بررسى انديشههاى بزرگان جامعهشناسى دين
ولىالله عباسى اشاره
بررسى پديده دين از منظر جامعهشناسى همواره از مباحث مهم و پرجاذبه بوده است. در اين مقاله، آراء برخى از بزرگان جامعهشناسى از جمله كنت، دوركيم، ماركس و ماكس وبر در باب دين مطرح و به اجمال به نقد گذاشته شده است. اگوست كنت
اگوست كنت (1798 ـ 1857) فيلسوف و جامعهشناس فرانسوى است كه غالبا وى را بنيانگذار جامعهشناسى جديد و فلسفه پوزيتيويسم مىدانند. ميراث كهن عصر روشنگرى فرانسه و امواج تكاندهنده انقلاب فرانسه موجب شدند تا اگوست كنت در كتاب پنج جلدى خود (مرحله فلسفه اثباتى) رشتهاى مختص به مطالعه علمى جامعه را طرح سازد. كنت مىخواست اين رشته را «فيزيك اجتماعى» بنامد تا تأكيد كند كه اين رشته ماهيت بنيادين جهان اجتماعى را مورد مطالعه قرار مىدهد، اما در نهايت مجبور گرديد تا واژه تركيبى لاتينى ـ يونانى ( So ciology ) را انتخاب كند. (1) اصالت جامعهشناسى كنت
اصالت جامعهشناسى كنت يكى از مهمترين تجاربى است كه تاريخ فلسفه آن را ثبت كرده است. معنى اين جمله به عبارت ساده اين است كه: «اگر شما از مابعدالطبيعه به بهانه ناقص بودن استدلال عقلى، دست برداشتيد، چارهاى نداريد جز اينكه يا علم را بر شالودهاى غيرعلمى بنياد كنيد ـ و اين مستلزم از دست دادن علم است ـ يا معرفت علمى را كاملاً عينى بدانيد ـ و اين متضمن از دست دادن فلسفه است.» (2) در كشف جامعهشناسى هيچگونه اشتباهى وجود نداشت. از هر دانش جديدى همواره استقبال مىشود و اين دانش هم، اگرچه كاملاً يقينى و قطعى نيست ولى، با مرور زمان ممكن است به صورت شاخه مهمى از معرفت درآيد، بخصوص وقتى موضوع بحث جوامع بشرى باشد نه طبقات جانداران! تنها مشكل كنت اين بود كه پس از تصور امكان چنين علمى، خيال مىكرد خودش به تنهايى مىتواند همه آن را احراز كند و همين كه كم و بيش آن را احراز كرد، مىخواست همه مشكلات فلسفى را با آن حل كند. كارهاى مخاطرهآميز فيلسوف ـ حتى همان وقتى كه اشتباه مىكند ـ هيچ كدام گزافى و بدون دليل نيست. در اينجا هم كنت در صدد يافتن يك جزم تقليدى يا تعبد علمى بود كه وقتى مقبول همگان واقع شود نظام اجتماعى تازهاى به وجود مىآيد، در نگاه اول چنين مىنمود كه با كشف جامعهشناسى بناى معرفت علمى به حد كمال رسيده است و بنابراين، به تنهايى براى حل مشكل كافى است. اكنون ديگر علم تدريجا جاى مابعدالطبيعه را در عقل بشر اشغال مىكرد و تنها كار لازم اين بود كه با بردبارى انتظار روزى را بكشند كه افكار كهنه به كلى راه زوال بپيمايد و همه مردم خود به خود درباب جهان چشمانداز علمى واحدى اتخاذ كنند. از آن به بعد نظام اجتماعى تازه نتيجه ضرورى و طبيعى اين وحدت فكرى خواهد بود. (3) كنت پس از آنكه تعداد علوم را تا اين درجه كاهش داد، باز هم خود را با تكليف دشوارترى روبهرو ديد و آن اينكه همين باقىمانده را هم به صورت يك وحدت تأليفى درآورد. ما اگر انتظار داشته باشيم كه فعاليتهاى علوم خود به خود در راه رفع نيازمندىهاى انسان محدود شود، وقت خود را بيهوده هدر دادهايم؛ زيرا علم فقط در بند اشيا است نه به فكر انسان و براى دانشمند. شناخت همه اشيا در يك درجه از اهميت است، فقط مشروط به اينكه در حوزه دانش وى قرار گيرند. نتيجه كار اين شد كه هر كدام از همان علوم بنيادى هم مىبايست از درون تغيير كند و به شكل تازهاى درآيد كه با نيازهاى فيلسوف مناسب باشد. كنت اين عمل را «تكون تازه علم» ناميد و مرادش اين بود كه: مقدار مناسبى روح ذهنيت در علم دميده شود تا تولد روحى تازهاى پيدا كند. اما متأسفانه علومى كه تكون تازه ذهنى يافته بودند آنچنان غريب مىنمودند كه دانشمندان نمىتوانستند آنها را در لباس تحصلى جديدشان بشناسند. مراحل سهگانه
نظريه معروف سه مرحلهاى كنت، الهيات را مناسب كودكى بشر انگاشت كه در جريان رشد و بلوغ بشر، نخست فلسفه جايگزين آن مىشود و سپس دانش؛ و اين تحولات با ارتقاى درك انسان از عالم حادث خواهند شد. كنت دين را به ترتيبى تفسير كرد كه ما مىتوانيم «كاركردى» بخوانيم؛ زيرا به رسم اعتقادات و شعاير دينى در همبستگى اجتماعى و مهار احساسات شخصى پافشارى داشت. وى در حالى كه عوامل غيرعقلانى را در دين تشخيص مىداد و در حقيقت از آنها نتيجه مىگرفت كه دين وجهى دايمى و گريزناپذير از وجود انسان است، باز در نظريه تكامل خود منحصرا بر عوامل شناختى تأكيد مىكرد. (4) طرح تكاملى كنت در زمينه تحول انديشه بشرى، كه خود آن را كليد تحول جامعه مىانگاشت، در كتاب درسهايى درباره فلسفه اثباتى مطرح شد كه نخستين بار در سالهاى ميان 1830 و 1842 انتشار يافت. در اين كتاب، كنت «قانون سه مرحلهاى»اش را مطرح مىكند و مىگويد كه در جريان تحول عقلى بشريت سه مرحله متفاوت خداشناسى، مابعد طبيعى و اثباتى را مىتوان تشخيص داد. در نخستين مرحله، كه همان مرحله خداشناسى است، انديشهها و تصورات راجع به واقعيت، اساسا ماهيتى مذهبى دارند. مرحله ما بعد طبيعى مرحلهاى گذارى ميان مرحلههاى خداشناسى و اثباتى است كه آخرين مرحله انديشه علمى نوين را باز مىنمايد. در مرحله خداشناسى، باور مردم بر اين است كه پديدههاى طبيعى، حيات و شخصيتى از آن خود دارند و به زندگى و شخصيت انسانها همانندند. در اين مرحله، پديدههاى طبيعى از طريق همانندسازى آنها با رفتار بشرى تبيين و شناخته مىشوند و چنان تصور مىشوند كه گويى از خود اراده دارند و با نيت عمل مىكنند. كنت سپس مرحله خداشناسى را به سه خرد مرحله تقسيم مىكند. در نخستين مرحله كه نامش طلسم باورى است، باور بر اين است كه همه چيزها حتى چيزهاى بىجان، زنده به روح و جانى مانند روح و جان انسانهايند. به نظر كنت، اين اعتقاد بر همه انديشههاى مذهبى چيرگى دارد و تنها در صورتى به درستى شناخته مىشود كه در زمينه تحول اوليه بشرى نگريسته شود. در آن دوران اوليه، و در غياب هرگونه دانش بهتر، تعميم دادن ماهيت و تجربه بشرى به بقيه واقعيتها، در نظر گرفتن همه چيزها به صورتى كه اساسا ماهيتى يكسان داشته باشند، و اين نتيجهگيرى كه اين ماهيت بايد شبيه همان ماهيتى باشد كه براى آنها از همه بيشتر شناخته شدهتر بود؛ يعنى ماهيت خودشان كاملاً منطقى و خردپسندانه بود. در خرد مرحله دوم كه چند خداپرستى ( Polytheim ) نام دارد، چيزهاى مادى ديگر زنده به روح يا جانى كه درون آنها خانه كرده باشد، در نظر گرفته نمىشوند. خود ماده به عنوان چيز بىاثرى پنداشته مىشود كه در معرض اراده خارجى يك عامل فراطبيعى است. اعتقاد به عوامل فراطبيعى يا خدايى بر اثر استعداد و گرايش بشر به تعميم دادن پديدار مىشود. به عوامل فراطبيعى بيش از پيش حوزههاى اقتدار گستردهترى نسبت داده مىشود. اين عوامل، ديگر به اعيان خاص وابسته نيستند، بلكه در همه پديدههاى وابسته به يك نوع خاص يا منطق به يك مقوله معين، آشكارا تجلى مىيابند. اين فراگرد يك چنين روالى دارد. در يك گام بعد، فراگردى كه طلسم باورى را به چند خداپرستى كشانده بود، منطقا به آخرين خُرد مرحله خداشناسى، يعنى به تك خداپرستى ( Poly shiem ) منجر مىشود. اين خرد مرحله با شكلگيرى دينهاى بزرگ جهانى و پديدارى سازمانهاى مذهبى مشخصى همچون كليسا مشخص مىشود. از اين مرحله تك خداپرستى، انديشه بشرى وارد مرحله گذارى مابعدالطبيعى مىشود كه طى آن، ارواح و ايزدان جاى خود را به برداشتهاى انتزاعى از اصول عالم يا نيروهايى مىدهند كه حاكم بر واقعيتاند. اين مرحله گذارى نيز به نوبه خود راه را براى انديشه علمى مرحله اثباتى باز مىكند كه در صدد تبيين واقعيت بر حسب قوانين و تعميمهاى علّى است. (5) تبيين طبيعتگرايانه از دين
كنت، چنانكه معروف است، نظام پوزيتيويستى خود را با نوعى دين، كه در آن، انسانيت به عنوان متعلق پرستش، جاى خدا را مىگيرد، كامل مىكند. انسان طبيعتگرا در حالى كه نمىتواند وجود خدايى متعالى را فراتر از طبيعت بپذيرد، اما ممكن است درباره خود طبيعت، به صورت موجودى خداگونه بينديشد. از نظر كنت، فرد انسانى هر چه هست و هر چه دارد، مديون انسانيت است. اينكه او مىتواند انسانگونه زندگى كند، از آنروست كه وى در قابليتهاى عام روانشناختى و بيولوژيك انسانى شريك است و اگر افراد متعلق به فلان نسل مىتوانند يك زندگى كاملاً انسانى را دارا باشند، اين را مديون زحماتى هستند كه اسلافشان در پايهريزى ميراث فرهنگى آنها متحمل گشتهاند. افزون بر اين، طبق رأى كنت، خدمت به انسانيت، به اشكال مختلفش، شريفترين آرمانى است كه مىتوان به يك فرد پيشنهاد كرد و انسانيت، بر خلاف يك خداى قادر متعال، به اين خدمت نيازمند است. از اينرو، كنت «مذهب انسانيت» را پيشنهاد كرد؛ مذهبى كه در آن، متعلق پرستش، انسانى است كه گرچه به حيث زمانى ـ مكانى از هم گسيخته است، اما به عنوان يك موجود وحدانى به آن نگاه مىشود. (6) كنت بر خلاف بسيارى از طبيعتگرايان در مورد مشروح كاركردهاى دين پيشنهادىاش ابهام نداشت. او تحت تأثير ساختار شعايرى كاتوليسيسم روحى بود و آن را به عنوان الگو برگرفت. به عنوان مثال، در آيين اهدا، كه همانند غسل تعميد است، والدين طى يك مراسم عمومى با شكوه، فرزند خود را وقف خدمت به بشريت مىكنند. مراسم جمعى بايد با انجام منظم دعاى فردى ـ كه كنت بيشترين تأكيد را بر آن داشت ـ تقويت مجدد شود و هر فرد مكلف است كه روزانه چهار مرتبه دعا كند و هريك از اين دعاها دو بخش است: بخش تذكر و بخش تزكيه. در بخش اول، فرد به يكى از خدمتگزاران بزرگ بشريت متوسل مىشود و با تأمل فراوان در اعمال او، ملهم مىشود كه او را سرمشق قرار دهد و بدينگونه عشق فرد به انسانيت تسريع مىشود. اما بخش تطهيرگر به خواستههاى شريفى كه بدين ترتيب برانگيخته شدهاند تجلى با ابهتى مىدهد و طى آن فرد خود را وقف بشريت مىكند. شعاير ديگر عبارتند از: نظامى از جشنهاى دينى و تقويمى از قدّيسان انسانيت، كه براى دعاهايى كه در هر روز از سال صورت مىگيرد، مواد لازم را فراهم مىآورد. كنت از جمله جامعهشناسانى است كه با رويكردى معرفتى به سراغ تبيين عقايد دينى در ميان مردمان ابتدايى رفته است. وى بر اساس مراحل سهگانه تحول معرفت بشرى، دين را متعلق به دوره ربانى حيات بشر مىداند كه نقش اصلى آن، ارائه تبيينى از واقعيات پيرامون بوده است. جانگرايى، چند خدايى و وحدانيت كه به عنوان صورتهاى به تدريج متكامل عقايد دينى در اين دوره شناخته شدهاند، در واقع تفاسير مختلفىاند كه بشر در مسير تحول معرفتى خويش از هستى و حوادث و مسائل پيرامون خويش ارائه نموده است و از اين جنبه ـ يعنى تلاش معرفتى بشر ـ هيچ تفاوتى با تبيين فلسفى در دوره متافيزيكى و تبيين علمى در دوره پوزيتيويستى ندارند. (7) نقد و بررسى
در مورد مراحل سهگانه تحول انديشه بشرى بايد گفت: به نظر نمىآيد كه الگوى مراحل سهگانه گذار ذهن، به نحوى كه كنت آن را تقرير مىكند، بر همه جوامع قابل تطبيق باشد. به عبارت ديگر، نمىتوان نتايج حاصله از بررسى محدودى از جوامع را به همه جوامع بشرى تعميم داد. در تحليل كنت نوعى تنگنظرى وجود دارد كه بر اساس آن به نظر مىآيد نگاه دينى به رخدادها با برخورد علمى با آنها قابل جمع نيست و اكنون جاى اين سؤال باقى مىماند كه به چه دليل نمىتوان سه ساحت معرفت دينى و فلسفى و علمى را با هم جمع كرد؟ آيا واقعا نمىتوان در آن واحد از حوادث، هم تحليل الهى داشت و هم فلسفى و هم علمى؟ تجربه انسان معاصر و گرايش مجدد به باور وانديشه دينى و ارزش نهادن به مفاهيم مابعدالطبيعى و تجارب دينى در پايان قرن بيستم نادرستى و يا عدم دقت تحليل و پيشبينى كنت را آشكار مىسازد. به ويژه آنكه اين امر در اوج رشد علوم تجربى، آن هم در ميان گروه وسيعى از تحصيلكردگان و متخصصان علوم جديد كه بعضا از چهرههاى علمى درجه اول اين قرن محسوب مىشوند، اتفاق مىافتد. 2. در اين نظريه، علم همچون خدا بر مسند بزرگى و جلال نشسته و به حكمرانى پرداخته و همه نقطههاى كور براساس آن به روشنايى مبدل مىشوند، با آنكه امروزه از شوكت و جلالت و ابهت علم كاسته شده. روزى مىگفتند همه سؤالات را با علم مىتوان پاسخ داد، اما امروزه مىگويند نمىشود به وسيله علم به همه پاسخها دست يافت و اساسا بسيارى از سؤالها وجود دارد كه علم نمىتواند به آن سؤالها پاسخ بدهد. مثلاً هدف از حيات چيست؟ اصلاً جهان براى چه به وجود آمده؟ آيا علم قابل اعتماد است؟ معنادارى جهان و سؤالهايى ديگر از اين نوع، سؤالاتى هستند كه علم نمىتواند به آنها پاسخ دهد و امروزه ديگر علم، آن خداى صدرهنشين نيست كه به دين نهيب بزند و بخواهد بر تخت فرمانروايى او بنشيند، امروزه حتى بسيارى از پوزيتيويستها هم معتقدند كه به بسيارى از سؤالها فقط بايد دين پاسخ بدهد و بالاخره علم بت شده و دچار محدوديتهاى نظرى و علمى بسيارى شده و از سوى ديگر، هر روزه بر جلالت و عظمت و ابهت دين افزوده شده و براى بسيارى از مردم دنيا هم روشن شده كه منشأهايى كه افرادى نظير كنت براى دين بيان كردهاند، به همان بى ارجى و بىاعتبارى خود علم است و اساسا علم در آن سطحى نيست كه بتواند در حوزه مسائل باطنى و جنبههاى روحانى نظر بدهد. (8) استاد شهيد مرتضى مطهرى در مورد ديدگاه كنت بر آن است كه نظر وى همان مسأله تحليل حوادث است؛ يعنى مىخواهد بگويد: بشر بالطبع اصل عليت را پذيرفته است. منتها بشرهاى اوليه چون علل اصلى حوادث را نمىشناختند اينها را به يك سلسله موجودات غيبى، خدايان و امثال اينها نسبت مىدهد. مثلاً مىديدند باران مىآيد، نمىدانستند علت آن چيست، مىگفتند: «خداى طوفان» و همچنين حوادث ديگر. بنابراين، از نظر او اين فقط يك فكر است براى انسان، مثل آنچه كه ما در باب توحيد مىگوييم كه اين فقط مربوط به مرحله شناخت است. (9) طبق اين نظريه، با رفتن جهل، يعنى شناختن علل، اعتقاد به اينكه اشيا جاندار نيستند و همه بىجان هستند؛ دريا بىجان است، زمين بىجان است و حتى اينكه انسان خودش هم يك روحى داشته باشد، قهرا مورد شك و ترديد يا نفى قرار گيرد. در اين حال، پرستش موضوع ندارد؛ يعنى با گسترش علم، خود به خود مذهب منتفى مىشود. «اين حرف به دلايلى درست نيست. يكى از دلايل اين است كه تجربه خلاف اين مطلب را ثابت كرده، مىگويد ما مىبينيم كه در ميان جاهلها، هم مذهبى هست هم لامذهب؛ در ميان عالمها نيز هم مذهبى هست و هم لامذهب، يعنى مسأله مذهبى و لامذهبى هيچ به علم و جهل ارتباط ندارد. اگر مذهب مولود جهل بود مىبايست به هر نسبت كه مردم بىسوادترند مذهبىتر باشند و به هر نسبت كه باسوادتر و عالمتر هستند لامذهبتر باشند. پس حتما علماى طراز اول بايد لامذهب باشند در صورتى كه عملاً چنين نيست. بعد مىگويد مثل كى و كى و حتى مىگويد داروين نيز لامذهب نبود.» (10) 3. اين سه دوره كه اگوست كنت بيان كرده است، از نظر عامه و توده مردم ممكن است صحيح باشد؛ به اين معنا كه در يك دوره مردم علت يك حادثه ـ مثلاً بيمارى ـ را موجوداتى نامرئى از قبيل ديو و جن مىدانستند، همچنانكه الان هم حتى در ميان تحصيلكردههاى اروپايى چنين افراد و طبقاتى وجود ندارند، و در يك دوره ديگر به نظامات طبيعى پى برده بودند و علت بيمارى را در عللى كه بر بيمار احاطه كرده است مىدانستند و اجمالاً مىدانستند تأثيراتى از ناحيه طبيعت سبب بيمارى شده است، همچنانكه همه كسانى كه طب نخوانده و اطلاعات طبى ندارند ولى به نظامات طبيعى ايمان دارند، طبعا تصورشان به همين شكل است و در دوره ديگر، رابطه خود پديدهها را از تجربيات علمى كشف كردهاند كه اين هم تازگى ندارد، هم در قديم بوده، هم در جديد. و البته در دوره جديد گرايش بشر به پديدهشناسى و تعليل پديدهها به يكديگر بيشتر است. تقسيمبندى فكر بشر به اين نحو غلط است. اگر بخواهيم ادوار تفكر بشر را تقسيمبندى كنيم، بايد افكار متفكران بشر ـ نه توده عامه ـ را مقياس دورهها قرار دهيم و به اصطلاح، جهانبينى افراد برجسته بشر را در نظر بگيريم. در اينجاست كه مىبينيم تقسيمبندى اگوست كنت به كلى غلط است. هرگز انديشه بشرى، كه متفكران هر دورهاى نمايندگان آن هستند، چنين سه دورهاى طى نكرده است. يكى از ادوار تفكر و يا حلقههاى تفكر، دوره و حلقه تفكر اسلامى است. از نظر روش اسلامى، همه اين تفكرات در يك شكل خاص با هم امكان اجتماع دارند؛ يعنى در يك طرز تفكر خاص ـ كه ما آن را اسلام مىناميم ـ همه آن سه نوع تفكر با يكديگر قابل جمع است. به عبارت ديگر، يك فرد در آنِ واحد مىتواند طرز تفكرى داشته باشد كه هم الهى باشد، هم فلسفى و هم علمى. از نظر يك متفكر آشنا به تفكر اسلامى اين مطلب مطرح نيست كه آيا علت حادثه آن است كه علم نشان مىدهد يا آن است كه فلسفه به صورت قوه نشان مىدهد يا علت حادثه آن است كه به نام خدا ناميده مىشود. پس در اينجا به كنت بايد ياداور شد كه طرز تفكر چهارمى در جهان بوده كه شما از آن بىخبريد. (11) 4. افرادى نظير كنت، يك پيشفرض اشتباه ذهنى براى خود در نظر گرفتهاند و براساس آن پيشفرض تضاد بين علم و دين را طرح نمودهاند، در حالى كه هرگز ميان علم و دين تضادى وجود ندارد، بلكه علم و دين دوشادوش هم حركت نموده و حتى همديگر را تكميل مىكنند. داستان تضاد علم و دين، منشأ دينى ندارد، بلكه به سبب تحريف واقعيتهاى داستان آفرينش، طبق نظريه تحريف شده تورات، مطرح شده است. واقعيتهاى تاريخى نشان مىدهد كه دين، سرمايه جاودان بشرى است، همه چيز عوض مىشود، و هر چيز براى خود تاريخ مصرف دارد، جز دين كه هرچه تطورات و تحولات اجتماعى، تاريخى در زندگى بشر پيش بيايد باز اين حقيقت به شكلى جاودانه خواهد ماند. (12) شهيد مطهرى درباره رمز جاودانگى دين مىفرمايد: «دين اگر بخواهد در اين دنيا باقى بماند، بايد داراى يكى از اين دو خاصيت باشد: يا بايد در نهاد بشر جا داشته باشد، در ژرفاى فطرت جا داشته باشد؛ يعنى خود در درون بشر به صورت يك خواستهاى باشد كه البته در آن صورت تا بشر در دنيا باقى است، باقى خواهد بود و يا لااقل اگر خودش خواسته طبيعى بشر نيست بايد وسيله باشد، اما اين هم به تنهايى كافى نيست. بايد آنچنان وسيله تأمينكنندهاى باشد كه چيز ديگر هم نتواند جاى او را بگيرد. يعنى بايد چنين فرض كنيم كه بشر يك رشته احتياجات دارد كه آن احتياجات را فقط دين تأمين مىكند. چيز ديگرى غير از دين و مذهب قادر نيست آن احتياجات را تأمين كند.» (13) ويليام آلستون، فيلسوف دين معاصر، در مورد نظريه طبيعتگرايانه كنت مىنويسد: كنت در زمان حيات خويش نفوذى قابل ملاحظه داشت و برخى از بخشهاى عملى مذهب انسانيت او تحقق سريع يافت، ولى دوام نداشت و در اين زمان احتمالى قوى هست كه احيا شود، ما كه در قرن بيستم زير ضربات دو جنگ جهانى تلوتلو مىخوريم و هر ساعت انتظار داريم كه ناقوس مرگ تمدن به صدا درآيد، راغب نيستيم چشم بسته نسبت به انسانيت رشد كنيم. اومانيستهاى جديد آهنگ آن دارند كه در تكريم و تقديسهاى خويش دقيقتر باشند. آخرين گرايش اين است كه جنبههاى آرمانىتر انسان، آرمانهايى در باب حقيقت، زيبايى و خير را براى عبادت دينى جدا كنيم. يا تأكيد از انسان، آنگونه كه در خارج وجود دارد، برداشته شود، بر آرمانهايى گذاشته شود كه او در لحظات بهتر تعقيب مىكند. (14) كارل ماركس
كارل ماركس در 1818 در آلمان متولد شد و در سال 1883 در انگلستان درگذشت. وى از شخصيتهايى است كه افكارش بيشترين تأثير را در تحولات فكرى، اجتماعى و سياسى قرن بيستم داشته است. شكلگيرى بلوك شرق و مكاتب كمونيستى در اين قرن و حوادث مرتبط با آنها از جمله اين تحولات است. وى در دوران دانشجويى با انديشههاى هگل آشنا شد و به گروهى به نام «هگليان جوان» پيوست. در اين زمان فلسفه هگل، روح حاكم بر زندگى فكرى آلمان بود. در همين زمان بود كه با لودويگ فوئرباخ، يكى ديگر از «هگليان جوان»، آشنا شد كه انتشار كتاب او تحت عنوان گوهر مسيحيت بر ديدگاههاى ماركس تأثير ماندگار بر جاى گذاشت. اما به تدريج جريان حوادث كه با تبعيدها و مهاجرتهاى پى در پى وى همراه بود، ماركس را به كمونيسم علاقهمند كرد و به آنها پيوست. (15) هرچند كه او اغلب به سبب نكات مؤثر و بصيرتآميزش درباره دين مورد ذكر قرار مىگيرد، اما سهم خود ماركس به جامعهشناسى دين سهم ناچيزى بود. تأثير واقعى او بر اين رشته غيرمستقيم و از طريق نشر و گسترش نظريه او در مورد تأثير متقابل روبنا و زيربنا بوده است. ماركس توجه محققان را به شباهتهاى فرهنگى و كاركردى بين دين، حقوق، سياست و ايدئولوژى كه همه بخش هايى از روبنا هستند جلب نمود. ماركس در حالى كه تأكيد مىكرد كه روبناها نهايتا توسط «روابط توليد»، كه به عنوان زيربنا عمل مىكند، تعيين مىشوند، اما ظاهرا براى مفاهيم دينى نوعى استقلال قايل بود و معتقد بود كه آنها مىتوانند به عنوان متغيرهاى مستقل عمل كنند. ماركس مىخواست با فعليت بخشيدن به آرمانهاى آخرت گرايانه دينى از طريق عمل انقلابى در همين جهان، دين را محو كند. با اين همه، او اعتقاد داشت كه نيروى غيردينى واقعى در جامعه جديد كه عامل دنيوى شدن دين است، پرولتارياى انقلابى نيست، بلكه «طبقه بورژوازى است كه جاذبههاى آسمانى شور دينى را... در سرداب حسابگرىهاى خودپرستانه فرو مىاندازد.» (16) نظريه دين افيون تودهها
رويكرد افيونى يا تخديرى دين، نظريهاى است كه دين را به مثابه يك ايدئولوژى مىبيند كه كاركرد اصلىاش توجيه ستم و ظلمى است كه بر طبقات پايين اجتماعى وارد مىآيد. نقش و كاركرد دين به عنوان افيون اجتماعى، تخفيف ظرفيتهاى انقلابى و پرخاشگرانه گروههاى فرو دست جامعه، پديد آوردن صورت كاذبى از انسجام اجتماعى در غياب پيوندهاى مشترك ميان طبقات و اقشار مختلف مردم و بالاخره مشروعيتبخشى به نظام حاكم است. كارل ماركس و همفكر نزديكش فردريك انگلس، تحت تأثير آراى لودويك فوئر باخ درباره دين، براى دين و باور دينى هيچ اصالت و اعتبار بالاستقلالى قايل نبودند و آن را در چارچوب مناسبات طبقاتى، همچون يك پديده تبعى، درجه دوم و روبنايى تبيين مىكردند. اين دو نيز خود را ملزم به ارائه تعريفى از دين كه در سراسر آثار فراوان خويش قصد كوچكشمارى و غير مهم قلمداد كردن آن را داشتند، نمىبينند. چيزى كه به عنوان تعريف دين بعضا از آنها نقل مىشود، منحصر در اين است: «دين، خود آگاهى و خود احساسى انسانى است كه هنوز خود را كشف نكرده و يا خود را گم كرده است. دين، تحقق خيالى ذات بشر است؛ چرا كه ذات بشر واقعيت حقيقى ندارد.» (17) در اين تعريف ردپاى گرايش تحويلگرايانه فوئرباخى كاملاً مشهود است. در بيان مشهور ديگرى كه از ماركس منقول است و به دشوارى بتوان آن را تعريف دين قلمداد كرد، نگرش كاركردى غلبه دارد. ماركس در معرفى دين به عنوان افيون تودهها در واقع به كاركردهاى آن براى طبقات حاكم در حفظ وضع موجود نظر داشته است. برداشت و بيان نخست وى از دين را از آنرو تحويلگرايانه دانستهاند كه در تعريف و تبيين دين، به سراغ پديدهها و عوامل خارج از آن رفته و وجود هرگونه تعدد و تنوع در آموزهها و تجربيات تاريخى اديان مختلف جهانى را ناديده انگاشته است و آن را در جهت تأييد و تثبيت ايده ماترياليسم تاريخى و نظريه نزاع طبقاتى به كار گرفته است. تعاريف افيونى از دين كه بر اساس صورت خاصى از دين (مسيحيت) و برهه تاريخى قرن 18 و خاستگاه اروپايى آن شكل گرفته است، در توصيف و تبيين بسيارى از مصاديق ديگر باور دينى در دورههاى تاريخى متفاوت و جوامع مختلف كه بعضا حامل ويژگىهاى مورد اشاره اين رويكرد نيستند، ناتوان است. (18) به نظر ماركس، دين اساسا محصول يك جامعه طبقاتى است. انديشههاى او درباره دين، بخشى از نظريه كلىاش درباره از خود بيگانگى در جوامع طبقاتى به شمار مىآيد. به نظر ماركس، دين هم محصول از خودبيگانگى منافع طبقاتى است. دين هم ابزار فريفتكارى و ستمگرى به طبقه زير دست جامعه است و هم بيان اعتراض عليه ستمگرى و نيز نوعى تسليم و مايه تسلى در برابر ستمگرى. به اعتقاد ماركس، در جوامع ماقبل طبقاتى انسانها بازيچه طبيعت بودند. اقوام ابتدايى نظارتى بر طبيعت نداشتند و درباره فراگردهاى طبيعى چيز زيادى نمىدانستند. در نتيجه، آنها مىكوشيدند تا از طريق وسايل جادويى و مذهبى نظارتى بر طبيعت به دست آورند. زمانى كه جامعه دچار تقسيم طبقاتى شد، انسانها بار ديگر در موقعيتى قرار گرفتند كه نمىتوانستند بر نيروهاى تأثيرگذار بر آنها نظارتى اعمال كنند و دانش آنها نيز در اين باره كافى نبود. در يك جامعه طبقاتى، نظم اجتماعى به عنوان پديده ثابت و از پيش تعيينشدهاى كه رفتار انسانها را نظارت و تعيين مىكند، در نظر گرفته مىشود. ولى در واقع، نظم اجتماعى چيزى جز همان كنشها و رفتارهاى اعضاى جامعه نيست. از آنجا كه اين انسانها هستند كه با كنشهايشان نظم اجتماعى را حفظ مىكند، پس نظم اجتماعى در واقع آفريده خود آنهاست. كوتاه سخن، در جامعه طبقاتى انسانها از خود بيگانهاند و نظر رمزآميزى درباره واقعيت دارند. در اين جامعه، فرآوردههاى انسانى نه محصول فعاليت آنها، بلكه آفريده نيروهاى خارج از انسانها در نظر گرفته مىشوند. آنها واقعيت مستقلى را در نظر مىگيرند كه به جاى آنكه تعيين شده فعاليت انسانها باشد، تعيينكننده اين فعاليتها است. (19) نظريه ماركس در مورد دين در كتاب درباره دين شرح داده شده است. او دين را به عنوان يك بنياد اجتماعى تعريف مىكند كه با هماهنگى نظام عدالت، دولت، نظام مدارس و وسايل ارتباط جمعى باعث تداوم نظام سرمايهدارى مىشود. دين نيرويى است كه نظام سرمايهدارى را از طريق متحد كردن طبقات زحمتكش (كارگرى) به وسيله پاداش دادن به كار و زحمت آنها تقويت مىكند. دين اين كار را از طريق مبهم نشان دادن جهان و باز داشتن طبقه كارگر از اعتراض در مورد سختى زندگىشان به بهانه پاداش جهان ديگر (بهشت) عملى مىكند. ماركس دين را به عنوان آه حسرت و زارى تودههاى مستضعف، قلب يك دنياى بدون قلب، توصيف كرد، دقيقا دين يك روح يك مكان بدون روح مىباشد. دين افيون ملتهاست. نظر ماركس در مورد دين منفى است و او ادعا مىكند كه «منسوخ كردن دين به عنوان يك خوشبختى توهمى و غيرواقعى براى خوشبخت كردن حقيقى مردم لازم است.» (20) ماركس معتقد است كه دين حاصل كژكارى شناختى است. «انسان، دنياى انسان و دولت و جامعه است. اين دولت و اين جامعه، دين؛ يعنى يك جهان آگاهىِ تحريف شده، را پديد مىآورد. بنابراين، نظر اساسى ماركس اين است كه باور دينى محصول كاركرد بد قواى ادراكى است؛ كاركرد بد در واكنش به كاركرد بد اجتماعى و سياسى.» (21 ) نقد و بررسى
1. نخستين انتقادى كه مىتوان به رهيافت دين ماركس وارد كرد، راجع به تشخيص دين به عنوان بيانگر منافع طبقاتى و ايدئولوژى سودمند براى طبقه حاكم است. در اينكه دين مىتواند بدين صورت باشد و به اين صورت نيز به كار مىرود، كمتر مىتوان ترديد كرد. هركس بىگمان مىتواند چنين استدلال كند كه دين در جوامع طبقاتى به احتمال زياد به اين صورت به كار مىرود. به گفته خود ماركس، افكار حاكم بر هر زمانهاى، معمولاً افكار طبقه حاكم و از جمله افكار مذهبى است و انديشههاى مذهبى به پايگاه طبقه حاكم مشروعيت مىبخشد و از معارضه با آن جلوگيرى مىكند. رهبران و سازمانهاى مذهبى غالبا خودشان را با اين موقعيت تطبيق مىدهند و اتحادى با قدرتهاى دنيوى مىبندند؛ بدين ترتيب كه در عوض مشروعسازى طبقه حاكم، از حمايت دولت برخوردار مىشوند و حتى با حمايت دولت انحصار امور مذهبى را به دست مىگيرند. اما با اين همه، اين پرسش همچنان به قوت خود باقى است كه آيا مىتوان گفت: دين اساسا ايدئولوژيك و فريفتكارانه است و يا بايد گفت: تنها در برخى شرايط دين به چنين شيوهاى به كار گرفته مىشود؟ آيا به صرف اينكه از يك رشته باور داشت، غالبا مىتوان استفادههاى خاصى كرد؛ بايد چنين نتيجه گرفت كه اين باورداشتها جز وسيلهاى براى پشتيبانى از يك نظم خاص اجتماعى چيز ديگرى نيستند؟ منتقدان ماركس مىگويند كه چنين برداشتى درست نيست. خود ماركس هم با اين برداشت موافق نيست. اگر دين اساسا يك وسيله فريفتكارانه باشد، مىتوان انتظار داشت كه از طبقه حاكم جامعه سرچشمه گرفته است. اما خود ماركس كه دين را محصول از خود بيگانگى مىانگارد، اين واقعيت را تشخيص مىدهد كه دين از كسانى سرچشمه مىگيرد كه از همه بيشتر از خود بيگانهاند؛ يعنى همان طبقات زيردست. ماركس بر كاركرد جبرانى دين و اين واقعيت نيز تأكيد مىورزد كه دين نوعى بيان اعتراض است. بىگمان دين از همان آغاز وجودش ممكن است به كاربردهاى ايدئولوژيك تن در داده باشد. اما اين گفته كه دين مىتواند ابزار فريفتكارى باشد، با اين سخن كه هنر و نمايش مىتواند براى مقاصد ايدئولوژيك به كار آيد، چندان تفاوتى ندارد و نمىتواند تبيين مناسبى براى دين باشد. تبيين دين به عنوان يك نوع فريفتكارى ايدئولوژيك، در بهترين حالت تنها مىتواند اين قضيه را تبيين كند كه چرا دين صورتهاى خاصى به خود مىگيرد و تأكيدها و تفسيرهاى معينى را پذيرا مىشود. اما اين تبيين، نمىتواند تمامى واقعيت دين را توضيح دهد. (22) 2. ماركس دين را ايدئولوژى دانسته كه همچون حكومت، هنر و اخلاق از امور روبنايى جامعه و وابسته به زيربناى اقتصادى است و نيز تأكيد مىكند كه تحقيقات و نظريات او داراى ماهيتى علمى است، اما با تحليل و بررسى نظريات او هرگز نمىتوان آنها را در چارچوب علمى منظمى قرار داد. براى مثال، به فرض كه بپذيريم انشعاب پروتستانتيسم از آيين كاتوليك تحت تأثير پيدايش كاپيتاليسم در پايان قرون وسطى بود، اما جاى اين سؤال هست كه آيا با تغييرات جزئى نيز روبناى دينى جامعه تغيير مىكند؟ افزون بر اين، چرا در موارد ديگرى كه سرمايهدارى ظهور پيدا كرده، تغييرى از نوع پروتستانتيسم به ظهور نرسيده؛ مثلاً، بسيارى از حكومت شهرهاى ايتاليايى در اواخر قرون وسطى به سمت كاپيتاليسم حركت كردند، اما پروتستانيسم در آنجا شكل نگرفت. آيا اين امكان وجود ندارد كه برخلاف آنچه ماركس مىگويد ظهور آيينهاى جديد، علت و موجب تغييرات اقتصادى باشد، همانگونه كه ماكس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمايهدارى در اروپاى غربى را مرهون اخلاق پروتستانى دانست؟ با وجود انتقادهايى كه بر نظريه ماكس وبر وارد كردهاند، اما او يك چيز را مشخص ساخت و آن اينكه روابط اجتماعى آنطور كه ماركس آنها را مطرح مىسازد، قطعيت و وضوح ندارند. افزون بر اين، موارد بىشمارى وجود دارد كه در آنجا انديشههايى از حوزه هنر، ادبيات، اخلاق و سياست و حقوق در اقتصاد تأثير گذارده و يا آن را شكل داده است. بنابراين، كليت اين قاعده كه يك نهاد از جامعه هميشه علت و بقيه اجزا هميشه معلول باشند، سادهانگارانه است. (23) 3. شواهد تاريخى فراوانى از مخالفت اديان آسمانى با ظلم و ظالم حكايت دارند و نيز اكثريت پيروان اديان حق، محرومان و مستضعفان بوده كه همواره با ستمگران و استثمارگران درگيرى داشتهاند و نظام اعتقادى و ارزشى اين اديان در بردارنده مضامين ظلمستيزانى انقلابى، و علت اصلى مخالفت كافران و مشركان نيز حفظ موقعيت برتر اقتصادى و سياسى و اجتماعى خود بوده است. بنابراين، احتمال اختراع دين از سوى استثمارگران، به منظور حفظ منابع قدرت و نيز از طرف مستمندان و ضعيفان براى توجيه وضع موجود، نفى مىشود. بىشك در طول تاريخ ستمگرانى بودهاند كه براى خاموش ساختن فرياد برهنگان به تحريف پارهاى از حقايق دينى پرداخته و مقام و منزلت خويش را الهى و آسمانى جلوه دادهاند و تاريخ دينى مسيحيت حاكى از اين مطلب است، ولى اين واقعيت تاريخى نبايد مانع از شناخت حقيقى اديان واقعى شود. (24) اميل دوركيم
اميل دوركيم (1857 ـ 1917) دانشمند جامعهشناس فرانسوى كه معمولاً بنيانگذار مكتب جامعهشناسى فرانسوى محسوب مىشود، روش متينى بر مبناى تلفيق تحقيقات تجربى و نظريه جامعهشناسى پى افكند. وى در درون نظام دانشگاهى از تأثر و نفوذى بسيار برخورار بود و جامعهشناسى او نيز تا دهه 1930 صورت غالب را داشت. دوركيم بدين طريق بر مورخان، قومشناسان و متخصصان ديگر تأثير گذاشت، همچنى افكار اوليهاش در شكل بخشيدن به انسانشناسى اجتماعى و كارهاى بعدىاش بر جامعهشناسى دين مؤثر بودند. (25) دوركيم همانند اسپنسر، طرفدار تحقيق در قوانين جامعهشناسى بود، اما بر خلاف اسپنسر از موضع كنت، مبنى بر اينكه معرفت جامعهشناسى مىتواند براى ساختن يك جامعه بهتر مورد استفاده قرار گيرد، طرفداراى كرد. دوركيم همانند اسپنسر، سؤال اساسى جامعهشناسى را مربوط به اين امر مىدانست كه اين دانش انسجام جامعه را وقتى كه بزرگتر و پيچيدهتر مىشود چگونه تبيين مىكند. اما دوركيم برخلاف اسپنسر، به مثراث فرانسوى خود وفادار مانده، بر اهميت عقايد مشترك به عنوان يك نيروى انسجامبخش، تأكيد ورزيد. وى، رويكرد كاركردى را پذيرفت و استدلال كرد كه تبيينهاى جامعهشناسان بايد در صدد كشف اين امر باشند كه يك عنصر جهان اجتماعى چگونه نياز جامعه را برآورده مىسازد. وى تنها بر يك نياز، يعنى نياز به يكپارچه ساختن اعضاى جامعه در يك كل منسجم، تأكيد مىورزيد. (26) خدمات دوركيم
در جامعهشناسى دين در دوره جديد، دو شخصيت واقعا مهم وجود دارد كه عبارتند از: اميل دوركيم و ماكس وبر. اينان در ميان خود، مسائل و عوامل تعيينكننده را طرح كردند و انسجام نظرى بخشيدن به بينش و برداشتهاى خود را به ديگران واگذار كردند. دوركيم نه فقط تحت تأثير رابرتسون اسميت و آثار او راجع به اديان سامى، بلكه تحت تأثير استاد خود فوستل دوكولانژ نيز واقع شده بود. نخستين خدمت علمى دوركيم به جامعهشناسى دين، تحليل او از نقشى بود كه دين در تكوين وجدان جمعى، يعنى وجدان و آگاهى اخلاقى جمعى جامعه، ايفا مىكرد. هرچند او با اين انگارش زمانهاش سهيم بود كه مىگفت: دين محكوم به اين است كه سهم هرچه كمترى در زندگى جديد داشته باشد، با اين حال، توجه او نه معطوف به انحطاط و انتقاد از دين، بلكه تحولش بود. او دين جوامع جديد را كيش يا آيين فردى ناميد. (27) دوركيم از آنجا كه خواهان يافتن علل اصلى حضور همواره دين در جوامع است و به دنبال آن با نظاره كردن نقش مهم و كاركردهاى دين و وظايفى كه در طول حياتش داشته است، سعى مىكند جايگاه دين را در بين ساير واقعيتهاى اجتماعى روشن كند، با مطالعه جوامع ابتدايى بحث خود را در باب دين آغاز كرد. وى اعلان داشت كه دين بر دو مقوله اصلى مبتنى است: بخشى از آن را مناسك و بخش ديگر از آن را عقايد و باورها شكل مىدهند. عقايد و باورها خود داراى مشخصههاى بارزى هستند كه جهان را به دو دسته امور مقدس و غير مقدس تقسيم مىكنند كه هر كدام خصم ديگرى است و بدون گذر از يكى، به ديگرى نمىتوان وارد شد. بر اين اساس، دين مربوط به بخش مقدس است و زنجيرهاى به هم پيوسته از امور مقدس تشكيل مىدهند. (28) هارى آلبر، يكى از مطالعه كنندگان انديشه در زندگى دوركيم، چهار كاركرد عمده زير را در نظر دوركيم براى دين شرح مىدهد: 1. در نظر دوركيم، دين در درجه اول از طريق تحميل انضباط بر نفس و قدرى خويشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد كه اين معرف نقش انضباطبخش بودن دين است. 2. تشريفات مذهبى، كه از مظاهر دين است، مردم را گرد هم مىآورد و به اينگونه پيوندهاى مشترك آنها دوباره تصديق مىكند و در نتيجه، همبستگى اجتماعى را تحكيم مىبخشد. اين معرّف نقش انسجام بخش بودن دين است. 3. مردم با اجراى مراسم دينى ميراث اجتماعى گروه را ابقا و احيا مىكنند و ارزشهاى پايدار آن را به نسلهاى آينده منتقل مىسازند كه اين از نقش حياتبخش بودن دين حكايت دارد. 4. دين با برانگيختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمينان به حقانيت ضرورى جهان اخلاقى، كه خود جزئى از آن هستند، با احساس ناكامى و فقدان ايمان در آنها مقابله مىكند و اين مبيّن نقش خوشبختى بخش بودن دين است. (29) تحليل دين از نگاه دوركيم
دوركيم در فلسفه اجتماعى خود، توجه خاصى به موضوع دين داشت. او معتقد بود كه خصوصيت دين نخستين، به خوبى نه در جانمندانگارى، بلكه در توتم پرستى، كه به اعتقاد دوركيم شكل اساسىتر و ابتدايىتر دين است، ديده مىشود. «توتم پرستى» يقينا پديده گسترده و شايعى است كه در گروههاى بسيار پراكنده همچون ساميان باستان، قبايل امريكاى شمالى و بوميان استراليا، كه دوركيم بررسى ويژهاى در خصوص آنها انجام داده، ديده شده است. «توتم» (كه معمولاً نوعى حيوان، گاهى يك نوع گياه و به ندرت موجود بىجان است) در پيوندى خاص با يك گروه ويژه اجتماعى همچون يك قبيله يا خاندان قرار دارد. به نظر دوركيم، توتم براى اين گروه اجتماعى، الگوى موجودى مقدس است و اساسى است براى تفكيك امر مقدس از امر كفرآميز (غير مقدس) كه به نظر او جوهر و ذات دين است. معمولاً توتم كشته يا خورده نمىشود، مگر در مواقع خاصى كه در پى آن مدتى سوگوارى صورت مىگيرد. همچنين ممكن است نوعى پيوند مقدس با سرچشمه حيات توتم وجود داشته باشد. هنگامى حيات توتم بيانگر حيات خود جامعه است كه اعضاى آن گاه گاهى خودشان را از تبار توتم بدانند. دوركيم با ملاحظه توتمپرستى به عنوان نوعى دين، به اين نتيجه رسيد كه دين را بايد به مثابه پديدهاى اجتماعى تلقّى كرد. وقتى اين مطلب فهميده شد كه بالاتر از فرد، جامعه وجود دارد كه موجودى اعتبارى (اسمى) و زاييده عقل نيست، بلكه مجموعه منظمى از قواى فعّال است، در آن صورت روش تازهاى براى توجيه انسانها امكانپذير مىشود. دين نيازهاى جامعهاى را كه به آن عمل مىكند، برآورده مىسازد و هدف مراسم عبادىاش (كه در ضمن نمودهاى اساطيرى خاص آن نهفتهاند) خود جامعه است. (30) دوركيم پيش از بيان نظريه خود به نقد جانمندانگارى مىپردازد. جانمندگاران فرض كردهاند كه جامعه بشرى در فرايند طولانى تكامل به وضعيت فعلى رسيده است. آنها كوشيدهاند تا با بازگشت به دوران انسانهاى ابتدايى و مرحله پيش از تاريخ، دريابند كه اين انسانها چه باورهايى داشتهاند و باورهاى آنها از كجا نشأت گرفته است. دوركيم معقتد است كه چنين روش بررسى، عملاً محال است و اگر بخواهيم دين را به طور علمى بررسى كنيم، نمىتوانيم به حدسهاى خام درباره انسان ابتدايى و دوران ماقبل تاريخ اعتماد كنيم. در بررسى دين بايد به عللى بپردازيم كه هميشه حاضرند و دين به آنها وابسته است. به عبارت ديگر، بايد به امورى بپردازيم كه در همه زمانهاومكانها مردم را به سوى دينوديندارىسوق داده است. مقصود دوركيم اين است كه به جاى پرداختن به الگوى دور از دسترس دين ابتدايى، بايد به الگوى زنده و موجود روى آوريم و با بررسى آن، حقيقت دين را باز بشناسيم. اين الگو بايد سادهترين صورت حيات دينى باشد و با بررسى آن بتوانيم پيچيدگى ديگر اديان را توجيه كنيم. (31) دوركيم همانگونه كه جانمندانگارى يا جانگرايى را نقد مىكند، طبيعتگرايى را هم مورد انتقاد قرار مىدهد. در حالى كه جانگرايى ادعا مىكرد كه ايده الوهيت از تجربيات ذهنى و درونى سرچشمه گرفته است، نظريههاى طبيعتگرايانه به عكس، بروز نخستين احساسات دينى را به طبيعت منسوب مىداشت. اشيا و قدرتهاى طبيعى، اولين پرستيدنىها هستند. طبيعت احتمالاً به انسان ابتدايى منظرههاى پر ابهت متعددى مانند رعد و برق و خسوف و كسوف و غيره عرضه مىداشت و انسان اين مناظر را به وسيله معانى استعارى و تصورات تجسم كرده و قدسى مىنمود. به نظر دوركيم اين نظريه هم مانند نظريه اول ناقص بود. قواى طبيعى ممكن است بيش از آنكه واقعا هستند قدرتمند جلوه كنند، اما اين دليل براى آنكه مقدس جلوه كنند، كافى نيست. دوركيم استدلال مىكند كه جاى شك است كه احساس قدسى بودن بتواند به طور مستقيم از پديدههاى طبيعى مشتق شده باشد. دروكيم با عدم پذيرش نتايج هر دو مكتب، شيوه جديدىبراى طرح يك نظريه جامعهشناختى ارائه مىكند. (32) دوركيم در يك تحليل و بررسى تاريخى و بر اساس مطالعه توتميسم در قبايل استراليا ضمن آنكه توتميسم را ابتدايىترين شكل انعكاس مذهب معرفى مىكند، منشأ پيدايش دين را نفس جامعه بشرى مىداند؛ يعنى فقط آغاز دين از زمانى است كه انسان ابتدايى توانست در حيات جمعى خود ميان پديدهها و مفاهيم مقدس و نامقدس فرق بگذارد، و دليل قداست «توتم» جنبه نمادينى است كه براى افراد داشته است و در واقع دين، مجموعهاى از اعتقادات و باور داشتهايى نسبت به اين امور مقدس است و لزوما اين مقدسات، صرفا امور ماورايى نيستند كه فقط شامل مفاهيمى همچون خدا شود، بلكه از اين ديدگاه پيشفرض تمام عقايد دينى تقسيمبندى واقعيت به دو طبقه مخالف يكديگر است؛ آنها كه لاهوتىاند و آنها كه ناسوتىاند: «وجودات لاهوتى، موضوع ترس و احترامند... دين نظام واحدى از اعتقادات و اعمالى است نسبت به وجودات لاهوتى، به عبارت ديگر، اشيايى كه منفك و محترمند و اعتقادات و اعمالى كه مؤمنين را در جامعه اخلاقى واحدى به نام "كليسا" گرد مىآورد.» (33) دوركيم در اثر خود، قواعد روش جامعهشناسى سعى دارد با ارائه دين براى مطالعه و بررسى علمى پديدههاى دينى حدى معين كند. اين تعريف براى دوركيم و شاگردان او، در پايان يك روند رو به رشد و پيشرفت كامل درباره مفهوم تقدس و تميز بين آنچه مقدس و نامقدس (دنيوى) است، به دست مىآيد: «تمام اعتقادات مذهبى شناخته شده، اعم از ساده و يا مركب از يك ماهيت مشترك برخوردارند؛ بدين معنا كه جملگى فرض مىكنند كه تمام امور حقيقى و يا خيالى كه انسانها به تصور در مىآورند، از دو طبقه يا از دو جنس مخالف تشكيل يافتهاند؛ طبقات و يا اجناسى كه به طور كلى با دو واژه مقدس و نا مقدس خوانده مىشوند.» (34) نقد و بررسى
1. يكى از اشكالات روششناختى كار دوركيم اين است كه او سراسر بررسىاش را بر رشته محدودى از دادههاى مربوط به تعدادى از قبايل بومى استراليا استوار ساخته بود. به نظر دوركيم كافى بود كه به دقت مورد بررسى قرار گيرد تا ماهيت اساسى دين به طور كلى شناخته شود. اما آيا ويژگىهاى يك دين خاص را مىتوان به همه اديان تعميم داد؟ مسأله اين است كه نمىتوان مطمئن بود جوهر دين خاص مورد بررسى دوركيم، جوهر دين به معناى عام آن باشد. براى تعيين ماهيت عمومى دين، بررسى طيف گستردهاى از اديان بشرى ضرورت دارد كه دوركيم هرگز آن را انجام نداد. اگر او اين كار را انجام مىداد بعيد بود كه رابطه نزديك ميان دين و گروههاى اجتماعى را، كه در ميان قبايل بومى استراليايى يافته بود، در جاهاى ديگر نيز پيدا كند. در بسيارى از جوامع ابتدايى ميان مجموعه معينى از واحدهاى مؤثر اجتماعى، كه معمولاً مبتنى بر خويشاوندىاند و بيشتر جنبههاى زندگى از دين، كنش سياسى و ساختارهاى اقتصادى رابطه نيرومندى وجود دارد. اما در جوامع بزرگ و از نظر اقتصادى پيشرفته چنين رابطهاى لزوما برقرار نيست. به عبارت ديگر، در جوامع نوع دوم، افراد به چندين گروه تك منظوره تعلّق دارند و زندگىهاى مذهبىشان ممكن است با فعاليتهاى اقتصادى و سياسىشان چندان تداخلى نداشته باشند. اين ادعاى دوركيم نيز مورد ترديد است كه اگر كسى يك جامعه بسيار ساده از جهت تحول فناورى را بررسى كند، در واقع مىتواند سادهترين صورت دين را نيز مشاهده كند. از ساده بودن سطح فناورى يك جامعه چنين برمىآيد كه چيزهايى ديگر مانند نظامهاى مذهبى و نمادين آن نيز ضرورتا ساده و غير كامل باشند.به هر روى، اصطلاح ساده را نمىتوان با اصطلاحهاى اساسى يا بنيادى يكى دانست. اين قضيه با اين واقعيت تأييد مىشود كه نظامهاى مذهبى و نمادين جوامع شكارگر و گردآورندهاى همچون جوامع بوميان استراليا، از جهت درجه تكميلى و پيچيدگى با يكديگر تفاوت نمايانى دارند. قضيه به اين صورت نيست كه همه اين نوع جوامع ساختارهاى كلانى يا توتميسم دارند و همچنين ميان توتميسم و ساختار كلان هميشه همبستگى وجود ندارد. (35) 2. اين نظريه بيشتر به فرضيهپردازى بىدليل شباهت دارد تا نظريه علمى. شواهد به اندازه كافى پشتيبان اين نظريه نيستند. علاوه بر اين، نظريه مزبور نمىتواند برخى از مسائل مهم دين را تبيين كند براى مثال، درباره دستورات اخلاقى كه اديان به پيروان خويش مىدهند، در آن بخش كه به جامعه دينى محدود مىشود، اين نظريه كارايى دارد، اما نسبت به دستورات فراگروهى، قدرت تبيينى خود را از دست مىدهد؛ مانند دستورى كه مىگويد: به غير همكيشان خود نيز مهربانى كن، نوع بشر را دوست داشته باش، از دشمن خويش بگذر، خيرخواه همه باش. نمىتوان ادعا كرد كه در تمام اين دستورات، منافع گروه ملاحظه شده است؛ زيرا برخى از آنها دستور مىدهند كه از منافع خويش و گروه خويش صرفنظر كن. جان هيك به نقل از فارمر مىنويسد: اين نظريه قادر نيست گستره و حوزه عام و شامل وجدان دين آگاه را تحليل كند كه گاهى از حدود هر نوع جامعه خاص فراتر مىرود و قايل به نوعى رابطه اخلاقى با موجودات بشرى است. در تعاليم پيامبران بزرگ و عالمان دين و در تعاليم عيسى مسيح و كليساى او در بهترين ادوار خود، اين نتيجه قهرى يكتاپرستى مورد تأكيد قرار گرفته است كه خداوند همه افراد بشر را دوست دارد و همه زنان و مردان را فرا مىخواند كه مانند خواهر و برادر در غم يكديگر شريك باشند. چگونه مىتوان اين پديده شگفتآور را در چهارچوب نظريه جامعهشناختى گنجاند؟ اگر خداوند فقط طنين و بازتاب جامعه است كه صورتهاى رفتارى خاصى را كه به سود آن جامعه است بر اعضاى آن تحميل نمايد، اصل و منشأ تكليف كه بايد به تساوى هر نوع بشر را شامل گردد، چيست؟ نژاد بشر به طور كلى آنگونه كه اين اصطلاح در نظريه جامعهشناختى به كار مىرود، جامع نيست. اگر نداى گروه ما را وادارد كه امتيازات مخصوص و محبوب گروه را به افراد خارج از آن تعميم دهيم، چگونه مىتوان نداى خداوند را با نداى گروه برابر دانست؟ (36) همچنين بايد توجّه داشت كه پيامبران معمولاً بنيانگذار قواعد اخلاقى بودند كه با قواعد اخلاقى رايج در جامعهشان در تعارض بود. بنابراين، نمىتوان گفت كه دين از جامعه نشأت مىگيرد و قواعد اخلاقى آن، همان قواعدى است كه جامعه براى حفظ و بقاى خود و براى ارتقاى سطح زندگى و سود اعضاى گروه، آنها را وضع كرده است. از سوى ديگر، هنگامى كه پيامبران با مخالفت جامعه خود روبهرو مىشدند، به جاى اينكه احساس ضعف و سستى كنند و به گمان حمايت نشدن از سوى گروه از دعوت خود دست بردارند، احساس اتكاى به منبع قدرت در آنها فزونى مىيافت و با حرارت و جديت بيشتر و با قوت قلب و احساس حمايت قوىترى به كار خود ادامه مىدادند. به طور قطع، منشأ چنين احساسى، نمىتواند جامعه باشد؛ زيرا جامعه آنها احساس مخالفى را در آنها ايجاد مىكرد. (37) اشكال اميل دوركيم اين است كه موجود مقدس، يعنى خدا، را يك اصل اجتماعى مىداند و معتقد است كه اين جامعه عامل گرايشى انسان به خداست؛ يعنى جامعه را منشأ و علل پيدايش اعتقاد به خدا مىداند. به بيان ديگر، معتقد است كه اين جامعه است كه اعتقاد به امر مقدّس را در درون انسان ايجاد مىكند. در واقع، اميل دوركيم براى فرد اصالتى قايل نيست و اجتماع را آنچنان اصيل تلقّى مىكند كه هيچ هويتى را براى فرد در نظر نمىگيرد، در حالى كه اين چنين نيست. انسان درون خود استعدادهايى دارد كه جامعه فقط مىتواند عوامل رشد و سقوط آنها را فراهم كند. نظريه دوركيم از افراطىترين نظريات در ارزشيابى تأثير در جامعه مىباشد. بعيد نيست كه نظريه او در بروز اين جمله كه «انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد» كه نويسندگانى مانند سارتر آن را براى مردم معمولى تلقين مىكنند، تأثير بسزايى داشته باشد. دوركيم تأثير به نحو مقتضى را با تأثير به نحو علت تامه اشتباه كرده است. (38) 4. نظريه دوركيم هيچ توجيه و تفسير درستى از فرافكنى مفهوم خدا به دست نمىدهد؛ زيرا جامعه از طريق نيروى عظيمى كه بر افراد اعمال مىكند، به سهولت مىتواند اعمال آنان را كنترل كند و براى اين كار نيازى به ايجاد تصور خدا و نسبت دادن اين نيرو و الزامات به او وجود ندارد. مشابهت خدا و جامعه در پارهاى از اوصاف نيز براى اينكه خدا را سمبل و صورت تغيير شكل يافته جامعه قلمداد كنيم، كافى نيست، بلكه مىتوان ادعا را وارونه كرد و گفت: ملحدان در تجربه خود حضور خداوند را احساس كرده، آن را به جامعه تعبير كردهاند و ايده جامعه نماد و سمبل خداست نه برعكس. لازمه پذيرش نظريه دوركيم، پذيرش اعتبار و حقانيّت انديشه خدا در رتبه سابق است. به عبارت ديگر، اين نظريه پيش از هر چيز اعتقاد به خدا را اصيل و صحيح دانسته است؛ زيرا اگر مفهوم خدا پيش از اين در ذهن افراد حضور نداشته باشد و اعضاى جامعه براى اين انديشه ارزش عقلانى و منطقى قايل نباشد، جامعه چگونه خواهد توانست به نفع اهداف خود از اين انديشه سوء استفاده كرده، الزامات و محدويتهاى خود را در پرتو آن توجيه كند؟ يعنى سمبل و نهاد همواره بر حقيقتى استوار است و سوء استفاده از يك حقيقت دليل حقانيت آن است. به قول مولوى:
تا نباشد راست كى باشد دروغ
آن دروغ از راست مىگيرد فروغ
آن دروغ از راست مىگيرد فروغ
آن دروغ از راست مىگيرد فروغ
ماكس وبر
در حالى كه تروئلچ در اثر پيامدهاى كلامى مكتب تاريخگرايى خود عميقا گيج و آشفته شده بود، ماكس وبر خود را به عنوان شخصى كه از شور و ذوق دينى برخوردار نيست و در اصل علاقهمند به روبهرو شدن با واقعيت به منزله يك انسان بود، توصيف مىكرد. جدايى روششناختى او از براميختن واقعيات و ارزشها (يعنى تكيه بر دانش اجتماع فارغ از ارزش) به نظر مىرسد كه يك تحول دينى در مورد نسبت بين آفريدگار و آفرينش باشد كه وبر آن را در تحقيق خود درباره اسرائيل باستان شرح داده است. به همين سان به نظر مىرسد كه تأكيد او بر ذهنيت اخلاقى به طور عميقى متأثر از كالوينگرايى افسونزدايى شده خانواده او باشد. هم وجودگرايى تعهدات سياسى او و هم هرمنوتيك اجتماعى او ارادهگرايى سنت كالوين را به ذهن مىآورند. مطالعات جامعهشناسانه در باب دين
مطالعات وبر درباره دين و جامعه با تحقيق در آيين پروتستان آغاز گرديد و نتيجه آن كتاب مهم وى اخلاق پروتستان و روح سرمايهدارى شد. اخلاق پروتستان و روح سرمايهدارى به عنوان تحقيقى كلاسيك، يكى از پربارترين خدمات وبر به جامعهشناسى محسوب مىشود. به طورى كه از عنوان كتاب برمىآيد، وبر سعى دارد مناسبات ميان حيات دينى، اجتماعى و اقتصادى را در فرهنگ معاصر تبيين كند. او نتيجه مىگيرد كه ميان باورهاى دينى (اخلاق پروتستان) و رشد حيات اقتصادى ـ عقلانى بورژوايى، قرابت سببى وجود دارد. در اينجا بايد اضافه كرد كه هرچند وبر فقط به يك جنبه از واقعيت مىپردازد، كه همان تبيين كافى ذهنى است، ولى همانگونه كه از مطالعه كتاب برمىآيد، او تبيين عينى سرمايهدارى جديد را انكار نمىكند. به طورى كه مىدانيم، تبيين اينكه چرا نظام سرمايهدارى معاصر فقط در جامعههاى غربى ظهور و توسعه يافته است ضرورتا به نظريههاى كارل ماركس و ماكس وبر مربوط مىشود. بيشتر جامعهشناسان، به ويژه طرفداران مكتب «فونكسيوناليسم» ماركس و وبر را نماينده دو نظريه متضاد دانستهاند. تا جايى كه وبر را ماركس بورژوا ناميدهاند. برخى ديگر درصدد آشتى دادن و نزديك كردن آنها برآمده و ادعا كردهاند كه وبر بيش از هركس ديگرى تحت تأثير ماركس قرار گرفته است. در نتيجه، تحليل آنها از نظام سرمايهدارى تا حدودى نزديك به هم و يا دستكم مكمل يكديگر است. تا جايى كه از نجواى وبر با شبح ماركس سخن گفتهاند. (41) اخلاق پروتستانى و روح سرمايهدارى به عنوان يك رساله تحقيقاتى معروف وبر به سال 1904 درست در آغاز راهش به عنوان يك مورخ اقتصادى و جامعهشناس منتشر شد. او در اين تحقيق كه اولين گام در حيطه جامعهشناسى بود، به بررسى مسأله ارتباط بين ايمان مذهبى و اخلاق عملى، به ويژه اصول اخلاقى فعاليت اقتصادى جوامع غربى از قرن شانزدهم تا زمان خود پرداخت. مطالعات او در مورد مهدويت عهد عتيق و اديان هند و چين و همچنين اديان يونانى و رومى و فرقههاى مسيحيت همگى در رابطه با همين موضوع تبيين مىشود. گرچه مسأله اخلاق اقتصادى يك كانون انديشه را براى او فراهم مىساخت، با اين وجود، قلمرو كار او به صورت گسترده و همهجانبهاى تمامى حوزههاى روابط ممكن ميان نوع جوامع و نوع اديان را فرا مىگرفت. براى دنبال كردن خط فكرى او، سادهترين راه براى شروع بحث تجزيه و تحليل براهين موردنظر او در تحقيق مذكور، يعنى اخلاق پروتستانى و روح سرمايهدارى، است. آنگاه مىتوان فهميد كه چگونه اين مطلب او را به مطالعه تطبيقى با ديگر اديان و ساختارهاى اجتماعى رهنمون شده است. (42) اين حقايق با مراجعه به تغييراتى كه نهضت اصلاح دين در عقايد انجام داد روشن مىشوند. رياضيت و زهد اخروى كليساى قرون وسطى كه در زندگى رهبانى بروز مىيابد، جايش را به رياضت دنيوى، كه اساس سرمايهدارى است، داد. پيرو مكتب كالوين به نظريه انتخاب معتقد بود و با زندگى مقرون به كفّ نفس از انتخاب خودش اطمينان داشت. هدف از اين رياضت توانمندى اداره زندگى معقول و هوشيارانه بود. بهرهمندى در اين زندگى آنى نبود، بلكه مقرون به راه و روش عقلانى بود، اما بر عكس آرمان رهبانى، اين زندگى برخوردار از رياضتى در متن فعاليت دنيوى بود. البته خود كالوين اين رشد را در مكتبش پيشبينى نمىكرد و صريحا منكر هرگونه اظهارنظرى در باب ارزش دينى نهضت اصلاح دينى است. او همچنين انكار مىكرد كه مكتب پروتستان يگانه منشأ نظام سرمايهدارى است، البته يقينا معتقد است كه رابطه ميان مكتب پروتستان و سرمايهدارى بسيار نزديكتر و محكمتر از آن است كه گمان مىرود. (43) در كتاب مذكور به نظر مىرسد كه وبر «با درك درونى، خود را به جاى رهبران كالوينيستى گذاره كه با اراده آهنين بر ديو درون پيروز شدهاند و هيچ چيز جز تكليف نمىشناسند.» (44) اخلاق پروتستانى موردنظر وبر اساسا عبارت است از دريافت معينى از اين مذهب كه توسط كالوين عرضه شده و ماكس وبر با الهام از متن مواعظ وسست مينستر خلاصه آن را در پنج قضيه زير بيان مىكند: 1. يك خداى مطلق، ماوراى عالم وجود دارد كه جهان را آفريده و بر آن حكمفرماست، اما ذهن محدود آدميان قادر به درك خدا نيست. 2. اين خداى قادر و ناشناخته، تقدير هريك از ما را از لحاظ رستگارى ياعذاب، از ازل تعيين كرده است و اعمال ما در تغيير حكم خداوندى تأثيرى ندارد. 3. خدا جهان را به خاطر كبرياى خويش آفريده است. 4. انسان، اعم از رستگار يا محكوم به عذاب ابدى، در هر حال وظيفه دارد به خاطر كبرياى الهى كار كند و قلمرو خداوند را در روى اين زمين بيافريند. 5. امور دنيوى و طبع بشرى، كه از گوشت و پوست ساخته شده، همه در حيطه گناه و مرگ قرار دارند و رستگارى انسان موهبتى كاملاً اعطايى از لطف خداوند است. البته ماكس وبر مىداند كه اين قضايا به صورت پراكنده و در ديگر اديان و مذاهب نيز يافت مىشود، اما مىگويد كه تلفيق اين عناصر در مذهبى واحد، منحصر به فرد است. (45) عقلانيت
دكتر موريس معقتد است كه موضوع اساسى در جامعهشناسى دين وبر مفهوم عقلانى شدن است: نظاممند شدن فزاينده عقايد و مفاهيم دينى، رشد عقلانيت اخلاقى و كاهش فزاينده عناصر جادويى در دين. (46) مفهوم عقلانيت در تفكر وبر بسيار مورد توجه و بخشهاى مهم نظرى اوست كه براساس آن، نقش مثبت دين را ارزيابى مىكند. عقلانيت در نظر او نشانه عصر حاضر است و جامعه سنّتى از آن بهرهاى كافى ندارد. عقلانيت فرايندى است كه از طريق آن هر ناحيهاى از مناسبات انسانى در معرض محاسبه و اداره قرار مىگيرد. او عقلانيت را در تمام ابعاد، از جمله دين، شناسايى مىكند. علاوه بر آن، معتقد است كه خود دين به طور نسبى عقلانى است. در عين حال، نظرش اين است كه دين خود مىتواند سرچشمهاى براى رشد عقلانيت باشد و يكى از سرچشمههاى عقلانيت در جوامع غربى عبارت است از تغييرات فرهنگى ويژهاى كه اخلاق پروتستان آن را به ارمغان آورده است. اخلاقى كه اعتقاد به اصالت فرد، سختكوشى، رفتار عقلانى و اعتماد به نفس را مورد تأكيد قرار مىدهد. وبر به يك معنا خواسته است تا راههاى پيچيده و پرپيچ و خمى را دنبال كند كه عقلانى شدن زندگى دينى از طريق آنها رابطه منظم و معقول انسان با خدا را جايگزين روشهاى جادويى كرده است؛ يعنى پيامبران عليهمالسلام با جاذبههاى فرهمند خود توانستهاند قدرتهاى كاهنان را، كه مبتنى بر سنّت بودند، از اعتبار بيندازند. با پيدايش دين مبتنى بر كتاب، فراگرد عقلانى و نظاموار شدن پهنه دينى آغاز شد و در اخلاق پروتستان به اوج خود رسيد. در نظر وبر در دين زمينه كافى براى عقلانى شدن زندگى و تناسب معنادارى با روحيه پيشرفت و سرمايهدارى وجود دارد. يك جهانبينى معين با فعاليت اقتصادى پيوندى معنوى دارد. (47) وبر به دنبال يافتن پاسخ سؤال خود و كشف جواب آن، به طور قانعكننده به مطالعه ديگر اديان نيز پرداخته است، چه اديان الهى و چه غير الهى، از كنفوسيوس و تائو گرفته تا اسلام. او به دنبال اين بود كه بفهماند در اين اديان خصوصيت مذهب پروتستان وجود ندارد و اين عامل ـ يعنى همان عقلانيت غليط ـ حلقهاى مفقوده است كه در اين اديان يافت نمىشود و ناگزير، جوامع با نگرش دينى خود را عقب نگه داشته و مانع و سدّ غيرقابل براى شكستن سنّتها شدهاند. وبر در كتاب روانشناسى اجتماعى اديان جهانى در مورد معناى عقلانيت مىنويسد: «ما مىبايد به خاطر بسپاريم كه ممكن است عقلانيت (خردورزى) معانى متفاوتى داشته باشد. يك معناى آن نوعى خردورزى است كه متفكر نظامگرا بر اساس تصويرى كه از جهان دارد آن را به كار مىگيرد؛ يعنى فراگيرى فزاينده تئوريك واقعيتها، از طريق به كارگيرى دقيق مفاهيم انتزاعى، اما اگر هدف ما دستيابى روشمند به نتايج عملى و معين از طريق محاسبه بسيار دقيق و فزاينده وسايل مكفى مناسب آن باشد، در اين صورت، عقلگرايى معناى ديگرى پيدا مىكند. اين دو نمونه از عقلگرايى على رغم اينكه در نهايت به طور تفكيكناپذيرى به يكديگر وابستهاند، اما بسيار متفاوتند.» وبر مىنويسد: «عقلگرايى ممكن است به معناى تنظيم و تنسيق نظاممند امور باشد. در اين معنا به كارگيرى روشهاى زيرعقلانى مىنمايد: روشهاى رياضت يا رياضت كشى مبتنى بر سحر و جادو، روشهاى نگرش تأملگونه در منسجمترين صور آن؛ مثل يوگا يا به كارگيرى استادانه تشريفات ادعيه در صور جديد آن، به طور كلى انواع اخلاقهاى عملى كه به طور نظاممند و غير مبهم معطوف به اهداف مشخص رستگارىاند، عقلانى مىباشند. و اين تا حدى به اين دليل است كه بين مفهوم "هنجارى معتبر" و آنچه به عمل درمىآيد، تمايز قايل مىشوند.» (48) وبر اعتقاد دارد كه واژه عقلانى را نبايد، معادل عبارت «بر مبناى تجربه و يا علمى» گرفت؛ زيرا اثربخش بودن وسائل نيل به رستگارى را نمىتوان به محك تجربه درآورد. دين از ديدگاه وبر
دين در حوزه مطالعاتى ماكس وبر حال و هواى ديگرى دارد. شايد وبر از معدود جامعهشناسانى باشد كه با دين به شكل تقريبا بىطرفانه برخورد كرده و از قضاوتهاى بىجا در مورد آن احتراز كرده است. او بر اساس نگرش و روش كلى خود در جامعهشناسى ـ يعنى روش تفهّمى ـ در دين نيز به رفتار معنادار انسان دينى نظر دارد و دنبال نقش دين در بروز برخى اعمال است. او مطالعات بسيارى در مورد اديان گوناگون، از جمله يهوديت و مسيحيت انجام داده و به طور ناقص در باب اسلام نيز به مطالعه پرداخته است. نگاه وبر به دين، برخلاف ديگر جامعهشناسان، بر هيچ طرح تكاملى در قالب مراحل خاصى مبتنى نيست و اصولاً اين نوع نگرش را خود قبول ندارد و از سوى ديگر، جامعهشناسى دين او بيشتر بيانگر يك جنبه عمده از اخلاق دينى ـ يعنى ارتباط اخلاق دينى با نظم اقتصادى ـ است. (49) به نظر وبر مفهوم عمده در اديان بدوى، مفهوم كاريزما ( le charisme ) است كه تا حد زيادى نزديك به مفهوم قدس (= مانا) در نزد دوركيم است. كاريزما كيفيت چيزى است كه به قول ماكس وبر از مدار زندگى روزانه بيرون است. كاريزما در هستى موجودات، حيوانات، گياهان و اشيا جارى است. جهان بدوى جهانى است كه در آن بايد به قول ماكس وبر ميان امور روزمره و امور استثنايى و يا به قول دوركيم ميان عناصر غيردينى و عناصر مقدس فرق گذاشت. (50) نقد و بررسى
دين در حوزه انديشه ماكس وبر حالتى ويژه دارد، به گونهاى كه بنا به گفته انديشمندان، تمام جامعهشناسى وبر به گونهاى جامعهشناسى دين است و عمده نظرات و تفكرات اصولى وبر را در دستهبندىها مىتوان جزو جامعهشناسان دين اجتماعى قرار داد كه روش تفسيرى دارند. اين دسته ضمن مردود شمردن وجوه آرمانى ناخداگرايى و عواملگرايى متفكران گذشته، انديشه رهايى انسان را باز كردهاند، اما در عين حال علىرغم تلاش در زمينه بررسى نقش دين در جامعه، بخصوص ابعاد پيشرفتى جامعه، درباره انديشه خدا و تأثير ايمان به او در جهان اجتماعى به سكوت مىنشينند. البته برخى از آن را شايد بتوان به افرادى همچون وبر حق دارد؛ زيرا كه اولاً وبر از معدود كسانى است كه بيشتر توانسته است از محدوده جامعهشناسى خارج نشود و در محدوده علوم ديگر دخالت نكند و ثانيا، شايد بتوان گفت كه اعتقاد وبر به دين بسيار كمتر از ديگران بوده است كه نسبت به گرايش به دين اهميت نمىدادهاند. همچنين اگر به نحوه ورود وبر به محدوده مطالعه جامعهشناسى دين ـ يعنى بررسى نقش دين در وضعيت رشد اقتصادى ـ نگاه كنيم مىبينيم كه وبر در اين زمينهها اصولاً نقشى براى منشأ دين و آورنده آن قايل نيست، بلكه تنها برخى از آموزههاى دين را ملاك قرار داده و بر همان اساس به قضاوت نشسته است. از اينرو، از جمله ايرادهايى كه به وبر وارد است، عدم مطالعه دقيق و همه جانبه تمام اديان است؛ زيرا قضاوت قطعى درباره دينى همچون اسلام بدون مطالعه عميق و همهجانبه آن كار معقولى نيست، بخصوص براى كسى كه معتقد به دينى نباشد، فرصت بسيار لازم است تا بتواند دينى همچون اسلام را مطالعه كند و دريابد كه آيا از نظرگاه اسلام رشد اجتماعى و توسعه اقتصادى مطلوب است يا نه و آيا شيرازه دين با پيشرفت جامعه سازگار است يا نه؟ وبر با همان برداشتى كه از برخى آموزههاى پروتستان داشته، سراغ اديان ديگر آمده و به طور تعجبآميزى در هيچ دينى ـ آنگونه كه در پروتستان يافته ـ آموزه قابل قبولى كه بر گفتههاى آيين پروتستان منطبق باشد نيافته است. بخصوص كه بايد متذكر شد همچون ماركس كه دين مسيحيت را تظاهر يافته در كليساى آن زمان مىدانست و آنچنان با آن قضاوت نادرست به مقابله با مذهب نظر داد، ماكس وبر نيز با مطالعه بخش كمى از اسلام، بخصوص اسلامى كه در گذشته معرفى شده و امپراتورى عثمانى نماينده آن بوده، به قضاوت پرداخته است. از اينرو، مدعى است هم جوهره اسلام و هم ساختار حكومتهاى اسلامى كه دين آنها را تعيين كرده است، همراه با قوانين دستگاه ادارى آنها، همه سدّ راه پيشرفت مىباشند و نقش مهم اجتماعى خود را ايفا نمىكنند. (51) 2. برخى در نقد ديدگاه وبر متذكر اين نكته شدهاند كه علوم تجربى از جمله جامعهشناسى، همانگونه كه در اثبات موجودات ماوراى طبيعى ناتوان است، در نفى آنها نيز توانى ندارد. خطاى ديگر تكاملگرايان از جمله وبر اين است كه همه جوامع را داراى ماهيت واحدى تلقى مىكنند و احكام يكسانى به همه آنها نسبت مىدهند. وبر تمام مظاهر دين و ديندارى را يكسان نگريسته، ميان اديان ابتدايى (در اصطلاح جامعهشناسان و مردمشناسان) و اديان نبوى و ابراهيمى تفاوتى نمىگذارد. تحليل وى از آموزههاى اسلامى نيز به طور كامل مادى، دنيايى و اين جهانى است. يكى از نشانههاى عدم تمايز وبر ميان اديان الهى و بشرى اين است كه او نيروهاى فوق طبيعى در تمام اديان را به دو گروه مفيد (مانند خدايان) و مضرّ (مانند ديوها) معرفى مىكند. تحليل وبر از اسلام به صورت دين طبقاتى (آن هم طبقه نظامى و فئودال) ناتمام است؛ زيرا اسلام گرچه جنگهاى دفاعى و تهاجمى متعددى داشته، دستورهاى جامعى براى اداره تمام جنبههاى حيات بشرى عرضه كرده و در عرصههاى سياسى، اقتصادى، مدنى و اجتماعى سخن گفته است. (52) 3. يكى از مهمترين انتقادهايى كه از وبر به عمل آمد اين بود كه مطالعه او بيشتر شالوده ساز ( Constructive ) است تا تاريخى. وبر بيشتر توضيح مىدهد كه چطور بايد اتفاق مىافتاد نه اينكه چطور اتفاق افتاده است. اينگونه نقادان به مواردى تجربى اشاره مىكنند و آن را با نظريه وبر سازگار مىدانند. به نظر آنها بر طبق ملاك وبر، خاندانهاى «فوكرز» و «تورزوس»، يعنى بزرگترين صاحبان بانك و معدن، سرمايهدار نيستند. يكى از مهمترين نمونه اين نوع انتقاد كتاب ابعاد ظهور فردگرايى اقتصادى نوشته روبرستون است. روبرستون تأكيد مىكند كه سرمايهدارى نتيجه تحول شرط مادى تمدن است نه مخلوق انگيزش دينى. روبرستون براى رد نظر وبر اسناد معتبر بسيارى از ژوزئيتها و ژانسيستهاى (كاتوليك) قرن هفدهم مثال مىآورد كه همان عناصرى را كه وبر به پروتستانها نسبت مىدهد موعظه مىكنند، انتقاد روبرستون يكى از جالبترين انتقادهايى است كه از وبر به عمل آمده است. 4. انتقاد ديگرى كه غالبا از وبر مىكنند اين است كه پروتستانتيسم به عنوان مجموعهاى از آموزههاى مذهبى در تحول سرمايهدارى عقلانى چندان نقشى نداشت، بلكه بيشتر جايگاه اجتماعى پروتستانهايى كه در جوامعشان اقليت به شمار مىآمدند، در رشد اين نوع سرمايهدارى دخيل بود. آنها چنين استدلال مىكنند كه جايگاه حاشيهاى اقليتهاى پروتستان، كه پروتستانهاى معتقد به كالوين نيز غالبا در اين جايگاه قرار داشتند، ارزشهاى نوآورى و فردگرايى را كه با فعاليت سرمايهدارانه و عقلانى همخوانى داشتند، تشويق كرد. همچنين محروميت آنها از مشاغل سنتى، آنها را به فعاليتهاى اقتصادى در مشاغل نوين وادار ساخته بود. در برابر اين نظر مىتوان چنين گفت كه پس چرا اقليتهاى كاتوليك در كسب و كار توفيق نيافتند و ارزشهاى روح سرمايهدارى را كسب نكردند؛ واقعيتى كه خود وبر نيز آن را ياداور شده است. (53) 1ـ جاناتان اچ ترنز، مفاهيم و كابردهاى جامعهشناسى، ترجمه محمدفولادى و محمدعزيزبختيارى،مؤسسهامامخمينى،ص 27. 2و3ـ اتين ژيلسون، نقدتفكر فلسفى غرب، ترجمه احمداحمدى، سمت، ص 211 / ص 201. 4ـ مسعودجلالىمقدم،درآمدىبرجامعهشناسىدين،مركز،ص 60. 5ـ ملكم هميلتون، جامعهشناسى دين، ترجمه محسن ثلاثى، تبيان، ص 38 ـ 39. 6ـ جانمككويرى، تفكردينى در قرن بيستم، ترجمه عباس شيخ شعاعىومحمدمحمدرضايى،قم،دفترتبليغاتاسلامى، ص 198. 7ـ محمدمحمدرضايى،جستارهايىدركلامجديد،سمت،ص 189. 8ـ علىاكبر نوايى، «نظريههاى پيدايش دين»، انديشه حوزه، ش 35 ـ 36، ص 168. 9و10ـ مرتضى مطهرى، فطرت، صدرا، ص 164 / ص 165. 11ـ على دژاكام، تفكر فلسفى غرب از منظر استاد مطهرى، مؤسسه فرهنگ و انديشه معاصر، ص 325. 12ـ علىاكبر نوايى، پيشين، ص 169. 13ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 3، ص 387. 14ـ ر.ك: دين و چشماندازهاى نو، ص 80. 15ـ ر.ك: محمد محمدرضايى، جستارهايى در كلام جديد، انتشارات اشراق، ص 198. 16ـ هانس كليم كيت و...، شناخت دانش اديان، ترجمه و تدوين همايون همتى، نقش جهان، ص 220. 17و18ـ عليرضا شجاعى زند، دين، جامعه و عرفى شدن، نشر مركز، ص 50 / ص 51. 19ـ ملكم هميلتون، پيشين، ص 140. 20ـ جولى اسكات، آيرين هال، دين و جامعهشناسى، ترجمه افسانه نجاريان، نشر رسش، ص 26. 21ـ الوين پلانتينگا، جستارهايى در فلسفه دين، ترجمه مرتضى فتحىزاده، اشراق، ص 66. 22ـ ملكم هميلتون، پيشين، ص 146 ـ 147. 23ـ محمد محمدرضايى، پيشين، ص 206. 24ـ عبدالحسين خسروپناه، انتظارات بشر از دين، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، ص 178. 25ـ مسعود جلالى مقدم، پيشين، ص 70. 26ـ جاناتان اچ ترنز، پيشين، ص 30. 27ـ ميرچاالياده، دينپژوهى، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، ص 321. 28ـ محمدرضا آقايى، «جستارهايى در جامعهشناسى دين»، معرفت، ش 20، ص 36. 29ـ لوئيس كوزر، زندگى و انديشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى، نشر علمى، ص 347. 30ـ جان مك كويرى، پيشين، ص 321 ـ 322. 31ـ عليرضا قائمىنيا، خاستگاه دين، انجمن معارف، ص 24. 32ـ غلامعباستوسلى،جامعهشناسىدينى، سخن، ص 213. 33ـ سيدعباسحسينى قائممقامى،تأملاتفلسفى،اميركبير،ص 87. 34ـ ژان پل ويلم، جامعهشناسى اديان، ترجمه عبدالرحيم گواهى، انتشارات تبيان، ص 18 ـ 19. 35ـ نگارنده،«نظريهجامعهشناسىدين»،معرفت،ش56،ص 47. 36ـ جان هيك، فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، انتشارات بينالمللى الهدى، ص 76. 37ـ هادىصادقى،درآمدىبركلامجديد،انجمنمعارف،ص317. 38ـ محمدتقى جعفرى، فلسفه دين، تدوين عبدالله نصرى، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، ص 100. 39ـ ابوالقاسمفنايى، درآمدى بر فلسفه دينوكلام جديد، انجمنمعارف، ص 139. 40ـ ملكم هميلتون، پيشين، ص 181. 41ـ ماكس وبر، اخلاق پروتستان و روح سرمايهدارى، ترجمه عبدالمعبود انصارى، انتشارات سمت، ص 1ـ2. 42ـ غلامعباس توسلى، پيشين، ص 237. 43ـ جان مك كويرى، پيشين، ص 324 ـ 325. 44ـ استوارت هيوز، آگاهى و جامعه، ترجمه عزتالله فولادوند، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 286. 45ـ ريمون آرون، مراحل اساسى انديشه در جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، ص 580 به نقل از: محمد رضايى يزدى، انديشههاى اجتماعى علامه طباطبائى، انتشارات سازمان تبليغات اسلامى، ص 68 ـ 69. 46ـ برايان موريس، «مطالعه مردمشناسانه دين»، محمدعزيز بختيارى، معرفت، ش 25، ص 83. 47ـ محمدرضا آقايى، پيشين، ص 39. 48ـ غلامعباس توسلى، پيشين، ص 249 ـ 250. 49ـ محمدرضا آقايى، پيشين، ص 38. 50ـ سيدعباس حسينى قائممقامى، پيشين، ص 88. 51ـ محمدرضا آقايى، پيشين، ص 43. 52ـ عبدالحسين خسروپناه، پيشين، ص 181 ـ 182. 53ـ ملكم هميلتون، پيشين، ص 270