ساخت و ساخت گرایی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ساخت و ساخت گرایی - نسخه متنی

ریمون بودون؛ ترجمه: محمدعزیز بختیاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ساخت و ساختگرايى*

ريمون بودون

ترجمه حجة الاسلام محمدعزيز بختيارى

ساخت

معناى «ساخت» در جامعه شناسى به قدرى متعدد است كه ارائه فهرست كاملى از آنها بسيار مشكل و حتى ناممكن به نظر مى رسد. لذا، در اينجا به توضيح بعضى نكات مهم بسنده مى كنيم:

مفهوم «ساخت اجتماعى» از نظر مرداك ( Murdock ) به پيوستگى نهادهاى اجتماعى اشاره دارد. وى مى گويد: نهادهامجموعه هاى دلخواه و تصادفى نيستند، بلكه از نوعى ساخت برخوردارند. مرداك در مورد جوامع باستانى به تفكرى اساسى، كه منتسكيو در روح القوانين به طور منظم مورد مطالعه قرارداده بود، دست يافت. اين تفكر گاهى به عنوان شكلى از تحليل ساختى ـ كاركردى تلقّى مى شود. يكى از اهداف اين نوع تحليل، تبيين پيوستگى و نشان دادن وابستگى متقابل نهادهاى اجتماعى است. پارسونز نيز تلاش كرد تا نشان دهد كه ساخت صنعتى مشاغل با نهادهاى خانواده نوع سنّتى (خانواده گسترده با مسكن واحد) سازگارى ندارد.

به طور كلى، مفهوم ساخت، بويژه براى كاركردگرايان و ساختگرايان، معنايى مشابه با مفهوم نوع ( type ) دارد. براى ارائه نوع شناسى توجه به موارد زير لازم است:

1ـ ارائه فهرستى از متغيرهايى كه به نظر مى رسد با يكديگر همبستگى دارند.

2ـ نشان دادن اينكه اين متغيرها روابط متقابل ساختارى با هم دارند و تصادفى نيستند.

3ـ استفاده اين روابط متقابل براى توزيع اطلاعات مشاهده شده در انواع و طبقات.

يك مورد ساده را در نظر بگيريد: چهار متغير با دو علامت (- / +) وجود داشته باشند كه همه عناصر مورد نظر يا + + + + يا - - - - باشند مى توان گـفت در ايـنجا دو نـوع عنـصر يا دو نوع ساخت وجود دارد. در اين مورد، همبستگى متقابل ( intercorrelation ) ميان متغيرها كامل است. وقتى مى توان انواع ساخت ها را تنظيم كرد كه همبستگى متقابل، اگر كامل نيست، دست كم، تصادفى نباشد.

در برخى متون فكرى مفهوم «ساخت» در تقابل يا در ارتباط با واژه هاى ديگر به كار مى رود; مثلاً، گورويچ ( Gurvitch ) ميان گروه هاى ساخت يافته ( structured ) و گروه هاى سازمان يافته ( organized groups ) فرق مى گذارد. اين تمايز، در واقع، تمايز آشناى ديگرى را تداعى مى كند. گورويچ تأكيد مىورزد كه گروه و گروه بندى مى تواند بر روى پيوستارى نشان داده شود كه يك طرف آن گروه هايى را نشان دهد كه منافع آنها در سازمان هاى متعددى متبلور مى گردد و طرف ديگر گروه هايى را نشان دهد كه مرادف با طبقات ساده آمارى اند. مى توان ميان گروه هاى سازمان يافته و گروه هايى كه اصطلاحاً «اسمى» ناميده مى شوند گروه هاى پنهان ( concealed groups ) دارندورف ( Dahrendorf ) را جاى داد. گروه هاى پنهان از افرادى تشكيل مى شوند كه در منافع عمومى با هم مشترك اند. گورويچ، كه در مقايسه با دارندورف بيشتر طرفدار اين پيوستار است، تصور مى كند كه مى توان ميان گروه هاى اسمى و سازمان يافته يك نردبان كم و بيش ساخت يافته از گروه ها را قرار داد.

گاهى مفهوم ساخت در برابر مفهوم تصادفى ( contingency ) به كار مى رود. لذا، «ساخت» غالباً عناصر ثابت را در برابر عناصر متغير آن تعريف مى كند. بدين ترتيب، ساخت يك مدل، پارامترهاى اين مدل يا تمام كاركردهايى كه متغيرها را به يكديگر مرتبط مى سازد يا مجموع كاركردها و پارامترها را نشان مى دهد. بنابراين، اگر فرض كنيم متغير 1 , x2 , x3 x چنيـن رابطـه اى بـا هم داشتـه باشند

در اينجا گاهى ممكن است گفته شود كه پارامترهاى d , c , b , a و q ساخت نظام را نشان مى دهد. گاهى احتمالاً ساخت شكل f و g روابط متغيرها را نشان مى دهد. گاهى به تمام اشكال g , f و پارامترهاى , c , b , a d و g اشاره دارد.

«ساخت»، كم و بيش با ابهام براى تمييز اصلى از ثانوى، ضرورى از غير ضرورى واساسى ( basic ) از احتمالى ( contingent ) به كار مى رود. از اين رو، مانهايم ( Mannheim ) «ساخت اجتماعى» را به معناى «رشته ( thread ) نيروهاى اجتماعى متعاملى» به كار مى برد «كه روش هاى گوناگون مشاهده و تفكر را به وجود مى آورد.» در اينجا «ساخت اجتماعى»، دقيقاً به تمام عناصر نظام اجتماعى، كه جامعه شناس آنها را موجب پيدايش عناصر ديگر و مسلّط بر آنها مى داند، اشاره دارد. براى مانهايم اين عناصر مادى ـ كه بدون دقت، «نيروهاى اجتماعى» ناميده مى شود ـ است كه عناصر فكرى ( ideological )را تبيين مى كنند. البته اين مطلب تفاوت گذارى مشهور ماركس ميان روبنا و زيربنا را به خاطر مى آورد. تأثير سنّت ماركسيستى توضيح مى دهد كه چرا جامعه شناسان غالباً «ساخت اجتماعى» را به مثابه وجه يا نسخه ( version ) ديگرى از «نظام قشربندى» به كار مى برند، در حالى كه متغيرهاى قشربندى اساسى و تعيين كننده فرض مى شوند. اگرازابتدا دسته هايى از متغيرها به عنوان تعيين كننده فرض نمى شد «ساخت اجتماعى» وجه ديگرى از مفاهيمى مانند « سازمان اجتماعى» ( socialorgaunizatian ) يا «نظام روابط اجتماعى»( system oF social relations ) تلقّى مى گرديد. اين مطلب را كروبر ( Kro eber )، ايوانز ـ پريچارد ( Evans- Pritchard )و رادكليف براون ( Radcliffe Brown ) هركدام به شيوه خاص خود توضيح داده اند.

بعضى اوقات «ساخت اجتماعى» به معناى محدوديت هايى به كار مى رود كه كنش فردى با آن مواجه مى گردد. اگر به اين تعريف كاملاًمقبول،اين قضيه( proposit ion ) قابل مناقشه را اضافه كنيم كه ساخت ها در تمام موارد براى تعيين كنش فردى كفايت مى كنند، يعنى به طور كلى، فرد را نسبت به موضوع آزاد نمى گذارد، نوع كاملاً گسترده اى ( spread ) از گروه ساختگرا به دست مى آيد.

در برخى از متون، «ساخت» تقريباً معادل توزيع ( distr ibution )، به معناى آمارى آن، به كار مى رود. بنابراين، «ساخت اجتماعى ـ شغلى» ( socio-professional str .) براى توصيف توزيع افراد جمعيت در انواع گوناگون موقعيت هاى اجتماعى ـ شغلى به كار مى رود. همين طور، لازارسفلد ( Lazarsfeld ) وقتى در مورد متغيرهايى صحبت مى كند، كه مشخص كننده واحدهاى جمعى است، ازمتغيرهاى ساختى سخن مى گويد. بلاو ( Blau ) نيز وقتى يك متغير به صورت كاركردى از يك توزيع نمودار مى شود، از تأثير ساختى سخن مى گويد. بنابراين، به نظر بلاو، زمانى كه تمايل كارگران يدى به رأى دادن به چپ ( Left ) به وسيله نسبت آنها در محيط تعيين مى شود، يك تأثير ساختى وجود دارد.

همچنين «ساخت» به عنوان معادل واژه آلمانى gestalt و واژه انگليسى pattern به كار مى رود. اين معنى مستلزم مفهوم پيكربندى ( configuration ) است. در اين معنى، گروه نما ( sociogram ) براى نشان دادن ساخت گروه به كار مى رود. تحليل ساختى براى اشاره به نمايش گرافيكى يا ماتريسى روابط جذب كنندگى ( attraction ) و دفع كنندگى ( repulsion ) ميان اعضاى يك گروه به كار مى رود. «ساخت» همچنين براى توصيف ماتريس همبستگى ميان متغيرها نيز كاربرد دارد تا نشان دهد كه ضريب هاى همبستگى ( coeff icients ofcorrelation ) ارزش ها به طور تصادفى توزيع نشده اند.

بنابراين، اگر نظام ( system ) به معناى «مجموعه عناصر به هم وابسته» فرض شود مفهوم ساخت مى تواند در ارتباط با مفهوم نظام در نظر گرفته شود. «ساخت» همچنين مى تواند به شكل هاى ديگرى تعريف شود كه در تقابل يا در توافق با مجموعه مهمى از مفاهيم ديگر قرار گيرد; يعنى معانى متفاوتى كه تنهامتن ( context ) كم و بيش معناى دقيق آن رامعيّن خواهد كرد.

ساختگرايى

اين واژه مجموعه اى از افكار پيچيده و پراكنده را توصيف مى كند كه در دهه 1960 ميلادى، بويژه در فرانسه، در علوم اجتماعى پديد آمد. اصولاً به نظر مى رسيد كه ساختگرايى به مثابه يك تلاش روش شناختى مزاياى انقلاب ساختگرا را، كه در زبان شناسى در حال وقوع بود، به ديگر علوم اجتماعى توسعه مى بخشد. از يك سو، فقه اللغه كلاسيك ( philology ) اساساً به توصيف تمام اجزاى زبان ها مى پرداخت (واژگان، نحو و جز آن.) ازسوى ديگر، زبان شناسى ( linguistics ) ساختگرا به تحليل ساخت زبان كمك كرد. مثال واج شناسى ( phonology ) به ما اجازه مى دهد تا به راحتى مفهوم ساخت را توضيح دهيم. واج شناسى كلاسيك مى خواهد واج هاى گوناگون (صوت هاى اساسى در يك زبان) را تشخيص دهد. در نهايت، واج شناسى، سعى مى كند تا تحوّل تاريخى اين واج ها و تفاوت آنها را در بخش هاى گوناگون يك جامعه توصيف كند. به عنوان مثال، مجموعه اى از واج هاى آلمانى را با واج هاى فرانسوى مقايسه نمايد. از سوى ديگر، واج شناسى ساختگرا مى خواهد اثبات نمايد كه مجموع واج هاى يك زبان، نظام منسجمى را مى سازد كه قادر است چارچوبى مناسب و اقتصادى به فرايند ارتباطى عرضه نمايد. به واج هاى انگليسى توجه نماييد: طبق نظر (تركيب Jakobson ياكوب سان ) تمام واج هاى زبان انگليسى از دوازده ويژگى متمايز بنيادين و دوتايى ساخته مى شوند:

باصدا/بى صدا( vicalic/not vicalic )، صامت/ غير صامت ( consonantal not_consonantal /)، زير/بَم( flat/sharp )، خيشومى/ دهانى( hasal/oral )،بلند/كوتاه ( long/short ) و... .

اين دوازده ويژگى دوتايى از لحاظ نظرى 4096=212 تركيب از واج هاى ممكن را مجاز مى سازد. بسيارى از زبان ها عملاً تنها تعداد اندكى از اين واج ها را مورد استفاده قرار مى دهند. البته واج هاى واقعى يك انتخاب اتفاقى از واج هاى ممكن نيستند، بلكه آنها نظامى از تركيبات و ويژگى هاى متمايز و اساسى را نشان مى دهند; يعنى ساختى كه زبان شناسى ساختى آن را به دقت تحليل مى كند.

تفاوت ميان واج شناسى كلاسيك و واج شناسى ساختى و به طور عام تر، تفاوت ميان زبان شناسى كلاسيك و زبان شناسى ساختى در حوزه مطالعات زبانى (براى برخى از علوم اجتماعى)، تمايزات قديمى و آشنايى را بازگو مى كنند. بنابراين، مى توان هم نهادهاى اجتماعى را به راحتى توصيف كرد و هم ساخت نظامى را كه از مجموع نهادهاى جامعه به دست مى آيد، مورد مطالعه قرار داد. روش اخير، كه مى توان آن را «ساختى» ناميد، روشى است كه منتسكيو آن را در كتاب روح القوانين به كار برده است. به نظر منتسكيو، چارچوب سياسى، سازمان حقوقى، سازمان اجتماعى و سازمان خانوادگى يك كل منسجم را مى سازد; چيزى كه امروز ما آن را «ساخت» مى ناميم. وى بسيارى از تركيبات ممكن را خارج مى سازد; چون اين تركيبات در آن ساخت اجتماعى خاص قابل درك نيستند. به هر صورت، منتسكيو نمى گويد كه عناصر اجتماعى متفاوت ضرورتاً به يكديگر اشاره دارند. اين واقعيت كه برخى از تركيبات كنار گذاشته مى شوند به اين معنى نيست كه تركيبات محدود و قابل مشاهده نظام مند و منسجم اند.

دوتوكويل عقيده مشابهى در كتاب رژيم سابق و انقلاب ابراز داشته است. وى توضيح مى دهد كه ويژگى تمركز اداره فرانسوى چگونه توانست نظام اجتماعى و سياسى فرانسه را متفاوت با نظام انگليسى بسازد. حتى نويسندگان جديدى چون مرداك نيز چنين عقايدى دارند. مرداك در كتاب ساخت اجتماعى با استفاده از اطلاعاتى در مورد جوامع قديمى، توضيح مى دهد كه قوانين اقامت (مادرگرا يا پدرگرا) قوانين ارث، قوانين فرزندى (مادرگرا يا پدرگرا)، قوانين تحريم زناى با محارم و كلماتى كه براى توصيف انواع گوناگون خويشاوندى و مانند آن به كار مى رود چگونه ساخت ها را مى سازند; ساخت به اين معنى كه تركيب ها تصادفى نيستند و نوعى از اقامت با نوع معيّنى از نسب و ازدواج سازگارتر است تا با ديگرى. اما مرداك، مانند منتسكيو، پيوستگى نظام نهادى را از نقطه نظر كمترين مى بيند تا بيشترين; مثلاً، همبستگى هاى آمارى كه از اطلاعات او ناشى مى شود بسيار ضعيف است. تلازم هاى متقابل روابط با تلازم هاى دقيق منطقى (اگر «الف» پس «ب») قابل مقايسه نيستند، بلكه با تلازم هاى ضعيف نوع عرضى ( Stochastic ) (اگر «الف» پس غالباً «ب») قابل مقايسه اند. همچنين مى توان تضاد نوعى جامعه سنّتى و جديد را نمونه اى از تحليل ساختى دانست. اين دو نوع جوامع با صفاتى متضاد تعريف مى شوند.

همه اين مطالعات از آنهايى اند كه مى توان نام تحليل «ساختى» بر آنها نهاد. در تحليل ساختى، هدف آن است كه نشان داده شود مجموعه اى از نهادها كه جامعه اى را توصيف مى كنند ساختى را تشكيل مى دهند، به نحوى كه اين مجموعه بايد به عنوان تركيبى قابل اعتماد (و نه اتفاقى) از عناصر ديده شود. تحليل «ساختى» در واج شناسى نشان مى دهد كه مجموعه اى از واج ها صفاتى موزون، به هم پيوسته و متمايز را ارائه مى دهند. از اين رو، زبان شناسى «ساختى»، كه مراحل ساختى را رعايت مى كند، يك بدعت اصولى در روش شناسى نيست. اگر بتوان از انقلاب سخن گفت اين انقلاب بيشتر در حوزه مطالعات زبان رخ داده است; چون اين روش درجامعه شناسى و اقتصاد به طور سنّتى مورداستفاده قرار مى گرفت. همان گونه كه جوردن ( Jourdain ) بدون آنكه بداند به نثر سخن مى گفت، منتسكيو و دوتوكويل نيز به صورت ناخودآگاه در جامعه شناسى از «ساختگرايى» استفاده مى كرده اند و يا به عبارت ديگر، جامعه شناسى ساختى رابه كارمى گرفته اند. اين واقعيت كه اصطلاحاتى مانند «زبان شناسى ساختى» يا «انسان شناسى ساختى» در مقابل «اقتصاد ساختى» يا «جامعه شناسى ساختى» به كار برده مى شوند، اثبات مى كند كه تحليل ساختى به طور سنّتى در اقتصاد و جامعه شناسى دنبال مى شده است.

در انسان شناسى وضعيت فرق مى كند. لئو اشتراوس در كتاب ساختهاى ابتدايى خويشاوندى The Elementary structures ) of kinship ) ديدگاه «ساختى» را در حوزه اى از مردم شناسى كه سنتاً روش توصيفى بر آن حاكم بود، به كار گرفت. پيش از او، قوم شناسان براى تبيين تنوّع گسترده قواعد تحريم روابط جنسى با نزديكان خونى، با مشكل بزرگى مواجه بودند. سؤالاتى از اين قبيل مطرح بود كه چرا در برخى از جوامع ازدواج ميان دختر عمو و پسر عمو يا دختر خاله و پسر خاله ممنوع است، ولى ميان دختر دايى و پسر عمّه يا پسر دايى و دختر عمّه مجاز است، در عين حال، در بعضى جوامع ديگر ازدواج با دختر دايى مجاز است، ولى ازدواج با دختر عمّه ممنوع مى باشد؟ لئو اشتراوس تصميم گرفت كه پاسخ اين سؤالات رابااستفاده از روش شناسى اى مشابه آنچه كه در واج شناسى «ساختى» به كارمى رود،به دست آورد. هدف واج شناسان اين است كه نشان دهند كه هر نظام صوتى را مى توان به عنوان پاسخ خاصى به يك مسأله و مشكل عمومى تلقّى كرد; يعنى هر نظام صوتى يك پشتوانه صوتى مقتصدانه براى فرايند ارتباط فراهم مى سازد. به همين ترتيب، لئو اشتراوس مى خواست نشان دهد كه نظام هاى قوانين ازدواجى، كه در جوامع كهن وجود داشتند، راه حل هاى خاصى براى يك مسأله عام مى باشند; يعنى تضمينى هستند براى پراكندن زنان در ميان بخش هاى گوناگون جوامع. اكنون كه اين مسأله عام مورد توجه قرار گرفت، مى توان نشان داد كه مثلاً، يك پاسخ منسجم (از نقطه نظر خاصى)، علاوه بر قواعد ديگر از تحريم ازدواج ميان دختر عمو و پسر عمو يا دختر خاله و پسر خاله و تجويز آن ميان دختر عمّه و پسر دايى يا دختر دايى و پسر عمّه مركّب است، در حالى كه نظام منسجم ديگرى مركّب از تحريم ازدواج ميان دختر عمو و پسر عمو يا دختر خاله و پسر خاله و تجويز ازدواج با دختر دايى است.

نظريه لئو اشتراوس با انتقاداتى جدّى مواجه گرديد. به عنوان مثال، اومانز ( Omans ) بر ويژگى غايت انگارانه آن (اينكه قواعد ازدواج همبستگى گروه را تضمين مى كنند) تأكيد مىورزد. وى همچنين خاطرنشان مى سازد كه ازدواج هاى ترجيحى با دختر دايى بيشتر در جوامع پدرتبار يافت مى شود; جايى كه روابط با عمو و دختر عمو غير صميمى، ولى با مادر و دايى اش گرم و صميمى است. به نظر لئو اشتراوس، تأكيد بر چنين واقعيتى به «سرگردانى هاى گذشته از اصالت روان شناسى» برمى گردد. اما ليچ ( Leach )، بويژه با استفاده از تحليل نظام هاى كاچين ( Kachin )، تأكيد ورزيد كه نمى توان قراردادهاى ازدواج را از زمينه بزرگترى (مبادلات اقتصادى، سياست و...)، كه بدان تعلّق دارد، جدا كرد.

بايد گفت: «انقلاب ساختى» (پذيرش روش شناسى ساختى) در زبان شناسى و انسان شناسى بايد بيشتر به صورت محلى تلقّى شود (نه عمومى)، يعنى اين اصول تصورات جديدى را در حوزه هاى قديمى گسترش مى دهند، ولى انقلاب در اين حوزه ها موجب روش شناسى هاى جديدى شده است كه از محدوده ( spectrum ) زبان شناسى و قوم شناسى فراتر مى روند. از اين رو،در واج شناسى ساختارى و نحو ساختارى ( S._Syntax ) اشتراوس و بوش ( Bush )، مطالعات ويل ( Weil ) و چومسكى در مورد خـويشاوندى يك روش شناسى رياضى بنيادين ( Mathematical method ) را به كار مى برند كه در تحسين عمومى واعتبار( prestige )آنها سهيم است.

اين اعتبار يكى از دلايلى است كه افتادن در دام متافيزيك را اثبات مى كند، در حالى كه در ابتدا متافيزيك يك مفهوم روش شناختى آن بود. گرچه برخى از نويسندگان، مانند پياژه ( Piaget )، ديدگاه ساختى ( Str. perspective ) و ساختگرايى ( structuralism ) را به هم آميخته اند، ولى به دليل همين افتادن در دام متافيزيك بايد كاربرد واژه ساختگرايى را حفظ كرد. اين يك تعميم فاحش وبلكه اثبات دوباره پيش فرض هايى ( postulats ) است كه زبان شناسى و انسان شناسى به طور طبيعى در حوزه خود معرفى كرده بودند، اما كاربرد و تعميم آنها درحوزه هاى ديگر مشكل مشروعيت ( legitimacy ) را به وجود آورد. از اين رو، قوم شناسى، كه جوامع را بدون سنّت مكتوب يا واج شناسى، كه يك زبان را مورد مطالعه قرار مى دهد، ناچار است از يك ديدگاه همزمان ( synchronic ) تبعيت نمايد. آنان مى توانند نظام موجود، قواعد ازدواج و مجموعه اى از داستان هاى افسانه اى اش را مورد ملاحظه قرار دهند، ولى واقعيات ( facts ) يا اطلاعاتى ( data ) در دست نخواهند داشت كه به آنها اجازه دهدتاتكوّن( genesis )ياتحول( evolution ) اين نظام ها را مورد مطالعه قرار دهند.

در واقع، طبيعت واقعيت ها مانع از آن مى شود كه آنها از تحليل ناهمزمان ( disachronic ) استفاده كنند. اعتبار تحليل هاى ساختى در زبان شناسى و انسان شناسى در آن زمان (دهه 1960)، يعنى اعتبارى كه موافق با اشارات ( aphorisms ) معرفت شناختى( epistemological )لئواشتراوس است، برخى از جامعه شناسان را وادار ساخت تا نتيجه بگيرند كه «تحليل همزمان» در مقايسه با تحليل ناهمزمان مزاياى بى شمارى دارد. التوسر ( Althusser )و باليبار ( Balibar )، به طور نمونه، شروع به مطالعه دوباره آثار ماركس( Marx )، بخصـوص كتاب سرمايه ( Capital ) كردند. آنان سعى كردند سنخ شناسى ( typology ) تشكّل هاى اجتماعى( formationssocial ) و روش هاى توليدى را كه از عناصر ساده آغاز مى شود، كشف نمايند. در واقع، ماركس بهانه مناسبى [براى اين منظور] بود. هدف نشان دادن اين مطلب بود كه «تشكّل هاى اجتماعى» از تركيب عناصر ساده (مانند ارزش اضافى و امثال آن) ساخته مى شود، دقيقاً آن گونه كه نظام هاى آوايى ( phonetic ) از تركيب هاى ( cambinations )علايم مشخصى ساخته مى شود.

بنابراين، ماركس با چهره اى ديگر به عنوان ساخگرايى ظاهر مى شود كه مشتاق است ساخت همزمان گروه بندى هاى ( groupings ) اجتماعى را مطالعه نمايد و در واقع، عملاً به عنوان كسى كه نسبت به تحليل تغيير اجتماعى علاقه اى نشان نمى دهد [ايفاى نقش كند.] تفسير ساختگرايانه ماركس، كه بر ساخت نظام هاى تركيبى گوناگون تأكيد مىورزد، امتياز خوب ايجاد روابطى انعطاف پذير ميان روبنا و زيربنا را ( infrastructure-superstructure ) داشت تا نشان دهد كه «تشكّل هاى اجتماعى» سرمايه دارى و سوسياليستى مى توانند با ساخت هاى خاصى در نظر گرفته شوند. دليل موفقيت اين تفسير اين است كه اين برخورد ساختگرايى، كه التوسر و پيروان اش به ماركس نسبت دادند، آنها را قادر ساخت تا ماركسيسم را از گودالى كه در آن افتاده بود نجات دهند و دوباره به ماركسيسم اعتبارى علمى و انعطافى خاص بدهند كه متفكران ماركسيستى ناچار از تأييد آن باشند.

تمايل مشابهى به «همزمان» در كتاب كلمات و اشيا ( Wards and Things ) نوشته ميشل فوكو ( Michel Foucault ) ديده مى شود. در اين كتاب تاريخ علوم اجتماعى و طبيعى به عنوان نتيجه عدم تعادل ساختى تبيين شده است: دوره هاى بزرگى از اين تاريخ تحت سلطه ساخت معرفتى ( epistemic ) است كه فوكو آن را به عنوان يك پيوستگى ( coherence )داخلى مستحكم ( infallible ) تحليل مى كند. اما [در زمينه] پيامد اين ساخت ها، فوكو معتقد است كه اين پيامد، معقول يا قابل توجه نيست. ساختمان ( construction ) درخشانى كه در كتاب كلمات و اشيا وجود دارد از نظر منطقى،چيزى بيش از يك سنخ شناسى نيست. اين سنخ شناسى ارتباط كمى با تاريخ علوم دارد. مثلاً، هيچ مورّخ علوم اجتماعى نخواهد پذيرفت كه آدام اسميت ( Adam Smith ) زمانى كه براى نخستين بار جدول هاى تطور درون زاى تغيير اجتماعى را طرح كرد، تغيير معرفتى را از پيش تعيين كرده باشد.

ساختگرايان با تفاوت گذارى ميان تحليل همزمان و تحليل ناهمزمان، به طور قابل ملاحظه اى، از بلندپروازى هاى خود كاسته اند; غالباً سنخ شناسى ها را توسعه داده و از دليل وجود آن چشم پوشيده اند. اين [موضوع] مى تواند در مقايسه با بررسى هايى مانند بررسى هاى ماركس و دوتوكويل، كه هميشه تفاوت هاى همزمان را در انواع اجتماعى به مثابه نتيجه فرايندهاى ناهمزمان تعبير مى كردند، به عنوان يك پيشرفت مشكوك ملاحظه شود. نظام هاى متفاوت فرانسه و انگليس يا فرانسه و آمريكا به وسيله دوتوكويل به عنوان نتيجه فرايند جامعى ( cumulative ) كه از تفاوت هاى اساسى ناشى مى شود، تبيين گرديد.

ماركس هم اين گونه است: وى تفاوت هاى ميان انواع اجتماعى مشاهده شده در سطح همزمان را به عنوان نتيجه يك فرايند ناهمزمان تبيين مى كند. اهميت فراوانى كه به «همزمان» داده مى شود نه تنها موجب تفاوت گذارى ميان اين سنخ هاى نامعقول مى گردد، بلكه در مورد اين تفاوت ها اغراق گويى كرده و آنها را دوباره اثبات مى نمايد. از اين رو، تقابل جوامع جديد و سنّتى كمك بزرگى به ساده كردن و اشتباه نشان دادن مفاهيم تكامل كرد.

جامعه شناسى نوسازى( modernization ) غالباً مى پذيرد كه مثلاً، «جوامع سنّتى» ضرورتاً ثابت اند ( unchanging ) يا نوسازى موظف به پيشرفت در تمام جهات است. چنين گزاره هايى، كه حتى در برابر يك بررسى سطحى نمى تواند مقاومت كند، از اين واقعيت ناشى مى شود كه سنخ شناسى اى كه جوامع سنّتى و جديد را در برابر يكديگر قرار مى دهد، نه به عنوان يك ابزار پژوهش ( neuristic tool )، بلكه به عنوان بيان واقعيتى درباره يك زيرساخت، لحاظ شده است.

فشارهايى وجود دارد كه يك مردم شناس پژوهشگر در اسطوره هاى ( myths ) باستانى يا يك واج شناس را مجبور مى سازند تا نظام هاى اسطوره ها يا واجى را به مثابه محصولات فعاليت انسانى تحليل كنند. علم مابعدالطبيعه ساختگرا ( structuralist metaphysics ) در حالى كه از تعميم ( generalizatian ) و تبلور( Crystallization ) استفاده مى كند، از اين وضعيت هاى خاص، گزاره هاى روشـ شناختى و هستى شناختى( ontological )بيرون مى كشد.گزاره روش شناختى عبارت است از اينكه پديده هاى اجتماعى پيامدها يا جلوه هاى ساخت هايند و نمى توانند به عنوان پيامد كنش هاى انسان لحاظ شوند. گزاره هستى شناختى اين است كه تنها «ساخت» وجود واقعى دارد و افراد جلوه هاى ساده يا پشتوانه ساخت هايند. افراد تا جايى كه ساخت را قابل رؤيت ( visible ) مى سازند مورد توجه قرار دارند. وقتى كه افراد به را به عنوان موجوداتى قادر به رفتار استراتژيك (استراتژيك مانند اختيارى نادرست استعمال شده است) توصيف مى كند، به زودى كشف مى شود كه اين رفتارهاى اختيارى ( intentional ) تنها به توليد مجدّد ( reproduction ) ساخت هايا بر طبق هوس ايديولوژيكى جامعه شناس، به توسعه آنها در جهتى كه به وسيله معناى تاريخى مقدّر شده است، هدايت مى شوند. آدام اسميت و داروين ( Darwin ) بنا به نظر فوكو، چيزى جز نمودهاى ( manifestions ) ساخت معرفتى زمان خودشان نيستند.

خود ( ego )، كه در سه گانان (خود، فراخود و نهاد) فرويد ( Freud ) نقش اساسى داشت، در تفسير ساختگراى لاكان ( Lacan ) از نظريه تحليل روانى ( psychoanalytic )، آن گونه كه تاركل ( Turkle ) نشان داد، وجود نداشت.

فرد در نزد لاكان پشتوانه ساده اى براى ساخت هاى ناآگاه است. عوامل ( agents ) اجتماعى جامعه شناسى ساختگرا نيز پشتوانه يا به تعبير بهتر، ابزارهاى ( ersatz ) با اراده يا كورى هستند كه ساخت هاى اجتماعى به وسيله آنها ساخته مى شوند، خود را اظهار مى دارند، بازتوليد مى شوند و تغيير مى كنند; اما ساخت هاى اجتماعى عموماً به تعداد اندكى از متغيرهاى برگزيده اختيارى تقليل مى يابند و چنين تصور مى شود كه آنها بر مجموعه اى از متغيرهايى كه نظام اجتماعى را مى سازند، مسلّط اند. در اينجا لازم است تضاد با نويسنده اى مانند دوتوكويل نيز مورد توجه قرار گيرد: «تمركز ادارى» ابتدا به عنوان يك متغير اساسى در نظر گرفته نمى شود و اهميت آن بعداً معلوم مى گردد. جامعه شناسان ساختگرا بعكس، متغيرهاى قشربندى را، كه خود به تقابل ساده طبقات رهبر و رهرو تقليل مى يابند، ابتدا به عنوان متغيرهاى اساسى لحاظ مى كنند. وجود دولت ( state ) مى تواند مورد اغماض قرار گيرد; زيرا اين امر قابل قبول است كه دولت ضرورتاً در اختيار طبقه رهبرى كننده قرار دارد.

ساختگرايى (نه آن گونه كه پياژه آن را تعريف كرده ـ يعنى تحليل ساختى ـ بلكه به آن معنى كه در اينجا به عنوان يك لغزش متافيزيكى از تحليل ساختى تعريف شده) آن گونه كه قبلاً مورد توجه قرار گرفت، مبادله عقايد پراكنده اى است كه اصولاً در فرانسه وجود داشت; زيرا در اواخر قرن نوزدهم زوال فلسفه اصالت وجود ( existentialism ) ميدان را براى شيوه جديد روشنفكرى خالى گذاشت; چون گروه ( jet-set ) روشنفكران پاريس دايماً فلسفه هاى جديدى را ايجاد مى كردند و ساخت گروه روشنفكرى مشابهى در انگليس، آلمان، ايتاليا يا ايالات متحده آمريكا وجود نداشت. دليل ديگر شايد اين بود كه ساختگرايى توانست براى مدتى به اعتبارى علمى، كه از اكتشافات زبان شناسى و انسان شناسى ناشى گرديد، مباهات كنند. همچنين تعدادى از نويسندگان بااستعداد مى توانستند تركيب شفاهى ماهرانه اى به وجود آورند كه كتب مهم فرويد، ماركس، نيچه و عده اى ديگر را به روش ساختگرايى تفسير نمايند. اگر ساختگرايى يك تخصص محلى است، مى تواند به وسيله البيرونى ( Albironi )، ايتاليايى اى كه با فرهنگ فرانسه آشنايى دارد، به عنوان شرح «خودخواهى هاى فرهنگ فرانسوى» توصيف شود. دليل آن اين است كه على رغم مهارت شفاهى اى كه موجب موفقيت آن گرديد و نيز على رغم دلبستگى آن به ارزش «تعمّق» ( depth )، در صورت بندى ( formula ) مابعدالطبيعى اش يك بازگشت فرهنگى وجود دارد: چگونه مى توان با گرفتن حد ( margin ) آزادى عمل از عامل يا كنش گر اجتماعى به وسيله ساخت ها، با جانشين كردن يك سنخ شناسى نتراشيده ( rough ) به جاى تنوّع سنخ هاى اجتماعى، با تقليل تكثّرساختى نظام هايى كه با يكديگر وابستگى و كنش متقابل دارند، به چند متغيرى كه بى دليل مهم به نظر مى رسند (مانند متغيرهاى قشربندى) يا با دادن يك تفوّق مطلق به «همزمان» در برابر «ناهمزمان»، دانش فرايند و نظام اجتماعى را ترقّىداد؟


* متن حاضر از منبع ذيل به فارسى ترجمه شده است:

A Critical Dictionary of Sociology , by Raymond Bondon and Francois Bourricaud. selected and translated by Peter Hamilton, 1989, Routledge and the University of Chicago, PP. 387-395

/ 1