از خود بیگانگی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از خود بیگانگی - نسخه متنی

ابوالقاسم بشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

از خودبيگانگى

ابوالقاسم بشيرى

مقدّمه

از خود بيگانگى، يكى از مهم‏ترين مسائل انسان‏شناختى است كه در رشته‏هاى گوناگون علوم انسانى از جمله جامعه‏شناسى، روان‏شناسى، فلسفه و حتى روان‏پزشكى مورد توجه قرار گرفته است. مفهوم « alienation » كه دز زبان فارسى به «از خودبيگانگى» ترجمه شده است، عنوانى است كلى براى بسيارى از دردهاى فردى و اجتماعى انسان؛ و به دليل همين كليت، مفهومى است بسيار مبهم. به عبارت ديگر، وقتى همه مشكلات را زير يك عنوان كلى خلاصه مى‏كنيم، در واقع روشن نيست كه درباره چه مشكلى بحث مى‏كنيم. براى مثال، وقتى مى‏گويم: «فلانى بيمار است» چيزى كه از اين تعبير دستگيرمان مى‏شود، اين است كه حال اين شخص خوب نيست؛ يعنى آن‏گونه كه بايد باشد نيست. اما اينكه چه مشكلى براى او پيش آمده، يا چه اختلالى در مزاج او رخ داده، كه موجب اين وضع شده است و چگونه مى‏توان با ايجاد تغييراتى در مزاج او زمينه بهبودى او را فراهم نمود، مشخص نيست. بر همين اساس است اگر فردى دچار از خودبيگانگى شده باشد. سؤال مى‏شود چگونه اين مشكل يا بيمارى به وجود آمده، راه‏حل و يا درمان آن چيست؟ چرا بسيارى از انسان‏ها به اين درد مزمن مبتلا هستند؟ راه‏هاى پيشگيرى از آن كدام است؟ چه اقداماتى بايد در زندگى انسان صورت گيرد تا به رفع آن منجر شود؟ مجموعه سؤالاتى از اين دست و پاسخ به اين پرسش‏ها، مستلزم بررسى مفهوم از خودبيگانگى، تبيين ديدگاه‏هاى مختلف درباره آن و در نهايت، ارائه راه‏كارهايى براى پيشگيرى يا درمان آن مى‏باشد. ابتدا به بررسى مفهوم از خودبيگانگى مى‏پردازيم:

بررسى مفهوم از خودبيگانگى

واژه « alienation » كه در زبان فارسى غالبا به «از خودبيگانگى» ترجمه شده است، در فلسفه غرب سابقه طولانى دارد. ريشه اين اصطلاح كلمه لاتينى « alius » به معناى «ديگر» است. پسوند en در زبان لاتينى صفت‏ساز است. بنابراين، « alien » به معناى منسوب به ديگرى است. از صفت alien فعل alienate ساخته شده است، به معناى «از آنِ شخص ديگر كردن» يا به عبارت واضح‏تر، «انتقال به غير». سپس از اين كلمه، اسم فعل alienation به معناى «انتقال به غير» (اليناسيون) ساخته شده است. مورد استعمال اصلى آن مناسبات حقوقى است به معناى سلب حقى از يك شخص و انتقال آن به شخصى ديگر. اما با گذشت زمان، اين مفهوم آن‏قدر توسعه پيدا كرده، كه در جامعه‏شناسى، روان‏شناسى، فلسفه و حتى روان‏پزشكى كاربرد دارد. در روان‏شناسى و روان‏پزشكى، اليناسيون عبارت است از حالت ناشى از اختلال روانى يا به اصطلاح، «روانى» بودن. (1) البته اين معنا نيز با مفهوم حقوقى كلمه ارتباط دارد؛ زيرا از يك سو بيمار روانى، شخصى است كه سلامت عقل خود را از دست داده است (عقل از او سلب شده است)، و از سوى ديگر، قانون پاره‏اى از حقوق چنين شخصى را سلب مى‏كند و به ولىّ يا وارث او انتقال مى‏دهد. اين همان مفهوم قضايى «حجر» است. بنابراين، «فرد الينه» از جهت قضايى معادل «محجور» خواهد بود. (2) پس از بررسى مفهوم «اليناسيون»، نگاهى كوتاه به سير تاريخى آن، به ويژه در فلسفه غرب، مى‏اندازيم.

دورنماى تاريخى از خودبيگانگى

واژه از خودبيگانگى در طول تاريخ گاهى مفهومى با بار ارزشى مثبت و گاهى نيز بار ارزشى منفى و ضد ارزش داشته است. آنچه در محافل علمى و فرهنگى مطرح و در اينجا مدّنظر است، كاربرد منفى آن است. اما به دليل اينكه در گذشته اين واژه بيشتر با بار ارزشى مثبت مورد استفاده قرار گرفته است، اشاره‏اى كوتاه به معناى مثبت آن مى‏كنيم.

اليناسيون يا از خودبيگانگى به معناى مثبت يعنى وارستن از خود يا از خود بى‏خود شدن است. از اين‏رو، به معناى خَلْسه يا وجد و حال عرفانى است. (3) اگر اليناسيون را به اين معنا در نظر بگيريم، در واقع يك روش عرفانى ( mystic ) است براى رسيدن به دانش حقيقى. در اين صورت، در مقابل روش عقلانى قرار مى‏گيرد. در روش عقلانى انسان مى‏كوشد با تحليل و تركيب مفاهيم به حقايق جهان دست يابد، ولى در روش عرفانى، عارف براى رسيدن به حقيقت سعى مى‏كند از خويشتن خويش بيرون آيد و حقيقت را در خود حقيقت درك كند. بنابراين، تجربه عرفانى به معناى توضيح ( explanation ) رازهاى نهفته هستى نيست، بلكه به معناى رفتن در دل اين رازها و پذيرفتن آن‏ها به همان صورت سر بسته است. به همين دليل است كه در عرفان ايرانى، در ستايش بيخودى و بيهوشى و نكوهش عقل و هوش مطالب فراوانى بيان شده است.

تاريخ اين نحوه تفكّر در غرب نيز از دير زمان وجود داشته است؛ هم در اديان بسيار كهن و هم در نظرات برخى از قديمى‏ترين فلاسفه غرب (يونان). در اينجا به عنوان شاهد، نمونه‏هايى را به اختصار ذكر مى‏كنيم:

فيلون اسكندرانى (حدود 40 م) اين رگه عرفانى و شهودى را داخل در فلسفه و ديانت يهودى مى‏كند. در «سفر خروج» چنين آمده: «موسى به خدا گفت: اينكه چون نزد بنى‏اسرائيل برسم و بديشان گويم خداى پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند كه نام او چيست، بديشان چه بگويم كه خدا به موسى گفت: هستم آنكه هستم و گفت به بنى‏اسرائيل چنين بگو: اهيه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.» (4) تعبير فيلون از اين عبارت آن است كه خدا مى‏گويد: ماهيت من هستى است و هستى قابل توصيف و بيان نيست؛ يعنى ذات خداوند را نه با انديشه تحليلى، بلكه با مراقبت عرفانى جذبه، با بيرون آمدن از خويشتن مى‏توان دريافت، و كسانى را كه نمى‏توانند اين حال بى‏خويشتنى را درك كنند، «ساكنان هميشگى تاريكى‏اند» و سخنان كسانى كه «در روشنايى زندگى مى‏كنند» باور ندارند. (5)

در فلسفه نوافلاطونى قرن سوم نيز در آثار فلوطين (205ـ270 م) اين تعبير به كار برده شده است. او نيز راه دستيابى به دانش حقيقى را بيرون شدن از خود و جذب شدن به سوى مطلوب مى‏داند. (6) چنانكه مى‏بينيم در فلسفه اشراقى و در يهوديت و مسحيت قرون وسطايى و در عرفان ايران و به طور كلى در تفكر شهودى، بى‏خويشتنى يا از خود بيگانگى ارزش مثبتى است. اما در عصر جديد، بخصوص از زمان هگل (1770ـ1831) به اين سو، مفهوم از خودبيگانگى يا بى‏خويشتنى معناى منفى پيدا مى‏كند و تقريبا در همه حوزه‏هاى علوم انسانى، اعم از جامعه‏شناسى، روان‏شناسى، فلسفه و حتى روان‏پزشكى به عنوان يك آسيب و بحران كه هويت انسانى را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسير كمال دور مى‏كند، بلكه سلامتى انسان را نيز تهديد مى‏نمايد به كار رفته است. در اينجا براى آشنايى بيشتر با اين مفهوم، به بيان فشرده برخى ديدگاه‏ها درباره از خودبيگانگى مى‏پردازيم.

هگل و از خودبيگانگى

در فلسفه هگل دست يافتن به دانش حقيقى (دانش مطلق) به معناى بازيافتن خويشتن است. هگل نيز مانند فلوطين معتقد است كه دانش به معناى يگانگى داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او اين يگانگى با پيوستن انسان به خويشتن خويش حاصل مى‏شود، نه با بيرون آمدن از خويشتن. هگل بر اين بارو است كه انديشه بايد بر پاى خود بايستند و متعلق خود (دانسته عين) و در نتيجه، دانش مطلق، حاصل شود. اما جذب دانسته در داننده به اين معناست كه داننده ساختگار دانسته را بشناسد و از آنچه در درون آن مى‏گذرد سر در آورد. يعنى داننده دَرِ صندوقچه اسرار را باز كند و محتواى آن را بيرون ريزد. بدين ترتيب، اسرارى باقى نمى‏ماند؛ نتيجه روش فلسفى يا تحليلى توضيح اسرار است، و در نتيجه، نفى اسرار. اين محور مركزى اختلاف فلسفه هگل با تفكر شهودى است و گردش مفهوم بى خويشتنى از قديم به جديد و از مثبت به منفى بر اين محور صورت مى‏گيرد.

بنابراين، مفهوم بى‏خويشتنى در عصر جديد و به ويژه در دست هگل وارونه مى‏شود. هگل مفهوم از خودبيگانگى را درحوزه‏هاى مختلف از جمله در حوزه دين به كار مى‏برد و از مجموعه سخنان وى بر مى‏آيد كه وى دين را يكى از عوامل از خودبيگانگى انسان به معناى منفى آن مى‏داند. هگل مى‏گويد: دو نوع قانون داريم: 1. قانون طبيعى؛ 2. قانون وضع شده. وى دين را مجموعه‏اى از قضايا مى‏داند كه از ناحيه مرجعى وضع شده و ما ملزم به تبعيت از آن هستيم و مبناى چنين دينى را اعتبار و اقتدار آن مرجع مى‏داند نه تشخيص عقل. به نظر هگل، يهوديت يك چنين دينى است. هگل مى‏گويد: پذيرفتن دين يعنى پذيرفتن قوانين وضعى و مقهور اراده غير شدن و بيرون آمدن از امتداد وجودى خود. هگل اين وضع را «بريدن» يا «فصل شدن» انسان از طبيعت خود مى‏داند؛ زيرا در اين حالت ديانت انسان كه تعيين‏كننده رفتار اوست از طبيعت او نمى‏جوشد، بلكه از بيرون بر او تحميل مى‏شود. (7) هگل جوهر از خودبيگانگى را در اين نكته نهفته مى‏بيند كه فرد انسان احساس مى‏كند حيات شخصيت فردى او خارج از ذات او، يعنى در جامعه و دولت وجود دارد. وى پايان از خودبيگانگى را عصر روشنگرى مى‏داند كه حقايق تقويت‏كننده بيگانگى كاهش مى‏يابد. انگيزه خارجى امرى عينى و صددرصد محسوس و ملموس مى‏شود و دولت و سازمان دينى ديگر حقايقى هراس‏انگيز و اضطراب‏آفرين نيستند، بلكه بخشى از عالم مادى هستند كه در معرض بررسى و تحقيق علمى قرار مى‏گيرند. (8)

هگل به از خودبيگانگى در حوزه اقتصاد نيز عنايت داشته و معتقد است تقسيم كار و تنوع آن انسان را از اينكه نيازهاى خود را تأمين كند و به آنچه توليد مى‏كند نيازمند باشد، دور مى‏سازد و سبب اعتماد انسان به غير خود (انسان‏هاى ديگر و صنعت و فن) و پيدايش نيرويى برتر از انسان و حاكم بر او مى‏شود كه از حيطه قدرت او خارج است و آن موجود بيگانه بر او مسلّط مى شود. (9)

فوئرباخ و از خودبيگانگى

فوئرباخ، كه در حقيقت واسطه فكرى ميان هگل و ماركس است، از خودبيگانگى هگل را در دين مطرح كرده است. فوئر باخ، كه يك فيلسوف ماترياليست است، دين را عامل بزرگ از خودبيگانگى انسان مى‏شمارد. (10) وى معتقد بود كه آدمى حق، محبّت و خير را مى‏خواهد و چون نمى‏تواند آن‏ها را تحقق بخشد، آن‏ها را به موجودى برتر، يعنى نوع انسان كه آن را «اللّه» مى‏نامد، نسبت مى‏دهد و در وجود خدايى با اين صفات مجسّم مى‏سازد و به اين طريق از خود بيگانه مى‏شود. به همين دليل، وى دين را مانعى در راه پيشرفت مادى، معنوى و اجتماعى انسان تلقّى مى‏كند. وى معتقد است كه انسان در سير خود براى رهايى از دين و به تعبيرى از خودبيگانگى، سه مرحله را گذرانده يا بايد بگذراند: در مرحله نخست، خدا و انسان در دامن دين به هم آميخته بودند؛ در مرحله دوم، انسان از خدا كناره مى‏گيرد تا روى پاى خود بايستد و مرحله سوم، كه فوئرباخ همه را به سوى تحقق بخشيدن به آن فرا مى‏خواند، مرحله علم انسانى است كه انسان ماهيت خود را باز مى‏يابد، مالك جوهر خويش مى‏شود، نوع انسانى خداى انسان مى‏گردد و به جاى رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانى و انسان مطرح مى‏شود. (11)

ماركس و از خودبيگانگى

كارل ماركس براى «كار» بالاترين ارزش را قايل است و مى‏گويد: «انسان در روند كار، خود را مى‏سازد و سرشت نوعى خود را به جا مى‏آورد. بنابراين، زيستن يعنى كار كردن. به همين دليل، ماركس كار را «تجلّى زندگى» مى‏نامد. (12) اين تجلّى از زندگى ممكن است موجب «بيگانگى از زندگى» شود. اين مشكل زمانى پيش مى‏آيد كه انگيزه كار نه «نياز درونى»، بلكه «نياز بيرونى» و «اتفاقى» باشد؛ (13) يعنى وقتى كه انسان ناچارباشد براى ادامه حيات خود، كار خود را و در واقع، خويشتن خود را مانند كالا بفروشد. كارل ماركس مى‏گويد: «انسان از طريق الوهيت و ايدئولوژى "خود حقيقى‏اش" را تحقق نمى‏بخشد، بلكه از طريق اتحاد با جهان به وسيله كار خلّاق، فعاليّت سازنده، و روابط اجتماعى عينى و هماهنگش، ذات خود را محقق مى‏سازد.»

ماركس بر اين باور است كه دين و آموزه‏هاى دينى يكى از موانعى است كه در مسير خود شكوفايى كامل انسان قرار دارد و عامل از خودبيگانگى او مى‏شود؛ به اين بيان كه دين با دادن وعده و وعيدهاى اخروى جلوى حركت توده‏هاى مردمى را مى‏گيرد و نمى‏گذارد انسان‏ها در مقابل حكومت‏هاى استبدادى قيام كنند و از انسان يك موجود خيالى مى‏سازد و هيچ‏گاه انسان به هويت حقيقى خودش دست نمى‏يابد و به اين صورت از حقيقت خود فاصله مى‏گيرد و از خود بيگانه مى‏شود. ماركس راه نجات انسان‏ها را از خودبيگانگى، مقابله با دين و از بين بردن دين مى‏داند.

علاوه بر سه متفكر مذكور، توماس هابز ( Tomas habbes )، بنديك اسپينوزا ( Bendict spinozsa )، جان لاك ( John Locke )، ژان ژاك روسو ( jean jacuess Rousseau )، ماكس شلر ( Max scheler )، يوهان فيخته ( Johann Fichte )، ولفونگ گوته ( Wolfgang goethe )، ويلهلم ون هامبولت ( Wilhelm von humboldt )، سورن كى‏ير كه‏گورد ( Soern kier kegoard ) و پل تيليخ ( Paul Tilhich ) از انديشمندانى هستند كه به مسئله از خودبيگانگى پرداخته‏اند. (14)

بررسى و ارزيابى

تأمّلى كوتاه درباره سير تاريخى مفهوم از خودبيگانگى در فلسفه غرب و بدون ترديد، پرداختن به مسئله «از خودبيگانگى» توسط انديشمندان غربى به ويژه در سده هجدهم و نوزدهم ميلادى نشان مى‏دهد كه اين مسئله يكى از مهم‏ترين مسائل انسان‏شناختى است. در واقع، يكى از دردهاى مزمن و خطرناكى است كه انسانيت انسان را تهديد مى‏كند و حداقل فايده آن هشدارى است به همه انسان‏ها و رهبران فكرى و فرهنگى جامعه بشرى. اما تبيينى كه انديشمندان غربى از اين مسئله ارائه نموده‏اند، از نظر متفكّران ما به جدّ مورد نقد و بررسى است؛ زيرا ما دين را مانع از خودبيگانگى مى‏دانيم، در حالى كه آن‏ها دين را عامل از خودبيگانگى انسان مى‏دانند. وجه مشترك بيشتر اين متفكران، به ويژه هگل، فوئرباخ و ماركس در زمينه رابطه دين و از خودبيگانگى، آن است كه هر سه دين را به عنوان يكى از مهم‏ترين علل از خودبيگانگى بشر مى‏دانند و بر اين باورند كه تا بشر دين را كنار نگذارد، نمى‏تواند خويشتن خويش را بازيابد؛ زيرا آن‏ها دين را حاكم بر انديشه بشرى مى‏دانند و معتقدند پذيرش دين يعنى مقهور اراده غير شدن و بيرون آمدن از امتداد وجودى خود.

نقد و بررسى اين ديدگاه‏ها به صورت تفصيلى از حوصله اين نوشتار خارج است، اما به برخى از اشكالات اساسى آن‏ها اشاره مى‏كنيم:

1. تقريبا در همه اين ديدگاه‏ها به ويژه در سه ديدگاهى كه بيان شد، اين مطلب به چشم مى‏خورد كه انسان را تنها در زندگى مادى اين جهانى خلاصه مى‏كنند و ديگر ساحت‏هاى وجودى انسان را ناديده مى‏گيرند. حال آنكه، انسان موجودى است چند ساحتى كه در جاى خود اين مسئله به صورت مستدل به اثبات رسيده است. (15)

2. بيشتر اين ديدگاه‏ها، خدا را موجودى ساخته ذهن خودآگاه يا ناخودآگاه بشر مى‏دانند. اين ادعا فاقد پشتوانه استدلالى و برهانى است و در جاى خود به اثبات رسيده كه خدا يك موجود خيالى ساخته ذهن بشر نيست، بلكه موجودى واقعى و حقيقى است كه همه عالم هستى مخلوق، نيازمند و عين ربط به او هستند. به نظر مى‏رسد، با فرو ريختن اين دو مبنا كليه تحليل‏هاى مبتنى بر آن از بين مى‏رود. به اعتقاد ما ريشه‏ها و عوامل پيدايش مسئله «از خودبيگانگى» به عنوان يك مشكل را بايد در تعاليم و اديان آسمانى جست‏وجو كرد و اديان الهى پيش از هر متفكرى به اين مسئله پرداخته‏اند و همواره با بيان‏هاى گوناگون به انسان‏ها هشدار داده‏اند كه از اين بيمارى خطرناكى كه انسانيت آن‏ها را تهديد مى‏كند، غفلت نورزند. بنابراين، ما در ادامه بحث مسئله از خودبيگانگى را از ديدگاه اسلام و روان‏شناسى مورد بررسى قرار مى‏دهيم، سپس راه‏كارهايى براى پيش‏گيرى و درمان آن ارائه مى‏نماييم.

اسلام و مسئله از خود بيگانگى

بى‏ترديد همه اديان آسمانى، به ويژه اسلام، براى هدايت انسان در مسير كمال و دگرگون كردن و تعالى بخشيدن به هويت انسان آمده‏اند. در ميان همه موجودات جهان هستى فقط انسان است كه قابليت اين دگرگونى را دارد. انسان مى‏تواند با اراده و اختيار خود راه تعالى بخشيدن به هويت خويش را برگزيند و يا اينكه هويت واقعى خويش را با علم و آگاهى بيابد يا از خود غافل شود و خود را فراموش كند و تا سرحد از خودبيگانگى پيش رود. با اين فرض، همه اديان الهى براى انسان هويتى در نظر گرفته‏اند (16) كه هم امكان رشد و تعالى دارد و هم امكان سقوط و انحطاط. از اين‏رو، مى‏توان گفت: اديان آسمانى پيش از هر متفكرى مسئله خودفراموشى يا از خودبيگانگى را به عنوان خطرى بزرگ كه انسانيت انسان را تهديد مى‏كند، مورد توجه قرار داده‏اند، و به بيان‏هاى مختلف نسبت به آن هشدار داده، مصاديق از خودبيگانگى و راه‏هاى پيشگيرى و درمان آن را نيز ارائه نموده‏اند. اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه از منظر دين، هويت واقعى انسان چيست و چگونه انسان از هويت خود بيگانه مى‏شود؟

هويت واقعى انسان از ديدگاه اسلام

در بينش اسلامى، حقيقت انسان را روح جاودانه او تشكيل مى‏دهد و اين حقيقت از خدا نشأت گرفته و به سوى او باز مى‏گردد و به عبارت ديگر، انسان، هويت «از اويى و به سوى اويى دارد» «إِنَّالِلّهِ وَإِنَّـا اِءلَيْهِ رَاجِعونَ»(بقره: 156). بنابراين، شناخت انسان بدون در نظر گرفتن هويت او و رابطه او با خدا ميسّر نيست. از سوى ديگر، زندگى واقعى انسان در سراى ديگر، يعنى آخرت است و سعادت واقعى او نيز در عالم آخرت است كه با تلاش‏هاى مخلصانه و توأم با ايمان خود در اين دنيا آن را بنا مى‏نهد.

قرآن و از خودبيگانگى

در قرآن كريم تعابير متعددى درباره رابطه انسان با خويشتن مطرح شده است؛ مانند «خودزيانى» و «خود فراموشى»: «قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُونَ»(اعراف: 53)؛ آن‏ها سرمايه‏هاى وجودى خود را از دست داده‏اند و معبودهايى كه به دروغ ساخته بودند، همگى از نظرشان گم مى‏شوند (نه راه بازگشتى دارند و نه شفيعانى.)

در جاى ديگر مى‏فرمايد: «قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ»(زمر: 15)؛ بگو زيانكاران واقعى آنانند كه سرمايه وجود خويش را از دست داده‏اند. يا در جايى ديگر مى‏فرمايد: «نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ»(حشر: 19)؛ از خدا غافل شدند، پس خدا خودشان را از خوشان غافل ساخت. و تعابيرى مانند: خودفروشى. در قرآن آمده: «بِئْسَمَا اشْتَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ» (بقره: 90)؛ آنچه خود را به آن فروختند بد چيزى است.

با كمى تأمّل در آيات مزبور اين سؤال پديد مى‏آيد كه مگر ممكن است انسان خود را ببازد؟ باختن از دست دادن است و نيازمند دو چيز است: يكى «بازنده» و ديگرى «باخته شده». چگونه ممكن است انسان خود را ببازد و يا خود را از دست بدهد، آيا اين تناقض نيست؟ همچنين مگر ممكن است انسان خود را فراموش كند و از ياد ببرد؟ انسان زنده همواره غرق در خود است، هر چيزى را با اضافه به خود مى‏بيند، توجهش پيش از هر چيز به خود است، پس فراموش كردن يعنى چه؟

با توجه به آنچه درباره هويت واقعى انسان از ديدگاه قرآن بيان شد، پاسخ به اين سؤالات روشن است؛ زيرا بسيارى از انسان‏ها خود حقيقى‏شان را فراموش كرده يا از آن غافل شده‏اند، خود حقيقى‏شان را فروخته و در ذات خويش دچار زيان شده‏اند. براى مثال، آنجايى كه انسان واقعيت خود را همين «تن» مى‏پندارد و هر چه مى‏كند براى تن و بدن خود انجا مى‏دهد، خود را گم كرده و فراموش كرده و ناخود را خود پنداشته است. به قول مولوى مَثَل چنين كسانى مَثَل كسى است كه قطعه زمينى در نقطه‏اى دارد، زحمت مى‏كشد و مصالح و بنا و عمله مى‏برد آنجا را مى‏سازد، رنگ و روغن مى‏زند و به فرش‏ها و پرده‏ها مزيّن مى‏نمايد، اما روزى كه مى‏خواهد به آن خانه منتقل شود يك مرتبه متوجه مى‏شود كه به جاى قطعه زمين خود، يك قطعه زمين ديگر كه اصلاً به او مربوط نيست و متعلق به ديگرى است ساخته و آباد كرده است، ولى زمين خودش خراب به كنار افتاده است.




  • در زمين ديگران خانه مكن
    كيست بيگانه جز تن خاكى تو
    تا تو تن را چرب و شيرين مى‏دهى
    گوهر جان را نيابى فربهى.(17)



  • كار خود كن كار بيگانه مكن
    كز براى اوست غمناكى تو
    گوهر جان را نيابى فربهى.(17)
    گوهر جان را نيابى فربهى.(17)



اميرالمؤمنين على عليه‏السلام در بيانى بسيار جالب و عميق، كه بيانگر همين خود گُم كردگى و از خودبيگانگى است، مى‏فرمايد: «عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه فلا يطلبها»؛ (18) تعجب مى‏كنم از كسى كه در جست‏وجوى گمشده‏اش برمى‏آيد و حال آنكه، «خود» را گم كرده و در جست‏وجوى آن برنمى‏آيد.

از خودبيگانگى و فراموش كردن خود منحصر به اين نيست كه انسان درباره هويت و ماهيت خود اشتباه مى‏كند و ـ مثلاً ـ خود را با بدن جسمانى خود اشتباه بگيرد، بلكه هر چيزى كه انسان را از مسير تكامل فطرى‏اش باز دارد يا از آن مسير منحرف كند، موجب نوعى از خود بيگانگى مى‏شود.

علل از خودبيگانگى

1. اهداف و غايات انحرافى

يكى از عواملى كه انسان غير خود را خود مى‏پندارد و در نتيجه، خود واقعى را فراموش مى‏كند و از دست مى‏دهد، اهداف و غايات انحرافى است. انسان هر غايت انحرافى كه انتخاب كند در حقيقت آن را به جاى «خود» واقعى گذاشته و اين نه تنها موجب بيمارى «از خودبيگانگى» مى‏شود، بلكه كار به جايى مى‏رسد كه ماهيت و واقعيت انسان مسخ مى‏گردد و مبدل به آن چيزى مى‏شود كه به آن دلبسته است.

به قول شاعر:




  • گر در طلب گوهر كانى، كانى
    من فاش كنم حقيقت مطلب را
    هر چيز كه در جُستن آنى، آنى.(19)



  • ور در پى جست‏وجوى جانى، جانى
    هر چيز كه در جُستن آنى، آنى.(19)
    هر چيز كه در جُستن آنى، آنى.(19)



انسان به هر چيزى كه عشق بورزد با او محشور مى‏شود: «من احب حجرا حشره الله معه»؛ (20) هر كس هر چه را دوست داشته باشد، حتى اگر آن چيز سنگ باشد، با آن محشور مى‏گردد.

2. خود كم‏بينى؛ اصالت دادن به ديگرى

هر انسانى تصويرى از خويشتن خويش دارد. به قول روان‏شناسان هر فردى يك «خودپنداره» ( Self- consept ) از خود دارد. اگر خودپنداره انسان ضعيف باشد، وقتى در مقابل ديگران يا چيزهاى ديگر قرار مى‏گيرد خود را مى‏بازد يا خود را فراموش مى‏كند و اصالت را به ديگرى مى‏دهد و در ارزيابى‏ها، احساس دردها و ساير امور، ديگرى را اصل قرار مى‏دهد و امور خود را بر اساس آن مى‏سنجد. قرآن شخصيت رباخواران را اين‏گونه توصيف مى‏كند: «الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُواْ إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا...»(بقره: 275)؛ آنان كه ربا مى‏خورند، برنمى‏خيزند (اقدام به كارى نمى‏كنند)، مگر مانند برخاستن كسى كه شيطان او را در اثر تماس آشفته مى‏كند (تعادل او را بر هم مى‏زند). اين حالت از آن‏رو است كه رباخواران گفتند: همانا خريد و فروش مانند رباست.

قطع‏نظر از ديدگاه‏هايى كه مفسّران درباره اين آيه دارند، اين آيه ربط وثيق به بحث از خودبيگانگى دارد؛ به اين بيان كه انسان از خودبيگانه كه به ديگرى اصالت مى‏دهد براى شئون ديگرى هم اصالت قايل است و در همه مسائل و فروع و ابعاد، اصالت را به غير مى‏دهد. از ديد انسان رباخوار اصالت با ربارخوارى است و خريد و فروش هم مانند رباست. در واقع، او چنين مى‏انديشد كه ربا هيچ اشكالى ندارد، بلكه راه درست به دست آوردن سودْ رباخوارى است نه خريد و فروش. خريد و فروش هم به دليل تشابه با ربا در سودآورى تجويز مى‏شود! در واقع، انسان رباخوار از جاده كمال واقعى و فطرى خود خارج شده و نه تنها از خود واقعى‏اش دور شده، بلكه انسان را حيوانى پنداشته كه هر چه بيشتر بتواند سود به دست آورد و از دنيا بهره‏مند باشد، كامل‏تر است و به هدف نزديك‏تر. رباخوارى مصداق كامل اين بهره‏مندى است. (21)

انواع از خودبيگانگى

به طور كلى، از خودبيگانگى را به دو نوع فردى و اجتماعى مى‏توان تقسيم كرد. به عبارت ديگر، گاهى هويت فرد دچار بحران مى‏شود و گاهى جامعه‏اى دچار فقدان هويت مى‏گردد و به از خودبيگانگى مبتلا مى‏شود، به گونه‏اى كه جامعه‏اى ديگر را خود مى‏پندارد و جامعه‏اى ديگر را اصل قرار مى‏دهد. هر كدام از خودبيگانگى فردى و اجتماعى نمودها و پيامدهايى دارد كه به طور اختصار به آن‏ها اشاره مى‏شود:

نمودها و پيامدهاى از خودبيگانگى

عدم تعادل روحى

فردى كه از خود بيگانه مى‏شود، كنترل خود را از نظر روانى از دست مى‏دهد و در واقع، عنان زندگى خود را به دست ديگرى مى‏دهد؛ زيرا هر فرد با ساختار وجودى منحصر به فرد خود اقتضائات خاص خودش را دارد. وقتى فرد ديگرى را خود پنداشت، به دليل اينكه حركت‏ها و رفتارهاى ديگرى با مقتضاى وجود او سازگار نيست، دچار عدم تعادل و آشفتگى روانى مى‏شود. علاوه بر اينكه، آن ديگرانى كه خود قرار داده، مى‏توانند افراد متعددى باشند و طبعا اين افراد متعدد خواست‏هاى متضاد و دست كم، گوناگونى دارند و موجب مى‏شوند كه تعادلِ انسانِ از خود بيگانه بر هم خورد. قرآن كريم افراد مشرك را از مصاديق افراد از خود بيگانه مى‏داند، مى‏فرمايد: «أَ أَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ‏اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ» (يوسف: 39)؛ آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه‏اى كه بر همه چيره است؟ همچنين قرآن رفتار انسان رباخوار را چونان انسان مصروع دانسته كه از تعادل برخوردار نيست و عدم تعادل در رفتار او ناشى از عدم تعادل روحى و افكار غلط او مى‏داند.

ناتوانى در استفاده از ظرفيت‏ها توانشى و انگيزشى

كسى كه دچار بيمارى از خودبيگانگى مى‏شود، در واقع خود را محدود به آن موجودى كه به جاى خود واقعى قرار داده مى‏كند و تسليم خواسته‏هاى آن مى‏شود. قرآن يكى از مصاديق از خودبيگانگى را كفر مى‏داند: «ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَيَاةَ الْدُّنْيَا عَلَى الآخِرَةِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ أُولَـئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ‏اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ» (نحل: 107 و 108)؛ زيرا آنان زندگى دنيا را بر آخرت برگزيدند، خدا گروه كافران را هدايت نمى‏كند. آنان كسانى هستند كه خدا بر دل‏ها و گوش‏هايشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند.

بى‏ترديد، انتخاب مسير كفر و ترجيح دادن زندگى دنيا بر آخرت، انحراف از مسير كمال حقيقى متناسب با فطرت است و نوعى از خود بيگانگى محسوب مى‏شود و افرادى كه زندگى حيوانى و حركت در آن مسير را انتخاب مى‏كنند، خداوند بر دل‏ها و گوش‏هايشان مهر مى‏نهد، به گونه‏اى كه از درك حقيقت و گرايش به كمال واقعى غفلت مى‏كنند. چنين انسان‏هايى حتى از حيوانات هم پست‏تر مى‏شوند: «كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.»(اعراف: 179) چنين انسان‏هايى نمى‏توانند از امكاناتى كه در اختيار دارند، بهره صحيح ببرند. «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَّ يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ يَسْمَعُونَ بِهَا»(اعراف: 179)؛ آن‏ها دل دارند ولى درك نمى‏كنند، چشم دارند ولى (حقايق را) نمى‏بينند و گوش دارند ولى نمى‏توانند (سخن حق را) بشنوند.

در اينجا سؤالى مطرح مى‏شود و آن اينكه آيا موحّدان و مؤمنان كه خدا را حاكم بر خود و سرنوشت خود مى‏دانند و خواست او را بر خواست خود ترجيح مى‏دهند و تسليم او هستند و به كلى خود را فراموش مى‏كنند دچار از خودبيگانگى نيستند؟ در پاسخ بايد گفت: همان‏گونه كه قبلاً پيرامون هويت واقعى انسان بحث كرديم و به اين مطلب اشاره شد كه انسان هويت «از اويى و به سوى اويى» دارد و حقيقت و هويت او عين ربط به خداست، تسليم خدا شدن، عين بازيافتن خويش است. خدا اصل ماست و ما با تسليم خدا شدن، اصل خويش را باز مى‏يابيم: «إِنَّالِلّهِ وَإِنَّـا اِءلَيْهِ رَاجِعونَ»(بقره: 156) ما از خداييم و به سوى او باز مى‏گرديم.

اگر خود را بيابيم، خدا را مى‏يابيم، اگر تسليم او شديم و خدا را يافتيم، خود را يافته‏ايم. با اين نگاه، حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و آيه شريفه «وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوااللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ»(حشر: 19) معنا و مفهوم جديدى پيدا مى‏كند.

از خودبيگانگى فرهنگى ـ اجتماعى

آنچه تاكنون بيان شد، درباره از خودبيگانگى فردى بود، و اما گاهى جامعه يا ملتى به از خود بيگانگى مبتلا مى‏شود و جامعه‏اى ديگر را خود مى‏پندارد و گاهى اوقات ملتى از خود بيگانه مى‏شود و از هويت ملى و فرهنگى خويش فاصله مى‏گيرد و هويت فرهنگى جامعه‏اى ديگر را اصل قرار مى‏دهد. اين نوع از خود بيگانگى نيز معلول عوامل گوناگونى است و پيامدها و نمودهايى دارد كه به اختصار بيان مى‏كنيم:

1. موقعيت جغرافيايى

اينكه يك كشور از نظر جغرافيايى در چه موقعيتى قرار بگيرد، بسيار مهم است. مثلاً، كشور ما ايران از نظر جغرافيايى در موقعيتى قرار گرفته كه در طول قرون گذشته معبر و پلى بين شرق و غرب بوده است و اقوام متمدن، نيمه متمدن و وحشى همواره از اين معبر مى‏گذشته‏اند و تداوم تاريخى و استمرار فرهنگى ما را در معرض از هم گسيختگى قرار مى‏داده‏اند. از لحاظ موقعيت تمدن‏هاى بشرى نيز سرزمين ما چنين موقعيتى را داشته و ايران يك واحه تنها يا يك قلعه بسته نبوده است، بلكه جزيره‏اى است كه در قلب اقيانوس موّاج و مهاجم انديشه‏ها، مذهب‏ها، مليت‏ها و مدنيت‏هاى بزرگ نشسته است. طبيعى است چنين وضعيتى در عين حال كه عامل بزرگ ثروت و وسعت فرهنگ و جهان‏بينى جامعه ما بوده است، در برخى مراحل تاريخى زمينه‏اى براى ضعف و به هم‏ريختگى فرهنگى جامعه ما نيز محسوب مى‏شده است.

2. نظام اجتماعى و جغرافياى سياسى

يك ملت و همچنين نوع حكومت‏هاى حاكم بر يك جامعه و نحوه برخورد اين حكومت‏ها با ملت خود از يك سو، و تعامل آن‏ها با ساير حكومت‏ها از سوى ديگر، همه از جمله عواملى هستند كه مى‏توانند در از خودبيگانگى فرهنگى اجتماعى يك جامعه نقش داشته باشند. بيان عوامل ديگر در اين مقاله كوتاه نمى‏گنجد. (22)

نمودها و پيامدهاى از خودبيگانگى فرهنگى ـ اجتماعى

ناتوانى در تشخيص دردهاى اجتماعى: وقتى جامعه‏اى هويت فرهنگى اجتماعى خودش را از دست داد (23) و كسانى‏كه نقش فرهنگ‏سازى در آن جامعه را به عهده دارند نيز به اين درد مبتلا شدند، يعنى هويت جامعه ديگر را هويت جامعه خود پنداشتند و جامعه ديگر را اصل قرار دادند، مانند غرب‏زدگانى كه امروز در جامعه ما وجود دارند؛ اين‏ها به دليل اينكه اصالت را به غرب مى‏دهند، درد غرب را درد جامعه خود و درمان غرب را نيز درمان جامعه خود مى‏پندارند. وقتى غرب مسئله‏اى را درد به شمار نياورد، آن‏ها نيز مى‏گويند: اين مسئله‏اى كه در جامعه ما به عنوان بحران به آن نگاه مى‏شود، درد نيست؛ زيرا غرب اين مسئله را مهم نمى‏داند؛ مثلاً، ارتباط نامشروع دختر و پسر، بدحجابى يا بى‏حجابى و انواع رفتارهايى كه از نگاه اعتقادى و فرهنگى در جامعه ما به عنوان رفتارهاى نابهنجار و يا دست‏كم يك معضل اخلاقى تلقّى مى‏شوند، غرب‏زدگان كه معتقدند راه پيشرفت ما اين است كه سراپا فرنگى شويم، اين قبيل معضلات را درد نمى‏دانند؛ زيرا در غرب نيز اين چنين است، بلكه اين‏گونه مسائل را نشانه پيشرفت تلقّى مى‏كنند! طبعا چنين كسانى مسائلى را به عنوان درد معرفى مى‏كنند كه در غرب به عنوان مشكل مطرح مى‏شود. همين‏طور اين‏گونه افراد از خودبيگانه راه‏حل‏هايى را كه غرب براى حل مشكلات خود به كار مى‏گيرد، دنبال مى‏كنند و معتقدند كه ما براى حل مشكلات جامعه خود بايد همان راهى را طى كنيم كه غرب آن را پيمود و پيشرفت جامعه خود را نيز در گرو تقليد از غرب مى‏دانند. چنين افرادى همه ارزش‏ها، باورها، سنّت‏هاى دينى و حتى سنت‏هاى علمى را در شناخت جامعه، بحران‏ها و راه‏حل‏ها ناديده مى‏گيرند و نتيجه اين تقليد كوركورانه ناتوانى در تشخيص دردهاى اجتماعى است و همچنين نسخه‏هاى غلط پيچيدن براى درمان دردها.

از هم‏گسيختگى و اضمحلال فرهنگى: جوامعى كه فرهنگ بيگانه را بدون در نظر گرفتن سنت‏ها و باورداشت‏هاى جامعه خود به جاى فرهنگ خودى مى‏نشانند و در واقع، همه تار و پود فرهنگ خودى را از هم مى‏گسلند، دچار يك سردرگمى و آشفتگى فرهنگى مى‏شوند؛ زيرا همه نهادهاى فرهنگى اصيل آن جامعه قدرت تأثيرگذارى و فرهنگ‏سازى خود را از دست مى‏دهند. چنين جوامعى به جاى تعامل فعّال با ساير فرهنگ‏ها منفعل مى‏شوند و به جاى انتخاب و اقتباس عناصر مفيد از ساير فرهنگ‏ها، از فرهنگ بيگانه كپى‏بردارى مى‏كنند. علاوه بر آنچه بيان شد، به طور خلاصه مى‏توان گفت: انحرافات اخلاقى و سقوط ارزش‏ها، خودباختگى، علم‏زدگى، انسان‏مدارى، اصالت دادن به ماديات، فروپاشى نهادهاى اجتماعى، به ويژه نهاد خانواده و خلاصه كردن پيشرفت و توسعه در رشد و پيشرفت فنّاورى، از پيامدها و از مظاهر نوين از خودبيگانگى جوامع انسانى در دنياى معاصر محسوب مى‏شود.

راه‏هاى پيشگيرى و درمان از خودبيگانگى

خودشناسى

اولين گام براى جلوگيرى از غلتيدن در ورطه از خودبيگانگى فردى و اجتماعى و همين‏طور براى نجات از آن، خودشناسى و تنبّه است. علّامه اقبال در اين‏باره مى‏گويد: خودشناسى رشته اتصال اجزاى جهان و نظام عالم هستى است. مراتب وجود و تعيّنات عالم با استحكام خودى و قوت ذات شخصيت نسبت مستقيم دارد. خودى با نيروى اراده و سازندگى و آفرينندگى جان مى‏گيرد و بنيان آن از عشق و محبت مستحكم مى‏شود. خودشناسى آدمى را بى‏نياز، و دريوزگى و عرض حاجت پيش ديگران «خودى خويشتن» انسان را ناچيز و ناتوان مى‏كند. اقبال علاوه بر خودشناسى، بر اين باور است كه جوهر خودى بر اساس خودشناسى و اعتماد به نفس و عشق و محبت و اراده استوار است و قادر است همه نيروهاى پنهان و آشكار طبيعت را مسخر سازد. (24)

بازنگرى اعمال گذشته

دومين گام براى رهايى از خودبيگانگى فردى و اجتماعى، بازنگرى نقّادانه و همراه با تقوا نسبت به اعمال گذشته است. در واقع، بازنگرى نقّادانه نوعى آسيب‏شناسى فردى و اجتماعى است. اگر فرد يا جامعه اعمالى را كه انجام داده است مورد ارزيابى قرار ندهد، يعنى فرد محاسبه نفس نداشته باشد و در بُعد اجتماعى، نقاط ضعف و قوت نهادهاى فرهنگى مورد ارزيابى قرار نگيرد و ترفندهايى كه بيگانگان براى نفوذ فرهنگ خود انجام مى‏دهند، مورد شناسايى قرار نگيرد، موجب فاصله گرفتن از هويت خويش و رنگ باختن فرهنگ خودى و در نهايت، از خودبيگانگى مى‏گردد. قرآن مجيد در اين‏باره هشدار مى‏دهد و مى‏فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوااللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَ‏اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ» (حشر: 18و19)؛ اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد تقواى الهى پيشه كنيد و هر كسى در باب آنچه براى فرداى قيامت پيش فرستاده بينديشد و آن را بازنگرى كند، و تقواى الهى پيشه كنيد كه خدا به آن چه انجام مى‏دهيد آگاه است وهمانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند آنان را از خويشتن خويش فراموش ساخت.

از آيات فوق، هم راه‏كار براى پيشگيرى از خودبيگانگى و هم درمان آن ارائه شده است. در آيه اول، دو بار خداوند توصيه به تقوا مى‏كند. يك بار در صدر آيه خطاب به مؤمنان مى‏فرمايد: «اتقو اللّه» و سپس در ذيل همان آيه دوباره مى‏فرمايد: «اتقو الله». خطاب اول، براى پيشگيرى است؛ زيرا اگر همه رفتارهاى فردى و اجتماعى انسان بر اساس تقوا باشد، يعنى انسان نه تنها خداوند را ناظر اعمال خويش بداند، بلكه او را حاكم بر خود و همه عالم هستى بداند، در اين صورت، از ابتلا به از خودبيگانگى مصون مى‏ماند و در واقع، براى خود مصونيت ايجاد مى‏كند. اما امر به رعايت تقوا در ذيل آيه، در واقع هشدارى مجدد است كه: اى انسان‏ها اعمالى كه براى سعادت خود انجام مى‏دهيد، مورد ارزيابى و بازنگرى قرار دهيد، مبادا مبتلا به غفلت شويد و اعمالى كه براى خداوند انجام مى‏دهيد تحت سيطره وسوسه‏هاى شيطانى يا هواهاى نفسانى باشد و از مسير اصلى خود خارج شويد. بنابراين، تقواى دوم، تقواى در بازنگرى است. در آيه بعد دوباره به انسان‏ها هشدار مى‏دهد: مبادا به گونه‏اى عمل كنيد كه از حوزه تقوا خارج شويد؛ زيرا چنين عملى موجب مى‏شود خدا را فراموش كنيد و نتيجه فراموشى خدا، خودفراموشى و از خودبيگانگى نيز هست. بنابراين، در بينش قرآنى بازنگرى اعمال به تنهايى كافى نيست، بلكه بازنگرى اعمال گذشته بايد توأم با تقواى الهى باشد تا نتيجه مطلوبى داشته باشد.

خداشناسى

باز يافتن خود علاوه بر خودشناسى و بازنگرى اعمال گذشته، يك شرط ديگرى هم دارد و آن شناخت و بازيافتن علت و خالق و موجد خود است؛ يعنى محال است كه انسان بتواند خود را جدا از علت و آفريننده خود به درستى درك كند و بشناسد؛ زيرا علت واقعى هر موجود مقدم بر وجود اوست و از خودش به خودش نزديك‏تر است. قرآن مجيد در اين‏باره مى‏فرمايد: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ‏الْوَرِيدِ»(ق: 16)؛ ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم. در جاى ديگر مى‏فرمايد: «وَ اعْلَمُواْ أَنَ‏اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (انفال: 24)؛ و بدانيد خداوند ميان انسان و قلب او حايل مى‏شود.

عرفاى اسلامى بر اين مطلب تكيه فراوان دارند كه معرفة‏النفس و معرفة‏الله از يكديگر جدا نيستند؛ چنانچه در حديث نبوى نيز آمده است: «من عرف نفسه عرف ربَّه» (25) يعنى شهود كردن خود از شهود خالق جدا نيست. اميرالمؤمنين على عليه‏السلام وقتى مورد سؤال واقع شد كه «هل رأيت ربّك»؛ آيا پروردگار خود را ديده‏اى؟ در پاسخ فرمود: «افأعبد ما لا أرى»؛ آيا چيز را كه نمى‏بينم عبادت مى‏كنم؟ آن‏گاه چنين توضيح داد: «لاتراه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان»؛ (26) او هرگز با چشم ديده نمى‏شود ولى دل‏هاى با ايمان مى‏توانند او را شهود و درك كنند.

مطلب مهمى كه در اينجا مى‏توان استفاده كرد اين است كه انسان آن‏گاه خود را مى‏يابد و از خود فراموشى و خودبيگانگى رهايى مى‏يابد كه خدا را داشته باشد. معرفت به خدا و ايمان قلبى به او، انسان را از خسران و زيان از خودبيگانگى نجات مى‏دهد. (27) از اينجا معلوم مى‏شود كه چرا ياد خدا مايه حيات قلب و روشنايى دل، آرامش روح، صفا و خشوع و بهجت ضمير آدمى و نيز موجب بيدارى و آگاهى و هوشيارى انسان است و از سوى ديگر، غفلت از خدا ملازم با خودفراموشى، كوردلى و ناآرامى روح. و چه زيبا على عليه‏السلام فرمود: «ان اللّه تعالى جعل الذكر جلاء القلوب، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة، و ما برح لله عزّت آلائه فى البرهه بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم.» (28) خداى متعال ياد خود را مايه صفا و جلاى دل‏هاى قرار داده است. با ياد خدا دل‏ها پس از سنگينى شنوا و پس از كورى بينا و پس از سركشى نرم و ملايم مى‏گردد. همواره چنين بوده كه در فاصله‏ها خداوند بندگانى (ذاكر) داشته كه در انديشه‏هايشان با آنان نجوا مى‏كند و در عقل‏هايشان با آنان سخن مى‏گويد.

عبادت

عامل ديگر بعد از معرفة النفس و معرفة‏الله در بازيابى خود و رهايى از بى‏خويشتنى، عبادت است. به همان نسبت كه وابستگى و غرق شدن در ماديات انسان را از خود جدا مى‏كند و با خود بيگانه مى‏سازد، عبادت انسان را به خويشتن باز مى‏گرداند. عبادت انسان را بيدار مى‏كند. عبادت انسان غرق شده و محو شده در اشيا را مانند نجات غريق از اعماق درياى غفلت‏ها بيرون مى‏كند. در عبادت و در پرتو ياد خداوند است كه انسان خود را آنچنان‏كه هست مى‏بيند. به نقص‏ها و كاستى‏هاى خود آگاه مى‏گردد، و به حقارت و پستى آمال و آرزوهاى محدود مادى پى مى‏برد و مى‏خواهد خود را به قلب هستى برساند. (29)

اقبال لاهورى نيز سخنى عالى در مورد ارزش عبادت و نقش آن در باز يافتن خود دارد. وى مى‏گويد: «عمل نيايش به قصد يافتن، به معرفت و تفكر شباهت دارد. ولى نيايش در عالى‏ترين صورت خود، بيشتر و برتر از تفكر مجرد است. آن نيز مانند تفكر يك فرآيند مشاهده درونى يا مراقبه (30) است. ولى فرايندهاى مراقبه‏اى در نيايش به يكديگر نزديك مى‏شوند و نيرويى پيدا مى‏كنند كه بر انديشه محض ناشناخته است. در عملِ تفكر، ذهن حقيقت و واقعيت را مشاهده و دنبال مى‏كند؛ در نيايش از وظيفه جست‏وجوى كليتى كه گام را آهسته كرده است، دست بر مى‏دارد و از انديشه برتر و بالاتر مى‏رود و خود حقيقت و واقعيت را تسخير مى‏كند تا آگاهانه در زندگى آن شركت كند. در اين گفته هيچ امر سرّى و معمايى وجود ندارد. نيايش، به عنوان وسيله اشراق نفسانى، علمى حياتى و متعارفى است كه به وسيله آن جزيره كوچك شخصيت ما وضع خود را در كل بزرگ‏ترى از حيات اكتشاف مى‏كند.» (31)

در پايان اين نوشتار نيم‏نگاهى روان‏شناختى به بيمارى از خودبيگانگى به غناى بحث مى‏افزايد.

تحليل روان‏شناختى از خود بيگانگى

همان‏گونه كه قبلاً اشاره كرديم، از خودبيگانگى نوعى بيمارى است كه هويت واقعى انسان يا به عبارت ديگر، انسانيت انسان را هدف مى‏گيرد و موجب بحران هويت در فرد مى‏شود و تعادل روانى شخص را بر هم مى‏زند. فرد از خودبيگانه در واقع دچار نوعى اختلال شخصيت مى‏شود. در اينجا اين سؤال مطرح مى‏شود كه چه چيز موجب مى‏شود افراد دچار بحران هويت شوند و اختلال شخصيت پيدا كنند؟ پاسخ به اين سؤال مستلزم بررسى مفهوم از خودبيگانگى از ديدگاه روان‏شناسى و روان‏پزشكى است.

مفهوم از خودبيگانگى از ديدگاه روان‏پزشكى و روان‏شناسى

پيشتر اشاره شد كه واژه « alienation »، كه در فارسى غالبا به از خودبيگانگى ترجمه شده است، به معناى «از آن شخص ديگر كردن» يا «انتقال حقى به شخصى ديگر» مى‏باشد. در روان‏شناسى و روان‏پزشكى اليناسيون يا از خودبيگانگى عبارت است از: حالت ناشى از اختلال روانى يا به اصطلاح رايج «روانى» بودن. «كاربرد امروزى اين اصطلاح در روان‏شناسى تقريبا بازتاب معنى لغوى آن است: احساس بيگانگى و جدايى از ديگران، احساس نداشتن روابط گرم با ديگران. با اين وجود، اگزيستانسياليست‏ها (32) اين اصطلاح را ساختار مركزى براى روان‏شناسى خود قرار داده و معنايى باريك اما مهم براى آن قايل شده‏اند. هستى‏گرايان به جاى اينكه فقط بر بيگانگى انسان از ديگران تمركز نمايند، بر بيگانگى فرد از خويشتن نيز تأكيد مى‏كنند. امروزه در روان‏پزشكى قانونى اين اصطلاح به صورت مركب alienation ـ mental بر بيمارى روانى يا جنون اطلاق مى‏شود. معناى ديگرى كه در روان‏پزشكى براى اين واژه در نظر گرفته‏اند عبارت است از: واپس زدن، مهار، انسداد، يا تجزيه احساسات خود به گونه‏اى كه اين احساس‏ها براى خود بيمار آشنا، مؤثر و قانع‏كننده به نظر نرسد. اين نوع بيگانگى با احساسات خود يكى از خصوصيات نوروز وسواسى اجبارى است.

ممكن است در بيمارى اسكيزوفرنى هم ديده شود، اما در اينجا بعضى از اعضا يا مناطق بدن يا كل بدن به نظر مى‏رسد كه از آن شخص نيست يا متفاوت است. اين احساس منجر به پيدايش مسخ شخصيت مى‏گردد. (33)

تبيين روان‏شناختى از خودبيگانگى

از بررسى مفهوم از خودبيگانگى بر اساس ديدگاه روان‏پزشكى و روان‏شناسى، چنين به دست مى‏آيد كه از خودبيگانگى نوعى اختلال يا بيمارى روانى است، گرچه اين اختلال را بر اساس طبقه‏بندى كه DSM -IV از بيمارى‏هاى روانى ارائه داده است، (34) نمى‏توان در طبقه‏اى خاص قرار داد.

اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه علت يا علل روان‏شناختى از خودبيگانگى چيست؟ براى پاسخ به اين سؤال، به سراغ ديدگاه‏هاى عمده در روان‏شناسى مى‏رويم. به طور كلى، پنج ديدگاه روان‏شناختى عمده در زمينه رفتار نابهنجار و بيمارى‏هاى روانى وجود دارد.

اين ديدگاه‏ها در جدول 1ـ1 به صورت خلاصه ارائه شده است: (35)

جدول 1ـ1 ديدگاه‏هاى روان‏شناختى درباره رفتار نابهنجار

ديدگاه

تبيين كلى رفتار نابهنجار

روان‏كاوى (روان‏تحليلى)

تعارض‏هاى ناهشيار

انسان‏گرايى

توقف رشد شخصيت

يادگيرى

شرطى شدن يا الگوگيرى نامناسب

شناختى

تفكر نادرست

زيست شناختى

مشكلاتى در پيك‏هاى‏عصبى، ژن‏هايامغز

بنابراين، مى‏توان گفت: علم روان‏شناسى يك رويكرد چند جنبه‏اى را در تبيين رفتار نابهنجار ارائه مى دهد. هر كدام از اين ديدگاه‏هاى اصلى در روان‏شناسى، تبيين‏هاى جانشين را مطرح مى‏كنند كه در جدول 1ـ2 به صورت خلاصه آمده است.

با توجه به آنچه بيان شد، به نظر مى‏رسد، بيمارى «از خودبيگانگى» در اوايل دوران نوجوانى كه نوجوان در حال ورود به دوران بزرگسالى است به وجود مى‏آيد. اين مرحله واقعا به منزله دگرگون شدن است. نوجوانى دوره‏اى از تحول ذهنى است كه بلافاصله بعد از كودكى واقع مى‏شود. نوجوان از نظر اخلاقى نيز در حال تحول است و بر خلاف دوران كودكى كه در مرحله ديگر پيروى است و خود را با اصل واقعيت تطبيق مى‏دهد.

نوجوان خواهان خودپيروى و خودمختارى است. براى خود مقياسى از ارزش‏ها بنا مى‏كند، احساس تعلق به يك گروه اجتماعى در وى به وجود مى‏آيد، مى‏خواهد آزادى خود را بنماياند. همچنين پيش از آنكه با محيط خانوادگى، حرفه‏اى و فرهنگى در آميزد، مى‏كوشد خود را با يك واقعيت اجتماعى ممكن كه دورتر از واقعيت‏هاى كنونى است سازش دهد. نوجوان خود را برابر بزرگسال مى‏داند و به اين مى‏انديشد كه در جامعه بزرگسالان وارد شود، اما با خود «نقشه زندگى» و «طرح‏هاى تغيير و اصلاح جامعه» را همراه داشته باشد و در آن به كار بندد.

بارى، در حالى كه نوجوان از ابعاد مختلف جسمانى ـ روانى در حال دگرگونى و تحول است، مفاهيم فلسفى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى موجود در محيط، انعكاس بزرگى در رفتار نوجوان دارند و رفتار او به منزله ميزان قابل ملاحظه‏اى تحت تأثير آن‏ها قرار مى‏گيرد. اگر نوجوان تابع محيطى باشد كه هدف نهايى زندگى در آن اضمحلال وجود و يا تحمل رنج باشد و يا تابع محيطى كه به عكس هدف اصلى اصلاح محيط اجتماعى است و يا بالاخره در محيطى قرار گيرد كه هدف زندگى تابع مفهومى باشد كه حاصل تلاقى چندين مفهوم متفاوت است، رفتارهاى متفاوتى از وى بروز خواهد كرد؛ زيرا در پاره‏اى از شرايط، محيط مى‏تواند سازش نايافتگى طبيعى آغاز دوران نوجوانى را طولانى‏تر سازد و براى نوجوانان وضع و موقعيت ترديد در انتخاب ارزش‏ها را فراهم آورد كه نتوانسته است منازعات درونى، روانى و اجتماعى وى را در آستانه ورود به اجتماع حل كند. (36) اينجاست كه نوجوان دچار بحران هويت، سردرگمى و از هم پاشيدگى مى‏شود و بيمارى «از خودبيگانگى» محصول چنين بحرانى است. درمان اين بيمارى شكل‏گيرى صحيح هويت در دوران نوجوانى است.

مراحل شكل‏گيرى هويت در نوجوانان

اريكسون مراحل رشد روانى ـ اجتماعى (37) را به هشت مرحله تقسيم مى‏كند كه هويت در مقابل سردرگمى و از هم‏پاشيدگى را در مرحله پنجم قرار مى‏دهد. اين مرحله دقيقا با دوره نوجوانى مصادف مى‏شود؛ يعنى نوجوان به لحاظ رشد روانى ـ اجتماعى در مرحله پنجم قرار دارد. اريكسون معتقد است كه شكل‏گيرى هويت در نوجوان به دو چيز بستگى دارد:

1. آنچه نوجوان در مراحل قبلى يعنى احساس اعتماد در مقابل بى‏اعتمادى، استقلال عمل در برابر شرم و ترديد، ابتكار در برابر احساس گناه و كارآمدى در مقابل احساس كهترى) به دست آورده است.

2. نقش‏ها و فرصت‏هايى كه جامعه به نوجوان مى‏دهد.

بنابراين، شكل‏گيرى هويت نوجوان بستگى دارد به اينكه نوجوان چگونه اين دو عامل را با يكديگر مرتبط كند. نوجوان بايد در چهار مرحله قبلى اميد، اراده، هدف و كارآمدى را در خود رشد داده باشد. (38)

علاوه بر اين، جامعه نيز بايد به نوجوان فرصت دهد تا خودش را بروز دهد. همچنين جامعه بايد نقش‏هايى متناسب با توانايى‏هايى كه نوجوان دارد به او بدهد تا نوجوان در ابعاد گوناگون به تدريج به هويت خود دست يابد. بنابراين، تشكيل هويت بستگى زيادى با همانندسازى‏هاى گذشته فرد و تغيير آن‏ها به شكل جديد دارد. به نظر اريكسون، تشكيل هويت به عنوان جريان تلفيق تغييرات فردى و نيازها و انتظارات اجتماعى براى آينده مى‏باشد و در اين فرايند، فرد از يك‏سو، به احساساتى رجوع مى‏كند كه در مورد خود دارد (خودسنجى) و از سوى ديگر، بر توصيف‏هاى ديگران، كه از ديد او داراى ارزش هستند، تكيه مى‏كند. اين توصيف‏ها مربوط به رفتارهايى مى‏باشند كه جامعه آن‏ها را براى يك رفتار مناسب، اساسى مى‏داند و در اطراف مجموعه‏هايى كه نقش‏هاى اجتماعى ناميده مى‏شوند، سازمان يافته‏اند. به عنوان مثال، مرد يا زن بودن به معناى واقعى ايفا كردن يكى از اين نقش‏هاست؛ نقش‏هايى كه بين «من» و اجتماع برقرار مى‏سازند، و ديگر اينكه، وى را به عنوان فرد مشخص مى‏كنند.

زمانى كه كودك به دوره نوجوانى و جوانى مى‏رسد، سه پايگاه اجتماعى، خانواده، گروه همسالان و نهاد وسيع‏ترى مانند مدرسه را تجربه كرده است. وى در هر يك از اين سه پايگاه نقشى داشته است. هر يك از اين نقش‏ها از لحاظ اجتماعى به وسيله اشخاصى كه فرد با آن‏ها در تعامل است، مشخص مى‏شوند؛ بدين معنا كه اين اشخاص رفتار متناسب با يك وضعيت رابه هنگام بروز آن‏ها در فرد ضمن تأييد و پاداش به وى مى‏آموزند. بدين‏سان نوجوان در پرتو هنجارها، كه مورد تأييد مشخص‏كنندگان نقش‏ها در جامعه مى‏باشند، درباره خود حكم مى‏كند.

اگر حكمى كه نوجوان در مورد خود مى‏كند، احساس مطلوب و خوبى را در او ايجاد كند مى‏توانيم بگوييم كه او در احراز هويت مثبت موفق بوده است. به عكس، اگر حكم و نظرى كه در مورد خود مى‏دهد، احساس نامطلوب و ناخوشايندى را در او به وجود آورد، مى‏گوييم او در احراز هويت موفق نبوده و به عبارتى، هويت منفى يافته است. هويت منفى (يا بى‏هويتى) جوان را به استيصال درونى مى‏كشاند و موجب مى‏گردد كه قدر و منزلت ضعيفى براى خود قايل شود كه اين امر پايه بسيارى از اختلالات رفتارى و شخصيتى مى‏گردد. به همين دليل، بحث هويت و احراز هويت كه در دوران نوجوانى و جوانى شروع مى‏شود، در سراسر پهنه زندگى و تا پايان عمر اثر خود را مى‏گذارد.

نتيجه‏گيرى

بنابراين، اگر پايه و اساس از خودبيگانگى را فقدان هويت مثبت در نوجوان فرض كنيم، در واقع فرد از خودبيگانه مستعد انواع بيمارى‏هاى روانى و اختلالات شخصيتى است و اگر هويت‏يابى در نوجوانان يك جامعه با بحران مواجه شود و خانواده و ساير نهادهاى فرهنگى ـ اجتماعى كه در هويت‏يابى نوجوانان نقش مهمى را بر عهده دارند، اين رسالت عظيم را به خوبى انجام ندهند، چنين جامعه‏اى هم با بحران از خودبيگانگى فردى و هم با فقدان هويت و از خودبيگانگى فرهنگى ـ اجتماعى مواجه خواهد شد و كسانى كه مترّصد ضربه‏زدن به چنين جامعه‏اى هستند با تهاجم شديد فرهنگى و تبليغاتى، فرهنگ آن ملت را از درون تهى مى‏كنند، آن‏گاه زمينه براى استثمار همه‏جانبه آن ملت فراهم مى‏شود. اينجاست كه استعمارگران به اهداف پليد اقتصادى، سياسى و نظامى خود، تحقق مى‏بخشند و به غارت ذخاير اقتصادى، علمى و معنوى آن جامعه مى‏پردازند.


1ـ نجف دريابندرى، درد بى‏خويشتنى، ص 1و2و3.

2ـ همان.

3ـ روشن است كه اين نوع سر در آوردن از اسرار قابل نقل و توصيف نيست به گفته سعدى «آن را كه جز شد خبر باز نيامد» يا به گفته مولوى:






  • اين مباحث تا بدين جا گفتنى است
    ور بگويى ور بكوشى صد هزار
    هست بيگار ونگردد آشكار



  • هر چه آيد زين سپس بنهفتى است
    هست بيگار ونگردد آشكار
    هست بيگار ونگردد آشكار





يا سعدى كه چنين مى‏گويد:





  • گر خسته دلى نعره زند بر سر كويى
    عيبش نتوان گفت كه بى‏خويشتن است آن



  • عيبش نتوان گفت كه بى‏خويشتن است آن
    عيبش نتوان گفت كه بى‏خويشتن است آن





يا در اشعار عرفانى امام خمينى به اين ابيات بر مى‏خوريم:





  • فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم
    همچو منصور خريدار سر دار شدم



  • همچو منصور خريدار سر دار شدم
    همچو منصور خريدار سر دار شدم





4ـ سفر خروج، 3:14و15.

5ـ فلسفه شرق و غرب، به نقل از نجف دريابندرى، درد بى‏خويشتنى.

6ـ راسل، تاريخ فلسفه غرب، ص 417.

7ـ نقل شده در تيلر «هگل»، ص 56 و 57.

8ـ محمود رجبى، انسان‏شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى (ره)، ص 82.

9ـ همان.

10ـ على شريعتى، مجموعه آثار (بازگشت به خويشتن)، ش 27.

11ـ محمود رجبى، پيشين، ص 83.

12ـ ماركس، انگلس، مجموعه آثار، سوم، ص 217.

13ـ همان.

14ـ براى مطالعه بيشتر ر.ك: نجف دريابندرى، درد بى‏خويشتنى، بررسى مفهوم بى‏خويشتنى در فلسفه غرب / زورنتال و...، الموسوعه الفلسفيه، ترجمه سمير كرم بدوى عبدالرحمان.

15ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1368، ج 1 / محمدتقى مصباح، معارف قرآن بخش انسان‏شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى (ره)، / احمد واعظى، انسان در اسلام، تهران، دفتر همكارى حوزه‏ودانشگاه، 1377 / محمود رجبى، پيشين.

16ـ مسئله از خودبيگانگى فرع پذيرش هويت مشترك انسانى است و كسانى كه منكر سرشت انسانى هستند منطقا نمى‏تواند به طرح مسئله از خود بيگانگى بپردازند و از آن سخن به ميان آورند.

17ـ اين اشعار از مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج 16 نقل شده و بيشتر آن‏ها منسوب به مثنوى معنوى است.

18ـ عبدالواحد آمدى، غررالحكم و دررالكلم، ج 4، ص 340.

19ـ همان.

20ـ شيخ عباس قمى، سفينة‏البحار، ماده «حب».

21ـ رشيد رضا، تفسير المنار، ج 3، ص 94 / سيد محمّدحسين طباطبائى، تفسير الميزان، ج 2، ص 412 و 413 / فضل‏بن حسن طبرسى، مجمع‏البيان، ذيل تفسير آيه 275.

22ـ ر.ك: محمد اقبال لاهورى، نواى شاعر فردا يا اسرار خودى و رمز و بى‏خودى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيات فرهنگى، 1375 / همو، احياء تفكر دينى.

23ـ منظور از هويت فرهنگى ـ اجتماعى يعنى مجموعه عناصرى كه در شكل‏گيرى فرهنگ يك جامعه نقش دارند مانند: باورهاى دينى، آداب و رسوم اجتماعى، زبان، ارزش‏هاى حاكم بر يك جامعه و...

24ـ ر.ك: محمد اقبال لاهورى، نواى شاعر فردا يا اسرار خودى و رموز بى‏خودى، 1370.

25ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 61، ص 99.

26ـ نهج‏البلاغه، خطبه 178.

27ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 16، ص 578ـ582.

28ـ نهج‏البلاغه، خطبه 213.

29ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 16، ص 580ـ581.

30. assimilation .

31ـ محمد اقبال لاهورى، احياء تفكر دينى، ص 105 و 106.

32. existentialism .

33ـ نصرت‏اللّه پورافكارى، فرهنگ روان‏شناسى و روان‏پزشكى، چ سوم، تهران، فرهنگ معاصر 1380.

34ـ راهنماى آمارى و تشخيص انجمن روانپزشكان آمريكا.

35ـ جدول اقتباس از كارل هافمن و همكاان، روان‏شناسى عمومى، ترجمه هادى بحيرايى و همكاران، ارسبان، 1379، ج 1.

36ـ محمود منصور، روان‏شناسى ژنتيك، چ ششم، تهران، نشر ترمه، ج 1، ص 163ـ169.

37. psychosocial development .

38. Jalali Teherany , Muhammad Muhsin , development psychology .

/ 1