنيا بين بوده و هرکس چشم آخرت بين پيدا کند، به باطن جهان، که قيامت است نايل شده است و اين امر ممکن است در ظرف دنيا هم حاصل شود.

مجموع آيات، به همراه آيات نور، مثل: { اللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ... } (18) ما را به اين نکته بسيار مهم و اساسي رهنمون مي گردد که ظاهر جهان دنيا است و باطن آن قيامت. و امکان ندارد ظاهر باشد بدون باطن، لذا باطن اکنون وجود دارد و بر ظاهر، که دنيا است مسلط و حاکم مي باشد. به تعبيري، آخرت بعد دنيا نيست، بلکه فوق دنيا و محيط بر آن است. قرآن مي فرمايد: { وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْکَافِرِينَ } .(19) محيط، اسم فاعل است و ظهور در زمان حال دارد و امکان ندارد جهنم محيط باشد اما جنت محيط به متّـقين نباشد. لذا قيامت با بهشت و جهنمش هم اکنون حاضر و محيط بر دنيا و انسانها است و اين نيست جز اين که انسان هم ظاهري متناسب با ظاهر جهان; يعني دنيا و باطني متناسب با باطن دنيا، يعني قيامت داشته باشد.

باطن انسان

بجز آيه پيش گفته، که اشاره اي روشن داشت که انسان هم، ظاهر و باطن دارد; ظاهرش انسان دنيوي و باطنش انسان اخروي است، به گونه هاي ديگر هم مي توان از قرآن استنباط کرد که وجود آدمي داراي درجات و مقاماتي است.

يک) از يک سو عناصري براي انسان ثابت مي شود که محل آن ها قلب است; نظير ايمان; { أُوْلَئِکَ کَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الاِْيمَانَ } (20) و از سوي ديگر ايمان در قرآن داراي مراتبي است و افزايش ايمان مطلوب است; { إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَان } .(21) يا فرمود: { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا... } . همين مطلب در باره تقوي هم صدق مي کند. از يک طرف محل تقوي قلب است; { أُوْلَئِکَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَي } (22) و از سوي ديگر، تقوي داراي مراتبي است; { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقَاتِهِ } .(23) اين دسته از آيات نشان مي دهد قلب انسان که تمام حقيقت انساني است، داراي مراتب و درجاتي است و هرگاه امري داراي مراتب شد، ظاهر و باطن خواهد داشت.

دو) از سوي ديگر، قرآن براي انسان حياتي قائل است به نام حيات طيّب . کسي که اهل عمل صالح باشد و ايمان در وجود او راه يابد، خداوند به او حياتي مي دهد به نام حيات طيّب و اين يک سنت و قانون الهي است. در اين قانون، تفاوتي ميان زن و مرد نيست; { مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَکَر أَوْ أُنثَي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً } .(24) احيا، القاي حيات در شيء است. خداوند با چند تأکيد مي فرمايد که حيات طيب از سوي خداست، تنها براي مؤمني حاصل است که داراي عمل صالح اند. در اين آيه مراد تغيير صفت حيات نيست; يعني قرآن نمي خواهد بگويد حيات دو قسم است; حيات خبيث و حيات طيب و ما به مؤمنان حيات طيب مي دهيم. در اين صورت بايد مي فرمود: فلنطيّبنّ حياته بلکه مراد اين است: مؤمناني که اهل عمل صالح اند، حيات دارند و آن حيات طيّب است.(25) اين حيات، حيات مجازي نيست; زيرا اسلوب آيه، براي القاي مطلب مجازي نيست. مضمون آيه مذکور شبيه اين آيه است که مي فرمايد: { أَ وَ مَنْ کَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ } .(26) به بيان ديگر حيات داراي دو ويژگي است; علم و قدرت . علم همان نوري است که در آيه پيش گفته به آن اشاره شد و در آيات ديگر به قدرت مؤمنان هم اشاره شده است; از جمله اين که فرمود: { وَ کَانَ حَقّاً عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ } .(27) يا فرمود: { مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ ،(28) تنها مؤمنان داراي حيات اند و جز آن ها، کسي ندارد. البته اين گونه نيست که انسان ها دو دسته اند; زنده و مرده، بلکه مردگان دو قسم اند: خوابيده; يعني اهل قبور و متحرّک، يعني انسان هاي غير مؤمن و در اين ميان، آن ها انسان هاي داراي نورِ زنده اند. لذا قرآن بخش بسياري از انسان ها را که ما آن ها را زنده مي دانيم، مردگان متحرّک و قائم مي داند. پس انسان هايي که اهل دنيا هستند، مرده محسوب مي شوند و آن ها که به مقام قرب و نور الهي نايل آمده اند، گامي به عمق وجود خود نهاده و به باطن خويش دست يافته اند. چنين انساني حيات نوراني دارد; { أَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلاِْسْلاَمِ فَهُوَ عَلَي نُور مِنْ رَبِّهِ } .(29) در اين آيه مي فرمايد: کسي که شرح صدر بر اساس حالت تسليم پيدا کرد، خدا به او نور مي دهد. نکته جالب در اين آيه، تعبير عَلَي است که دالّ بر استعلا است.

به تعبير ديگر، نور مَرکب و رامِ اوست.(30) لذا او با نور مي رود. با نور مي بيند. با نور مي شنود. با نور مي گويد و تمامي افعال و حرکات او به کمک نور انجام مي شود و با اين نور مي تواند بيان حق و باطل را تميز دهد.

ظاهر جهان دنيا است و باطن آن قيامت. و امکان ندارد ظاهر باشد بدون باطن، لذا باطن اکنون وجود دارد و بر ظاهر، که دنيا است مسلط و حاکم مي باشد. به تعبيري، آخرت بعد دنيا نيست، بلکه فوق دنيا و محيط بر آن است.

سه) دسته اي از آيات در باب قلب است. در اين آيات، گاه سخن از ختم قلب است که همراه با غشاوه بر سمع و بصر است. { خَتَمَ اللهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ } (31) گاه مي گويد: ما در قلب برخي انسان ها حالتي قرار داديم که مانع درک قلبي است; { وَجَعَلْنَا عَلَي قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ } (32) و گاه مي فرمايد: ما بر قلب برخي انسان ها طبع مي نهيم و اين مانع شنيدن آنها است; { وَنَطْبَعُ عَلَي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ } .(33) زماني هم سخن از قفل قلب است که اگر قلبي مقفول گرديد، تدبّر در قرآن براي او حاصل نخواهد شد; { أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَي قُلُوب أَقْفَالُهَ } .(34) اين دسته از آيات نشان مي دهد که انسان داراي دو وضعيت ادراکي است; يکي ادراک ظاهري، که براي همه انسان ها به طور يکسان حاصل است. اما وضعيت ديگر ادراکي هم براي انسان ممکن است که اگر حاصل گردد، قلب انسان بينا و داراي بصيرت مي گردد. پيداست که اين ادراک غير از ادراک ظاهري است و طبعاً ادراک باطني است که براي باطن انسان; يعني قلب او حاصل مي گردد.

چهار) در برخي آيات سخن از اَکل نار و خوردن آتش است; { إِنَّ الَّذِينَ يَأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَي ظُلْماً إِنَّمَا يَأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَار } .(35) قرآن با صراحت اعمال برخي را اَکل نار مي شمارد. اين تعبير مَجاز نيست و ظاهر آن اشاره به واقعيت اين عمل دارد که براي واقعيت انسان حاصل است; يعني واقعاً انساني که چنين عملي را از روي ظلم انجام دهد، در باطن خود آتش خورده است.(36) و در جاي ديگر اشاره به مطلع آتش مي کند و مي فرمايد: زادگاه آتش جايي جز قلب و باطن انسان نيست; { نَارُ اللهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الاَْفْئِدَةِ... } .(37)

اين دسته از آيات هم بيانگر اين واقعيت مهم است که هم انسان و هم اعمال او داراي ظاهر و باطني است. ظاهر انسان ممکن است عملي انجام دهد ولي باطن عمل در باطن انسان مي ماند و زماني ظهور خواهد کرد و ظهور اين واقعيت ظهور قيامت است; { يَوْمَ تُبْلَي السَّرَائِرُ } .(38)

در قرآن مي فرمايد: { ذَرُوا ظَاهِرَ الاِْثْمِ وَبَاطِنَهُ } .(39) يا در جاي ديگر فرمود: { وَلاَ تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ } .(40) از اين دو آيه به دست مي آيد که کار سوء و گناه، ظاهري دارد و باطني. نه اين که کارهاي بد دو قسم است; ظاهري و باطني. به تعبير ديگر، در اين دسته از آيات، سخن از ظاهر و باطن فواحش و اثم است، نه اين که سخن از فواحش و اثم ظاهري و باطني باشد، لذا هر گناهي ظاهري دارد و باطني و اگر هر معصيتي ظاهر و باطن دارد، هر عمل صالحي هم اينگونه است.(41) لذا تمامي اعمال انسان ظاهري دارد که با ظاهر دنيوي انسان در تماس است و باطني که با باطن و با قلب آدمي مرتبط است و اين مسأله همان تجسّم عمل مي باشد.

باطن قرآن

قرآن داراي دو مقام است; ظاهر و باطن. اين مطلب ازآيات گوناگون قابل استنباط است.

يک) دسته اي از آيات نشان مي دهد که قرآن مقام تفصيل دارد و قبل از آن، داراي مقام اجمال است. در اول سوره هود آمده است; { الـر، کِتَابٌ أُحْکِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِيم خَبِير } .(42) مراد از کتاب همين قرآني است که در دست ماست. نکته مهم اين که در اين آيه مقابله اي ميان مقام احکام و مقام تفصيل حاصل شده است و ميان اين دو مقام با لفظ ثُمَّ عطف شده است که دلالت بر نوعي تراخي مي کند. تفصيل يعني ايجاد فاصله ميان اجزاي يک شيء که داراي نوعي ارتباط باشد و در برابر، احکام به معناي ارجاع اجزاي يک شيء متفرق به امر واحد و بسيط ، بدون اين که در آن اجزايي باشد. واضح است که بساطت و کثرت از جهت الفاظ و جهات ظاهري نيست بلکه به معنا و مضمون آيات باز مي گردد. لذا ممکن است معاني، تفصيل يافته، به آيات و سور تبديل شود و امکان دارد تمام معاني مجتمع گرديده، به دنبال غرضي باشد. مقام اجمال، مقام احکام قرآني بوده و به دنبال آن، مقام تفصيل قرار خواهد گرفت.

از سوي ديگر، مبدأ تفصيل { ...مِنْ لَدُنْ حَکِيم خَبِير... } بيان شده است. حکيم از اسماء حسناي الهي است که دالّ بر اتقان صنع است. و خَبِير هم از ديگر اسماي حسناي الهي است که مفيد علم به جزئيات کائنات مي باشد.(43) از اين مجموع به دست مي آيد که قرآن دو مقام دارد; مقام احکام و مقام تفصيل يا مقام مِنْ لَدُنْ و مقام کثرت و گاهي به مقام اجمال مقام مکنون بر اساس آيه: { إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِيمٌ فِي کِتَاب مَکْنُون } (44) و يا مقام امّ الکتاب براساس آيه: { عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ } (45) گفته مي شود. خلاصه آن که مقام تفصيل مقام ظاهري قرآن کريم است و مقام اجمال و بساطت باطن قرآن مي باشد.

دو) در پاره اي از آيات مي خوانيم که قرآن دوگونه نزول دارد: انزال و تنزيل . اوّلي نزول دفعي و دوّمي نزول تدريجي است; { إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ } (46) يا { وَنَزَّلْنَا عَلَيْکَ الْکِتَابَ تِبْيَاناً لِکُلِّ شَيْء } .(47) اگر در جايي تنزيل مطرح باشد، بايد امري باشد که از مقام رفيع به مقامي پايين تنزيل يافته باشد، لذا لازمه تنزيل اين است که اولا، امر تنزيل يافته داراي مراتب نزول باشد، ثانياً، تنزيل داراي مبدأ و منتها باشد. در هر صورت، منتهاي نزول، ظاهر قرآن و مراتب بالاتر و مبدأ تنزل آيات بطون قرآن کريم خواهد بود.

مسأله باطن داشتنِ قرآن، از آيات تدبّر و برخي آيات ديگر هم به دست مي آيد. بجز اين ها مسأله ظاهر و باطن قرآن در روايات متعدّدي به صراحت بيان شده است، که به چند نمونه از آن ها اشاره مي شود:

ـ در روايتي فضيل بن يسار گويد، از ابو جعفر(عليهما السلام) در باره اين روايت پرسيدم که:

مَا فِي الْقُرْآنِ آيَةٌ إِلاَّ وَ لَهَا ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ وَ ما فِيْهِ حَرْفٌ إِلاّ وَ لَهُ حَدٌّ وَ لِکُلِّ حَدٍّ مَطْلَعٌ ما، يَعْنِي بِقَوْلِهِ: لَها ظهر و بطن؟ قَالَ: ظَهْرُهُ تَنْزِيلُهُ وَ بَطْنُهُ تَأْوِيلُهُ، مِنْهُ مَا مَضَي وَ مِنْهُ مَا لَمْ يَکُنْ بَعْدِ، يَجْرِي کَمَا تَجْرِي الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ، کُلَّمَا جَاءَ مِنْهُ شَيْء وَقَعَ، قَالَ: اللَّهُ { وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ{ نَحْنُ نَعْلَمُهُ .(48)

ـ در روايت مبسوطي از پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) نقل شده است که فرمودند:

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّکُمْ فِي دَارِ هُدْنَة وَ أَنْتُمْ عَلَي ظَهْرِ سَفَر، وَ السَّيْرُ بِکُمْ سَرِيعٌ، وَ قَدْ رَأَيْتُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ يُبْلِيَانِ کُلَّ جَدِيد، وَ يُقَرِّبَانِ کُلَّ بَعِيد، وَ يَأْتِيَانِ بِکُلِّ مَوْعُود، فَأَعِدُّوا الْجَهَازَ لِبُعْدِ الْمَجَازِ. قَالَ: فَقَامَ الْمِقْدَادُ بْنُ الاَْسْوَدِ، فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ مَا دَارُ الْهُدْنَةِ؟ قَالَ: دَارُ بَلاَغ وَ انْقِطَاع، فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْکُمُ الْفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ، فَعَلَيْکُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ، وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَي الْجَنَّةِ، وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَي النَّارِ وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَي خَيْرِ سَبِيل، وَ هُوَ کِتَابٌ فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ وَ هُوَ الْفَصْلُ، لَيْسَ بِالْهَزْلِ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ، فَظَاهِرُهُ حُکْمٌ وَ بَاطِنُهُ عِلْمٌ، ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ .(49)

از مجموع مباحث پيش گفته به دست مي آيد که جهان، انسان و قرآن ظاهري دارند و در عالم بالا، هر يک داراي باطن مي باشند. اگر جهان هستي عالم تکوين است و قرآن کريم عالم تشريع، اين امر به معناي هماهنگي نظام تکوين و تشريع است که از ديگر معارف بلند قرآني است. مسأله ظاهر و باطن منحصر به سه امر مذکور نيست، بلکه شامل اعمال انساني هم مي شود که بدان اشارتي شد. همچنين نعمت هاي الهي هم ظاهر و باطن دارد; { وَ أَسْبَغَ عَلَيْکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَبَاطِنَةً } .(50)

از ديگر مسائل مهم در بيان معارف ديني اين که: علم هم از اين قاعده مستثني نيست. عارفان علم را دو دسته مي دانند: اکتسابي و ارثي . علوم اکتسابي يا رسمي، علومي است که از طريق آموزش انساني و به تدريج و همراه با رنج فراوان به دست مي آيد. علم ارثي يا الهي، علمي است که از طريق تعليم رباني، در اندک زماني و به راحتي حاصل شود. ممکن است انسان واجد علم رسمي يا صاحب علم ارثي يا داراي هر دو علم باشد اما آنچه مهم است اين است که علم مفيد، علم ارثي و باطني است; چنانکه پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به اين مطلب اشاره فرمود:

الْعِلْمُ عِلْمان: عِلْمٌ عَلَي اللِّسانِ فَذلِکَ حُجَّةٌ عَلَي ابْنِ آدَم وَ عِلْمٌ فِي الْقَلْبِ فَذلِکَ الْعِلْمُ النَّافِعِ .(51)

همچنين در کلام امير مؤمنان(عليه السلام)چنين آمده است که:

الْعِلْمُ عِلْمَانِ: مَطْبُوعٌ وَ مَسْمُوعٌ، وَ لا يَنْفَعُ الْمَسْمُوعُ إِذَا لَمْ يَکُنِ الْمَطْبُوعُ .(52)

علم الوراثه، در قلبي که از کدورت صفات نفساني و قذارت طبايع حيواني وعلايق زشت دنيوي منزّه است مي جوشد و اسرار جهان غيب را هويدا و آشکار مي سازد. علم موروثي علمي است که از جانب حق باشد و او معلّم انسان قرار گيرد; { عَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْم } .(53)

اهل کشف وارثان کشوف نبوي اند و به برکت پيروي از آن بزرگواران، به وراثت علوم حقيقي نايل مي شوند. اين علوم تقليدي نيست. تقليد تقييد است و تمام علماي رسوم در قيد تقليدند و گاهي از حس و گاهي از عقلشان تقليد مي کنند، اما آن که وارث علم حقيقي است، اگر هم مقلّد باشد، تنها مقلّد خداست و اين دسته، علماي حقيقي و اهل تحقيق اند. اصل در عالم جهل است و علم مستفاد و وجود است و وجود مخصوص خداوند مي باشد; فتقليد الحقّ الذي له الوجود أولي من تقليد مَن هو مخلوق مثلک فکما استفدت منه سبحانه الوجود فاستفد منه العلم .(54)

صوفي ها گاهي به جاي علوم اکتسابي و ارثي، از اصطلاح علم الروايه و علم الدرايه استفاده مي کنند.(55) ولي آنچه مهم است اين که آنان معلّم علوم ارثي يا وهبي يا علم الدرايه را اَب معنوي مي دانند. آنان بر اساس حديثي از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) که فرمود: الآباء ثلاثة; أب ولّدک و أب ربّاک و أب علّمک ،(56) معتقدند(57) که معلّم عارفان، انبيا و اولياي الهي اند. علوم صوفيه ميراث معنوي است که از سوي اب معنوي بر قلب عارف مي نشيند. زمين ارث صوري خداست. ولي ميراث پيامبران علوم معنوي و حقيقي است.

شريعت، طريقت، حقيقت

از مسائل مهم ديگر، که هم نتيجه مباحث پيشين است و هم مستنداتي از آيات و احاديث دارد، آن است که، شريعت هم ظاهر و باطن دارد. نماز بجز کالبد ظاهري، باطني دارد که همان ذکر خداست; { إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَي عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْکَرِ وَلَذِکْرُ اللهِ أَکْبَرُ } .(58) روزه ظاهري دارد که امساک است، اما باطن آن امساک و تقواي معنوي است; { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَيْکُمُ الصِّيَامُ کَمَا کُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ } .(59) و اينجاست که مسأله شريعت و طريقت در عرفان اسلامي مطرح مي شود.

عرفا و صوفيان، تعريف هاي گوناگوني از شريعت، طريقت و حقيقت کرده اند; ابوالقاسم قشيري مي گويد: شريعت التزام عبوديت و حقيقت، مشاهده ربوبيت است. لذا اگر شريعت مؤيد به حقيقت و اگر حقيقت مؤيد به شريعت نباشد قابل قبول نيست. پس شريعت قيام به تکليف و حقيقت شهود مقدّرات الهي است. (60)

هجويري نيز معتقد است که شريعت صحّت ظاهر و حقيقت حفظ حالت باطن است. (61)

در کلمات صوفيان تطبيقاتي نسبت به مسأله سه عنصريِ شريعت، طريقت و حقيقت صورت گرفته است.(62) اين سه امر، مقتضاي سه امر ديگر است. به تعبير ديگر، شريعت اقتضاي رسالت، طريقت اقتضاي نبوت و حقيقت از اقتضائات ولايت است. همچنين شريعت مربوط عوام ناس و طريقت مربوط به خواص و حقيقت مربوط به اخص خواص انسان ها است. شريعت مقتضاي اسلام و طريقت مقتضاي ايمان و حقيقت مقتضاي يقين است; چنانکه کشف به شريعت، الهام به طريقت و وحي به حقيقت مرتبط است. همچنين علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين مراتبي است که بر آن سه مترتّب است. سه عالمِ ملک، ملکوت و جبروت و نيز سه عالمِ محسوس، نفوس و عقول در ارتباط با شريعت، طريقت و حقيقت مي باشد.

به هر تقدير، اينگونه تثليث ها، مقتضاي تثليث در عالم خلقت است; زيرا عارفان را عقيده بر اين است که آفرينش از فرد به سوي تثليث و از آن به سوي عالم کثرت مي باشد.

نتيجه آنکه، احکام شرعي و تکاليف ديني، ظاهري دارند که در شريعت ظهور پيدا مي کند و باطني که در طريقت و باطن ديگر که در حقيقت تجلّي مي يابد. بر اين اساس، مي توان گفت: حج هم ظاهري دارد که احکام شرعي آن را تشکيل مي دهد; مانند حج واجب و مستحب يا حج تمتّع، قِران و اِفراد يا احکام حجّ نيابتي يا واجبات و مندوبات حج.

همچنين تمام احکام شرع که در باب حج مطرح است، داراي باطن بلکه بطون است، که در روايات و احاديث و نيز ذوقيات عرفا به آن ها اشاره شده است.

حج انفسي

حج، به معناي قصد است،(63) و قصد بدون مقصود ممکن نيست. مقصد، حجّ بيت الله و کعبه است. کعبه دو قسم است; کعبه صوري و کعبه معنوي. آن که به دنبال صورت کعبه است، حج ظاهري به جاي آورده و از رسيدن به باطن حج محروم است. به اين گونه حج، حج آفاقي مي توان گفت. اما اگر مقصد حج، کعبه معنوي و بيت واقعي و حقيقي بود، حج انفسي حاصل شده است. در حجّ انفسي احرام، تلبيه، طواف، نماز طواف، سعي، عرفات، منا، رمي و ذبح معناي ديگري دارد و صورتي واقعي پيدا مي کند و گرنه در حدّ ظاهر و سير آفاق و انجام اعمال بي محتوا باقي خواهد ماند.

کعبه معنوي و بيت الله حقيقي، مقام قلب است. مقام قلب دو مقام است; يا مقام قلب انسان کبير، که همان بيت معمور يا لوح محفوظ مي باشد و يا مقام قلب انسان صغير است که از آن به مقام نفس يا مقام فؤاد تعبير مي شود. بنابراين، مقصدِ حج انفسي، يا اتصال به حقيقت انسان کامل است يا اتحاد با حقيقت انسان صغير، که در هردو صورت، حاجي گامي در جهت نيل به حج حقيقي برداشته است.

در حديثي، درباره کعبه آمده است:

إِنَّ أَوَّلَ بَيْت مَدَتْ عَلَي الْماءِ وَ ظَهَرَتْ عَلَي وَجْهِهِ کانَتِ الْکَعْبَة قَبْلَ الاَْرْضِ وَ ما عَلَيْها مِنَ الْبُيُوتِ .(64)

و در حديث ديگري آمده است:

الْکَعْبَةُ أَوَّلُ بَيْت ظَهَرَتْ عَلَي وَجْهِ السَّماءِ عِنْدَ خَلْقِ السَّماءِ، خَلَقَهُ اللهُ قَبْلَ اْلأَرْضِ بِأَلْفَي عام وَ کانَ زُبْدَةً بَيْضاءَ عَلَي وَجْهِ الْماءِ فَدَمِيَتِ اْلأَرْضُ تَحْتَهُ .(65)

اين دو حديث ياد آور يکي از آيات قرآن کريم است; { إِنَّ أَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُديً لِلْعَالَمِينَ } .(66)

تطبيق حجّ انفسي مربوط به انسان کبير بر حديث: مراد از کعبه نفس کلّي انسان کبير است که همان بيت الله الأعظم مي باشد، ظهور آن بر ماء، اشاره به عوالم روحاني دارد که از قلب انسان کبير نشأت گرفته است. يکي از قواعد عرفاني مي گويد: هرگاه وجودي فوق وجود ديگر بود، وجود بالا بر وجود پايين تسلّط و احاطه دارد. قرآن مي فرمايد:

{ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّام وَکَانَ عَرْشُهُ عَلَي الْمَاءِ } .(67)

معناي آيه اين است که: عرش، قبل از خلقت آسمان ها و زمين مادي، وجود داشته است. البته مراد از عرش دو چيز مي تواند باشد; يا مراد عرش معنوي است که همان عقل اول است، در اين صورت، ماء همان آب ظاهري است. وجه ديگر اين که منظور از عرش علم مطلق الهي است که فوق علوم جزئي است. بر اين اساس، بکّه اشاره به نفس مکي انسان کبير دارد و منظور از ناس عموم مردم است. در اين آيه تمام انسان ها مکلف به توجه به انسان اعظم اند; حتّي انبيا و اوصيا. مبارک اشاره به برکاتي دارد که از انسان کامل سرازير شده به مراتب پايين تر مي رسد، چنانکه فيض ها و تجلّيات او هدايتي است که از جناب قدس انسان کامل به عوالم مادون تنزّل مي يابد. هرکس به اين حريم وارد شود، در امنيت مطلق است; { وَمَنْ دَخَلَهُ کَانَ آمِن } .(68) اگر انساني مستعد است، بايد به حريم بيت الله اعظم، که مقام قدسي انسان کامل است، وارد شود و سبيلي به آن پيدا کند; { وَللهِِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيل } .(69)

حج عمل صالح است و عمل صالح دو گونه است; عمل صالحي که مربوط به اهل شريعت است و آن عملي است که ريا و سُمعه يا شکي در آن نباشد، بلکه خالص براي رضاي خدا صورت گيرد; { قُلْ إِنَّ صَلاَتِي وَنُسُکِي وَمَحْيَايَ وَ مَمَاتِي للهِِ رَبِّ الْعَالَمِينَ } .(70) اما عمل صالحِ واقعي مربوط به اهل طريقت و اهل حقيقت است. آنان که اهل وصل اند، به هنگام عبادت جز صاحب عبادت نمي بينند. عمل آن ها محجوب نيست بلکه با شهود حق صورت مي گيرد; { فَمَنْ کَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلا صَالِحاً وَلاَ يُشْرِکْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَد } .(71)

گسترش عوالم بعد از کعبه، از عوالم روحاني است و سپس به عوالم جسماني مي رسد; زيرا روحانيات از جسمانيات لطيف تر و وجود آن ها بالاتر است. بر اين اساس، عالم ارواح و عالم امر، به عالم خلق و عالم اجسام مقدم است و عالم ماده پايين ترين درجه عالم هستي است.

تطبيق حج انفسي مربوط به انسان صغير بر حديث:(72) مراد از کعبه، که اوّلين بيتي است که ظاهر شده است، قلب انسان است و ظهور آن بر ماء تعلّق روح به نطفه و بدن مادي است. خلقت آن، عبارت از خلقت قلب انساني قبل از روح حيواني است و قبل از زمين بدن که ممکن است از آن تعبير به دو هزار سال بشود. از آنجا که بدن طفيل روح است، پيدايش و رشد آن براساس تدبير روح صورت مي گيرد. لذا مراد از اوّلين بيت، که مبارک است قلب معنوي است که هرگونه برکتي است از اوست و هر تدبير و هدايتي نسبت به مراتب داني انساني است، از قلب انسان سرچشمه مي گيرد. حجّ اين بيت، از سوي خدا مقدر است و انسان بايد راهي به درون باز کند; { وَللهِِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيل } .(73) کسي که به اين مسير برود و در اين راه گام نهد، بر آيات، اسرار و حقايق معنوي واقف مي شود و براي خود زاد اخروي بر مي گيرد. چنين کسي به علوم حقيقي و موت ارادي نائل آمده و حجاب ها را يک به يک پشت سر مي گذارد و به تدريج به مدينه واقعي و کعبه مقصود گام مي نهد و اين حج انفسي است و حج انسان هاي با ايمان و اهل حقيقت است.

از منظر عرفاني، حج دو گونه است:(74) يکي حج غيبت و ديگري حج حضور ; کسي که در مکه است اما از صاحب خانه غايب، همانند کسي است که در خانه خود است; زيرا هر دو در غيبت است و کسي که در خانه خود حاضر باشد همانند آن که در مکه حاضر است. اما حضور در مکه از حضور در خانه اولي است; لذا حج جهادي است براي کشف و مشاهده و از اين رو، مقصود حج، ديدن خانه نيست بلکه رؤيت و شهود صاحب خانه است.

عارفان براي حج و مقام ابراهيم دو مقام معتقدند:(75) يکي مقام تن و ديگري مقام دل ; مقام تن، احرام، دخول به حرم، طواف، نماز، سعي، تقصير، مزدلفه، رمي، هَدي، وقوف به منا و رمي جمرات است. اما مقام دل که اشاره به باطن حج دارد، مقام خُلّت ابراهيم است. در اين موضع، حاجي بايد از عادات اعراض کند، به ترک لذات بپردازد، از ذکر غير او احرام بندد و از تمامي ما سوا اجتناب کند، سنگ به هواي نفس زند تا به مقام امن الهي و رمي از اغواي شيطان نايل شود; { إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ } .(76)

آنگاه که ابراهيم به مقام خلّت رسيد و خليل الله نام گرفت، از علايق گذشت و دل از غير او بگسست. آنگاه که ابراهيم به منجنيق آمد و او را به سمت آتش پرتاب کردند، جبرئيل آمد و از او پرسيد: آيا حاجتي داري؟ ابراهيم پاسخ داد: أمّا إِلَيْکَ فَل ، سپس جبرئيل پرسيد: از خدا هم حاجتي نداري؟ ابراهيم(عليه السلام) پاسخ داد: حَسْبِي مِن سُؤالي عِلْمُهُ بِحالي .

از ابو يزيد بسطامي نقل است که گفت: در نخستين حجّ، من بجز خانه هيچ چيز نديدم، دوّم بار خانه و خداوند خانه ديدم و سوم بار همه خداوند خانه ديدم هيچ خانه نديدم. (77) از اين روايت که عارفان گفته اند: أظلم الأشياء دار الحبيب بلا حبيب .(78)

سرّ احرام

احرام را آدابي است:

* ادب اول، غسل کند و در اين غسل نيّت غسل احرام داشته باشد، اما قصد اصلي از غسل، طهارت از خطايا و ذنوب است. سالک به هنگام احرام ميقات بايد قصدي به جز خروج از گناه و کندن ريشه هاي معصيت از دل نداشته باشد; به عبارت ديگر، نيت و قصد واقعيِ انجام غسل احرام، طهارت از گناه و رجوع به مقام ربوبي الهي است. چنانکه در حديث شِبلي امام سجاد(عليه السلام) فرمود: فَحِينَ اغْتَسَلْتَ نَوَيْتَ أَنَّکَ اغْتَسَلْتَ مِنَ الْخَطَايَا وَ الذُّنُوبِ؟ قَالَ: لاَ. قَالَ: فَمَا نَزَلْتَ الْمِيقَاتَ .(79)

* ادب دوم، پوشيدن لباس احرام است; يعني لباس هاي معمول را کنار گذاشته، لباس احرام را که طاهر و سفيد است و در آن نماز جايز است، بپوشد. اين نيز سرّي دارد و آن اين که به هنگام کندن لباس معمول، بايد از جميع عادات نادرست گذشته چشم بپوشد. بايد از ريا و نفاق در آيد و بايد پيمان بندد که وارد شبهات نشود.

معاصي دو قسم است: معاصي متّيقن و معاصي مشتبه; کسي به حج انفسي وارد مي شود که از مشتبهات هم کناره گيرد. علاوه بر اين که نه تنها نبايد دست نيالود، بلکه سنت آن است که به آن نزديک نشد، که اگر کسي به معصيت نزديک شد، امکان انجام و ارتکاب آن کم نيست. پس ادب دوم در احرام اين که، قريب و نزديک به مشتبهات نشود.

امام سجاد(عليه السلام) در فراز ديگري از حديث شبلي فرمود: فَحِينَ تَجَرَّدْتَ عَنْ مَخِيطِ ثِيَابِکَ نَوَيْتَ أَنَّکَ تَجَرَّدْتَ مِنَ الرِّيَاءِ وَ النِّفَاقِ وَ الدُّخُولِ فِي الشُّبُهَاتِ، قَالَ: لاَ. قَالَ: فَحِينَ اغْتَسَلْتَ نَوَيْتَ أَنَّکَ اغْتَسَلْتَ مِنَ الْخَطَايَا وَ الذُّنُوبِ. قَالَ: لاَ. قَالَ: فَمَا نَزَلْتَ الْمِيقَاتَ وَ لاَ تَجَرَّدْتَ عَنْ مَخِيطِ الثِّيَابِ وَ لاَ اغْتَسَلْتَ .(80)

* ادب سوم اين که، نماز احرام بگزارد و بعد از آن دعا کند و در دعا بگويد:

پروردگارا! من نداي تو را اجابت کردم و به وعده تو ايمان آوردم و امر تو را تبعيت نمودم و سپس هرچه از خدا مي خواهد به زبان آورد; عَنْ أَبِي عَبْدِ اللهِ(عليه السلام) : فَإِذَا انْفَتَلْتَ مِنْ صَلاَتِکَ فَاحْمَدِ اللَّهَ وَ أَثْنِ عَلَيْهِ وَ صَلِّ عَلَي النَّبِيِّ(صلي الله عليه وآله) وَ قُلْ: اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُکَ أَنْ تَجْعَلَنِي مِمَّنِ اسْتَجَابَ لَکَ وَ آمَنَ بِوَعْدِکَ وَ اتَّبَعَ أَمْرَکَ فَإِنِّي عَبْدُکَ وَ فِي قَبْضَتِکَ لاَ أُوقَي إِلاَّ مَا وَقَيْتَ وَ لاَ آخُذُ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَ وَ قَدْ ذَکَرْتَ الْحَجَّ فَأَسْأَلُکَ أَنْ تَعْزِمَ لِي عَلَيْهِ عَلَي کِتَابِکَ وَ سُنَّةِ نَبِيِّکَ وَ تُقَوِّيَنِي عَلَي مَا ضَعُفْتُ عَنْهُ وَ تَسَلَّمَ مِنِّي مَنَاسِکِي فِي يُسْر مِنْکَ وَ عَافِيَة وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَفْدِکَ الَّذِي رَضِيتَ وَ ارْتَضَيْتَ وَ سَمَّيْتَ وَ کَتَبْتَ اللَّهُمَّ فَتَمِّمْ لِي حَجَّتِي وَ عُمْرَتِي اللَّهُمَّ إِنِّي أُرِيدُ التَّمَتُّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ عَلَي کِتَابِکَ وَ سُنَّةِ نَبِيِّکَ(صلي الله عليه وآله) فَإِنْ عَرَضَ لِي شَيْءٌ يَحْبِسُنِي فَحُلَّنِي حَيْثُ حَبَسْتَنِي لِقَدَرِکَ الَّذِي قَدَّرْتَ عَلَيَّ اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ حَجَّةً فَعُمْرَةً أَحْرَمَ لَکَ شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ عِظَامِي وَ مُخِّي وَ عَصَبِي مِنَ النِّسَاءِ وَ الثِّيَابِ وَ الطِّيبِ أَبْتَغِي بِذَلِکَ وَجْهَکَ وَ الدَّارَ الاْخِرَةَ .(81)

امام سجاد(عليه السلام) هم در باب نماز احرام مي فرمايد: بايد به هنگام انجام نماز احرام، چنين نيت داشت که انسان به خدا تقرّب يابد و مشغول انجام حسنات او باشد تا داخل ميقات بيايد.

فَحِينَ صَلَّيْتَ الرَّکْعَتَيْنِ، نَوَيْتَ أَنَّکَ تَقَرَّبْتَ إِلَي اللَّهِ بِخَيْرِ الاَْعْمَالِ مِنَ الصَّلاَةِ وَ أَکْبَرِ حَسَنَاتِ الْعِبَادِ؟ قَالَ: لاَ. قَالَ: فَحِينَ لَبَّيْتَ نَوَيْتَ أَنَّکَ نَطَقْتَ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ بِکُلِّ طَاعَة وَ صُمْتَ عَنْ کُلِّ مَعْصِيَة؟ قَالَ: لاَ. قَالَ لَهُ(عليه السلام) : مَا دَخَلْتَ الْمِيقَاتَ وَ لاَ صَلَّيْتَ وَ لاَ لَبَّيْتَ .(82)

* و از آداب احرام عقد احرام است. سالک در حجّ انفسي، بايد به هنگام نيّت احرام، هر عهد و پيماني که با غير خدا دارد، رها کند و تنها عهد و پيمان با خدا بندد و با خود نيت کند که هرگز عهد با خدا نشکند، که آثار شومي در انتظار اوست. در حديث شبلي مي خوانيم که امام سجاد(عليه السلام) فرمود:

فَحِينَ عَقَدْتَ الْحَجَّ، نَوَيْتَ أَنَّکَ قَدْ حَلَلْتَ کُلَّ عَقْد لِغَيْرِ اللَّهِ؟ قَالَ: لاَ. قَالَ لَهُ(عليه السلام) : مَا تَنَظَّفْتَ وَ لاَ أَحْرَمْتَ وَ لاَ عَقَدْتَ الْحَجَّ .(83)

* ادب ديگر احرام، تلبيه است. انسان حج گزار در اين مقام به خدا لبيک مي گويد و نداي او را اجابت مي کند. لذا نبايد بعد از آن، خواهش هاي نفساني و آمال شيطاني را پاسخ دهد. لبيک مقام سکوت از معصيت است. لبيک مقام ترک معصيت است. لبيک مقام ندامت از گناه و قلع ماده معصيت است و لبيک دخول به حريم طاعت الهي است. امام صادق(عليه السلام) در حديث حج فرمود:

وَ لَبِّ بِمَعْنَي إِجَابَة صَادِقَة صَافِيَة خَالِصَة زَاکِيَة لِلَّهِ سُبْحَانَهُ فِي دَعْوَتِکَ مُتَمَسِّکاً بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَي .(84)

احرام را اسراري است

محرّمات احرام دو قسم است: محرّمات خاص و محرّمات عام ; محرّمات خاص همان موارد معروفي است که در کتب فقهي به آن اشاره شده است.

* اما سرّ احرام، احرام از جميع معاصي و حتي مشتبهات است. نفس بايد به هنگام احرام از نفسانيات، مشتهيات و تمام لذات فاصله بگيرد و حتي لذّت حلال را، به قدر ضرورت، آن هم نه براي تحصيل لذّت، بلکه براي انجام تکليف الهي، استفاده کند.(85)

* سرّ ديگر احرام آن است که مشاهده محسوساست و ماديات را برخود حرام کند و در گامي بالاتر، شهود ما سوا را برخود حرام سازد; به عبارتي ديگر، از احرام به فنا دست يابد و از احرام متوجه عالم روحانيت، عالم وصل و عالم اسماء الهي شود، که اين کعبه حقيقي و اين حج انفسي است.

* از اسرار احرام، تردّد ميان خوف و رجا است; زيرا آنگاه که انسان لبيک مي گويد، نمي داند پاسخ چيست. آيا پاسخ حق لبّيک است يا لا لبّيک .

ابوالقاسم قشيري مي گويد: شريعت التزام عبوديت و حقيقت، مشاهده ربوبيت است. لذا اگر شريعت مؤيد به حقيقت و اگر حقيقت مؤيد به شريعت نباشد قابل قبول نيست.

در حديثي از امام عليّ بن الحسين(عليهما السلام) آمده است که آن حضرت بعد از احرام، رنگ از رخسارش پريد، صحابي علّت را جويا شدند. امام(عليه السلام) فرمود: خوف آن دارم که خدا در پاسخ من بگويد: لا لبّيک ; حَجّ عَلِيّ بن الْحُسَين(عليه السلام) فَلَمَّا أَحْرَمَ وَ اسْتَوَتْ بِهِ رَاحِلَتُهُ اَصْفَرَ لَوْنُهُ وَ وَقَعَتْ عَلَيْهِ الرَّعْدَة وَ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يُلَبِّيَ، فَقيلَ أَ لا تُلَبِّي فَقالَ أَخْشي أَنْ يَقُولَ لِي لا لَبَّيْکَ وَ لا سَعْدَيکَ فَلَمَّا لَبَّي غُشِيَ عَلَيهِ .(86)

* سرّ ديگر احرام اين که، هرگاه همگان لبيک مي گويند و نداي حق را به صورت جمعي پاسخ مي دهند، انسان متذکّر نفخ صور و حشر تمامي انسان ها از قبور مي شود. در عرصه قيامت انسان ها دو دسته مي شوند: محبّين و مطرودين ; تلبيه اشاره به اين است که انسان در قيامت با محبّين محشور گردد.

به هر تقدير، سر احرام همان است که امام سجاد(عليه السلام) در حديث شبلي فرمود: فَحِينَ أَحْرَمْتَ نَوَيْتَ أَنَّکَ حَرَّمْتَ عَلَي نَفْسِکَ کُلَّ مُحَرَّم حَرَّمَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ لَا قَالَ فَحِينَ عَقَدْتَ الْحَجَّ نَوَيْتَ أَنَّکَ قَدْ حَلَلْتَ کُلَّ عَقْد لِغَيْرِ اللَّهِ قَالَ لاَ قَالَ لَهُ(عليه السلام) مَا تَنَظَّفْتَ وَ لاَ أَحْرَمْتَ (87) و همين مضمون در کلمات امام صادق(عليه السلام) هم ذکر شده است: وَ أَحْرِمْ مِنْ کُلِّ شَيْء يَمْنَعُکَ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَ يَحْجُبُکَ عَنْ طَاعَتِهِ .(88) به تعبير ديگر اولين مقام حج، تخليه است. يعني زدودن دل از گناهان و از ماديات و در نهايت از غير خدا. اما بعد از تخليه مقام تحليه و نيز تجليه قرار دارد. بنابراين، حج تکليف الهي است که داراي هر دو مقام سلبي و ايجابي يا تخليه و تجليه است. لذا حج جزو تکاليفي است که به تنهايي مي تواند دستگيري انسان کند و او را تا مقام بيت الله حقيقي بالا برد; يعني داراي مقام جامعيت است.

اسرار طواف

بعد از آن که انسان به حرم وارد شد و به مقام امن الهي داخل گشت، نخست بايد عظمت بيت را شهود و رؤيت کند و از خانه به صاحب خانه متذکّر گردد و رزقي را که شامل او شده قدر بداند و بداند که در زمره وافدين و آمّين البيت الحرام در آمده است. نخستين عمل حج بعد از دخول حرم، طواف است.

طواف را آدابي است(89)

* نخستين ادب طواف آن است که با آبي مبارک غسل کند و بعد از غسل دست به دعا برداشته، از خدا بخواهد مستمع و شنونده نداي حق گردد. مطيع فرمان او باشد. بدنش را از عذاب دور نگه دارد و توفيقاتش را شامل حال او گرداند و با اين طهارت، به طهارت باطن نايل آيد و سپس جهت طواف داخل حرم رود.

* ادب ديگر طواف آن است که، از حجر الأسود آغاز و به آن پايان ببرد و نيز بايد استعلام حجر انجام دهد و اگر نمي تواند آن را مس کند. سرّ استعلام، مصافحه با خدا است. آن که با خدا مصافحه کند، اعتماد به غير او نکند. امام سجاد(عليه السلام) در اين باره فرمود:

صَافَحْتَ الْحَجَرَ وَ وَقَفْتَ بِمَقَامِ إِبْرَاهِيمَ(عليه السلام) وَ صَلَّيْتَ بِهِ رَکْعَتَيْنِ؟ قَالَ: نَعَمْ. فَصَاحَ(عليه السلام)صَيْحَةً کَادَ يُفَارِقُ الدُّنْيَا. ثُمَّ قَالَ: آهِ، آهِ، ثُمَّ قَالَ(عليه السلام) مَنْ صَافَحَ الْحَجَرَ الاَْسْوَدَ فَقَدْ صَافَحَ اللَّهَ تَعَالَي، فَانْظُرْ يَا مِسْکِينُ لاَ تُضَيِّعْ أَجْرَ مَا عَظُمَ حُرْمَتُهُ وَ تَنْقُضِ الْمُصَافَحَةَ بِالْمُخَالَفَةِ وَ قَبْضِ الْحَرَامِ نَظِيرَ أَهْلِ الاْثَامِ... .(90)

* باز از آداب است که با وقار گام بردارد، چون در محضر الهي است. تا حدّ امکان نزديک کعبه گردد و نيز آنگاه که به باب البيت رسيد، با ياد ذلّت انسان در برابر خدا در قيامت و با در خواست بهشت از او، اين دعا را بخواند:

سَائِلُکَ، فَقِيرُکَ، مِسْکِينُکَ بِبَابِکَ، فَتَصَدَّقْ عَلَيْهِ بِالْجَنَّةِ; اللَّهُمَّ الْبَيْتُ بَيْتُکَ وَ الْحَرَمُ حَرَمُکَ وَ الْعَبْدُ عَبْدُکَ وَ هَذَا مَقَامُ الْعَائِذِ الْمُسْتَجِيرِ بِکَ مِنَ النَّارِ فَأَعْتِقْنِي وَ وَالِدَيَّ وَ أَهْلِي وَ وُلْدِي وَ إِخْوَانِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنَ النَّارِ، يَا جَوَادُ يَا کَرِيمُ .(91)

طواف به غير از آداب، داراي اسراري است

* يکي اين که فرشتگان الهي پيرامون کعبه مي گردند، لذا انسان بايد خود را همگون با فرشتگان کند; { وَتَرَي الْمَلاَئِکَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ } .(92) لذا به هنگام طواف، طواف جسماني نکند و متوجه طواف قلب به دور بيت الله حقيقي، که همان عرش الهي است، باشد. طواف شريف طواف قلب در حضرت ربوبي است و کعبه نمادي از او در عالم ملک و شهادت است. انسان به هنگام طواف بايد متذکّر بيت معمور در آسمان ها باشد. طواف انسان به دور کعبه ملکي، همان طواف ملائکه به دور عرش الهي است و انسان بايد به هنگام طواف تا آسمان ها و فرشتگان بالا رود.

* سرّ ديگرِ طوافِ هفت گانه، رفع حجب هفت گانه است که گاهي از آن ها به هفت اخلاق رذيله تعبير مي شود; يعني عجب، کبر، حسد، حرص، بخل، غضب و شهوت. لذا با هر شوطي از طواف، اخلاقي ناپسند را از قلب خود بيرون رانده، روح و قلب خود را جهت تجلّي انوار الهي صفا مي دهد.

* و از اسرار طواف آن است(93) که، با هر طوافي به رمزي از رموز قرآني نايل مي شود. در روايات است (گذشت) که قرآن ظَهري دارد و بطني و براي بطن آن باز بطني است تا هفت بطن. انسان حج گزار با هر شوطي از طواف، به بطني از آيات قرآن کريم نايل مي شود.

وقوف مقام ابراهيم(عليه السلام) از ديگر ارکان حج است که همراه با نماز مقام مي باشد. اين عمل اشاره به آن دارد که انسان بايد به تمام اوامر الهي وقوف کند و به هنگام نماز، نيّت کند که نمازي همانند نماز ابراهيم(عليه السلام) به جاي آورد. نماز ابراهيم(عليه السلام) توحيد محض است. نماز ابراهيم(عليه السلام) طاعت صرف است و نماز ابراهيم(عليه السلام) خلوص کامل است و به فرموده امام سجاد(عليه السلام) : اگر چنين وقوف و نمازي نداشته باشد، حج حقيقي و حج انفسي به جاي نياورده است.(94)

امام صادق(عليه السلام) دربياني گهربار، سر طواف را چنين بيان فرمود: طُفْ بِقَلْبِکَ مَعَ الْمَلاَئِکَةِ حَوْلَ الْعَرْشِ کَطَوَافِکَ مَعَ الْمُسْلِمِينَ بِنَفْسِکَ حَوْلَ الْبَيْتِ .(95)

اسرار سعي

به هنگام سعي، بايد طهارت کامل داشت و طهارت ظاهري اشاره به طهارت باطني دارد و آن که اهل طهارت قلبي است، مي تواند با حقيقت قرآن در تماس باشد و از آن بهره گيرد; { فِي کِتَاب مَکْنُون لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ } .(96)

همچنين به هنگام سعي ميان صفا و مروه، غير از حمد و ثناي الهي، دعاهاي فراواني است که انسان را به ياد قيامت، تنهايي قبر، غربت محشر و تضرّع و زاري مي اندازد.

سرّ مهم سعي و تردد ميان صفا و مروه، تردّد ميان ملک و ملکوت است.(97) انسان براي خدمت به عالم ملک مي آيد و براي شهود جناب حق به عالم ملکوت وارد مي شود. عرفان، نوعي سلوک است و سلوک نوعي حرکت، لذا عرفان با سکون و ايستايي سازگار نيست. سلوک عرفاني يا به تعبيري سفر معنوي، چهار گونه است; يکي از مباحث عرفاني اين است که سالک داراي چهار سفر است.(98) سفر اول، سفر از خلق به حق . سفر دوم، سفر از حق به حق به کمک تن است. سفر سوم، سفر از حق به سوي خلق به کمک حق است و سفر چهارم سفر از خلق به سوي خلق به کمک حق است. سعي ميان صفا و مروه که تردّد ميان ملک و ملکوت است، ناظر به سفر اول و سفر سوم عرفاني است. سفر اول که پيمودن منازل و مقامات عرفاني است وصول به مقام ولايت است که باطن هستي است و سفر سوم تنزّل از مقام ربوبي است که حاصل آن مقام انبأ مي باشد; لذا نتيجه سفر اول، که سعي اول است، کسب مقام ولايت مي باشد و حاصل سفر سوم که سعي دوم است، تحصيل مقام انبأ و نبوت مي باشد. در ضمن به دست مي آيد که ولايت باطن نبوت است.

يکي ديگر از اسرار سعي ميان صفا و مروه، تردّد ميان دو کفه ميزان در عرصه قيامت است.(99) صفا تمثل کفّه حسنات و مروه تمثل کفّه سيّئات است. تردّد به اين معناست که انسان نمي داند در قيامت چه عاقبتي در انتظار اوست و کدام کفه براي او ترجيح پيدا مي کند. در واقع سعي ميان صفا و مروه، تردّد در ميان مغفرت و عذاب است. سعي ميان صفا و مروه تردد ميان ظاهر و باطن است. سعي ميان صفا و مروه تردّد ميان خوف و رجا است. سعي ميان صفا و مروه تردّد ميان آفاق و انفس است; { سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ } .(100) و سعي ميان صفا و مروه تردّد ميان يمين و شمال است; { إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِيدٌ } .(101)

اسرار عرفات

انسان حج گزار، بعد از احرام به سرزمين عرفات مي آيد. ورود به اين سرزمين مبارک، نماز و دعاهاي مختلفي دارد که در منابع معتبر مذکور است. وقوف در عرفات بايد وقوف در برابر سيد و مولا باشد و بعد از وقوف از او اعراض نکند. وقوف در عرفات همراه با معرفت است. معرفت نسبت به سرائر، حقايق و مقام قلب. حاجي در جبل الرحمه بايد به ياد رحمت عام و خاص خداوند باشد. پروردگار شاهد بر همه، ناظر بر بندگان و رحيم نسبت به مؤمنان است. آن که به وادي معرفت و رحمت در مي آيد، بايد خود را يکسره تسليم حق کند و از او مدد گيرد تا حجي واقعي به جاي آورد.

امام سجاد(عليه السلام) در ادامه حديث شبلي از اين باب مي فرمايد:

هَلْ عَرَفْتَ بِمَوْقِفِکَ بِعَرَفَةَ مَعْرِفَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَمْرَ الْمَعَارِف وَ الْعُلُومِ؟ وَ عَرَفْتَ قَبْضَ اللَّهِ عَلَي صَحِيفَتِکَ وَ اطِّلاَعَهُ عَلَي سَرِيرَتِکَ وَ قَلْبِکَ؟ قَالَ: لاَ. قَالَ: نَوَيْتَ بِطُلُوعِکَ جَبَلَ الرَّحْمَةِ أَنَّ اللَّهَ يَرْحَمُ کُلَّ مُؤْمِن وَ يَتَوَلَّي کُلَّ مُسْلِم وَ مُسْلِمَة؟ قَالَ: لاَ. قَالَ: ...فَمَا وَقَفْتَ بِعَرَفَةَ .(102)

* سرّ ديگر عرفات، وقوف به احاديث معرفت نفس است. اين مضمون که معرفت نفس همان معرفت رَبّ است، به گونه هاي مختلف در احاديث معتبر آمده است. مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ .(103) مضمون اين حديث چنين نيست که هر کس خود را شناخت خدا را خواهد شناخت، بلکه مفاد دقيق حديث اين است که عرفان نفس و عرفان ربّ يکي است; به ديگر سخن اين دسته احاديث، اشاره به اين آيه دارد که: { يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ } .(104)

* اما سرّ اعظم عرفات، مضامينِ دعاي عرفه است; دعايي که سيد الشهدا آن را با کمال تضرّع و ابتهال به درگاه احدي زمزمه کرد. اين دعاي سراسر عشق و سوز، آنچنان بلند و والا است که شرح آن مجالي مستقل مي طلبد و در اين خلاصه نمي گنجد. به هر حال مسأله عرفه تا بدان پايه مهم است که گفته اند اعظمِ گناهان آن است که انسان در عرفه حاضر شود و گمان کند خدا او را شامل مغفرت خود قرار نداده است.

اسرار مشعر

عرفات مقام وحدت است و مشعر مقام کثرت. در اين مرحله حاجي بايد به مشاعر صوري و معنوي وقوف پيدا کند تا حکمت آن ها را بداند. مشاعر، مدارک انساني است و قواي ادراکي بايد در اختيار انسان باشد که اگر چنين شد، سالک به مقام نفي خواطر نايل مي شود و در اين صورت قادر است خلع بدن کند و به تعبير جناب سهروردي خلع بدن يا موت اختياري از شرايط حکمت است. مي گويد: ما حکيم را حکيم نمي دانيم مگر آن که خلع بدن داشته باشد.(105)

* سرّ ديگر مشعر اين که به هنگام وقوف بايد مولاي خود را حاضر ببيند. او به سرزمين رحمت آمده است، لذا بايد نسيم رأفت و رحمت را نسبت به خود احساس کند.(106)

امام صادق(عليه السلام) وقوف مزدلفه را جهت کسب تقوا مي داند. مشعر براي صعود است، مشعر براي اعتلاي روح به عالم بالاست; چنانکه انسان از کوه بالا مي رود، بايد منازل و پلکان صعود، کمال، توحيد و فنا را يک به يک بپيمايد. وَ اتَّقِهِ بِمُزْدَلِفَةَ وَ اصْعَدْ بِرُوحِکَ إِلَي الْمَلاَِ الاَْعْلَي بِصُعُودِکَ إِلَي الْجَبَلِ .(107) امام چهارم شيعيان در ادامه حديث شبلي، اسرار مشعر را چنين بيان مي کند:

به هنگام ورود به مشعر بايد قلب انسان متوجه تقوا و خوف الهي باشد. به هنگام رفتن به مشعر بايد قلب انسان مضطرب و متمايل به انحراف نشود. قلب انسان در مشعر بايد موحّد شود و گام در صراط مستقيم نهد. (108)

اسرار منا

وقوف در سرزمين شريف منا، همراه با آدابي است; آداب مربوط به جمع حصي، آداب مربوط به تعداد آن، آداب مربوط به رمي، همچنين آداب مربوط به هدي و آداب مربوط به تقصير. اما ادبي که بيش از همه بر آن تأکيد شده، نيت خالص است. انسان بايد به هنگام رمي و ذبح و تقصير، تمام توجه به وجود خود را براي خالق هستي پاک و منزّه کند. درون خود را از هر گونه شرک افعالي، صفاتي و ذاتي پاک سازد. بود و نبود خود را براي خدا خالص گرداند و تنها او را مدبّر عالم و مؤثر در ما سوا بداند و ببيند. با بسم الله آغاز کند و با بسم الله کار خود را به انجام رساند. از خدا بخواهد تصدّق او را بپذيرد و به او رضاي خود را هديه کند.

انسان براي خدمت به عالم ملک مي آيد و براي شهود جناب حق به عالم ملکوت وارد مي شود. عرفان، نوعي سلوک است و سلوک نوعي حرکت، لذا عرفان با سکون و ايستايي سازگار نيست.

رمي جمرات، رمي دنيا و متاع قليل آن است. سالک بعد از رمي به دنيا باز نمي گردد و نگاه استقلالي به آن نمي اندازد، سپس نفس و نفسانيات را در محضر ربوبي ذبح مي کند تا پس از آن، اهل عيش دنيوي نباشد و در واقع مرده اي شود که حياتش نزد ربّ است; { لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ } .(109) سپس به تحليق مي پردازد. حلق رأس اشاره به کندن حبّ دنيا از نفس است. در اين هنگام دنيا کاملا از اعتبار مي افتد و حيات دنيوي نزد او خيال و توهّم مي شود. اين امر تنها در حالتي رخ مي دهد که خداي عظيم براي انسان عظيم باشد. به بيان ديگر، اگر عظيم براي انسان حقير باشد، حقير برايش عظيم مي شود، لذا سالک بايد عظيم بدارد تا امر حقير نزد او حقير شود. پس عارف بايد تعظيم الحق کند تا حقارت دنيا و زخارف آن در قلب او بنشيند. تنها در اين صورت است که حج او مقبول و چنين انساني حج گزار خواهد شد.

پايان حج، زيارتِ مدينه و اهل بيت است. در حديث است که اگر کسي به مکه آمد و به زيارت پيامبر(صلي الله عليه وآله) نرفت، مبتلا به جفاي نبيّ گرامي خواهد شد و کسي که ايشان را زيارت کرد، به طور حتم مشمول شفاعت آن حضرت شده، بهشت بر او واجب مي گردد. کسي که در مکه يا مدينه بميرد، بدون حساب و به همراه اصحاب بدر به سوي خدا هجرت کرده به بهشت مي رود.(110)

از مستحبات ديگر، زيارات مدينه، زيارت سيّده زنان عالم، صديقه طاهره است که در روايات معتبر آمده است: قبر مخفيِ آن حضرت يا در روضة النبي است و يا در قبرستان بقيع. در اين باب آداب و زيارات متعددي وارد شده است.

نتيجه گيري

حاصل آن که: حج، ظاهري دارد و باطني. کسي که به باطن حج نايل نشود، از انجام حق حقيقي محروم مانده است. حج انفسي نيل به اسرار حج است و سرّ حج چيزي جز توحيد نيست. حج رفع حجاب است.حج تفويض اموربه خداست. حج اداي حقوق است.حج بي اعتمادي به غير خداست و حج اعتصام به حبل الله است. حج کسب استعداد براي روزي است که جز او کسي به ياد انسان نيست. حج نفي رذايل است. حج کسب فضايل است. حج توبه، خلوص، اقبال، ذکر، تجديد عهد و ورود به امن و امان الهي است. حج خضوع، ورع، صفا، طاعت و ياد مرگ است و در يک کلام حج توحيد کامل است و خداوند هيچ عبادتي را در قرآن به خود منصوب نکرده، مگر حج را; { وَللهِِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيل } .(111) متعددي وارد شده است.

1 . يس : 82

2 . بقره : 156

3 . حديد : 3

4 . انعام : 75

5 . البر و سوي، اسماعيل حقي، روح البيان، ج7، ص251 ; آلوسي، سيد محمود، روح المعاني، ج12، ص132

6 . بني اسرائيل : 1

7 . آل عمران : 26

8 . مائده : 120

9 . ملک : 3

10 . طارق : 9

11 . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ج7، ص171 و ج8، ص348 و ج8، ص59

12 . الرحمن : 26 و 25

13 . قصص : 88

14 . الميزان، ج19، ص101 و ج16، ص90

15 . روم : 7

16 . زمخشري، الکشّاف، ج5، ص202

17 . الميزان، ج16، ص157

18 . نور : 35

19 . عنکبوت : 54

20 . مجادله : 22

21 . انفال : 2

22 . حديد : 16

23 . آل عمران : 102

24 . نحل : 97

25 . الميزان، ج12، صص 343 ـ 341

26 . انعام : 122

27 . روم : 47

28 . مائده : 69

29 . زمر : 22

30 . الميزان، ج17، ص255 ; روح البيان، ج9، ص212

31 . بقره : 7

32 . انعام : 25

33 . اعراف : 100

34 . محمد : 26

35 . نساء : 10

36 . الميزان، ج4، ص351

37 . همزه : 7

38 . طارق : 9

39 . انعام : 120

40 . انعام : 151

41 . الميزان، ج7، ص333

42 . هود : 1

43 . الميزان، ج10، ص138 ـ 136 ; روح المعاني ج7، ص131

44 . واقعه : 78

45 . رعد : 39

46 . حج : 9

47 . نحل : 89

48 . به نقل از الميزان، ج3، صص73 ـ 71

49 همان.

50 . لقمان : 20

51 . الکافي، ج2، ص135 ; وسائل الشيعة، ج1، ص152 ; بحار الانوار، ج54، ص145

52 . نهج البلاغه، حکمت 338

53 . کهف : 65

54 . محي الدين ابن عربي، الفتوحات المکّيه، ج3، ص167

55 . سراج، طوسي، اللّمع، ص26

56 . آملي، سيد حيدر، جامع الاسرار، ص351

57 . آملي، سيد حيدر، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص352 ـ 351

58 . عنکبوت : 35

59 . بقره : 183

60 . قشيري، عبد الکريم، الرساله القشيريه، ص159

61 . هجويري، علي بن عثمان، کشف المحجوب، ص498

62 . آملي، سيد حيدر، اسرار الشيعه واطوار الطريقه و انوار الحقيقه، صص 6 و 21 و 22 و 24 و 25 و 32 و 35

63 . لسان العرب، ج3، ص137 ; معجم مفردات الفاظ القرآن، ص236

64 . آملي، سيد حيدر، اسماء الشريعه، صص230 ـ 223

65 . آملي، سيد حيدر، اسرار الشريعة واطوار الطريقه وانوار الحقيقه، صص230 ـ 223

66 . آل عمران : 96

67 . هود : 7

68 . آل عمران : 97

69 . همان.

70 . انعام : 162

71 . کهف : 110

72 . همان: صص244 ـ 230

73 . آل عمران : 97

74 . هجويري، علي بن عثمان، کشف المحجوب، ص427

75 . همان، ص422

76 . بقره : 131

77 . هجويري، علي بن عثمان، کشف المحجوب، ص424

78 . همان.

79 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

80 . همان.

81 . التهذيب، ج1، ص468 ; الکافي، ج4، ص331 ; الفقيه، ص436

82 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

83 . همان.

84 . مصباح الشريعه، ص17

85 . ملکي تبريزي، ميرزا جواد آقا، ص172

86 . المحجة البيضاء، ج2، ص201

87 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

88 . مصباح الشريعه، ص17

89 . فيض کاشاني، محسن، المحجة البيضاء، ج2، صص 171 ـ 168

90 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

91 . المحجة البيضاء، ج2، ص170

92 . زمر، 75

93 . همان.

94 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

95 . مصباح الشريعه، ص17

96 . واقعه : 79

97 . المحجة البيضاء، ص203 به بعد.

98 . امام خميني، سيد روح الله، مصباح الهدايه الي الخلافة والولايه، صص214 ـ 204

99 . المحجة البيضاء، ج2، ص203

100 . فصلت : 53

101 . ق : 17

102 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

103 . آمري، عبد الواحد، غرر الحکم ودرر الکلم، ص191

104 . فاطر : 15

105 . سهروردي، شيخ شهاب الدين، حکمت الاشراق.

106 . المحجة البيضاء، ج2، ص202

107 . مصباح الشريعه، ص17

108 . مستدرک الوسائل، ج10، ص166

109 . بقره : 154

110 . الفقيه، ص293

111 . آل عمران : 197

/ 1