تاریخ و میراث اسلامی و چالش های معاصر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ و میراث اسلامی و چالش های معاصر - نسخه متنی

محمد طالبی؛ مترجم: مجید مرادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تاريخ و ميراث اسلامى و چالش‏هاى معاصر

در گفت‏وگو با دكتر محمد الطالبى (تاريخ‏نگار و متفكر تونسى)

مترجم: مجيد مرادى

دكتر محمد الطالبى (متولد 1921م. تونس) متفكر و محقق برجسته جهان عرب، دكتر در رشته تاريخ، استاد و رييس سابق دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تونس است. وى صاحب پژوهش‏ها و آثار متنوع و فراوانى در تاريخ اسلام (عصر ميانه)، مسايل اسلامى معاصر و موضوع گفت‏وگوى اسلام و مسيحيت است. بيش‏تر آثار وى به زبان فرانسوى است و برخى از اين آثار، به وسيله ديگران، به عربى ترجمه شده است.

آن‏چه از پى مى‏آيد بخش عمده گفت‏وگوى مجله مقدمات، «المجلة المغاربيه كتاب‏» وابسته به اتحاديه نويسندگان مغرب با دكتر الطالبى است.

آيا در مطالعات و پژوهش‏هاى تاريخى شما رابطه نزديكى بين تمدن اسلامى دوره ميانه و مشكلات كنونى جوامع اسلامى وجود دارد؟ يا اين رابطه تنها در حد گفت‏وگو است؟ و آيا مى‏توان كه جامعه اسلامى داراى ويژگى‏هاى خاصى و در كنار آن مشكلاتى است در برابر تاريخ و در مسير تاريخ سرسختى مى‏كند و پايدار مى‏ماند؟

دكتر محمد الطالبى: تاريخ پيش از هر چيز پيوستگى و ارتباط است. در حيات بشرى و در كل هستى، گسستى وجود ندارد. هم‏چنان كه محال است‏بتوان، حوادث، مشكلات و نقاط استفهام پياپى را از هم جدا كرد و اين امور را به زمان معينى منحصر دانسته و به آن نسبت داد. ما، وارث گذشتگان خود هستيم و آيندگان وارث ما خواهند بود. ما نقطه اتصال گذشته و آينده هستيم. بنابراين، تاريخ، ارتباط و پيوستگى است. هيچ سلف‏گرايى محض و يا نوانديشى محضى وجود ندارد. ما هم سلف‏ايم و هم خلف; به گونه‏اى كه اگر بخواهيم مشكلات امروز را حل كنيم، نيازمند به نگرش فراگيرى هستيم كه گذشته و حال و آينده را يك‏جا گرد آورد. حداقل، در نگاه يك مورخ، بايد اين سه ضلع زمانى را يك جا ديد و براى حل مشكلات، جامع‏نگر بود. از اين‏رو مورخ، نقش مهمى در تبيين اين ديدگاه دارد. يعنى بايد با عقلانيت گذشته به سراغ آن رفت تا گذشته (ماضى) مفهوم، معقول و قابل درك شود و آنگاه به گونه‏اى روشن‏تر، نقطه آغازى براى حل مشكلات اكنون و به ويژه، براى اشراف به آينده گردد.

من - خودم - در دو سطح زمانى به سر مى‏برم: در زمان «حال‏» زندگى مى‏كنم و به حكم پيشه و تخصص خود در زمان‏هاى «گذشته‏» سير مى‏نمايم. هر انسانى همزه وصلى بين دو سمت‏حياتى است كه به هم پيوسته و داراى منطق خاص خود است; و مورخ، در پى اين اتصال است. او نقشى در درك عقلانيت «گذشته‏» - ماضى - دارد; نه براى آن‏كه «گذشته‏»، صرفا گذشته بماند، بلكه براى اين‏كه «گذشته‏» به حوزه عقلى ما وارد شود و به ما در حل مشكلات امروز و آماده‏شدن براى آينده، توانايى بخشد. من - شخصا - رابطه‏اى صميمانه با همه مشكلات روز دارم. اين رابطه فقط در سطح رويدادهاى تمدن عربى، اسلامى نيست; بلكه رابطه‏اى با حيات انسان است، از آن رو كه، «انسان‏» است و با غير خود - از گذشته، حال و آينده - پيوستگى دارد و مى‏كوشد به گونه‏اى مفهوم، معقول و به دور از دوگانگى درونى، گسست و بيگانگى زندگى كند. مشكل امروز ما اين است كه به دليل عدم پردازش روشن و عقلى گذشته، گرفتار شلوغ‏كارى و ازهم‏گسيختگى مى‏شويم. اين مشكل، امروزه بيش از گذشته نمايان است. امروزه مى‏توانيم بگوييم كه همه انسان‏ها - هر جا كه باشند - همسايه يكديگر هستند. من احساس مى‏كنم كه با ژاپنى‏ها، چينى‏ها، امريكايى‏ها، افريقايى‏ها و اروپايى‏ها - حقيقتا و در همه ابعاد - معاصرم و اين احساس را به لطف ابزارهاى ديدارى - شنيدارى رايج مى‏دانم.

بنابراين، زمانى كه سخن مى‏گويم و يا چيزى مى‏نويسم، احساس تعلقى قوى به خانواده بزرگ بشرى دارم. بشرى كه حيات امروز و آينده‏اش به هم پيوسته است. همين احساس سبب مى‏شود تا هنگام انديشيدن و تامل، بكوشم به «نزديك‏» و آن‏چه، پيوندى ريشه‏دار با آن دارم، مانند وطن و دين و تمدن و فرهنگ اكتفا نكنم. من با همه اين امور، رابطه‏اى قوى دارم، اما در دايره‏اى وسيع‏تر كه شامل همه هستى است‏به آن‏ها مى‏انديشم.

اكنون از بعد دينى - كه اهتمام فراوان به آن دارم - سخن مى‏گويم. آن‏چه نظر من را سخت متوجه خود كرده، اين است كه تفاوتى اساسى ميان شيوه خطاب در رسالت محمدى و ديگر رسالت‏هاى پيشين، وجود دارد. همه پيامبران پيشين، در سطح مجموعه بشرى معينى قرار مى‏گيرند و بنابراين خطابشان هم، با گروه معينى از انسان‏ها بوده است. به عنوان مثال موسى و عيسى به سوى بنى‏اسرائيل فرستاده شدند. درباره عيسى، انجيل‏ها، تصريح دارند كه وى براى بنى‏اسرائيل مبعوث شده بود. اما هنگامى كه به قرآن مى‏نگرم، چنان مى‏بينم كه گويا اين كتاب، براى دوره جديد، دوره نوگرايى و عصرگرايى آمده است. خطاب خدا نه تنها متوجه قريش، اعراب و يا قبيله‏اى خاص نيست، بلكه متوجه همه انسان‏ها در همه عصرها است. از اول تا آخر قرآن - جز در موارد استثنايى و اندك - نمى‏بينيم كه خداوند اعراب را مخاطب قرار داده باشد. خطاب قرآن به انسان است: «يا ايها الانسان ...»، «يا ايهاالناس ...».

اين دروازه‏اى كه اسلام گشوده است، نقطه عطف مهمى است كه ما را از خطابى محدود به مجموعه‏اى اندك از انسان‏ها بيرون آورده و به حوزه خطاب به انسان - از آن حيث كه انسان است - وارد مى‏نمايد. به اين ترتيب، من خود را نيازمند فهم انسان و گزينه‏هاى مختلفى كه او پيش‏رو دارد، مى‏دانم. تاريخ، در اين كار به من، كمكى فراوان مى‏كند. منظور من از تاريخ، فقط تاريخ اسلام نيست، بلكه، تاريخ غرب نيز من را يارى مى‏كند. صفحات گذشته تاريخ ، تجربه بشرى گسترده‏اى را براى من به نمايش مى‏گذارد و من را در فهم بهتر «حال‏» توانايى مى‏بخشد. تاريخ گذشته اين امكان را به من مى‏دهد تا خود را در سطح عصر جديد قرار دهم. در عصر خطابى كه به همه بشريت توجه دارد. با اين تصوير، هنگامى كه نصوص مقدس يا تاريخ تمدن و فرهنگ خود را مى‏خوانم، هيچ‏گاه فراموش نمى‏كنم كه رصالت اين تمدن، فرهنگ و دين در سطحى جهانى است. همين عامل، انگيزه ورود من به گفت‏وگو با اديان ديگر است. اين گفت‏وگو، به مدد ابزارهاى ديدارى - شنيدارى فراگيرى كه وسيله نزديكى همه انسان‏ها و سطوح با يكديگر شده است، به ما امكان ورود و حضور بيش از پيش در زندگى امروز و آينده را مى‏دهد.

از اين‏روى من معتقدم كه امروزه، هر تفكرى بايد از اين داده‏هاى جديد آغاز كند. از اين نقطه كه انسان را - از حيث انسان بودن - مورد توجه قرار دهد. بايد هميشه به ياد داشته باشيم كه خطاب الهى متوجه آدم و همه فرزندان آدم است. اين خطاب، متوجه انسانى است كه خدا از روح خويش در او دميده و اسماء خويش را به او آموخته است; به گونه‏اى كه او، آهنگ معرفت مى‏كند; قصد [تسخير و] سر در آوردن از فضا مى‏كند و قصد پى‏بردن به همه چيز. چرا؟ زيرا وى در سطح انسان‏شناختى، همه اسماء را به طور ضمنى فرا گرفته است. هرچيزى حامل اسمى است. هرچيزى را مى‏توان در تصورى از تصورات قرار داد كه ما به مدد كلام آن را در بند مى‏كشيم، ارث مى‏بريم و به ارث مى‏نهيم. چنان‏كه گفتم، خطاب الهى متوجه همه فرزندان آدم است. با چنين ساختارى در تفكر، مى‏توانيم از فضاهاى تنگ به فضاهايى وسيع منتقل شويم. هنگامى كه سخن مى‏گويم اين نكته را فراموش نمى‏كنم كه در عين تعلق داشتن به خانواده و وطنى معين و عضويت در گروه‏هاى شغلى و علمى مشخص، به خانواده‏اى به گستردگى همه بشريت تعلق دارم. ريشه‏دار كردن اين احساس سبب مى‏شود تا شايسته «انسان‏» بودن - به كامل‏ترين معناى آن - شوم; انسانى كه درباره مشكل انسان - از آن حيث كه انسان است - مى‏انديشد. امروزه، جدالى بين فضاهاى تنگ و فضاهاى باز وجود دارد كه سبب شده است تا گفتمان امروز، به آفاقى بسيار فراتر از آنچه كه در گذشته معمول بود، سرازير شود. در تمدن‏هاى گذشته، انسان محصور در قبيله، و ملت، و سرزمين و يا مجموعه خاصى بود. اما امروز، اين انسان بيش از هر زمانى احساس مى‏كند كه به بشريت گرايش دارد. اخوتى بشرى برقرار شده است كه بايد حمايتش كنيم، بايد آن را درك كنيم و پيوندهايى ميان همه افراد خانواده بزرگ بشرى، برقرار كنيم. بايد در عين ريشه‏دار ماندن و حفظ اصالت، انفتاح داشت. ريشه در ژرفاى خاك خويش و انفتاح به روى همه بشريت.

در كارهاى شما اهتمامى گسترده به مساله تدين - چه در بعد فعلى و چه در بعد تاريخى آن - ملموس است. مطالعاتى در زمينه برخى فرقه‏ها در مغرب انجام داده‏ايد. به نگرش انسان مسلمان معاصر به خويش، ديگران و چگونگى زيستن مؤمنانه و متدينانه او در روزگار معاصر توجه خاصى داشته‏ايد. آيا مى‏توان مطالعات و بررسى‏هاى تاريخى شما را مدخل و يا مواجهه‏اى براى انگاره‏هاى معاصر در اين زمينه، به شمار آورد؟

دكتر محمد الطالبى: هر تفكرى در عين حال كه نوعى مواجهه است، نوعى گشودگى (انفتاح) هم، هست. مواجهه از آن‏رو ضرورى است كه ما افكار خويش را به دقت ارزيابى كنيم، به ديگران گوش فرادهيم و با تجارب، گزينه‏ها و افكار ديگران، معرفت‏هاى خويش را غنا بخشيم. البته من به مواد تاريخى بسيارى متنوعى توجه داشته‏ام. تاريخ رويدادها، تاريخ نظم سياسى و تاريخ دولت‏ها. اما تاريخ انسان، فقط اينها نيست. تاريخ، تاريخ انديشه‏ها و نظريات، عقليات، كتابت و قلم است. تاريخ همه چيز را شامل مى‏شود. تاريخ تلاشى است‏براى فهم ابعاد انسان، از آن‏رو كه انسان است. همين امر سبب توجه من به مسائل اقتصادى، بانك‏ها، موضوعات اعتقادى و انديشه‏اى و ... بوده است. به نظر من، همه اين امور، رويكردى واحد دارند و آن فهم انسان - از حيث انسان بودن - است. اما در مورد مساله تدين، من ايده‏اى دارم كه برايم بسيار ارزشمند است و آن را ايده‏اى ريشه‏اى و مبنايى مى‏دانم و آن، اين‏كه ديندارى بايد هميشه پاسخى آزادانه به دعوتى آزادانه باشد. دعوتى كه از هستى بخش موجودات جهان صادر مى‏شود و پاسخى كه از قله موجودات جهان و اوج آفرينش - كه انسان است - داده مى‏شود. بنابراين، گفتمان دينى، پيش از هر چيزى بايد آزادانه باشد. من نمى‏دانم فائده ايمان تحميلى چيست؟ چنين چيزى با اساس ايمان منافات دارد. بنابراين، ايمان [راستين] مقتضى اين است كه پاسخى آزادانه، داوطلبانه و خالى از هرگونه فشار، زور و تحميل باشد. خدا، خود، انسان را آزاد آفريده است. در چندين جاى قرآن آمده است كه اگر خدا مى‏خواست مردم را امتى يگانه مى‏آفريد. اما خدا خواسته است تا مردم، در قالب ملت‏ها، قبايل و مجموعه‏هاى فكرى متعدد باشند. خدا از انسان خواسته است تا ايمان را از راه باور و پذيرش آزادانه و از راه استعداد ذاتى‏خود براى سر در آوردن از همه چيز، و گزينش برترين گردن نهد; و از اين مسير، وارد فضايى الهى شود. البته همه ما، از آن‏رو كه آفريدگان خدا هستيم، در فضاى الهى به سر مى‏بريم. ولى نوع ديگرى از ورود به فضاى الهى هست كه با ورود محبت‏خدا در دل كه ناشى از رابطه ولاء (دوستى) بين آفريدگار و آفريده است، انجام مى‏شود. خداوند ولى و دوست صالحان است و كسانى را كه به دعوتش گردن نهاده‏اند، دوست دارد و كفر و شر، را براى بندگانش نپسنديده است. بنابراين، خدا، محبت است. خدا ما را فرا مى‏خواند تا پاسخ محبت او را خواسته، آزادانه و با پذيرش قلبى بدهيم. مثالى مى‏زنم: كسى كه تحت اجبار و تحميل در صف نمازگزاران قرار مى‏گيرد و ناچار نماز مى‏خواند و يا اقدامى اجتماعى انجام مى‏دهد، كارش چه فائده‏اى دارد؟ چه اثرى را مى‏توان از اين‏گونه كار انتظار داشت؟ از نمازى كه حضور قلب در آن نيست و معراج انسان نيست، چه فايده‏اى مى‏توان برد؟ نماز براى آن وضع شد تا معراج پيوسته انسان، به سوى خدا باشد، معراجى كه حداقل 5 مرتبه در شبانه روز تكرار مى‏شود. البته كسانى بيش از اين مرتبه به معراج خدا مى‏روند. معراج به سوى خدا بايد خود خواسته و در اجابت دعوت پروردگار حكيم باشد، پروردگارى كه خواسته است تا انسان آزاد باشد. خواسته است تا انسان به سبب روحى كه در او دميده است، از همه موجوات هستى، برتر باشد. در درون هر انسانى، شعله‏اى از حكمت و نور خدا هست كه انسان را فطرتا معتقد به وجود حقيقت قرار مى‏دهد. هيچ انسانى نمى‏گويد كه اصلا حقيقتى وجود ندارد. مشكل اين‏جاست كه انسان در عين اين‏كه مى‏داند حقيقتى وجود دارد، همواره مايل است تا حقيقتى را كه خود، به آن دست‏يازيده، حقيقت مطلق بداند. چگونه مى‏توان اين دو حالت را با هم آشتى داد؟ حالت وجود حقيقت در درون همه انسان‏ها و حالت اعتقاد هر كس به اين‏كه حقيقت مطلق در نزد اوست و نه در نزد ديگران! اين كار شدنى نيست مگر از يك راه. آن راه اين است كه نخست‏به خود بباورانيم - و در عين حال تواضع و تفويض به درگاه خداى سبحان كنيم - كه هر انسانى مسؤل اعمال خويش است: «لاتزروا وارزة و زراخرى‏» بنابراين انسان بايد بكوشد تا بفهمد، درك كند و آگاه شود و سپس براى گزينش راه سلوك و طريقت‏خويش، خيز بردارد. طريقتى كه او را مالك نفس خويش و شايسته آن آزادى كه به او بخشيده شده قرار دهد و به عنوان موجودى داراى عقل، ادراك وقدرت شناخت موجودات هستى، به وظايف عمده خويش عمل كند. انسان با اين صفات بيش از آن‏كه جهان يا زمين حامل اوست، خود با فكر، ذهن و قلب خويش - حقيقتا - حامل جهان است. اگر انسان نبود، راهى براى فهم و تصور هستى معنا نداشت. بنابراين، انسان است كه به فضل نيروى دركى كه به او بخشيده شده، توانايى حمل جهان، نگريستن و پند گرفتن از آن و در نور ديدن فضا را دارد. قرآن مى‏گويد: «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق‏» انسان همان موجودى است كه به حكم آفرينش ويژه، مواهب و شعله‏اى الهى كه در قلب دارد توانا بر احاطه ذهنى بر جهان، قرائت آيات خدا در هستى و هدايت‏يابى به صراط مستقيم است. اين تصور من از انسان است. انسان آزاد چرا؟ براى اين‏كه امكان انتخاب به او داده شده است.

در اين‏جا سؤالى داريم كه به سخن شما درباره پژوهش‏هاى شرق شناختى در اروپا ارتباط مى‏يابد. ملاحظه مى‏كنيم نقد رويكرد شرق شناسانه در فرهنگ معاصر، شدت فزاينده‏اى مى‏يابد و اين نقد، از سوى منابع مختلفى انجام مى‏شود. به ويژه در دو دهه اخير كه محافظه‏كاران و غير محافظه‏كاران، اين حملات انتقادى را به راه انداخته‏اند. شما موضع مسلمانان و روشنفكران معاصر - جهان عرب - در برابر مشرق‏شناسى را چگونه ارزيابى مى‏كنيد؟

دكتر محمد الطالبى: از بخت‏بد بايد بگويم موضع آن‏ها منفى بوده است. چرا؟ زيرا غالب سخن آن‏ها اين است كه دين ما را بدنام كردند ... تمدن ما را بدنام ... و تمام حرفشان همين است. اما چگونه و با چه شيوه‏اى دين و تمدن ما را بدنام كردند؟ چگونه مى‏توانيم آثار سوء تعامل آنان با اين دو را بزداييم؟ حرفى ندارم. چنين گفتمانى جاهلانه، احساسى، خودناباورانه و انفعالى است. بهترين كار اين است كه ما هم - در برابر آنان كه شرق‏شناسى دارند - غرب‏شناسى بپروريم. آنان آزادند كه تمدن، دين و همه داده‏هاى فرهنگى ما را از عينك خود ببينند، چه ما اين كار را خوش داشته باشيم يا ناخوش. اما واكنش مفيد و مثبت اين نيست كه به نقد حذفى، القائى و اتهامى شرق‏شناسى مشغول شويم، بلكه آن است كه غرب‏شناس بپروريم. يعنى گروهى عالم مسلمان داشته باشيم كه تمدن غرب و مقومات آن را به خوبى درك و فهم كرده باشند، آن‏گاه ما هم از عدسى‏هاى چشم خود به تمدن غرب بنگريم و آن را درك و تاويل كنيم. پاسخ حقيقى و شايسته همين است. اسف‏مندانه، ما هميشه آسان‏ترين راه را برمى‏گزينيم. راه آسان اين است كه بگوييم: همه اينها فساد و تباهى است. خدا ما را از شر آنان نگه دارد. خدا آنان را لعنت كند. ما همه نوع نفرين و فحش نثارشان مى‏كنيم ولى آنان به اندازه سر سوزنى از اين بددهنى‏هاى ما، متاثر نمى‏شوند. بلكه به راه خود ادامه مى‏دهند. شرق‏شناسى نيرومند است و هر روز نيرومندتر مى‏شود. و شگفت اين كه گاه جوانان ما تمدن خود را از راه كتاب‏هاى شرق‏شناسان مى‏آموزند و ما به هيچ وسيله‏اى نمى‏توانيم مانع از اين كار شويم، به ويژه اين‏كه، امروزه، بسيارى از جوانان مسلمان در سراسر زمين - و از جمله در كشورهاى غربى - پراكنده‏اند.

بنابراين، راه چاره اين است كه همان‏گونه كه آنان ما را موضوع تحقيق خود قرار داده‏اند، ما هم آنان را موضوع تحقيق خود قرار دهيم. ما چند نفر داريم كه زبان سانسكريت را بدانند تا اديان آسيايى و هندى را عميقا بفهمند؟! چند نفر داريم كه زبان‏هاى عربى و لاتين و يونانى را بدانند و انجيل‏ها را از ديد خود ما و از روى متون اصلى آن - و نه ترجمه‏هاى انگليسى و فرانسوى - مطالعه كنند؟ چند نفر از ما همانند آنچه كه غربى‏ها درباره قرآن نوشته‏اند، درباره انجيل‏ها و تورات نوشته‏اند؟ كتاب‏هايى كه غربى‏ها درباره قرآن نوشته‏اند، تقريبا از شمار بيرون است. اما من حتى يك مسلمان راهم نمى‏شناسم كه درباره كتاب‏هاى آسمانى و غير آسمانى، اثرى علمى و با معرفت كامل - در حد معتقدان به آن كتاب‏ها - عرضه كرده باشد. اين نقصى جدى و آشكار است. ما هميشه در چنين موضعى هستيم; موضع فرار به جاى هجوم. بايد واكنش ما، جز اين باشد. واكنشى همراه با احترام كامل و رعايت دقت علمى و تسامح. زيرا دين ما دين تسامح است: «و من احسن قولا ممن دعا الى الله و قال اننى من المسلمين‏» و «لاتستوى الحسنة و لاالسيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم‏»، چه كسى از ميان ما به اين آيات عمل مى‏كند. قرآن از ما مى‏خواهد انسان‏هايى با اخلاص باشيم كه بدى را به نيكى پاسخ مى‏گويند و با ديگران، رابطه محبت، فهم و گواهى برقرار مى‏كنند و در پايان نوشته‏هاى خود «لعنهم‏الله‏» نمى‏نويسند. مشكل ما اين‏جاست.

شما تحت تاثير ابن‏خلدون متقديد كه تاريخ، تكامل است و نه تكرار. در نظر شما محورها و گرايش‏هاى عمده تكامل كنونى جوامع اسلامى - عربى چيست؟ شما در ضمن تحقيقى كه پيرامون ابن‏خلدون در مجله، ( studia islamica ) نوشته‏ايد، به جمله‏اى از او اشاره كرده‏ايد كه مى‏گويد: علما شايسته سلطه دنيوى (حكومت) نيستند. زيرا حكومت مقتضى هوشى متوسط است. آيا شما با اين نظر موافقيد؟

دكتر محمد الطالبى: ابن‏خلدون متفكرى بسيار قوى است. اسم او در زمان خود شهره آفاق شد. او درهاى عريضى را به روى تفكر انسانى گشود. اما از بخت ناگوار، آن مبانى كه او وضع كرد و اميد پى‏گيرى و عهده‏گيرى حمل اين مشعل از سوى آيندگان را داشت، پس از او دنبال نشد و پس از او انديشه هيچ مسلمان عربى به سطح او نرسيد. انديشه‏هاى فراوانى پديد آمد، اما هيچ كدام در سطح انديشه ابن‏خلدون نبود. بنابراين، اگر من اهتمامى جدى به انديشه‏هاى او دارم و اعجاب من عميقا از انديشه‏هاى او برانگيخته مى‏شود، به سبب قدرت اوست كه توانست ديدگاهى جامع و فراگير از تمدن عربى - اسلامى عرضه كند و نگاهى تلفيقى به ما عرضه كند كه آفاق همه علوم انسانى - به اصطلاح امروزى - از علم اقتصاد و جامعه‏شناسى گرفته، تا روان‏شناسى و انسان‏شناسى را به روى ما بگشايد و در اين كار گوى سبقت را از همه ربايد.

عجيب است كه ابن‏خلدون در مقدمه‏اش مى‏گويد:

«همچنين اخبارى به ما رسيده كه در اين روزگار، بازار علوم فلسفى در سرزمين رم از ممالك فرهنگى و ديگر نواحى شمالى (مديترانه) رونقى بسزا دارد. و بقاياى آن علوم در آنجا از نو رواج يافته و دم‏به‏دم رو به ترقى و تجديد مى‏رود; محافل آموزش آن علوم متعدد و كتب آن‏ها جامع و دانندگان آن‏ها فراوانند. و طالبان بسيارى در جستجوى فراگرفتن آن‏ها هستند.»

گويى ابن‏خلدون از پرش بزرگ غرب كه سكوى آن انقلاب فكرى - علمى غرب بود خبر مى‏دهد.بنابراين ابن‏خلدون كاملا شايسته اعجاب است. ببينيد اين‏كه ابن‏خلدون قدرت اهل سياست را در ميدان علمى مورد ترديد قرار مى‏دهد، امرى كاملا طبيعى است. تخصص در كار سياست، هم افكار و توان انسان را جذب خود مى‏كند و مرد سياست را به جايى مى‏رساند كه پيش از هر كارى، زبانش را هفت‏بار در دهان بچرخاند و بسيار محتاط عمل كند; زيرا او زمان را تعقيب مى‏كند و در همان حال وظيفه دارد تا راه حل بيابد. اين وظيفه اختلافى تام با نگاه و تلاش علمى دارد. زيرا عالم هم پيش از نگاشتن چيزى هفت‏بار زبانش را در دهان سبك و سنگين مى‏كند. عالم نيازمند انديشيدن و نگريستن است و تعقيب و پى‏گيرى زمان براى او اهميتى كه براى مرد سياست دارد را ندارد. اين تفاوت كاركرد، مرد علم را از مرد سياست متمايز مى‏كند. البته مرد علم مكمل مرد سياست است. مى‏دانيم كه سياستمردان غربى گروهى از دانشمندان را به عنوان مشاوران خود بر مى‏گزينند. آنان در زمينه‏هاى مختلف، مانند نور افكنى راه را براى تصميم‏گيرى سياستمردان روشن مى‏كنند. آيا چنين چيزى در كشورهاى عربى وجود دارد؟ بله و خير، به هر حال، تصميم‏گيرى سياستمردان عرب نيز در بسيارى اوقات، متكى به كارشناسانى است كه راه كارها را بررسى و اطلاعاتى را به آنان گزارش مى‏كنند تا بتوانند تصميم بگيرند. اما [در نهايت] چه؟ در نهايت، سياستمرد است كه تصميم مى‏گيرد. بنابراين، امروزه در همه كشورها، چنين تعاملى بين انديشمندان و سياستمردان وجود دارد. اين تعامل، تكميلى زمينه را براى در پيش گرفتن سياستى حقيقى فراهم مى‏آورد. سياست، واژه‏اى شريف و مهم است. معناى سياست اين است كه جهان را به سوى بهترين راه‏هاى حركت انسان در مسير نجات و رستگارى و ارضاى نيازهايش، اداره كنيم.

اگر تجربه پژوهش تاريخى در مغرب را بنابر آنچه كه در مراكز و پژوهشكده‏هاى اين كشور جريان دارد، بررسى كنيم متوجه مى‏شويم كه قسمت عمده و مهم اين پژوهش‏ها به قرن نوزدهم اختصاص دارد. دوست داريم نظر شما را در مورد تونس و ديگر كشورهاى عربى بدانيم. آيا به نظر شما حوزه‏ها و مجال‏هاى تاريخى ديگرى وجود ندارد كه شايسته اهتمام بيش‏تر مورخان باشد؟

دكتر محمد الطالبى: اين‏كه آيا تاريخ علم است‏يا نه؟ پرسشى است كه پاسخ آن در يك جمله بسيار دشوار است. تاريخ در همان حال كه علم است، علم نيست. علم است از آن‏رو كه روش‏ها و ابزارهاى علمى را به كار مى‏گيرد و امروزه از فن‏آورى‏هاى تازه، در بالاترين سطح، بهره مى‏برد تا همه داده‏ها و اطلاعات لازم را براى فهم و ساماندهى عقلانى مسائل فراهم آورده باشد. اين ابزارها، روش‏ها و فن‏آورى‏ها به ما امكان رسيدن به نظر و انديشه روشنى را مى‏دهد. اما با وجود اين ابرازها، روش‏ها و فن‏آورى‏هاى علمى، يك نكته باقى مى‏ماند و آن، اين است كه تاريخ را شخص مى‏نويسد و محال است كه اين شخص بتواند از سيطره فكر، مغز و عناصر شكل دهنده خويش رهايى يابد. اوست كه در نهايت‏بايد داده‏ها را تفسير و ريختارى كند. از اين‏رو است كه يك پديده و موضوع در تاريخ، به‏گونه‏هاى متفاوت قرائت مى‏شود. اما با وجود قرائت‏هاى متعدد، خواننده و پژوهشگر فراورده‏هاى تاريخى، مى‏تواند آن را كه به نظر، دقيق‏تر و واقعى‏تر مى‏نمايد برگزيند. اين از يك جهت است. اما اين‏كه گفتيد قرن 19 سهم عمده داشته است، طبيعى است ما را در فهم بهتر قرن (20) كمك مى‏كند. وضعيت ما، در قرن 19 - كه جهان اسلام آماده ورود كامل تحت‏حمايت استعمارگر ديگرى است - شايسته فهم درست است. با فهم خوب قرن (19) ، قرن (20) را بهتر خواهيم شناخت.اين انگيزه سبب اهتمام بسيارى از مورخان به قرن 19 شده است، انگيزه‏هاى ديگرى مانند، فراهم بودن دست‏يابى به اوراق بايگانى شده - از انواع مختلف آن - و فراهم بودن امكان پژوهش در همه حوزه‏هاى تاريخى مانند اقتصاد، صنعت، علوم عقلى، انديشه‏ها، امور اجتماعى و تاريخ سياسى هم در كار بوده است. عكس اين قضيه هم درست است كه در پژوهش تاريخى، هر چه از قرنى كه در آن زندگى مى‏كنيم دور شويم، داده‏ها هم كمتر مى‏شوند و به جايى مى‏رسيم كه مورخ، به دليل نبود مبنايى استنادى، اصلا، نمى‏تواند سخنى جدى عرضه كند.

اين وضع از دو جهت طبيعى است:

1) از جهت امكاناتى كه تاريخ‏نگارى را ميسر مى‏كنند

2) از جهت لوازمى كه بايد در اختيار مورخ باشد.

بنابراين علم به يك قرن گذشته، لوازم و امكانات بيش‏ترى در اختيار دارد تا علم به قرن‏هاى دور.

/ 1