اسلام، آنگونه كه مشاهده كردم
كليفورد گيرتز ترجمه و تلخيص: فاضل حسامى پيشگفته
قطعنظر از انتقادات و نقاط قوّت و يا ضعفى كه در روىكردها و نظريههاى جامعهشناسى وجود دارد، دستاوردهاى نظرى و كاربردى اين رشته علمى علاوه بر غناى محتوايى و كيفى، بسترهاى اجتماعى، رشد كمّى، بالندگى و توسعه آن در عرصههاى متعدد را در پى داشته است. «دين» و برخى مؤلّفههاى آن، كه بعد انسانى ـ اجتماعى دارند، موضوعاتى هستند كه اذهان بسيارى از جامعهشناسان را به خود معطوف داشته است. توجه اين دسته از دانشمندان به دين و تحليل، تفسير و تبيين جامعهشناختى آن، قلمرو مطالعاتىِ ديگرى به بررسىهاى جامعهشناختى افزوده است. اين سلسله مباحث و مطالعات منظّم و علمى، كه حوزههاى محسوس و ملموس دين را در برمىگيرند، «جامعهشناسى دين» ناميده مىشود. انديشمندان اين حوزه از جامعهشناسى نيز در چند نحله، روىكرد و يا مكتب جاى مىگيرند. مكتب و نظريه «تفسيرگرايى» يكى از اين مكاتب است. كليفورد گيرتز ( Clifford Geertz ) يكى از صاحبنظران و انديشمندان برجسته و معاصر اين روىكرد است. وى آثار متعددى دارد كه در همه آنها، پاىبندى به اصول نظرى و چارچوب معرفتى و روش شناختىاش را نشان مىدهد. يكى از آثار قابل توجه گيرتز، كه مىتواند الگويى براى محققان و دانشپژوهان در زمينه جامعهشناسى دين باشد، كتاب اسلام مشهود ( Islam Observed ) است كه حاصل چهار سخنرانى علمى در سال 1967 در دانشگاه ييل تحت عنوان «سلسله سخنرانىهايى درباره علم و دين» مىباشد. (1) اين سخنرانىها در حكم مقالاتى در جهت تبيين نظريه وى مىباشند و نه يك رساله تحقيقى. بنابراين، منابع معرفى شده در آن، بيشتر براى مطالعه هستند نه منبعى براى محتويات اين كتاب. گيرتز در خصوص سابقه تحقيقاتى و زندگى علمى خود، كه موجب تدوين اين كتاب شد، چنين اظهار مىدارد: «در سالهاى 1952ـ 1954 دو سال در "جاوه"، زندگى دينى و اجتماعى مردم يك شهر كوچك را در بخش شرقى مركز اين جزيره مطالعه كردم و در سالهاى 1957 ـ 1958 در مراجعت به اندونزى، بيشتر بر دستاوردهاى مردم "بالى" متمركز شدم، اما برخى ايام را نيز در "سوماترا" سپرى كردم و يك بار هم در "جاوه مركزى"، در سال 1964 و دوباره در سالهاى 1965 ـ 1966 تحقيق مشابهى در مراكش انجام دادم؛ كارى كه در يك شهر كوچك با برخى باورهاى باستانى صورت گرفت.» (2) هدف اصلى در اين كتاب آن است كه چارچوبى براى تحليل مقايسهاىِ دين پىريزى كرده، آن را با مطالعه چگونگى رشد و گسترش يك عقيده و ايمان ـ يعنى «اسلام» ـ در دو تمدن كاملاً متمايز از هم ـ يعنى تمدنهاى اندونزيايى و مراكشى ـ به كار بندد. بر اساس نظر گيرتز، مطالعه مقايسهاىِ دين بيش از آنكه روشهاى علمى را به كار بندد تا به تبيينهاى علّى تعميمپذير نايل شود، به ابعاد وجودى دين مىپردازد و آن را تفسير مىكند. روىكرد او مبتنى بر مطالعه ميدانى است و انگيزه وى آن است تا نشان دهد كه مقالات و نوشتههايى درباره فهمها و شناختهاى محلى و عوامانه، مىتوانند فهم و دانش فراگيرى به دست آورده و عموميت پيدا كنند. تفاسير خاص پهندامنه و يافتههاى شخصى مىتوانند مولّد علم باشند. البته همه اين يافتهها مىبايست همانند طرحهاى علمى مورد آزمون قرار گيرند. وى جامعهشناسى مقايسهاى، تاريخى و كلان را كه ماكس وبر آغاز كرده بود، در اين اثر تمرين مىكند و ادامه مىدهد. اينك به معرفى اين كتاب مىپردازيم: الف. دو كشور، دو فرهنگ (3)
1. درآمد
گيرتز معتقد است كه در مطالعه مقايسهاى دين، مشكل تعريف «دين» نيست، بلكه يافتن خود دين به عنوان يك واقعيت است. به عبارت ديگر، مسأله مهم در جامعهشناسى دين اين است كه معلوم گردد، چه نوع عقايد و اعمالى، چه نوع ايمانى را تحت چه شرايطى پشتيبانى مىكنند. براى اين كار، فقط توضيح و تفسير باورها و عقايد، اعمال يا نهادها كافى نيست، بلكه مىبايست مشخص گردد چه گونه و به چه وسيلهاى باورها، اعمال و نهادهاى خاص باقى مانده و به حيات خود ادامه مىدهند و يا آنكه معدوم شده، از بين مىروند و يا حتى مانع ايمانهاى دينى شدهاند. به ديگر سخن، ارتباط دايمى با برخى مفاهيم فرازمانى واقعيت، با هدف تحليل دگرگونى و نيز تغيير دينى و تحليل عامل پرورشدهنده آن تغييرات لازم و ضرورى است. مسأله موردنظر گيرتز در اين بخش از كتاب آن است كه بداند «وقتى نظام ايمان رو به سستى مىگرايد، حساسيت دينى انسانها چگونه واكنش نشان مىدهد؟ وقتى سنّتها (مذهب و شريعت) تضعيف و سست مىشوند، مؤمنان و معتقدان به آن آيينها چه مىكنند؟» همانگونه كه كاملاً روشن است، اين پرسش به تعريف شكاكيت، شور و اشتياق سياسى، تجدّدگرايى، سنّتگرايى، ذهنگرايى، تقواى دنيوى، اصلاحطلبى و يا ترديد و دودلى و مقولاتى از اين قبيل مربوط نمىشوند، بلكه سؤال از اين است كه به كمك چه وسايلى و در كدام فرايند و شرايط فرهنگى و اجتماعى، اين واكنشها صورت مىگيرند. گيرتز براى يافتن پاسخ خود، دو جامعه مراكش و اندونزى را مورد مشاهده و تحليل قرار مىدهد؛ جوامع مسلمانى كه در عين شباهتهايى كه به عالم اسلام دارند، برخوردار از تفاوتهاى عديدهاى هستند: يكى در غربىترين منطقه دنياى اسلام و ديگرى در شرقىترين آن. به علاوه، هر يك از اين دو كشور به انحاى مختلف و در اندازههاى گوناگون، با مركزيت تمدن اسلامى ـ يعنى عربستان ـ فاصله داشته و تأثيرهاى متفاوتى از آن گرفتهاند. اما هر دو ـ همانند ساير جوامع مسلمان ـ به سوى مكّه نماز مىگزارند. (4) 2. مراكش
نخستين آشنايى مراكش با اسلام، در قرن هفتم و در دوره حاكميت بنىاميّه و پنجاه سال پس از مرگ پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله صورت گرفت. اسلام آوردن مراكش طى يك حركت نظامى انجام شد و در نيمه قرن هشتم، كاملاً به تصرّف مسلمانان درآمد و پس از آن، شاهد چندين حركت بنيادين اصلاحطلبانه توسط اقوام گوناگون بود. با گذشت زمان، بين صنعتگران، انسانهاى برجسته و دانشمندان و كسبه تضادهايى در گرفت. همين امر موجب شد كه خصلت درگيرىهاى نظامى يكى از ويژگىهاى اصلى جامعه مراكش گردد. (5) وى مراكش را به عنوان جامعهاى كشاورزى و روستايى با قوميتهاى گوناگون و قدرتهاى منطقهاى و محلى و در عين حال، تحت اشراف يك حكومت مركزى معرفى مىكند. زندگى در آنجا نوعا سخت و طاقتفرسا، متغيّر و متلوّن است. آنجا مردمى آرمانگرا، مذهبى، غيراحساسى و در عين حال، باورمند دارد. اين تركيبى است از خصلت طبيعى و شخصيتى و شهرت مذهبى آنان. خصيصه اول، به وسيله سياستمداران قومى و خصيصه دوم، به وسيله جاذبه انسان پارساى مقدّس متعلّق به آن ديار به وجود آمده است. در نظر آنان، انسان آرمانى فردى جنگجو و در عين حال، متديّن و پارساست. يكى از نقطههاى بارز و برجسته در طول تاريخِ تحوّل سياسى ـ اجتماعى مراكش، حاكميت ادريس دوم در قرن نهم است. وى بنيانگذار شهر «فاس» و اولين پادشاه مقتدر آن ديار بود كه از اخلاف و فرزندان پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله به حساب مىآمد. وى يك فرمانده نظامى نيرومند و يك اصلاحگر دينى شجاع نيز شناخته مىشد. 3. اندونزى
اندونزى به عنوان يك جامعه آرام و منظم با شهروندانى سختكوش و پر تلاش شناخته شده است؛ كشورى كه اقتصادش مبتنى بر كشاورزى است. در مهمترين منطقه كشاورزى آن ـ يعنى «جاوه» ـ برنج محصول اصلى به شمار مىرود. بيشتر مردم اين ديار را كشاورزان بومى قرن بيستمى تشكيل مىدهند. آنان زمينهاى كشاورزى و محصولاتشان را خود، شخصا نگهدارى و مراقبت مىكنند. در اين كشور، مردم روابط قومى و همسايگى خوبى نسبت به اقوام و همسايگان نزديك خود دارند و با اين كار، بستر و زمينه لازم را براى رشد و پيشرفت خود فراهم مىكنند. گيرتز معتقد است: اسلام در اين ديار، تمدن خاصى به وجود نياورد، بلكه در حقيقت، يكى از تمدنهاى موجود را انتخاب و گزينش نموده است: تركيبى از گرايش اشراف ـ يعنى از آيين خداپرستىهندىـذهنگرايى، (6) اشرافى، (7) نوعى از آيين گنوستيك (عرفانگرايى) خاور دور و نيز گرايش طبقه رعايا ـ يعنى دين اقوام آسياى جنوب شرقى ـ و مفاهيم و اعمال اسلامى، نوعى جانگرايى شهودى(عرفانى) و نيز گرايش طبقات تجّار ـ يعنى نه آنقدر نظرى كه خاورميانهاى شود و نه آنقدر آسمانى كه شبيه اديان آسياى جنوبى گردد. 4. مقايسه
براى آنكه اعضاى هر دو جامعه به عنوان «مسلمان» شناخته شوند، بيش از آنكه تفاوتها مورد توجه واقع شود، مىبايست به شباهتها توجه كرد كه چگونه اين دو جامعه از پس تغيير برآمده و با آن روبهرو شدهاند؟ مراكش، يعنى جامعهاى با آداب و رسوم سخت و انعطافناپذير، بنيادگرايى خشن و بىباك، همراه با خلوص و اعتقاد، در حالى كه اندونزى (به ويژه جاوه) جامعهاى است منعطف، جذّاب، فعّال و عملگرا، آرام و صلحجو. اين ويژگىها در همه جا و همه افراد به صورت يك دست و يكسان نيستند، بلكه در مجموع، فراگيرند. امروزه هيچيك از اين دو روىكرد كارآمد نيستند. هر دوى آنها گونههايى از تنگناها و مشكلات مشابه در پيش روى دارند. در مراكش، صورت ظاهرى و واقعى بر انكار مبتنى است؛ انكارى برآمده از بيان شكاف ميان وضع موجود و وضع مطلوب (جامعه آرمانى با تأكيد مستمر بر آرمانى بودنش.) در اندونزى نيز عقلگرايى، انتزاعى و ذهنى است. پايان و سرانجام محافظهكارى (8) و نهضت اصلاحات تدريجى بسيار مبهم و تاريك است. بنابراين، از نظر گيرتز، هر دو جامعه مشكلات مشابهى دارند؛ آنها مفاهيم، گزارهها و آموزههاى دينى را آنگونه كه مىخواهند ـ يعنى بر اساس فهم و خواسته خود ـ تفسير مىكنند، نه آنكه خود را تسليم آن آموزهها كنند. 5. طرّاحى يك تاريخ اجتماعى از يك انگاره
در اين انگاره، سه مقدمه و به تعبير ديگر، سه عنصر اساسى وجود دارد: الف. تاريخ در يك نگاه و طرح كلى؛ ب. موضوعات مهم نظرى و ذهنى؛ ج. نوع نظم اجتماعى. همه اين موضوعات مهم در آن انگاره وجود دارند. در هر دو نمونه، گيرتز به دنبال تغييراتى درونى مىباشد كه در يك فرايند تجدّدطلبانه نوگرا (مدرنيته) به وجود آمدهاند. وى مىخواهد بداند كدام عامل محرك و مؤثر بيرونى و خارجى مىتوانسته است با اين شدت مؤثر باشد. تجدّد و نوگرايى مثل سرمايه هر كشور، عمدتا محصول داخل كشور است. ب. سبكهاى سنّتى
1. پيشگفتار
اين بخش شامل نقدى بر ديدگاه مقايسهاى ميرچاالياده است. نامگذارى اشيا به معناى شناختن و شناخته شدن آنها نيست، بلكه فقط مقدّمهاى براى تفكر و انديشه تحليلى است. مقايسه، جنبه موقّتى و خاص دارد، نه آنكه بتوان آن را در رتبه ساير علوم جاى داد. وجود رابطه بين مقولهها منوط به آن است كه آنها اثبات شده باشند. ديدگاه مقايسهاى مقولههايى همچون «آنميسم»، «توتميسم» و «عرفان» را اصل قرار داده است. در اين فصل، گيرتز به دنبال آن است كه اَشكال و گونههاى منحصر به فرد و متفاوت عرفان را در يك مقوله مورد مطالعه قرار دهد. وى تلاش مىكند تا وجوه مهم تحليلى خود را در گونههاى جزئى به طور مشروح و مفصّل و نيز تأثير افكار و عقايد را بيابد، البته نه به اندازهاى كه بتواند تفاوتها را حل كند، بلكه به اندازهاى كه به وسيله دستهبندى افكار و عقايد بتواند آن مطالعه را نظم بخشد. 2. شخصيتهاى تاريخى به عنوان اسطوره
در اين فصل، گيرتز به شخصيتهايى مىنگرد كه به عنوان افرادى حقيقتا معنوى مورد احترام بودهاند: سونان كاليجاگا ( Sunan Kalidjaga ): يكى از مبلّغان و پيشوايانى است كه در قرن شانزدهم اسلام را وارد جاوه كرد. توصيف و تشريح عملكرد او بخش مهمى از تاريخ كشور اندونزى را تشكيل مىدهد. شخصيت برجستهاى كه ابتدا دزد بود و سپس صاحب بصيرت عرفانى شد. وى بدون آنكه هيچ آموزشى ببيند و يا آنكه متأثر از روشهاى فراروانشناختى همچون «يوگا» قرار گيرد، به صورت خودجوش مسلمان شد و به همين دليل، پلى ارتباطى بين دو تمدن بزرگ، دو دوره تاريخى و دو دين مهم شد. سيدى الحسن ليوسى ( Sidi Lahasan Lusi ): زندگى وى همزمان با دوران حاكميت سلسله علويان در قرن 17 بود كه مىخواستند مراكش تجزيه شده را به عنوان يك كشور مستقل درآورند. وى در ابتدا يك بازديدكننده (9) و سپس معترض شورشى و در نهايت، فردى مقدّس بود؛ هيچوقت در آرامش قرار نگرفت و هيچگاه به فكر تثبيت موقعيت خود نبود. وى يكى از هواداران و مريدانِ بنيانگذار مذهب «نصيرى» (10) شد و مرتبه و مقام «بركت» را از «بن نصير» دريافت كرد. («بركت» يك نيروى مافوق طبيعى است كه انسان را يك «مقدّس» و يا يك «مرابط» مىكند.) پس از مرگش، مقبره او يكى از مراكز قابل توجه تجمع هواداران مذهبى او گرديد. 3. تحليل جهانبينى اندونزيايى
جهانبينى اندونزيايى و مراكشى در عين اختلافات آشكار، شباهتهاى چشمگيرى با يكديگر دارند. از جمله اين شباهتها آنكه هر دو فوقالعاده سنّتى و مدافع اسلام مىباشند؛ اسلامى كه موجب ضرورت دفاع از عقايد و اصول را به دنبال داشت و در عين حال، منشأ تغيير و دگرگونى بود. جهانبينى و خلقيات اندونزيايى بر سه عقيده و آموزه استوار بود: الف. عقيده مبتنى بر ضرورت وجود يك مركز حقوقى و هشداردهنده ( Exemplary Center )؛ ب. عقيده برآمده از معنويت و عرفان سلسله مراتبى ( Spirituality Graded )؛ ج. عقيده برآمده از ضرورت وجود دولت فعّال و در صحنه ( Theater state ). اين تركيب نخبهگرا، اسرارآميز و هنرمندانه است. مشكل چندان ارتباطى با نفوذ اسلام نداشت، «بلكه توسعه غيرمنتظره طبقات بازرگان ـ يعنى جماعت پراكنده و غيرقابل كنترل مركب از خارجيان و بوميان ـ بر قدرت سياسى و اقتصادى مؤثر بودند و جهت آن را تعيين مىكردند. آنها توجه زيادى به نظم و ترتيبهاى جارى نداشتند. تعاملهاى اجتماعى ـ اقتصادى و سياسى آنها موقعيتها، شؤون و منزلتها را دگرگون ساخت و دولت و حاكميت در صحنه را از بين برد و حاكميت هشداردهنده و كنترل مركزى را ناديده گرفت و در نتيجه، تحوّلى اجتماعى به وجود آورد. 4. تحليل جهانبينى مراكشى
ليوسى كوشيد تا «مرابطيسم» ( Moraboutism ) را نگه دارد. «مرابطه» مستلزم وجود رابطه مستحكم انسان با خداست و علامت تحقق آن «بركت» است. دسترسى خدا به دنيا از طريق بهرهمندى افراد خاصى از نحوه وجود و شخصيتى خاص، نيرويى ويژه و درخشندگى اخلاقى و معنوى است. اولين مسأله در اينجا آن است كه بدانيم چه كسى و به چه اندازه و چگونه از اين ويژگى و خصيصه بهرهمند شده است. اولين مسأله، يعنى چه كسى از «بركت» بهرهمند است، با مشاهده مقدارى «بركت» و يا وجود رابطه پدر ـ فرزندى از نسل پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بودن (نسل شريف) معلوم و مشخص مىشود. مشكل ليوسى همين بود كه «حكّام علوى» مدعى بودند كه از نسل على عليهالسلام ، پسر عموى محمد صلىاللهعليهوآله هستند و در نتيجه، حكّام علوى در زمره شريفها قرار مىگرفتند؛ نتيجه نهايى اين بود كه علويان هم از نسل پيامبر اكرم محمّد صلىاللهعليهوآله و از نسل على عليهالسلام بودند؛ موضوعى كه براى ليوسى به يك مشكل تبديل شد. در اينجا، موقعيتها و منزلتهاى نهادينه شده سهگانه با يكديگر برخورد داشتند: الف. گروه «سادات» ( Siyyid Complex ) كه از تقدّس مذهبى برخوردار بودند؛ ب. گروه «زاويا» ( Zawiya Complex ) يا انجمنهاى صوفى؛ ج. گروه «ماكزن» ( Maxzen Complex ) يا دولتمردان شريف كه از نسل پيامبر صلىاللهعليهوآله بودند. نتيجهگيرى
در اينجا، مىبايست اصطلاحات مناسبى را از مقايسهها و چارچوبها كشف و يا ابداع كرد. ارتباط مثالها و نمونههاى مذكور، به كمك تفاوتهاى زياد در بين آنها ايجاد مىشود. ج. مرحله قدسى
1. پيشگفتار
اعتقاد، ايمان و نيز نمادهاى يك ملت چگونه و به چه وسيلهاى شكل مىگيرند و همچنان باقى مىمانند؟ در فاصله بين شخصيتهاى مقدّس و اسطورهاى دوره سنّتى مراكش و اندونزى، يعنى كاليجاگا و ليوسى و در دوران معاصر اين دو كشور، حاكميت رئيسجمهور سوكارنو و سلطان محمد پنجم رخ نمودهاند. به علاوه آنكه جهان شاهد انقلاب صنعتى، نفوذ و سلطه غرب، كاهش اصل اشرافىگرى حكومتها و نيز رشد ملىگرايى افراطى است. گيرتز سنخشناسىهاى رايج در مطالعه دگرگونى را نمىپذيرد و شاخصى مبتنى بر معيارهاى كمّى، نوع شناسانه (تيپ ايدهآل بين مراحل اوليه و مدرن)، فرهنگپذيرى جهانى (ميزان پذيرفته شده از ارزشها، عقايد و نهادهاى غربى) و تكاملگرايى (افزايش گرايشهايى همچون فردگرايى، تمايز اجتماعى و مانند آن) را ارائه نمىدهد؛ زيرا معتقد است همه اين انواع، نتايج تغييرات را توضيح مىدهند و نه چگونگى و شيوه بروز و تحقق آن تغييرات را. به همين دليل، مىخواهد بر فرايندها متمركز شود. او به دگرگونى و تغيير از حالت مذهبى داشتن به ذهنيت و نگرش مذهبى، پىروى از التزامهاى دينى و يا در اختيار گرفتن آنها، تجليل و ستايش از عقيده خود بيش از اظهاركردن و پافشارى عملى بر آن، اختلال بين نيروهاى نمادهاى سنّتى و جاذبه و اعتبار معنوى آنها بيش از قدرت معنوى آنها، بيشتر توجه نشان مىدهد. 2. توسعه
گيرتز معتقد است كه در هر دو كشور اندونزى و مراكش سه فرايند و جريان تحقق پيدا كرده است: الف. برقرارى و تثبيت سلطه غرب؛ ب. رشد تأثيرات كتاب مقدّس اسلام (قرآن كريم)؛ ج. شكل گرفتن يك حكومت ملى فعّال. تاريخ شكلگيرى هر دو ابرقدرت به سال 1830 برمىگردد. اولين تأثير استعمار در عرصه اقتصاد بود، اما انشقاق و تجزيه جوامع و رويارويى مذهبى و دينى را نيز به دنبال داشت. در بين اين دو، تأثير بيشتر از آن رويارويى مذهبى توسط ملتهاى مستعمره بوده است. بنابراين، دين نقشى اساسى ايفا كرد. «تقدّسگرايى» محتوا و مضمون آن دين را تدارك ديد، اما آنها عمدتا در تضاد با شريعتهاى رايج خود بودند. به همين دليل، از بيرون آن شريعتهاى رايج، تحريك را شروع كرد و در درون آشوب به پا شد. 3. تقدّسگرايى در اندونزى
انتقال از يك اسلام بىتحرّك و معجزهگرا (سنّتى و عوامانه) به سوى يك اسلام پويا و برآمده از كتاب مقدس و ساير متون دينى كه منبع عقايد و احكام دينى بود؛ يعنى «سانترى» ( Santri ). (11) عوامل بىواسطه ضديت با سنّت عبارت بودند از: سفرهاى زيارتى به مكّه، آشنايى با حوزههاى علميه مسلمانان و نظام تجارت و اقتصاد داخلى و بازارهاى آزاد. در نتيجه، يك بنيادگرايى افراطى با يك نوگرايى مصمّم و قاطع تركيب شد و تحرّكى چشمگير ايجاد نمود. 4. تقدّسگرايى در مراكش
ويژگىهاى مشابه در اندونزى، از جمله وجود طلّاب (دانشجويان علوم دينى) كه به سرعت در مراكش رشد كردند و زبان عربى كه زبان مادرى و بومى آنجا و نيز زبان اسلام بود، تأثير بسزايى در رشد و توسعه اسلام در آن ديار داشتند تقدّسگرايى مانع و مزاحم نبود؛ چه آنكه طى قرون متمادى، گرايش و تمايل جدّى نسبت به آن وجود داشت، تا آنكه در يك حركتوجنبشاصلاحى،بهنام«سلفى»،صوفىگرايىبرچيده شد. 5. شخصيتهاى تاريخى مجازى؛ (12) محمّد پنجم
آنها دوباره اوضاع و شرايط گذشته خود را در زندگى و عملكرد شخصىشان تجسّم بخشيدند. سلطان محمد پنجم دوباره سلطنت و پادشاهى مرابطى(13) را برقرار و دو سنّت متضاد از مشروعيت ـ يعنى استبداد و مشروطيت ـ را با هم مرتبط ساخت. جنگهاى فرهنگى، دينى و سياسى حول محور حاكميت و سلطنت به منظور تعريف «حقّانيت» و يا به عبارت ديگر، تعريف مجدد آن، به وقوع پيوست. در اين ميان، سلطان محمد پنجم پيروز شد، اما ميان زندگى و حيات دينى و غيردينى (دنيوى) جدايى افتاد. 6. شخصيتهاى تاريخى ـ مجازى؛ سوكارنو
با آمدن سوكارنو، دولتى فعّال و در صحنه به اندونزى بازگشت. وى اولين رئيسجمهور اندونزى پس از استقلال اين كشور (1949) بود كه حزب ملىگرا (14) را بنياد گذاشت و با اين كار، استبداد جمهورى را به راه انداخت. اما سرانجام، در يك كودتاى نظامى در سال 1967 از قدرت خلع شد. سوكارنو در دستكارى الفاظ و حيلهگرىهاى سياسى مهارت پيدا كرد و در تأمين و تدارك آسانگيرىهاى ضرورى و لازم، شهرت داشت. در آنجا، سه مرحله براى بازآفرينى دولت فعّال و در صحنه وجود داشت: الف. دوران استعمار؛ ب. تحوّل و انقلاب؛ ج. استبداد و خودكامگى رياست جمهورى. در خلال دوران استعمار، تلاش كرد تا با تثبيت و تقويت حزب ملى، خود را، هم از تقدّسگرايى نجات دهد و هم از ماركسيسم. در دوره انقلاب، پنج عنصر را در نظر گرفت تا اسلام، ماركسيسم و مردمسالارى را در هم تركيب كند. آن پنج عنصر عبارتند از: وطنپرستى، انسان دوستى، مردمسالارى، عدالت اجتماعى و اعتقاد به خدا. وى استبداد و خودكامگى رياست جمهورىاش را «دموكراسى جهتدار» معرفى كرد كه نوع جديدى از حاكميت دولت فعّال و در صحنه بود؛ يعنى همان چيزى كه سرانجام، او را به كشتن داد. 7. نتايج و پيامدها
گيرتز معتقد است كه تقدّسگرايى روز به روز رشد يافت و ماركسيسم، با عقبنشينى و شكست مواجه مىشد. د. تلاش براى دستيابى به واقعيت
1. پيشگفتار
در بين انسانشناسان، مباحثه و مناظره عميق و در عين حال، بيهودهاى درباره چگونگى گرايشها و ذهنيتهاى انسان اوليه وجود دارد كه هيچگاه به ثمر ننشست و نتيجهاى هم عايد نكرد. با اين حال، بحث از «فرهنگ» برجسته و چشمگير شد ـ البته نه به معناى شناخت آداب و رسوم و نهادهاى آنها، بلكه منظور انواع تفاسيرى است كه اعضاى جامعه در خلال زندگى به معناها و تجربههاى روزمره خود به پديدهها نسبت مىدهند. بنابراين، تنها چگونگى رفتار آنان منظور نيست، بلكه چگونگى نگرش آنان به اشيا و روىدادهاى پيرامون موردنظر است. در اين مناظره و گفتوگو، دو طرف وجود دارد: يكى مالينوفسكى ( Malinowski ) به عنوان نماينده عملگرايى اوليه و ديگرى لوى برول ( Levy Bruhl ) به عنوان نماينده شهودگرايى اوليه. (15) در واقع، ريشه و خاستگاه اين مناظره، بحث درباره تفاوتهاى جهتگيرى عقل و درك عمومى (16) و دينى و نيز رابطه بين آنهاست. 2. مالينوفسكى و زندگى روزمرّه انسان
گيرتز در اين اثر خود، اظهار مىدارد كه گفته مالينوفسكى در اينباره كه همه انسانها قدرت عقل و استدلال را مىشناسند، درست است، اما نتيجهگيرى وى كه «همه جنبههاى فعاليت انسانى در واقع، با همان عقل عملى محسوس مهار مىشود»، درست نيست. ادعاى كاركردگرايانه مالينوفسكى درباره جادو، اسطوره و مناسك دينى تا حدّى درست است؛ زيرا او توضيح نداده كه كداميك از آنها به طور مشخص كدام بخش و چه ميزان از زندگى آدمى را تشكيل مىدهند. مشكل اصلى او ارائه تصويرى نادرست از زندگى روزمرّه انسان است. مالينوفسكى مانند شوتز مىگويد: جهان روزمرّه مهمترين واقعيت در تجربه بشر است، ولى از اين جهت در اشتباه است كه آن را به عنوان فنونى براى روبه رو شدن با زندگى مىداند. عقل و درك حس مشترك و فناورى و حتى دانش و شناختها عاميانه نيستند، بلكه چارچوب و قالب فكر و انديشهاند؛ حس مشترك دستهاى از مفروضات درباره اوضاع و شرايط عادى و طبيعى مربوط به يك موضوعند؛ يعنى نشان مىدهند آن موضوع، در چه وضعيتى طبيعى و در چه وضعيتى غيرطبيعى است؛ چه چيزى منطقى و چه چيزى غيرمنطقى است؛ كداميك واقعى و كداميك غيرواقعى است. دين امتداد و يا شبيه اين (حس مشترك) نيست، بلكه بيشتر شبيه علم، هنر، ايدئولوژى، حقوق يا تاريخ است و همه اين شناختهاى بشرى ناشى از آن است كه حس مشترك در همه زمينهها كافى نيست. بر همين اساس، در دين، هميشه بازگشتى به جهان و دنياى ظاهر و معمولى خارجى وجود دارد تا آن را در پرتو آنچه در دين و يا از دين آموخته شده است و يا گمان مىرود كه مىبايست آموخته شود، اصلاح و يا تغيير دهد. 3. روىكرد معنايابى نسبت به دين
آنگاه كه گيرتز نقدهاى خود را متوجه روىكردهاى مختلف نمود، مدعى تحوّل در نظريههاى مدرن انسانشناسى فرهنگ بود. اين تحوّل بر جاىگزين كردن نمادهاى عمومى به جاى حالتهاى ذهنى، انتزاعى و درونى تأكيد دارد. تجربه دينى در مقولهها و اصطلاحات حيات عينى مشاهده نمىشود، بلكه جايگاه آنها در نظامهاى مفهومى موجود در اجتماع است؛ نظامهايى كه زندگى و حيات عينى را نظم مىدهند و رفتار انسان را جهت داده، هدايت مىكنند. بنابراين، روىكردى كه در اينجا مورد توجه قرار گرفته، از نوع معناشناختى و تفسير است؛ روىكردى كه با مجموعه الگوهاى به وجود آمده از معانى كه فرد آنها را به كار مىبرد تا تجربهاش را شكل دهد و در عمل آن را نشان دهد، مرتبط است. اين فرايند به وسيله معناهايى كه در نمادها و يا دستهاى از نمادها نهفته است و يا به وسيله تأثير مستقيم معانى در بين عامّه مردم و زندگى شخصىشان تحقق پيدا مىكند، مربوط مىشود. مطالعه مقايسهاى دين مىبايست قلمرو متنوّع اشكالى را كه دين به خود مىگيرد، توضيح دهد؛ نيروهايى را كه به آنها «هستى» مىدهد، «جايگزين» و يا «معدوم» مىسازد و نيز قدرت ارزيابى تأثير آن نيروها را بر رفتار روزانه مردم نشان مىدهد. گيرتز مىگويد: اين چيزها هيچ يك نيازمند تعريف دين نيستند؛ زيرا ما درصدديم كه راه و روش نگريستن به جهان عينى را آشكار و روشن سازيم. بنابراين، چشمانداز دينى عبارت است از: «اين عقيده كه ارزشهاى مورد قبول افراد مبتنى بر ساختار ذاتى واقعيتند، به طورى كه بين شيوهاى كه فرد مجبور است بر اساس آن زندگى كند و روش واقعى حاكم بر اشيا يك ارتباط درونى ناگسستنى وجود دارد. آنچه "نمادهاى مقدّس" براى افراد و نسبت به اشيا انجام مىدهند اين است كه آنها مقدّساند تا تصويرى از معناى جهان و برنامهاى براى رهبران و هدايت كردن انسان حداقل در سطح [تنظيم[ كنشهاى آنها نسبت به يكديگر ارائه كنند.» او سپس سخنش درباره جهانبينى و خلقيات را، كه به وسيله نمادهاى مذهبى به هم مرتبط و متصل مىشوند، تكرار مىكند و هرچيز قابل قبول ديگرى را با استناد و توسّل به معانى نمادها ارائه مىدهد. 4. خاستگاه و منشأ ايمان و مسأله دنياگرايى
ايمان برآمده از عملكردهاى روانى و اجتماعى نمادهاى دينى است و زمينه و بستر اصلى بروز و ظهور آن آيينها و مناسك دينى مىباشد. آيين، سازوكار اصلى است كه با حمل معانى خاص خود، نه تنها براى مواجهه با جهانبينى، بلكه در واقع براى تصويب و تثبيت آن آمده است. تا آن را به عنوان بخشى از شخصيت مؤمنان، درونى كند. دنياگرايى فكر و انديشه، اين امر را مشخص مىكند و اين فرايند آنقدر پيشرفت مىكند تا آنكه دين را به ايدئولوژى تبديل كند. براى دستيابى به اين واقعيت، تضادى بين علم و دين وجود دارد. در اين بين و براى حل مسأله تعارض، دو تدبير و راهكار مىتواند وجود داشته باشد: 1. تفكيك تمام عيار بين موضوعات و مسائل علمى و دينى؛ 2. تلاش براى نشان دادن اينكه متون مقدّس كاملاً متناسب و هماهنگ با نوآورىها و كشفيات علوم جديدند. ملىگرايى و وطنپرستى فارغ از تقدّسگرايى رشد مىكند، اما به دليل برخى تعلّقات و دلبستگىهايش به ريشههاى ملى گذشته، به الگوهاى سنّتى و پيشين از عقايد نظر مىافكند. اين امر موجب ادامه فرايند ايدئولوژى شدن مذهب مىشود تا آنكه تبديل به يك عقيده مذهبى گردد. 5. عقايد دينى و عمل
چشمانداز دينى فقط در برخى زمانها پذيرفته شده است؛ زيرا بيشتر انسانها در بيشتر اوقات، در دنياى معمولى و عادى خود زندگى مىكنند. اين امر مستلزم تفكيك دو بُعد است: يكى روشى و ديگرى واقعى. ما غالبا با افرادى كه «واقعا» در حال عبادت و پرستش هستند، گفتوگو نمىكنيم. گفتوگو غالبا پس از پرستش و عبادت آنان صورت مىگيرد. بنابراين، آنچه ما با آن روبه رو مىشويم غيرواقعى است و مربوط به گذشته است و شبيه نظريه «فرويد» درباره «خوابها و اوهام» است كه بيماران به هنگام تشريح و توصيف آنها به كار مىبرند. گفتهها و توضيحات دينداران، تلاشهاى ويژه و مجدانهاى هستند كه براى تفهيم و شناساندن تجربههايشان در گذشته به كار مىبرند. لازمه اصلى اين است كه بيشترين تأثير عملى دين «نوعى عقبنشينى از شرايط عادى زندگى است. در واقع، بازتاب ياداورى شده تجربه دينى در كانون حيات و زندگى روزمره قرار دارد. بنابراين، مىبايست يك تمايز تحليلى بين «دين تجربه شده» و «دين ياداورى شده» صورت گيرد. دين تجربه شده منبع و سرچشمه عقيده دينى است، در حالى كه دين ياداورى شده بازخوانى كنش اجتماعى را شكل مىدهد. گيرتز علاوه بر تفكيك و جدايى مزبور، تمايز تحليلى ديگرى بين «تأثير» الگوى فرهنگى و «قلمرو» آن لازم مىشمارد. تأثير يك الگوى فرهنگى، تماميت و كمال آن است، به طورى كه شبيه يك الگوى درونى شده شخصيتى براى افرادى كه آن را پذيرفتهاند، مىشود. قلمرو يك الگوى فرهنگى، دامنه و گستره اوضاع و شرايط اجتماعى موجود در محدود موضوعات و مسائل دينى است كه داراى حداقل ارتباط مستقيم است. بنابراين، نيروى الگوى فرهنگى عبارت است از: بُعد عمودى؛ يعنى جاذبه درونى و روانشناختى آن، در حالى كه «قلمرو» حاكى از بُعد افقى است و گستره و پهنه اجتماعى كاربردهاى آن را نشان مىدهد. به همين دليل، وى اصرار مىورزد براى تشخيص و تمايز آنكه «آيا چنين احياگرى دينى در يك جامعه خاص رشد كرده است؟» مىبايست بين «نيرو» و «قلمرو» الگوى فرهنگى تمايز قايل شد. 1. Geertz Clifford, Islam Observed Religious Development in Morocco and Indonesia, (The University of Chicago Press, August 1971 ). 2. Ibid; P : 3ـ اولين فصل اين كتاب را مىتوان به پنج بخش تقسيم كرد؛ در كتاب هيچيك از آن بخشها داراى عنوانى نيستند، اما براى سهولت در فهم مطالب، آنها را عنوانگذارى كردهايم و اين سبك كار تا آخر ادامه خواهد يافت. (م) 4. Ibid, pp: 4,5 . 5. Ibid, pp: 4,5 . 6. Subjectivist . 7. illuminatonist . 8. Fabianism . 9. Pilgrim . 10ـ صوفى شيخ احمد ابن نصير الدارى. 11ـ اصطلاحى جاوهاى براى دانشجوى علوم دينى (طلبه علوم دينى) 12. Metaphor . 13. Moraboutic . 14. Nationalist Party . 15. Mysticism . 16. Common Sense .