ذو الخویصره نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ذو الخویصره - نسخه متنی

مصطفی معلمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ذوالخُوَيْصِره

مصطفى معلّمى (1)

از جمله اخبار غيبى روايت شده از پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و معجزات آن حضرت، پيش‏گويى ظهور گروهى به نام مارقين1 بود. ايشان در اين پيش‏گويى به فردى اشاره مى‏فرمايند كه منابع تاريخى و روايى از او به نام ذوالخويصرة2 ياد كرده‏اند. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ضمن اين‏كه او را اصل و ريشه‏ى مارقين (خوارج) معرّفى فرمودند علامتى نيز براى يكى از ياران او به اين شرح ذكر كردند: شخصى سيه چُرده در ميان آنان است كه زايده گوشتى بر بازوى او است (ذوالثَّدَيَّه).3 بسيارى از منابع تاريخى، روايى و تفسيرى، ذوالخويصره را حُرْقُوص بن زُهَيْر سعدى تميمى دانسته‏اند كه در جنگ نهروان كشته شد. عده‏اى نيز ذوالثُّدَيَّه را همان حرقوص بن زهير دانسته‏اند. در اين پژوهش خواهد آمد كه حُرْقُوص بن زُهَير و ذوالخُويصره يك تن بودند، ولى انطباق او بر ذوالثَّدَيَّه جاى تأمل و ترديد است.

واژه‏هاى كليدى:

خوارج، مارقين، نهروان، ذوالخويصره، حرقوص بن زهير سعدى، ذوالثَّديَّه.

با نام ذوالخويصره در تفاسير و در بيان شأن نزول يكى از آيات سوره‏ى توبه برخورد مى‏كنيم. آيه‏ى پنجاه و هشتم از سوره توبه مى‏فرمايد:

وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَات... .

اكثر مفسّرين كه مورخان معتبرى نيز در ميان آنان هستند معتقدند كه اين آيه اشاره به تقسيم غنايم غزوه‏ى حنين در محلّى به نام جِعِرّانه دارد و مقصود از لفظ منهم ذوالخويصرة تميمى است. شرح ماجرا مطابق آنچه در تفاسير و منابع سيره‏ى نبوى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمده اين‏گونه‏است:

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پس از پايان غزوه‏ى حنين به جِعِرّانه آمد، جايى كه غنايم جنگى را نيز به آن‏جا آورده بودند. حضرت تقسيم غنايم را آغاز نمودند. افرادى نظير ابوسفيان بن حرب و پسرانش، صفوان بن اميّه و سُهيل بن عمرو چشم به غنايم دوختند. برخى از آنان از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تقاضاى مال نمودند. در پاسخ به اين درخواست و به اذن خداوند، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اموال بسيارى را به عدّه‏ى مذكور و ديگران دادند تا محبّت آنان را جلب نمايند. در همين جا بود كه گروه مؤلَّفة القلوب هويّت يافتند. در گيرودار اين تقسيم ذوالخويصره‏ى تميمى نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: (اى رسول خدا! عدالت پيشه كن!). پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: واى بر تو! اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به عدالت رفتار خواهد كرد؟!. در اين هنگام يكى از اصحاب (عمربن خطاب يا خالدبن وليد)4 از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اجازه خواست تا ذوالخويصره را گردن زند، اما پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را بازداشت و فرمود: (رهايش كن! او پيروانى خواهد يافت كه شما (اصحاب) عبادت و نماز خويش را در برابر عبادت و نماز آنان ناچيز خواهيد شمرد. قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نخواهد رفت. از دين به در خواهند شد آن گونه كه تير از شكار به در مى‏شود و بر گروهى از بهترين مردم خروج خواهند نمود. نشانه‏ى [يكى از] پيروان او، [اين‏كه] مردى سيه چُرده است كه بر يكى از بازوانش پاره‏گوشتى چون پستان زنان دارد.5

آنچه ذكر شد ماجراى اعتراض به تقسيم غنايم حنين بود. كم‏تر منبع تاريخى و روايى يافت مى‏شود كه از ذكر اين ماجرا خالى باشد، بلكه به جرأت مى‏توان گفت تمام منابع متقدم در اين بخش از سيره‏ى رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به اين قضيّه اشاره كرده‏اند. راوى اصلى ماجرا (البته به بيانى كه گذشت) در تمام منابع حاوى اين خبر، أبوسعيد خُدْرى است. ابوسَلَمة بن عبدالرحمن و ضحّاك بن قيس خبر را از ابوسعيد گرفته و محمد بن شهاب زُهرى خبر را از آن دو روايت كرده است. پس از ابن شهاب، عامّه‏ى اصحاب او خبر را از جانب او نقل كرده‏اند و به اين ترتيب ماجرا در مجاميع روايى و نيز كتب تفسير وارد شده و سايرين نيز به آن اشاره كرده‏اند. ماجراى تقسيم غنايم حنين به شكل‏هاى ديگر نيز در منابع اسلامى نقل شده است. طبرى روايتى از طريق ابن اسحاق از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل مى‏كند كه اشاره به تقسيم غنايم حنين دارد. عبدالله بن عمرو نيز كه بنا به اين روايت خود در واقعه حضور داشته، فرد معترض را ذوالخويصرة معرفى مى‏كند. طبرى روايت ديگرى نيز از ابن اسحاق نقل مى‏كند كه در آن روايت، امام محمد باقر عليه‏السلام نيز فرد معترض را ذوالخويصرة ناميده است.6 اما ذكر روايت زُهرى در تفاسير و منابع سيره‏ى نبوى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، بر اَشكال ديگر ماجرا غلبه دارد. از جمله طبرى در جامع البيان،7 واحدى نيشابورى در اسباب نزول الآيات،8 بغوى در معالم التنزيل،9 قرطبى در الجامع لأحكام القرآن،10 ابن الجوزى در زاد المسير،11 شيخ طبرسى در مجمع البيان12 و علاّمه طباطبايى در الميزان13 شأن نزول آيه‏ى مذكور را با روايت ابوسعيد خُدرى منقول از جانب زهرى، توضيح داده‏اند.

تأمّل در روايت تقسيم غنايم در جِعرّانه اين نكته را روشن مى‏سازد كه ذوالخويصرة هنگام واقعه و اعتراض، شخصيّت شناخته شده‏اى نبوده است؛ چرا كه بعضى از منابع با تعبير رجلٌ از او ياد كرده‏اند و بعضى از منابع جز نام ذوالخويصرة چيز بيش‏ترى درباره‏ى او نگفته‏اند. بعضى از منابع ذوالخويصرة را از بنى تميم دانسته‏اند و صفت تميمى را دنبال لقب مذكور آورده‏اند. برخى ديگر از منابع پس از ذكر نام ذوالخويصرة، توضيحا مى‏افزايند كه وى همان حُرْقُوص بن زهير است.

در سخنان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خطاب به اصحاب و خصوصا فردى كه خواهان كشتن ذوالخويصرة بود يك پيش‏گويى مهم وجود دارد. آن حضرت گروهى را برمى‏شمرند و عنوان مارقين بر آنان مى‏نهند. بنا به فرمايش پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اين گروه كه پيرو ذوالخويصره‏اند بعدها در امّت اسلامى شكل خواهند گرفت و از دين خارج خواهند شد و بر بهترين انسان‏ها از امت اسلامى خروج خواهند كرد. نشانه‏ى آن گروه، وجود فردى سيه چُرده در ميان آنان است كه در يكى از بازوهايش زايده‏ى گوشتى شبيه به پستان زنان وجود دارد. به اين ترتيب واژه‏ى ذوالثَّديَّه در تاريخ سيره‏ى نبوى ثبت و ضبط شد. در بخشى از سخنان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عبارت ديگرى وجود دارد كه ارتباط اسامى و القاب مورد بحث ما را تأييد مى‏كند. حضرت در اشاره به مارقين فرمودند:

يَخْرُجُ من ضئْضِئْى هذا قوم يقرؤون القرآن... يمرقون من الاسلام... .14

علما در معناى عبارت من ضئْضِئْى هذا دچار اختلاف شده‏اند. برخى گفته‏اند مقصود نسل اين مرد است و برخى بر آنند كه مقصود از اين عبارت نسل او نيست، بلكه پيرو و دنباله‏رو اوست. گويا نظر گروه دوم به واقع نزديك‏تر باشد؛ زيرا ضِئْضِئى در لغت، اصل و معدن هر چيز است. پس بهتر آن است كه مقصود اصل و ريشه و يا به تعبير امروزى خاستگاه باشد، نه نسل و اولاد. گروه اول كه ضئْضِئى را به معناى نسل و ذرّيه گرفته‏اند با دو مشكل روبه‏رو هستند: نخست آن‏كه مرتكب خلاف ظاهر شده‏اند، چرا كه ضئْضِئى اولاً و بالذّات يعنى اصل و معدن، و مشكل دوم آن‏كه هيچ منبع تاريخى نشان نمى‏دهد كه مارقين از اولاد يا خويشان ذوالخويصرة بوده باشند. وانگهى اگر مقصود پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله واقعا اولاد و ذرّيه‏ى ذوالخويصرة بود هر آينه مسلمانان يا صحابه مراقب اين ماجرا و در پى شناسايى اولاد و ذرّيه‏ى او بودند. اما هنگام پيدايش گروه مارقين هيچ كس به چنين امرى تفوّه ننموده است. از سوى ديگر در بعضى منابع به جاى عبارت مورد اختلاف، عبارت إنَّ لَه أصحابا... آمده و مسئله را روى صحابى بُرده است. كم‏ترين شرط لازم براى اطلاق لفظ صحابى بر يك شخص، آن است كه شخص مصاحِب، فرد مصاحَب را ديده باشد و اندكى با او هم‏نشينى كرده باشد. نكته‏ى ديگر آن‏كه وقتى مى‏گويند فلان شخص اصحابى دارد و يا فلان شخص از اصحاب فلان فرد است، در واقع از عظمت شخص مصاحَب ولو در نگاه اصحابش سخن مى‏گويند و متابعت مصاحِبين را از مصاحَب به هر نحو كه باشد بيان مى‏كنند. پس نتيجه‏گيرى مى‏شود كه ذوالخويصرة در ميان مارقين بوده و نقش رهبرى را نيز بر عهده داشته است. اين مطلب در سطور بعدى به روشن شدن موضوع كمك خواهد كرد.

ذوالثَّدَيَّه و يا مُخْدَج اليد

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در اشاره به گروه مارقين نشانه‏اى به اين شرح بيان فرمودند كه در ميان آنان مردى سيه چرده است كه داراى نقصى در يكى از بازوانش است و يا دقيق‏تر، زايده‏اى گوشتى همانند پستان زن بر يكى از بازوانش دارد. اين نقص با دو عبارت ذى الثديه و مخدج اليد در منابع آمده است. اما چرا چنين نشانه‏اى ذكر شد؟ در بعضى از رواياتِ حاوى خبر ظهور مارقين، آمده كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند:

اگر آنان را درك كنم هر آينه آنان را خواهم كشت.

ولى تعيين مصداق اين سخن، كار آسانى نبود. آيا همه‏ى مسلمانان حاضر در جامعه‏ى بزرگ اسلامى آن روز چه در حجاز و چه در عراق اين سخن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به خاطر داشتند و يا شنيدند؟ ملاك و معيار خروج از دين چه بود تا مردم عادى هم بتوانند خروج كنندگان از دين را بشناسند. خوارجِ معروف، چنان جايگاه و چنان تديّن ظاهرى و نمايانى داشتند كه توانستند در مقابل على عليه‏السلام بايستند. آنان داراى چنان تهجّدى بودند كه پينه‏ها بر پيشانى داشتند و قرائت قرآنشان زبانزد خاصّ و عام بود. آيا به سادگى مى‏شد اين افراد را متّهم به خروج از دين كرد و آن‏گاه با آنان به جنگ برخاست؟ جنگ با خوارج و يا به تعبير پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مارقين، كارى ساده و بى‏دردسر نبود. على عليه‏السلام پس از فرو نشستن آتش جنگ نهروان گفت:

إنّى فَقأْتُ عَيْنَ الفِتْنَةِ ولَمْ تَكُنْ لِيَجْرَأَ عليها أَحَدٌ غَيرى بَعْدَ أنْ ماج غَيْهَبُها و أشْتَدَّ كَلَبُها.15

در جاى ديگر فرمود:

لو لم أكن فيكم لَما قُوتِلَ أهلُ الجَمَلِ ولا أهلُ صفّينُ و لا أهل النهروان.16

با آن‏كه خوارج دست به شمشير بردند و عده‏اى بى‏گناه هم‏چون عبدالله بن خَبّاب بن أرتّ و همسر حامله‏اش را به قتل رساندند، اما باز ياران على عليه‏السلام در جنگ با أهل نهروان ترديد داشتند. در چنين شرايطى على عليه‏السلام ناچار به يادآورى سخن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد ذوالثَّديَّه شد. ايشان قبل از پيكار با مارقين فرمودند:

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: قومى از دين خارج مى‏شوند و با مسلمانان جنگ مى‏كنند و علامت آنان مردى است كه نقص در دست اوست (مُخْدَجُ اليد).17

تعبير به مُخْدَج از مصاديق نقل به مضمون است كه گويا على عليه‏السلام در نقل سخن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به كار برده است، ولى اين دو تعبير در معنا هيچ تفاوتى با يك‏ديگر ندارند. يعنى على عليه‏السلام داشتن زايده‏ى گوشتى را بر بازو، به عنوان نقص در خلقت به شمار آورده و به همين خاطر تعبير مُخْدَج اليد را به كار برده است كه به معناى ناقص اليد است. با ذكر سخن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، عدّه‏اى كه ترديد داشتند ظاهرا حاضر به پيكار شدند، اما در اثناى جنگ و نيز پس از پايان آن، پيوسته در پى يافتن ذوالثَّدَيَّه و يا همان مُخْدَجُ اليد بودند. على عليه‏السلام نيز دستور داد تا به دنبال فرد مذكور بگردند. اما هر چه اصحاب بيش‏تر جست‏وجو كردند كم‏تر يافتند. كم كم ناراضيان و مردّدين در جنگ زبان به طعن و كناية گشودند و چنين گفتند:

آرى پسر ابوطالب ما را فريب داد تا با برادران خويش جنگ كنيم.18

اين افراد حتّى قبل از شروع پيكار، على عليه‏السلام را سه بار سوگند دادند كه آيا آنچه درباره‏ى ذوالثَّدَيَّه از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كرده، راست است؟19

يافتن ذوالثَّدَيَّه مسئله‏اى بغرنج شد تا آن‏جا كه در بعضى منابع ذكر شده كه تك تك اجساد را در ميدان جنگ با نهادن چوب نى (قَصْب) نشانه‏گذارى كردند تا ذوالثَّدَيَّه را زودتر بيابند.20 باز بنابر بعضى از منابع، در يافتن جسد او موفقيّتى حاصل نشد. على عليه‏السلام پيوسته با خود مى‏گفت:

ما كَذَبْتُ و لا كُذِّبْتُ.

پس سوار بر مركب پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شد. مركب به سمتى حركت كرد و ناگاه كنار لجنزارى كوچك ايستاد و هَمْهَمه نمود. اصحاب آن حضرت جنازه‏اى را در آن موضع يافتند كه فقط پاهايش پيدا بود. جنازه را خارج و دست‏هاى آن را بيدرنگ بررسى كردند. آنچه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرموده بود دقيقا در آن جسد هويدا بود. مردى سيه چرده با يك زايده‏ى گوشتى شبيه به پستان زنان بر يكى از بازوانش، كه تعدادى مو نيز بر آن روييده بود. همگى با شادى تكبير گفتند و حضرتش سجده‏ى شكر به جاى آوردند.21

آنچه گذشت ماجراى ذوالثَّدَيَّه بود و اكنون در ادامه به ماجراى حرقوص بن زهير سعدى پرداخته و سپس به جمع‏بندى ميان سرگذشت اين دو شخص خواهيم پرداخت.

از جمله منابع تاريخى كه در آن به نام حرقوص بن زهير برمى‏خوريم، تاريخ طبرى است. گر چه منابع متقدم بر طبرى نيز به شخص نامبرده و سرگذشت او اشاره كرده‏اند، اما از آن‏جا كه طبرى قدرى بيش‏تر از منابع متقدم بر خود به شرح زندگى او پرداخته است، ماجراى حرقوص بن زهير را از تاريخ طبرى برگزيده‏ايم.

طبرى در فتح سوق الاهواز مى‏گويد:

ميان هرمزان، والى خوزستان و سپاه مسلمين جنگ در گرفت. فرماندهان سپاه اسلام به عُتْبَة بن غَزْوان نامه نوشتند و خبر پيكار خود با هرمزان را به او رساندند. عُتْبَة به خليفه‏ى دوم نامه نوشت و درخواست يارى كرد. خليفه‏ى دوم [نيز] عده‏اى را به فرماندهى حرقوص بن زهير سعدى به يارى آنان فرستاد.

طبرى در معرفى حرقوص مى‏گويد:

او از اصحاب رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود.

سپس مى‏افزايد:

حرقوص پس از جنگ با هرمزان، سوق الاهواز و سپس تا تُسْتَر را فتح كرد و بر ساكنان آن نواحى جزيه وضع نمود و خبر فتح را به همراه خُمس غنايم نزد خليفه‏ى دوم فرستاد. خليفه از او تشكّر كرد و وى را بر امور سوق الاهواز گماشت. اما حرقوص محل اقامت خود را در منطقه‏اى صعب العبور قرار داد. مردم به خليفه نامه نوشتند و مشكل خود را مطرح كردند. خليفه نيز نامه‏اى به حرقوص نوشت و از او خواست تا از ارتفاعات صعب العبور پايين آيد و در دشت منزل گيرد.22

طبرى داستان حرقوص را تنها تا اين‏جا پيش برده و ادامه نداده تا آن‏كه در واقعه‏ى شورش بر ضدّ عثمان، دوباره نام حرقوص بن زهير را پيش كشيده است. طبرى واقعه را از زبان سيف بن عمر تميمى ـ البته با چند واسطه ـ نقل كرده است. در واقعه‏ى شورش، تنها به اين مطلب اشاره شده كه حرقوص رهبر گروه شورشيانى بوده كه از بصره به سمت مدينه در حركت بودند.23 اما در مدينه و حوادث منتهى به قتل عثمان، ديگر نامى از حرقوص برده نشده است. در مقطع ديگرى كه طبرى مجددا از حرقوص سخن گفته زمانى است كه طلحه و زبير به همراه اُمّ المؤمنين عايشه به بصره يورش بردند. آنان بر اساس شعار از پيش اعلام شده و به دنبال قاتلان عثمان، در بصره عده‏اى را از دم تيغ گذراندند، اما نتوانستند بر حرقوص بن زهير سعدى دست يابند؛ زيرا او به همراه عده‏اى از پيروانش به قبيله‏ى بنى سعد پناه برده و از حمايت آنان برخوردار گرديده بود.24 بار ديگر طبرى سخن از حرقوص را در اين‏جا به پايان برده و تا پايان جنگ صفّين و شروع ماجراى حكميت نامى از او نمى‏برد. با توجه به اين‏كه نه طبرى و نه منابع ديگر نامى از حرقوص در سراسر جنگ جمل و صفين به ميان نمى‏آورند سخن طبرى در مورد فرار وى به سوى بنى سعد تأييد مى‏شود. اما با پايان گرفتن جنگ صفين و شروع حكميّت، بار ديگر نام حرقوص به ميان مى‏آيد.

وقتى كه على عليه‏السلام ابوموسى اشعرى را براى داورى به سوى دُومة الجَنْدَل فرستاد دو نفر از خوارج به نام‏هاى زُرْعَة بن بُرْج طايى و حرقوص بن زهير سعدى نزد او آمدند و از حضرتش خواستند كه توبه كند.25 سخنانى ميان آن حضرت و آنان در گرفت كه مقصد ما نيست، بلكه غرض صرفا اشاره به حوادث مربوط به حرقوص است. پس از آن‏كه ابوموسى به دومة الجندل رفت، خوارج در منزل عبدالله بن وهب راسبى و به نقلى در منزل خود حرقوص تشكيل جلسه دادند. آنان از امر به معروف و نهى از منكر و اداى وظيفه‏ى شرعى سخن گفتند. حرقوص نيز در جمع خوارج خطبه‏اى آتشين خواند و دوستان و پيروان خود را به قيام عليه مسلمين كه به زعم او گمراه شده بودند فراخواند. حَمْزَة بن سَنان اسدى پيشنهاد كرد تا از ميان جمع، كسى به عنوان رهبر انتخاب شود. نامزدها عبارت بودند از: زَيْدُ بن حصين طايى، حمزة بن سنان اسدى، شُرَيْح بن أَوفى عَبْسى، حرقوص بن زهير سعدى و عبدالله بن وَهْب راسبى، كه سرانجام فرد اخير رهبرى گروه را بر عهده گرفت.26 پس از گذشت زمان اندكى، سپاه خوارج شكل گرفت. مذاكرات على عليه‏السلام با خوارج موجب شد تا عده‏اى دست از مخالفت بردارند، اما عده‏ى باقيمانده مصمّم به پيكار شدند. جنگ در گرفت و حرقوص كه فرمانده‏ى پياده نظام بود كُشته شد.

آنچه خوانديد شرح ماجراى حرقوص بود كه طبرى تا مرگ او ذكر كرد. بَلاذُرى در أَنساب الاشراف و ابن قُتَيْبة در تاريخ الخلفاء كه هر دو متقدّم بر طبرى بوده‏اند به ماجراى حرقوص، تنها در جنگ نهروان اشاره كرده‏اند و اهميّت و جايگاه او را در جمع خوارج نشان داده‏اند.

با ملاحظه‏ى خبر تقسيم غنايم غزوه‏ى حنين و قول رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره‏ى مارقين و نشانه‏هاى آنان و نيز اخبار خوارج نهروان در كنار يك‏ديگر، چنين متبادر مى‏شود كه ذوالخويصرة و حرقوص بن زهير يك تن بيش نبوده‏اند. منابع بسيارى نيز به اين نتيجه رسيده‏اند. طبرى در تفسير جامع البيان،27 مقدسى در البدء و التاريخ،28 ابن بشكوال در غوامض الأسماء المبهمه،29 واحدى نيشابورى در أسباب نزول الآيات،30 بغوى در تفسير معالم التنزيل،31 قرطبى در الجامع لأحكام القرآن،32 قاضى عياض در الشفاء بتعريف حقوق المصطفى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ،33 ابن اثير در أسد الغابه،34 ابن تيميّه در الصارم المسلول،35 ابن كثير در تفسير و سيره،36 ابن حجر در فتح البارى،37 سُهيلى در روض الأنف38 (مستند به قول واقدى) و شوكانى در نيل الأوطار،39 ذوالخويصرة را با حرقوص بن زهير يكى دانسته‏اند. از سوى ديگر منابعى هم حرقوص و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانسته‏اند. ابن حجر در الاصابه مى‏گويد:

ابن أبى داود يقين كرد كه حرقوص بن زهير سعدى همان ذوالثَّدَيَّه است.40

همچنين ايشان در فتح البارى مى‏گويد كه در روايت افلح آمده كه جنازه‏ى ذوالثَّدَيَّه را شناسايى كردند و گفتند حرقوص است و مادرش را نيز حاضر كردند.41 طبرانى در معجم صغير، ذوالثَّدَيَّه را رئيس خوارج معرفى كرده است.42 ابن عساكر در تاريخ دمشق،43 حسين بن حمدان خصيبى در الهداية الكبرى،44 خطيب بغدادى در تاريخ بغداد،45 ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغة،46 شيخ طوسى در الخلاف،47 ابن شهرآشوب در مناقب،48 اربلى در كشف الُغّمة،49 عبد القاهر بغدادى در الفَرْق بين الفِرَق،50 شهرستانى در الملل و النحل51 و بالاخره ابن عبد البر در التمهيد52 حرقوص و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانسته‏اند. منابعى هم ذوالخويصرة و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانسته‏اند كه از آن جمله مى‏توان به عمرو بن ابى عاصم در كتاب السنة،53 ابن بشكوال در غوامض الاسماء المبهمه،54 ثعالبى در ثمار القلوب55 و ابن عبد البر در التمهيد56 اشاره كرد.

ملاحظه شد كه اين سه شخصيّت (ذوالخويصرة، حرقوص بن زهير و ذوالثَّدَيَّه) به شهادت بسيارى از منابع، فردى واحد تلقّى شده‏اند. گرچه ذوالثَّدَيَّه تا پس از مرگ شناخته شده نبود ولى ديديم كه منابعى او را با حرقوص بن زهير يكى دانسته‏اند. در مورد حرقوص بن زهير گفتنى است كه بنابر شواهد تاريخى، او در يك مكان ساكن نبوده است. بسيارى از منابع او را از صحابه دانسته‏اند كه در فتوحات اسلامى شركت داشته است. از او در سوق الاهواز و بصره و سپس مدينه57 و آن‏گاه بصره و سپس كوفه سخن به ميان آورده‏اند. او سرانجام در جنگ نهروان در حالى‏كه از عناصر مؤثر در شروع جنگ نيز به شمار مى‏آمد كشته شد.

قبلاً گذشت كه ذوالخويصرة رئيس مارقين، قطعا در جمع آنان حضور داشته و اين مطلب را از سخنان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره‏ى او أخذ كرديم. منابع تاريخى نيز بر اين مطلب صحّه گذاشتند. پس انتخاب عبدالله بن وَهْب راسِبى نمادين بوده است و رهبرى فكرى و عقيدتى مارقين را شخص ذوالخويصرة بر عهده داشته است. در اين صورت چرا منابع تاريخى و روايىِ دست اول در ذكر حوادث جنگ نهروان به ذوالخويصرة به طور مستقيم اشاره نكرده‏اند و مثلاً نگفتند همان ذوالخويصره‏اى كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد او فرموده بود او اصحابى پيدا خواهد كرد كه از دين خارج خواهند شد... جنگ نهروان را به راه انداخته است. شايد از بررسى روايت‏هاى زير بتوان براى فهم دقيق و روشن‏تر ماجرا كمك گرفت.

روايت نخست

ابويعلى موصلى58 در مسند خود مى‏نويسد:

انس بن مالك گفت: در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مردى بود كه عبادتش ما را به تعجّب وا مى‏داشت. نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از او سخن به ميان آورديم و نامش را اظهار كرديم، حضرت آن مرد را نشناختند، صورت ظاهرى و شمايل او را شرح داديم، باز هم نشناختند. در همين اثنا آن مرد به سمت ما آمد. گفتيم اين همان مرد است. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: شما مرا از مردى خبر مى‏دهيد كه نشانى از شيطان بر سيماى اوست. آن مرد همچنان به سمت ما آمد تا به جمع ما رسيد، اما سلام نكرد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به او فرمود: تو را به خدا قسم مى‏دهم آيا هنگامى كه به جمع ما رسيدى با خود نگفتى در اين جمع كسى برتر از من نيست. آن مرد پاسخ داد: به خدا آرى. آن گاه آن مرد از جمع ما دور شد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رو به اصحاب [كرده و] فرمودند: كيست كه اين مرد را بكشد؟ ابوبكر گفت: من. آنگاه وارد مسجد شد. او را ديد كه مشغول نماز است. با خود گفت: سبحان الله! آيا انسانى را بكشم كه مشغول نماز است در حالى كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ما را از كشتن نمازگزاران نهى كرده است. پس برگشت. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به او فرمود: چه كردى؟ گفت: برايم دشوار بود كه او را بكشم، چون مشغول نماز بود و حال آن‏كه شما ما را از كشتن نمازگزاران نهى كرده‏ايد. عمر گفت: من مى‏روم. او رفت اما آن مرد را در حال سجده يافت. با خود گفت: ابوبكر از من بهتر است. او از كشتن اين مرد امتناع كرد پس چگونه من او را بكشم! او هم بازگشت. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: چه شد؟ گفت: او را در حال سجده يافتم و دوست نداشتم او را در اين حال بكشم. در اين هنگام على عليه‏السلام به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عرض كرد: من مى‏روم. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: اگر او را بيابى! على عليه‏السلام وارد مسجد شد ولى آن مرد رفته بود. على عليه‏السلام بازگشت و قضيّه را خبر داد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: اگر آن مرد كشته مى‏شد اختلافى ميان امت من حاصل نمى‏شد.59

ابويعلى در ادامه‏ى همين روايت مى‏افزايد:

موسى بن عبيدة كه از راويان اين خبر است گفت: محمد بن كعب پيوسته اظهار مى‏داشت، آن‏كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دستور قتل او را داده بودند همان ذوالثَّدَيَّه بود كه على عليه‏السلام وى را در نهروان كشت.60

هيثمى ضمن نقل همين ماجرا در مجمع الزوايد، رجال خبر را در مسند ابويعلى به جز يك نفر به نام يزيد الرقاشى ثقه توصيف كرده است. او عين همين خبر را با اين فرق كه نام ابوبكر و عمر در آن نيآمده نقل و تمام رجال خبر را ثقه توصيف مى‏كند.61 ابن حجر عسقلانى نيز در الاصابه همين خبر را ذكر كرده ضمن اين‏كه ايراد و اعتراضى به آن وارد نكرده است، بلكه با تفصيل بيش‏ترى خبر را آورده و افزوده كه محمد بن قدامه كتابى به نام الخوارج دارد كه شرح اخبار ذوالثَّدَيَّه را به شكل كامل در آن آورده است و همين ماجرا نيز در آن‏جا ذكر شده است.62

روايت دوم

احمد بن حنبل در مسند خود، به نقل از ابوسعيد خُدْرى مى‏نويسد:

ابوبكر نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: از فلان درّه مى‏گذشتم ناگهان با مردى مواجه شدم كه نمازى با خشوع به جاى مى‏آورد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: برو و او را بكش! ابوبكر رفت، اما دوباره او را در حال نماز يافت. كشتن آن مرد بر او دشوار آمد. پس بدون آن‏كه كارى انجام دهد باز گشت. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر فرمود: برو و او را بكش! عمر رفت ولى همچون ابوبكر از كشتن آن مرد چشم پوشيد. سرانجام پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله على عليه‏السلام را مأمور قتل آن مرد نمود. اما وقتى كه على عليه‏السلام به آن موضع رفت او را نيافت. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پس از مراجعت على عليه‏السلام فرمود: آن مرد و اصحابش قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نرود، از دين خارج مى‏شوند همان‏گونه كه پيكان (پس از اصابت) از شكار خارج مى‏شود، هرگز باز نخواهند گشت. پس آنان را بكشيد كه بدترين مردمان هستند.63

ابن حجر در الفتح البارى ماجراى ذوالثَّدَيَّه و ذوالخويصرة و نيز همين روايت را آورده و سند روايت احمد بن حنبل را در روايت مذكور، جيّد توصيف كرده است. وى اذعان مى‏كند كه شخص معترض به نحوه‏ى تقسيم غنايم حنين هموست كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در اين ماجرا دستور قتل وى را به ابوبكر و عمر داده است. اين دو قضيّه چنان نزد او بديهى و مسلَّم است كه در صدد بيان علّت نهى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در بار اول و امر به قتل او در نوبت ديگر برمى‏آيد. او مى‏گويد در جِعِرّانه، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اصحاب را از قتل ذوالخويصرة منع فرمود؛ زيرا در آن‏جا در صدد تأليف قلوب بودند، اما آن‏جا كه دستور قتل وى را صادر كردند ديگر جاى تأليف قلوب نبود. ابن حجر اين دو قضيّه را به ماجراى نماز پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بر جنازه‏ى منافقين قبل از نزول وحى تشبيه كرده است.64 شوكانى نيز در نيل الاوطار همانند سخنان ابن حجر را بدون هيچ اظهار نظرى نقل كرده و اين نشان مى‏دهد كه سخنان وى را قبول نموده است.65 ابن كثير دمشقى نيز همين ماجرا را در البداية و النهاية آورده و افزوده كه بزّار نيز در مسند خود همين قضيّه را با تفصيلات بيش‏ترى ذكر كرده است.66

نكته‏ى آخر اين‏كه ذوالثَّدَيَّه و يا حرقوص بن زهير كه از خوارج بود آيا قبل از نهروان در ميان سپاه على عليه‏السلام حضور داشت يا خير؟ چرا كه خوارج همه از سپاهيان على عليه‏السلام بودند كه پس از صفين از آن حضرت جدا شدند. در پاسخ بايد گفت: حضور حرقوص در سپاه على عليه‏السلام در جنگ‏هاى جمل و صفين در هيچ يك از منابع تاريخى مورد مراجعه نه تصريحا و نه تلويحا ثابت نشده است. آنچه كه به عنوان حضور او در جنگ صفّين به دست مى‏آيد مربوط به پايان جنگ و شروع حكميّت است كه خود چندين هفته و حتى چند ماه به طول انجاميد. در صحنه‏ى پيكار صفّين كه دو يا سه ماه ادامه داشته، هيچ منبعى حضور حرقوص را در سپاه على عليه‏السلام گزارش نكرده است. وانگهى ذكر نام حرقوص هنگام عزيمت ابوموسى اشعرى به دومة الجندل جهت حكميّت و اعتراض حرقوص به على عليه‏السلام ، اين مطلب را تقويت مى‏كند كه گويا حرقوص در واقعه‏ى صفّين و اجبار على عليه‏السلام به قبول حكميّت، حضور نداشته است؛ چرا كه در غير اين صورت آن‏گونه على عليه‏السلام را متهم به كفر نمى‏كرد. از سوى ديگر مطرح شدن شعار لاحُكْمَ الاّ للّه از سوى همان خوارجى كه حكميّت را بر على عليه‏السلام تحميل كردند، خود شاهد ديگرى است كه گروهى جديد از خوارج پس از پيكار صفّين و مقارن با حكميّت به جمع آنان اضافه شدند. اين احتمال وجود دارد كه اين گروه جديد حرقوص و ياران او بوده باشند كه از دست طلحه و زبير به بنى سعد پناه برده بودند. گذشته از آنچه كه گفته شد بايد توجه داشت كه نام حرقوص در پيكار صفّين فقط هنگام عزيمت ابوموسى به دومة الجندل آمده است، چون طبرى به نقل از أبومِخْنَف مى‏گويد:

إنَّ عليّا لمّا أَرادَ أنْ يَبْعَثَ أبا موسى لِلْحُكُومَة، أَتاهُ رجلان من الخوارج؛ زُرْعَةُ بن البرج الطائى و حرقوص بن زهير السعدى... .67

اين جمله هرگز حضور حرقوص را در پيكار صفين ثابت نمى‏كند و جز اين هم خبرى ديگر مبنى بر حضور او در پيكار صفّين نداريم.

نتيجه

با بررسى منابع موجود به دست مى‏آيد كه ذوالخويصرة و حرقوص بن زهير يك تن بيش نبوده‏اند و بر اين امر دلايل و شواهد كافى ارايه شد. از آنجايى كه ذوالخويصرة ماهيتى تندروانه داشته است، نه در ميان متديّنين از اصحاب جايگاهى داشته و نه در ميان مردم بى تفاوت و همين امر موجب گوشه‏گيرى و شخصيت مرموز وى شده است و شايد فقدان اخبار كافى درباره‏ى او ناشى از همين مسأله باشد. دليل ديگرى هم در كار بوده است كه شايد بتوان آن را سياسى و در راستاى تبرئه خلفا دانست. و اما درباره‏ى ذوالثَّدَيَّه گر چه روايتى در تاريخ ذكر شد است كه او را همان حرقوص و يا رئيس خوارج معرفى كرده است ولى به ضرس قاطع نمى‏توان آن را تأييد كرد و نياز به مؤيّدات بيشترى دارد مثلاً پيدا شدن كتاب‏هايى كه راجع به خوارج نوشته شده است ولى اكنون در دسترس نيست مثل: كتاب الخوارج اثر محمد بن قدامه جوهرى مروزى،68 اخبار الخوارج اثر مدائنى،69 كتاب الخوارج اثر هيثم بن عدى،70 اخبار الخوارج از ابن عيسى كاتب نصرانى،71 كتاب الخوارج اثر عبدالعزيز بن يحيى شيعى بصرى،72 كتاب الخوارج أبى داود.73


منابع:

ـ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم (دار احياء الكتب العربيه، 1378ق).

ـ ابن ابى شيبة، المصنَّف، تحقيق سعيد محمد اللحام (بيروت، دارالفكر، 1409ق).

ـ ابن ابى عاصم، عمرو، كتاب السنّة، تحقيق محمد ناصر الدين الالبانى (بيروت، المكتب الاسلامى، 1413ق).

ـ ابن اثير، عزالدين ابى الحسن، النهاية فى غريب الحديث، تحقيق طاهر احمد الزاوى، محمود محمد الطناحى، (قم، مؤسسة اسماعيليان، 1364ش).

ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، اسْد الغابه (تهران، انتشارات اسماعيليان، بى‏تا).

ـ ابن بشكوال، ابوالقاسم خلف بن عبدالملك، غوامض الأسماء المبهمه (بيروت، عالم الكتب، 1407ق).

ـ ابن تيميّه، الصارم المسلول، تحقيق محمد عبدالله عمر الحلوانى (بيروت، دار ابن حزم، 1417ق).

ـ ابن الجوزى، ابوالفرج جمال الدين، زاد المسير، تحقيق محمد بن عبدالرحمن (بيروت دارالفكر، 1407ق).

ـ ابن حجر، الاصابه فى تمييز الصحابة، تحقيق عادل احمد عبدالموجود (بيروت، دارالكتب العلميه، 1415ق).

ـ ــــــــــــــــــــــــ ، فتح البارى، چاپ دوم (بيروت، دارالمعرفة، بى‏تا).

ـ ــــــــــــــــــــــــ ، تهذيب التهذيب (بيروت، دارالفكر، 1404ق).

ـ ابن حنبل، احمد، مُسند (بيروت، دار صادر، بى‏تا).

ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (نجف، چاپخانه حيدرى، 1376ق).

ـ ابن عبدالبّر، التمهيد، تحقيق مصطفى بن احمد العلوى (مراكش، وزارت اوقاف، 1387ق).

ـ ابن عساكر، ابوالقاسم على بن الحسن، تاريخ مدينه دمشق، تحقيق على شيرى (بيروت، دارالفكر، 1415ق).

ـ ابن كثير، ابى الفداء اسماعيل، البداية و النهاية، تحقيق على شيرى (بيروت، دار احياء التراث، 1408ق).

ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، الفصول فى اختصار سيرة الرسول(ص)، تحقيق محمد العيد الخطراوى (بيروت، مؤسسه علوم القرآن، دارالقلم، 1399ق).

ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تفسير، (بيروت، دارالفكر، 1401 ق).

ـ ابويعلى موصلى، احمد بن على، مُسند، تحقيق حسين سليم اسد (دمشق، دارالمامون للتراث).

ـ ابن نديم، الفهرست (بيروت، دارالكتب العلميه، 1416ق)

ـ اربلى، ابن ابى الفتح، كشف الغمه (بيروت، دارالاضواء، 1405ق).

ـ اسكافى، ابوجعفر، المعيار و الموازنه، تحقيق محمد باقر محمودى، (بى‏تا).

ـ اسماعيل پاشا، هدية العارفين (بيروت، داراحياء التراث العربى، افست از چاپ استانبول، 1951).

ـ بخارى، محمد بن اسماعيل، صحيح (بيروت، دارالفكر، 1401ق).

ـ بغدادى، عبدالقاهر، الفَرْق بين الفِرَق (بيروت، دارالآفاق الجديدة، 1977م).

ـ بغوى، ابومحمد حسين بن مسعود، معالم التنزيل، تحقيق خالد العك و مروان سوار (بيروت، دارالمعرفة، 1407ق).

ـ ثعالبى، ابى منصور عبدالملك بن محمد، ثمار القلوب فى المضاف و المنسوب (قاهره، بى‏نا، 1326ق).

ـ الخصيبى، حسين بن حمدان، الهداية الكبرى (بيروت، مؤسسة البلاغ، 1411ق).

ـ خطيب بغدادى، ابوبكر احمد بن على، تاريخ بغداد، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطا (بيروت، دارالكتب العلميه، 1417ق).

ـ دار قطنى، سنن، تحقيق مجدى بن منصور بن سيدالشورى (بيروت، دارالكتب العلميه، 1417ق).

ـ سهيلى، عبدالرحمن بن عبدالله، الروض الأنف، تحقيق مجدى بن منصور بن سيدالشورى (بيروت، دارالكتب العلميه، 1418ق).

ـ شوكانى، محمد بن على، نيل الأوطار (بيروت، دارالجليل، 1973م).

ـ شهرستانى، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، تحقيق محمد سيدگيلانى (بيروت، دارالمعرفة، 1404ق).

ـ صنعانى، عبدالرزاق، المصنف، تحقيق حبيب الرحمن الاعظمى (مجلس علمى، بى‏تا).

ـ طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى).

ـ طبرانى، سليمان بن احمد، المعجم الاوسط، تحقيق ابومعاذ طارق بن عوض الله و ابوالفضل عبدالحسن بن ابراهيم (دارالحرمين، 1415ق).

ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، المعجم الصغير (بيروت، دارالكتب العلميه، بى‏تا).

ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، جامع البيان فى تفسير القرآن، تحقيق صدقى جميل عطار (بيروت، دارالفكر، 1415ق).

ـ طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الأمم و الملوك، تحقيق گروهى از محقّقين (بيروت، مؤسسه اعلمى، بى‏تا).

ـ طوسى، شيخ ابوجعفر محمد بن حسن، الخلاف، تحقيق سيد على خراسانى، سيد جواد شهرستانى و شيخ محمد مهدى نجف (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى، 1417ق).

ـ فيروز آبادى، قاموس المحيط (بيروت، داراحياء التراث العربى، 1412ق).

ـ قاضى عياض، ابى الفضل يحصبى، الشفاء بتعريف حقوق المصطفى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله (بيروت، دارالفكر، 1409ق).

ـ قرطبى، ابوعبدالله محمد بن احمد، الجامع لأحكام القرآن (بيروت، دار احياء التراث، 1405ق).

ـ كوفى، محمد بن سليمان، مناقب اميرالمؤمنين، تحقيق محمد باقر محمودى (قم، مجمع احياء فرهنگ اسلامى، 1412ق).

ـ مغربى، قاضى نعمان، دعائم الاسلام، تحقيق آصف بن على اصغر فيضى (مصر، دارالمعارف، 1383ق).

ـ مقدسى، مُطهربن طاهر، البدء و التاريخ (قاهره، مكتبة الثقافة الدينيّة).

ـ نجاشى، رجال (قم، انتشارات حوزه علميه، 1416ق).

ـ واحدى نيشابورى، ابى الحسن على بن احمد، اسباب نزول الآيات (قاهره، مؤسسه حلبى، 1388ق).

ـ واقدى، محمد بن عمر، المغازى، تحقيق مارسدن جونز (قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، 1418ق).

ـ هيثمى، نورالدين على بن ابى بكر، مجمع الزوائد (بيروت، دارالكتب العلميه، 1408ق).

1 دانش آموخته‏ى حوزه‏ى علميه قم و كارشناس ارشد تاريخ و تمدن ملل اسلامى ـ دانشگاه تهران.


1. مارق از ريشه‏ى مَرَقَ است. مَرَقَ السهمُ من الرَمِيَّه. يعنى تير از يك سمت به شكار اصابت و از سمت ديگر خارج شد. معمولاً وقتى از واژه‏ى مَرَقَ استفاده مى‏كنند كه اثرى از خون و يا گوشت شكار بر تير باقى نماند و اين در صورتى است كه اصابت بسيار سريع و با شدّت باشد، گويى كه اصلاً به شكار اصابت نكرده است. گويا پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خواستند بفرمايند كه مارقين وارد مى‏شوند ولى چنان از دين خارج مى‏شوند كه گويى اصلاً وارد دين نشده‏اند. قاضى نعمان مغربى، دعائم الاسلام، ج 1، ص 389؛ ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث، ج 2، ص 149.

2. در منابع سيره‏ى نبوى و تواريخ عمومى، دو شخص با نام ذوالخُوَيْصَرة مذكورند. يكى با نسبت يَمانى و يا يَمامى و ديگرى با نسبت تميمى كه مراد ما فرد اخير است. خُوَيْصَرة مُصغّر خاصِرة است و خاصرة به معناى پهلوست.

3. فيروز آبادى در قاموس المحيط در تعريف كلمه ذوالثديه مى‏گويد: «ذوالثَّدَيَّة كُسَميَّة لَقَبُ حُرْقوص بن زهير كبير الخوارج». فيروز آبادى، قاموس المحيط، ج 4، ص 445.

4. احمد بن حنبل، مسند، ج 3، ص 5؛ مسلم، صحيح، ج 3، ص 111.

5. واقدى، المغازى، ج 2، ص 944.

6. طبرى، تاريخ، ج 2، ص 360.

7. طبرى، جامع البيان، ج 10، ص 201.

8. واحدى نيشابورى، أسباب نزول الآيات، ص 167.

9. بغوى، معالم التنزيل، ج 2، ص 302.

10. قرطبى، الجامع لأحكام القرآن، ج 8، ص 166.

11. ابن الجوزى، زاد المسير، ج 3، ص 454.

12. طبرسى، مجمع البيان، ج 5، ص 72.

13. طباطبايى، الميزان، ج 9، ص 319.

14. بخارى، صحيح، ج 5، ص 111.

15. ترجمه: «من چشم فتنه را درآوردم در حالى‏كه كسى غير از من جرأت چنين كارى را نداشت؛ زيرا ظلمت (جهل) فراگير شده و بلا و گرفتارى همگانى شده بود».

16. ترجمه: «اگر در ميان شما نبودم با اهل جمل و صفين و نهروان جنگ نمى‏شد». (كنايه از اين‏كه كسى حُكم و نحوه‏ى رفتار با اين گروه‏ها را نمى‏دانست)».

17. ابن أبى شيبة، المصنَّف، ج 10، ص 740.

18. همان، ص 737.

19. أبويعلى موصلى، مسند، ج 1، ص 371؛ ابن أبى شيبه، همان، ج 8، ص 729.

20. طبرانى، معجم الأوسط، ج 7، ص 339. نهادن نى بر كشته شدگان در ميدان جنگ رسمى معمول بود تا تعداد آنان را به دست آورند و در واقعه‏ى نهروان موجب زودتر پيدا شدن جسد ذوالثديه نيز گرديد.

21. حسين بن حمدان خصيبى، الهداية الكبرى، ص 146؛ خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، ج 7، ص 244. روايت صحيح از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وارد شده است كه ايشان فرمودند: «ذوالثَّدَيَّة به دست بهترين افراد از امّت من كشته مى‏شود». كشته شدن ذوالثَّدَيَّة اجمالاً در ميان اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله روشن بود، اما كسى نمى‏دانست در كجا و به دست چه كسى اتفاق مى‏افتد. از اين‏رو وقتى خبر قطعى كشته شدن او در نهروان را به عايشه امّ المؤمنين دادند، او چنين گفت: «كينه من نسبت به على مانع نمى‏شود تا بگويم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «ذوالثَّدَيَّة را بهترين افراد امت من مى‏كشند». عايشه به عمروعاص لعنت مى‏فرستد كه گفته بود ذوالثديه را در ثغر اسكندريه كشته است. أبوجعفر الاسكافى، المعيار و الموازنة، ص 224؛ محمد بن سليمان كوفى، مناقب اميرالمؤمنين على عليه‏السلام ، ج 2، ص361؛ ابن كثير، البداية و النهاية، ج 7، ص 337.

22. طبرى، تاريخ، ج 3، ص 174 ـ 176.

23. همان، ص 386.

24. همان، ص 488.

25. لحن سخن آنان حاكى از عدم دخالت در تحميل حكميت است و اين مطلب مى‏تواند تأييدى بر عدم حضور كسانى چون حرقوص بن زهير و اصحاب نزديك او در پيكار صفين باشد. از طرفى هم على عليه‏السلام اشاره‏ى مستقيم به اين افراد معترض ندارند. در مجموع بايد گفت بازگشت حرقوص به صحنه، موجب شكل‏گيرى رسمى و علنى جماعت خوارج گرديد.

26. طبرى، تاريخ طبرى، ج 4، ص 55.

27. طبرى، جامع البيان، ج 4، ص 157.

28. مقدسى، البدء و التاريخ، ج 5، ص 135.

29. ابن بشكوال، غوامض الاسماء المُبهمة، ج 2، ص 544.

30. واحدى نيشابورى، همان، ص 167.

31. بغوى، همان، ص 301.

32. قرطبى، همان، ص 166.

33. قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 106.

34. ابن أثير، أسْد الغابة، ج 2، ص 129.

35. ابن تيميّه، الصارم المسلول، ج 2، ص 423.

36. ابن كثير، تفسير، ج 2، ص 364؛ همان، الفصول من السيرة، ج 1، ص 186.

37. ابن حجر، فتح البارى، ج 8، ص 69.

38. سهيلى، روض الأنف، ج 4، ص 277.

39. شوكانى، نيل الأوطار، ج 7، ص 345.

40. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 145.

41. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 265.

42. طبرانى، المعجم الصغير، ج 1، ص 264.

43. ابن عساكر، تاريخ دمشق، ج 58، ص 341.

44. حسين بن حمدان خصيبى، همان، ص 146.

45. خطيب بغدادى، همان.

46. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 276.

47. شيخ طوسى، الخلاف، ج 6، ص 459.

48. ابن شهرآشوب، مناقب، ج 2، ص 369.

49. إربلى، كشف الغُمّه، ج 1، ص 269.

50. عبدالقاهر بغدادى، الفَرق بين الفِرَق، ج 1، ص 57.

51. شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 115.

52. ابن عبدالبر، التمهيد، ج 23، ص 332.

53. عمرو بن أبى عاصم، كتاب السُّنة، ص 427.

54. ابن بشكوال، همان.

55. ثعالبى، ثمار القلوب، ص 232.

56. ابن عبدالبر، همان.

57. در هيچ يك از منابع تاريخى كه به آنها مراجعه شد سخنى درباره‏ى نوع دخالت حرقوص بن زهير در واقعه‏ى شورش بر ضد عثمان يافت نشد، اما عجيب است كه طلحه و زبير در بصره به دنبال حرقوص مى‏گشتند تا او را به قتل رسانند. آيا ارتباطى ميان حرقوص و كشته شدن عثمان وجود دارد كه منابع از ذكر آن غفلت كرده‏اند و يا اين‏كه بايد در خبر سيف بن عمر ترديد نمود؟ همان‏گونه كه در بسيارى از اخبار او ترديد وجود دارد.

58. ابو يعلى موصلى متوفاى سنه‏ى 307 قمرى، از علماى برجسته‏ى حديث و مورد تأييد بسيارى از محدثين و فقهاست. ابن منده خطاب به او گفته است: إنّما رَحَلْتُ إليك لاجماع أهل العصر على ثقتك و إتقانك». ذهبى از او به الامام، الحافظ و شيخ الاسلام تعبير كرده. ابن كثير در مورد او گفته: «أبويعلى، أحمد بن على بن المثنى صاحب المسند المشهور، سمع الامام أحمد بن حنبل و طبقته و كان حافظا، خيرا، حسن التصنيف، عدلاً فيما يرويه، ضابطا لما يُحَدِّث به». به نقل از مقدمه‏ى مسند أبويعلى موصلى به قلم حسين سليم أسد. ج 1، ص 19 ـ 20.

59. ابويعلى موصلى، همان، ص 90؛ دارقطنى، سُنَن، ج 2، ص 41؛ عبدالرزاق صنعانى، المصنَّف، ج 1، ص 155.

60. ابويعلى موصلى، همان.

61. هيثمى، مجمع الزوائد، ج 6، ص 227.

62. ابن حجر، الاصابة، ج 2، ص 241.

63. احمد بن حنبل، همان، ص 15.

64. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 298 ـ 299.

65. شوكانى، همان، ص 350.

66. ابن كثير، البداية و النهاية، همان.

67. طبرى، تاريخ طبرى، ج 4، ص 52.

68. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 341.

69. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 271.

70. ابن نديم، الفهرست، ص 160.

71. اسماعيل پاشا، هدية العارفين، ج 1، ص 7.

72. نجاشى، رجال، ص 240.

73. ابن حجر، تهذيب التهذيب، ج 1، ص 6.

/ 1