هويّت تاريخى مردم ايران
(بازشناسى برخى از ابعاد در عصر باستان)
محمد دشتى مقدّمه
يكى از عوامل مهم و مؤثر در شكلگيرى هويّت يك ملّت، هويّت تاريخى اوست؛ زيرا هر ملّتى به تاريخ خود دلبستگى خاصى دارد و تاريخ يك ملت، خواه ناخواه به آن ملت پيام مىدهد و اين پيامها در ساخت و بافت هويّت مخاطبانش نقش خاص خود را دارد. طبعا نحوه نگرش به تاريخ يك ملت و زاويهاى كه از آن به گذشته نگريسته شود نيز در اين فرايند تأثير بسزايى دارد. روشن است كه معناى اين گفته اين نيست كه ملتها بدون نگاه نقّادانه به گذشته خويش، تاريخ خود را الگو و سرمشق زندگى اجتماعى كنونى خويش قرار مىدهند؛ چنين رويكردى به تاريخ ملّى محكوم عقل و شرع است، بلكه منظور اين است كه هر ملتى سعى بر آن دارد تا دست كم همزمان با نگاه به بيرون و در كنار آنچه از خارج اقتباس مىكند، تاريخ خود را نيز به عنوان تجلّىگاه هوش و استعداد و توانمندىهاى خويش بشناسد و از لابهلاى تجاربى كه پشت سر نهاده است، نقاط مثبت و منفى آن را باز شناخته، در پرتو آن به ارزيابى وضع موجود خود بپردازد، بر نقاط قوّت آن پاى فشارد و از تكرار نقاط ضعف اجتناب ورزد و در همان حال، با اشراف بر شناسنامه ملّى خويش، از خودباختگى و خود كمبينى و بىهويّتى برحذر باشد. در اين زمينه، روشن است كه ملت ايران يكى از اقوام ريشهدار در پهنه تاريخ جهان محسوب مىشود كه از تمدنى ديرپاى نيز برخوردار بوده است. در نتيجه، ملتى با اين پيشينه نمىتواند نسبت به تاريخ خود بىتفاوت باشد؛ همچنانكه قراين بسيارى نيز گوياى آن هستند كه مردم ايران هيچگاه نسبت به تاريخ خود بىاعتنا نبوده است، به گونهاى كه به جرأت مىتوان گفت: يكى از عوامل مهم حفظ هويّت و استقلال و آزادانديشى ملت ايران، به رغم حوادث سهمگينى كه بر اين مرز و بوم گذشته، همان ذهنيت تاريخى مردمان اين سرزمين بوده است. در عين حال، بازشناسى هويّت تاريخى ملت ايران، كه از تاريخى كهن برخوردار است، كار مهمى است كه پژوهشها و كاوشهاى فراوانى مىطلبد تا از رهگذر تضارب افكار صاحبنظران، هويّت تاريخى اين مرز و بوم هرچه بيشتر شفّاف و به واقع نزديك گردد، به ويژه آنكه دير زمانى نيست كه مردم ايران طعم آزادى و استقلال را چشيده و از زير سلطه ناسيوناليسم كور عصر استبداد رهيدهاند. با اين مقدّمه، خاطرنشان مىشود كه تاريخ يك ملت، كه تجربه زندگى اجتماعى اوست، ابعاد گوناگون سياسى، اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى را در برمىگيرد كه در اين ميان، بىترديد يكى از مهمترين ابعاد حيات اجتماعى يك ملت، كه ديگر ابعاد را شديدا تحت تأثير خود قرار مىدهد و در سرنوشت دنيوى و اخروى ايشان اثرى تعيينكننده دارد، «حيات سياسى» يك ملت و «ساختار سياسى» حاكم بر آن است. آيات قرآن كريم و روايات معصومان عليهمالسلام نيز مؤيّد اين موضوع هستند؛ آياتى همچون: «و جعلنا هم ائمَّةً يهدونَ بأَمرنا» (انبياء: 73) و «أَئِمَّة يدعون الى النّار» (قصص: 41) و رواياتى همانند «النّاس على دين مُلوكِهِم»(1)؛ «صنفان منْ اُمَّتى اذا صَلحا صلُحت امَّتى و اذا فسدا فسَدَت اُمَّتى، الفقهاء والأُمراءُ»(2) و بسيارى از آيات و روايات ديگر كه شاهد بر اين مدعا هستند. آنچه اين نوشتار در پى آن است، تبيين چهارچوب كلى ساختار سياسى ايران باستان، يعنى فلسفه سياسى (مفاهيم بنيادين و زيرساخت نظام سياسى) و نظام سياسى (شاكله و ساختار نهاد حكومتى) ايران، از كهنترين ايّام تا انقراض ساسانيان است؛ دورانى قريب 26 قرن و مشتمل بر عصر حيات اجتماعى مشترك آرياهاى هندى و ايرانى، يعنى عصر پيشداديان قريب 2000 تا 1500 قم، عصر كيانى قريب 1500 تا 1200 قم، عصر زرتشت و دورههاى متعاقب آن تا ظهور دولت هخامنشى قريب 1200 تا 550 قم، عصر هخامنشى از 550 تا 330 قم، عصر اشكانى از 250 ق م تا 224 م و سرانجام، عصر ساسانى از 224 تا 651 ميلادى. در اينجا، تذكر دو نكته لازم است: نخست اينكه هرچند دوران مديدى از قلمرو بحث مربوط به دورههاى نيمه اسطورهاى تاريخ ايران است، اما آنچه در رابطه با اين برهه مستند اين گفتار مىباشد، عمدتا مطالعات زبانشناختى و دينشناختى است كه بر ميراث غيرقابل انكار و بلكه متواتر ايرانيان استوار است. ثانيا، به دليل رعايت اختصار و تناسب حجم نوشته با نشريه، در بسيارى موارد، از ارائه متن اسناد و ادلّه خوددارى شده است. سادهترين شكل سازمان اجتماعى آرياها
سادهترين شكل سازمان اجتماعى آرياها، همچون بسيارى از ديگر اقوام جهان، نظام قبيلهاى بوده است.(3) اما از آنرو كه گنجاندن نظام قبيلهاى تحت اصطلاح «نظام سياسى» مشكل و مورد انكار برخى صاحبنظران است،(4) موضوع بحث «ساختار سياسى ايران» از نظامهاى متشكّل و منسجم آريايى آغاز مىگردد: الف. «پسر خدا ـ پادشاهى»؛ كهنترين ساختار سياسى ايران (قريب 2000 ـ 1500 قم)
بر پايه تحقيقات دينشناختى و پژوهشهاى زبانشناختى، كهنترين فلسفه سياسى رايج در جوامع آريايى عبارت بود از: «خدا محورى» و اختصاص حق حاكميت به خداوند؛(5) با اين ويژگى كه آرياها خدايان متعددى داشتند و عناصر طبيعت، اجرام آسمانى و ارباب انواع را پرستش مىكردند. اما در همين جهانبينى مشركانه(6)، حق حاكميت متعلّق به خدايان بود و ربّالنوع متصدى امر حاكميت، خورشيد.(7) براساس فلسفه سياسى مزبور (خدامحورى)، نظام سياسى «پسر خدا ـ پادشاهى» عصر پيشدادى شكل گرفت كه شباهت زيادى به نظام «پسر خدا ـ پادشاهى» فرعونى حاكم بر مصر باستان داشت.(8) روشن است كه در چنين نظامى، پادشاه از بالاترين مشروعيت برخوردار است و او به طور معمول به عنوان «پسر خدا» در روى زمين، داراى قدرت و اختيارات وسيع خدايى است. ب. «روحانى ـ پادشاهى» (قريب 1500ـ 1200 قم)
پس از سلسله پيشدادى، سلسله كيانى بر سر كار آمد. روى كار آمدن اين سلسله در پى بروز برخى اصلاحات در انديشه آرياها صورت گرفت. از ابعاد و گستره اين اصلاحات، اطلاعات چندانى نداريم، اما آنچه مسلّم است اينكه در خلال اين اصلاحات، نخستين انسان و نخستين پادشاه عصر پيشدادى، كه جمشيد خدازاده دوران بىمرگى است(9) و بر اساس سنّت هندى(10)، پس از مرگ پادشاه مردگان و پادشاه دوزخىهاست،(11) به مرتبه «انسان ميرنده» يعنى «گيومرتن» ـ كيومرث ـ تنزّل كرد(12)؛ همچنانكه پادشاه مىبايست از ميان القاب، تنها به عنوان «كى / كاوى» (كاهن، روحانى) قناعت ورزد.(13) اين در حالى بود كه مشروعيت قدرت پادشاه كيانى در گرو كسب «فرّه ايزدى» از طريق رفتار عادلانه بود.(14) اين موارد از بروز تحوّلى ريشهاى در انديشه و آيين آريايى حكايت دارند؛ تحولّى كه در آن اعصار انباشته از خرافات، جز از منبع وحيانى و توحيدى مورد انتظار نيست. هرچند در سنّت ايرانى هيچ نشانهاى از بعثت پيامبرى در آغاز عصر كيانى به چشم نمىخورد، اما در سنّت اسلامى از امام صادق عليهالسلام نقل شده كه كى خسرو سيصد پيامبر را به قتل رسانده است.(15) اين نقل دستكم مىتواند مؤيّدى باشد بر بعثت انبياى الهى در دوران كيانى، بلكه در اواخر عصر پيشدادى. اين گزارش همچنين گوياى بازگشت انحرافات دوران پيش از بعثت انبياست كه در نتيجه آن، تعارضات شديدى ميان حقطلبان و هيأت حاكمه بروز كرده بود و در اين ميان، نظام حاكم حق خواهان را از دم شمشير مىگذراند. به هر حال، بر پايه قراين موجود، مقارن روى كار آمدن كيانيان، نظام سياسى جامعه ايرانى از «پسر خدا ـ پادشاهى» به نظام «روحانى ـ پادشاهى» يا به عبارتى، «كاهن ـ شاهى» مبدّل شد. اما از نظر فلسفه سياسى، قراينى همچون عنوان پادشاهان كيانى و تقيّد مشروعيت آنان به احراز فرّه ايزدى، گوياى تداوم فلسفه سياسى خدامحورى است. ويژگى فلسفه سياسى عصر كيانى گرايش توحيدى آن است، هرچند اين گرايش در اواخر اين دوره به شرك كهنآلوده شده بود. در اينباره، افزون بر روايت امام صادق عليهالسلام مبنى بر ظهور پيامبران الهى در عصر كيانى، وجود قراينى بر وجود آيين «مزداپرستى» و «يكتا پرستى» پيش از ظهور زرتشت(16) و نيز لحن بسيارى از گفتار اصيل زرتشت، كه گويا او مطلب جديدى نياورده، بلكه او خود يك مزداپرست راستين است كه از انحراف رهبران دينى و سياسى ـ كَرپان و كاويان ـ شكوه مىكند،(17) همگى مؤيّد اين مدعا هستند. ج. نظام «امت و امامت» (قريب 1200ـ1100 قم)
نظام سياسى «كاهن ـ شاهى» طى چندين نسل، بلكه چندين قرن تداوم يافت. در بخش اعظم اين دوران، ايرانيان شرقى از ماوراءالنهر گرفته تا حدود رى و طبرستان و گاه فراتر از آن، تحت حاكميت نظام يكپارچه كيانى قرار داشتند.(18) اما در اواخر اين دوران، نظام سياسى كيانى متلاشى شد، در هر ناحيهاى حكومتى محلى و مستقل فرمانروايى داشت.(19) حكومتهاى محلى مزبور نيز همان ساختار سياسى «كيانى» را داشتند،(20) ولى دستگاه فرمانروايى كيانى از نظر عملكرد و پايبندى به اصول اخلاقى و آداب و رسوم به شدت سقوط كرد و از ساختار «روحانى ـ پادشاهى» جز نامى باقى نماند و اين حكومتها به شكل حكومتهاى خودكامه سلطنتى در آمدند. توده مردم نيز در انواع فساد و تباهى اخلاقى و پرستش مظاهر شرك، از جمله آتش و اجرام آسمانى فرو رفته بود.(21) در حالى كه نظام «روحانى ـ پادشاهى» عصر كيانى در بدترين وضعيت خود به سر مىبرد، زرتشت قيام كرد.(22) او بار ديگرى نداى توحيد در داد(23) و با تلاش خستگىناپذير و پس از گرويدن يكى از كاويان به نام كى گشتاسپ به وى، به مبارزه قهرآميز با ديگر حاكمان كيانى پرداخت و سرانجام، بر آنان پيروز شد.(24) لحن گفتار زرتشت به خوبى نشان مىدهد كه پيام او چندان براى مخاطبانش ناآشنا نبوده است. او هيچگاه، مخاطبانش را بدينگونه كه شما را به «اهورا مزدا» (خداى داناى توانا) فرا مىخوانم، مورد خطاب قرار نمىداد(25)، بلكه او بيشترين شكوه را از كاويان و كَرپان (پادشاهان كاهن و روحانيان حامى ايشان) داشت كه در فساد و تباهى فرو رفته و جامعه، حتى كشاورزى و دامدارى، را از رونق انداخته بودند.(26) گويى او آمده بود تا آيين توحيد را كه از درون تهى شده و با شرك كهن آميخته شده بود، احيا كند. در كهنترين بخش اوستا، معروف به «گاتها» (سرودها) كه در اصالت و صحّت انتساب آن به زرتشت، تقريبا شك و ترديدى وجود ندارد(27)، زرتشت اين معنا را القا مىكند كه حق حاكميت از آن خداوند (اهورا مزدا) است و اوست كه فرمانرواى جامعه را تعيين مىكند.(28) زرتشت بر اين اساس، از اهورا مزدا مىخواست كه براى نجات مردم و رهبرى خردمندانه جامعه، فردى را برگزيند.(29) در همين حال و هوا فرشته الهى، وَهوُمَنَه (بهمن)(30) فرود آمد و زرتشت را، كه بيشتر به عنوان رهبر دينى و صاحب دعوت برگزيده بود، به عنوان رهبر سياسى جامعه نيز تعيين كرد.(31) زرتشت براى ساختار سياسى موردنظر خود، نام خاصى ارائه نمىداد؛ همچنانكه او ظاهرا عنوان «كاوى» و «كى» را از گشتاسپ (مريد و حامى بزرگ زرتشت) سلب نكرد.(32) بر اين اساس، به نظر مىرسد كه ساختار سياسى مورد نظر او، با ساختار سياسى عصر «كيانى» تفاوت اساسى نداشته است. آنچه در اين زمينه براى زرتشت اهميت داشت اين بود كه آنچه را در ظاهر و در مقام لفظ ادعا مىشده، ولى از محتوا تهى شده بود، دوباره با حقيقت پيوند دهد. بدين سان، زرتشت بر اساس فلسفه سياسى «خدامحور»، نظام سياسى «امت و امامت» را ـ به معناى واقعى كلمه ـ بنيان نهاد؛ نظامى كه خود او به تعيين خداوند در رأس آن قرار دارد و كى گشتاسپ و وزيرش، جاماسپ از زيردستان و دستياران وى محسوب مىشوند.(33) از سرنوشت نظام سياسى كه زرتشت بنيان نهاد و روند تحولات سياسى پس از زرتشت تا گسترش قلمرو مادها به شرق ايران، يعنى دورانى قريب پنج قرن، اطلاعى در دست نيست. اما از اينكه پس از عصر زرتشت و كى گشتاسپ تا روى كار آمدن مادها (قريب 720ـ549 قم)، ديگر نام هيچ پادشاه يا سلسلهاى در سنّت ايرانى ثبت نگرديده، و هم از اين گزارش كه زرتشت عاقبت در جنگ با اقوام آريايى صحرانشين تورانى و مشرك به قتل رسيد،(34) مىتوان برداشت كرد كه ديرى نپاييده كه نظام بنيانگذارى شده توسط زرتشت و نيز فرهنگ و فلسفه سياسى توحيدى او در معرض تهاجمات بىامان اقوام آريايى مشرك قرار گرفته و جامعه شرقى ايران دوباره در دامن نظام قبيلهاى و ملوكالطوايفى آريايى سقوط كرده است. با اين همه، گيرايى سرودهاى زرتشت و عشق و ايمان باقىمانده پيروانش اين بستر را فراهم آورد كه نام زرتشت و خاندان و گزيده اشعارش هرگز از خاطرهها محو نگردد(35)، و آنگاه كه مهاجمان مشرك بر كشور اهورايى او تاختند و ظاهرا برخى از پيروان سازشكار او نيز به احياى شرك كهن آريايى پرداختند،(36) بدعتگذاران جز رنگآميزى كردن افكار مشركانه با ادبيات زرتشت و ساختن معجونى التقاطى از افكار شرك و تعاليم زرتشت، چارهاى نداشتند.(37) د. ساختار التقاطى (قريب 1100ـ549 قم)
طى دوران مديد پس از عصر زرتشت، به تدريج و دستكم در اواخر حاكميت مادها (قريب 720ـ549 قم)، كه قلمرو آنان به حداكثر وسعت خود رسيد، ايرانيان غربى و ايرانيان شرقى به يكديگر پيوند خوردند.(38) در نتيجه، نوع مردم ايران، هم از نظر فرهنگى و هم از نظر سياسى، سمت و سوى واحدى يافتند. تلاقى شرق و غرب ايران نيز متأسفانه به زيان آيين زرتشت تمام شد و نفوذ شرك كهن آريايى، كه از همان شرق نجد آغاز شده بود(39)، به اوج خود رسيد. كاهنان و روحانيان سنّتى و پرنفوذ ماد يعنى، «مغان» (موبدان) كه قاعدتا بايستى از حمايت دولت ماد نيز برخوردار بوده باشند، زعامت دينى آيين زرتشت را نيز بر عهده گرفتند.(40) به طور طبيعى، مغان و زمامداران سياسى ايرانيان غربى كه اسلافشان در چندين قرن پيش زرتشت را از سرزمين خود رانده و متوارى ساخته بودند،(41) وقتى از طريق ايرانيان شرقى و نسلهاى بعدى پيروان زرتشت با آيين گسترش يافته او مواجه مىشدند، حاضر نبودند آيين اصيل او را بپذيرند. آنان محتواى توحيدى آيين زرتشت را بيش از پيش مسخ نموده، پوسته آن را كه دستكم از نظر كاركرد سياسى تفاوت چندانى با شرك كهن آريايى نداشت، پذيرفتند و ظاهرا آن را آيين رسمى كشور نيز ساختند.(42) در سنّت زرتشتى، كه از طريق مغان ماد به دست نسلهاى بعدى رسيد، در كنار ساختار سياسى توحيدى «گاتها» كه بر اساس آن فرمانروا مستقيما از سوى خداوند تعيين مىشود، در بخشهاى ساختگى و جعلى اوستا، كه حجم آن با توجه به اوستاى عصر هخامنشى(43)، دستكم دهها برابر حجم «گاتها» بود و طبيعتا گاتها را تحتالشعاع قرار مىداد، سخن از سه فرّه به ميان آمده است كه به نظر مىرسد احراز هر سه فرّه شرط مشروعيت قدرت پادشاه بوده است. اين سه فرّه عبارتند از: فرّه ايرانى، فرّه كيانى، فرّه ايزدى.(44) «فرّه» كه در اوستا به صورت «خواريو / خورنه» آمده(45)، در لغت به معناى جلال و شكوه و نور است.(46) اما منظور از «فرّه ايرانى» در رابطه با فرمانروا، ظاهرا اين است كه فرمانروا بايد پيش از هر چيز از نظر نژاد، ايرانى باشد كه به گمان ايرانيان نژاد شريفى است و بر همين اساس، ايرانيان خود را «آريا» (شريف) مىناميدند.(47) ظاهرا منظور از «فرّه كيانى» نيز اين است كه فرمانروا بايد از نسل پادشاهان كيانى باشد كه خاندانى برگزيده و برتر محسوب مىشد. بر همين اساس است كه در سنّت ايرانى نسب هخامنشيان و نيز اشكانيان و ساسانيان، جملگى به پادشاهان معروف كيانى متصل مىگردد.(48) اما «فرّه ايزدى» به معناى برخوردارى از فروغى ايزدى است كه در سايه رفتار عادلانه، از سوى ايزدان به فرمانروا اعطا مىشود و نشان تأييد الهى اوست.(49) مطرح كردن اين سه فرّه در كنار اصل تعيين فرمانروا از سوى اهورا مزدا، آن هم به گونهاى كه اين اصل تحتالشعاع آن سه فرّه قرار داشت، از يك سو، نشانه نفوذ عناصر شركآلود و نژادپرستانه و غيرالهى در فلسفه سياسى عصر پس از زرتشت است و از سوى ديگر، گوياى آن است كه فلسفه سياسى «خدامحورى»، كه از كهنترين ايام در ميان اقوام ايرانى رايج بود و مورد تأييد زرتشت نيز واقع گرديد، پس از زرتشت نيز به صورت شركآلود و آميخته با عناصر غيرالهى، تدام يافت. اما آن نظام سياسى مبتنى بر اين فلسفه سياسى، كه زرتشت بنيان نهاد و اساس آن بر تعيين زمامدار از سوى اهورا مزدا بود، به كلى مسخ گرديد و نظام سياسى مبتنى بر احراز فرّه ايرانى و فرّه كيانى و فرّه ايزدى، كه به احتمال قوى پيش از زرتشت رواج داشت و در اواخر عصر كيانى به ابتذال كشيده شده بود، احيا گرديد. بدين صورت، ساختار سياسى عصر پس از زرتشت تا روى كارآمدن هخامنشيان ساختارى «التقاطى» است؛ يعنى ساختارى شركآلود در چهره توحيد. طبيعتا اينگونه ساختار سياسى محدوديت چندانى براى سلاطين خودكامه ايجاد نمىكرد و ادعاى احراز «فرّه ايزدى» كه معمولاً پس از جلوس پادشاه بر تخت سلطنت و قلع و قمع رقبا به اثبات مىرسيد، به ويژه با هماهنگى با مغان (موبدان) و تأليف قلوب آنان، مؤونه چندانى نداشت. با اين وجود، به نظر مىرسد اصول اخلاقى انكارناپذير آيين زرتشت همچون «گفتار نيك» و «كردار نيك»(50) براى مهار نسبى سلاطين خودكامه و دستكم ايجاد اين انتظار از سوى مردم، كافى بوده و اين اصول مىتوانستند معيارى براى بقايا زوال «فرّه ايزدى» پادشاهان باشند. ظاهرا بر اساس همين اصل بود كه چون آستياگ، آخرين پادشاه ماد، در عيش و عشرت و خونآشامى و خودكامگى پا را از حد فراتر نهاد،(51) نه تنها «فرّه ايزدى» و «فرّه كيانى»، بلكه حتى «فرّه ايرانى» نيز از وى سلب شد و به «ضحّاك تازى» معروف گشت و نزد مزداپرستان به عنصرى مطرود مبدّل گرديد.(52) هرچند اين احتمال نيز وجود دارد كه اين چهره كريه پس از سقوط دولت ماد و به اقتضاى مصالح دولت هخامنشى، براى آخرين پادشاه ماد ترسيم شده باشد تا او را كه در تبعيد به سر مىبرد،(53) از هر حيث فاقد صلاحيت تصاحب كرسى سلطنت معرفى نمايند. ه. تئوكراسى هخامنشى و سير تحوّل آن (559ـ330 قم)
فلسفه سياسى حاكم بر دوره نخست عصر هخامنشى (559ـ قريب 480 قم)، فلسفهاى توحيدى و خدامحور بود كه بر اساس آن، حق حاكميت در اصل از آن اهورا مزدا (خداى دانا و توانا)(54) بود.(55) بر پايه اين فلسفه سياسى، پادشاه مستقيما از سوى خداوند تعيين مىشد و او مجرى دستورات الهى بود يا دستكم، چنين ادعا مىشد.(56) بايد اذعان نمود كه اين ادعا در مورد كورش كبير، مؤسس اين سلسله، با حقيقت قرين است؛(57) همچنانكه از گفتههاى حماسى همراه با معنويت داريوش كبير نيز رايحهاى از حقيقت به مشام مىرسد.(58) اين ساختار سياسى توحيدى و خدامحور (تئوكراسى) ظاهرا هيچ چيزى از ساختار سياسى مورد نظر زرتشت در «گاتها» كم ندارد؛(59) پادشاه، هم فرمانرواى سياسى است و هم رهبر دينى و مجرى فرامين الهى. در اين زمينه، كتيبههاى متعدد داريوش كبير (سومين پادشاه هخامنشى؛ 522 ـ 486 قم) و خشايارشا (چهارمين پادشاه هخامنشى؛ 486 ـ 465 قم) بسيار گويا هستند.(60) اوصاف كوروش ذوالقرنين در منابع تاريخى و در تورات و قرآن كريم نيز با محتواى كتيبههاى داريوش اول هماهنگ مىباشند.(61) اما در دوره دوم عصر هخامنشى، يعنى پس از خشايارشا و به عبارت دقيقتر پس از چند سال نخست سلطنت وى، با وجود اينكه به نظر مىرسد پادشاه هخامنشى همچنان عالىترين مرجع دينى است، مغان ماد (موبدان) با رضايت شاهنشاه هخامنشى عملاً زمام امور دينى را به دست گرفتند، شرك كهن را احيا نمودند و حتى آن را بر خاندان هخامنشى و دربار ايران نيز مسلط ساختند.(62) به گونهاى كه در اواخر اين عصر، پرستش ارباب انواع رواج تام يافت و اهورامزدا با وجود اينكه آفريدگار جهان بود، منزلتى بالاتر از ديگر خدايان نداشت و پرستش آناهيتا و ميترا، كه هر دو يد طولايى در اعطاى شهريارى و پيروزى داشتند،(63) بيش از هر ايزد ديگرى ترويج مىشد و مورد حمايت مستقيم پادشاه هخامنشى قرار داشت.(64) در چنين فضايى التقاطى، ساختار سياسى ايران چهرهاى كاملاً شركآلود به خود گرفت و حال و هواى عصر ماد بر آن حاكم شد؛ چرا كه ساختار هر دو برهه پرورده دست مغان بود. در نتيجه، از توحيد مزدايى جز پوستهاى كمرنگ و بىخاصيت باقى نماند. فلسفه سياسى همچنان «خدامحور» بود؛ يعنى حق حاكميت در اساس از آن خداوند بود، اما اين خداوند ديگر واحد نبود، بلكه خدايان و ارباب انواع بسيارى در كنار اهورا مزدا و همتراز و گاه پر فروغتر از او مطرح بودند. اين شرايط وضعيت مطلوب پادشاهان خودكامه بود. فرمانروا با توسّل به هر وسيلهاى، مثلاً تعمير ساختمان معبد يك ربّ النوع و اهداى هدايايى به آن معبد و موبدان و كاهنان آن و يا قرين شدن تاجگذارى پادشاه در معبد يك ربّالنوع با كسب پيروزىها و دريافت اخبارى از اين دست، مىتوانست ادعا كند كه حكومتش مورد تأييد فلان ايزد است و او فرّه پادشاهى را كسب كرده و قدرت حاكميتش مشروع است، هرچند مرتكب جناياتى نيز شده باشد.(65) و. ملوك الطوايفى اشكانى و سير تحوّل آن (250 قم ـ 224 م)
اشكانيان از قبايل سكايى «داهه» (آرياهاى صحرانشين معروف به «تورانى») مستقر در شمال خراسان كنونى بودند.(66) آنان از نظر تمدّن، قومى بدوى محسوب مىشدند و در اداره جوامع ساكن و متمدن تجربه سياسى خاصى نداشتند؛ همچنانكه از نظر فرهنگى پيرو آيين پرستش ارباب انواع و شرك كهن آريايى بودند.(67) شرايط مزبور موجب گرديدند تا خاندان اشكانى در برخورد با فرهنگها و تمدنهاى گوناگون، بسيار رنگپذير و منفعل ظاهر شوند. بر همين اساس، نظام اشكانى با ساختار ملوكالطوايفى مبتنى بر شرك كهن آريايى (غير زرتشتى) آغاز شد(68)، اما خاندان اشك پس از برخورد و تعامل با نظام «خدا پادشاهى» سلوكى، به ساختار «خداپادشاهى» تمايل نشان داد(69) و در ارتباط و تعامل با روم(70)، گامهايى در جهت نمونهبردارى از نظام «آريستوكراسى» (حاكميت اشراف) روم برداشت و با به خطر افتادن استقلال سياسى كشور، به صورت كم رنگ و تدريجى به سنّت زرتشتى ـ هخامنشى اقبال نشان داد.(71) با توجه به اين تحوّلات، ساختار سياسى ايران در عصر اشكانى قدرى پيچيده بود. بر اساس ساختار قبيلهاى و ملوكالطوايفى كهن آريايى، كشور اشكانى مشتمل بود بر يك دولت مركزى، شامل چندين ايالت كه تحت نظارت و اداره مستقيم پادشاه اشكانى قرار داشتند، و مجموعهاى ديگر از ايالات با پادشاهان محلى خودمختار.(72) در همان حال، متأثر از ساختار سياسى روم و نيز برخى سنّتهاى كهن آريايى(73) حكومت اشكانى داراى سه مجلس بود كه اين مجالس، طرف مشاوره شاه اشكانى بودند و بعضا در امر تعيين جانشين پادشاه فوت شده يا فاقد صلاحيت نقش اساسى داشتند. اين مجالس عبارت بودند از: «مجلس اشراف» يا مجلس سنا ـ مشابه سناى روم ـ متشكل از سران طوايف و قبايل ايرانى، ملّاكان بزرگ و رهبران دينى (مغان)؛ «مجلس دربار» خاندان سلطنتى، متشكل از اعضاى خاندان اشكانى؛ و مجلسى مركّب از اعضاى دو مجلس مزبور موسوم به «مهستان». مجلس اخير جانشين پادشاه را از ميان بستگان نزديك پادشاه پيشين برمىگزيد.(74) مغان در اين مجالس، به عنوان يكى از اقشار پرنفوذ در سطح جامعه حضور داشتند، ولى با توجه به غير زرتشتى بودن اشكانيان، آنان نفوذ چندانى در روند كارهاى دولت، به ويژه در سياست دينى اشكانيان، نداشتند. و همين امرعلت عمده نارضايتى مغان از اين سلسله بود.(75) به هر حال، اين مجالس تا پايان عصر اشكانى برقرار بودند.(76) اما عجيب اينكه با وجود اينكه مجلس «مهستان» در گزينش پادشاه نقش داشت و به طور طبيعى، احتمال عزل يك پادشاه و سلب صلاحيت و مشروعيت او وجود داشت، پادشاه اشكانى دم از خداوندگارى مىزد!(77) در مجموع، مىتوان گفت كه فلسفه سياسى عصر اشكانى نيز همچون گذشته «خدامحور» است، اما خدامحورى مشركانه. نكته حايز اهميت اينكه روند شركآلود دوره دوم عصر هخامنشى در اين دوره از دو طريق تشديد شد: نخست از طريق شرك كهن آريايى خالص (غير زرتشتى) متعلّق به آرياهاى تورانى كه اشكانيان نيز متعلّق به اين تيره آريايى بودند. در نتيجه اين موج جديد شرك، توحيد مزدايى بيش از پيش لطمه ديد و به انزوا كشيده شد و تا دوره پايانى عصر اشكانى، نامى از مزداپرستى در ميان سران حكومت مطرح نبود، به ويژه آنكه نُسخ اوستا نيز توسط اسكندر در معرض تاراج و آتش قرار گرفته بودند.(78) دوم از طريق فرهنگ هلنى ـ مصرى كه قلمرو سلوكيان از جمله ايران را تحت تأثير خود قرار داده بود. رواج فرهنگ «هلنيستيك» (يونانى مأبى) در ايران بخصوص با وجود «دولت ـ شهر»هاى يونانى متعدد در قلمرو پارتى(79)، زمينه پذيرش برخى خدايان يونانى در ميان درباريان و پادشاهان اشكانى را فراهم آورده بود(80) و برخى پادشاهان اشكانى با افتخار، خود را «فيل هلن» (دوستدار يونان) مىخواندند.(81) همچنانكه عنصر فرعونى و مصرى نظام سلوكى، مطلوب طبع سلاطين اشكانى واقع گشت.(82) بر پايه اين فلسفه سياسى مشركانه و پيچيده، نظام سياسى عصر اشكانى به رغم ماهيت پايدار «ملوكالطوايفى» و غيرمتمركز آن، به نظام ذاتا متمركز «خداپادشاهى» فرعونى نيز تمايل نشان مىداد. ظاهرا اهتمام برخى پادشاهان اخير اين سلسله به سنّت زرتشتى نيز به گونهاى نبود كه با جهتگيرى «خداپادشاهى» آنان منافات داشته باشد. بر اين اساس، پادشاه اشكانى، به ويژه در طى دوره دوم و سوم حيات اين سلسله، مشروعيت چندگانهاى داشت: از يكسو، بايد توسط مجلس «مهستان» به رسميت شناخته مىشد؛ از سوى ديگر، پادشاه تحت ربوبيّت ربّالنوع حكومت يا خدايان شاهى قرار داشت؛(83) از طرف سوم، خود پادشاه اشكانى مدعى خداوندگارى و يا پسر خدايى بود.(84) بىترديد، اين وضعيت برايند فرهنگ و فلسفه سياسى التقاطى اشكانيان بود. ز. «پسر خدا ـ پادشاهى» ساسانى (224 ـ 651 م)
خاستگاه و اهدف آل ساسان: اردشير، مؤسس سلسله ساسانى، خود مقام و منصب دينى نداشت، اما متعلّق به يكى از خاندانهاى عالىرتبه موبدان فارس بود. ساسان، پاپك و شاهپور به ترتيب، جد، پدر و برادر اردشير، يكى پس از ديگرى رياست معبد «آناهيتا»، معبد سلطنتى مشهور باقىمانده از عصر هخامنشى در شهر استخر، را بر عهده داشتند.(85) پاپك در زمان حيات پدر و پيش از احراز منصب رياست معبد «آناهيتا» از سوى بازرنگيان، پادشاهان خودمختار ايالت پارس در اواخر عصر اشكانى، حاكم شهر «خير» از شهرهاى پارس بود. او پس از درگذشت پدر و نشستن به جاى وى، خود را «شاه» خواند. بدينسان، او يك «موبد شاه» يا «كاهن شاه» محسوب مىشد.(86) اما ظاهرا اين عنوان گوچيهر، پادشاه بازرنگى را آزرده نساخت و يا اينكه او از اين اقدام پاپك مطلع نشد. از اينرو، با حاكميت فرزندش، اردشير بر شهر «دارابگرد» نيز موافقت نمود.(87) در اين احوال، اردشير مقارن درگذشت برادرش، شاهپور، عليه گوچيهر و سپس عليه اردوان پنجم، آخرين پادشاه اشكانى، قيام كرد و با غلبه بر آنان، پادشاهى ساسانى را بنيان نهاد.(224م)(88) آل ساسان، كه از يك سو پرورش يافته سنّت زرتشتى بودند، و از سوى ديگر، به رغم وابستگى ايشان به مغان ماد، نسب خود را به كيانيان شرق و هخامنشيان مىرساندند(89) و طبعا از خاندانهاى پارسى محسوب مىشدند، در دو بعد ملّى (نژادى) و مذهبى داراى گرايشهاى تعصبآميز بودند.(90) اين در شرايطى بود كه حاكميت خاندان اشك بر ايران به شدت با اين روحيات متعصّبانه آل ساسان در تعارض بود؛ زيرا خاندان اشك نه تنها پارسى نبودند، بلكه جزو آرياهاى تورانى (آرياهاى صحرانشين معروف به «سكايى»)(91) و طبعا فاقد «فرّه ايرانى» و «فرّه كيانى» (خاندان برگزيده كيانى) بودند.(92) از نظر مذهبى نيز اشكانيان در سطح كشور، از سياست تسامح مذهبى پىروى مىكردند(93) و خود به آيين كهن آريايى (غير زرتشتى) و فرهنگ هلنيستيك (يونانى مآبى) گرايش داشتند.(94) قهرا آنان نمىتوانستند رضايت موبدان و مزديسنان (مزدا پرستان) را فراهم كنند و داراى فرّه ايزدى باشند. بدين روى، ساسانيان خاندان اشك را غاصب تاج و تخت ايران مىدانستند(95) و در مقابل، خود را از هر نظر شايسته احراز مقام سلطنت مىپنداشتند. از اينرو، هنگامى كه آل ساسان فرصت و امكان يافتند، خاندان اشكانى را به مبارزه طلبيده، در حقيقت تنفّر و عناد ديرين مغان نسبت به خاندان اشك و سياست مذهبى آنان را آشكار نمودند.(96) هم از اين روست كه ساسانيان، دوران حاكميت اشكانيان را يك دوره «فترت» در تاريخ سياسى و مذهبى ايران تلقّى كردهاند و آنگاه كه روى كار آمدند، خود را با عصر هخامنشى پيوند زدند.(97) پس عصر ساسانى از نظر فلسفه سياسى و نظام سياسى، كم و بيش تداوم دوره دوم عصر هخامنشى بود؛ هرچند ساختار سياسى ساسانى نشانههاى متعددى از عصر اشكانى همراه خود داشت كه از جمله مىتوان به بقاى نسبى نظام «ملوكالطوايفى» عصر اشكانى به رغم خواسته آل ساسان اشاره كرد.(98) فلسفه سياسى و نظام سياسى ايران پيش از اسلام
فلسفه سياسى حاكم بر عصر ساسانى، همچون دورههاى گذشته، بر اين پايه استوار بود كه حق حاكميت از آن خداوند است؛ اوست كه حق حاكميت خود را به شخص برگزيدهاش واگذار مىكند تا مجرى قوانين الهى باشد.(99) اما در عصر ساسانى نيز همچون دوره دوم عصر هخامنشى، اهورامزدا تنها پروردگار و منشأ قدرت در جهان نيست، بلكه ارباب انواع شرك كهن، بخصوص ميترا (مهر) و ناهيد نيز حضورى فعّال و چشمگير در كار جهان دارند؛ به گونهاى كه وابستگى آنها به اهورا مزدا بسيار كم است.(100) بدينسان، فرهنگ و فلسفه سياسى حاكم بر عصر ساسانى، به رغم پوسته توحيدىاش، از حيث ماهيّت، مشركانه و مبتنى بر «پلوتئيسم» (چندخدايى) است. اما مسأله به اينجا ختم نمىشود؛ چرا كه شرك عصر ساسانى گستردهتر از شرك دوره پايانى عصر هخامنشى است؛ بدين صورت كه ساسانيان با وجود تظاهر به تعصّب مذهبى و ملّى، نتوانستند از منافع سياسى ميراث هلنى ـ مصرى، كه به پادشاه مقام «پسر خدايى» و الوهيت مىبخشيد، چشم بپوشند و اين آميزه غير زرتشتى را، كه از مجراى اشكانيان به آنان رسيده بود، در ساختار سياسى خود گنجاندند.(101) البته ساسانيان بناچار، بايستى انديشه «پسر خدا ـ پادشاهى» فرعونى را از دستگاه سنّت زرتشتى عبور مىدادند و پس از دادن رنگ و لعاب زرتشتى، آن را به خود مىبستند. نتيجه اين پيرايش و گذر از دالان زرتشتى اين بود كه پادشاه ساسانى «پسر خدا» باقى بماند و به مقام «خدايى و الوهيت مطلق» نرسد؛ چرا كه در سنّت مصرى، پادشاه وقت فرزند خدايى بشرگونه به نام اوزيريس مىشد، در حالى كه اوزيريس مرده و پس از مرگ، خداى آسمانها گرديده بود. در نتيجه، فرعون وقت خداى تمام عيار روى زمين مىگرديد.(102) ولى در سنّت زرتشتى، با وجود انتساب پادشاه به ايزدان، پذيرفته نبود كه ايزدان مرده باشند و پادشاه جانشين تمام عيار آنان گردد. مطلب ديگر اينكه به رغم «پسر خدا» بودن پادشاه ساسانى، او بايستى حلقه پادشاهى را جداگانه از خداوند دريافت كند و صرف پسر خدا بودن براى به ارث بردن حق حاكميت كفايت نمىكرد.(103) اين نكته نيز تفاوت ديگر «پسر خدا ـ پادشاهى» ساسانى با «خداپادشاهى» هلنى ـ مصرى را نشان مىدهد و سرّ آن نيز همان نكته است كه پيش از اين ياداور شديم، و آن عبارت است از: ناميرايى و فعّال بودن خدايان زرتشتى در كار جهان، مرده بودن اوزيريس، «پدر خدا»ى مصرى، و خالى بودن جهان ماده از وجود وى. اما اين نكته كه پادشاه ساسانى در تضادى آشكار با ادعاى خداوندگارى و پسر خدايى، خود را «مزداپرست» قلمداد مىكند، نتيجه التقاط مضاعف فرهنگ و فلسفه سياسى عصر ساسانى است، در حالى كه چنين تضادى در عصر هخامنشى وجود نداشت. نكته درخور توجه ديگر در انديشه سياسى عصر ساسانى اينكه به رغم تعدد خدايان در عصر ساسانى و اهتمام پادشاهان اين دوره به ديگر خدايان به صورت همتراز با اهورامزدا و گاه برجستهتر از او، نظير آناهيتا، كه پادشاهان ساسانى بعضا در آتشگاه و معبد اين ربّالنوع تاجگذارى مىكردند،(104) ظاهرا به سبب برجستگى نسبى اهورا مزدا در مجموعه منابع زرتشتى، پادشاهان ساسانى، بيشتر ترجيح مىدادند همچون پادشاهان دوره دوم هخامنشى حلقه پادشاهى را از «اهورا مزدا» دريافت كنند؛ همچنانكه آنان با افتخار خود را «مزداپرست» معرفى مىكردند.(105) اينك چند نمونه از توصيفات پادشاهان ساسانى درباره شأن و جايگاه خود را مرور مىكنيم: اردشير، مؤسس سلسله ساسانى، طى كتيبهاى در نقش رستم كه در ضمن آن، دريافت حلقه پادشاهى از جانب اهورامزدا را به تصوير كشيده، مىگويد: «اين پيكر مزداپرست، خدايگان، اردشير شاهنشاه آسمانى، نژاد از ايزدان، پسر پاپك شاه است.»(106) پيش از اين ياداور شديم كه، بابك آنگاه كه فرماندار شهر «خير»، از شهرهاى ايالت پارس بود، به طور خودخوانده، خويش را «شاه» خوانده بود؛ و اينك مؤسس سلسله ساسانى همان عنوان خودخوانده را نيز در زمره مفاخر خاندان خويش ذكر نموده است. شاپور اول (242ـ273م) نيز طى كتيبهاى در «حاجىآباد فارس» مىگويد: «اين است فرمان من، شاپور، پرستنده مزدا، ملكوتى مقام، پادشاه پادشاهان ايران و غير ايران كه نسب به خداى آسمان مىرساند، پسر آرتاخشتر (اردشير) مزداپرست لاهوتى جاه، پادشاه پادشاهان ايران، خداوندى نسب، نوه پاپك شاه ملكوتى جاه.»(107) مورّخى رومى نيز مىنويسد: «خسرو دوم (591ـ628م) خود را چنين مىخواند: «انسانى جاويدان در ميان خدايان و خدايى بسيار توانا در ميان آدميان، صاحب شهرت، شهريارى كه با خورشيد طالع مىشود و ديدگان شب(108) عطا كرده اوست.»(109) در مجموع، فلسفه سياسى حاكم بر عصر ساسانى «خدامحورى مشركانه» (پلوتئيسم) بود كه بر اساس آن و با انتقال حق حاكميت خداوند به پادشاهان ايزدنژاد، نظام سياسى «پسر خدا ـ پادشاهى»، كه نوعى نظام «دينسالار» (تئوكراسى) محسوب مىشود، شكل گرفت. خدمت متقابل نهاد دينى و نهاد سياسى
چنانكه اشاره شد، حكومت ساسانى با اتحاد دين و دولت و به عبارتى، اتحاد نهاد دينى و نهاد سياسى روى كار آمد.(110) در اين فرايند، نهاد سياسى مىبايست سياست خود را در چهارچوب مورد نظر دين تنظيم كند، از دين رسمى حمايت نمايد، مجرى قوانين دينى باشد و به طور كلى، در اجراى منويات نهاد دينى تلاش كند. در اين زمينه، اردشير با جمعآورى اوستا و حركت در مسير رسمى ساختن آيين زرتشت و اجراى قوانين اوستايى، كمك فراوانى به سنّت زرتشتى نمود.(111) از سوى ديگر، كمكهاى نهاد دينى به نهاد سياسى نيز حايز اهميت فراوان بودند. در فضاى سياسى، اجتماعى و فرهنگى حاكم بر جامعه ايران در اواخر عصر اشكانى، كسب مشروعيت كامل براى حكومت جز با تنظيم سياستهاى كلى نظام در چهارچوب موردنظر دين و نهاد متولّى آن، ممكن نبود.(112) طبعا اردشير تنها در صورت اتحاد با نهاد دينى و تأمين انتظارات آن، مىتوانست مورد حمايت كامل نهاد دينى قرار گيرد و با احراز فرّه ايرانى و فرّه كيانى و فرّه ايزدى، مشروعيتى كمنظير براى حكومت آل ساسان دست و پا كند و بدون اهتمام به اين امر، او هم در احراز «فرّه كيانى» و هم در احراز «فرّه ايزدى» با مشكل مواجه بود.(113) بنابراين، اردشير، كه خود از خاندانى روحانى بود و از نارضايتى موبدان و توده مردم مذهبى ايران نسبت به خاندان اشك و سياست مذهبى آنان اطلاع كامل داشت، با تيزهوشى و با ايجاد پيوند ميان دين و دولت، از اين شرايط بيشترين بهره را برد. بارى، خدمت متقابل نهاد دينى و نهاد سياسى، از اصول راهبردى و پايدار حكومت آل ساسان بود و نقش اساسى در استقرار و نيز تداوم دولت ساسانى داشت.(114) افزون بر حوادث مربوط به روى كار آمدن اردشير، وقايع دوران هرمزد اول (272ـ273 م) و بهرام اول (273ـ276 م) ـ هر دو از فرزندان شاپور اول ـ و نيز حوادث دوران خسرو اول (531ـ579م) از ديگر جلوههاى بارز اين اصل راهبردى هستند. در عصر هرمزد و بهرام، شمشير پادشاه تخت نفوذ كرتير (موبد متعصّب و پرنفوذ عصر اين دو پادشاه) در خدمت نهاد روحانى قرار گرفته، به قلع و قمع ديگر مذاهب، به ويژه مانويان، مىپرداخت.(115) و از سوى ديگر، هرمزد بسيار مورد تمجيد نهاد روحانى قرار گرفته، تا آنجا كه كرتير طى سنگ نوشتهاى در نقش رستم، كه بيشتر به معرفى خود و اقداماتش پرداخته، هرمزد را «ارباب كيش مزدايى» معرفى مىكند.(116) در عصر خسرو اول نيز در پى نارضايتى و اعتراض نهاد روحانى و اشراف به تحولّات مذهبى و اجتماعى عصر قباد، از يك سو با شمشير شاهنشاه مزدك و پيروانش قتل عام مىشوند و از سوى ديگر، خسرو به طور سخاوتمندانهاى مورد ستايش نهاد روحانى قرار گرفته، به لقب «انوشك روان» (روان جاويد) و «عادل» مفتخر مىگردد.(117) تفكيك زعامت دينى از رهبرى سياسى
به رغم اتحاد دين و دولت در حكومت ساسانى، زعامت دينى و زعامت سياسى از همان آغاز از يكديگر جدا بودند.(118)به عبارت ديگر، آل ساسان برخلاف هخامنشيان، از همان ابتدا در صدد نبودند كه زعامت دينى و سياسى را در يك نهاد و يك شخص جمع كنند. در اين دستگاه، نهاد روحانى و نهاد سياسى، ضمن برخوردارى هر كدام از رهبرى خاص خود و با حفظ استقلال نسبى، هريك در عرض ديگرى فعاليت مىكرد. نفوذ و اعتبار معنوى، ارتباط با آفريدگار جهان و مقبوليت عمومى نهاد دينى همراه با برخوردارى اين نهاد از زعامت جداگانه، استقلال نهاد دينى از نهاد سياسى را فراهم مىكرد و حتى نهاد سياسى را تحت نظارت معنوى و ارشادى خود قرار مىداد. اما آنچه موجب حفظ استقلال نهاد سياسى مىشد اين بود كه نهاد سياسى مشروعيت خود را مستقلاً از خداوند مىگرفت؛ بدين صورت كه خداوند حاكميت خود را از طريق «فرّه ايزدى» به پادشاه برگزيده خود واگذار مىكرد تا پادشاه مجرى قوانين الهى باشد. اين موضوع به صورت نمادين در حجّارىهاى دوره ساسانى به تصوير كشيده شده است. در اين نقوش سنگى، پادشاه ساسانى «فرّه ايزدى» را، كه به صورت حلقه سلطنت نشان داده شده است، از اهورا مزدا يا آناهيتا دريافت مىكند.(119) موقعيت برتر نهاد سياسى(120)
با وجود تفكيك زعامت دينى از رهبرى سياسى در عصر ساسانى و به عكس آنچه از نظام دينمدار ساسانى مورد انتظار است، چيزى كه به وضوح مشاهده مىشود، برترى نسبى نهاد سياسى در برابر نهاد دينى است.(121) به نظر مىرسد، مهمترين عامل برترى موقعيت نهاد سياسى ابتكار عمل سردمداران نهاد سياسى در ايجاد چنين نظامى بود؛ ايجاد نظامى دينى با ساختار دوگانه (تفكيك مديريت نهاد دينى از نهاد سياسى) چيزى بود كه اردشير، خود با توجه به پايگاه و خاستگاه خانوادگى و علقه مذهبىاش و نيز منافعى كه از اين رهگذر جستوجو مىكرد، درصدد آن برآمد. طبعا چنين شالودهاى سياسى هيچگاه به نهاد دينى اجازه تفوّق و تسلط بر نهاد سياسى نخواهد داد، بلكه اين نهاد دينى است كه بايد پيوسته خود را مديون نهاد سياسى بداند و در موارد تزاحم و اصطكاك، دست پايين را بگيرد و حتىالمقدور در خدمت نهاد سياسى باشد؛ چرا كه نهاد سياسى جز اين را تحمل نخواهد كرد. بر پايه همين وضعيت نامتوازن بود كه هرگاه پادشاهان ساسانى اعمال نفوذ و مداخله نهاد روحانى با پشتوانه اشراف را بيش از ظرفيت تحمّل خود مىديدند، به نهاد روحانى و ديدگاه دينى سنّتى و رايج پشت كرده، جريان دينى معارض را مورد حمايت قرار داده، وارد عرصه مىكردند. ميدان دادن شاپور اول به كيش التقاطى «مانى»(122) و اقبال قباد و برخى از سران دربار به سوسياليسم افراطى مزدك، كه مبتنى بر قرائنى مغاير و معارض با قرائت رسمى از آيين زرتشت بود(123)، از جمله موارد تعرّض نهاد سياسى به مداخلات بيش از حد نهاد روحانى و اشراف محسوب مىشود.(124) ظاهرا همين موقعيت برتر نهاد سياسى بود كه موبدان را در برابر افزونطلبى و برترىجويى كم سابقه شاهان ساسانى مبنى بر «ايزد نژاد» بودن ايشان، به رغم ناسازگارى اين توهّم با آموزههاى زرتشتى، به سكوت وامىداشت. تفكيك زعامت دو نهاد؛ نشانهاى از انحطاط
اين پرسش مطرح است كه چرا اردشير با وجود اينكه الگوى خود را نظام متمركز هخامنشى قرار داده بود(125) و در شرايطى كه در عصر هخامنشى زعامت نهاد دينى و نهاد سياسى در يك فرد، يعنى پادشاه، جمع بود،(126) او چنين نكرد. سرّ اين مطلب را بايد در افزايش انحراف در سنّت زرتشتى ـ هخامنشى در فاصله سقوط سلسله هخامنشى تا روى كارآمدن ساسانيان و به تبع آن، افزايش انحراف در ساختار سياسى سلسله دوم پارسى جستوجو كرد؛ بدين صورت كه هرچند فلسفه سياسى توحيدى دوره نخست هخامنشى با نفوذ مغان در دوره دوم هخامنشى به شرك گراييده بود ـ همچنانكه فلسفه سياسى توحيدى «گاتها» نيز پيش از عصر هخامنشى در دامن مغان ماد و سلسله ماد به انحراف كشيده شده بود ـ اما هنوز خاطره كورش و داريوش اول و كتيبهها و گفتههاى آنان اين روحيه را، هرچند به صورت ظاهرى، به پادشاهان دوره اخير هخامنشى القا مىكرد كه آنان خود را زعيم روحانى نيز بدانند. اما با فترتى كه با حاكميت سلسله اشكانى پيش آمد، ديگر اتخاذ چنين ظاهرى، هرچند تو خالى، نيز از سوى پادشان ساسانى ضرورى به نظر نمىرسيد. بنابراين، درك اين موضوع كه پادشاهان چه منافعى از خلال تفكيك رهبرى نهاد سياسى از زعامت نهاد دينى دارند، چندان مشكل نيست؛ چرا كه در آيينهاى اخلاقى و زهد و رياضتمدار، ـ از قبيل آيين زرتشت ـ(127) زعيم دينى به طور طبيعى دچار محدوديتهاى فراوانى در منش و رفتار مىگردد.(128) در نتيجه، چنانچه فرمانروا اعتقاد راسخى به مبانى آن دين نداشته باشد و مفرّى براى شانه خالى كردن از تقيّه به سنن دينى نيز نيابد، در گريز از مسؤوليت زعامت دينى درنگ نخواهد كرد. البته ـ چنانكه اشاره شد ـ اين فرض در موردى است كه كنار گذاشتن دين به طور كلى ممكن نباشد و اهتمام به دين اجمالاً از پايههاى مشروعيت حكومت باشد و از سوى ديگر، مشروعيت قدرت پادشاه نيز در گرو زعامت دينى نباشد؛ چنانكه حاكميت آل ساسان در چنين زمينهاى شكل گرفت. چرخهاى كامل در ساختار سياسى ايران
براساس آنچه درباره سير تحوّل ساختار سياسى ايران از عصر پيشدادى تا پايان عصر ساسانى ملاحظه گرديد، فلسفه سياسى و نظام سياسى ايران با طى مراحل گوناگون و گذراندن نوسانهاى شديد و متضاد، چرخهاى كامل را نشان مىدهد. نظام سياسى ايران طى اين دوران، قريب دو هزار و ششصد سال (قريب 2000 قم ـ650 م) با وضعيت «پسر خدا ـ پادشاهى» آغاز و با وضعيت «پسر خدا ـ پادشاهى» ختم مىشود؛ همچنانكه از نظر فلسفه سياسى، با «خدامحورى» و «دينسالارى» مشركانه (منوتئيسم) شروع و به «خدامحورى» مشركانه ختم مىگردد. آنچه در اين ميان حايز اهميت و نقطه عطف محسوب مىشود، اين نكته است كه در چالش ميان شرك و توحيد، چگونه فلسفه سياسى و نظام سياسى توحيدى، پس از طى مراحلى، به طور كامل در دامن شرك سقوط مىكند، بى آنكه در برابر اين روند انحطاطى هيچ واكنشى از سوى دين باوران و به عبارت ديگر، مدعيان دينباورى ابراز گردد و آنان از تمامى فرهنگ توحيدى به پوستهاى كمرنك و كم خاصيت بسنده مىكنند؟ ساختار سياسى ايران از ادعا تا واقع
چنانكه ملاحظه گرديد، نظام سياسى ايران در همه ادوار آن، چهرهاى الهى به خود گرفته و مشروعيت خود را بر اساس ارتباط با خدايان يا خداوند توجيه و تبليغ نموده و فرمانروا را مجرى دستوراتخداوند،كهعينعدالتو صواب است، وانمود كرده است. اما واقعيت تاريخى با آنچه ادعا مىشود فاصله زيادى دارد. در ميان فرمانروايان ايران پيش از اسلام، طى بيش از دو هزار سال، تنها از دو شخص مىتوان نام برد كه قول و ادعا و عملشان باهم موافق بود كه عبارتند از: زرتشت (قريب 1200 قم) و كوروش ذوالقرنين (559ـ530 قم). از اين دو كه بگذريم، آنچه در گفتار و نوشتار سلاطين ايران در زمينه ارتباط قدرت و حكومتشان با خداوند ادعا مىشد، جز يك ترفند سياسى و استفادهابزارىازديندرخدمتاهدافسياسىوقدرتطلبانه نبود. رفتار و شيوه زمامداران ايران در طول تاريخ مديد آن، مصداق بارزى از سياست ماكياولى بود كه طى آن، دين و اخلاق و حتى عدالت به هيچ وجه هدف زمامدار نيست، بلكه تنها ابزارى براى پيشبرد اهداف سياسى و بسط قدرت است و آنگاه كه نيازى بدان نباشد، زير پا نهاده مىشود.(129) طبرى كه تعريف و تمجيد فراوانى از انوشيروان عادل(!) نموده، اين قضيه را نيز كه بىترديد از منابع عصر ساسانى استخراج شده، ثبت كرده است كه چون خسرو برنامه اصلاحات اقتصادى خود را در يك انجمنى به مشورت گذاشت و نظر اهل اطلاع را خواست و تقاضاى خود را سه بار تكرار كرد، فردى از طبقه دبيران، اشكالى بر آييننامه مالياتى خسرو وارد كرد و آن را خلاف عدالت دانست. انوشيروان در برابر اين اظهارنظر چنان بر آشفت كه پس از هتّاكى نسبت به وى، به ساير دبيران دستور داد تا آن دبير جسور را آنقدر با قلمدان بزنند تا بميرد! دبيران حاضر نيز فورا اطاعت نموده، دبير مجرم را با ضربات قلمدان به قتل رساندند و آنگاه همگى اظهار داشتند كه نظام مالياتى خسرو موافق عدالت و مورد تأييد ايشان است.(130) داريوش كبير (522ـ486 ق.م) نيز كه تصميمها و احكام صادر شده از سوى خود را همچون وحى الهى قلمداد مىكرد،(131) برخلاف رويه كوروش، افراد شورشى را به شديدترين وجه ممكن كيفر مىداد. براى نمونه، او خود در يكى از بندهاى كتيبه بيستون، كه به بيان سركوب شورشها پرداخته است، مىنويسد: «مردى به نام چيترتخم در ناحيه ساگارت ـ ايالتى در مجاورت كرمان امروزى ـ بر من ياغى شد... به اراده اهور مزدا قشون من بر قشونى كه از من برگشته بود، فائق آمد و چيترتخم را فرا گرفته، نزد من آورد. من گوشها و بينى او را بريدم و چشمان او را درآوردم. او را به درگاه من در غل و زنجير داشتند و تمام مردم او را ديدند. بعد به امر من او را در آربل مصلوب كردند.»(132) به گفته برخى از پژوهشگران تاريخ سياسى ايران باستان، «بارزترين مشخصه سياست در ايران باستان اين است كه بالاترين مصلحت، حفظ دولت و قدرت آن با هر وسيله ممكن است،... اعم از زور و اجبار و اخلاق و دين و عدالت... اگر حاكم بايد عادل يا فردى با اخلاق باشد، نه از باب هدفمند بودن عدالت يا اصول اخلاقى، كه از جهت وسيله بودن آن است. همين تصور را مىشود در انديشه ماكياول در كتاب شهريار يافت كه... اصول ارزشى وسايلى بيش نيستند.»(133) در اين فرايند سياسى، آن بخش از معارف دينى كه با حاكميت ارتباط مىيافت، به راحتى دستخوش مطامع سياستبازان قرار مىگرفت؛ چنانكه انتظار به حق مردم مبنى بر لزوم حاكميت قوانين الهى در جامعه با اين ترفند كه فرمانروا شأن الهى و خداوندگارى دارد، يا اينكه نسبش به ايزدان مىرسد، يا با اين ادعاى بىاساس كه فرمانروا مورد تأييد خداوند يا منصوب از جانب اوست، به استخدام ارباب سلطه درمىآمد و قوانين الهى در قالب رأى و نظر شخصى فرمانروا تجسّم مىيافتند. يا به رغم تأكيد آيين زرتشت بر مسأله «اختيار» به عنوان پايه تكليف و مسؤوليتپذيرى انسان(134)، قراين حاكى از آن هستند كه در بخش عمدهاى از عصر ساسانى، آيين «زروانى» با گرايش جبرى بر فرهنگ دينى جامعه حاكم گرديد.(135) روشن است كه چنين ديدگاهى در توجيه نارسايىها و ظلم وستمهاى واردشده بر اقشار ضعيف جامعه، و نيز بر كنار داشتن حاكمان از هرگونه نقد و اعتراض، نقش زيادى داشته است. اگر پوسته ظاهرى و تبليغاتى و دروغين الهى را، كه پادشاهان ايران باستان به گرد خود تنيده بودند، بشكافيم، به وضوح درخواهيم يافت كه پايههاى قدرت، بخصوص در عصر ساسانى مبتنى و متكى بر امور زير بودند: 1. نژادپرستى قومى (ايرانى بودن و فرّه ايرانى داشتن)؛(136) 2. تعصّب قبيلگى و خانوادگى (از تبار شاهان باستانى و خاندان كيانى بودن و فرّه كيانى داشتن) و عدم پذيرش فرمانروايى شخص فاقد ارتباط نَسبى با خاندان سلطنت در ادامه حيات يك سلسله، اگرچه به قيمت روى كار آمدن زنان تمام شود؛(137) 3. وراثت (انتقال حكومت از پدر به پسر يا دختر و احيانا يكى ديگر از بستگان نزديك پادشاه فوت شده) بر اساس نظام ولايتعهدى؛(138) 4. زور و شمشير، حتى به صورت قتل عام اعضاى ذكور خاندان سلطنت كه مكرّر اتفاق مىافتاد و گاه با قتل پدر و مادر و اعضاى مؤنث خاندان همراه بود؛(139) 5. سازمان جاسوسى و پليسى؛(140) 6. معدود خاندانهاى بزرگ و اشرافى و نجيبزادگان تيولدار.(141) برايند اين ساختار قدرت، اعم از پوسته ظاهرى و تبليغاتى و پايههاى واقعى و نه چندان پنهان آن، اين بود كه پادشاه خود را داراى قدرت مطلق مىدانست و به خودى خود، هيچ آهنگ ناسازگار با اراده و ميل خود را برنمىتافت،(142) و تنها قدرت و نفوذ نجيبزادگان تيولدار، كه معمولاً داراى قدرت نظامى قابل توجهى بودند،(143) و يا نفوذ معنوى و اجتماعى روحانيان(144) مىتوانست تا حدى از خودكامگى پادشاه بكاهد.(145) ولى اين مهار قدرت پادشاه نيز معمولاً در جهت حفظ منافع اشراف و بزرگان بود(146) و نه در رابطه با توده مردم و رعيت كه هم پادشاه و هم تيولداران به ديد «بردگان» خود به آنان مىنگريستند.(147) بىسبب نبود كه سوسياليسم مزدك (490 م) طى مدت كوتاهى تمامى بنيانهاى جامعه را در نورديد و از سوى توده محروم جامعه مورد استقبال چشمگير واقع شد.(148) همچنانكه پيش از آن در عصر هخامنشى نيز اصلاحات گئومات مغ، كه شباتهاى زيادى به آرمانها و اقدامات مزدك داشت و به سرعت و شدت توسط داريوش و همپيمانانش سركوب گرديد (522 ق م)، رضايت و خرسندى همه اقوام و ملل امپراتورى هخامنشى، بجز پارسيان را فراهم آورد و قتل گئومات موجب حزن و اندوه مردمان گرديد.(149) و سرانجام، همين ظلم و بىعدالتى و خودكامگى فرمانروايان و بريدگى آنان از توده ملت يكى از علل عمده فروپاشى سريع ساسانيان در برابر سپاهيان اسلام گرديد.(150) به طور خلاصه، پايههاى قدرت و حكومت و به تبع آن ثروت و مكنت بىحساب و لجام گسيخته زمامداران در ايران باستان، بر سه پايه «خون و تبار؛(151) زور و شمشير؛ و مالكيت اراضى (تيولدارى)»(152) استوار بود و اين در شرايطى بود كه اين ابزارها در انحصار چند خاندان بزرگ نژاده و در رأس آنها خاندان سلطنت قرار داشت.(153) در اين ساختار قدرت، جامعه ايران و روند امور اجتماعى، سياسى واقتصادى بر وفق مذاق و ميل زمامداران ايالات، موسوم به «شاهان كوچك» و فرمانرواى كل كشور، يعنى «شاه بزرگ» و «شاهنشاه» (شاه شاهان) مىچرخيد.(154) اين فرايند طى دورههاى گوناگون ايران باستان، كم و بيش رو به تشديد بود تا به نظام طبقاتى غيرقابل عبور ساسانى(155) منتهى گرديد. 1ـ علىبنعيسىإربلىكشف الغمّة فى معرفة الأئمّة،ج2، ص 230. 2ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، ص 49وج75،ص 336. 3ـ ر.ك: حسن پيرنيا، تاريخ ايران باستان، ج 1، ص 231ـ228 و ج 3، ص 2647 / ن. و. پيگولوسكايا و ديگران، تاريخ ايران، ص 12 / سرپرسى سايكس، تاريخ ايران، ترجمه محمدتقى فخرداعى گيلانى، ج 1، ص 129ـ126 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 18. 4ـ ر.ك: جلالالدين مدنى، مبانى و كليات علوم سياسى، ج 1، ص 119 / سيد محمد شيرازى، سياست از ديدگاه اسلام، ترجمه محمدباقر فالى و عبدالصاحب يادگارى، ص 1و2و77. 5. Theocracy. 6. Polytheism. 7ـ ر.ك: ژ. دوشن گيمن، اورمزد و اهريمن، ترجمه عباس باقرى، ص 49. 8ـ ر.ك: همان، ص 49و50. بى مناسبت نيست كه مسعودى از سلسله پيشدادى تحت عنوان «خداهان» ياد كرده، چنين توضيح مىدهد: «خداهان يعنى ارباب ـ جمع ربّ ـ؛ چنانكه گفته مىشود: ربّ متاع و ربّ خانه.» (على بنحسين مسعودى، مروج الذّهب، ج 1، ص 312.) 9ـ عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 21. 10ـ جمشيد از پادشاهان مشترك آرياهاى هندى و ايرانى بود. (عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 19 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 78.) 11ـ عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 54. 12ـ ر.ك: دوشن گيمن، پيشين، ص 49ـ50. 13ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، پيشين، ج 1، ص 20و21 / محمدجواد مشكور، پيشين، ص 88. 14ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، پيشين ،ص 29،37، 42 و 61 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 11 / اوستا، ترجمه جليل دوستخواه (بر اساس گزارش ابراهيمپور داود)، ص 1017 و 1018. 15ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 10، ص 180 / احمدبن على طبرسى، الاحتجاج، ج 2، ص 91 و 92. 16ـ ر.ك: آرتور كريستن سن، مزدا پرستى در ايران قديم، ترجمه ذبيحاللّه صفا، ص 33 / ژ. دوشن گيمن، همان، ص 3،17، 31 / عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 59 / ويل دورانت، تاريخ تمدّن، ترجمه احمد آرام و ديگران، ج 1، ص 422 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، ص 56، 58. 17ـ ر.ك: اوستا، همان،، «گاهان»، هات 31 و 32. 18ـ ر.ك: اوستا، همان، «ونديداد»، فرگرد 1 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 89و90 / عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 31. 19ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 41. 20ـ همان، ص 61. 21ـ ر.ك: همان، ص 22 و 23، 57 / اوستا، همان، «گاهان»، هات 32 / ويل دورانت، پيشين، ج 1، ص 421. 22ـ عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 48. 23ـ ر.ك: اوستا، همان، «گاهان»، هات 28: 3،5،7،8؛ هات 29: 4؛ هات 31:21؛ هات 32: 8؛ هات 33: 11،13؛ هات 43:1، 4،16،11؛ هات 44: 7؛ هات 45: 6ـ4؛ هات 46: 19 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 7 / آرتور كريستن سن، پيشين، ص 58 و 59 و 61 / ژ. دوشن گيمن، همان، ص 27. 24ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 44 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 8 / اوستا، همان،، «گاهان»، هات 28: 7؛ هات 46: 17ـ13. 25ـ ر.ك:اوستا،همان،گاهان،هات 28: 4؛ هات 31: 4، 8، 14، 15. 26ـ ر.ك: همان، هات 32: 1ـ8، 10،12. 27ـ ر.ك: آرتور كريستن سن، مزدا پرستى در ايران قديم، ص 20 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 8 / عبدالحسين زرينكوب، در قلمرو وجدان، ص 68. 28ـ ر.ك: اوستا، همان، هات 29:1؛ هات 51:1. 29ـ اوستا، گاهان، هات 29:2ـ4، 7. 30ـ همان، «هات 28: 5،6؛ هات 29:10 و 2 952 (توضيحات مترجم)/عبدالحسينزرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 52. 31ـ اوستا، «گاهان»، هات 29: 8؛ هات 31:2. 32ـ همان، هات 46:14؛ هات 51: 16 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 88. 33ـ اوستا، گاهان، هات 46:13،14.16،17. 34ـ سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 137 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 15 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 53 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 98 و 99 / اوستا، ترجمه هاشم رضى، ص 19. برخى كه قولشان نادر محسوب مىشود، مرگ زرتشت را طور ديگرى نقل كردهاند. ر.ك: ويل دورانت، پيشين، ج 1، ص 422. 35ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 43و46. 36ـ اوستا، ترجمه هاشم رضى، ص 236و237. سازشكارى برخى از هواداران زرتشت و بازگشت به شرك، در حالى صورت گرفت كه يكى از هشدارها و مواعظ زرتشت اين بود كه فرمانرواى راستين بايد از سازشكارى و ترك قوانين الهى به خاطر خوشايند اين و آن بپرهيزد. ر.ك: اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، «گاهان»، هات 43: 15؛ «يشتها»، زامياديشت، بند 38ـ33. 37ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 57و 62 / همو، مزداپرستى در ايران قديم، ص 34 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 45، 46، 60. 38ـ حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 200 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 101 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 21 / ن. و. پيگولوسكايا و ديگران، پيشين، ص 11،13،14 / ايرج افشار، بلوچستان و تمدن ديرينه آن، ص 89. 39ـ آرتوركريستن سن، پيشين، ص 62 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 57 / اوستا، همان، ص چهل و پنج (توضيحات مترجم). 40ـ آرتور كريستن سن، همان / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 23. اين نكته از كودتاى آرام گئومات مغ عليه كمبوجيه و انجام اقداماتى مغاير سياست مذهبى هخامنشيان و در جهت حاكميت ارزشهاى آيين تحريفشده زرتشت و نيز از اشتقاق عنوان رؤساى آيين زرتشت در دورههاى بعد از واژه «مغ» قابل استفاده است. (ر.ك: محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 30و54.) 41ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 52 / رمن گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معين، ص 178و179 / حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 220 / ويل دورانت، همان، ج 1، ص 422 / اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، گاهان، هات 46: 1 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 135، 137 / عبدالحسين زرينكوب، در قلمرو وجدان، ص 70. هرچند در مورد خاستگاه اوليه زرتشت هنوز سخن قاطعى وجود ندارد، اما قراينى متقن همسو با سنّت زرتشتى، گوياى تعلّق وى به ايران غربى، يعنى سرزمين ماد و آذربايجان است. البته ترديدى نيست كه زرتشت در موطن خود هوادارى نيافت و از آن سرزمين رانده شد تا سرانجام، در شرق ايران و در دربار كى گشتاسپ مقبوليت يافت. (ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، در قلمرو وجدان، ص 68 / ژ. دوشن گيمن، همان، ص 7 / كريستن سن، مزداپرستى در ايران قديم، ص 17.) 42ـ ر.ك: كريستن سن، مزداپرستى در ايران قديم، ص 33و34 / همو، ايران در زمان ساسانيان، ص 62و63 / رمن گيرشمن، همان، ص 173 / ويل دورانت، همان، ص 425 و 429 / عبدالحسين زرّينكوب، در قلمرو وجدان، ص 70 / همو، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 46ـ44 و 92 / مجمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 23و30و54. 43ـ بنا به گزارش سنّت زرتشتى، كه برخى قراين متخذ از منابع كهن خارجى نيز آن را تأييد مىكنند، اوستاى عصر هخامنشى بر روى دوازده هزار پوست گاو با خط طلا نوشته شده بود. ر.ك: بهرام فرهوشى، ايرانويج، ص 98و99 / محمدجواد مشكور، ايران درعهد باستان، ص 67 / ويل دورانت، همان، ص 423 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 138 / اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، ج 1، ص چهارده (توضيحات مترجم). 44ـ اوستا، همان، «يَسْنَه»، هات 1:14، هات 2:14، هات:3: 16؛ «يَشْتَها»، هات 1:21؛ هات: 5:42، هات 10: 68، هات 18: 1،2،5، 9؛ هات: 19: 69، 82. 45ـ اوستا، ص 1017 / محمدتقى بهار (ملكالشعراء)، سبكشناسى، ج 1، ص 242 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 88. 46ـ محمدحسين بن خلف تبريزى، برهان قاطع، واژههاى «خور» و «خوره» / علىاكبر دهخدا، لغتنامه، واژه «خرّه» / محمدتقى بهار (ملكالشعراء)، همان، ص 138 و 141 / اوستا، ترجمه هاشم رضى، ص 330، 428/محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 88. 47ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 6 / عزيزالله بيات، كليات جغرافياى طبيعى و تاريخى ايران، ص 47. 48ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 321 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 15و16 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 412 / آرتور كريستن سن، مزداپرستى در ايران قديم، ص 125. 49ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 16 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 49 / اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، ج 2، ص 1017. 50ـ اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، ص سىو شش، «گاهان»، هات 31:10؛ هات 47:1؛ هات 48:5؛ هات: 49: 5؛ «يشتها»، زامياد يشت، بندهاى 33ـ38. 51ـ هرودوت، تواريخ، ترجمه ع. وحيد مازندرانى، ص 63 / ويل دورانت، همان، ص 607 / كلمان هوار، ايران و تمدن ايرانى، ترجمه حسن انوشه، ص 37،42،43. 52ـ على بن حسين، مسعودى، پيشين، ج 1، ص 247 / عبدالحسين زرينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 103 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 11 / همو، ايران در عهد باستان، ص 80و81. 53ـ محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 168 / حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 241. 54ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 7 / كريستين سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 56. 55ـ علىرضا شجاعى زند، مشروعيت دينى دولت و اقتدار سياسى دين، ص 70 / رمن گيرشمن، همان، ص 126. 56ـ حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1452، 1453، 1461، 1571، 1597، 1604. 57ـ ر.ك: يوزف ويسهوفر، ايران باستان، ترجمه مرتضى ثاقبفر، ص 64ـ61 / ناصر مكارم شيرازى و ديگران، تفسير نمونه، ج 12، ص 542ـ549 / محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 14، ص 86. بر اساس روايتى ازامام كاظم عليهالسلام ، به نقل از معانىالأخبار و علل الشرائع، مُلك و سلطنت بر دو قسم است: ملوكيت بر حق و از جانب خداوند و ملوكيت جابرانه و زورمدارانه و باطل. در اين ميان، حكومت ذوالقرنين از جمله حكومتهاى بر حق و الهى شمرده شده است. اين در حالى است كه امروزه بر اساس اسناد تاريخى، از جمله كتب مختلف تورات، ترديدى وجود ندارد كه ذوالقرنين همان «كوروش هخامنشى» است. 58ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 130،131،159،162. 59ـ البته بايد ياداور شويم كه قراين گوياى آن هستند كه هخامنشيان در دوره نخست حكومت خود ـ يعنى تا پيش از سلطه مغان بر دربار هخامنشى و بر فرهنگ و آيين هخامنشيان ـ پيرو آيين مزداپرستى غير زرتشتى بودند و از اينرو، در كتيبههاى عصر هخامنشى هيچ نام و نشانى از زرتشت وجود ندارد و آنان به هيچ روى خود را مديون زرتشت نمىدانند. هخامنشيان همچنين با وجود اينكه خود را مورد تأييد اهورا مزدا قلمداد مىكنند، برخلاف فلسفه سياسى مستفاد از اوستا، «فرّه كيانى» و «فرّه ايزدى» را مستند حق فرمانروايى خود قرار نمىدادند. ر.ك: گيرشمن، همان، ص 318 / آرتور كريستين سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 63 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 61. 60ـ ر.ك: حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1571، 1573، 1574، 1597،1599،1604. 61ـ ر.ك: بهرام فرهوشى، همان، ص 57ـ61 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 130،131 / حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 251و ج 2، ص 1471 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 181 / كهف: 83ـ91 / تورات، كتاب «اشعيا» 44: 28؛45:31؛ كتاب «دانيال»، 6: 29؛8:3،20؛ كتاب «دوم تواريخ» 36: 22،23 / حسن الأمين، دائرةالمعارف الاسلامية الشيعية، ج 2، ص 417ـ419 (ذيل واژه «ايران») / سيدجعفر حميدى، تاريخ اورشليم، ص 139ـ113 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 27و28. 62ـ هرودوت، همان، ص 259. 63ـ اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، «يشتها» 5: 31ـ21، 53ـ 55، 68ـ 71، هات؛ 10: 5و8و16، 65 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 33،36،37. 64ـ بهرام فرّهوشى، همان، ص 165،170 / ويل دورانت، همان، ج1، ص 430 / عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 378 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 53 / رمن گيرشمن، همان، ص 172،319،320. 65ـ ر.ك: بهرام فرهوشى، همان، ص 173و174 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 993و1165. 66ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 318 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 412 / رمن گيرشمن، همان، ص 286 / كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 37و311. 67ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 5،75،76 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 24،25،318،321،327 / سرپرسى سايكس، همان، ص 131 / رمن گيرشمن، همان، ص 318. 68ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 38و39 / حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 161و162 و ج 3، ص 2648، 2687، 2688 / عبدالحسين زرينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 317، 318، 384، 385. 69ـ محمدجواد مشكور، همان، ص 77 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2100 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 357،373،374. 70ـ اولين برخورد اشكانيان با روميان در سال 96 ق.م رخ داد. (رمن گيرشمن، همان، ص 294) 71ـ رمن گيرشمن، همان،ص 302،303 / عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 374،375 / آرتور كريستن سن، همان، ص 66،67 / محمدجواد مشكور، تاريخ مردم ايران زمين، ص 76،77 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 138 / يوزف ويسهوفر، همان، ص 171،172. 72ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 74 / ويسهوفر، همان، ص 183و184. 73ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 324. 74ـ حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2648،2649 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 350 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 74 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 41و42 / يوزف ويسهوفر، همان، ص 178. 75ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 41،42/ سرپرسى سايكس، همان، ص499/حسنپيرنيا،همان، ص2650. 76ـ عبدالحسين زرّين كوب، همان، ص 500. 77ـ همان، ص 357 / حسن پيرنيا، همان، ص 2100. 78ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 522 / سرپرسى سايكس، همان، ص 138. 79ـ حسن پيرنيا، همان، ص 2110،2655. 80ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 76 / حسن پيرنيا، همان، ص 2688 / يوزف ويسهوفر، همان، ص 158. 81ـ عبدالحسين زرّين كوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 330 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 60،77 / يوزف ويسهوفر، همان، ص 165. 82ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج1، ص 357 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 77. 83ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 240 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1595، ج 3، ص 2688 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 76 / عبدالحسين زريّنكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 357. 84ـ محمدجواد مشكور، همان، ص 77. 85ـ همان، ص 79 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخمردمايران، ج1،ص413و423/آرتوركريستنسن،ايراندرزمانساسانيان،ص139. 86و87ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 79. 88ـ همان. / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص133/عبدالحسينزرّينكوب،تاريخمردمايران،ج1،ص407و408. 89ـ محمدجواد مشكور، همان، ص 15و16 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 417 / آرتور كريستن سن، ايراندر زمانساسانيان، ص 175 / حسن پيرنيا، همان، ص 2531. 90ـ هنرى لوكاس، تاريخ تمدن، ترجمه عبدالحسين آذرنگ، ج 1، ص 337 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 407،468،521. 91ـ سرپرسى سايكس، همان، ج 1، 412 / رمن گريشمن، همان، ص 286. 92ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 486. 93ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 351 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 77 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 42. 94ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 75ـ77 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج1، ص 385 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2688، 2689 / يوزف و يسهوفر، همان، ص 158و179. 95ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 385. 96ـ همان، ص 390 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2534و2535 / ويل دورانت، همان، ج 3، ص 623. 97ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 407و408. 98ـ ن. و. پيگولوسكايا و ديگران، همان، ص 155و156 / رمن گيرشمن، همان، ص 349 / آ. بلنيتسكى، خراسان و ماوراءالنهر، ترجمه پرويز جاوند، ص 21. 99ـ عزيزالله بيات، كليات تاريخ و تمدن ايران، ص 57 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان،ص211، 317، 319، 351، 496. 100ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 211، 325،326،598. 101ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 104،105 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2100 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخمردمايران، ج1،ص500/ هنرىلوكاس،همان،ج1،ص 337. 102ـ علىرضا شجاعىزند، همان، ص 100. 103ـ هنرى لوكاس، همان، ص 337 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، همان. 104ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 139، 325،326. 105ـ عزيزالله بيات، ص 57 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 139،211، 317،319،351،496،598. 106ـ عزيزالله بيات، همان، / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 142. 107ـ عزيزالله بيات، همان، / و نيز ويسهوفر، همان، ص 207. 108ـ ظاهرا منظور از «ديدگان شب» ستارگان است. اين تعبير بسيار مبالغهآميز است، ولى از شخص جاهطلب و پرغرورى همچون خسرو پرويز، كه چند صباحى نيز قلمرو كشورش را به حدود قلمرو هخامنشى رساند و نامه پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله را پاره كرد، بعيد نيست. 109ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 584. 110ـ همان، ص 206و243 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 411. 111ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 206ر207 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 138 / محمود افتخار زاده، اسلام و ايران، ص 30 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 418 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 80و108. 112ـ ر.ك: محمود افتخارزاده، همان، ص 44 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 176،178 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 418. 113ـ ر.ك: آرتور كريستن، سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 176،178 / اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، ص 1020و1017 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 424و425. درست است كه پادشاهان ساسانى همچون هخامنشيان چنين وانمود مىكردند كه حلقه سلطنت و «فرّه ايزدى» را مستقيما از اهورا مزدا و يا ميترا و يا آناهيتا دريافت مىكنند، اما بايد در نظر داشت كه اين ادعا اگر در مورد پادشاهان دوره اول هخامنشى بهرهاى از حقيقت داشت، بدون ترديد در مورد پادشاهان ساسانى تنها يك ظاهر سياسى بود. در نتيجه، آل ساسان تنها در صورت تأمين رضايت نهاد دينى مىتوانست چنين ادعايى را بر كرسى نشاند و مورد انكار واقع نشود. 114ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 206 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 108. 115ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 83،110. 116ـ دوشن گيمن، همان، ص 159 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 282، 283، 318. 117ـ دوشن گيمن، همان، ص 161 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 485و486 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 94 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 493 و494. 118ـ لازم به ياداورى است كه وضعيت همكارى و معاضدت دين و دولت، كه از آن به «اتحاد ميان دو نهاد» تعبير مىشود، صورتها و فروض گوناگونى دارد. اين اتحاد ممكن است با تعدد زعامت دينى و سياسى همراه باشد و يا وحدت زعامت دو نهاد؛ همچنانكه وحدت كامل دو نهاد نيز گاه به صورت دينسالارى (دين دولتى) است و گاه به صورت دولتسالارى (دولت دينى). تحقق هريك از اين فروض بستگى به شرايط سياسى ـ اجتماعى حاكم بر جامعه و نيز كم و كيف معارف يك دين دارد. ر.ك: علىرضا شجاعى، همان، 94. 119ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 317،326،351،598. 120ـ برخى محققان اين وضعيت را «دولتسالارى» ناميدهاند. ر.ك: علىرضا شجاعى زند، همان، ص 93. 121ـ اين تفوّقطلبى نهاد سياسى گاه به شكل تعيين مقام «موبد موبدان» توسط پادشاه ساسانى تبلور مىيافت؛ به طورى كه به نظر مىرسد اصل و رويه معمول همين بوده است. ر.ك: محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 106 / آرتور كريستن سن، همان، ص 177،178 / كلمان هوار، همان، ص 163. البته در شرايط وجود شاهان ضعيف و يا عدول پادشاه از مذهب رسمى و مورد قبول موبدان، نهاد روحانى در امر نهاد سياسى مداخله مىكرد و با حمايت اشراف به عزل و نصب پادشاهان مىپرداخت. ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 445ـ529 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 465، 466،482 / كلمان هوار، همان، ص 176 / گئوويدن گرن، فئوداليسم در ايران باستان، ترجمه هوشنگ صادقى، ص 166ـ179. 122ـ محمدجواد مشكور، همان، ص 109 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 432. 123ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 477 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 461 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 82،93،110. 124ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 93،110 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 461 / عبدالحسين زرّينكوب، همان، ص 434،467،487. 125ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 294. 126ـ حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1460و1461. 127ـ ويل دورانت، همان، ج 1، ص 422. 128ـ ر.ك: عبدالحسين زرّينكوب، در قلمرو وجدان، ص 17. 129ـ احمد بخشايشى اردستانى، اصول علم سياست، ص 20و21 / يوزف ويسهوفر، همان، ص 131. 130ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 1، ص 567 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 504. 131ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 49 / ويل دورانت، همان، ج 1، ص 418. 132ـ حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 544. 133ـ بخشايشى اردستانى، همان، ص 20. 134ـ اوستا، ترجمه جليل دوستخواه، ص چهل و دو، «گاهان»، هات 30:2؛ هات 48: 4؛ «ونديداد»، هات 10: 19. 135ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 218،219 / همو، مزداپرستى در ايران قديم، ص 153،155،156. 136ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 424،530. 137ـ همان، ص 46،49،493 / گئوويدن گرن، همان، ص 147،153،156،167 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 29، 30، 321،326 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2531 / محمدجواد مشكور، ايران در عهد باستان، ص 98 / عبدالملك ثعالبى، تاريخ غرر السيّر، ص 397. 138ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 40، 471، 473، 482 / گئوويدن گرن، همان، ص 149، 153، 156، 166. 139ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 40،46،47، 135، 493، 504، 505،640، 642، 643، 648، 649 / كلمان هوار، همان، 75، 76 / گئوويدن گرن،همان، ص 154 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 953،954. 140ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 534ـ532و536،542 / كلمان هوار، همان، ص 188. 141ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 36،39،157،159،162،167 / گئوويدن گرن، همان، ص 151. 142ـ آرتور كريستن سن، همان، 46،47،49،504 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1460، 1461، ج 3، ص 2650 / هنرى لوكاس، همان، ج 1، ص 337 / بخشايشى اردستانى، همان، ص 20و21 143ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 39، 47. 144ـ عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 442،445 / رمن گيرشمن، همان، ص 173 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 449 / حسن پيرنيا، همان، ج 3، ص 2649،2689 / آرتور كريستن سن، همان، ص 41،176،177. 145ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 49 / گئوويدن گرن، همان، ص 177ـ 166. 146ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 35، 159، 426 / كلمان هوار، همان، ص 181 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1500، ج 3، ص 2649،2650. 147ـ آرتور كريستن سن، همان، ص 39، 48، 430، 536 / گئوويدن گرن، همان، ص 11،18،19 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1502 / حسن پيرنيا و عباس اقبال، تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه، ص 118 / احمدبن محمد (مسكويه رازى)، تجارب الامم، ج 1، ص 105و106. 148ـ يوزف ويسهوفر، همان، ص 19 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 484ـ477 / آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 476 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 110. 149ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 30ـ31 / حسن پيرنيا، همان، ج 1، ص 520. 150ـ محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 104. 151ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 424،477. 152ـ همان، ص 39و47،424،477 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 105،106 / عبدالحسين زرّينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 349،350/ حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1462، 1500. 153ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 159 / كلمان هوار، همان، ص 167، 189. 154ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 488 / عبدالحسين زرينكوب، تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 352 / عزيزالله بيات، همان، ص 55،70 / سرپرسى سايكس، همان، ج 1، ص 494 / حسن پيرنيا، همان، ج 2، ص 1462،1489،1500 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 50. 155ـ آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ص 429 / محمدجواد مشكور، تاريخ ايران زمين، ص 106 / كلمان هوار، همان، ص 167.