نادان نيستم! - داستانهای ما نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهای ما - نسخه متنی

علی دوانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نادان نيستم!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

«به دستور هشام بن عبدالملك مروان، حضرت امام محمد باقر عليه السلام را از مدينه به شام آوردند. منظور هشام اين بود كه حضرت را مجبور سازد تن به آن مسافرت طولانى بدهد، و در شام و ميان مردمى كه درست او را مىشناختند و پاس احترام حضرتش را نگاه نمى داشتند، نگاه دارد.

در مدتى كه حضرت در شام به سر مىبرد، با اهل شام نشست و برخاست مىكرد و آنها هم از حضرت پرسشهاى گوناگون مىنمودند، و جوابهاى كافى مىشنيدند. روزى امام باقر عليه السلام در ميان شاميان نشسته بود و به سئوالات آنها جواب مىداد، ناگاه ديد گروهى از نصارى داخل كوهى مىشوند.

حضرت پرسيد: اينها كجا مىروند، آيا امروز عيدى دارند؟

حضار گفتند: نه! اينان هر سال در مثل چنين روزى به اين كوه مىآيند و يكى از علماى خود را كه در اين كوه به سر مىبرد بيرون مىآورند و هر چه مىخواهند از وى مىپرسند.

حضرت پرسيد: او دانشى هم دارد؟ اهل شام گفتند: وى بزرگترين عالم نصارى است، عده اى از شاگردان حواريين حضرت عيسى را هم ديده است.

حضرت باقر عليه السلام فرمود: خوب است سرى به او بزنيم. گفتند: اگر ميل داريد بفرمائيد.

در اين هنگام حضرت برخاست و با حاضران مجلس كه همه از اهل تسنن بودند، از كوه بالا آمده، و در مجلس آنها نشستند.

در اين موقع نصارى فرش آوردند و براى عالم خود گستردند و متكاها در كنار آن قرار دادند، آنگاه رفتند و او را آوردند. عالم نصرانى همين كه در جاى خود قرار گرفت، با ديدگانى كه مانند چشم افعى بود حضار را از نظر گذرانيد، و در آخر رو كرد به حضرت باقر عليه السلام و گفت: شما از ما نصارى هستيد يا از امت پيغمبر اسلام

حضرت فرمود: من از امت پيغمبر اسلام هستم.

عالم نصرانى گفت: از دانايان آنها هستى يا از نادانهاى آنان

حضرت فرمود: نادان نيستم!

عالم نصرانى پرسيد: من از تو سؤال كنم يا تو از من سؤال مىكنى

حضرت فرمود: نه! تو از من سؤال كن!

عالم نصرانى رو كرد به اهل مجلس و گفت: اى نصارى! ببينيد مردى از امت محمد از من مىخواهد كه از وى سئوال كنم. اكنون چه سئوالاتى از وى بنمايم(27)

سپس گفت: اى بنده خدا! آن لحظه كه نه جزو شب است و نه از ساعات روز به شمار مىآيد، كدام است

حضرت فرمود: طلوع فجر و سپيده صبح صادق است.

عالم نصرانى پرسيد: اگر نه جزو شب است و نه از ساعت روز پس چه لحظه اى است

حضرت فرمود: آن ساعتى است كه نسيم بهشتى مىوزد و از استنشاق آن بيماران ما شفاء مىيابند.

عالم نصرانى گفت: باز هم من از تو سئوال كنم يا تو از من سئوال مىكنى

حضرت فرمود: نه تو بپرس! عالم نصرانى گفت: اى نصارى! با شما بگويم بايد از مثل چنين كسى سئوال كرد. اى مرد! چگونه ممكن است اهل بهشت خورد و خوراك داشته باشند، ولى مدفوع نداشته باشند؟ مثلى از آنها در دنيا براى من بياور.

حضرت فرمود: مثل آنها مانند جنين در شكم مادر است، كه آنچه مادر مىخورد، او هم تغذى مىكند ولى مدفوع ندارد!

عالم نصرانى گفت: تو نگفتى كه من از دانايان امت پيغمبر اسلام نيستم

حضرت فرمود: نه من اين را نگفتم. من گفتم: نادان نيستم!(28)

پرسيد اكنون تو از من مىپرسى يا باز هم من از تو سئوال كنم حضرت فرمود: نه تو بپرس!

عالم نصرانى پيروان خود را مخاطب ساخت و گفت: به خدا سئوالى از وى بكنم كه كاملا در جواب آنها فرو بماند.

حضرت فرمود: سئوال كن!

عالم نصرانى پرسيد آن كدام دو برادر بودند كه از يك مادر و در يك روز متولد شدند و يكروز از دنيا رفتند و در يك قبر هم مدفون شدند، ولى يكى پنجاه ساله بود و ديگر صد و پنجاه سال داشت

حضرت فرمود: اين دو برادر عزيز و عزير پيغمبر بودند. عزيز در پنجاه سالگى مرد و بعد از صد سال خداوند او را زنده گردانيد ولى سرانجام هر دو در يك روز جان دادند، با اين فرق كه يك فقط پنجاه سال در جهان زيسته بود و ديگرى يكصد و پنجاه سال داشت.

در اينجا عالم كهنسال نصرانى كه دست و پاى خود را گم كرده بود، رو كرد به نصارى و گفت: اى مردم! من تاكنون داناتر از اين شخص نديده ام. تا اين مرد در شام است چيزى از من نپرسيد. مرا برگردانيد به جاى خودم. نصارى هم او را به غارى كه محل سكناى او بود برگردانيدند و مردم هم متفرق شدند(29)

/ 44