بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ«بهلول» از شاگردان حضرت صادق عليه السلام بود. در زمان منصور خليفه عباسى مىزيست. در آن روزها منصور دنبال بهانه اى مىگشت تا بدان وسيله حضرت صادق عليه السلام را به قتل رسانده، اصحاب و شاگردان آن پيشواى عاليقدر اسلام را متفرق سازد. يكى از اين بهانه جوئيها اين بود كه از «بهلول» خواستند گواهى دهد كه امام صادق عليه السلام قصد دارد بر ضد بنى عباس قيام كند و خلافت را تصاحب نمايد تا اين كه با اين تهمت حضرت را بازداشت نموده و شهيد كنند، و بدين گونه بزرگترين مانع حكومت بنى عباس را از ميان بردارند.«بهلول» از حضرت كسب تكليف كرد امام صادق عليه السلام هم دستور داد خود را به ديوانگى بزند و بى وقار نشان دهد. او نيز چنين كرد و به «ديوانه» مشهور شد، ولى در حقيقت عاقل ترين مردم عصر بود.«بهلول» با «ابوحنيفه» امام اعظم اهل تسنن گفتگو داشته كه همه جالب و خواندنى است. از جمله داستان زير است:روزى بهلول مطابق معمول (در شهر كوفه) سوار چوبدستى خود شده و در كوچه و بازار مىگشت. در ميان راه از در مسجد «ابوحنيفه» گذشت و ديد كه ابوحنيفه بر منبر نشسته و مردم را موعظه مىكند.او نيز همانجا ايستاد و لحظه اى به سخنان ابوحنيفه گوش داد. بهلول شنيد كه ابوحنيفه مىگويد: جعفر بن محمد (حضرت صادق) عقيده دارد كه كارها با اختيار از بندگان خدا سر مىزند، در صورتى كه آنچه بندگان انجام مىدهند در حقيقت خواسته خداست، و آنها از خود اختيارى ندارند!ديگر اين كه وى مىگويد: خداوند موجود است ولى نمى شود او را ديد، در صورتى كه اين نيز دروغ است و هر موجودى ديدنى است!همين كه بهلول اين سخنان را شنيد دست برد و كلوخى از زمين برداشت و سر ابوحنيفه را هدف گرفت و به سوى او پرتاب نمود.كلوخ به سر وى اصابت كرد و آنرا شكست و خون بر رويش جارى گشت! سپس سوار چوب خود شد و با بچه ها به ميان كوچه ها دويد.ابو حنيفه از حركت ناهنجار بهلول خشمگين شد. آنگاه از منبر به زير آمد و يكراست رفت نزد خليفه و از وى شكايت نمود.وقتى خليفه «ابوحنيفه» را با آن حال ديد، ناراحت شد و فى الحال دستور داد «بهلول» را هر كجا هست پيدا كنند و بياورند.چون بهلول را حاضر كردند، خليفه پرسيد: چرا با پيشواى مسلمين چنين كردىبهلول گفت: از خود وى علت آنرا سؤال كن!! او مىگويد، جعفربن محمد عقيده دارد كه بندگان از خود اختيار دارند، در صورتى كه دروغ است و تمام كارها از خداست. اگر اعتقاد امام اعظم اين باشد، پس سر او را خداوند با اين كلوخ شكسته است، تقصير من چيست!و نيز مىگويد: جنس از هم جنس خود متاءثر نمى شود و عذاب نمى بيند، وقتى «ابوحنيفه» خود از خاك است و اين كلوخ نيز از خاك مىباشد، چرا بايد از هم جنس خود متاءثر و ناراحت شود؟!همچنين او معتقد است كه: هر موجودى بايد ديده شود، خليفه از وى سؤال كند، آيا اين درد كه او از اين زخم احساس مىكند، و امام اعظم را رنج مىدهد، ديده مىشود؟! اين را گفت و از نزد خليفه بيرون رفت.(47)