شخصيتشناسى تطبيقى
تحليل شخصيت انسان از ديدگاه روانشناسى، جامعهشناسى، فلسفى و كلامى على رنجبر حقيقى چكيده
انسان موجود چند بعدى و پيچيده است كه شناسايى دقيق شخصيت او به بررسىهاى همهجانبه نياز دارد كه البته اين مهم، بدون تمسّك به تعاليم وحى و كلام بزرگان دين، ميسّر نمىشود. در مقاله حاضر، ضمن طرح ديدگاههاى گوناگون روانشناسى، جامعهشناسى، فلسفى و كلامى در مورد انسان در دو قالب «شخصيت بالقوّه» و «شخصيت بالفعل» و نقد و بررسى ديدگاههاى متفاوت مطرح شده در مورد اين دو بعد از شخصيت انسان، بر اساس تعاليم دينى، نتيجه منطقى خاصى به دست آمده است. نكته
اگر محققانه و عميق به مسئله «انسانشناسى» توجه شود و شناخت واقعى انسان مورد نظر باشد، بايد شخصيت او در دو قالب «بالقوّه» و «بالفعل» مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اگر در بررسى شخصيت انسان، دو مقوله قوّه و فعل او از هم متمايز نشوند، آگاهى به شخصيت حقيقى وى امرى مشكل، بلكه غيرممكن خواهد بود. بررسى شخصيت انسان در دو قالب قوّه و فعل، مسئله ظريفى است كه كم توجهى به مرزبندى آن دو، محقق را به ورطه تضاد و تناقض مىكشاند و او را به داورى غلط و غير واقعى سوق مىدهد. قوّه و فعل
تعريف «قوّه» و «فعل»
پيش از پرداختن به بررسى شخصيت انسان در دو قالب قوّه و فعل، توضيح مختصر درباره واژههاى مذكور و ذكر ارتباط منطقى آن دو با هم ضرورت دارد. به تعبير فلسفى، «بالفعل موجودى است كه آثار مطلوبه بر آن مترتّب مىشود و بالقوّه موجودى است كه آثار مرتبه فعليت بر آن مترتب نمىشود.» (1) در مباحث فلسفى، گاهى به جاى كلمه «قوّه» اصطلاحاتى مانند «استعداد»، «امكان»، «امكان استعدادى» و از اين قبيل به كار مىبرند كه با كمى تفاوت كاربردى، معادل هم استعمال مىشوند؛ چنانكه «استعداد» به قوّه قريب به فعليت اطلاق مىشود (2) و «امكان» به محال نبودن موجوديت (= فعليت) يك شىء دلالت مىكند. به بيان ساده، «قوّه» يعنى امكان و استعداد چيزى را داشتن و «فعل» يعنى آن امكان و استعداد را به ظهور رسانيدن و شكوفا كردن. براى مثال، از سه حالت «تخم مرغ»، «جوجه» و «مرغ» به حالت اول «تخم مرغ بالفعل و جوجه بالقوّه» به حالت دوم، «جوجه بالفعل و مرغ بالقوّه» و به حالت سوم، «مرغ بالفعل» گفته مىشود. رابطه قوّه و فعل
در كتب فلسفى، هنگام طرح بحث «قوّه و فعل» از اصطلاح ديگرى با نام «ماده» نيز استفاده مىشود. «ماده» به مفهوم فلسفى (نه تجربى) چيزى است كه قوّه و استعداد را با خود حمل مىكند؛ يعنى «نگهدارنده» و «به دوش گيرنده» قوّه و استعداد است. قوّه و استعداد نيز همان چيزى است كه امكان فعليت در آن نهفته است. اين عبارت فلسفى كه گفتهاند: «كل حادثٍ مسبوق بقوّةٍ و مادةٍ تحمِلُها»، گوياى همين نكته مىباشد. عالم ماده نمايشگاه قوّه و فعل است و هر مادهاى، قوا و استعدادهاى ويژهاى با خود حمل مىكند كه اگر شرايط و عوامل لازم فراهم گردند، به فعليت ويژهاى مبدّل مىشود. به تعبير دقيقتر، قوّه و فعل يك شىء رابطه منطقى با هم دارند و قوّه و استعداد همواره بر فعليت و شدن يك چيز مقدّم است. طبق اين قاعده، هر چيزى صلاحيت تبديل شدن به هر چيزى را ندارد، بلكه در هر مادهاى، با توجه به ظرفيت، استعداد و قوّه ويژهاى نهفته است كه امكان تبديل شدن به اشياى معيّنى دارد؛ چرا كه هر قوّه، فعليت ويژهاى مىطلبد و هر فعليتى نيز از قوّه خاصى حاصل مىشود. بر همين اساس، هيچ كس انتظار ندارد يك مرغ در سر كلاس درس حاضر شود و پس از مدتى به يك مرغ دانشمند مبدّل گردد؛ چرا كه اصلاً امكان و استعداد دانشمند شدن در طبيعت مرغ وجود ندارد. توجه به اصل مهم قوّه و فعل و رابطه منطقى آن دو با يكديگر از مسائل مهمى است كه انسان به طور فطرى و وجدانى آن را درمىيابد و در تعليم و تربيت انسانها و حتى پرورش حيوانات و گياهان نيز آن را به عنوان يك اصل ضرورى و مسلّم مورد توجه قرار مىدهد؛ چنانكه انسان مىداند با تربيت يك بچه پلنگ يا پرورش يك دانه سيب، نمىتواند آنها را به يك اسب يا يك پرتقال تبديل نمايد. شخصيت بالقوّه انسان
فطرت و شخصيت
منظور از «شخصيت بالقوّه» خميرمايه اوليه و بنيان خلقتى انسان است كه در قاموس دين، از آن به «فطرت» تعبير مىشود. رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله مىفرمايند: «كلُّ مولودٍ يولَدُ على الفطرةِ»؛ (3) همچنان كه معمولاً در مورد بنيان آفرينش حيوانات، لفظ «غريزه» و در مورد گياهان و جمادات، واژه «طبيعت» استعمال مىشود. «فطرت» معانى متفاوتى را با خود حمل مىكند. در اينجا، به اختصار، به هشت نكته مهم در مورد فطرت اشاره مىشود: (4) 1. فطرت يعنى خلقت ابتدايى و آفرينش بىسابقه؛ 2. فطرت يعنى نوعى از آفرينش كه انسان را از نظر خلقتى از ديگر انواع مخلوقات، متمايز و ممتاز مىسازد. 3. فطرت، بهترين و كاملترين نوع خلقت است كه مناسبتر از آن قابل تصوّر نيست. 4. فطرت همان خميرمايه اوليه انسان به شمار مىآيد كه بنيان خلقتى انسان بر آن نهاده شده است. 5. انسان به حسب فطرت خويش، حامل تمايلات و دانشهاى عميقى است كه با خميره او آغشته شدهاند. 6. همه انسانها داراى فطرت واحدى هستند و از اين لحاظ، هيچ امتيازى نسبت به يكديگر ندارند. 7. جدا ساختن فطرت و فطريات از انسان، مانند جداسازى حرارت از آتش، رطوبت از آب، و چربى از روغن، غيرممكن و محال است. البته اين به مفهوم رد امكان تضعيف آنها در شرايط خاص نمىباشد. 8. كمال حقيقى انسان در سايه توجه آگاهانه به نداى فطرت و هدايت صحيح خواستهها و دريافتهاى فطرى ممكن مىشود و عدم توجه به آواى فطرت، خودفراموشى و از خود بيگانگى انسان را فراهم مىآورد. بررسى ديدگاهها
در مورد شخصيت بالقوّه انسان، كه در اين نوشتار، مترادف با «فطرت» و به عبارت بهتر، معادل با «فطريات» و «تمايلات و دريافتهاى فطرى» قرار داده شدهاند، ديدگاههاى متفاوتى قابل طرحند كه مىتوان همه آنها را در دو مقوله عمده، مورد بحث و بررسى قرار داد: الف. منكران شخصيت بالقوّه تأثيرگذار
در اين مقوله، سه نظريه مهم قابل طرح و بررسى هستند: 1. انسان داراى هويّت اجتماعى
شخصيت اجتماعى: برخى شخصيت بالقوّهاى براى انسان قايل نبوده، همه خصوصيات شخصيتى وى را متأثر از تاريخ، مناسبات اقتصادى و شرايط مادى حاكم بر جامعه و در حالت كل، «منِ اجتماعى» قلمداد مىكنند. به عبارت روشنتر، اصلاً فرديت فرد در اين ديدگاه جايگاهى نداشته، تنها شخصيتى كه براى انسان وجود دارد «شخصيتى جمعى و هويّت اجتماعى» است. مناديان اين نظريه، ماركسيستها و روانشناسان و جامعهشناسان متأثر از نظريه «ماترياليسم تاريخى» ماركس مىباشند. آندره پىيتر يكى از آگاهان مسلّط به فلسفه ماركس، انسانشناسى ماركسيسم را اينگونه توصيف مىكند: «از اين ديدگاه، فرد، خود جزئى از اجتماع، عضوى از نوع بشر و به قول ماركس يك موجود ژنريك است. فرد هنگامى حد كمال موجوديت خود را تحقق مىبخشد كه خويشتن را با مجموعه وفق دهد.» (5) ژرژ پوليستر يكى از نظريهپردازان مشهور ماركسيسم نيز مىگويد: «بر اساس نظرات ماركس، اين وجدان افراد نيست كه شاخص وجود آنهاست، بلكه وجود اجتماعى آنهاست كه موجد وجدان است. وجدان افراد سازنده شرايط مادى مىباشد و اين شرايط است كه وجدان افراد را به وجود مىآورد.»(6) شخصيت تاريخى: شخصيت اجتماعى و هويّت جمعى انسان، كه ماركسيستها منادى آن مىباشند، نه حاصل انديشه و آزادى عمل انسان، بلكه منبعث از حركت جبرى تاريخ مىباشد كه در بستر ماترياليسم تاريخى، يعنى «كمون اوليه»، «بردهدارى»، «فئوداليسم»، «سرمايهدارى»، «سوسياليسم» و «كمونيسم» شكل مىگيرد. ماركس در اثر معروف خود، «18 برومر» ادعا مىكند: «تاريخ را انسانها مىآفرينند، لكن نه تحت شرايطى كه توسط آنان ايجاد شده است، بلكه تحت شرايطى كه از پيش معيّن شده است.»(7) روشن است كه در چهارجوبه اين شرايط، انسان (به قول آندره پىتير) نه تنها مىتواند، بلكه بايد اقدام كند و خود را با شرايط از قبل تعيين شده وفق دهد، وگرنه در زير چرخهاى بىمهر تاريخ خرد خواهد شد. از اينرو، در نگرش ماركسيستى، حد اكثر هنر انسان در اين است كه به مناسبات اقتصادى و روابط توليدى موجود و در نتيجه، به بسترى كه به اجبار به سوى آن كشانيده مىشود، آگاهى يابد و خود به عنوان ماماى تاريخ، فقط تغييرات جبرى و تحولات لايتغيّر آن را تسهيل و تسريع بخشد. شخصيت ابزارى: شخصيت حقيقى و ارزش واقعى انسان ماركسيستى به ابزارى بودن او وابستگى دارد؛ چرا كه انسان ماركسيستى با دست يافتن به ابزار نو، روابط توليدى و در نتيجه، مناسبات اقتصادى جديدى را به وجود مىآورد و به اين صورت، پس از طى مراحل كمّى، با يك جهش كيفى (= اصل جهش)، حلقهاى از ادوار ماترياليسم تاريخى را به منصه ظهور مىرساند. به همين دليل، ماركس در بيان تفاوت انسان با ساير جانداران و امتياز او بر آنها مىنويسد: «امتياز انسان بر ساير جانداران در اين است كه مىتواند ابزار بسازد و تكامل فن، تعيينكننده تكامل جامعه است.» (8) در همين زمينه است كه ماركس بر خود مىبالد و هدف از ابداع فلسفه خود را نه تفسير جهان، بلكه تغيير جهان مىداند و بدين سان، ساير فلسفهها را ايدهآليسم و فلسفه خود را رئاليسم معرفى مىكند؛ آنجا كه مىگويد: «فيلسوفان تنها به تفسير جهان به طريقههاى گوناگون مىپرداختند، اكنون بايد در صدد تغيير آن برآمد.»(9) نتيجه: انسان ايدهآل ماركسيسم يك انسان اقتصادى و انسان ابزارى و توليدى است كه در بستر جبرى تاريخ شكل مىگيرد. در اين ديدگاه، هيچ محلى براى حضور انسان آزادانديش و تأثيرگذار در سرنوشت خود و همچنين تفسير انسان در قالب يك موجود ملكوتى و معنوى و متمايل به عالم برتر وجود ندارد. كاپلستون در تاريخ فلسفه، انديشه «مادهباورى ديالكتيكى» ماركس را چنين بيان مىكند: «نزد ماركس، انسان نه موجود انديشمند، كه موجود كوشنده است و اين كوشش بيش از هر چيزى براى توليد مادى است.»(10) 2. انسان داراى سرشتى خنثا
شخصيت انفعالى: صرفنظر از ديدگاه نظريهپردازان رسمى ماركسيسم و قايل شدن طبيعت اجتماعى و هويّت جمعى براى انسان و تفسير شخصيت وى در بستر تكاملى ماترياليسم تاريخى و بىتوجهى به فرديّت انسان و اساس قرار دادن «من اجتماعى» او در همه زمينهها، نزد برخى روانشناسان و روانپژوهان نيز به نظراتى برمىخوريم كه با خنثا دانستن ماهيت انسان و بىتفاوت معرفى نمودن سرشت او نسبت به پذيرش خوبى و بدى، افراد انسانى را فقط «موجوداتى تأثيرپذير و منفعل» معرفى مىكنند كه همه خصوصيات شخصيتى آنها به طور كلى «محصول تأثيرات محيط يا توراث و احيانا امتزاج آن دو» مىباشد. اينان محيط و توراث را علت تامّه شكلگيرى شخصيت انسان دانسته، هيچ جايى براى حضور مؤثر استعدادهاى ذاتى و توانايىهاى بالقوّه او باقى نمىگذارند. جان لاك، روانشناس نامور انگليسى، با نفى همه مبادى نظرى و عملى فطرى انسان، او را هنگام تولد همانند لوح سفيدى مىداند كه شرايط محيطى قادرند شخصيت او را به هر شكل دلخواه تنظيم كنند. «مكتب تجربهگرايى» يا «مسلك تجربى» در روانشناسى نيز از همين تفكر جان لاك مايه گرفته و در مقابل «مكتب خردگرايى» يا «مكتب عقلى» قد علم كرده است. (11) واتسون، روانشناس معروف آمريكايى، مىگويد: «يك عده كودك سالم را به من بسپاريد و براى تربيت آنها مرا در عالم تنها بگذاريد، تضمين مىكنم بدون هيچگونه انتخاب و رجحانى، هر يك از آنان را چنان تربيت كنم كه پزشكى برگزيده، حقوقدانى برجسته، هنرپيشهاى ماهر و بازرگانى صاحب نام، حتى يك گدا يا يك دزد بار آيد، بىآنكه قريحه، استعداد، گرايش، خواست، توانايى، آمادگى، نژاد و نياكان آنها در اين تربيت نقشى داشته باشند.»(12) نسبيت در اخلاق: چنين نگرشى در مورد انسان، نسبيت در اخلاق را به دنبال دارد؛ چرا كه طبق اين نظريه، هر محيطى و هر رشته توراثى، ارزشهاى ويژهاى مىزايد و عملكردهاى خاصى توليد مىكند. در واقع، طبق اين ديدگاه، ارزشها زاييده اجتماعات بشرى هستند. اين يعنى حضور جدّى نسبيت در عالم اخلاق و ارزشگذارى. اريك فروم، روانشناس و جامعهشناس شهير آلمانى، از طرفداران اين ديدگاه در مورد انسان است. روانشناسان در توضيح نظريه انسانشناسانه فروم مىنويسند: «به اعتقاد او، اين اجتماع است كه شخصيتها را مىسازد. به عبارت ديگر، اختلاف شخصيتها ناشى از اختلافات اجتماعات بشرى است. نوع عمل اشخاص را هميشه احكام ارزشى، يعنى اصول و موازين اخلاقى، كه زاده اجتماع هستند، تعيين مىكنند. بنابراين، زيباترين و زشتترين اعمال آدمى ناشى از دستگاه زيستى، يعنى طبيعت اوليه او نيستند، بلكه اين نيروها و عوامل محيط خارج هستند كه آنها را به وجود مىآورند.» (13) نتيجه: در اين نظريه، انسان موجودى تأثيرپذير و منفعل معرفى مىگردد كه در مقابل تأثيرات محيطى و ارثى، سر تعظيم و تسليم فرود مىآورد و هيچگونه خاصيت تأثيرگذار بر نهاد انسان متصور نيست. 3. انسان داراى شخصيت روشن و تاريك
شخصيت اهريمنى و اهورايى: برخى انسان را موجود دو خاصيتى معرفى مىكنند و معتقدند كه انسان داراى شخصيت دو بعدى است، آن هم دو بعد مستقل از هم؛ نيمى تاريكى و نيم ديگر روشنايى؛ مثل اين است كه در يك قالب جسمانى، دو انسان مستقل از هم زندگى مىكنند: يك انسان خوب و يك انسان بد. اين تفكر در اعتقادات زرتشتيان نهفته كه به ثنويت و دوگانگى در عالم خلقت قايلند. زرتشتيان مبدأ خيرات و نيكىها را اهورا مزدا و مبدأ شرور را اهريمن مىدانند و معتقدند: اين دو نيرو در همه موجودات به طور مساوى تقسيم شده و هر دو نيرو به صورت بالفعل در كالبد كائنات حضور دارند. گفتار زرتشتى: در كتاب اديان زنده جهان آمده است: «در دين زرتشت، از اول خلقت عالم، دو روح ذاتا ناسازگار و متخاصم در عالم وجود دارد... يكى از مشخصات اصلى و متمايز دين زرتشتى در ميان همه اديان عالم، همين نظريه اعتقاد به ثنويت جهانى است؛ يعنى يك خداوند نيك و يك شيطان بد عليه يكديگر مبارزه مىكنند. اين دو قدرت جهانى از آغاز زمان وجود داشته و تا پايان جهان نيز به كار محدود كردن يكديگر مشغولند.» (14) زرتشتيان مىگويند: «اهورا مزدا همه چيزهاى خوب را مىآفريند، اهريمن همه چيزهاى بد را. قواى نيكى و بدى مدام با هم در ستيزند و دل آدمى گاهى به نيكى ميل مىكند و گاهى به زشتى و او در اين ميان سرگردان است.»(15) بدين سان، به قول يكى از محققان: «به عقيده زرتشت، زندگى چيزى نيست جز مبارزه ميان نيك و بد، حق و باطل، روشنايى و تاريكى كه هر كدام از آنها براى تسلّط بر اين جهان در كشمكشند.»(16) نتيجه: در اين نظريه، تصويرى كه از انسان ترسيم مىشود، يك تصوير «دو بعدى» است كه در آن دو شخصيت بالفعل (نه بالقوّه) حضور دارند و هر كدام از آنها داراى ويژگىهاى خاصى هستند. يكى از آنها همواره پليدى را با خود به همراه دارد و آن ديگرى خوبى و نيكى را. واين دو نيروى متضاد، پيوسته با انسان و در طبيعت اويند. انسان زرتشتى بدون حضور يكى از اين دو عنصر بالفعل، قابل تعريف و توصيف نيست. ب. قايلان به شخصيت بالقوّه تأثيرگذار
در اين مقوله نيز سه نظريه مهم قابل طرح و بررسى هستند: 1. شرارت ذاتى انسان
خباثت ذاتى: برخى انسان را «بد طينت» و «خبيث بالطبع» مىدانند و زمينه گرايش به نيكى را در سرشت او نفى مىكنند. به همين دليل، براى جلوگيرى از ظهور استعدادهاى ناپسند و ناشايست انسان، سركوب شديد اميال درونى و رياضت افراطى و رهبانيت و احيانا استبداد، تهديد و ارعاب را پيشنهاد مىكنند؛ چرا كه بر اساس اين ديدگاه، «نبايد از او [انسان] انتظار هيچگونه راستى و درستى و نيكوكارى داشت؛ زيرا اگر او را به حال خود بگذارند، خباثت طبع او به طور طبيعى نمايان خواهد شد و از او جز بد انديشى و زشتكارى عمل ديگرى بروز نخواهد كرد.» (17) از اينرو، همواره بايد او را در بند كشيد و تمام آزادىها را از وى سلب نمود. ديدگاه تورات: ريشه اصلى اين نظريه در تورات تحريف شده نهفته است. مسيحيان با تكيه بر داستان «آدم و حوا» و رانده شدن آنها از بهشت، معتقدند: چون بشر، گناهكار و از درگاه احديت رانده شد، نفوس بنىآدم هبوط كردند و دچار حرمان گرديدند. از اينرو، از نظر آنها، «بنىآدم بايد خضوع و خشوع و فقر و رياضت را پيشه خود سازند تا فضل خداوند نصيب آنها شود و اثر تباهى، كه وسوسه شيطان به روزگار انسان وارد آمده است، برطرف گردد و نفوس مؤمنان به مشاهده حق نايل و واصل آيد.» (18) به همين دليل، مسيحيان با طرح «اقانيم ثلاثه» (اب، ابن، روحالقدس) مىگويند: خداوند متعال فرزند خود (ابن) را به صورت آدمى [حضرت عيسى عليهالسلام ] درآورد تا دستگير نوع بشر و فدايى او شود و نفس او را از هلاكت رهايى بخشد. فلسفه «رياضت سخت» و «رهبانيت افراطى» براى درمان اين جراحت عميق در مسيحيت نيز ريشه در همين تفكر بدبينانه به انسان دارد. برجستهترين پيشروان اين نظريه را مىتوان سنت اگوستين كشيش كاتوليك مذهب و جى. كالون دانست. فلاسفه بدبين: فلاسفه بدبين مانند شوپنهاور و نيچه نيز ديدگاهى منفى و نامطلوب نسبت به انسان داشتهاند. حكومتهاى استبدادى و فاشيستى ريشه در چنين انديشه افراطى داشته و بر مبناى همين تفكرات فلسفى تند و بدبينانه، به عرصه سياست پا نهادهاند. شوپنهاور گفته است: «سرچشمه اصلىترين بدىهايى كه انسان از آن رنج مىبرد، همان انسان است. انسان گرگ انسان است.» (19) همچنين مىگويد: «طبيعت هر شخصى پيمانه رنج و دردى را كه مىبايد در طى زندگى تحمل كند، تعيين كرده است. اين پيمانه نه خالى خواهد ماند و نه سر خواهد رفت. اگر فشار اندوهى از دل ما برخاست، اندوه ديگرى جاى آن را مىگيرد كه مايه اصلى آن از پيش آماده شده بود.»(20) از نيچه نيز نقل شده است: «من بهتر از هر كس مىدانم كه چرا انسان تنها حيوانى است كه مىخندد؛ براى آنكه تنها انسان است كه متحمل رنجهايى فوقالعاده گران مىشود، و ناچار خنده را اختراع كرده است.»(21) فلسفه عدم تشكيل خانواده از طرف شوپنهاور و نيچه نيز (به قول خودشان) به اين خاطر بود كه در حد امكان، از ادامه و تكثير نسل انسان، كه ذاتا شرور و خبيث و ذليل است، جلوگيرى كنند. نتيجه: در اين نظريه، از انسان يك تصوير عصيانگر، عاصى و غير قابل اصلاح و هدايت ارائه مىگردد كه همواره بايد او را به زنجير رياضت و استبداد كشيد و او را از توجه به نداى درون و آواى سرشت بازداشت؛ چرا كه طبع و سرشت او پيوسته منادى شرارت و زشتى، و مدام خواهان تباهى و خباثت و رذالت است. 2. سرشت نيكوى انسان
برخى انسان را صرفا «نيكوسرشت» و «پاك طينت» مىدانند و زمينه گراش به بدى و زشتى در طبيعت او را نفى مىكنند. به همين دليل، براى شكوفايى و ظهور «شخصيت بالقوّه خوب بودن انسان»، همه محدوديتهاى اجتماعى را منتفى دانسته، معتقدند: اگر انسان به حال خود گذاشته شود و قوانين و مقرّرات و انحصارهاى زياد بر وى تحميل نگردند، او به حسب طبيعت خود خوب خواهد شد. طبيعتگرايى: اين ديدگاه در علم روانشناسى، تحت عنوان نظريه «ارگانيستى ـ سرشتى» و همچنين «طبيعتگرايى رومانتيك» نام برده شده و به عنوان يكى از نظريههاى مهم يادگيرى تحت عنوان «شكوفايى طبيعى» مورد بحث و بررسى قرار مىگيرد. از گلدشتان، روانشناس مشهور آلمانى، ماسلو، روانشناس نامور آمريكايى و شلدان، روانشناس مشهور آمريكايى به عنوان مناديان معروف اين نظريه در روانشناسى نام برده شده است. محققان در روانشناسى، در توضيح اصول بنيادى اين ديدگاه مىنويسند: «از اصول مهم مورد قبول پيروان اين نظريه اين است كه استعدادهاى مورّث و توانايىهاى بالقوّه آدمى همه نيكو هستند و در اگارنيسم او هيچ چيز بد وجود ندارد. اين تأثير عوامل نامساعد محيط است كه ممكن است چيزى را بد كند. اصل ديگر اينكه انگيزه اصلى و انسانى در زندگى يك چيز است: خودشكفتگى يا به اصطلاح قدما، وصول به كمال خويشتن.» (22) روانشناسان پس از طرح نظريه «شكوفايى» (= نيكو سرشتى مطلق انسان) و قلمداد كردن آن به عنوان يكى از نظريههاى مهم يادگيرى در روانشناسى، درباره اساس اين ديدگاه و پيشروان آن مىنويسند: «اساس اين نظريه بر پاك سرشتى و فطرت نيكويى آن استوار است كه با محيط خود رابطه فعّالانه دارد. پيشرو و الهامبخش اين نظريه ژان ژاك روسو، فيلسوف و دانشمند معروف فرانسوى، است. پس از او بايد هنرى پستالوزى، مربّى بزرگ سوئيسى و فريدريخ فروبل، فيلسوف و مربى نامدار آلمانى، را نام برد. نظر روسو بر اين مبتنى است كه هرچه ساخته و پرورده طبيعت است خوب و در جهت خير و صلاح است و قانون طبيعت برترين قانونهاست.»(23) روسو؛ طبيعتگراى افراطى: روسو، بنيانگذار نظريه «طبيعتگرايى»، شخصيت انسان را چنين توصيف مىكند: «انسان طبيعتا خوب است و اين تنها سازمانها و تشكيلات است كه او را بد مىسازد.»(24) به همين دليل، «روسو» پيشنهاد مىكند: «بياييد از انديشيدن باز ايستيم و به احساس كردن بپردازيم، و تنها درمان اين مصيبت ظلم و جور و نمودهاى زشتى و شرارت در اجتماعات بشرى آن است كه تمدن را به كنار بگذاريم و به طبيعت باز گرديم؛ زيرا مردم در حالت طبيعى خود خوب هستند.»(25) همچنين وى مىگويد: «طبيعت انسانى با فضيلت فطرى خود مىتواند بىكمك قانون نظم را نگه دارد. اگر همه قوانين ملغا شوند، عقل و خوى انسانى به نحو بىسابقه و بىمانندى مىشكفد.»(26) ژان ژاك روسو بر اساس همين ديدگاهى كه در مورد انسان داشت، كتاب قراردادهاى اجتماعى(27) را با مبنا قرار دادن «اراده و آزادى مطلق» انسان تنظيم و نظام سياسى ايدهآل خود را بر اساس «آزادى بىحد و حصر انسان» به دنياى سياست عرضه كرد. همچنين كتاب اميل(28) را بر اساس همين ايده به دنياى تعليم و تربيت ارائه و تأكيد نمود كه در تعليم و تربيت انسان، همواره بايد «فرديت» و «طبيعت» او را مورد توجه قرار داد و براى فعليت و شكوفايى قوّههاى وجودى او، كه همه نيك و خوبند، تلاش كرد. چنين نگرش خوشبينانه به طبيعت انسان و اعتقاد به پاكى ذات او و نفى همه زشتىها و پليدىها از سرشت وى، آزادى بلامعارض انسان در همه صحنههاى زندگى را مىطلبد؛ چرا كه در اين نظريه، انسان مركز ثقل و محور تمام ارزشها قرار دارد و از اينرو، اراده و خواست او نيز در همه زمينهها بايد محور و معيار قرار گيرند. اومانيسم جديد: اومانيسم جديد حاصل چنين ديدگاه خوشبينانه در مورد انسان است. در مكتب «اومانيسم»، كه در فارسى به «اصالت انسان»، «انسانگرايى»، «انسانمدارى» يا «خود بنيادى» ترجمه شده است، انسان مبناى تمام ارزشها قرار دارد و اصالت تنها به خواست و اراده او داده مىشود. اين ديدگاه نوعى «انسان محورى» در مقابل «خدامحورى» به شمار مىرود. به همين دليل، در اين نظريه، همه چيز از انسان شروع و به همو ختم مىشود و هيچ حقيقتى برتر و بالاتر از انسان وجود ندارد. شبيه چنين تفكرى در يونان باستان نيز وجود داشت كه شكل مبهمى از اومانيسم جديد محسوب مىشد و از آن به «اگوسانتريسم» يعنى «خودمحورى»، «انسان مركزى» يا «انسان را محور تلقّى كردن» تعبير مىگشت. در آن زمان، «اگوسانتريسم» در عالم فلسفه، تفكر «سوفيسم» را به همراه دارد كه نتيجه آن تشكيك در افكار و تخطئه علوم بشرى در شناخت حق و حقيقت بود؛ چرا كه به نظر آنها، حق همان بود كه هركسى خود دريافت مىكرد. از خودبيگانگى: چنين ديدگاهى يك نگرش افراطى در مورد انسان به شمار مىرود كه نتايج ناگوار آن گلوى انسان امروزى را مىفشارد و روح و روان او را آزار مىدهد؛ چرا كه وقتى انسان از خدا بريد و آسمان را سه طلاقه كرد و در بند طبيعت دون و پست گرفتار آمد و هويّت خود را بدون اتصال به منبع فيض لايزال الهى در معرض نمايش گذاشت، «خودفراموشى» و «از خود بيگانگى» را با جان و دلپذيرا مىگردد «ولا تكونوا كالّذين نسوا اللّه فانساهم انفسهم» (حشر: 9) و با پشت كردن به همه ارزشهاى متعالى و ملكوتى، با غرور و خودپرستى غيرقابل توصيف، خود را مركز ثقل تمام ارزشها و ارزشگذارىها معرفى مىكند و بدين سان «لا ابالىگرى» و «اباحيّت» و «پرورش ارزشهاى پست و حيوانى» را اساس زندگى فردى و اجتماعى خود قرار مىدهد. و اين چنين است كه در عالم سياست به جاى تمكين به قانون الهى، «دموكراسى» و «پارلمانيسم» و «جمهورى» (29) حاكميت مطلق اراده و خواست انسان، حلّال مشكلات قلمداد مىشود. در عالم اخلاق نيز به جاى انقياد به فرمان الهى، كه سرچشمه همه ارزشهاست. در مقابل «وجدان» آدمى كرنش كرده، با عرضه «اخلاق علمى» به بازار ارزشها، وجدان انسان، مصدر و سرچشمه تمام ارزشها معرفى مىگردد. در عالم فرهنگ و اقتصاد نيز با مبنا قرار دادن اراده و خواست انسان، «ليبراليسم» به عنوان تنها عامل رستگارى و سعادت چهره مىنماياند. 3. سرشت ملهم به زشتىها و نيكىها
انسانى كه اسلام معرفى مىكند از نظر شخصيت، بالقوّه «ملهم به خير و شر» است و استعداد خوب و بد بودن به طور يكسان در نهادش نهفته شده است. پيش از ورود به بحث در اين حوزه، در يك نقد اجمالى نظرات قبلى عنوان شده، مىتوان اظهار داشت كه مواضع مذكور حاكى از عجز و ناتوانى آنها در شناخت حقيقت انسان و هويّت و شخصيت واقعى او مىباشند. اگر بخواهيم با نگرش خوشبينانه و به منظور ارج نهادن به زحمات تحقيقى مناديان نظرات ارائه شده سخن برانيم، حداكثر مىتوان اظهار داشت كه در همه نظرات گفته شده، به علت پرداختن تنها به گوشهاى از واقعيت وجودى انسان و بىتوجهى و احيانا كمتوجهى به ساير ابعاد شخصيتى او، تصوير نادرستى از ساختار وجود انسان عرضه شده است. ناتوانى علوم بشرى: واقعيت اين است كه ماهيت انسان به قدرى پيچيده و وسيع است كه علوم بشرى از شناخت راستين آن درمانده و ناتوان مىماند. قرآن كريم در آيه 58 سوره اسراء مىفرمايد: «وَ يَسألونكَ عنِ الرّوحِ قُل الرّوحُ مِن امرِ ربّى و ما اوُتيتم مِن العلمِ الاّ قليلاً»؛ و اى رسول ما، از تو درباره روح مىپرسند، جواب ده كه روح به فرمان خداست و شما به حقيقت آن پى نمىبريد؛ زيرا آنچه از علم براى شما دادهاند بسيار اندك است. يكى از حكماى معاصر مىنويسد: «مجهولات حقايق براى انسان، خود انسان و استعدادهاى نهفته و كمالاتى است كه در قوّه دارد. با همه پيشرفتهاى عظيمى كه در علم و صنعت نصيب بشر شده و با همه كشفيات شگفتآورى كه در دنياى جمادات، نباتات و جانداران صورت گرفته، هنوز انسان عنوان ناشناخته دارد.» (30) آلكسيس كارل، فيزيولوژيست و زيستشناس سرشناس فرانسوى، كتاب معروفى تحت عنوان انسان؛ موجود ناشناخته دارد. وى در اين كتاب ارزشمند، با روش خاص خود، به ذكر پيچيدگىهاى جسمانى و روانى انسان پرداخته و اثبات نموده است: اطلاعاتى كه انسان تاكنون توانسته از اين موجود پيچيده به دست آورد، در مقابل مجهولاتى كه از ساختمان وجودى او دارد، به مراتب كمتر و ناقصتر است. ايشان مىنويسد: «محققا بشريت تلاش زيادى براى شناسايى خود كرده است، ولى با آنكه ما امروز وارث گنجينههايى از اطلاعات دانشمندان و فلاسفه و عرفا و شعرا هستيم، جز به اطلاعات ناقصى در مورد انسان دسترسى نداريم كه آنها نيز زاييده روشهاى تحقيقى ماست. در حقيقت، وجود ما در ميان جمع اشباحى كه از خود ساختهايم، مجهول مانده است.»(31) بود يا نمود شخصيت: خود روانشناسان و روانپژوهان، كه عنوان علم خود را «شناخت روح و روان» انسان مىگذارند، با علم به عجز دانش خود از شناخت واقعى جوهره و ماهيت انسان، رسالت نهايى اين علم ارزشمند را فقط «رفتارشناسى» و بررسى «نمودهاى شخصيت» انسان دانسته، ادعا مىكنند كه اين دانش فقط با تكيه بر «رفتارهاى صادر شده از فرد» و برخوردهاى فردى و اجتماعى مشاهده شده از انسان، مىتواند درباره شخصيت افراد قضاوت نمايد؛(32) و اين در حالى است كه «بود» و «نمود» و «شخصيت مترادف با خميرمايه اوليه و ساختار وجودى انسان» با «رفتار مبيّن شخصيت» دو مقوله جدا از هم به شمار مىروند. اوّلى به مراتب عميقتر، پيچيدهتر و ناشناختهتر از دومى است. در اوّلى با «ماهيت نوع انسان» و «بنيان خلقتى همه آدميان» سر و كار داريم، ولى در دومى «رفتارهاى صادرشده از فرد»، «تفاوتهاى فردى»، «سازش با ديگران» و «متناسب با موج موجود حركت كردن» مورد توجه مىباشد. (اگر تعبير درستى باشد) در اوّلى «روانشناسى نوعى» (نوع انسان) موردنظر است، ولى در دومى «روانشناسى فردى (خصوصيت انفرادى و اختصاصى و انحصارى هر فرد) و احيانا روانشناسى اجتماعى» (سازش با ديگران). مورد اول همان چيزى است كه برخى از روانشناسان و روانكاوان مانند فرويد (به صورت يك بعدى، مبهم و با محور قرار دادن تمايلات جنسى)، و يونگ در كتاب روانشناسى و دين(33) و همچنين در كتاب روانشناختى ضمير ناخودآگاه(34) و ويليام جيمز در كتاب دين و روان(35) (يا نوع تجربيات دينى) پس از وارد كردن اشكالات اساسى بر نظرات تكبعدى فرويد، فقط به گوشهاى از اين اقيانوس بيكران اشاراتى داشتهاند. نقد كوتاه نظريه اريك فروم: در كتاب دل آدمى و گرايشش به خير و شر كه توسط روانشناس و فيلسوف مشهور آلمانى اريك فروم تأليف و به وسيله گيتى خوشدل ترجمه شده، مطلب قابل توجه و (از نظر عنوان) مشابه نظريه ششم مشاهده مىشود كه با توجه به گرايشهاى ماركسيستى مؤلّف، از جمله (از نظر فلسفى) اعتقاد به «انسانگرايى ديالكتيك» (36) و (از نظر سياسى و اجتماعى) اعتقاد به «سوسياليسم اشتراكى انسانى» (37) (چيزى شبيه كاسموپوليتيسم يا جهان وطنى ماركسيستها) و (از نظر ساختار شخصيتى انسانها) منادى اين اصل كه «شخصيتها سازنده اجتماع نيستند، بلكه اين اجتماع است كه شخصيتها را مىسازد.» (38) جاى تأمّل و تعجب است. ايشان در كتاب مذكور، ضمن نقد يكسر «شر» يا «خير» قلمداد كردن شخصيت انسان، در مبحث «آزادى، جبر، اختيار» مىنويسد: «كسى كه يكسر شر يا خير است، ديگر حق انتخاب ندارد. تقريبا هر كسى مىتواند به جهتگيرى كهن باز گردد، يا به سوى شكوفايى كامل شخصيت خويش حركت كند.» «هر فرد يا هر گروهى از افراد در هر مرحله مىتواند به نامعقولترين و مخرّبترين جهتگيرىها باز گردد يا به سوى روشنگرانه و ترقّىخواهانه به پيش تازد. آدمى نه خير است و نه شر. اگر نيكى را تنها استعداد بالقوّه آدمى بدانيم، ناگزير از تحريف خوشبينانه حقايق يا دچار سرخوردگى تلخى مىشويم؛ چنانچه به نهايت ديگر، اعتقاد يابيم كه آدمى تماما شر است، سرانجاممان بدگمانى و عيبجويى و نديدن امكانات بىشمار براى نيكى در ديگران و خودمان خواهد بود. نگرش واقعبينانه، ديدن اين هر دو امكان به صورت استعداد بالقوّه راستين، و بررسى شرايط توسعه و كمال هر يك از آنهاست. اين ملاحظات ما را به مسئله آزادى آدمى مىكشاند.»(39) بىترديد، ابراز چنين نظرى از سوى اريك فروم با خميرمايه فكرى و اعتقادى ايشان تناقض دارد (و اصولاً چنين تناقضاتى در سخنان فلاسفه و روانشناسان به وفور يافت مىشود.) از اينرو، مىتوان گفت: اريك فروم در ارائه اين نظريه يا بدون ارتباط با مجموعه اعتقادى خود، فقط با تكيه بر بررسىهاى روانكاوانه خود اظهارنظر نموده، يا منظور وى از «امكان و استعداد خير و شر در وجود آدمى» همان اصل «نه خوب و نه بد بودن و خنثا تلقّى كردن انسان» مىباشد كه اجتماع و شرايط مادى حاكم بر آن، سازنده شخصيت او معرفى مىگردند. بنابراين، براى دستيابى به ماهيت حقيقى انسان و شناخت شخصيت اصيل او، منطقىترين و مطمئنترين راه، روى آوردن به آستان قدس ربوبى و چيدن خوشههاى شيرين از بوستان وحى الهى است؛ چرا كه به قول ويل دورانت، مورّخ نامى معاصر، «بيست سال لازم است كه انسان از مرحله نباتى و حيوانى (رحم مادر و دوران كودكى و جوانى) بگذرد و به سن عقل و بلوغ برسد و خود را حس كند. سى قرن ديگر لازم است تا انسان كمى از ساختمان خود خبردار شود. يك دوران بىپايان ابدى لازم است تا انسان بتواند مسائل مربوط به روح [هويّت اصلى] خود را دريابد.» (40) ديدگاه متعادل: اسلام در مورد «شخصيت بالقوّه» و خميره وجودى و مايه اصلى ساختار انسان، موضع ميانه و معتدل و منطقى اتخاذ نموده است. با مراجعه به قرآن كريم و منابع اسلامى، اين نتيجه حاصل مىشود كه از نظر اسلام، انسان نه همانند تفسير ماركسيستها صرفا داراى «شخصيت اجتماعى» و «هويّت جمعى» است كه شرايط مادى و مناسبات اقتصادى و روابط توليدى و در حالت كل، تغييرات جبرى تاريخ، شخصيت وى را شكل دهد و هر زمانى هم كه انسان با حركت جبرى تاريخ همساز و هم آواز نباشد در زير چرخهاى بىمهر آن خرد شود؛ چرا كه در اين صورت، بايد انسان را جزء بىمقدارى از اجزاى تاريخ محسوب نمود كه هيچ ارزشى براى وى متصور نيست. و نه همانند تفسير برخى روانشناسان، تجربهگرا و رفتارگرا، سرشت او هنگام تولّد مثل «لوح سفيدى» است كه با تمسّك به عنصر «محيط» و «توراث» بتوان هر شخصيت دلخواهى بر او تحميل نمود و همه خصوصيات شخصيتى وى را به طور كلى محصول تأثيرات محيطى و ارثى قلمداد كرد؛ چرا كه در اين صورت، حداكثر هنر انسان در اين خواهد بود كه به عنوان يك «آيينه خوشنما» هر آنچه را كه از محيط و توراث دريافت مىكند، بدون كم و كاست و بىهيچ اضافاتى، به نحوى زيبا و رسا منعكس نمايد. و نه هماهنند تفسير زرتشتيان، انسان را «شخصيت دو بعدى» معرفى مىكند كه در نهاد او دو عنصر متضاد و ناسازگار به صورت بالفعل مسكن گزيدهاند و انسان گريزى از اين «دوگانه زيستى» ندارد. و نه همانند تفسير بدبينانه مسيحيان و فيلسوفان شكست خورده و بدبين، انسان را «شرور بالفطره» و «خبيت بالطبع» معرفى مىكند كه همواره بايد او را به زنجير كشيد و با رياضتهاى سخت و خشن و رهبانيت افراطى و احيانا تهديد و ارعاب، از ظهور و بروز طبيعت بد او جلوگيرى كرد. و نه همانند تفسير خوشبينانه و بلكه سادهانگارانه ناتوراليستها و طبيعتگرايان و در نهايت، اومانيستها و انسانگرايان، انسان را صرفا «نيكوسرشت» و به دور از آلايشهاى منفى و پست مىداند كه همواره بايد به اراده و خواست او گردن نهد و وجدان او را محور و معيار تمام ارزشها و ارزشگذارىها معرفى نمود؛ چرا كه دراين صورت، نمىتوان به قامت ناموزون اين همه جنايت و بىعدالتى و پستى و رذالت، كه از نوع انسان سرمىزند، لباس توجيه و تفسير پوشاند. آرى، آنچه از قرآن مجيد و منابع دينى استنباط مىشود، اين است كه از نظر دين مقدّس اسلام، ذات انسان نه به صورت بالفعل از دو عنصر خير و شر عجين يافته و نه بالفطره نسبت به پذيرش خير و شر بىتفاوت و خنثا مىباشد و نه صرفا شرور و يا نيكوسرشت است، بلكه طبيعت او ملهم به نيكى و بدى است و قابليت پذيرش خير و شر را علىالسواء دارد. آيه الهام و تفسير آن: قرآن كريم در آيات 8 الى 11 سوره شمس مىفرمايد: «و نفسٍ و ما سوّيها فألهمها فُجورَها و تَقويها قَد اَفلَحَ مَن زكّيها و قد خابَ مَن دَسّيها»؛ سوگند به نفس و سازنده و تنظيمكننده آن، كه پس از ساختن، فجور (بدكارىها) و «تقوا» (پرهيزكارىها) را به آن الهام كرد. پس رستگار شد كسى كه نفس را تزكيه كرد و نوميد و بىنصيب گرديد كسى كه آن را آلوده ساخت. صاحب الميزان در تفسير آيه مذكور مىنويسد: «مراد به نفس، نفس انسانيت و جان همه انسانهاست... منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسان شناسانده كه فعلى كه انجام مىدهد فجور است يا تقوا. و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.» (41) در تفسير نمونه آمده است: «به اين ترتيب، [انسان[ وجودى شد كه از نظر آفرينش مجموعهاى از گِل بدبو و روح الهى و از نظر تعليمات، آگاه بر فجور و تقوا و در نتيجه، وجودى كه مىتواند در قوس صعودى، برتر از فرشتگان گردد و از ملك پرّان شود و آنچه آن در وهم نايد آن شود ، و در قوس نزولى، از حيوانات درنده نيز منحط گردد و به مرحله بل هم اضل برسد.»(42) صاحب تفسير نوين نيز مىنويسد: «پس معناى آيه چنين مىشود كه خداوند هركسى را با الهام، عالم و شناساى فجور و تقوا ساخته و راه اجتناب از آن و اكتساب اين را به وى آموخته است.»(43) همچنين در قاموس قرآن در ذيل ماده «لهم» آمده است: «خدا، فجور و تقواى نفس را به نفس تفهيم كرد و نفس انسانى را طورى آفريد كه ذاتا خوب و بد و صلاح و فساد را مىفهمد.» در همه تفاسير و توضيحات آمده بر آيه مذكور، بر آگاهى نفس انسان بر فجور (بدكارىها) و تقوا (نيكوكارىها) و قابليت و استعداد و توانايى ذات انسان نسبت به پذيرش خير و شر و دريافت شرارتها و خيرات به طور علىالسواء تصريح و تأكيد شده است. و اين با نظر «زرتشتيان» مبنى بر خوب و بد بودن نهاد انسان به طور بالفعل، و نظر برخى روانشناسان تجربهگرا و رفتارگرا مبنى بر «خنثا» و بىتفاوت بودن سرشت او نسبت به پذيرش خوبى و بدى تفاوت زيادى دارد؛ چرا كه در اين نظريه، با وجود آنكه طبيعت انسان از «خير و شر فعليت يافته» مبرّا مىشود، نسبت به پذيرش زشتى و زيبايى نيز خنثا و بىتفاوت معرفى نمىگردد، بلكه او فقط قوّه، امكان، استعداد و توان خوب و بد بودن را با خميرمايه خود حمل مىكند. در اصول كافى (كتاب «العقل و الجهل»)، ذيل شرح «حديث شماره 14» آمده است: «نفس انسان ميدان معركه و محل زد و خورد دو قوّه است: قوّهاى كه انسان را به كار زشت و گناه دعوت مىكند و وسوسه مىنمايد و اين در فرشتگان نيست؛ و قوّهاى كه انسان را به فضايل و كارهاى نيك وامىدارد. و انسان آنگاه از فرشته برتر شود كه با وجود آنكه استعداد پذيرش اين صفات را دارد به آنها متّصف نگردد.» (44) نفس امّاره و نفس لوّامه: اين دو واژه، كه در متون اسلامى، بخصوص مباحث اخلاقى، جايگاه ويژهاى به خود اختصاص دادهاند، دلالت بر دو گرايش متضاد و متقابل طبيعت انسان دارند: يكى او را به بدى فرا مىخواند، و ديگرى به نيكى و خيرات؛ يكى به عنوان نماينده عالم ماده، سعى در حيوانى و ناسوتى نماياندن او دارد، و ديگرى تلاش مىكند او را از چنگال حيوانيت برهاند و به ملكوت اعلى متصلش نمايد.
نيم خر خود مايل سفلى بود
نيم ديگر مايل علوى بود.(45)
نيم ديگر مايل علوى بود.(45)
نيم ديگر مايل علوى بود.(45)
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها.(46)
در زده تن در زمين چنگالها.(46)
در زده تن در زمين چنگالها.(46)
نمونهاى از آيات حاوى ذمّ و نكوهش
1. «انّ الانسانَ لَظلومٌ كفّارٌ» (ابراهيم: 14)؛ 2. «وَ كانَ الانسانُ عجولاً» (اسراء: 11)؛ 3. «انّه كان ظلوما جهولاً» (احزاب: 72)؛ 4. «كان الانسان كفورا» (اسراء: 67). نمونهاى از آيات حاوى مدح و ستايش 1. «لَقد خلَقنا الانسانَ فى اَحسنِ تقويم» (تين: 4)؛ 2. «ثُمّ اَنشأناهُ خلقا آخرَ فتباركَ اللّهُ احسنُ الخالقين» (مؤمنون: 23)؛ 3. «فاِذا سوّيتُه و نَفختُ فيه مِن روحى فَقعوا له ساجدين» (حجر: 30)؛ 4. «انّى جاعلٌ فى الارضِ خليفةً» (بقره: 30). شايد بهترين تفسيرى كه بتوان با تمسّك بر آن يك ارتباط منطقى بين آيات به ظاهر متناقض ذكر شده ايجاد نمود، احاله كردن آنها به «شخصيت بالقوّه» انسان و تأويل و تفسير آنها در پناه آيه ذيل مىباشد كه توضيح و تفسير آن قبلاً گفته شد: «و نفسٍ و ما سَوّيها فألهمها فجورَها و تقويها قد اَفلَحَ مَن زكّيها و قد خابَ مَن دَسّيها» (شمس: 8 ـ11)؛ سوگند به نفس و سازنده و تنظيمكننده آن، كه پس از ساختن، فجور (= بدكارىها) و تقوا (= نيكوكارىها) را به آن الهام كرد. پس رستگار شد كسى كه نفس را «تزكيه» كرد و نوميد و بىنصيب شد كسى كه آن را آلوده ساخت. منِ حيوانى و منِ ملكوتى: انسان موجودى است كه در وجودش دو قوّه نهفته است: يكى او را با عالم پست و نازل پيوند مىدهد و ديگرى به عالم والا و برتر متصلش مىكند؛ يكى تبلور عالم ناسوت و جهان مادى است و ديگرى جلوه عالم ملكوت و جهان بىآلايش. به بيان ديگر، مىتوان گفت: در سرشت انسان، دو «من» يا دو «خود» تعبيه شدهاند كه البته يكى از آن دو، «من حقيقى» و «خود واقعى» است و ديگرى «من طفيلى» و «خود غير اصيل». دانشمندان اسلامى در مباحث «فلسفه اخلاق» مىگويند: «از نظر اسلامى و دينى، در عين اينكه انسان يك حيوان است مانند هر حيوان ديگر، در عين حال، به تعبير قرآن، نفخهاى از روح الهى در او هست، لمعهاى از ملكوت الهى و نورى و ملكوتى در وجود انسان هست. من واقعى يك انسان آن من است. انسان من حيوانى هم دارد. ولى من حيوانى در انسان من طفيلى است، من اصيل نيست. من اصيل انسان همان من ملكوتى است؛ يعنى آنچه در يك حيوان، من واقعى و حقيقى آن حيوان را تشكيل مىدهد، در انسان من طفيلى است.» (49) نكته: از آن رو كه انسان از نظر «شخصيت بالقوّه» فقط استعداد و امكان خوب و بد بودن، و تنها قابليت پذيرش زشتىها و نيكىها را با خود حمل مىكند، از نظر شخصيتى، نمىتواند قابل ارزشگذارى قطعى و نهايى باشد. به همين دليل، در مقايسه با فرشتگان، كه ذاتا عالى سرشت و ملكوتى و عارى از استعدادهاى پست و حيوانىاند، و حيوانات، كه ذاتا پست و ناسوتى و عارى از استعدادهاى ملكوتى و والا هستند، از يك «شخصيت ميانه» و «شخصيت على السواء» برخوردار است. شخصيت بالفعل انسان
سعادت و شقاوت
منظور از «شخصيت بالفعل انسان» همان شخصيت شكل گرفته و حاصل فعليت استعدادهاى بالقوّه است كه از معدل كلى شكوفايى استعدادهاى ممدوح و مذموم او به دست مىآيد. طبيعى است كه سعادت و شقاوت واقعى انسان نيز در اين زمينه رقم مىخورد؛ چرا كه «شقاوت» و «بدبختى» انسان جز «ظهور نامتعادل» قوّههاى وجودى و ميدان دادن به حاكميت «نفس اماره»، «من طفيلى» و «من حيوانى» و قابليتهاى پست وى، و «سعادت» و «خوشبختى» انسان نيز جز «فعليت متعادل و موزون» توانايىهاى سرشتى و حاكميت «من واقعى»، «من ملكوتى»، «نفس لوّامه» و در نتيجه، «نفس مطمئنّه» و بلكه «نفس راضيه» و «نفس مرضيه» او چيز ديگرى نمىباشد: «يا ايّتها النفسُ المطمئنّةُ ارجعى الى ربِّكَ راضيةً مرضيةً»(فجر: 28). استاد مرتضى مطهرى در مورد «سعادت انسان» مىنويسد: «مگر سعادت جز شكوفا شدن همه استعدادها و پرشدن همه ظرفيتها و فعليت رسيدن همه قوّهها و پيمودن صراط مستقيمى كه انسان را به عالىترين و مرتفعترين قلّههاى وجود برساند، چيزى هست؟» (50) ترديدى نيست كه «شخصيت بالفعل» انسان همان «شخصيت بالقوّه» تربيت شده و پرورش يافته است. و از آنرو كه شخصيت بالقوّه انسان داراى دو خاصيت «حيوانى» و «انسانى» و دو گرايش «پست» و «عالى» مىباشد و ريشه در دو نشئه «ناسوتى» و «ملكوتى» دارد، طبيعى است كه شخصيت فعليت يافته او نيز در جهت اين دو هويّت (طفيلى و واقعى) رقم خواهد خورد؛ يعنى اگر زمينه براى حاكميت «من طفيلى» و «استعدادهاى حيوانى» مهيّا شود، شخصيت بالفعل انسان رنگ ناسوتى و سيرت حيوانى پيدا خواهد كرد، و اگر شرايط براى غلبه «من حقيقى»، استعدادهاى ملكوتى و تمايلات برتر آماده گردد، شخصيت بالفعل او رنگ ملكوتى و صبغه الهى به خود خواهد گرفت. عنصر تأثيرگذار
مهمترين مسئله قابل توجه در اين مقوله از شخصيت انسان، عامل مؤثر در شكلگيرى و تنظيم آن مىباشد؛ يعنى مشخص شدن اينكه چه عاملى در شكل دادن شخصيت بالفعل انسان نقش اساسى ايفا مىكند؟ و انسان در ظهور و نمايش شخصيت بالفعل خود، چه نقشى دارد؟ آيا انسان در صحنه بروز شخصيت بالفعل خويش نقش منفعل، تأثيرپذير و نظارهگر دارد، يا خود كارگردان اصلى صحنه محسوب مىشود و نقش تأثيرگذار و فعّال بر عهدهاش گذارده شده است؟ در يك كلام، آيا انسان در تنظيم شخصيت بالفعل خود مختار است يا مجبور؟ پاسخ به اين سؤال سرنوشتساز و معمّاى نه چندان پيچيده، مسئلهاى است كه همواره در طول تاريخ، نظر محققان را به خود مشغول داشته و نوع موضعگيرى آنان در قبال اين سؤال مهم نيز در تمام جوانب زندگى فردى و اجتماعى انسان مؤثر بوده است. جبرگرايى
در يك نگاه گذرا به مواضع صاحبان نظريههايى كه پيرامون شخصيت انسان مطرح شدند، پاسخ آنها به اين سؤال بنيادى را به قرار ذيل مىتوان ذكر نمود: 1. صاحبان نظريه اول يعنى ماركسيستها، كه با نفى «فرديت» انسان، يك «هويّت جمعى» و «من اجتماعى» براى او قايلند و شخصيت انسان را در قالب نظريه «ماترياليسم تاريخى» تفسير مىكنند، عنصر اساسى در شكلگيرى شخصيت بالفعل انسان را «حركت جبرى تاريخ» قلمداد و انسان ايدهآل خود را «انسان ابزارى»، «انسان توليدى» و «انسان اقتصادى» معرفى مىكنند. در اين نظريه، انسان در شكل دادن به شخصيت بالفعل خود، هيچگونه نقش سازنده و مؤثرى ندارد و همواره در مقابل «جبر تاريخ» مقهور و مسخّر است. 2. صاحبان نظريه دوم يعنى برخى روانشناسان كه ماهيت انسان را «خنثا» و نسبت به پذيرش خير و شر «بىتفاوت» و سرشت اوليه او را مانند «موم نرمى» تصور مىكنند كه در هر شرايط محيطى و زنجيره توارثى، قالب ويژهاى به خود مىگيرد، در واقع به «جبر محيط و توارث» قايل هستند. از اينرو، واتسون ادعا مىكند كه اگر كودك را به من بسپاريد، هر شخصيتى كه دلم بخواهد مىتوانم بر كالبد شخصيتى وى بپوشانم. 3. نظريه سوم كه انسان را داراى «دو بعد بالفعل» معرفى مىكند، در واقع به نوعى «جبر خلقتى» قايل است؛ چرا كه صاحبان اين نظريه معتقدند: وقتى دو خدا (اهورا مزدا و اهريمن) در عرض هم بر جهان حكم مىرانند، لاجرم خداوندى هر كدام از آنها ايجاب مىكند كه به نحوى در تنظيم شخصيت انسان حضور داشته، صبغهاى از خدايى خود را بر كالبد شخصيتى وى بدمند. از اينرو، انسان معرفى شده زرتشتيان، چه بخواهد و چه نخواهد، از اين «دوگانه بودن» و «دوگانه زيستن» گريزى ندارد. 4. صاحبان نظريه چهارم، كه به «شرارت طبع» و «خباثت ذاتى» انسان رأى دادهاند، خواسته يا ناخواسته انسان را قابل تربيت و تبديل به يك عنصر مفيد و مطلوب نمىدانند. از اينرو، عنصر بازدارندهاى به نام «رهبانيت و رياضت افراطى» و احيانا «استبداد و ارعاب و تهديد» را پيشنهاد مىكنند تا از بروز «خباثت طبع» و «طينت بد» انسان جلوگيرى و در نتيجه، جامعه از اشاعه اين آفت خطرناك مصون گردد. در واقع، مناديان اين انديشه با قايل شدن به نوعى «جبر ذاتى انسان در شكل بد بودن»، معتقدند: انسان از اين «بد بودن» گريزى ندارد، فقط بايد چارهاى انديشيد كه از فعليت اين استعدادهاى پليد انسان ممانعت به عمل آيد تا اجتماع از خطر شكوفايى فطريات ناپسند وى در امان بماند. 5. صاحبان نظريه پنجم، كه فقط به «نيكو سرشتى» و «خوش طبعى» انسان گراييدهاند، به نوعى «جبر ذاتى انسان در شكل خوب بودن» قايل هستند. از اينرو، عنصر پيشنهادى آنها «انسان محورى» و «انسانگرايى» است. البته در نادرستى اين نظريه و عنصر پيشنهادى آنها جاى ترديدى نيست؛ چون اين همه نمود زشتى و خباثت كه در اجتماعات بشرى و افراد انسانى مشاهده مىشود، با تمسّك به اين نظريه قابل توجيه نمىباشد؛ زيرا علىرغم آنكه مناديان اين تفكر، بدىها و شرارتها را حاصل تمدن بشرى و سازمانها و تشكيلات آن مىدانند، آيا مگر تمدن بشرى و سازمانها و تشكيلات آن را همين انسان خوش طبع و نيكوسرشت به وجود نياورده است؟ سه ديدگاه كلامى
طبق نظريه ششم، كه از قرآن كريم و منابع دينى استنباط مىشود، انسان موجودى است ملهم به خير و شر، و سرشت او قابليت پذيرش خباثتها و زشتىها و همچنين خيرات و نيكىها را علىالسواء دارد. در خصوص عنصر تأثيرگذار در تنظيم شخصيت بالفعل انسان، سه گروه متفاوت در ميان متكلّمان اسلامى وجود دارند: (51) الف. اشاعره؛
ب. معتزله؛
ج. اماميه. گروه اول قايل به قدرت بلاتأثير براى انسانند. اينان به رغم خود، با رد «جبر سنّتى» مطرح شده از سوى گروه «جبريون»، همان جبر را در قالب «جبر مدرنيته»، در قالب واژه «كسب» بيان مىكنند. اين دسته از متكلّمان همه حوادث را بلاواسطه به اراده بارى تعالى نسبت مىدهند و معتقدند: خداوند متعال خالق افعال بندگان است و انسان در بستر مقدّرات الهى، افعالى را كه صدور آنها از سوى خداوند از انسان خواسته شده، كسب مىنمايد. در شرح العقايد تفتازانى آمده است: 1. «اِنّ الخالق هو اللّهُ تعالى وحدَهُ و اِنّ كلّ الممكنات مستندةً اليه بلاواسطةٍ»؛ تنها خداست كه آفريننده است و همه ممكنات و حوادث بدون واسطه به او استناد دارند. (52) 2. «انّ اللّهَ خالقٌ و العبد كاسبٌ»؛ خداوند متعال خالق افعال بندگان است و انسان پذيرنده و كسبكننده آنها.(53) گروه دوم قايل به «قدرت و اختيار مؤثر مستقل» براى انسانند و معتقدند: خداوند متعال هيچ دخالتى در صدور افعال انسان ندارد و انسان در همه اعمال و كردار خود اختيار مطلق دارد. قاضى عبدالجبار در كتاب شرح اصول الخمسه آورده است: انسان خالق افعال خويش است و خداوند متعال هيچ دخالتى در خلق و حدوث و صدور آنها ندارد. اين دسته از متكلّمان در عين اعتقاد به قدرت و اختيار تأثيرگذار براى انسان، هيچ محلى براى حضور اراده جارى بارى تعالى در صدور افعال انسان باقى نمىگذارند. گروه سوم در عين اعتقاد به قدرت تأثيرگذار و اختيار گزينشگر براى انسان، حضور مستمر اراده و مشيّت الهى در حوادث هستى و صدور افعال انسان را نيز لازم و ضرورى مىدانند و اصولاً قدرت تأثيرگذار انسان را همانند معتزله «بالذات» تصور نمىكنند، بلكه اراده و قدرت انسان را مؤثر «بالغير» در طول اراده بارى تعالى كه مؤثر بالذات است، قلمداد و «توحيد افعالى» را بر تارك اين قاعده بنا مىكنند و به اين صورت، افعال انسان را هم مستند به انسان و هم مستند به خدا، منتها در طول هم مىدانند. قاعده «لاجبرَ و لا تفويضَ بل امرٌ بينَ الامرين» مبيّن اين نظريه است. صاحب الميزان مىنويسد: «حق اين است كه افعال انسان هم مستند به انسان و هم مستند به خدا هستند و اين دو نسبت هيچگونه منافاتى با هم ندارند؛ زيرا در طول يكديگر قرار دارند.» (54) در اين موضع، نه اصل «قدرت و اختيار بلاتأثير» مقبول مىافتد و نه قاعده «قدرت مستقل و اختيار مطلق»، بلكه حق اين است كه با صدور مجوّر اختيار مؤثر و قدرت گزينشگر و انتخابكننده براى انسان، آن را در طول اراده خداوند متعال به تصوير بكشيم.
انسان آگاه و مختار
در نظريه ششم، بر عكس نظرات پيشين، كه هر كدام از آنها شخصيت انسان را در قالب يك «بستر غيرقابل تغيير»، تفسير و هرگونه تحرّك و تلاش براى تغيير مسير حركت را از وى سلب مىكند، انسان داراى بستر حركت مشخص و لايتغيّرى نيست و نمىتوان آينده شخصيتى او را به طور جزم و يقين معيّن نمود؛ چرا كه در اين نظريه، مهمترين عنصرى كه در كنار عوامل محيطى و توارثى در تنظيم شخصيت بالفعل انسان دخالت دارد، عنصر «آگاهى» و «اختيار» انسان مىباشد كه البته همه اينها در طول اراده حق تعالى نقش خود را ايفا مىنمايند. در تفسير الميزان آمده است: «آرى، سعادت و شقاوت بر پايه اختيار پىريزى شده، تا هر كه بخواهد با اختيار خود در راه سعادت، و هر كه بخواهد در راه شقاوت قدم بگذارد.» (55) با اين توصيف، طبق نظريه ششم، شخصيت بالفعل انسان شخصيتى است كه با دستان خود او شكل مىگيرد و بارزترين خاصيت آن دخالت «آگاهى و اختيار» خود انسان در آفرينش آن مىباشد. به همين دليل بر عكس «شخصيت بالقوّه»، كه همه آدميان به طورى مساوى از آن برخوردارند، اين نوع شخصيت در همه افراد متفاوت بوده و حتى شايد دو نفر نيز از نظر «شخصيت بالفعل» مشابه هم نباشند. قرآن كريم در مخاطب قرار دادن «شخصيت بالفعل انسان» همانند شخصيت بالقوّه وى لحن دوگانهاى ندارد، بلكه با به كارگيرى واژههايى مانند: «مؤمن»، «مسلم»، «عاقل» و يا «كافر»، «مشرك»، «منافق» و مانند آنها موضع روشنى در اين زمينه اعلام مىدارد. از نظر قرآن كريم، اگر انسان زمينه را براى حاكميت «نفس امّاره» و بروز استعدادهاى پست و حيوانى خود آماده نمايد، «شخصيت بالفعل» او شخصيتى مذموم و قابل نكوهش خواهد بود، و اگر براى حاكميت «نفس لوّامه» در وجود خود تلاش نمايد و شرايط را براى ظهور استعدادهاى ارزشمند ملكوتى و در نتيجه به مسند نشاندن «نفس مطمئنّه» مهيّا نمايد، «شخصيت بالفعل» او شخصيتى ممدوح و قابل ستايش خواهد بود. در صورت اول، «من طفيلى» سر رشته امور انسان به دست خواهد گرفت و «من اصيل» و «خود حقيقى» را به تسخير خود درخواهد آورد. و در صورت دوم، «من حقيقى» بر اريكه حاكميت تكيه خواهد زد و «من حيوانى» و «خود طفيلى» را مقهور خود خواهد ساخت و از آن به عنوان يك وسيله براى نيل به كمالات والا و برتر بهره خواهد جست. قرآن كريم در سوره نازعات، آيات 37 تا 42 مىفرمايد: «فَامّا مَن طغى و آثرَ الحيوةَ الدّنيا فاِنّ الجحيمَ هِىَ المأوى و اَمّا مَن خافَ مقامَ ربّهِ و نَهىَ النفسَ عَن الهوى فانّ الجنّة هىَ المأوى»؛ پس آن كسى كه طغيان كرد و زندگانى دنيا را برگزيد، پس به درستى كه جايگاه او دوزخ است و اما كسى كه از مقام پروردگارش خوف داشت و نفس خود را از هوا و هوس منع كرد، پس به درستى كه جايگاه او بهشت است.» از اينرو، انسان زمانى بايد ادعاى پيروزى راستين نمايد كه بر «خود طفيلى» غلبه كند و او را به تسخير خود درآورد.
رقص آنجا كن كه خود را بشكنى
رقص جولان بر سر ميدان كنند
چون رهند از دست خود دستى زنند
چون جهند از نقص خود رقصى كنند.(56)
پنبه را از ريش شهوت بركنى
رقص اندر خون خود مردان كنند
چون جهند از نقص خود رقصى كنند.(56)
چون جهند از نقص خود رقصى كنند.(56)
حسن ختام
مولانا جلالالدين رومى در مثنوى معنوى در توصيف شخصيت «بالقوّه» و «بالفعل» انسان و كيفيت ارتباط آن دو با هم، اشعار نغز و لطيفى آورده است كه ذكر آنها به عنوان حسن ختام اين نوشتار مفيد است:
در حديث آمد كه يزدان مجيد
يك گُره را جمله عقل و علم و جود
يك گروه ديگر از دانش تهى
اين سوم است آدميزاد و بشر
تا كدامين غالب آيد در نبرد
عقل اگر غالب شود پس شد فزون
شهوت ار غالب شود پس كمتر است
از بهايم اين بشر زان كابتر است.(57)
خلق عالم را سهگونه آفريد:
آن فرشته است و نداند جز سجود
همچو حيوان از علف در فربهى
از فرشته نيمى و نيمى زخر
زين دوگانه تا كدامين بُرد نَرد
از ملائك اين بشر در آزمون
از بهايم اين بشر زان كابتر است.(57)
از بهايم اين بشر زان كابتر است.(57)
1ـ سيد محمدحسين طباطبائى، خلق جديد پايانناپذير (رساله قوّه و فعل)، ترجمه محمد گيلانى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ص 13. 2ـ مرتضى مطهرى، شرح منظومه، حكمت، ج 2، ص 17 و 19. 3ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، ص 281. 4ـ نگارنده، «فطرتشناسى» كيهان انديشه، ش 59، (فروردين و ارديبهشت 1374)، ص 123. 5ـ آندره پىيتر، ماركس و ماركسيسم، ترجمه شجاعالدين ضيائيان، چ ششم، دانشگاه تهران، ص 38. 6ـ ژرژ پولوليتسر، اصول مقدّماتى فلسفه، ترجمه جهانگير افكارى، چاپخانه سپهر، ص 179 (با تلخيص و تصرّف). 7ـ ر.ك: آندره پىيتر، پيشين، ص 35. 8ـ هالينگ ديل، مبانى و تاريخ فلسفه، ترجمه آذرنگ، كيهان، ص 171. 9ـ ر.ك: آندره پىيتر، پيشين، ص 38. 10ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشورى، سروش، ج هفتم، ص 310. 11ـ ر.ك: همان، ترجمه امير جلالالدين اعلم، ج پنجم، ص 38. 12ـ محمّد پارسا، روانشناسى يادگيرى بر بنياد نظريهها، بعثت، ص 100. 13ـ علىاكبر سياسى، نظريههاى شخصيت يا مكاتب روانشناسى، انتشارات تهران، ص 153. 14ـ رابرت ا. هيوم، اديان زنده جهان، ترجمه عبدالرحيم گواهى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ص 282. 15ـ هنرى توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه فريدون بدرهاى، كيهان، ص 212. 16ـ حسامالدين امامى، رويدادهاى مهم تاريخ، جاويدان، ص 29. 17ـ محمد پارسا، پيشين، ص 45. 18ـ محمدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، كتابفروشى زوّار، ص 78. 19ـ فردريك كاپلستون، پيشين، ج 7، ص 171. 20ـ ويل دورانت، تاريخ فلسفه، ترجمه عباس زرياب، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 290. 21ـ ر.ك: هنرى توماس، پيشين، ص 421. 22ـ ر.ك: علىاكبر سياسى، پيشين، ص 232. 23ـ ر.ك: محمد پارسا، پيشين، ص 55. 24و25ـ ر.ك: هنرى توماس، پيشين، ص 207. 26ـ ر.ك: ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 318. 27ـ براى كسب اطلاعات بيشتر ر.ك: ژان ژاك روسو، قراردادهاى اجتماعى، ترجمه غلامحسين زيركزاده، چ ششم، شركت سهامى چهر. 28ـ براى كسب اطلاعات بيشتر، ر.ك: ژان ژاك روسو، اميل يا آموزش و پرورش، ترجمه منوچهر كيا، چ ششم، گنجينه. 29ـ البته قصد نگارنده اين نيست كه «دموكراسى» و «جمهورى» به عنوان «يك مدل حكومتى»، فاقد ارزش و اعتبار است، بلكه به عكس، اين نوع حكومت از نظر شكلى در مقابل اشكال ديگر حكومتها مانند حكومتهاى «فردى» و «استبدادى» و «اتوكراسى» و همچنين حكومتهاى «گروهى» و «جمعى» مانند «آريستوكراسى» و «اليگارشى» يا «پرولتاريا» و يا هر عنوان ديگرى، مناسبترين گزينه قلمداد مىشود كه در ادبيات سياسى دينى ما، از آن با عنوان «مردمسالارى» نام برده مىشود. اما تكيه مطلق بر آن در قانونگذارىها بدون توجه به آموزههاى دينى و تعاليم آسمانى، ريشه در اومانيسم و انسانگرايى دارد. از اينرو، بهترين شكل حكومتى همان «دموكراسى» و «جمهورى» است، منتها با محتواى دينى كه از آن به «مردمسالارى دينى» يا «جمهورى اسلامى» تعبير مىشود. 30ـ مرتضى مطّهرى، مجموعه مقالات، دفتر انتشارات اسلامى، ص 87. 31ـ الكسيس كارل، انسان؛ موجود ناشناخته، ترجمه پرويز دبيرى، اصفهان، كتابفروشى تأييد، ص 16. 32ـ علىاكبر سيف در كتاب تغيير رفتار و رفتار درمانى (نظريهها و روشها)، در فصل «آينده روانشناسى»، ص 446 مىنويسد: «بخشى از علت عقبماندگى روانشناسى را در برخورد درست با مشكلات سازگارىشان بايد در اين واقعيت جستوجو كرد كه روانشناسى به جاى علت، به معلول پرداخته است.» بايد اضافه نمود كه روانشناسى نه تنها در برخورد با مشكلات سازگارى انسان (بعد كاربردى روانشناسى)، بلكه در بعد شناختى يعنى شناخت شخصيت و ماهيت انسان نيز به جاى علت به معلول پرداخته است. 33ـ ر.ك: كارل گوستاويونك، روانشناسى و دين، ترجمه فؤاد روحانى، چ سوم، شركت سهامى كتابهاى جيبى. 34ـ ر.ك: كارل گوستاويونگ، روانشناسى ضمير روان ناخودآگاه، ترجمه محمدعلى اميرى، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى. 35ـ ر.ك: ويليام جيمز، دين و روان، ترجمه مهدى قائنى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب. 36ـ ر.ك: اريك فروم، دل آدمى و گرايشش به خير و شر، ترجمه گيتى خوشدل، چ چهارم، نشر نو، ص 2. 37الى 39ـ ر.ك: علىاكبر سياسى، پيشين، ص 156 / ص 152 / ص 161. 40ـ ر.ك: تاريخ فلسفه، ص 222. 41ـ سيد محمدحسين طباطبائى، تفسير الميزان، ترجمه سيد محمدباقر همدانى، انتشارات بنياد علمى و فرهنگى طباطبائى، ج 20، ص 293. 42ـ ناصر مكارم شيرازى، تفسير نمونه، دارالكتب الاسلاميه، ج 27، ص 44. 43ـ محمدتقى شريعتى، تفسير نوين، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ص 209. 44ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ترجمه و شرح سيدجواد مصطفوى، اسلاميه، ج 1، ص 29 (با تلخيص و تصرّف). 45ـ جلالالدين مولوى، مثنوى معنوى، به تصحيح رينولد. ا. نيكلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادى، اميركبير، ج 2، دفتر سوم، بيت 1503. 46ـ همان، بيت 1546. 47ـ ناصر مكارم شيرازى و ديگران، پيشين، ج 9، ص 9. 48ـ سيد جعفر سجّادى، فرهنگ معارف اسلامى، شركت مؤلفان و مترجمان ايران، ج 1، ص 472. 49ـ مرتضى مطهّرى، فلسفه اخلاق، چ هفتم، صدرا، ص 169. 50ـ همو، مجموعه مقالات، ص 87. 51ـ نگارنده در نوشتار مستقلى با عنوان «جبر و اختيار از ديدگاه متكلّمان»، موضع سه دسته كلامى اسلامى را درباره جبر و اختيار انسان، با استناد به متون معتبر مورد بررسى قرار داده است. علاقهمندان مىتوانند براى كسب اطلاعات بيشتر، به «صفحه مقالات» روزنامه كيهان منتشرشده در مورّخه 25/12/72 و 2/12/72 مراجعه كنند. 52و53ـ سعدالدين تفتازانى، شرح العقائد المحشى، چ دوم، انتشارات دينى سيديان، ص 152 / ص 166. 54ـ سيد محمدحسين طباطبائى، تفسير الميزان، ج 1، ص 140. 55ـ همان، ج 13، ص 193. 56ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ج 2، دفتر سوم، ص 7، ابيات 95، 96، 97. 57ـ همان، دفتر چهارم، ابيات 1447 الى 1504.