در گفتوگو با دكتر محمد الطالبى (تاريخنگار و متفكر تونسى) مترجم: مجيد مرادى دكتر محمد الطالبى (متولد 1921م. تونس) متفكر و محقق برجسته جهان عرب، دكتر در رشته تاريخ، استاد و رييس سابق دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تونس است. وى صاحب پژوهشها و آثار متنوع و فراوانى در تاريخ اسلام (عصر ميانه)، مسايل اسلامى معاصر و موضوع گفتوگوى اسلام و مسيحيت است. بيشتر آثار وى به زبان فرانسوى است و برخى از اين آثار، به وسيله ديگران، به عربى ترجمه شده است. آنچه از پى مىآيد بخش عمده گفتوگوى مجله مقدمات، «المجلة المغاربيه كتاب» وابسته به اتحاديه نويسندگان مغرب با دكتر الطالبى است. آيا در مطالعات و پژوهشهاى تاريخى شما رابطه نزديكى بين تمدن اسلامى دوره ميانه و مشكلات كنونى جوامع اسلامى وجود دارد؟ يا اين رابطه تنها در حد گفتوگو است؟ و آيا مىتوان كه جامعه اسلامى داراى ويژگىهاى خاصى و در كنار آن مشكلاتى است در برابر تاريخ و در مسير تاريخ سرسختى مىكند و پايدار مىماند؟ دكتر محمد الطالبى: تاريخ پيش از هر چيز پيوستگى و ارتباط است. در حيات بشرى و در كل هستى، گسستى وجود ندارد. همچنان كه محال استبتوان، حوادث، مشكلات و نقاط استفهام پياپى را از هم جدا كرد و اين امور را به زمان معينى منحصر دانسته و به آن نسبت داد. ما، وارث گذشتگان خود هستيم و آيندگان وارث ما خواهند بود. ما نقطه اتصال گذشته و آينده هستيم. بنابراين، تاريخ، ارتباط و پيوستگى است. هيچ سلفگرايى محض و يا نوانديشى محضى وجود ندارد. ما هم سلفايم و هم خلف; به گونهاى كه اگر بخواهيم مشكلات امروز را حل كنيم، نيازمند به نگرش فراگيرى هستيم كه گذشته و حال و آينده را يكجا گرد آورد. حداقل، در نگاه يك مورخ، بايد اين سه ضلع زمانى را يك جا ديد و براى حل مشكلات، جامعنگر بود. از اينرو مورخ، نقش مهمى در تبيين اين ديدگاه دارد. يعنى بايد با عقلانيت گذشته به سراغ آن رفت تا گذشته (ماضى) مفهوم، معقول و قابل درك شود و آنگاه به گونهاى روشنتر، نقطه آغازى براى حل مشكلات اكنون و به ويژه، براى اشراف به آينده گردد. من - خودم - در دو سطح زمانى به سر مىبرم: در زمان «حال» زندگى مىكنم و به حكم پيشه و تخصص خود در زمانهاى «گذشته» سير مىنمايم. هر انسانى همزه وصلى بين دو سمتحياتى است كه به هم پيوسته و داراى منطق خاص خود است; و مورخ، در پى اين اتصال است. او نقشى در درك عقلانيت «گذشته» - ماضى - دارد; نه براى آنكه «گذشته»، صرفا گذشته بماند، بلكه براى اينكه «گذشته» به حوزه عقلى ما وارد شود و به ما در حل مشكلات امروز و آمادهشدن براى آينده، توانايى بخشد. من - شخصا - رابطهاى صميمانه با همه مشكلات روز دارم. اين رابطه فقط در سطح رويدادهاى تمدن عربى، اسلامى نيست; بلكه رابطهاى با حيات انسان است، از آن رو كه، «انسان» است و با غير خود - از گذشته، حال و آينده - پيوستگى دارد و مىكوشد به گونهاى مفهوم، معقول و به دور از دوگانگى درونى، گسست و بيگانگى زندگى كند. مشكل امروز ما اين است كه به دليل عدم پردازش روشن و عقلى گذشته، گرفتار شلوغكارى و ازهمگسيختگى مىشويم. اين مشكل، امروزه بيش از گذشته نمايان است. امروزه مىتوانيم بگوييم كه همه انسانها - هر جا كه باشند - همسايه يكديگر هستند. من احساس مىكنم كه با ژاپنىها، چينىها، امريكايىها، افريقايىها و اروپايىها - حقيقتا و در همه ابعاد - معاصرم و اين احساس را به لطف ابزارهاى ديدارى - شنيدارى رايج مىدانم. بنابراين، زمانى كه سخن مىگويم و يا چيزى مىنويسم، احساس تعلقى قوى به خانواده بزرگ بشرى دارم. بشرى كه حيات امروز و آيندهاش به هم پيوسته است. همين احساس سبب مىشود تا هنگام انديشيدن و تامل، بكوشم به «نزديك» و آنچه، پيوندى ريشهدار با آن دارم، مانند وطن و دين و تمدن و فرهنگ اكتفا نكنم. من با همه اين امور، رابطهاى قوى دارم، اما در دايرهاى وسيعتر كه شامل همه هستى استبه آنها مىانديشم. اكنون از بعد دينى - كه اهتمام فراوان به آن دارم - سخن مىگويم. آنچه نظر من را سخت متوجه خود كرده، اين است كه تفاوتى اساسى ميان شيوه خطاب در رسالت محمدى و ديگر رسالتهاى پيشين، وجود دارد. همه پيامبران پيشين، در سطح مجموعه بشرى معينى قرار مىگيرند و بنابراين خطابشان هم، با گروه معينى از انسانها بوده است. به عنوان مثال موسى و عيسى به سوى بنىاسرائيل فرستاده شدند. درباره عيسى، انجيلها، تصريح دارند كه وى براى بنىاسرائيل مبعوث شده بود. اما هنگامى كه به قرآن مىنگرم، چنان مىبينم كه گويا اين كتاب، براى دوره جديد، دوره نوگرايى و عصرگرايى آمده است. خطاب خدا نه تنها متوجه قريش، اعراب و يا قبيلهاى خاص نيست، بلكه متوجه همه انسانها در همه عصرها است. از اول تا آخر قرآن - جز در موارد استثنايى و اندك - نمىبينيم كه خداوند اعراب را مخاطب قرار داده باشد. خطاب قرآن به انسان است: «يا ايها الانسان ...»، «يا ايهاالناس ...». اين دروازهاى كه اسلام گشوده است، نقطه عطف مهمى است كه ما را از خطابى محدود به مجموعهاى اندك از انسانها بيرون آورده و به حوزه خطاب به انسان - از آن حيث كه انسان است - وارد مىنمايد. به اين ترتيب، من خود را نيازمند فهم انسان و گزينههاى مختلفى كه او پيشرو دارد، مىدانم. تاريخ، در اين كار به من، كمكى فراوان مىكند. منظور من از تاريخ، فقط تاريخ اسلام نيست، بلكه، تاريخ غرب نيز من را يارى مىكند. صفحات گذشته تاريخ ، تجربه بشرى گستردهاى را براى من به نمايش مىگذارد و من را در فهم بهتر «حال» توانايى مىبخشد. تاريخ گذشته اين امكان را به من مىدهد تا خود را در سطح عصر جديد قرار دهم. در عصر خطابى كه به همه بشريت توجه دارد. با اين تصوير، هنگامى كه نصوص مقدس يا تاريخ تمدن و فرهنگ خود را مىخوانم، هيچگاه فراموش نمىكنم كه رصالت اين تمدن، فرهنگ و دين در سطحى جهانى است. همين عامل، انگيزه ورود من به گفتوگو با اديان ديگر است. اين گفتوگو، به مدد ابزارهاى ديدارى - شنيدارى فراگيرى كه وسيله نزديكى همه انسانها و سطوح با يكديگر شده است، به ما امكان ورود و حضور بيش از پيش در زندگى امروز و آينده را مىدهد. از اينروى من معتقدم كه امروزه، هر تفكرى بايد از اين دادههاى جديد آغاز كند. از اين نقطه كه انسان را - از حيث انسان بودن - مورد توجه قرار دهد. بايد هميشه به ياد داشته باشيم كه خطاب الهى متوجه آدم و همه فرزندان آدم است. اين خطاب، متوجه انسانى است كه خدا از روح خويش در او دميده و اسماء خويش را به او آموخته است; به گونهاى كه او، آهنگ معرفت مىكند; قصد [تسخير و] سر در آوردن از فضا مىكند و قصد پىبردن به همه چيز. چرا؟ زيرا وى در سطح انسانشناختى، همه اسماء را به طور ضمنى فرا گرفته است. هرچيزى حامل اسمى است. هرچيزى را مىتوان در تصورى از تصورات قرار داد كه ما به مدد كلام آن را در بند مىكشيم، ارث مىبريم و به ارث مىنهيم. چنانكه گفتم، خطاب الهى متوجه همه فرزندان آدم است. با چنين ساختارى در تفكر، مىتوانيم از فضاهاى تنگ به فضاهايى وسيع منتقل شويم. هنگامى كه سخن مىگويم اين نكته را فراموش نمىكنم كه در عين تعلق داشتن به خانواده و وطنى معين و عضويت در گروههاى شغلى و علمى مشخص، به خانوادهاى به گستردگى همه بشريت تعلق دارم. ريشهدار كردن اين احساس سبب مىشود تا شايسته «انسان» بودن - به كاملترين معناى آن - شوم; انسانى كه درباره مشكل انسان - از آن حيث كه انسان است - مىانديشد. امروزه، جدالى بين فضاهاى تنگ و فضاهاى باز وجود دارد كه سبب شده است تا گفتمان امروز، به آفاقى بسيار فراتر از آنچه كه در گذشته معمول بود، سرازير شود. در تمدنهاى گذشته، انسان محصور در قبيله، و ملت، و سرزمين و يا مجموعه خاصى بود. اما امروز، اين انسان بيش از هر زمانى احساس مىكند كه به بشريت گرايش دارد. اخوتى بشرى برقرار شده است كه بايد حمايتش كنيم، بايد آن را درك كنيم و پيوندهايى ميان همه افراد خانواده بزرگ بشرى، برقرار كنيم. بايد در عين ريشهدار ماندن و حفظ اصالت، انفتاح داشت. ريشه در ژرفاى خاك خويش و انفتاح به روى همه بشريت. در كارهاى شما اهتمامى گسترده به مساله تدين - چه در بعد فعلى و چه در بعد تاريخى آن - ملموس است. مطالعاتى در زمينه برخى فرقهها در مغرب انجام دادهايد. به نگرش انسان مسلمان معاصر به خويش، ديگران و چگونگى زيستن مؤمنانه و متدينانه او در روزگار معاصر توجه خاصى داشتهايد. آيا مىتوان مطالعات و بررسىهاى تاريخى شما را مدخل و يا مواجههاى براى انگارههاى معاصر در اين زمينه، به شمار آورد؟ دكتر محمد الطالبى: هر تفكرى در عين حال كه نوعى مواجهه است، نوعى گشودگى (انفتاح) هم، هست. مواجهه از آنرو ضرورى است كه ما افكار خويش را به دقت ارزيابى كنيم، به ديگران گوش فرادهيم و با تجارب، گزينهها و افكار ديگران، معرفتهاى خويش را غنا بخشيم. البته من به مواد تاريخى بسيارى متنوعى توجه داشتهام. تاريخ رويدادها، تاريخ نظم سياسى و تاريخ دولتها. اما تاريخ انسان، فقط اينها نيست. تاريخ، تاريخ انديشهها و نظريات، عقليات، كتابت و قلم است. تاريخ همه چيز را شامل مىشود. تاريخ تلاشى استبراى فهم ابعاد انسان، از آنرو كه انسان است. همين امر سبب توجه من به مسائل اقتصادى، بانكها، موضوعات اعتقادى و انديشهاى و ... بوده است. به نظر من، همه اين امور، رويكردى واحد دارند و آن فهم انسان - از حيث انسان بودن - است. اما در مورد مساله تدين، من ايدهاى دارم كه برايم بسيار ارزشمند است و آن را ايدهاى ريشهاى و مبنايى مىدانم و آن، اينكه ديندارى بايد هميشه پاسخى آزادانه به دعوتى آزادانه باشد. دعوتى كه از هستى بخش موجودات جهان صادر مىشود و پاسخى كه از قله موجودات جهان و اوج آفرينش - كه انسان است - داده مىشود. بنابراين، گفتمان دينى، پيش از هر چيزى بايد آزادانه باشد. من نمىدانم فائده ايمان تحميلى چيست؟ چنين چيزى با اساس ايمان منافات دارد. بنابراين، ايمان [راستين] مقتضى اين است كه پاسخى آزادانه، داوطلبانه و خالى از هرگونه فشار، زور و تحميل باشد. خدا، خود، انسان را آزاد آفريده است. در چندين جاى قرآن آمده است كه اگر خدا مىخواست مردم را امتى يگانه مىآفريد. اما خدا خواسته است تا مردم، در قالب ملتها، قبايل و مجموعههاى فكرى متعدد باشند. خدا از انسان خواسته است تا ايمان را از راه باور و پذيرش آزادانه و از راه استعداد ذاتىخود براى سر در آوردن از همه چيز، و گزينش برترين گردن نهد; و از اين مسير، وارد فضايى الهى شود. البته همه ما، از آنرو كه آفريدگان خدا هستيم، در فضاى الهى به سر مىبريم. ولى نوع ديگرى از ورود به فضاى الهى هست كه با ورود محبتخدا در دل كه ناشى از رابطه ولاء (دوستى) بين آفريدگار و آفريده است، انجام مىشود. خداوند ولى و دوست صالحان است و كسانى را كه به دعوتش گردن نهادهاند، دوست دارد و كفر و شر، را براى بندگانش نپسنديده است. بنابراين، خدا، محبت است. خدا ما را فرا مىخواند تا پاسخ محبت او را خواسته، آزادانه و با پذيرش قلبى بدهيم. مثالى مىزنم: كسى كه تحت اجبار و تحميل در صف نمازگزاران قرار مىگيرد و ناچار نماز مىخواند و يا اقدامى اجتماعى انجام مىدهد، كارش چه فائدهاى دارد؟ چه اثرى را مىتوان از اينگونه كار انتظار داشت؟ از نمازى كه حضور قلب در آن نيست و معراج انسان نيست، چه فايدهاى مىتوان برد؟ نماز براى آن وضع شد تا معراج پيوسته انسان، به سوى خدا باشد، معراجى كه حداقل 5 مرتبه در شبانه روز تكرار مىشود. البته كسانى بيش از اين مرتبه به معراج خدا مىروند. معراج به سوى خدا بايد خود خواسته و در اجابت دعوت پروردگار حكيم باشد، پروردگارى كه خواسته است تا انسان آزاد باشد. خواسته است تا انسان به سبب روحى كه در او دميده است، از همه موجوات هستى، برتر باشد. در درون هر انسانى، شعلهاى از حكمت و نور خدا هست كه انسان را فطرتا معتقد به وجود حقيقت قرار مىدهد. هيچ انسانى نمىگويد كه اصلا حقيقتى وجود ندارد. مشكل اينجاست كه انسان در عين اينكه مىداند حقيقتى وجود دارد، همواره مايل است تا حقيقتى را كه خود، به آن دستيازيده، حقيقت مطلق بداند. چگونه مىتوان اين دو حالت را با هم آشتى داد؟ حالت وجود حقيقت در درون همه انسانها و حالت اعتقاد هر كس به اينكه حقيقت مطلق در نزد اوست و نه در نزد ديگران! اين كار شدنى نيست مگر از يك راه. آن راه اين است كه نخستبه خود بباورانيم - و در عين حال تواضع و تفويض به درگاه خداى سبحان كنيم - كه هر انسانى مسؤل اعمال خويش است: «لاتزروا وارزة و زراخرى» بنابراين انسان بايد بكوشد تا بفهمد، درك كند و آگاه شود و سپس براى گزينش راه سلوك و طريقتخويش، خيز بردارد. طريقتى كه او را مالك نفس خويش و شايسته آن آزادى كه به او بخشيده شده قرار دهد و به عنوان موجودى داراى عقل، ادراك وقدرت شناخت موجودات هستى، به وظايف عمده خويش عمل كند. انسان با اين صفات بيش از آنكه جهان يا زمين حامل اوست، خود با فكر، ذهن و قلب خويش - حقيقتا - حامل جهان است. اگر انسان نبود، راهى براى فهم و تصور هستى معنا نداشت. بنابراين، انسان است كه به فضل نيروى دركى كه به او بخشيده شده، توانايى حمل جهان، نگريستن و پند گرفتن از آن و در نور ديدن فضا را دارد. قرآن مىگويد: «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق» انسان همان موجودى است كه به حكم آفرينش ويژه، مواهب و شعلهاى الهى كه در قلب دارد توانا بر احاطه ذهنى بر جهان، قرائت آيات خدا در هستى و هدايتيابى به صراط مستقيم است. اين تصور من از انسان است. انسان آزاد چرا؟ براى اينكه امكان انتخاب به او داده شده است. در اينجا سؤالى داريم كه به سخن شما درباره پژوهشهاى شرق شناختى در اروپا ارتباط مىيابد. ملاحظه مىكنيم نقد رويكرد شرق شناسانه در فرهنگ معاصر، شدت فزايندهاى مىيابد و اين نقد، از سوى منابع مختلفى انجام مىشود. به ويژه در دو دهه اخير كه محافظهكاران و غير محافظهكاران، اين حملات انتقادى را به راه انداختهاند. شما موضع مسلمانان و روشنفكران معاصر - جهان عرب - در برابر مشرقشناسى را چگونه ارزيابى مىكنيد؟ دكتر محمد الطالبى: از بختبد بايد بگويم موضع آنها منفى بوده است. چرا؟ زيرا غالب سخن آنها اين است كه دين ما را بدنام كردند ... تمدن ما را بدنام ... و تمام حرفشان همين است. اما چگونه و با چه شيوهاى دين و تمدن ما را بدنام كردند؟ چگونه مىتوانيم آثار سوء تعامل آنان با اين دو را بزداييم؟ حرفى ندارم. چنين گفتمانى جاهلانه، احساسى، خودناباورانه و انفعالى است. بهترين كار اين است كه ما هم - در برابر آنان كه شرقشناسى دارند - غربشناسى بپروريم. آنان آزادند كه تمدن، دين و همه دادههاى فرهنگى ما را از عينك خود ببينند، چه ما اين كار را خوش داشته باشيم يا ناخوش. اما واكنش مفيد و مثبت اين نيست كه به نقد حذفى، القائى و اتهامى شرقشناسى مشغول شويم، بلكه آن است كه غربشناس بپروريم. يعنى گروهى عالم مسلمان داشته باشيم كه تمدن غرب و مقومات آن را به خوبى درك و فهم كرده باشند، آنگاه ما هم از عدسىهاى چشم خود به تمدن غرب بنگريم و آن را درك و تاويل كنيم. پاسخ حقيقى و شايسته همين است. اسفمندانه، ما هميشه آسانترين راه را برمىگزينيم. راه آسان اين است كه بگوييم: همه اينها فساد و تباهى است. خدا ما را از شر آنان نگه دارد. خدا آنان را لعنت كند. ما همه نوع نفرين و فحش نثارشان مىكنيم ولى آنان به اندازه سر سوزنى از اين بددهنىهاى ما، متاثر نمىشوند. بلكه به راه خود ادامه مىدهند. شرقشناسى نيرومند است و هر روز نيرومندتر مىشود. و شگفت اين كه گاه جوانان ما تمدن خود را از راه كتابهاى شرقشناسان مىآموزند و ما به هيچ وسيلهاى نمىتوانيم مانع از اين كار شويم، به ويژه اينكه، امروزه، بسيارى از جوانان مسلمان در سراسر زمين - و از جمله در كشورهاى غربى - پراكندهاند. بنابراين، راه چاره اين است كه همانگونه كه آنان ما را موضوع تحقيق خود قرار دادهاند، ما هم آنان را موضوع تحقيق خود قرار دهيم. ما چند نفر داريم كه زبان سانسكريت را بدانند تا اديان آسيايى و هندى را عميقا بفهمند؟! چند نفر داريم كه زبانهاى عربى و لاتين و يونانى را بدانند و انجيلها را از ديد خود ما و از روى متون اصلى آن - و نه ترجمههاى انگليسى و فرانسوى - مطالعه كنند؟ چند نفر از ما همانند آنچه كه غربىها درباره قرآن نوشتهاند، درباره انجيلها و تورات نوشتهاند؟ كتابهايى كه غربىها درباره قرآن نوشتهاند، تقريبا از شمار بيرون است. اما من حتى يك مسلمان راهم نمىشناسم كه درباره كتابهاى آسمانى و غير آسمانى، اثرى علمى و با معرفت كامل - در حد معتقدان به آن كتابها - عرضه كرده باشد. اين نقصى جدى و آشكار است. ما هميشه در چنين موضعى هستيم; موضع فرار به جاى هجوم. بايد واكنش ما، جز اين باشد. واكنشى همراه با احترام كامل و رعايت دقت علمى و تسامح. زيرا دين ما دين تسامح است: «و من احسن قولا ممن دعا الى الله و قال اننى من المسلمين» و «لاتستوى الحسنة و لاالسيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم»، چه كسى از ميان ما به اين آيات عمل مىكند. قرآن از ما مىخواهد انسانهايى با اخلاص باشيم كه بدى را به نيكى پاسخ مىگويند و با ديگران، رابطه محبت، فهم و گواهى برقرار مىكنند و در پايان نوشتههاى خود «لعنهمالله» نمىنويسند. مشكل ما اينجاست. شما تحت تاثير ابنخلدون متقديد كه تاريخ، تكامل است و نه تكرار. در نظر شما محورها و گرايشهاى عمده تكامل كنونى جوامع اسلامى - عربى چيست؟ شما در ضمن تحقيقى كه پيرامون ابنخلدون در مجله، ( studia islamica ) نوشتهايد، به جملهاى از او اشاره كردهايد كه مىگويد: علما شايسته سلطه دنيوى (حكومت) نيستند. زيرا حكومت مقتضى هوشى متوسط است. آيا شما با اين نظر موافقيد؟ دكتر محمد الطالبى: ابنخلدون متفكرى بسيار قوى است. اسم او در زمان خود شهره آفاق شد. او درهاى عريضى را به روى تفكر انسانى گشود. اما از بخت ناگوار، آن مبانى كه او وضع كرد و اميد پىگيرى و عهدهگيرى حمل اين مشعل از سوى آيندگان را داشت، پس از او دنبال نشد و پس از او انديشه هيچ مسلمان عربى به سطح او نرسيد. انديشههاى فراوانى پديد آمد، اما هيچ كدام در سطح انديشه ابنخلدون نبود. بنابراين، اگر من اهتمامى جدى به انديشههاى او دارم و اعجاب من عميقا از انديشههاى او برانگيخته مىشود، به سبب قدرت اوست كه توانست ديدگاهى جامع و فراگير از تمدن عربى - اسلامى عرضه كند و نگاهى تلفيقى به ما عرضه كند كه آفاق همه علوم انسانى - به اصطلاح امروزى - از علم اقتصاد و جامعهشناسى گرفته، تا روانشناسى و انسانشناسى را به روى ما بگشايد و در اين كار گوى سبقت را از همه ربايد. عجيب است كه ابنخلدون در مقدمهاش مىگويد: «همچنين اخبارى به ما رسيده كه در اين روزگار، بازار علوم فلسفى در سرزمين رم از ممالك فرهنگى و ديگر نواحى شمالى (مديترانه) رونقى بسزا دارد. و بقاياى آن علوم در آنجا از نو رواج يافته و دمبهدم رو به ترقى و تجديد مىرود; محافل آموزش آن علوم متعدد و كتب آنها جامع و دانندگان آنها فراوانند. و طالبان بسيارى در جستجوى فراگرفتن آنها هستند.» گويى ابنخلدون از پرش بزرگ غرب كه سكوى آن انقلاب فكرى - علمى غرب بود خبر مىدهد.بنابراين ابنخلدون كاملا شايسته اعجاب است. ببينيد اينكه ابنخلدون قدرت اهل سياست را در ميدان علمى مورد ترديد قرار مىدهد، امرى كاملا طبيعى است. تخصص در كار سياست، هم افكار و توان انسان را جذب خود مىكند و مرد سياست را به جايى مىرساند كه پيش از هر كارى، زبانش را هفتبار در دهان بچرخاند و بسيار محتاط عمل كند; زيرا او زمان را تعقيب مىكند و در همان حال وظيفه دارد تا راه حل بيابد. اين وظيفه اختلافى تام با نگاه و تلاش علمى دارد. زيرا عالم هم پيش از نگاشتن چيزى هفتبار زبانش را در دهان سبك و سنگين مىكند. عالم نيازمند انديشيدن و نگريستن است و تعقيب و پىگيرى زمان براى او اهميتى كه براى مرد سياست دارد را ندارد. اين تفاوت كاركرد، مرد علم را از مرد سياست متمايز مىكند. البته مرد علم مكمل مرد سياست است. مىدانيم كه سياستمردان غربى گروهى از دانشمندان را به عنوان مشاوران خود بر مىگزينند. آنان در زمينههاى مختلف، مانند نور افكنى راه را براى تصميمگيرى سياستمردان روشن مىكنند. آيا چنين چيزى در كشورهاى عربى وجود دارد؟ بله و خير، به هر حال، تصميمگيرى سياستمردان عرب نيز در بسيارى اوقات، متكى به كارشناسانى است كه راه كارها را بررسى و اطلاعاتى را به آنان گزارش مىكنند تا بتوانند تصميم بگيرند. اما [در نهايت] چه؟ در نهايت، سياستمرد است كه تصميم مىگيرد. بنابراين، امروزه در همه كشورها، چنين تعاملى بين انديشمندان و سياستمردان وجود دارد. اين تعامل، تكميلى زمينه را براى در پيش گرفتن سياستى حقيقى فراهم مىآورد. سياست، واژهاى شريف و مهم است. معناى سياست اين است كه جهان را به سوى بهترين راههاى حركت انسان در مسير نجات و رستگارى و ارضاى نيازهايش، اداره كنيم. اگر تجربه پژوهش تاريخى در مغرب را بنابر آنچه كه در مراكز و پژوهشكدههاى اين كشور جريان دارد، بررسى كنيم متوجه مىشويم كه قسمت عمده و مهم اين پژوهشها به قرن نوزدهم اختصاص دارد. دوست داريم نظر شما را در مورد تونس و ديگر كشورهاى عربى بدانيم. آيا به نظر شما حوزهها و مجالهاى تاريخى ديگرى وجود ندارد كه شايسته اهتمام بيشتر مورخان باشد؟ دكتر محمد الطالبى: اينكه آيا تاريخ علم استيا نه؟ پرسشى است كه پاسخ آن در يك جمله بسيار دشوار است. تاريخ در همان حال كه علم است، علم نيست. علم است از آنرو كه روشها و ابزارهاى علمى را به كار مىگيرد و امروزه از فنآورىهاى تازه، در بالاترين سطح، بهره مىبرد تا همه دادهها و اطلاعات لازم را براى فهم و ساماندهى عقلانى مسائل فراهم آورده باشد. اين ابزارها، روشها و فنآورىها به ما امكان رسيدن به نظر و انديشه روشنى را مىدهد. اما با وجود اين ابرازها، روشها و فنآورىهاى علمى، يك نكته باقى مىماند و آن، اين است كه تاريخ را شخص مىنويسد و محال است كه اين شخص بتواند از سيطره فكر، مغز و عناصر شكل دهنده خويش رهايى يابد. اوست كه در نهايتبايد دادهها را تفسير و ريختارى كند. از اينرو است كه يك پديده و موضوع در تاريخ، بهگونههاى متفاوت قرائت مىشود. اما با وجود قرائتهاى متعدد، خواننده و پژوهشگر فراوردههاى تاريخى، مىتواند آن را كه به نظر، دقيقتر و واقعىتر مىنمايد برگزيند. اين از يك جهت است. اما اينكه گفتيد قرن 19 سهم عمده داشته است، طبيعى است ما را در فهم بهتر قرن (20) كمك مىكند. وضعيت ما، در قرن 19 - كه جهان اسلام آماده ورود كامل تحتحمايت استعمارگر ديگرى است - شايسته فهم درست است. با فهم خوب قرن (19) ، قرن (20) را بهتر خواهيم شناخت.اين انگيزه سبب اهتمام بسيارى از مورخان به قرن 19 شده است، انگيزههاى ديگرى مانند، فراهم بودن دستيابى به اوراق بايگانى شده - از انواع مختلف آن - و فراهم بودن امكان پژوهش در همه حوزههاى تاريخى مانند اقتصاد، صنعت، علوم عقلى، انديشهها، امور اجتماعى و تاريخ سياسى هم در كار بوده است. عكس اين قضيه هم درست است كه در پژوهش تاريخى، هر چه از قرنى كه در آن زندگى مىكنيم دور شويم، دادهها هم كمتر مىشوند و به جايى مىرسيم كه مورخ، به دليل نبود مبنايى استنادى، اصلا، نمىتواند سخنى جدى عرضه كند. اين وضع از دو جهت طبيعى است:1) از جهت امكاناتى كه تاريخنگارى را ميسر مىكنند2) از جهت لوازمى كه بايد در اختيار مورخ باشد.بنابراين علم به يك قرن گذشته، لوازم و امكانات بيشترى در اختيار دارد تا علم به قرنهاى دور.