لطيفه‏هايى از احكام<p /> - احکام جوانان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

احکام جوانان - نسخه متنی

اکبری، محمود

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لطيفه‏هايى از احكام

ميرزا نديم، شبى به مسجد حاج ميرزا هادى رفته و از شدت مستى به گوشه‏اى افتاده بود.

صبح امام جماعت‏براى نماز به مسجد آمد، تا او را ديد گفت: او را بكشيد و از مسجد بيرونش كنيد.

او گفت: آخوند مگر من مد «والضالين‏» هستم كه مرا بكشند.

ظريفى با كفش نماز مى‏خواند. دزدى كه در كمين او بود و مى‏خواست گيوه او را بدزدد، آمد و گفت: اى مرد! با گيوه نماز گزاردن روا نباشد، اعاده كن كه نماز ندارى. او گفت: اگر نماز ندارم، گيوه كه دارم.

دزدى جامه كسى بدزديد و به بازار برد و به دست دلال سپرد تا بفروشد. جامه را از دلال دزديدند و دزد دست‏خالى نزد ياران بازگشت. گفتند: جامه را به چند فروختى؟ گفت: به آنچه كه خريده بودم.

روزى در حضور ناصرالدين شاه از انواع عبادات گفتگو مى‏شد وهركس از محسنات عبادتى سخن مى‏گفت; وقتى نوبت‏به كريم‏شيره‏اى رسيد، او گفت: قربان! بنده روزه را بيشتر دوست دارم؟

ناصرالدين شاه پرسيد، چرا؟ گفت: براى اين كه روزه را مى‏توان خورد، ولى ساير عبادات را نمى‏شود خورد.

يكى از روحانيون كه امام جماعت‏يكى از مساجد بود منتظر فرصتى بود كه بگويد: ريش تراشى حرام است، تا اين كه روزى در ماه رجب به دعاى مخصوصى رسيد كه بين نماز خوانده مى‏شود، در حين خواندن دعا به اين جمله رسيد كه: «... حرم شيبتى على النار; خدايا محاسن مرا بر آتش جهنم حرام گردان‏».

فرمود: آنان كه ريش ندارند، چگونه اين دعا را مى‏خوانند، لابد مى‏گويند: «اللهم حرم چونتى على النار; خدايا چانه مرا بر آتش حرام گردان، چون من كه ريش ندارم.»

پير مردى خواست، پسرش را تنبيه كند. پسرش از پيشش فرار كرد و به مسجد رفت. پيرمرد نزديك در مسجد آمد و سرش را در درون مسجد كرد و به پسرش خطاب كرد كه فلان فلان شده، بيا بيرون و بعد از هفتاد سال پاى مرا به مسجد باز نكن.

تاجرى كه براى تجارت به سفر مى‏رفت و به او گفته شد كه آيا سودى هم از اين مسافرتها به دست مى‏آورى؟ او گفت: بلى، نمازهاى چهار ركعتى را نصفه مى‏خوانم.

به شيخى كه نماز نمى‏خواند، گفته شد: چرا نماز نمى‏خوانى؟ او گفت‏به دليل قرآن كه مى‏گويند، نزديك نماز نشويد (لاتقربوا الصلاة...) و بقيه آيه را نمى‏خواند.

به شخصى كه روزه نمى‏گرفت، گفته شد كه چرا روزه نمى‏گيرى؟ اوگفت: به دليل خود قرآن كه فرموده: اگر مسافر بوديد، روزه نگيريد و من هم در دنيا مسافر هستم و نمى‏توانم براى هميشه بمانم.

حاشيه نويس: البته بايد بدانيد كه در سفر موقت نمى‏توان روزه گرفت نه دائم السفر.

دهقانى نزد يكى از همسايگان خود رفت تا الاغ او را عاريه كند. او عذرخواهى كرد كه امروز الاغ را به كس ديگر داده‏ام; در اين بين صداى عر عر الاغ بلند شد. دهقان گفت: گويا الاغ شما در خانه است.

همسايه گفت: شما حرف مرا قبول نداريد و حرف الاغ را قبول داريد.

از عالمى پرسيدند كه در صحرا به كدام سمت غسل بايد كرد. او گفت: به سمت جامه‏هاى خود تا دزد نبرد!

شخصى به باغ ديگرى رفته بود و مشغول خوردن ميوه بود. صاحب باغ آمد و گفت: چرا به باغ من آمده‏اى و ميوه مى‏خورى، اين حرام است. او گفت: من به خاطر حرام بودنش نمى‏خورم، بلكه به خاطر خاصيتش مى‏خورم.

از فقيهى پرسيدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه‏اى‏را ديده كه در زير برف است، چگونه او را بايد غسل و كفن كند؟

آقا گفتند: آن شخصى را كه به صحرا رفته و جنازه را ديده است‏بايد تنبيه كرد كه در فصل زمستان در صحرا چكار داشت كه چنين تكليف بر عهده‏اش آمده باشد.

شخصى در گفتن تكبير وسواس داشت و برايش دلچسب نبود و چندين‏بار الله اكبر مى‏گفت و بعد از آخرين‏بار كه موفق به تكبير مى‏شد و فكر مى‏كرد اين را ديگر درست ادا كرده است‏يكى از حاضران گفت: نشد. شخص بلافاصله گفت: فلان فلان شده، اين‏بار شده بود تو نگذاشتى.

حاشيه نويس: بدان كه وسواسى در هر كارى بد است، مبادا به اين‏بلا گرفتار شوى.

زاهدى گفت: نمى‏دانم، آيا ماه رمضان امسال خشنود رفت‏يا نه.

ظريفى گفت: اگر ناراضى برود، سال ديگر بر نمى‏گردد.

اعرابى نماز خويش بر خود تخفيف داد، ملامتش كردند. گفت: خاموش كه حريف بخشنده است.

حاشيه نويس: بلى خداوند بخشنده است، اما براساس حكمت.

مردى به ابن سيرين گفت: خواب ديدم كه خاتمى بر دست دارم وباآن‏دهان مردان و زنان را مى‏بندم. او پرسيد: آيا مؤذن هستى؟ گفتم: بلى. گفت: با اذان گفتنت مردم از مبطلات روزه دست‏بر مى‏دارند.

خواننده‏اى كه ترانه مى‏خواند، ترانه‏اش تمام شد، رو به جمعيت كرد و پرسيد: حالا چه بخوانم. ظريفى در مجلس بود، گفت: حالا نماز را بخوان!

آورده‏اند كه شخصى از همسايه‏اش طنابى به امانت‏خواست، او گفت:

بر روى آن ارزن گسترده‏ام.

آن مرد پرسيد: چگونه بر طنابى ارزن گسترند؟

گفت: چون مقصود بهانه است، همين بس است؟

شخصى دو ركعت نماز در نهايت تعجيل مى‏خواند. امام سجاد -عليه‏ السلام به او نگاه مى‏كردند. او بعد از نماز دست‏به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا چهار حورالعين و يك كاخ زرين در بهترين جاى‏بهشت‏به من عطا فرما. امام فرمودند: مهر حقير آورده‏اى ونكاح عظيم مى‏طلبى؟

شخصى مسجدى ساخته بود و نام خود را بر سر در آن نصب كرده بود. بهلول نام او را شبانه از سر در مسجد كند و نام خود را بر روى سر در مسجد نصب كرد. بانى مسجد وقتى نام بهلول را در روى مسجد ديد، با عصبانيت‏سراغ بهلول رفت و او را عتاب كرد كه چرا نام مرا از سر در مسجد برداشته‏اى و نام خود را بر جاى آن نصب كرده‏اى؟

بهلول گفت: اگر مسجد را به خاطر خدا ساخته‏اى، چه فرق مى‏كند كه نام من باشد يا نام شما؟

يك نصرانى تازه مسلمان شده بود; قاضى به او گفت: الان مثل كودكى هستى كه تازه متولد شده باشد. شش ماه بعد اهالى محل او را نزد قاضى بردند و گفتند: اين تازه مسلمان در اين مدت شش ماهه ابدا نماز نخوانده. او هم گفت: جناب قاضى، مگر شش ماه قبل به من نگفتيد: گويا تازه متولد شده‏اى وال‏آن كودك شش ماهه هستم و آيا بر طفل شش ماهه نماز واجب است؟ قاضى خنديد و به او اعتراض نكرد.

حكيمى گفت: مرگ چونان شيرى است كه به قصد تو آيد و عمر تو فاصله مسير آن است.

حكيمى گفت: در خير اسراف روا نبود، همچنان كه در اسراف خيرى نيست.

از كسى پرسيدند: هرگز در كارى بر ديگران سبقت گرفته‏اى؟ گفت: بلى. او پرسيد: در چه كارى؟ گفت: در بيرون آمدن از مسجد.

حاشيه نويس: لابد براى اداى حق الناس و يا انجام كارهاى خير بوده است والا آدم مسجدى، مانند ماهى و آب است و هرگز از مسجد گريزان نيست.

شخصى خانه‏اى اجاره كرده بود و چوبهاى سقفش بسيار صدا مى‏كرد. به صاحب خانه تذكر داد تا آن را تعمير كند. صاحبخانه گفت: چوبهاى سقف ذكر خدا را مى‏گويند. او گفت: بسيار خوب، اما مى‏ترسم كه اين ذكر منجر به سجود شود!

نقل كرده اند كه «علامه حلى‏» در حال طفوليت در خدمت دايى خود «محقق‏» درس مىخواند و گاهى فرار مىكرد، محقق او را تعقيب‏مى‏كرد تا او را بگيرد، چون به نزديك او مىرسيد، علامه آيه‏سجده را مىخواند و محقق كه به سجده مىرفت، او فرار مى‏كرد.

جمعى به دعاى باران بيرون رفتند و همه اطفال را همراه خود مى‏بردند.

ظريفى پرسيد: چرا كودكان را همراه خود مى‏بريد؟ آنها گفتند: چون آنها بى‏گناهند، دعايشان مستجاب مى‏شود. او گفت: اگر دعاى ايشان مستجاب شدى، يك مكتب‏دار در همه عالم زنده نماندى.

امام باقر -سلام الله عليه از پيامبر صلوات الله عليه وآله نقل نموده كه روزى پيامبر در مسجد نشسته بودند، مردى وارد شد و بى‏آن‏كه ركوع و سجود خويش تمام كند، نماز گزارد. پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: نماز او چون مرغى است كه نوك بر زمين مى‏زند و اگر با اين حال از دنيا برود به دين من نمرده است.

يكى از زنان پيامبر گفت: پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم گوسفندى كشتند و تمام گوشت آن را جز كتفش صدقه دادند. من به پيامبر گفتم: چيزى جز كتفش نماند. حضرت فرمودند: همه‏اش جز كتف باقى ماند.

يك يهودى، مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان گوشت‏بريان مى‏خورد، با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: اى فلان! گوشتى كه مسلمان ذبح كرده باشد به يهودى حلال نيست. او گفت: من بين يهود، همچون تو هستم بين مسلمانان.

مردى با يكى از دوستان خود مشورت كرد كه فلانى از من پول قرضى مى‏خواهد، آيا صلاح مى‏دانى به او پول قرض بدهم؟ گفت: بلى، خيلى بجاست. آن مرد پرسيد: چرا؟ گفت: چون اگر شما به او پول قرض ندهيد، سراغ من مى‏آيد.

مؤذنى اذان مى‏گفت تا رسيد به «حى على الصلوة‏»، مردم با عجله به سوى مسجد شتافتند تا اين كه صفهاى مردم آماده نماز جماعت‏شد. ظريفى گفت: اگر مؤذن به جاى حى على الصلوة «حى على الزكوة‏» مى‏گفت، مردم در فرار از مسجد سبقت مى‏گرفتند.

حاشيه نويس: البته براى مؤمنان واقعى دستور نماز و زكات فرقى نمى‏كند.

صوفى به خانقاه رسيد، مركب خود را بست و رفت ميان خانقاه. صوفيان مركب او را فروختند و خرج نيازهاى خانقاه نمودند; سپس شروع كردند، ذكرهاى مخصوص را با هم بگويند. بعد مسؤول خانقاه شروع به گفتن اين جمله كرد كه: «خر برفت و خر برفت‏» و همه با هم حتى آن كه صاحب آن مركب بود اين جمله را مى‏گفتند. بعد از تمام شدن جلسه كه همه رفتند، او نيز بيرون آمد و ديد مركبش نيست، ناراحت‏شد و گفت:

خلق را تقليدشان بر باد داد اى دو صد لعنت‏بر اين تقليد باد (1)

حاشيه نويس: تقليد در اسلام تقليد آگاهانه است، نه كوركورانه. تقليد در اسلام پيروى از متخصص است، آن هم راه انحصارى نيست، بلكه خود انسان مى‏تواند متخصص باشد.

اعرابى به حج رفت. در طواف دستار او را دزديدند. گفت: خدايا يك بار كه به خانه تو آمدم، فرمودى كه دستارم بدزدند، اگر يك بار ديگر مرا اين جا ببينى مى‏فرمايى تا گردنم را بشكنند!

مى‏گويند كسى روزه نمى‏گرفت، ولى سحرى مى‏خورد، گفتند: تو كه روزه نمى‏گيرى چرا سحرى مى‏خورى؟ گفت: نماز كه نمى‏خوانم، روزه هم كه نمى‏گيرم، اگر سحرى هم نخورم كه ديگر كافر مطلق مى‏شوم.

جماعتى، شخصى را نزد قاضى بردند و شكايت كردند كه اين شخص از هر يك از ما پولى قرض نموده و شخص مقروض، خود اقرار كرد كه آنان راست مى‏گويند و دعوى ايشان به جاست، اما مقرر فرماييد كه مهلتم بدهند تا ملك و مال خود را بفروشم يا گرو بگذارم تا وجه آنان را ادا نمايم.

هنوز قاضى كلامش تمام نشده بود كه طلبكاران فرياد برآوردند كه اى قاضى! اين مرد، بى‏مال و املاك است و يك وجب ملك در هيچ جا ندارد. پس آن شخص بدهكار روى به قاضى كرد و گفت: جناب قاضى! در صورتى كه طلبكاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بى‏چيزى من مى‏كنند، اينك آنچه اقتضاى عدالت است‏به جاى آور! قاضى گفت: ديگر هيچ حق سؤال و جواب با تو ندارند، المفلس فى امان الله.

عربى صبح به مسجد در آمد كه نماز گزارده و عجله داشت. پيشنماز هم بعد از سوره فاتحه سوره نوح را شروع كرد، چون گفت: «انا ارسلنا نوحا» يعنى: «ما فرستاديم نوح را» و ما بقى آيه از يادش رفت و سكوت او طول كشيد. عرب را طاقت نماند و گفت: ايها القارى اگر نوح نمى‏رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن.

ژنرال مغرور در خيابان، سرباز ساده‏اى را ديد كه خونسرد و آرام از كنار او گذشت و سلام نظامى نداد; ژنرال برگشت و باعصبانيت از سرباز پرسيد: به من بگو وقتى يك ژنرال و يك سرباز در خيابان يكديگر را مى‏بينند، كدام يك بايد اول سلام بدهد؟ سرباز فكرى كرد و گفت: هر كدام با ادب‏تر باشند.

شخصى پس از يك ماه گرسنگى كه سخت ناتوان و لاغر شده بود، براى رؤيت ماه در شب عيد فطر به روى بام رفته بود، وقتى پس از زحمت زياد رؤيت نصيبش شد و هلال ماه را به شاعر نازك و نزار، چون ابروى دلدار ديد، خطاب به آن چنين گفت: مگر لازم بود خود و مردم بيچاره را بدين صورت درآورى؟

قاضى از دزدى پرسيد: اين همه سرقتها را تنها مى‏كردى يا شريك هم داشتى؟ گفت، تنها بودم، مگر در اين زمانه آدم درستكارى هم پيدا مى‏شود كه به شريكى انتخاب كنم.

حاشيه نويس: كافر همه را به كيش خود پندارد.

از كسى پرسيدند: چرا مؤذن هنگام اذان گفتن دست‏خود را بيخ گوش خود مى‏گذارد؟ گفت: چون اگر دستش را جلو دهانش بگذارد صدايش بيرون نمى‏آيد.

آمد رمضان نه صاف داريم و نه درد وزچهره ماگرسنگى رنگ ببرد

در خانه ما چو خوردنى چيزى نيست اى روزه برو ورنه تو را خواهم خورد

شبى جمعى دور هم نشسته بودند، يكى گفت: اى دوستان، ساكت! گويا دزد آمد به خانه. آنان گفتند: از كجا فهميدى؟ گفت: چون دزد بى‏سر و صدا مى‏رود دزدى مى‏كند و من هر چه گوش دادم صدايى نشنيدم، فهميدم كه دزد آمده است.

زنى مشغول نماز بود كه شخصى از او تعريف كرد، او ميان نماز گفت: تازه روزه‏هم هستم.

حاشيه نويس: كلام بيجا نماز را باطل مى‏كند، حتى گفتن «الله‏اكبر» بيجا.

شخصى به ديگرى گفت: مرا بيست درهم وام و يك ماه مهلت‏بده. اوگفت: بيست درهم را ندارم، اما به جاى يك ماه يك سال مهلت مى‏دهم.

مردى به حلوا فروشى گفت: يك من حلوا به من نسيه بده. حلوافروش گفت: اول كمى بچش و ببين حلواى خوبى است‏يا نه. اوگفت: من ال‏آن قضاى روزه رمضان سال پيش را گرفته‏ام.

حلوافروش گفت: پناه بر خدا اگر با شخصى چون تو معامله كنم; تو قرض خدا را از سالى به سال ديگر عقب انداخته‏اى با من چه خواهى كرد.

اعرابى را شتر گم شد. سوگند خورد كه اگر شتر خود را يافت، آن رابه يك درهم بفروشد، اتفاقا شترش پيدا شد. اعرابى كه طاقت‏نمى‏آورد با آن قيمتى كه قسم خورده بود بفروشد، گربه‏اى رابگرفت و به گردن شتر آويخت و گفت: شتر و گربه را با هم‏مى‏فروشم، شتر يك درهم و گربه پنجاه درهم. اعرابى ديگرى ازآن جا بگذشت گفت: اگر آن گردن بند نبودى شتر چه ارزان بودى.

مردى در هواى گرم از تشنگى له له مى‏كرد، بچه‏اى را در ميان كوچه‏اى ديد، از او خواست مقدارى آب برايش بياورد. او گفت: دوغ داريم.

گفت: بياور! او يك ظرف دوغ آورد.

مرد تشنه دوباره دوغ خواست، او رفت و دوباره يك ظرف دوغ آورد و به آن مرد داد. آن مرد كه شرمنده محبت او شده بود گفت: خيلى به شما زحمت دادم. آن كودك گفت: زحمتى نيست، زيرا ما اين دوغ را لازم نداشتيم، چون موش مرده در آن افتاده بود. آن مرد در حالى‏كه ظرف پر از دوغ را در دستش داشت‏با عصبانيت‏به زمين انداخت. آن كودك فرياد زد: مامان اين آقا ظرفى را كه در ميان آن غذاى سگ را مى‏داديم به زمين انداخت و شكست!

ابوالعينا كه به عيادت يكى از دوستان مريض خود رفته بود، از پرستارش پرسيد: حال او چطور است، پرستار گفت: همان‏طورى كه مى‏خواهى.

ابوالعينا گفت: چرا ناله و گريه نمى‏شنوم.

به شخصى كه در نماز جماعت‏شركت نمى‏كرد، گفتند: چرا در نماز جماعت‏شركت نمى‏كنى؟ گفت: قرآن مى‏فرمايد: «ان الصلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر.»

از شخصى خواستند قراءت نمازش را بخواند، او گفت: «اعوذ بالله منم شيطان الرجيم.»

چند نفر نماز مى‏خواندند، اولى حرفى زد. دومى كه مشغول نمازبود، گفت: حرف نزن. سومى گفت: الحمدلله كه من حرف نزدم.

از بوذرجمهر به هنگام مرگ خواسته شد كه وصيتى بكند، او گفت: چه وصيتى بكنم، در دنيايى كه انسان جاهل و تهيدست‏به دنيا مى‏آيد و با اكراه مى‏رود، پس به چنين دنيايى نبايد دل بست.

رياكارى مشغول نماز بود، احساس كرد، كسى وارد مسجد شده، نمازش را با كيفيت‏بهترى خواند. بعد از نماز نگاه به عقب كرد، ديد سگى است كه درب مسجد را باز كرده و وارد شده است.

دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت: تو كيستى و چه مى‏كنى؟ گفت: دست‏خدا از درخت‏خدا و از ميوه خدا مى‏خورد. او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به كتك زدن كرد. همين كه آمد ازخود دفاع كند و داد و فريادى بزند، صاحب باغ گفت: چرا ناراحتى؟ اين دست‏خدا و چوب خداست كه به بدن بنده خدا مى‏خورد.

دزدى به باغى رفت و دامنش را پر از ميوه كرد. صاحب باغ او را ديد و به او گفت: چرا به باغ من آمده‏اى؟ گفت‏باد تندى آمد و مرا به داخل اين باغ انداخت.

صاحب باغ پرسيد: چرا اين ميوه‏ها را چيده‏اى؟ گفت از ميوه‏ها مى‏گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها كنده مى‏شدند. صاحب باغ پرسيد: چرا دامنت را پر از ميوه كرده‏اى؟ گفت: من هم متحير بودم كه چرا چنين شده است و اين سؤال را شما پاسخ بدهيد.

روزى حضرت رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم با جمعى از اصحابش وضو گرفتند وگردهم نشسته بودند تا نماز بخوانند. يكى از اصحاب شترى كشته‏و آن را پخته بود، چون چشمش به هيات اجتماع پيغمبر و اصحابش افتاد، تقاضا كرد كه آنان ميل نمايند. حضرت با اصحاب، آن غذا را ميل كردند تا اين كه ظهر فرا رسيد. از وى خواستند كه‏مشغول نماز شوند. حضرت متوجه شد كه يكى از اصحاب جلسه، وضويش باطل شده و خجالت مى‏كشد كه تجديد وضو نمايد;او مى‏خواهد بدون وضو نماز بخواند. حضرت رو به اصحاب‏كرد و فرمود: تمام آنهايى‏كه گوشت‏شتر خورده‏اند، بايد وضو كنند و من هم تجديد وضو مى‏كنم و حضرت دوباره وضو گرفتند و تمام اصحاب هم تجديد وضو كردند و نماز ظهر را به جماعت‏خواندند.

پى‏نوشت:

1. دهخدا، امثال و حكم.

/ 158