بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْخزيمه اصرار كرد توضيح بيشترى بدهد، ولى فياض بيش از آن سخنى نگفت. سپس كيسه زر را به خزيمه داد و از وى جدا شد. خزيمه نيز در خانه را بست، آنگاه همسرش را بيدار كرد و گفت: برخيز چراغ روشن كن كه اگر در اين كيسه پولى باشد خداوند نظر مرحمتى به ما نموده است. زن بى نوا گفت: ما وسيله اى نداريم كه در اين وقت شب چراغ بيفروزيم!«خزيمه» در حاليكه به خواب مىرفت با دست كيسه را لمس نمود و متوجه شد كه محتوى آن مبالغى دينار طلا است. از آنطرف همين كه فياض به خانه برگشت، ديد همسرش بيدار شده و با وضعى آشفته و حالى پريشان و قيافه اى برافروخته سراغ او را مىگيرد! زن ساده دل دستخوش افكار واهى زنانه شده بود، بطورى كه گريبان خود را چاك زده و ناله و فرياد مىكرد و از شدت خشم روى خود را مىخراشيد.فياض كه همسرش را به آن حالت ديد، پرسيد: مگر چه شده زن گفت: مىخواهى چه شود؟ آيا والى شهر در اين موقع شب بى خبر و دور از چشم همسر و دختر عمو و نوكرها و كسانش، جز براى سر زدن به زن ديگرش يا ديدار رفيقه اى كه با او وعده ملاقات گذارده است، از خانه بيرون مىرود؟!فياض گفت: خدا مىداند من براى هيچ يك از اين دو موضوع كه گفتى بيرون نرفته ام. زن قانع نمى شد و همچنان بر اصرار و ناراحتى خود مىافزود، و مىگفت بايد راستش را بگويى كه كجا بوده اى و براى چه كارى رفته بودىفياض ناچار شد حقيقت مطلب را به او بگويد، ولى قبلا از وى پيمان گرفت كه آن راز را فاش نسازد، سپس ماجرا را نقل كرد و گفت: اگر باور ندارى حاضرم سوگند ياد كنم. زن گفت: نه! دلم آرام گرفت، و اطمينان پيدا كردم، سوگند لازم نيست!فرداى آن شب خزيمه بعد از مدتها سر و صورتى به وضع زندگى خود داد و نفسى تازه كرد و پس از ترتيب كار، به ملاقات خليفه «سليمان بن عبدالملك» عازم شام شد. در آن موقع خليفه در فلسطين اقامت داشت.هنگاميكه خزيمه به دربار رفت، و درباريان ورودش را به اطلاع خليفه رساندند، خليفه خزيمه جوانمرد مشهور جزيره را مىشناخت و قدر او را به خوبى مىدانست و لذا بلادرنگ اجازه داد وارد شود.خزيمه وارد شد و سلام كرد. خليفه پرسيد: ها! خزيمه! رسيدن به خير! خيلى دير به سراغ ما آمدى خزيمه گفت: علت آن وضع نامساعدم بود، كه مدتها با آن دست به گريبان بودم. سليمان بن عبدالملك پرسيد: چطور؟ چرا در اين مدت نزد ما نيامدى تا به تو كمك كنيم گفت: آن هم به واسطه فقر و تنگدستى و نداشتن وسيله بود.پرسيد: اكنون چه كسى وسيله حركت تو را به اينجا فراهم نمود؟ گفت درست او را نمى شناسم، در يكى از شبها كه در نهايت تنگدستى بسر مىبردم، مردى ناشناس به در خانه ام آمد و كيسه اى كه چهار هزار دينار طلا در آن بود به من داد و رفت. خليفه گفت: او را شناختى خزيمه گفت: نه! فقط در پاسخ من كه پرسيدم تو كيستى گفت: دستگير جوانمردان زمين خورده ام، هر چه بر اصرار خود به منظور شناختن وى افزودم جز اين جواب نشنيدم. خليفه افسوس فراوان خورد كه اين شخص نظر بلند را نمى شناسد و گفت: اگر او را مىشناختم پاداش جوانمرديش را چنانكه بايد مىدادم.خليفه كه از شنيدن وضع گذشته خزيمه ناراحت و منقلب شده بود او را مورد تفقد و عطاى جزيل قرار داد و به علاوه فرمان حكومت جزيره را به نام او نوشت و دستور داد كه پس از تصدى امر، در بيلان كار فرماندار سابق «عكرمه فياض» به دقت رسيدگى كند و جريان را به او گزارش دهد.بدين گونه ايام تنگدستى خزيمه را جبران كرد و او نيز با در دست داشتن فرمان حكومت جزيره بدان صوب رهسپار گرديد. موقعيكه خبر ورود حاكم جديد به «فياض» فرماندار معزول رسيد با تمام مردم شهر به استقبال شتافت و چون وارد شهر شدند به اتفاق به جانب مقر حكومت رفتند.خزيمه طبق دستور خليفه با دقت به حساب فياض حاكم سابق رسيدگى كرد و در نتيجه فياض مبالغى كسر آورد. خزيمه او را موظف ساخت كه هر چه زودتر آنچه كسر آورده است پرداخت نمايد، ولى فياض گفت: من چيزى نياندوخته ام و راهى براى پرداخت آن ندارم. خزيمه هم دستور داد او را به زندان ببرند. ماءمورين، حاكم معزول را به زندان افكندند و در آنجا نيز كسرى بودجه بيت المال را از وى مطالبه نمودند.فياض گفت: من كسى نيستم كه آبروى خود را به خاطر حفظ مال بريزم، چيزى از بيت المال حيف و ميل نكرده ام و اكنون هم چيزى ندارم، به خزيمه بگوييد هر كارى مىخواهى بكن!خزيمه كه از جانب خليفه دستور داشت شدت عمل نشان دهد امر كرد او را به زنجير كشند و تحت شكنجه اش قرار دهند! يكماه بدين گونه گذشت. در تمام اين مدت فياض از سابقه خود با خزيمه سخنى به زبان نباورد. خزيمه نيز هيچ نمى دانست كه دستگير مردان زمين خورده كسى جز فرماندار معزول و زندانى نگون بخت او نيست.وقتى اين خبر به زن فياض رسيد، بسيار ناراحت و اندوهگين شد. سپس كنيز خود را كه زنى دانا و با كمال بود طلبيد و گفت: همين حالا مىروى به خانه حاكم و اجازه ملاقات مىخواهى. بعد از كسب اجازه بگو عرضى دارم كه بايد در خلوت بگويم و چون خلوت كرد، برو نزديك و بگو: پاداش دستگير جوانمردان زمين خورده اين نبود كه او را به زندان ببرى و مورد شكنجه قرار دهى و به زنجيرش بكشى!كنيز پيغام خانم خود را به حاكم رساند. خزيمه از شنيدن اين پيام كه كاملا براى او غير منتظره بود، تكانى سخت خورد و گفت: اى واى! دستگير جوانمردان زمين خورده همين است كه در حبس من مىباشد، و عكرمه فياض حاكم جزيره است كنيز گفت آرى!«خزيمه» فورا دستور داد اسبش را زين كرده آماده ساختند. آنگاه سوار شد و با بزرگان و محترمين شهر به زندان رفت و ديد كه فياض در گوشه زندان با وضعى رقت بار نشسته و بر اثر شكنجه اى كه ديده قيافه اش كاملا تغيير كرده است. وقتى فياض، خزيمه و انبوه جمعيت را ديد كه به طرف او مىآيند ناراحت شد، و از شرم سر به زير انداخت. خزيمه جلو آمد خم شد و سر فياض را بوسيد. فياض سر برداشت و پرسيد: اين اظهار تفقد براى چيست گفت: بخاطر كار نيك تو و سوء پاداش خودم است. فياض گفت: خداوند هر دوى ما را بيامرزد و پاداش نيك دهد. خزيمه دستور داد زنجيرها را از دست و پاى فياض باز كردند و گفت: آن را به دست و پاى من بيفكن!فياض پرسيد: چرا چنين مىكنى خزيمه گفت: مىخواهم تا حدى مزه آنچه را تو چشيده اى من نيز بچشم. فياض او را قسم داد كه از اين كار منصرف شود، خزيمه هم پذيرفت و به اتفاق از زندان بيرون آمدند و با همراهان به خانه خزيمه رفتند.همينكه به در خانه رسيدند فياض با او خداحافظى كرد و خواست به خانه خود برود، ولى خزيمه مانع شد و گفت: نمى گذارم با اين وضع به منزل برگردى، بايد تغيير لباس بدهى و سر و وضعت را درست كنى، زيرا من از همسرت بيش از تو شرمنده هستم. بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و سپس دستجمعى به حمام رفتند، و شخصا كيسه كشى و شستشوى فياض را به عهده گرفت! آنگاه به وى خلعت پوشانيده و اموال زيادى بخشيد و به اتفاق به خانه اش رفت، و اجازه خواست كه حضورا از همسرش نيز معذرت بخواهد.بعد از چندى خزيمه از فياض خواست كه همراه وى به نزد خليفه سليمان بن عبدالملك بروند. فياض هم پذيرفت. پس از ورود خزيمه از رئيس تشريفات دربار اجازه شرفيابى خواست. خليفه ناراحت شد و گفت: چه شده كه والى جزيره با اينكه تازه به صوب ماءموريت رفته بدون اجازه قبلى ما آمده است حتما كار مهمى روى داده است.وقتى خزيمه وارد شد و خليفه سبب پرسيد گفت: دستگير جوانمردان زمين خورده را پيدا كرده و اينك به حضور آورده ام تا خليفه را خشنود سازم. زيرا آنروز ديدم خليفه اشتياق زيادى به ديدار او دارد. خليفه پرسيد: او كيست خزيمه گفت: او عكرمه فياض است و به دنبال آن چگونگى شناختن او را براى خليفه شرح داد.خليفه هم دستور داد فياض وارد شود و چون ديد اين جوانمرد، حاكم سابق او در جزيره است، گفت: اى فياض! نيكى تو به خزيمه رسيد ولى شر او دامنگير تو شد! آنگاه او را مورد تفقد و احترام فراوان قرار داد و گفت: هر حاجتى دارى كتبا از من بخواه تا آنرا برآورم.فياض هم خواسته خود را نوشت و خليفه دستور داد فورا آنرا عملى سازند. سپس ده هزار دينار طلاى ناب به علاوه تحفه هاى ديگر بوى بخشيد و امر كرد فرمان حكومت جزيره و ارمنستان و آذربايجان را به نام او نوشتند آنگاه گفت: اينك خزيمه در اختيار توست، اگر مىخواهى او را معزول كن وگرنه به حكومت جزيره باقى گذار! فياض گفت: نه! خزيمه بايد همچنان حاكم جزيره باشد! سپس خود حكومت جاى ديگر را پذيرفت و هر دو تا پايان خلافت سليمان بن عبدالملك با عزت و احترام و سربلندى حكومت كردند.(32)