«حديث نفس‏» - عارف کامل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (قدس سره) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عارف کامل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (قدس سره) - نسخه متنی

احمد لقمان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«حديث نفس‏»

زيارت نامه‏اى است از انسان به خويشتن خويش. شكايت نامه‏اى است كه به محضر عقل و وجدان تسليم مى‏شود تا هواى نفس را در زندان تاديب افكنده، راه دشمنى‏ها را ببندد.

حديث نفس محكمه‏اى است‏با شاهدان بسيار و با قضاوت «فطرت‏»، در تالار وجود انسان‏هاى پاك و الهى; آنها كه پاى از سنگلاخ دشمنى‏ها بيرون برده و دست از منجلاب هوس‏ها شسته، دل در كوى حضرت حق دارند و سر بر آستان او مى‏سايند.

حديث نفس دستورالعملى است از صميم جان براى روشنى روان، دستورالعملى كه بايدها و نبايدهاى آينده را پس از «بود»هاى گذشته ترسيم مى‏كند.

حديث نفس گفتارى از سر صدق با خداوند است كه اگر از وارستگانى همچون مرحوم حاج ميرزا جواد آقا باشد بهترين دستورالعمل براى هميشه زندگى است.

اين عالم عارف چون لب به سخن مى‏گشايد و خويشتن خويش را در محضر پروردگار به محاكمه مى‏كشاند، گاه نگاهى به بلنداى عظمت‏خداوند مى‏كند و زمانى صحبت از ناتوانى خود كرده، ياد حق را آرامش‏بخش خويش مى‏شمرد: خداى من! مولاى من! شروع سخن حاج ميرزا جواد آقا با ياد خداوند است: «مولاى من!» درپى آن از بى تحملى خويش در برابر عذاب الهى سخن به ميان مى‏آورد. طلب مغفرت خود را مبتنى بر اين ضعف و ناتوانى دانسته، ادامه مى‏دهد كه با فكر بسيارى كه در حالات خود كردم بر آن شدم پروردگارم را خالص و مخلص عبادت كنم و دربند بندگى او باشم. اما هوس‏ها بر من مسلط شد و مرا در شوره‏زار خودبينى و غرور گم كرد.

سپس هدايت‏خويش را از پروردگار خواسته، رحمت و دلسوزى مى‏طلبد. درماندگى و خوارى خويش را به خاطر مى‏آورد و از بيمارى دل و غوطه‏ور شدن در زشتى‏ها مى‏نالد.

در جاى ديگر «حديث نفس‏» ناله سر مى‏دهد و مى‏گويد: پروردگارا! تو را به فضل هميشگى‏ات قسم مى‏دهم مرا در رديف اهل ولايت ثابت‏قدم بدار و با آنان همراه و محشور ساز! آن‏گاه از بزرگوارى در كنار سپيدسيرتان شيفته ولايت‏سخن گفته، پذيرش اعمالش را از پروردگار مى‏طلبد. او تقاضا مى‏كند كه پروردگار بزرگ در قيامت نامه عملش را به دست راست وى دهد و برگه جاودانگى در باغ‏هاى بهشت را به دست چپش بسپارد.

ياد خدا طراوت جان و نورانيت روح به وى بخشيده، پروردگارش را خطاب كرده، از ژرفاى وجود، خشنودى و رضايتش را مى‏طلبد. او حسنات و كارهاى پسنديده خود را در شمار بدى‏ها دانسته، بخشش و گذشت الهى را بسان آبشارى شوينده همه گناهان مى‏داند. از خداوند روشنى چشم مى‏خواهد، پذيرش خود و اعمالش را آرزو مى‏كند و انس با حق تعالى و همراهى و همرازى با او را دلخواه خود مى‏شمارد.

آرزو مى‏كند كه در قيامت كرامت‏حق موجب قبولى اعمالش شود تا ديگران را آگاه سازد و از بخشش و عظمت پروردگار سخن بگويد.

عارف بزرگ تبريزى در آخرين فراز از «حديث نفس‏» براى حضرت محمد و اهل بيتش‏ عليهم السلام طلب درود و صلوات الهى مى‏كند و خواستار آمرزش بى‏پايان، بهشت‏بى‏حساب و گذشت‏بى‏عتاب مى‏شود. از ديده بصيرت آميز سخن مى‏گويد و آن را از خداوند مى‏طلبد. (3) جواد بن شفيع كجاست؟ فرزانه ملكوتى مرحوم حاج ميرزا جواد آقا، در برخى از آثار خويش، چون به آيه «ثم فى سلسلة ذرعها سبعون ذراعا فاسلكوه‏» مى‏رسد مى‏نويسد:

پس او را در زنجيرى كه درازاى آن هفتاد ذراع است، ببنديد - كه طول هر ذراع آن چندين فرسخ از فرسخ‏هاى دنياست -... سر زنجير را از سر او داخل و از پايين خارج مى‏كنند، گاه از شدت، عظمت و هيبت ملايكه عذاب ياد مى‏كند و زمانى از نزديكى شياطين و غذاى دوزخيان سخن به ميان مى‏آورد.

پس از اين مطالب با سوز و گدازى و صف‏ناپذير، دفتر دل مى‏گشايد و با پروردگار كريم سخن مى‏گويد. او در اين سخن ابتدا از وصف «ارحم الراحمين‏» ياد مى‏كند، سپس طلب مغفرت و رحمت كرده، با تصوير صحنه‏اى خويشتن را در ميان شعله‏هاى آتش ديده، فرياد جواد بن شفيع كجاست؟ را باگوش جان مى‏شنود.

خود را كسى مى‏داند كه با آرزوهاى دور و دراز و امروز و فردا كردن، عمر خويش را تلف كرده ولبى بر لبيك الهى نگشوده است. از آن هنگام ياد مى‏كند كه ضربه‏هاى پى در پى و هول انگيز به سراغش آمده، كشان كشان به سوى عذاب سخت و شكننده برده مى‏شود.

و در اين حال به او گفته مى‏شود: بچش، تو همانى كه در دنيا آن‏چنان خود را عزيز و گرامى مى‏داشتى!

حاج ميرزا جواد آقا را در زنجير اسارت و آتش‏هاى شعله‏ور مى‏بيند. جايگاه دشوارى كه در آن آب سوزان و بدبو مى‏خورد و سمت قعر دوزخ كشيده مى‏شود. از زمانى ياد مى‏كند كه نهايت آرزويش مردن است. تا دمى راحتى يابد و لحظه‏اى آرامش گيرد; اما هيهات كه از آسايش خبرى نخواهد بود.

از صيحه‏هاى مالك دوزخ، فريادهاى دوزخيان، بسته‏شدن پاها بر پيشانى و سياهى صورت از ظلمت گناه ياد مى‏كند، آه از نهادش بر مى‏خيزد و با مالك دوزخ از سنگينى زنجيرهاى آهنين و ناتوانى‏اش سخن مى‏گويد. كباب شدن پوست‏بدن وى را به شكوه مى‏آورد و پيمان مى‏بندد كه پس از نجات از عذاب دنبال معاصى نرود و زشتى‏هايش را جبران كند; اما فرياد مالك دوزخ بلند مى‏شود كه، هرگز! هرگز راه رهايى نداريد و بايد براى هميشه بمانيد. اين جايگاه ذلت‏بار و عذاب آور از آن شماست، سخن نگوييد كه اگر به فرض محال از اين‏جا بيرون رويد باز هم همان اعمال‏زشت را مرتكب مى‏شويد. پس راه بازگشت‏بسته، روزنه اميدى نخواهيد اشت‏بسوزيد و بسازيد كه كيفر عمل شما همين است.

نااميدى، تاسف شديد و پشيمانى دردناك مراحل بعدى است كه در «حديث نفس‏» اين استاد وارسته ديده مى‏شود. از زندگى در آتش بالباس‏هاى آتشين، ضربه‏هاى گرزها و سنگينى زنجيرها، فرو رفتن در دركات دوزخ سخن مى‏گويد.

آن عارف روشن‏بين در ادامه مى‏فرمايد: فرياد واويلا كارساز نبوده، ضربه‏هاى سهمگين همچنان بر سر، كوبيده مى‏شود. خون و چرك از دهن‏ها جارى و سوز تشنگى همچنان باقى است. جگر انسان از سوز عطش پاره پاره شده، چشم از كاسه در آمده، تمامى اجزا از هم گسسته است; اما پوست‏هاى جديد بربدن پوشانده مى‏شود. در اين حال دوزخيان به مالك دوزخ مى‏گويند: اى مالك!: از خدا بخواه كه جان ما را بگيرد و راحتمان سازد; اما او جواب مى‏دهد: شما هنوز ماندنى هستيد!

در پايان مى‏فرمايد: قبل از رفتن بايد فرصت را غنيمت‏شمرد. راحتى آن سو را فراهم كرد و عذاب دردناك و جانسوز را بر طرف ساخت.

بايد در گفتار، اعمال، رفتار و ظاهر و باطن اظهار عجز و ابراز خردى و حقارت كرد تا در مسير لطف و رحمت‏خداوند قرار گيريم; چرا كه تاثر قلبى سبب جوش آمدن درياى رحمت الهى مى‏شود و آتش عذاب را خاموش مى‏كند. بدين سبب بزرگان در مقام مناجات و استغفار به پيشگاه الهى خود را به حالات مختلف درآورده، حد اكثر ذلت و خوارى را به درگاه خداوندى اظهار مى‏كردند. گاه زنجير به گردن انداخته، استغفار مى‏كردند و زمانى براى توبه روى خاك مى‏نشستند و گاه داخل قبر رفته، طلب عفو و مغفرت مى‏كردند. (4) بشنو اى نفس! «بشنو اى نفس، بشنو اى كم شرم!» كلمات آغازين شكايت‏نامه انديشمند خودساخته، حاج ميرزا جوادآقاست.

در اين گفتار، نفس خود را خطاب قرار داده، از كفران نعمت، نافرمانى‏ها، جنايت‏ها و ستم‏هايش شكوه مى‏كند و عملش را «مصيبت عظما» و «فاجعه بزرگ‏» شمرده، در حسرت و افسوس اين خطاى بزرگ لب به استرجاع مى‏گشايد: «انا لله و انا اليه راجعون‏».

آن‏گاه به نفس خود نهيب زده، مى‏گويد: چه حالى خواهيم داشت اگر در اين‏گونه كارها مورد خطاب قرار گيريم و به ما بفرمايد اى زشت رو! اى بى‏شرم! مگر من خالق تو نبودم؟! مگر همه چيز را براى راحتى تو نيافريدم؟! مگر كارهاى تو را با تدبير و خيرخواهى انجام ندادم؟!... اما تو در محضر من معصيت كردى! من تو را به چيزى كه صلاح تو بود دستور دادم; اما تو از دشمنم اطاعت كردى و با خودت خصومت ورزيدى. هنگامى كه تو را به بارگاه كرامت و مجلس انسم دعوت كردم، روى گرداندى; ولى وقتى دشمن من و تو، تو را به قعر ذلت دعوت كرد، فرمانش را اجابت كردى!....

در اين حال چه جوابى دارى! و در محضر پروردگارت چه خواهى گفت؟

اى بى شرم! اى زشت رو...». اين بنده حقير... عارف انديشمند، حاج ميرزا جواد آقا در اين بخش عجز و لت‏خويش و عظمت پروردگار را بيان مى‏كند. او خود را بنده‏اى حقير و خطاكار دانسته، خطاب به پروردگار مى‏گويد: به عزت و جلالت! و به سلطنت چشمگيرت سوگند كه اگر دست لطف و مرحمت‏خود را به سوى من نياورى، در گرداب معصيت‏سقوط خواهم كرد; در قعر جهنم سوزان گرفتار خواهم شد و به حزب شياطين خواهم پيوست; زيرا نفس من در همين دنياى پست رشد يافته، طوفان هوس‏ها توان تدبير صحيح و تصميم درست را از من ربوده است. درخت وجودم به لجنزار شهوت عادت كرده، زشت و زيبا را نمى‏شناسد. صفات زشت در جانم ريشه دوانيده، اعمال ظلمت افزا، هوشمندى‏ام را سلب كرده است.

چون سخن بدين‏جا مى‏رسد، آهى از صميم جان كشيده، خويشتن خويش را در اسارت نفس وقلعه شيطان مى‏بيند. آن دو را حكمرانان كشور خود قلمداد كرده است. حكمرانانى كه روحش را به هلاكت كشانده‏اند; سراسر وجودش را از خاكستر تباهى و سياهى انباشته‏اند; به گونه‏اى كه جايى براى سبزه‏زار لطف و دشتستان ادب الهى باقى نمانده است. ديگر چگونه مى‏تواند به ياد خداوند خويش باشد و چطور زبان به نام مقدس او بگشايد در حالى كه در ظلمت عصيان و تاريكى نافرمانى فرو غلتيده، طوفان هوس شعله‏هاى حضور و مشعل‏هاى ادراك ذات الهى را به خاموشى كشانده است.

بدين جهت در آخرين سخنان خود از پروردگار كمك طلبيده، تنها او را ناصر و نجات‏دهنده خويش مى‏شمرد:

«بار الها! از رسوايى حالاتم و زشتى روحياتم به توشكايت آورده‏ام و به خانه فضل و كرامتت پناهنده شده‏ام.

الها! به خود ستم كرده‏ام و اعتراف به آن دارم. پيش از برپايى قيامت، راهى براى رهايى از جهنم نشانم ده!

اى سيد ما! تو را وسيله شفاعت نزديكانت و نزديكانت را وسيله پذيرش شفاعتشان قرار مى‏دهيم تا سايه لطف و مغفرتت را بر ما بيفكنى و ما را از رايحه معرفت و محبتت محروم مسازى...

... به ما رحم كن كه هر چه از ما شده گذشته است. (5)» با چه زبانى و با چه رويى؟! در اين مقال، معرفتى افزون از گفته‏هاى عارف فرزانه مرحوم حاج ميرزا جواد آقا برمى‏گيريم. جامى جلابخش دل و ديده نصيبمان مى‏شود و كامى شيرين از تواضع و فروتنى در پيشگاه خداوند به سراغمان مى‏آيد.

عبد صالح و وارسته خداوند، دفتر عمر خويش را مى‏گشايد و آن را از هرگونه خير، علم و عمل محكم و استوار تهى معرف مى‏كند. شاخسار وجودش را در زمستانى سرد و يخبندان مى‏بيند كه هيچ شكوفه عمل صالح بر آن نروييده است.

خود را با زبانى بسته، رويى سياه، قلبى تاريك و اعضايى گستاخ در پيشگاه خداوند مى‏يابد. در حالى كه هر لحظه بيم آن مى‏رود كه خداى رحمان و رحيم، وى را مخاطب قرار داده، بگويد:

«اى بنده پست! چه چيزى تو را به پروردگار و مربى بخشنده‏ات، گستاخ كرد؟ چه چيزى تو را بر سرور و سرپرست‏بردبارت جرات بخشيد و جرى كرد، نمى‏خواهى از صورت سياه شده‏ات شرم كنى كه با پروردگار نور بخشت روبه روشوى؟

نمى خواهى از زبان دروغگويت كه با معبود راستگويت‏به سخن ايستاده است، شرم كنى؟ از حمله لشگريان پر قدرت و چيره‏اش نمى‏ترسى؟ كه تو را به جرم شرك و كفر دستگير كنند و به پيشگاه قدس جلال او برند چرا كه او نسبت‏به شريك بى‏نيازترين بى نيازان است.»

اين پرسش‏هاى سهمگين بسان آتشفشانى سخت از اعماق جان بر تمامى وجودش سرازير شده، لرزه بر اندامش مى‏افكند. چشمانش ياراى اشاره و زبانش توان گفتار ندارد; از تمام عمر و ريزش رحمت‏خداوند سخن گفته، بر بخشش‏هاى بزرگ و نعمت‏هاى بى‏كران و پى در پى الهى مى‏گريد. دورى از حريم اوامر الهى او را نگران مى‏سازد و از خودبينى و غرور اظهار ندامت مى‏كند و سرانجام در جمله‏اى كوتاه فرياد مى‏زند:

«آه، آه، واحسرتا بر من!، چه رسوايى به بار آوردم! چه كردم و چه مى‏كنم!»از اين‏رو سزاوارتر و بهتر آن دانسته كه به پروردگار خويش روى آورد، از او راهنمايى جويد و درخواست راهى مستقيم و طريقى استوار براى بندگى كند تا خشنودى و خرسندى او را فراهم سازد و در پايان، آفتاب رضايت و مرحمت‏خداوندى را بر صفحه جانش نظاره كند. (6) من آن بنده‏ام كه...




  • يار مرا، غار مرا عشق جگر خوار مرا
    نوح تويى روح تويى فاتح و مفتوح تويى
    سينه مشروح تويى، بردر اسرار مرا (7)



  • يار تويى غار تويى، خواجه نگهدار مرا
    سينه مشروح تويى، بردر اسرار مرا (7)
    سينه مشروح تويى، بردر اسرار مرا (7)



عنايت‏خداوندى و بخشش‏هاى بى‏شمار الهى، ديباچه اين بخش از سخنان آسمانى عارف ملكوتى مرحوم ملكى تبريزى است. سخن خويش را با كلمات مهرآفرين سرور من! خداى من! آغاز كرده پس از آن كه همه چيز را به دست‏خدا مى‏داند، به توصيف الطاف بى‏شمار وى مى‏پردازد و او را يار و ياور و هادى خويش مى‏شمرد. از سلامت‏بخشى خداوند بى‏همتا گفته، در برابر كرامات انبوه و بركات فراوانش پيشانى سپاس بر خاك مى‏سايد. آن گاه دفتر عمرش را ورق مى‏زند، نگاهى به روزهاى گذشته مى‏اندازد و مى‏گويد:

«پروردگارا! تو پرورش دهنده‏اى حركت‏بخش و بلند مرتبه‏اى; اما من همانم كه بى توجهى كردم و لغزيدم. در خواب فرورفته، غافل شدم. گرد گناه بر روان خود پاشيدم و سركشى ورزيدم. جهالت كردم و ايام پربهاى عمر را به بازى گرفتم. تو فرمان دادى، ولى من سرپيچى كردم. مرا از كار زشت‏بازداشتى; اما به آن دست‏يازيدم. اكنون پس از سال‏ها تباهى و روسياهى، در چنگال خود خواهى، پليدى و تباهى گرفتار شده‏ام. زبان عذر خواهى و توان يارى جويى ندارم. صبحگاهانم بسان غروب، تيره و تار است; زيرا وجودى تهى از عبادت و عارى از حمايت تو دارم. رويى سياه، گوشى گناهكار، زبانى نافرمان و پايى فراتر از تجاوز و تعدى دارم.»

سخن كه بدين‏جا مى‏رسد از آگاه نبودن زمين، كوه‏ها و درياها خبر مى‏دهد و مى‏گويد اگر زمين از گناهانم آگاه بود، مرا در خود فرو مى‏برد. اگر كوه‏ها از لغزش‏هاى من با خبر بودند، بر سر من فرود مى‏آمدند و اگر درياها از نافرمانى‏هاى من مطلع مى‏شدند، مرا در خود غرق كرده، مى‏بلعيدند.

پس با عبارت «اى واى بر من!» تازيانه تنبه و بيدارى بر نفس آرميده در زندان هوس‏ها مى‏زند; از بسيارى مجازات آخرت و بسته شدن دستانش بر گردنش اظهار اندوه مى‏كند. براى روزى كه جسدش به آتش تبديل شده، با روى سياه در صحنه قيامت ظاهر مى‏شود و پس از محاسبه و مقايسه در آتش مجازات فرو مى‏غلتد، ناله مى‏كند.

از ملاقات پروردگار خويش با گناهان بزرگ، رسوايى شرم‏آور و عذاب آخرت به خدا پناه مى‏برد. از الطاف فراگير و آبشار محبت او سخن به ميان مى‏آورد. از اين‏كه پروردگار دوستدار او، رب مهربان، پاك و بى‏آلايش عيب‏هايش را پوشانده، با وى چون بى گناهان رفتار مى‏كند; نيكى‏هايش را آشكار ساخته، گردن كشى و نافرمانى‏اش را پنهان نگاه داشته است، سخن مى‏گويد.

حال ما با اين همه وزر و وبال الهى، از تو دور افتاده‏ام دور
تو نزديك من و من از تو مهجور




  • تويى، گر قله‏اى، سر مى‏فرازد
    چرا آواره خور در آسمان است
    ز شوق كيست گر اول فزايد؟
    سر گيسوى بيد از توست افشان
    من از عشق تو مى‏بينم چنين شور
    كنون، اى خوب‏تر معشوق هر چيز
    ز عشق كوته من هم مپرهيز (8)



  • وگر سروى، به قد خويش، نازد
    چرا ماه اين ‏چنين بى آشيانست؟
    زهجر كيست چون آخر، كم آيد؟
    تن تالاب از عشق تو لرزان
    همه از عشق تو، سرمست و مغرور
    ز عشق كوته من هم مپرهيز (8)
    ز عشق كوته من هم مپرهيز (8)



/ 43