ذوالخُوَيْصِره
مصطفى معلّمى (1) از جمله اخبار غيبى روايت شده از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و معجزات آن حضرت، پيشگويى ظهور گروهى به نام مارقين1 بود. ايشان در اين پيشگويى به فردى اشاره مىفرمايند كه منابع تاريخى و روايى از او به نام ذوالخويصرة2 ياد كردهاند. پيامبر صلىاللهعليهوآله ضمن اينكه او را اصل و ريشهى مارقين (خوارج) معرّفى فرمودند علامتى نيز براى يكى از ياران او به اين شرح ذكر كردند: شخصى سيه چُرده در ميان آنان است كه زايده گوشتى بر بازوى او است (ذوالثَّدَيَّه).3 بسيارى از منابع تاريخى، روايى و تفسيرى، ذوالخويصره را حُرْقُوص بن زُهَيْر سعدى تميمى دانستهاند كه در جنگ نهروان كشته شد. عدهاى نيز ذوالثُّدَيَّه را همان حرقوص بن زهير دانستهاند. در اين پژوهش خواهد آمد كه حُرْقُوص بن زُهَير و ذوالخُويصره يك تن بودند، ولى انطباق او بر ذوالثَّدَيَّه جاى تأمل و ترديد است. واژههاى كليدى:
خوارج، مارقين، نهروان، ذوالخويصره، حرقوص بن زهير سعدى، ذوالثَّديَّه. با نام ذوالخويصره در تفاسير و در بيان شأن نزول يكى از آيات سورهى توبه برخورد مىكنيم. آيهى پنجاه و هشتم از سوره توبه مىفرمايد: وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَات... . اكثر مفسّرين كه مورخان معتبرى نيز در ميان آنان هستند معتقدند كه اين آيه اشاره به تقسيم غنايم غزوهى حنين در محلّى به نام جِعِرّانه دارد و مقصود از لفظ منهم ذوالخويصرة تميمى است. شرح ماجرا مطابق آنچه در تفاسير و منابع سيرهى نبوى صلىاللهعليهوآله آمده اينگونهاست: پيامبر صلىاللهعليهوآله پس از پايان غزوهى حنين به جِعِرّانه آمد، جايى كه غنايم جنگى را نيز به آنجا آورده بودند. حضرت تقسيم غنايم را آغاز نمودند. افرادى نظير ابوسفيان بن حرب و پسرانش، صفوان بن اميّه و سُهيل بن عمرو چشم به غنايم دوختند. برخى از آنان از پيامبر صلىاللهعليهوآله تقاضاى مال نمودند. در پاسخ به اين درخواست و به اذن خداوند، پيامبر صلىاللهعليهوآله اموال بسيارى را به عدّهى مذكور و ديگران دادند تا محبّت آنان را جلب نمايند. در همين جا بود كه گروه مؤلَّفة القلوب هويّت يافتند. در گيرودار اين تقسيم ذوالخويصرهى تميمى نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمد و گفت: (اى رسول خدا! عدالت پيشه كن!). پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: واى بر تو! اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به عدالت رفتار خواهد كرد؟!. در اين هنگام يكى از اصحاب (عمربن خطاب يا خالدبن وليد)4 از پيامبر صلىاللهعليهوآله اجازه خواست تا ذوالخويصره را گردن زند، اما پيامبر صلىاللهعليهوآله او را بازداشت و فرمود: (رهايش كن! او پيروانى خواهد يافت كه شما (اصحاب) عبادت و نماز خويش را در برابر عبادت و نماز آنان ناچيز خواهيد شمرد. قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نخواهد رفت. از دين به در خواهند شد آن گونه كه تير از شكار به در مىشود و بر گروهى از بهترين مردم خروج خواهند نمود. نشانهى [يكى از] پيروان او، [اينكه] مردى سيه چُرده است كه بر يكى از بازوانش پارهگوشتى چون پستان زنان دارد.5 آنچه ذكر شد ماجراى اعتراض به تقسيم غنايم حنين بود. كمتر منبع تاريخى و روايى يافت مىشود كه از ذكر اين ماجرا خالى باشد، بلكه به جرأت مىتوان گفت تمام منابع متقدم در اين بخش از سيرهى رسول اكرم صلىاللهعليهوآله به اين قضيّه اشاره كردهاند. راوى اصلى ماجرا (البته به بيانى كه گذشت) در تمام منابع حاوى اين خبر، أبوسعيد خُدْرى است. ابوسَلَمة بن عبدالرحمن و ضحّاك بن قيس خبر را از ابوسعيد گرفته و محمد بن شهاب زُهرى خبر را از آن دو روايت كرده است. پس از ابن شهاب، عامّهى اصحاب او خبر را از جانب او نقل كردهاند و به اين ترتيب ماجرا در مجاميع روايى و نيز كتب تفسير وارد شده و سايرين نيز به آن اشاره كردهاند. ماجراى تقسيم غنايم حنين به شكلهاى ديگر نيز در منابع اسلامى نقل شده است. طبرى روايتى از طريق ابن اسحاق از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل مىكند كه اشاره به تقسيم غنايم حنين دارد. عبدالله بن عمرو نيز كه بنا به اين روايت خود در واقعه حضور داشته، فرد معترض را ذوالخويصرة معرفى مىكند. طبرى روايت ديگرى نيز از ابن اسحاق نقل مىكند كه در آن روايت، امام محمد باقر عليهالسلام نيز فرد معترض را ذوالخويصرة ناميده است.6 اما ذكر روايت زُهرى در تفاسير و منابع سيرهى نبوى صلىاللهعليهوآله ، بر اَشكال ديگر ماجرا غلبه دارد. از جمله طبرى در جامع البيان،7 واحدى نيشابورى در اسباب نزول الآيات،8 بغوى در معالم التنزيل،9 قرطبى در الجامع لأحكام القرآن،10 ابن الجوزى در زاد المسير،11 شيخ طبرسى در مجمع البيان12 و علاّمه طباطبايى در الميزان13 شأن نزول آيهى مذكور را با روايت ابوسعيد خُدرى منقول از جانب زهرى، توضيح دادهاند. تأمّل در روايت تقسيم غنايم در جِعرّانه اين نكته را روشن مىسازد كه ذوالخويصرة هنگام واقعه و اعتراض، شخصيّت شناخته شدهاى نبوده است؛ چرا كه بعضى از منابع با تعبير رجلٌ از او ياد كردهاند و بعضى از منابع جز نام ذوالخويصرة چيز بيشترى دربارهى او نگفتهاند. بعضى از منابع ذوالخويصرة را از بنى تميم دانستهاند و صفت تميمى را دنبال لقب مذكور آوردهاند. برخى ديگر از منابع پس از ذكر نام ذوالخويصرة، توضيحا مىافزايند كه وى همان حُرْقُوص بن زهير است. در سخنان پيامبر صلىاللهعليهوآله خطاب به اصحاب و خصوصا فردى كه خواهان كشتن ذوالخويصرة بود يك پيشگويى مهم وجود دارد. آن حضرت گروهى را برمىشمرند و عنوان مارقين بر آنان مىنهند. بنا به فرمايش پيامبر صلىاللهعليهوآله اين گروه كه پيرو ذوالخويصرهاند بعدها در امّت اسلامى شكل خواهند گرفت و از دين خارج خواهند شد و بر بهترين انسانها از امت اسلامى خروج خواهند كرد. نشانهى آن گروه، وجود فردى سيه چُرده در ميان آنان است كه در يكى از بازوهايش زايدهى گوشتى شبيه به پستان زنان وجود دارد. به اين ترتيب واژهى ذوالثَّديَّه در تاريخ سيرهى نبوى ثبت و ضبط شد. در بخشى از سخنان پيامبر صلىاللهعليهوآله عبارت ديگرى وجود دارد كه ارتباط اسامى و القاب مورد بحث ما را تأييد مىكند. حضرت در اشاره به مارقين فرمودند: يَخْرُجُ من ضئْضِئْى هذا قوم يقرؤون القرآن... يمرقون من الاسلام... .14 علما در معناى عبارت من ضئْضِئْى هذا دچار اختلاف شدهاند. برخى گفتهاند مقصود نسل اين مرد است و برخى بر آنند كه مقصود از اين عبارت نسل او نيست، بلكه پيرو و دنبالهرو اوست. گويا نظر گروه دوم به واقع نزديكتر باشد؛ زيرا ضِئْضِئى در لغت، اصل و معدن هر چيز است. پس بهتر آن است كه مقصود اصل و ريشه و يا به تعبير امروزى خاستگاه باشد، نه نسل و اولاد. گروه اول كه ضئْضِئى را به معناى نسل و ذرّيه گرفتهاند با دو مشكل روبهرو هستند: نخست آنكه مرتكب خلاف ظاهر شدهاند، چرا كه ضئْضِئى اولاً و بالذّات يعنى اصل و معدن، و مشكل دوم آنكه هيچ منبع تاريخى نشان نمىدهد كه مارقين از اولاد يا خويشان ذوالخويصرة بوده باشند. وانگهى اگر مقصود پيامبر صلىاللهعليهوآله واقعا اولاد و ذرّيهى ذوالخويصرة بود هر آينه مسلمانان يا صحابه مراقب اين ماجرا و در پى شناسايى اولاد و ذرّيهى او بودند. اما هنگام پيدايش گروه مارقين هيچ كس به چنين امرى تفوّه ننموده است. از سوى ديگر در بعضى منابع به جاى عبارت مورد اختلاف، عبارت إنَّ لَه أصحابا... آمده و مسئله را روى صحابى بُرده است. كمترين شرط لازم براى اطلاق لفظ صحابى بر يك شخص، آن است كه شخص مصاحِب، فرد مصاحَب را ديده باشد و اندكى با او همنشينى كرده باشد. نكتهى ديگر آنكه وقتى مىگويند فلان شخص اصحابى دارد و يا فلان شخص از اصحاب فلان فرد است، در واقع از عظمت شخص مصاحَب ولو در نگاه اصحابش سخن مىگويند و متابعت مصاحِبين را از مصاحَب به هر نحو كه باشد بيان مىكنند. پس نتيجهگيرى مىشود كه ذوالخويصرة در ميان مارقين بوده و نقش رهبرى را نيز بر عهده داشته است. اين مطلب در سطور بعدى به روشن شدن موضوع كمك خواهد كرد. ذوالثَّدَيَّه و يا مُخْدَج اليد
پيامبر صلىاللهعليهوآله در اشاره به گروه مارقين نشانهاى به اين شرح بيان فرمودند كه در ميان آنان مردى سيه چرده است كه داراى نقصى در يكى از بازوانش است و يا دقيقتر، زايدهاى گوشتى همانند پستان زن بر يكى از بازوانش دارد. اين نقص با دو عبارت ذى الثديه و مخدج اليد در منابع آمده است. اما چرا چنين نشانهاى ذكر شد؟ در بعضى از رواياتِ حاوى خبر ظهور مارقين، آمده كه پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: اگر آنان را درك كنم هر آينه آنان را خواهم كشت. ولى تعيين مصداق اين سخن، كار آسانى نبود. آيا همهى مسلمانان حاضر در جامعهى بزرگ اسلامى آن روز چه در حجاز و چه در عراق اين سخن پيامبر صلىاللهعليهوآله را به خاطر داشتند و يا شنيدند؟ ملاك و معيار خروج از دين چه بود تا مردم عادى هم بتوانند خروج كنندگان از دين را بشناسند. خوارجِ معروف، چنان جايگاه و چنان تديّن ظاهرى و نمايانى داشتند كه توانستند در مقابل على عليهالسلام بايستند. آنان داراى چنان تهجّدى بودند كه پينهها بر پيشانى داشتند و قرائت قرآنشان زبانزد خاصّ و عام بود. آيا به سادگى مىشد اين افراد را متّهم به خروج از دين كرد و آنگاه با آنان به جنگ برخاست؟ جنگ با خوارج و يا به تعبير پيامبر صلىاللهعليهوآله مارقين، كارى ساده و بىدردسر نبود. على عليهالسلام پس از فرو نشستن آتش جنگ نهروان گفت: إنّى فَقأْتُ عَيْنَ الفِتْنَةِ ولَمْ تَكُنْ لِيَجْرَأَ عليها أَحَدٌ غَيرى بَعْدَ أنْ ماج غَيْهَبُها و أشْتَدَّ كَلَبُها.15 در جاى ديگر فرمود: لو لم أكن فيكم لَما قُوتِلَ أهلُ الجَمَلِ ولا أهلُ صفّينُ و لا أهل النهروان.16 با آنكه خوارج دست به شمشير بردند و عدهاى بىگناه همچون عبدالله بن خَبّاب بن أرتّ و همسر حاملهاش را به قتل رساندند، اما باز ياران على عليهالسلام در جنگ با أهل نهروان ترديد داشتند. در چنين شرايطى على عليهالسلام ناچار به يادآورى سخن پيامبر صلىاللهعليهوآله در مورد ذوالثَّديَّه شد. ايشان قبل از پيكار با مارقين فرمودند: پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: قومى از دين خارج مىشوند و با مسلمانان جنگ مىكنند و علامت آنان مردى است كه نقص در دست اوست (مُخْدَجُ اليد).17 تعبير به مُخْدَج از مصاديق نقل به مضمون است كه گويا على عليهالسلام در نقل سخن پيامبر صلىاللهعليهوآله به كار برده است، ولى اين دو تعبير در معنا هيچ تفاوتى با يكديگر ندارند. يعنى على عليهالسلام داشتن زايدهى گوشتى را بر بازو، به عنوان نقص در خلقت به شمار آورده و به همين خاطر تعبير مُخْدَج اليد را به كار برده است كه به معناى ناقص اليد است. با ذكر سخن پيامبر صلىاللهعليهوآله ، عدّهاى كه ترديد داشتند ظاهرا حاضر به پيكار شدند، اما در اثناى جنگ و نيز پس از پايان آن، پيوسته در پى يافتن ذوالثَّدَيَّه و يا همان مُخْدَجُ اليد بودند. على عليهالسلام نيز دستور داد تا به دنبال فرد مذكور بگردند. اما هر چه اصحاب بيشتر جستوجو كردند كمتر يافتند. كم كم ناراضيان و مردّدين در جنگ زبان به طعن و كناية گشودند و چنين گفتند: آرى پسر ابوطالب ما را فريب داد تا با برادران خويش جنگ كنيم.18 اين افراد حتّى قبل از شروع پيكار، على عليهالسلام را سه بار سوگند دادند كه آيا آنچه دربارهى ذوالثَّدَيَّه از پيامبر صلىاللهعليهوآله نقل كرده، راست است؟19 يافتن ذوالثَّدَيَّه مسئلهاى بغرنج شد تا آنجا كه در بعضى منابع ذكر شده كه تك تك اجساد را در ميدان جنگ با نهادن چوب نى (قَصْب) نشانهگذارى كردند تا ذوالثَّدَيَّه را زودتر بيابند.20 باز بنابر بعضى از منابع، در يافتن جسد او موفقيّتى حاصل نشد. على عليهالسلام پيوسته با خود مىگفت: ما كَذَبْتُ و لا كُذِّبْتُ. پس سوار بر مركب پيامبر صلىاللهعليهوآله شد. مركب به سمتى حركت كرد و ناگاه كنار لجنزارى كوچك ايستاد و هَمْهَمه نمود. اصحاب آن حضرت جنازهاى را در آن موضع يافتند كه فقط پاهايش پيدا بود. جنازه را خارج و دستهاى آن را بيدرنگ بررسى كردند. آنچه پيامبر صلىاللهعليهوآله فرموده بود دقيقا در آن جسد هويدا بود. مردى سيه چرده با يك زايدهى گوشتى شبيه به پستان زنان بر يكى از بازوانش، كه تعدادى مو نيز بر آن روييده بود. همگى با شادى تكبير گفتند و حضرتش سجدهى شكر به جاى آوردند.21 آنچه گذشت ماجراى ذوالثَّدَيَّه بود و اكنون در ادامه به ماجراى حرقوص بن زهير سعدى پرداخته و سپس به جمعبندى ميان سرگذشت اين دو شخص خواهيم پرداخت. از جمله منابع تاريخى كه در آن به نام حرقوص بن زهير برمىخوريم، تاريخ طبرى است. گر چه منابع متقدم بر طبرى نيز به شخص نامبرده و سرگذشت او اشاره كردهاند، اما از آنجا كه طبرى قدرى بيشتر از منابع متقدم بر خود به شرح زندگى او پرداخته است، ماجراى حرقوص بن زهير را از تاريخ طبرى برگزيدهايم. طبرى در فتح سوق الاهواز مىگويد: ميان هرمزان، والى خوزستان و سپاه مسلمين جنگ در گرفت. فرماندهان سپاه اسلام به عُتْبَة بن غَزْوان نامه نوشتند و خبر پيكار خود با هرمزان را به او رساندند. عُتْبَة به خليفهى دوم نامه نوشت و درخواست يارى كرد. خليفهى دوم [نيز] عدهاى را به فرماندهى حرقوص بن زهير سعدى به يارى آنان فرستاد. طبرى در معرفى حرقوص مىگويد: او از اصحاب رسول اكرم صلىاللهعليهوآله بود. سپس مىافزايد: حرقوص پس از جنگ با هرمزان، سوق الاهواز و سپس تا تُسْتَر را فتح كرد و بر ساكنان آن نواحى جزيه وضع نمود و خبر فتح را به همراه خُمس غنايم نزد خليفهى دوم فرستاد. خليفه از او تشكّر كرد و وى را بر امور سوق الاهواز گماشت. اما حرقوص محل اقامت خود را در منطقهاى صعب العبور قرار داد. مردم به خليفه نامه نوشتند و مشكل خود را مطرح كردند. خليفه نيز نامهاى به حرقوص نوشت و از او خواست تا از ارتفاعات صعب العبور پايين آيد و در دشت منزل گيرد.22 طبرى داستان حرقوص را تنها تا اينجا پيش برده و ادامه نداده تا آنكه در واقعهى شورش بر ضدّ عثمان، دوباره نام حرقوص بن زهير را پيش كشيده است. طبرى واقعه را از زبان سيف بن عمر تميمى ـ البته با چند واسطه ـ نقل كرده است. در واقعهى شورش، تنها به اين مطلب اشاره شده كه حرقوص رهبر گروه شورشيانى بوده كه از بصره به سمت مدينه در حركت بودند.23 اما در مدينه و حوادث منتهى به قتل عثمان، ديگر نامى از حرقوص برده نشده است. در مقطع ديگرى كه طبرى مجددا از حرقوص سخن گفته زمانى است كه طلحه و زبير به همراه اُمّ المؤمنين عايشه به بصره يورش بردند. آنان بر اساس شعار از پيش اعلام شده و به دنبال قاتلان عثمان، در بصره عدهاى را از دم تيغ گذراندند، اما نتوانستند بر حرقوص بن زهير سعدى دست يابند؛ زيرا او به همراه عدهاى از پيروانش به قبيلهى بنى سعد پناه برده و از حمايت آنان برخوردار گرديده بود.24 بار ديگر طبرى سخن از حرقوص را در اينجا به پايان برده و تا پايان جنگ صفّين و شروع ماجراى حكميت نامى از او نمىبرد. با توجه به اينكه نه طبرى و نه منابع ديگر نامى از حرقوص در سراسر جنگ جمل و صفين به ميان نمىآورند سخن طبرى در مورد فرار وى به سوى بنى سعد تأييد مىشود. اما با پايان گرفتن جنگ صفين و شروع حكميّت، بار ديگر نام حرقوص به ميان مىآيد. وقتى كه على عليهالسلام ابوموسى اشعرى را براى داورى به سوى دُومة الجَنْدَل فرستاد دو نفر از خوارج به نامهاى زُرْعَة بن بُرْج طايى و حرقوص بن زهير سعدى نزد او آمدند و از حضرتش خواستند كه توبه كند.25 سخنانى ميان آن حضرت و آنان در گرفت كه مقصد ما نيست، بلكه غرض صرفا اشاره به حوادث مربوط به حرقوص است. پس از آنكه ابوموسى به دومة الجندل رفت، خوارج در منزل عبدالله بن وهب راسبى و به نقلى در منزل خود حرقوص تشكيل جلسه دادند. آنان از امر به معروف و نهى از منكر و اداى وظيفهى شرعى سخن گفتند. حرقوص نيز در جمع خوارج خطبهاى آتشين خواند و دوستان و پيروان خود را به قيام عليه مسلمين كه به زعم او گمراه شده بودند فراخواند. حَمْزَة بن سَنان اسدى پيشنهاد كرد تا از ميان جمع، كسى به عنوان رهبر انتخاب شود. نامزدها عبارت بودند از: زَيْدُ بن حصين طايى، حمزة بن سنان اسدى، شُرَيْح بن أَوفى عَبْسى، حرقوص بن زهير سعدى و عبدالله بن وَهْب راسبى، كه سرانجام فرد اخير رهبرى گروه را بر عهده گرفت.26 پس از گذشت زمان اندكى، سپاه خوارج شكل گرفت. مذاكرات على عليهالسلام با خوارج موجب شد تا عدهاى دست از مخالفت بردارند، اما عدهى باقيمانده مصمّم به پيكار شدند. جنگ در گرفت و حرقوص كه فرماندهى پياده نظام بود كُشته شد. آنچه خوانديد شرح ماجراى حرقوص بود كه طبرى تا مرگ او ذكر كرد. بَلاذُرى در أَنساب الاشراف و ابن قُتَيْبة در تاريخ الخلفاء كه هر دو متقدّم بر طبرى بودهاند به ماجراى حرقوص، تنها در جنگ نهروان اشاره كردهاند و اهميّت و جايگاه او را در جمع خوارج نشان دادهاند. با ملاحظهى خبر تقسيم غنايم غزوهى حنين و قول رسول خدا صلىاللهعليهوآله دربارهى مارقين و نشانههاى آنان و نيز اخبار خوارج نهروان در كنار يكديگر، چنين متبادر مىشود كه ذوالخويصرة و حرقوص بن زهير يك تن بيش نبودهاند. منابع بسيارى نيز به اين نتيجه رسيدهاند. طبرى در تفسير جامع البيان،27 مقدسى در البدء و التاريخ،28 ابن بشكوال در غوامض الأسماء المبهمه،29 واحدى نيشابورى در أسباب نزول الآيات،30 بغوى در تفسير معالم التنزيل،31 قرطبى در الجامع لأحكام القرآن،32 قاضى عياض در الشفاء بتعريف حقوق المصطفى صلىاللهعليهوآله ،33 ابن اثير در أسد الغابه،34 ابن تيميّه در الصارم المسلول،35 ابن كثير در تفسير و سيره،36 ابن حجر در فتح البارى،37 سُهيلى در روض الأنف38 (مستند به قول واقدى) و شوكانى در نيل الأوطار،39 ذوالخويصرة را با حرقوص بن زهير يكى دانستهاند. از سوى ديگر منابعى هم حرقوص و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانستهاند. ابن حجر در الاصابه مىگويد: ابن أبى داود يقين كرد كه حرقوص بن زهير سعدى همان ذوالثَّدَيَّه است.40 همچنين ايشان در فتح البارى مىگويد كه در روايت افلح آمده كه جنازهى ذوالثَّدَيَّه را شناسايى كردند و گفتند حرقوص است و مادرش را نيز حاضر كردند.41 طبرانى در معجم صغير، ذوالثَّدَيَّه را رئيس خوارج معرفى كرده است.42 ابن عساكر در تاريخ دمشق،43 حسين بن حمدان خصيبى در الهداية الكبرى،44 خطيب بغدادى در تاريخ بغداد،45 ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغة،46 شيخ طوسى در الخلاف،47 ابن شهرآشوب در مناقب،48 اربلى در كشف الُغّمة،49 عبد القاهر بغدادى در الفَرْق بين الفِرَق،50 شهرستانى در الملل و النحل51 و بالاخره ابن عبد البر در التمهيد52 حرقوص و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانستهاند. منابعى هم ذوالخويصرة و ذوالثَّدَيَّه را يكى دانستهاند كه از آن جمله مىتوان به عمرو بن ابى عاصم در كتاب السنة،53 ابن بشكوال در غوامض الاسماء المبهمه،54 ثعالبى در ثمار القلوب55 و ابن عبد البر در التمهيد56 اشاره كرد. ملاحظه شد كه اين سه شخصيّت (ذوالخويصرة، حرقوص بن زهير و ذوالثَّدَيَّه) به شهادت بسيارى از منابع، فردى واحد تلقّى شدهاند. گرچه ذوالثَّدَيَّه تا پس از مرگ شناخته شده نبود ولى ديديم كه منابعى او را با حرقوص بن زهير يكى دانستهاند. در مورد حرقوص بن زهير گفتنى است كه بنابر شواهد تاريخى، او در يك مكان ساكن نبوده است. بسيارى از منابع او را از صحابه دانستهاند كه در فتوحات اسلامى شركت داشته است. از او در سوق الاهواز و بصره و سپس مدينه57 و آنگاه بصره و سپس كوفه سخن به ميان آوردهاند. او سرانجام در جنگ نهروان در حالىكه از عناصر مؤثر در شروع جنگ نيز به شمار مىآمد كشته شد. قبلاً گذشت كه ذوالخويصرة رئيس مارقين، قطعا در جمع آنان حضور داشته و اين مطلب را از سخنان پيامبر صلىاللهعليهوآله دربارهى او أخذ كرديم. منابع تاريخى نيز بر اين مطلب صحّه گذاشتند. پس انتخاب عبدالله بن وَهْب راسِبى نمادين بوده است و رهبرى فكرى و عقيدتى مارقين را شخص ذوالخويصرة بر عهده داشته است. در اين صورت چرا منابع تاريخى و روايىِ دست اول در ذكر حوادث جنگ نهروان به ذوالخويصرة به طور مستقيم اشاره نكردهاند و مثلاً نگفتند همان ذوالخويصرهاى كه پيامبر صلىاللهعليهوآله در مورد او فرموده بود او اصحابى پيدا خواهد كرد كه از دين خارج خواهند شد... جنگ نهروان را به راه انداخته است. شايد از بررسى روايتهاى زير بتوان براى فهم دقيق و روشنتر ماجرا كمك گرفت. روايت نخست
ابويعلى موصلى58 در مسند خود مىنويسد: انس بن مالك گفت: در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله مردى بود كه عبادتش ما را به تعجّب وا مىداشت. نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله از او سخن به ميان آورديم و نامش را اظهار كرديم، حضرت آن مرد را نشناختند، صورت ظاهرى و شمايل او را شرح داديم، باز هم نشناختند. در همين اثنا آن مرد به سمت ما آمد. گفتيم اين همان مرد است. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: شما مرا از مردى خبر مىدهيد كه نشانى از شيطان بر سيماى اوست. آن مرد همچنان به سمت ما آمد تا به جمع ما رسيد، اما سلام نكرد. پيامبر صلىاللهعليهوآله به او فرمود: تو را به خدا قسم مىدهم آيا هنگامى كه به جمع ما رسيدى با خود نگفتى در اين جمع كسى برتر از من نيست. آن مرد پاسخ داد: به خدا آرى. آن گاه آن مرد از جمع ما دور شد. پيامبر صلىاللهعليهوآله رو به اصحاب [كرده و] فرمودند: كيست كه اين مرد را بكشد؟ ابوبكر گفت: من. آنگاه وارد مسجد شد. او را ديد كه مشغول نماز است. با خود گفت: سبحان الله! آيا انسانى را بكشم كه مشغول نماز است در حالى كه پيامبر صلىاللهعليهوآله ما را از كشتن نمازگزاران نهى كرده است. پس برگشت. پيامبر صلىاللهعليهوآله به او فرمود: چه كردى؟ گفت: برايم دشوار بود كه او را بكشم، چون مشغول نماز بود و حال آنكه شما ما را از كشتن نمازگزاران نهى كردهايد. عمر گفت: من مىروم. او رفت اما آن مرد را در حال سجده يافت. با خود گفت: ابوبكر از من بهتر است. او از كشتن اين مرد امتناع كرد پس چگونه من او را بكشم! او هم بازگشت. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: چه شد؟ گفت: او را در حال سجده يافتم و دوست نداشتم او را در اين حال بكشم. در اين هنگام على عليهالسلام به پيامبر صلىاللهعليهوآله عرض كرد: من مىروم. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: اگر او را بيابى! على عليهالسلام وارد مسجد شد ولى آن مرد رفته بود. على عليهالسلام بازگشت و قضيّه را خبر داد. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: اگر آن مرد كشته مىشد اختلافى ميان امت من حاصل نمىشد.59 ابويعلى در ادامهى همين روايت مىافزايد: موسى بن عبيدة كه از راويان اين خبر است گفت: محمد بن كعب پيوسته اظهار مىداشت، آنكه پيامبر صلىاللهعليهوآله دستور قتل او را داده بودند همان ذوالثَّدَيَّه بود كه على عليهالسلام وى را در نهروان كشت.60 هيثمى ضمن نقل همين ماجرا در مجمع الزوايد، رجال خبر را در مسند ابويعلى به جز يك نفر به نام يزيد الرقاشى ثقه توصيف كرده است. او عين همين خبر را با اين فرق كه نام ابوبكر و عمر در آن نيآمده نقل و تمام رجال خبر را ثقه توصيف مىكند.61 ابن حجر عسقلانى نيز در الاصابه همين خبر را ذكر كرده ضمن اينكه ايراد و اعتراضى به آن وارد نكرده است، بلكه با تفصيل بيشترى خبر را آورده و افزوده كه محمد بن قدامه كتابى به نام الخوارج دارد كه شرح اخبار ذوالثَّدَيَّه را به شكل كامل در آن آورده است و همين ماجرا نيز در آنجا ذكر شده است.62 روايت دوم
احمد بن حنبل در مسند خود، به نقل از ابوسعيد خُدْرى مىنويسد: ابوبكر نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله آمد و گفت: از فلان درّه مىگذشتم ناگهان با مردى مواجه شدم كه نمازى با خشوع به جاى مىآورد. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: برو و او را بكش! ابوبكر رفت، اما دوباره او را در حال نماز يافت. كشتن آن مرد بر او دشوار آمد. پس بدون آنكه كارى انجام دهد باز گشت. پيامبر صلىاللهعليهوآله به عمر فرمود: برو و او را بكش! عمر رفت ولى همچون ابوبكر از كشتن آن مرد چشم پوشيد. سرانجام پيامبر صلىاللهعليهوآله على عليهالسلام را مأمور قتل آن مرد نمود. اما وقتى كه على عليهالسلام به آن موضع رفت او را نيافت. پيامبر صلىاللهعليهوآله پس از مراجعت على عليهالسلام فرمود: آن مرد و اصحابش قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نرود، از دين خارج مىشوند همانگونه كه پيكان (پس از اصابت) از شكار خارج مىشود، هرگز باز نخواهند گشت. پس آنان را بكشيد كه بدترين مردمان هستند.63 ابن حجر در الفتح البارى ماجراى ذوالثَّدَيَّه و ذوالخويصرة و نيز همين روايت را آورده و سند روايت احمد بن حنبل را در روايت مذكور، جيّد توصيف كرده است. وى اذعان مىكند كه شخص معترض به نحوهى تقسيم غنايم حنين هموست كه پيامبر صلىاللهعليهوآله در اين ماجرا دستور قتل وى را به ابوبكر و عمر داده است. اين دو قضيّه چنان نزد او بديهى و مسلَّم است كه در صدد بيان علّت نهى پيامبر صلىاللهعليهوآله در بار اول و امر به قتل او در نوبت ديگر برمىآيد. او مىگويد در جِعِرّانه، پيامبر صلىاللهعليهوآله اصحاب را از قتل ذوالخويصرة منع فرمود؛ زيرا در آنجا در صدد تأليف قلوب بودند، اما آنجا كه دستور قتل وى را صادر كردند ديگر جاى تأليف قلوب نبود. ابن حجر اين دو قضيّه را به ماجراى نماز پيامبر صلىاللهعليهوآله بر جنازهى منافقين قبل از نزول وحى تشبيه كرده است.64 شوكانى نيز در نيل الاوطار همانند سخنان ابن حجر را بدون هيچ اظهار نظرى نقل كرده و اين نشان مىدهد كه سخنان وى را قبول نموده است.65 ابن كثير دمشقى نيز همين ماجرا را در البداية و النهاية آورده و افزوده كه بزّار نيز در مسند خود همين قضيّه را با تفصيلات بيشترى ذكر كرده است.66 نكتهى آخر اينكه ذوالثَّدَيَّه و يا حرقوص بن زهير كه از خوارج بود آيا قبل از نهروان در ميان سپاه على عليهالسلام حضور داشت يا خير؟ چرا كه خوارج همه از سپاهيان على عليهالسلام بودند كه پس از صفين از آن حضرت جدا شدند. در پاسخ بايد گفت: حضور حرقوص در سپاه على عليهالسلام در جنگهاى جمل و صفين در هيچ يك از منابع تاريخى مورد مراجعه نه تصريحا و نه تلويحا ثابت نشده است. آنچه كه به عنوان حضور او در جنگ صفّين به دست مىآيد مربوط به پايان جنگ و شروع حكميّت است كه خود چندين هفته و حتى چند ماه به طول انجاميد. در صحنهى پيكار صفّين كه دو يا سه ماه ادامه داشته، هيچ منبعى حضور حرقوص را در سپاه على عليهالسلام گزارش نكرده است. وانگهى ذكر نام حرقوص هنگام عزيمت ابوموسى اشعرى به دومة الجندل جهت حكميّت و اعتراض حرقوص به على عليهالسلام ، اين مطلب را تقويت مىكند كه گويا حرقوص در واقعهى صفّين و اجبار على عليهالسلام به قبول حكميّت، حضور نداشته است؛ چرا كه در غير اين صورت آنگونه على عليهالسلام را متهم به كفر نمىكرد. از سوى ديگر مطرح شدن شعار لاحُكْمَ الاّ للّه از سوى همان خوارجى كه حكميّت را بر على عليهالسلام تحميل كردند، خود شاهد ديگرى است كه گروهى جديد از خوارج پس از پيكار صفّين و مقارن با حكميّت به جمع آنان اضافه شدند. اين احتمال وجود دارد كه اين گروه جديد حرقوص و ياران او بوده باشند كه از دست طلحه و زبير به بنى سعد پناه برده بودند. گذشته از آنچه كه گفته شد بايد توجه داشت كه نام حرقوص در پيكار صفّين فقط هنگام عزيمت ابوموسى به دومة الجندل آمده است، چون طبرى به نقل از أبومِخْنَف مىگويد: إنَّ عليّا لمّا أَرادَ أنْ يَبْعَثَ أبا موسى لِلْحُكُومَة، أَتاهُ رجلان من الخوارج؛ زُرْعَةُ بن البرج الطائى و حرقوص بن زهير السعدى... .67 اين جمله هرگز حضور حرقوص را در پيكار صفين ثابت نمىكند و جز اين هم خبرى ديگر مبنى بر حضور او در پيكار صفّين نداريم. نتيجه
با بررسى منابع موجود به دست مىآيد كه ذوالخويصرة و حرقوص بن زهير يك تن بيش نبودهاند و بر اين امر دلايل و شواهد كافى ارايه شد. از آنجايى كه ذوالخويصرة ماهيتى تندروانه داشته است، نه در ميان متديّنين از اصحاب جايگاهى داشته و نه در ميان مردم بى تفاوت و همين امر موجب گوشهگيرى و شخصيت مرموز وى شده است و شايد فقدان اخبار كافى دربارهى او ناشى از همين مسأله باشد. دليل ديگرى هم در كار بوده است كه شايد بتوان آن را سياسى و در راستاى تبرئه خلفا دانست. و اما دربارهى ذوالثَّدَيَّه گر چه روايتى در تاريخ ذكر شد است كه او را همان حرقوص و يا رئيس خوارج معرفى كرده است ولى به ضرس قاطع نمىتوان آن را تأييد كرد و نياز به مؤيّدات بيشترى دارد مثلاً پيدا شدن كتابهايى كه راجع به خوارج نوشته شده است ولى اكنون در دسترس نيست مثل: كتاب الخوارج اثر محمد بن قدامه جوهرى مروزى،68 اخبار الخوارج اثر مدائنى،69 كتاب الخوارج اثر هيثم بن عدى،70 اخبار الخوارج از ابن عيسى كاتب نصرانى،71 كتاب الخوارج اثر عبدالعزيز بن يحيى شيعى بصرى،72 كتاب الخوارج أبى داود.73
منابع:
ـ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم (دار احياء الكتب العربيه، 1378ق). ـ ابن ابى شيبة، المصنَّف، تحقيق سعيد محمد اللحام (بيروت، دارالفكر، 1409ق). ـ ابن ابى عاصم، عمرو، كتاب السنّة، تحقيق محمد ناصر الدين الالبانى (بيروت، المكتب الاسلامى، 1413ق). ـ ابن اثير، عزالدين ابى الحسن، النهاية فى غريب الحديث، تحقيق طاهر احمد الزاوى، محمود محمد الطناحى، (قم، مؤسسة اسماعيليان، 1364ش). ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، اسْد الغابه (تهران، انتشارات اسماعيليان، بىتا). ـ ابن بشكوال، ابوالقاسم خلف بن عبدالملك، غوامض الأسماء المبهمه (بيروت، عالم الكتب، 1407ق). ـ ابن تيميّه، الصارم المسلول، تحقيق محمد عبدالله عمر الحلوانى (بيروت، دار ابن حزم، 1417ق). ـ ابن الجوزى، ابوالفرج جمال الدين، زاد المسير، تحقيق محمد بن عبدالرحمن (بيروت دارالفكر، 1407ق). ـ ابن حجر، الاصابه فى تمييز الصحابة، تحقيق عادل احمد عبدالموجود (بيروت، دارالكتب العلميه، 1415ق). ـ ــــــــــــــــــــــــ ، فتح البارى، چاپ دوم (بيروت، دارالمعرفة، بىتا). ـ ــــــــــــــــــــــــ ، تهذيب التهذيب (بيروت، دارالفكر، 1404ق). ـ ابن حنبل، احمد، مُسند (بيروت، دار صادر، بىتا). ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (نجف، چاپخانه حيدرى، 1376ق). ـ ابن عبدالبّر، التمهيد، تحقيق مصطفى بن احمد العلوى (مراكش، وزارت اوقاف، 1387ق). ـ ابن عساكر، ابوالقاسم على بن الحسن، تاريخ مدينه دمشق، تحقيق على شيرى (بيروت، دارالفكر، 1415ق). ـ ابن كثير، ابى الفداء اسماعيل، البداية و النهاية، تحقيق على شيرى (بيروت، دار احياء التراث، 1408ق). ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، الفصول فى اختصار سيرة الرسول(ص)، تحقيق محمد العيد الخطراوى (بيروت، مؤسسه علوم القرآن، دارالقلم، 1399ق). ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تفسير، (بيروت، دارالفكر، 1401 ق). ـ ابويعلى موصلى، احمد بن على، مُسند، تحقيق حسين سليم اسد (دمشق، دارالمامون للتراث). ـ ابن نديم، الفهرست (بيروت، دارالكتب العلميه، 1416ق) ـ اربلى، ابن ابى الفتح، كشف الغمه (بيروت، دارالاضواء، 1405ق). ـ اسكافى، ابوجعفر، المعيار و الموازنه، تحقيق محمد باقر محمودى، (بىتا). ـ اسماعيل پاشا، هدية العارفين (بيروت، داراحياء التراث العربى، افست از چاپ استانبول، 1951). ـ بخارى، محمد بن اسماعيل، صحيح (بيروت، دارالفكر، 1401ق). ـ بغدادى، عبدالقاهر، الفَرْق بين الفِرَق (بيروت، دارالآفاق الجديدة، 1977م). ـ بغوى، ابومحمد حسين بن مسعود، معالم التنزيل، تحقيق خالد العك و مروان سوار (بيروت، دارالمعرفة، 1407ق). ـ ثعالبى، ابى منصور عبدالملك بن محمد، ثمار القلوب فى المضاف و المنسوب (قاهره، بىنا، 1326ق). ـ الخصيبى، حسين بن حمدان، الهداية الكبرى (بيروت، مؤسسة البلاغ، 1411ق). ـ خطيب بغدادى، ابوبكر احمد بن على، تاريخ بغداد، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطا (بيروت، دارالكتب العلميه، 1417ق). ـ دار قطنى، سنن، تحقيق مجدى بن منصور بن سيدالشورى (بيروت، دارالكتب العلميه، 1417ق). ـ سهيلى، عبدالرحمن بن عبدالله، الروض الأنف، تحقيق مجدى بن منصور بن سيدالشورى (بيروت، دارالكتب العلميه، 1418ق). ـ شوكانى، محمد بن على، نيل الأوطار (بيروت، دارالجليل، 1973م). ـ شهرستانى، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، تحقيق محمد سيدگيلانى (بيروت، دارالمعرفة، 1404ق). ـ صنعانى، عبدالرزاق، المصنف، تحقيق حبيب الرحمن الاعظمى (مجلس علمى، بىتا). ـ طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى). ـ طبرانى، سليمان بن احمد، المعجم الاوسط، تحقيق ابومعاذ طارق بن عوض الله و ابوالفضل عبدالحسن بن ابراهيم (دارالحرمين، 1415ق). ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، المعجم الصغير (بيروت، دارالكتب العلميه، بىتا). ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، جامع البيان فى تفسير القرآن، تحقيق صدقى جميل عطار (بيروت، دارالفكر، 1415ق). ـ طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الأمم و الملوك، تحقيق گروهى از محقّقين (بيروت، مؤسسه اعلمى، بىتا). ـ طوسى، شيخ ابوجعفر محمد بن حسن، الخلاف، تحقيق سيد على خراسانى، سيد جواد شهرستانى و شيخ محمد مهدى نجف (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى، 1417ق). ـ فيروز آبادى، قاموس المحيط (بيروت، داراحياء التراث العربى، 1412ق). ـ قاضى عياض، ابى الفضل يحصبى، الشفاء بتعريف حقوق المصطفى صلىاللهعليهوآله (بيروت، دارالفكر، 1409ق). ـ قرطبى، ابوعبدالله محمد بن احمد، الجامع لأحكام القرآن (بيروت، دار احياء التراث، 1405ق). ـ كوفى، محمد بن سليمان، مناقب اميرالمؤمنين، تحقيق محمد باقر محمودى (قم، مجمع احياء فرهنگ اسلامى، 1412ق). ـ مغربى، قاضى نعمان، دعائم الاسلام، تحقيق آصف بن على اصغر فيضى (مصر، دارالمعارف، 1383ق). ـ مقدسى، مُطهربن طاهر، البدء و التاريخ (قاهره، مكتبة الثقافة الدينيّة). ـ نجاشى، رجال (قم، انتشارات حوزه علميه، 1416ق). ـ واحدى نيشابورى، ابى الحسن على بن احمد، اسباب نزول الآيات (قاهره، مؤسسه حلبى، 1388ق). ـ واقدى، محمد بن عمر، المغازى، تحقيق مارسدن جونز (قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، 1418ق). ـ هيثمى، نورالدين على بن ابى بكر، مجمع الزوائد (بيروت، دارالكتب العلميه، 1408ق). 1 دانش آموختهى حوزهى علميه قم و كارشناس ارشد تاريخ و تمدن ملل اسلامى ـ دانشگاه تهران. 1. مارق از ريشهى مَرَقَ است. مَرَقَ السهمُ من الرَمِيَّه. يعنى تير از يك سمت به شكار اصابت و از سمت ديگر خارج شد. معمولاً وقتى از واژهى مَرَقَ استفاده مىكنند كه اثرى از خون و يا گوشت شكار بر تير باقى نماند و اين در صورتى است كه اصابت بسيار سريع و با شدّت باشد، گويى كه اصلاً به شكار اصابت نكرده است. گويا پيامبر صلىاللهعليهوآله خواستند بفرمايند كه مارقين وارد مىشوند ولى چنان از دين خارج مىشوند كه گويى اصلاً وارد دين نشدهاند. قاضى نعمان مغربى، دعائم الاسلام، ج 1، ص 389؛ ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث، ج 2، ص 149. 2. در منابع سيرهى نبوى و تواريخ عمومى، دو شخص با نام ذوالخُوَيْصَرة مذكورند. يكى با نسبت يَمانى و يا يَمامى و ديگرى با نسبت تميمى كه مراد ما فرد اخير است. خُوَيْصَرة مُصغّر خاصِرة است و خاصرة به معناى پهلوست. 3. فيروز آبادى در قاموس المحيط در تعريف كلمه ذوالثديه مىگويد: «ذوالثَّدَيَّة كُسَميَّة لَقَبُ حُرْقوص بن زهير كبير الخوارج». فيروز آبادى، قاموس المحيط، ج 4، ص 445. 4. احمد بن حنبل، مسند، ج 3، ص 5؛ مسلم، صحيح، ج 3، ص 111. 5. واقدى، المغازى، ج 2، ص 944. 6. طبرى، تاريخ، ج 2، ص 360. 7. طبرى، جامع البيان، ج 10، ص 201. 8. واحدى نيشابورى، أسباب نزول الآيات، ص 167. 9. بغوى، معالم التنزيل، ج 2، ص 302. 10. قرطبى، الجامع لأحكام القرآن، ج 8، ص 166. 11. ابن الجوزى، زاد المسير، ج 3، ص 454. 12. طبرسى، مجمع البيان، ج 5، ص 72. 13. طباطبايى، الميزان، ج 9، ص 319. 14. بخارى، صحيح، ج 5، ص 111. 15. ترجمه: «من چشم فتنه را درآوردم در حالىكه كسى غير از من جرأت چنين كارى را نداشت؛ زيرا ظلمت (جهل) فراگير شده و بلا و گرفتارى همگانى شده بود». 16. ترجمه: «اگر در ميان شما نبودم با اهل جمل و صفين و نهروان جنگ نمىشد». (كنايه از اينكه كسى حُكم و نحوهى رفتار با اين گروهها را نمىدانست)». 17. ابن أبى شيبة، المصنَّف، ج 10، ص 740. 18. همان، ص 737. 19. أبويعلى موصلى، مسند، ج 1، ص 371؛ ابن أبى شيبه، همان، ج 8، ص 729. 20. طبرانى، معجم الأوسط، ج 7، ص 339. نهادن نى بر كشته شدگان در ميدان جنگ رسمى معمول بود تا تعداد آنان را به دست آورند و در واقعهى نهروان موجب زودتر پيدا شدن جسد ذوالثديه نيز گرديد. 21. حسين بن حمدان خصيبى، الهداية الكبرى، ص 146؛ خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، ج 7، ص 244. روايت صحيح از پيامبر صلىاللهعليهوآله وارد شده است كه ايشان فرمودند: «ذوالثَّدَيَّة به دست بهترين افراد از امّت من كشته مىشود». كشته شدن ذوالثَّدَيَّة اجمالاً در ميان اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله روشن بود، اما كسى نمىدانست در كجا و به دست چه كسى اتفاق مىافتد. از اينرو وقتى خبر قطعى كشته شدن او در نهروان را به عايشه امّ المؤمنين دادند، او چنين گفت: «كينه من نسبت به على مانع نمىشود تا بگويم پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: «ذوالثَّدَيَّة را بهترين افراد امت من مىكشند». عايشه به عمروعاص لعنت مىفرستد كه گفته بود ذوالثديه را در ثغر اسكندريه كشته است. أبوجعفر الاسكافى، المعيار و الموازنة، ص 224؛ محمد بن سليمان كوفى، مناقب اميرالمؤمنين على عليهالسلام ، ج 2، ص361؛ ابن كثير، البداية و النهاية، ج 7، ص 337. 22. طبرى، تاريخ، ج 3، ص 174 ـ 176. 23. همان، ص 386. 24. همان، ص 488. 25. لحن سخن آنان حاكى از عدم دخالت در تحميل حكميت است و اين مطلب مىتواند تأييدى بر عدم حضور كسانى چون حرقوص بن زهير و اصحاب نزديك او در پيكار صفين باشد. از طرفى هم على عليهالسلام اشارهى مستقيم به اين افراد معترض ندارند. در مجموع بايد گفت بازگشت حرقوص به صحنه، موجب شكلگيرى رسمى و علنى جماعت خوارج گرديد. 26. طبرى، تاريخ طبرى، ج 4، ص 55. 27. طبرى، جامع البيان، ج 4، ص 157. 28. مقدسى، البدء و التاريخ، ج 5، ص 135. 29. ابن بشكوال، غوامض الاسماء المُبهمة، ج 2، ص 544. 30. واحدى نيشابورى، همان، ص 167. 31. بغوى، همان، ص 301. 32. قرطبى، همان، ص 166. 33. قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 106. 34. ابن أثير، أسْد الغابة، ج 2، ص 129. 35. ابن تيميّه، الصارم المسلول، ج 2، ص 423. 36. ابن كثير، تفسير، ج 2، ص 364؛ همان، الفصول من السيرة، ج 1، ص 186. 37. ابن حجر، فتح البارى، ج 8، ص 69. 38. سهيلى، روض الأنف، ج 4، ص 277. 39. شوكانى، نيل الأوطار، ج 7، ص 345. 40. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 145. 41. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 265. 42. طبرانى، المعجم الصغير، ج 1، ص 264. 43. ابن عساكر، تاريخ دمشق، ج 58، ص 341. 44. حسين بن حمدان خصيبى، همان، ص 146. 45. خطيب بغدادى، همان. 46. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 276. 47. شيخ طوسى، الخلاف، ج 6، ص 459. 48. ابن شهرآشوب، مناقب، ج 2، ص 369. 49. إربلى، كشف الغُمّه، ج 1، ص 269. 50. عبدالقاهر بغدادى، الفَرق بين الفِرَق، ج 1، ص 57. 51. شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 115. 52. ابن عبدالبر، التمهيد، ج 23، ص 332. 53. عمرو بن أبى عاصم، كتاب السُّنة، ص 427. 54. ابن بشكوال، همان. 55. ثعالبى، ثمار القلوب، ص 232. 56. ابن عبدالبر، همان. 57. در هيچ يك از منابع تاريخى كه به آنها مراجعه شد سخنى دربارهى نوع دخالت حرقوص بن زهير در واقعهى شورش بر ضد عثمان يافت نشد، اما عجيب است كه طلحه و زبير در بصره به دنبال حرقوص مىگشتند تا او را به قتل رسانند. آيا ارتباطى ميان حرقوص و كشته شدن عثمان وجود دارد كه منابع از ذكر آن غفلت كردهاند و يا اينكه بايد در خبر سيف بن عمر ترديد نمود؟ همانگونه كه در بسيارى از اخبار او ترديد وجود دارد. 58. ابو يعلى موصلى متوفاى سنهى 307 قمرى، از علماى برجستهى حديث و مورد تأييد بسيارى از محدثين و فقهاست. ابن منده خطاب به او گفته است: إنّما رَحَلْتُ إليك لاجماع أهل العصر على ثقتك و إتقانك». ذهبى از او به الامام، الحافظ و شيخ الاسلام تعبير كرده. ابن كثير در مورد او گفته: «أبويعلى، أحمد بن على بن المثنى صاحب المسند المشهور، سمع الامام أحمد بن حنبل و طبقته و كان حافظا، خيرا، حسن التصنيف، عدلاً فيما يرويه، ضابطا لما يُحَدِّث به». به نقل از مقدمهى مسند أبويعلى موصلى به قلم حسين سليم أسد. ج 1، ص 19 ـ 20. 59. ابويعلى موصلى، همان، ص 90؛ دارقطنى، سُنَن، ج 2، ص 41؛ عبدالرزاق صنعانى، المصنَّف، ج 1، ص 155. 60. ابويعلى موصلى، همان. 61. هيثمى، مجمع الزوائد، ج 6، ص 227. 62. ابن حجر، الاصابة، ج 2، ص 241. 63. احمد بن حنبل، همان، ص 15. 64. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 298 ـ 299. 65. شوكانى، همان، ص 350. 66. ابن كثير، البداية و النهاية، همان. 67. طبرى، تاريخ طبرى، ج 4، ص 52. 68. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 341. 69. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 271. 70. ابن نديم، الفهرست، ص 160. 71. اسماعيل پاشا، هدية العارفين، ج 1، ص 7. 72. نجاشى، رجال، ص 240. 73. ابن حجر، تهذيب التهذيب، ج 1، ص 6.