نظريهسازى در علوم اجتماعى با تأكيد بر نقش پيشفرض و پارادايم
محمدجواد نوروزى مقدّمه
هدف اين نوشتار گفتوگو درباره نظريهسازى(1) است. در پردازش نظريه، عوامل گوناگونى دخالت دارند. در اين مقال، تنها به نقش پيشفرضها و پارادايمها اشاره خواهد شد. براى روشن شدن جايگاه و دورنماى بحث، ضرورى است نخست پرسشهايى را كه در اين زمينه مطرحند، بيان شوند. سپس به بحث درباره پرسشهايى كه به فهم هدف موردنظر مدد مىرسانند، پرداخته شود. مهمترين اين پرسشها عبارتند از: ـ نظريه چيست؟
ـ چرا از نظريه تعاريف گوناگونى ارائه شده است؟ اين پرسش از آنرو مطرح است كه برخى از بحران سخن مىگويند. برنارد كوئن در اينباره معتقد است: «هنوز بر سر اينكه نظريه چيست، توافقى صورت نگرفته است.»(2) ـ آيا تنوّع تعاريف ناشى از مجموعههاى متفاوتى از پيشفرضها و يا پارادايمها نيست؟ ـ نقش پيشفرضها و پارادايمهاى جامعهشناختى در نظريهسازى چيست؟ ـ آيا فهم ما از نظريههايى كه بعضا متعارض نيز هستند، بر شناخت پيشفرضهاى آن نظريات استوار است؟ ـ نظريهسازى چيست؟ آيا نظريه امرى فنى است؟ به تعبير ديگر، آيا ساختنى است؟ اگر چنين است، تحت چه شرايطى، نظريه شكل مىگيرد و چه كسانى در آفرينش آن نقش دارند؟ ـ آيا نظريهسازى فرايندى بىطرفانه و عينى است؟ يا عينى نبوده و پيشفرضهاى محققان در آن نقش مهمى دارد؟ ـ آيا نظريهسازى ناشى از نبوغ نوابغ است و بايد آن را مخلوق لحظات خاص و استثنايى دانست؟ ـ آيا نظريهها در بحران آفريده مىشوند و واقعيتهاى اجتماعى نقش اساسى در آن دارند؟(3) اين نوشتار بر اين انگاره استوار است كه «نظريهسازى فرايندى است كه عوامل متعددى در آن دخيل هستند.» در اين نوشتار، تنها نقش پيشفرضها و پارادايمها مورد بررسى قرار مىگيرند. علاوه بر پيشفرضها و پارادايمها، مىتوان به عوامل ديگرى همچون شخصيت و واقعيت اجتماعى، كه در تكوين نظريه مؤثرند، اشاره كرد. گفتوگو درباره اين مسأله كه كدام يك از سه مؤلّفه ياد شده نقش اساسىترى در تكوين نظريه ايفا مىكنند و آيا تلفيقى از دو يا سه مؤلّفه مزبور ضرورى است، امرى است كه به نظر مىرسد بستگى به چارچوب پارادايمى و پيشفرضهاى محقق دارد. از اينرو، در خلال گفتوگوى اين نوشتار، به طور ضمنى مورد بحث قرار مىگيرد. نظريه و نظريهسازى
ياداورى تعاريف گوناگون از «نظريه» در اين مقال نمىگنجد. علاوه بر اين، اشاره شد كه توافقى ميان جامعهشناسان در اينباره وجود ندارد.(4) براى درك اين موضوع، فقط به ذكر يك تعريف اكتفا مىشود. كرلينجر در اينباره مىگويد: «يك نظريه مجموعهاى از سازهها (مفاهيم)، تعاريف و گزارههاى به هم مرتبط است كه از طريق مشخص ساختن روابط بين متغيرها، با هدف تبيين و پيشبينى پديدهها، ديد نظاميافتهاى از پديدهها ارائه مىكند.»(5) بر اساس تعريف كرلينجر، در نظريه عناصر گوناگونى همچون مفاهيم، متغيرها، واقعيتهاى عينى و سنجش روابط ميان آنها دخالت دارند و هدف نظريه، تبيين و پيشبينى است. در علوم اجتماعى، نظريه نقش اساسى در هدايت پژوهش ايفا مىكند. مىتوان گفت: يك عامل اساسى فقدان توافق در تعريف نظريه و ساير مفاهيم جامعهشناسى ناشى از پارادايمهاى گوناگونى است كه بر جامعهشناسى سايه افكندهاند؛ يعنى هر پارادايم تعريف خاصى از نظريه و ساير مفاهيم دارد و طبعا پارادايمهاى بديل به دليل پيشفرضهاى متفاوت تلقّى ديگرى دارند؛ مثلاً، تجربهگرايان تعريف ويژهاى از «نظريه» دارند. آنان «نظريه را كوشش عملى در راه جمعآورى شواهد و يافتههاى تجربى و برقرارى همبستگى ميان يافتهها و تبيين آنها از راه استوارى مىدانند.»(6) اين در حالى است كه عقلگرايان يا كسانى كه به لحاظ روششناسى پيشفرضهاى متمايزى دارند، اين تعريف را نمىپذيرند(7) و تلقّى متفاوتى دارند. البته اختلافنظر در تعريف نظريه و يا انواع آنها را مىتوان از منظرهاى ديگرى نيز مورد مداقّه قرار داد و تأكيد بر نقش پيشفرض و پارادايم صرفا از آنروست كه موضوع نوشتار حاضر است. از اينرو، تمايز، توسعه و تحوّل نظريات و مفاهيم جامعهشناسى را مىتوان بر اساس عوامل متنوّع ديگر نيز مورد بررسى قرار داد.(8) پيشفرضها
با تأمّل درباره نظريههاى جامعهشناسى، درمىيابيم كه هريك از نظريهها در درون يكى از پارادايمهاى اصلى قرار مىگيرند. چارچوب هر پارادايم بر مجموعه متفاوتى از پيشفرضهاى فرانظرى درباره ماهيت علوم اجتماعى و جامعه مبتنى است. هر پارادايم ماهيت ويژهاى دارد و تحليلى خاص در مورد زندگى اجتماعى ارائه مىكند. درك درست نظريهها متوقف بر آگاهى از پيشفرضهايى است كه آنها را احاطه كردهاند؛ پيشفرضهايى كه خود ريشه در فلسفه اجتماعى دارد. در اين رهگذر، با مسائلى از هستىشناسى، معرفتشناسى، شناختشناسى و موارد ديگر مواجهيم كه كمتر در حوزه نظريههاى جامعهشناختى خودنمايى مىكنند. علوم اجتماعى و از جمله جامعهشناسى، بر مبناى چهار مجموعه از پيشفرضها، كه مربوط به هستىشناسى، معرفتشناسى، ماهيت انسان و روششناسى است، استوار مىباشد: 1. هستىشناسى
نظريهپردازان اجتماعى همواره با پيشفرضهايى درباره ماهيت جهان و شيوه تحقيق در آنها وارد گفتوگو مىشوند. كنكاش درباره ماهيت جهان اجتماعى، نگاهى هستىشناختى دارد و ناظر به بررسى چيستى و ماهيت پديده مورد مطالعه است. آيا واقعيت داراى ماهيتى عينى است و در نتيجه، خارج از فرد مىباشد؟ يا آنكه محصول شناخت فرد و حاصل ذهن اوست؟ مثلاً، فلاسفه اسلامى بر اين باورند كه جهانى خارج از ذهن انسانى وجود دارد و انسان قادر به شناخت و شناساندن آن به ديگرى است.(9) انسان از طريق عقل، كه كاركردهاى گوناگونى دارد، براى فهم جهان خارجى و واقعيات آن مفهوم سازى مىكند.(10) از اينرو، انديشمندان اسلامى در فلسفه اسلامى ـ بر خلاف نامگرايان ـ معتقد به وجود واقعى مفاهيم هستند. مبدأ جهان مادى، ملكوت و آخرت خداوند متعال است كه خالق انسان نيز هست. جهان هستى غايتمند است و نگرش انسان مسلمان به واقعيتهاى جهان هستى با توجه به غايت تحليل مىشود. اما در علوم تجربى، كه ناشى از تحولات پس از عصر نوزايى مىباشد، علت فاعلى اصالت دارد(11) و پذيرفته نيست كه گفته شود جهان، اجتماع و انسان بىهدف بوده و در نتيجه، ذاتا بىشكل و بىمعنا مىباشند.(12) در جامعهشناسى معاصر، مىتوان به دو رويكرد، كه مبناى هستىشناختى دارند اشاره كرد: الف. نامانگارى (ديدگاه اصالت تسميه): نام انگاران وجود يك ساختار واقعى را براى جهان، كه مفاهيم براى توصيف آن به كار مىروند، قبول ندارند. آنان معتقدند: جهان واقعى خارج از شناخت انسان چيزى بيش از نامها، مفاهيم و عناوين به منظور ساختار دادن به واقعيت نيستند.(13) ب. واقعگرايى: واقعگرايان معتقدند: جهان خارج از شناخت انسان امرى واقعى است و جهان اجتماعى براى واقعگرا فارغ از آن كه بدان شناخت پيدا كند يا نكند، وجود دارد. انسان خالق واقعيت جهان خارجى نيست.(14) 2. معرفتشناسى
پيشفرضهايى كه رويكردى معرفتشناختى دارند به اين نكته اشاره دارند كه چگونه مىتوان به درك جهان پرداخت و نتيجه آن را به صورت دانش به همنوعان منتقل كرد. مسأله «صدق» و «كذب»، كه به اعتبار و روايى گزارهها مرتبط است، نيز موضعى معرفتشناختى است. بر اساس معرفتشناسى اسلامى، شناخت و چگونگى درك جهان از راههاى گوناگونى همچون حس، عقل، شهود، مرجعيت و وحى به دست مىآيد كه در اين ميان، «عقل» مهمترين نقش را ايفا مىكند. معيار صدق گزارهها، مطابقت آنها با واقع است.(15) در جامعهشناسى معاصر، دستكم مىتوان به دو نگرش اثباتگرايى و غير آن اشاره كرد:(16) الف. اثباتگرايى: اثباتگرايان ماهيت دانش را خشك، واقعى و قابل انتقال در شكل ملموس آن مىدانند. در اين نگرش، محقق با كاوش در اصول و روابط علمى، اجزاى تشكيلدهنده رويدادهاى جهان اجتماعى مسائل را تبيين و پيشبينى مىكند. رويكرد استقرايى و ابطالگرايى در اين چارچوب، واقع مىباشد. نقطه مشترك اين دو آن است كه آنان رشد دانش و معرفت را فرايندى رو به افزايش مىدانند كه طى آن بينشهاى جديد اضافه شده و فرضيههاى ابطال گرديده به كنارى نهاده مىشوند.(17) دوركيم را مىتوان از جمله اثباتگرايان دانست. وى در كتاب قواعد روش جامعهشناسى(18) به دنبال اثبات اين قضيه است كه «ايجاد يك علم عينى مانند الگوى علوم ديگر درباره پديدههاى اجتماعى امكانپذير است.»(19) ب. رويكرد غير اثباتگرايى: به عقيده غير اثباتگرايان، جهان اجتماعى ماهيتى نسبى دارد و فقط مىتوان از نقطه نظر افرادى كه مستقيما در فعاليتهاى مورد مطالعه درگير هستند، به شناخت آن مبادرت ورزيد. آنها مشاهدهگر بودن را، كه اثباتگرايان آن را امرى مؤثر در شناخت انسانى مىدانند، رد مىكنند. بر پايه اين نگرش، علوم اجتماعى را بايد به صورت يك داد و ستد ذهنى ديد تا عينى. در نتيجه، دانش داراى ماهيتى ذهنى و معنوى است و اساسا شخصى بوده و بر تجربه و بينشهايى كه داراى ماهيت منحصر به فرد است، مبتنى مىباشد.(20) 3. ماهيت انسان
برخى پيشفرضها به ماهيت انسانى برمىگردند. در اين زمينه، مىتوان به دو نگرش جبرگرايى(21) و يا اختيارگرايى(22) اشاره كرد. در جبرگرايى، انسان و فعاليتهايش كاملاً از سوى موقعيت و محيطى كه انسانى در آن قرار دارد، تعيين مىگردد.(23) از سوى ديگر، در اختيارگرايى انسان موجودى كاملاً مستقل و مختار است. از منظر جامعهشناختى، چون نظريههاى علوم اجتماعى با شناخت فعاليت انسانى مرتبط هستند، لذا اين نظريهها به طور صريح يا ضمنى به يكى از دو ديدگاه فوق باز مىگردند و يا تلفيقى از آن دو را برگزيده، حد وسط را انتخاب مىكنند. در انسانشناسى اسلامى، انسان موجودى مختار و مركّب از جسم و روح است. انسان مخلوق خداوند غنى مىباشد و از طريق وحى راه كمال را طى مىكند.(24) 4. روششناسى
هريك از پيشفرضهاى مذكور توصيه خاصى درباره چگونگى كسب دانش درباره جهان اجتماعى ارائه مىكنند و اتخاذ هر ديدگاهى از سوى نظريهپرداز درباره هستىشناسى، معرفتشناسى و انسانشناسى، او را به سوى ديدگاهى خاص در روششناسى سوق مىدهد. در اينباره، در جامعهشناسى معاصر مىتوان به دو رويكرد اشاره كرد: 1. نگرش عينى به واقعيت اجتماعى: برخى عالمان علوم اجتماعى با جهان اجتماعى همانند جهان طبيعى برخورد مىكنند. در نتيجه، آن را به مثابه امرى خشك، واقعى و مستقل از انسان در نظر مىگيرند. تلاش محقق در اين رويكرد بر تحليل روابط ميان عناصر گوناگون پديده اجتماعى متمركز است. در نتيجه، تشخيص و تعريف عناصر و شيوه تعيين روابط آنها مورد توجه اصلى است. مهمترين مباحث در اين نگرش عبارتند از: مفاهيم، اندازهگيرى و مسائل كمى و آمارى كه در پى ارائه قوانين كلى مىباشند. به اين رويكرد مىتوان اصطلاح «قانون بنيادى» نهاد كه در پى ابتناى تحقيق بر روش علمى نظاممند است و بر فرايند آزمون فرضيهها تأكيد مىكند و از پرسشنامه، آمار، آزمون شخصيت و ديگر انواع ابزارهاى تحقيق در روششناسى بهره مىبرد.(25) 2. ايدهانگارى: در مقابل رويكرد نخست، ذهنىگرايى وجود دارد كه به تجربه ذهنى افراد در خلق جهان اجتماعى اهميت مىدهد. در نتيجه، به دنبال شيوه كاوش متمايز از رويكرد نخست مىگردد. تلقّى افراطى تأكيد بر ذهنيت فرد در تفسير پديدههاى اجتماعى، منجر به مباحث هرمنوتيك و نسبى شدن معرفت مىگردد. از اينرو، سخن از قوانين جهانشمول و كلى نارواست و تفسيرها سيّال و نسبىگرايانهاند. شيوه تفهّمى وبر را مىتوان در اين نگرش جاى داد. در اين روش، بر نزديكتر شدن انسان به موضوع، و بر كشف سابقه و تاريخچه حيات پديده تأكيد مىگردد؛ چنانكه كلمن نيز ضمن اشاره به اين رويكرد، معتقد است: پژوهشهاى كيفى و گاه كمّى به بررسى فرايندهاى درونى تأكيد مىكند و با دروننگرى همدلانه از سوى مشاهده، حاصل مىشود.(26) بعد عينى ـ ذهنى
نمودار شماره (1) رهيافت عينىگرا به علوماجتماعى رهيافتذهنىگرا به علوم اجتماعى واقعگرايى------ هستىشناسى ------ نامانگارى اثباتگرايى ------ معرفتشناسى ------ غيراثباتگرايى جبرگرايى------ ماهيت انسان ------ اختيارگرايى عينىگرايى ------ روششناسى ------ ايدهانگارى نتايج بحث
1. پيشفرضهاى چهارگانه در فهم نظريههاى جامعهشناسى نقش بسزايى دارند. در بيشتر نظريات، تلفيقى از آنها يافت مىشود. دو سنّت رايج در جامعهشناسى در دو سده اخير عبارتند از: «اثباتگرايى جامعهشناختى» و «ايدهآليسم آلمانى». در ديدگاه نخست، جهان اجتماعى به مثابه جهان طبيعى قلمداد شده، از نظر هستىشناختى رهيافت «واقعگرايى» را نيز پذيراست، و بر معرفتشناسى جبرگرا و روششناسى «قانون بنيادى» اعتقاد دارد. در ديدگاه دوم، واقعيت با روح و فكر پيوند دارد، نام انگار است و به لحاظ انسانشناختى اختيارگرا و از شيوه ايدهانگارى در روششناسى تبعيت مىكند.(27) بسيارى از ديدگاههاى جامعهشناسى تلفيقى از دو سنّت اثباتگرايى و ايدهآليسم آلمانى هستند. 2. پيشفرضها ديد خاصى را درباره ماهيت موضوع مورد مطالعه منعكس مىكنند و تمام رهيافتهاى مربوط به مطالعه جامعه از نوعى چارچوب مرجع تبعيت مىنمايند. برخى جامعهشناسان مانند داندروف (1959) در اين زمينه سعى كردهاند ميان رهيافتهايى كه بر نظم و تعادل اجتماعى تأكيد مىكنند و رهيافتهايى كه بر تغيير، تضاد و اجبار توجه دارند تمايز قايل شوند. ماركس از جمله پايهگذاران انديشه «تضاد» است. وى ساخته شدن جامعه را برايند توازن متغير نيروهاى متضاد دانسته، نبرد را نيروى پيشرفت برمىشمرد. از منظر او، ستيزه مولّد همه امور و كشمكش اجتماعى هسته مركزى فراگرد تاريخى به شمار مىرود.(28) در مقابل، نظريهپردازانى همچون دوركيم، وبر و پارتو به مسأله «نظم» مىانديشيدند. نظريه «كاركردگرايى ساختارى» در كار پارسونز يك نظريه تلفيقى است كه بر پيشفرضهاى خاصى استوار است. اما به دليل برخى مشكلات در نگرش داندروف، برخى ديگر پيشنهاد مىكنند به جاى آن دو مفهوم «نظمدهى»(29) و «تغيير بنيادى»(30) جايگزين گردد. جامعهشناسى نظمدهى به امورى مانند حفظ وضع موجود، همرأيى، نظمدهى اجتماعى، انسجام و همبستگى اجتماعى، وحدت و فعليت توجه دارد. در مقابل، جامعهشناسى تغيير بنيادى بر مسائلى همچون تغيير بنيادى، تضاد ساختارى، شيوههاى سلطه، تناقض، رهاسازى، محروميت و امكان تكيه دارد.(31) چهار پارادايم اصلى در جامعهشناسى
با توجه به پيشفرضهاى مربوط به ماهيت علوم بر اساس ذهنى و عينى و سپس تبيين ماهيت جامعه براساس نظمدهى و تغيير بنيادى، مىتوان چهار پارادايم اصلى در جامعهشناسى، كه در نظريهسازى نقشى اساسى ايفا مىكنند، شناسايى كرد كه عبارتند از: انسانگرايى بنيادى، ساختارگرايى بنيادى، تفسيرى، و كاركردگرا. منظور از «پارادايم»،(32) كه نخستين بار توسط تامس كوهن به كار گرفته شد، پيشفرضهاى فرانظرى بسيار اساسى است كه چارچوب مرجع شيوه نظريهپردازى و شيوه كار نظريهپردازان در درون پارادايم را مشخص مىكند. قرار گرفتن در هر پارادايم بيانگر آن است كه به شيوه خاصى به جهان نگريسته مىشود. از اينرو، هر پارادايم بيانگر ديدگاهى درباره جهان اجتماعى است كه داراى پيشفرضهاى فرانظرى متفاوتى نسبت به ماهيت علم و جامعه مىباشد.(33) الف. پارادايم كاركردگرا
1. اين پارادايم ريشه در جامعهشناسى نظمدهى داشته، رويكردى عينىگرا به مسائل دارد. 2. اين پارادايم در پى ارائه تبيين وضع موجود، نظم اجتماعى، همرأيى،تلفيقاجتماعى،همبستگى،ارضاى نياز و فعليت مىباشد. 3. پيشفرضهاى مهم اين پارادايم عبارتند از: واقعيتگرايى، اثباتگرايى، جبرگرايى و قانون بنيادى. 4. اين ديدگاه عملگرا(34) مىباشد و جامعه را به شيوهاى كه منجر به دانش كاربردى مىشود، مىنگرد. 5. پارادايم كاركردگرا مسأله مدار(35) است؛ مىكوشد براى مشكلات راه حل عملى بيابد. 6. پارادايم مزبور ريشه در سنّت اثباتگرايى دارد و مىكوشد روشهاى علمى طبيعى را به امور انسانى تعميم دهد. 7. اين سنّت، كه در قرن نوزدهم شكل گرفت، تأثير شايانى بر نظريهپردازانى همچون اگوست كنت، اسپنسر، دوركيم و پارتو داشته است. ب. پارادايم تفسيرى
1. اين پارادايم نيز در پى حفظ وضع موجود است. در نتيجه، در «جامعهشناسى» نظمدهى مىگنجد. 2. پارادايم تفسيرى مدعى است جهان را آنچنان كه هست بايد شناخت و مىكوشد ماهيت بنيادى جهان اجتماعى را در سطح تجربه ذهنى بشناسد. 3. اين پارادايم در علوم اجتماعى، به نام انگارى، غير اثباتگرايى، اختيارگرايى و ايدهانگارى گرايش دارد. 4. همچنين جهان اجتماعى را مخلوق افراد دستاندركار آن مىپندارد: واقعيت اجتماعى امرى بيش از پيشفرضها و معانى مشترك ميان ذهنى نيست! 5. براى شناخت دقيق حيات اجتماعى، به جستوجو در آگاهى و ذهنيت انسان مىپردازد. 6. پارادايم مزبور محصول تفكر ايدهآليست آلمانى است كه از اواسط قرن هجدهم به تدريج شكل گرفت و با جنبش رمانتيك ارتباط تنگاتنگى داشت. ج. پارادايم انسانگراى بنيادى
1. اين پارادايم به ايجاد جامعهشناسى تغيير بنيادى از نظر ذهنگرا توجه دارد. از اين نظر، با پارادايم تفسيرى داراى مشابهت زيادى است. 2. به نامانگارى، غير اثباتگرايى، اختيارگرايى و ايدهانگارى گرايش دارد. 3. آگاهى انسان را منتج و مقهور روساختهاى ايدئولوژيكى مىپندارد. از اينرو، ساختها باعث ايجاد حايل ميان انسان و آگاهى واقعى او مىشوند. اين حايل «آگاهى كاذب»(36) است كه مانع ارضاى واقعى انسان مىشود. 4. بر تغيير بنيادى شيوههاى سلطه، رهاسازى و محروميت تأكيد مىكند. 5. اين پارادايم ريشه در سنّت ايدهآليستى آلمان و انديشههاى كانت، هگل و هوسرل دارد. مكتب «فرانكفورت» و آثارى همانند آثار ماركوزه در اين چارچوب قرار دارند. د. پارادايم ساختارگراى بنيادى
1. اين پارادايم از عينىگرايى جانبدارى مىكند. از اينرو، از يك سو، به رهبانيت كاركردگرا شباهت دارد. اما از سوى ديگر، اهداف متمايزى تعقيب مىكند. 2. پاىبندى به تضاد ساختارى، شيوههاى سلطه، تضاد و محروميت، تغيير بنيادى و رهاسازى است. 3. بر روابط ساختارى در جهان اجتماعى واقعگرا توجه دارد و بر اين باور است كه تغيير بنيادى درون خود ماهيت و ساختار جامعه امروزى نهاده شده است. 4. ريشه در آراء و افكار ماركس دارد. النوسر، پولانزاس و جامعهشناسان ماركسيستى چپ جديد نقش مؤثرى در تكوين اين پارادايم داشتهاند. نتيجهگيرى و ارزيابى
1. عوامل متعددى در شكلگيرى «نظريه» دخيل هستند. در نوشتار حاضر، به نقش پارادايمها و پيشفرضها اشاره شد. علاوه بر آن، نمىتوان شخصيت نظريهپرداز و واقعيت نظريه را ناديده گرفت. پرسش مهم در بررسى عوامل يادشده و ارتباط آنها با نظريه آن است كه دريابيم سهم هريك از آنها تا چه حد است. بعضى نظريهپردازان بر اين باورند كه «شخصيت نظريهپرداز» عنصرى فرعى و در مقابل، واقعيت اجتماعى و پيشينه فكرى اعم از پارادايمها و پيشفرضها، عامل اساسى به شمار مىرود. از سوى ديگر، برخى عالمان فلسفه علم بر فرد و شخصيت نظريهپرداز تأكيد دارند.(37) مىتوان گفت: نظريه از تعامل عوامل گوناگون مزبور شكل مىگيرد. گاه نقطه عزيمت نظريهپرداز در «نظريهسازى» شخصيت نظريهپرداز است و گاه پارادايمها و نظريات پيشين؛ همانند بسيارى از نظريههايى كه در درون يكى از پارادايمهاى اصلى يا تلفيقى از آنها شكل گرفتهاند. به نظر مىرسد نمىتوان با توجه به نقشهاى متمايز عوامل مزبور، از انواع نظريهها سخن گفت. در واقع، منشأ نظريه گاه شخصيت است، گاهشرايطتاريخىواجتماعى و گاهنظريههاى پيشين و يا عوامل ديگر. نظريههاى تأويلى و پسامدرن نقش «شخصيت» را برجسته مىكنند. نتيجه چنين نگرشى فرو افتادن در مباحث هرمنوتيكى است. نسبيت و سيّال بودن معرفت و نظريهها دستاورد ديگر اين رويكرد است؛ يعنى با «آنارشيسم» در نظريهسازى مواجه مىشويم.(38) به نظر مىرسد در نظريهسازى ضمنى، با توجه به شخصيت و نقش علوم و پارادايمهاى علمى بايد از غلطيدن در دام نسبيت و مباحث هرمنوتيكى برحذر بود. نظريات هرمنوتيكى مفسّر محورند و متن و واقعيت و منظور مؤلف را ناديده مىگيرند. از سوى ديگر، بايد از افراط در نقش واقعيت خارجى نيز پرهيز كرد تا گرفتار معضلات معرفتشناختى كه استقراگرايان با آن مواجه بودند، نشويم. از اينرو، اين نگرش، كه نظريهها در بحران آفريده مىشوند، به طور جزئى پذيرفته شده، اما كلّيت آن مورد نقد و ايراد جدّى است.(39) نظريهسازى نتيجه تعامل و توازن عوامل مزبور است. اما نمىتوان به دقت ميزان دخالت هريك را مشخص كرد. نكته مهم آن است كه بستر سياسى و اجتماعى (واقعيت اجتماعى) عنصرى مهم به شمار مىرود و از ديگر سو، متفكر و نظريههاى پيشين نيز عنصر مهم ديگرى در اينباره مىباشند. در قرآن كريم، مىتوان به آياتى استناد جست كه بر عنصر اختيار و نقش انسان در تكوين مسائل تأكيد مىكند: همچنين حوادث و رخدادهاى سياسى نيز در فرايند تصميمسازىها و نظريهسازى با اهميت هستند: «اِنّ اللّهَ لا يُغيِّرُ ما بقومٍ حتّى يُغيّروا ما بِاَنفسهُم» (رعد: 11) و در آيه ديگر آمده است: «ذلكَ بِانَّ اللّهَ لَم يَكُ مغيّرا نعمةً انعَمها على قوم حتّى يُغيّروا ما بِاَنفسهم.» (انفال: 53) 2. تأكيد بر نفش پارادايمها و پيشفرضها در تكوين نظريه به معناى بىتوجهى به نقش ساير عوامل نيست؛ همانگونه كه تأكيد بر نقش پارادايم و پيشفرضها به معناى اصالت بخشيدن بدان نيست تا در نتيجه، ساير عوامل فرعى تلقّى شوند. بررسى نقش پيشفرضها در تكوين نظريه، از آنروست كه بسيارى از افراد بدون توجه به آنها سعى در مطالعه نظريههاى جامعهشناسى دارند. اين نوشتار تأكيدى بر نقش مبانى معرفتشناختى و هستىشناختى در شكلگيرى نظريه مىباشد. 3. جامعهشناسى در ايران با بحرانهايى جدّى مواجه است. به نظر مىرسد يكى از عوامل اساسى اين امر آن است كه عالمان اين حوزه كوشيدهاند با نظريههايى كه ريشه در پيشفرضهاى غربى دارند، معضلات جامعه ايرانى را حل و فصل كنند، در حالى كه به نظر مىرسد با توجه به نقش پيشفرضها و پارادايمها راه برونرفت از بحرانهاى مزبور آن است كه با توجه به پيشفرضهاى انديشه اسلامى در زمينه معرفتشناسى، هستىشناسى، انسانشناسى و به تبع آن روششناسى مىبايست به حل اين معضل بپردازيم. 1. Theory Building 2ـ كالوين. جى. لارنس، نظريههاى جامعهشناسى محض و كاربردى، ترجمه غلامعباس توسّلى و رضا فاضل، تهران، سمت، 1377، ص 46. 3ـ اشاره به ديدگاه اسپريگنز. براى آگاهى بيشتر ر.ك: توماس اسپريگنز، فهم نظريههاى سياسى، ترجمه فرهنگ رجايى، تهران، آگاه، 1365. 4ـ تقى آزاد ارمكى، نظريههاى جامعهشناسى، تهران، سروش، 1376، ص 6و8. 5ـ فرد،ان.كرلينجر،مبانى پژوهشدر علومرفتارى،ترجمه حسن پاشاشريفى وجعفرحقيقىزند، تهران،آواىنو،1377،ص 29. 6ـ غلامعباس توسّلى، نظريههاى جامعهشناسى، تهران، سمت، 1376، ص 24. 7ـ تقى آزاد ارمكى، پيشين، ص 5 و 10. 8ـ براى آگاهى بيشتر از نقش عوامل ديگر، همانند موضوع، روش، مكان و زمان و مكانيزم پيدايش، ر.ك: تقى آزاد ارمكى، پيشين، ص 5. 9ـ محمدحسين طباطبائى، نهايةالحكمه، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1365 ،ص 4. 10ـ محمد حسينزاده، مبانى معرفت دينى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1381، ص 28. 11ـ ر.ك: والتز ترنس استيس، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا خليلى، تهران، حكمت، 1377، فصل سوم. 12ـ حسين بشيريه، «دولت و جامعه مدنى»، قم، مجله نقد و نظر، 1378، ص 11. 13. Gibson Burell and Gaveath morgan, Sociological Pardigms and organisational andlysis, (London: HEINEM ANN, 1979), P.4. 14- Ibid, P.5. 15ـ محمدتقى فعّالى، معرفتشناسى و معرفت ايمنى، قم، معاونت امور اساتيد نهاد نمايندگى، 1376، ص 213. 16ـ كالوين، جى، لارنس، پيشين، ص 220 ـ 216. 17ـ الن ف. چالمرز، چيستى علم، ترجمه سعيد زيباكلام، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374، ص 90 ـ 67. 18ـ اميل دوركيم، قواعد روش جامعهشناسى، ترجمه عليمحمد كاردان، تهران، دانشگاه تهران، 1367. 19ـ ريمون آرون، مراحل اساسى انديشه در جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ص 392. 20ـ براى آگاهى بيشتر ر.ك: سعيد زيباكلام، «آيا علوم اجتماعى بايد از ارزشهاى علوم طبيعى تبعيت كند؟»، مجله نقد و نظر، ش اول و دوم، سال پنجم، (1378)، ص 297 / رونالد گليس، فلسفه علم در قرن بيستم، ترجمه حسن مياندارى، تهران، سمت، 1380، فصل چهارم و پنجم. 21. Determinism. 22. Voluntarism. 23ـ ريمون آرون، پيشين، ص 265. 24ـ ر.ك: محمود رجبى، انسانشناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1380 25. Op, cit. p.7. 26ـ جيمز كلمن، بنياد نظريه اجتماعى، ترجمه منوچهر صبورى، تهران، نشر نى، 1377، ص 14. 27. Op. cit. p8. 28ـ لوئيس كوزر، زندگى و انديشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى، ص 75. 29. Regualtion. 30. Radical change. 31. Op. cit. P.17. 32. Paradigm. 33. I bid, p.27. 34. progmatic. 35. Problem - Orinted. 36. fals Consciousness. 37ـ ر.ك: تقى آزاد ارمكى، نظريه در جامعهشناسى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1375، ص 52. 38ـ بان كرايب، پيشين، فصل پايانى و نتيجهگيرى. 39ـ توماس اسپريگنز، پيشين، فصل اول