حج در شعر فارسی (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حج در شعر فارسی (2) - نسخه متنی

خلیل الله یزدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حج در شعر فارسى

ادب پارسى گنجينه سترگ معارف و آموزه هاى دينى است. شاعران و اديبان نكته هاى بسيارى از فرهنگ دينى برگرفته و در زبان فاخر شعر به گونه اى زيبا و دلپذير عرضه كرده انـد. در اين ميان تجلّـى حـجّ و ابعاد آن در ادب پارسـى، از جايگاهـى بـس والا برخوردار است.

در شماره هاى پيشين جلوه هايى از اين حضور را در ادب پارسى، در شعر شاعران پارسى گوى آورديم و اينك شاعرانى ديگر و تجلّى حج و معارف آن در اشعار آنان:

26 ـ بهاء الدين احمد سلطان ولد

پسر مولانا جلال الدين رومى است او در شهر لارنده آسياى صغير متولّد شده و نزد پدرش علوم طريقت و عرفان را آموخته و نيز از شمس تبريزى، صلاح الدين زركوب، حسام الدّين چلپى رموز عرفان را آموخته و در ارشاد جاى پدرش را گرفته است. سلطان ولد در 623 متولّد شده و در 712 درگذشته است. او معتقد است كه وجود عارف خود كعبه است و توصيه مى كند كه در جوار شيخ ماندن بهتر است از به كعبه رفتن. به خصوص اگر در حج بويى از ريا باشد.




  • بگو به حاجى ما حَجَّت ارصواب و رواست
    بدان كه آب چو نبود تيّممت نيكو است
    مرادت از حج كردن چو ارتضاى حق است
    از اين رسى به خدا و از آن به اجر و ثواب
    ثواب نيز گهى باشدت كه بهر خدا
    يقين بدان كه نيرزد به حبّه اى آن حج
    چو پر زرنج وبلا و تهى زگنج ولاست



  • وليكن از بر شيخت سفر به كعبه خطاست
    چو آب دست دهد آن تيممم توهباست
    يقين به خدمت شيخت بدن بهينه رضاست
    ثواب اگر چه بلند است اين از آن بالاست
    كنى حجى و طوافى كه آن برى زرياست...
    چو پر زرنج وبلا و تهى زگنج ولاست
    چو پر زرنج وبلا و تهى زگنج ولاست



وى حاجيان ظاهرى را كه از فلسفه حج بى خبر و چه بسا از صاحب خانه غافل اند و فقط به گفته ناصر خسرو، زحمت باديه را به سيم خريده اند به باد انتقاد مى گيرد كه:




  • دير بود مقام ما شاهد و باده كام ما
    رو تو به مكّه حاجيا پرس ره مدينه را



  • رو تو به مكّه حاجيا پرس ره مدينه را
    رو تو به مكّه حاجيا پرس ره مدينه را



27 ـ امير خسرو بن امير سيف الدين محمود دهلوى

شاعر فارسى زبان كه در دهلى اقامت داشته و يكى از پيش كسوتان سبك هندى است و در 725 هـ. ق. درگذشته است. امير خسرو در رابطه با حج و كعبه و متعلّقات آن، ضمن طرح حكاياتى آموزنده سخن گفته است. دهلوى ضمن تعريف و ستايش از اركان مسلمانى در اهمّيت حج كه يكى از پنج ركن اساسى دين است گفته:




  • پنج اساس است كه ايمانى است
    چاره نباشد چو به پاكى تمام
    پيش كن آنگاه به صدق الّطريق
    كور نه اى نور صفا را ببين
    زاشك ندامت گهر افشان به جيب
    ليك صفاى تو چواز مى بود
    كوى بتان و دل ظلمت پناه
    در همه سالت نبود اين هوس
    آن كه دوگامى ره سالش بود
    در ره يك ساله چه حالش بود



  • هر يك از آن حصن مسلمانى است...
    زاد حلال و ره بيت الحرام
    بندگى حضرت بيت العتيق
    لنگ نه اى راه خدا را ببين...
    ترويه اى ده به نجيبان غيب
    زمزمت از راه صفا كى بود
    بيت حرامت بس و سنگ سياه...
    جز به تراويح نخستين و بس...
    در ره يك ساله چه حالش بود
    در ره يك ساله چه حالش بود



از دو بيت آخر امير خسرو چنين استنباط مى شود كه وى معتقد است و توصيه مى كند كه حج بايد در جوانى انجام شود.

شاعر حاجى را معرفى مى كند كه در راه حج صرفه نعلين مى كند و در همان حال

برهمنى از پوست سينه خود براى رفتن به زيارتِ بت، نعلين مى سازد.




  • كعبه روى ديد به صدق و ثبات
    جان زدم شوق سماحت كنان
    خستگى سينه به راه دراز
    گفت بدو عارف خوف و رجا
    برهمنش گفت كه ساليست بيش
    گفت نيوشنده كه چون پاى هست
    گفت چو دل در ره بت باختم
    اى كه زبت كعبه به هندوبرى
    گير كه تيرش به نشان خطاست
    هست به تير كژ خود تير راست...



  • برهمنى را به ره سومنات
    خاك ره سينه مساحت كنان
    از سردل پوست همى كرد باز
    كاين سفر آخر زكجا تا كجا
    كاين ره از اين گونه گرفتم به پيش
    سينه چرا دارى از اينگونه پست؟
    پا به رهش نيز زدل ساختم
    هم ز وى آموز پرستشگرى
    هست به تير كژ خود تير راست...
    هست به تير كژ خود تير راست...



يكى از بزرگترين رموز حج همدلى و همبستگى و اتّحاد بين آحاد ملّت مسلمان است. اين همدلى و فداكارى در راه خدمت به يكديگر را امير خسرو در داستانى نشان داده كه جمعى از حاجيان در راه حج از تشنگى جان مى سپارند در حالى كه آب را به يكديگر تعارف مى كنند:




  • كعبه روى چند به گرماى تيز
    دود اجل خاست زهر بندشان
    ناگه از اطراف بيابان و دشت
    پيش يكى رفت كه اين را بگير
    او طرفى كرد اشارت به يار
    بردگران برد چو آن آب سرد
    آن همه را نيز نماند آبخورد...



  • تشنه فتادند به دشت حجيز...
    بيخودى از پاى درافكندشان...
    ناقه سوارى سوى ايشان گذشت...
    چشمه حيوان خور و تشنه ممير
    كوست زمن تشنه تر او را سپار...
    آن همه را نيز نماند آبخورد...
    آن همه را نيز نماند آبخورد...



شاعر در آينه سكندرى از قول واعظى به فرزندش به نام ركن الدّين الحاجى نصيحت مى كند و مى گويد كه كعبه واقعى دل توست:




  • ... خدايى كه او مكّه و شام كرد
    كه هر صبح و شامى كنى بى گزاف
    حرم نشكنى در مقام وفا
    چو تو پويه با نفس ابله زنى
    در كعبه زن تا امانت دهند
    همان سوى ران تا همانت دهند



  • تو را حاجى از بهر آن نام كرد
    به پيراهن كعبه دل طواف
    گران سنگ باشى چو كوه صفا
    نه حاجى كه اعرابى رهزنى
    همان سوى ران تا همانت دهند
    همان سوى ران تا همانت دهند



28 ـ اوحدى مراغه اى

از شعراى قرن هشتم هجرى است كه در سال 738 هـ . ق. درگذشته و در مراغه مدفون است. او در تركيب بندى اشتياق زايدالوصف خود را به زيارت خانه خدا و مرقد حضرت رسول بيان كرده و گفته است: در اين راه تدارك آب و نان و مركب موجب نگرانى است، در اين راه بايد از خود و هستى خود دست شست، نخوت و خودخواهى را از سربدر كرد:




  • هوس كعبه و آن منزل و آن جاست مرا
    در دل آهنگ حجازاست وزهى يارى بخت
    از خيال حجر الاسود و بوسيدن او
    دلم از حلقه آن خانه مبادا محروم
    از هوا و هوس خويش جدا باش اى دل
    عمر بگذشت زتقصير حذر بايد كرد
    گردِ ريگى كه از آن زير قدمها ريزد
    آب و نان و شتر و راحله تشويش دل است
    روى چون در سفر كعبه كنند اهل سلوك
    سر تراشيدن و احرام گفتن سهل است
    شرح احرام و وقوف و صفت مى و طواف
    هر دلى را كه زتحقيق سخن بويى هست
    يارب امسال بدان ركن و مقامم برسان
    دولت وصل تو هر چند كه خاص است دمى
    گربدان روضه گذارت بوداى باد صبا
    عرضه كن عجز وزمين بوس وسلامم برسان



  • آرزوى حرم و مكّه و بطحاست مرا
    گريك آهنگ دراين پرده شود راست مرا...
    آب زمزم همه در عين سويداست مرا...
    كز جهان نيست جز اين مرتبه درخواست مرا
    خاك آن خانه و آن خانه خدا باش اى دل
    به در كعبه اسلام گذر بايد كرد...
    سرمه وارش همه در ديده سربايد كرد
    خورد آن مرحله از خون جگر بايد كرد
    از خود و هستى خود جمله سفر بايد كرد
    از سر اين نخوت بيهوده بدر بايد كرد
    با دل خويش به تقرير دگر بايد كرد
    بشناسد كه سخن را به جز اين رويى هست
    كام من ديدن كعبه است به كامم برسان
    عام گردان و بدان دولت عامم برسان...
    عرضه كن عجز وزمين بوس وسلامم برسان
    عرضه كن عجز وزمين بوس وسلامم برسان



اوحدى معتقد است كه در حج و اعمال و مناسك آن رموز و فلسفه هايى عميق نهفته است كه ممكن است كسى قادر به درك دقيق آن ها نباشد او گفته است:




  • ...اين حجّ و عمره و حرم و كعبه و مقام
    رومى رخان هفت زمين را چنان طواف
    برگرد آن سرادق زنگى شعار چيست



  • وين حلق وسعى و وقفه و رمى وجمار چيست؟
    برگرد آن سرادق زنگى شعار چيست
    برگرد آن سرادق زنگى شعار چيست



در مثنوى «منطق العشّاق» از ده نامه كه بين عاشق و معشوق ردّ و بدل شده سخن به ميان آمده، در آخرين نامه به مناسبت حكايتى در ارتباط با حج و كعبه آورده است:




  • شنيدم حاجى اى احرام بسته
    به خود گفت ار چه پرتشويش راهست
    جمال كعبه نيكو عذر خواه است...



  • چو در ريگ بيابان گشته خسته
    جمال كعبه نيكو عذر خواه است...
    جمال كعبه نيكو عذر خواه است...



در ادامه مى گويد همه اين سختيها را به جان ودل مى خرند تا به وصال حرم معبود برسند و چون به وصال رسيدند تمام سختى راه را از ياد مى برند.

اثر بسيار ارجمند اوحدى مثنوى جام جم است. او در اوايل اين مثنوى با تضرّع به مقدسات سوگند ياد مى كند; از جمله به كعبه، زمزم، مقام ابراهيم، صفا، مروه و...




  • به دل كعبه و به ناف زمين
    به حطيم و مقام و زمزم و ركن
    به صفا و به مروه و عرفات
    به مه و مهر و فرش و كرسى و ذات



  • به كتاب و به جبرئيل امين
    به سكون مجاوران دو ركن
    به مه و مهر و فرش و كرسى و ذات
    به مه و مهر و فرش و كرسى و ذات



اوحدى به كرامات كعبه توجه داده است او در همين مثنوى جام جم خود در اين باره گفته است:




  • ...اندرين كعبه شد به صورت كم
    حجرش سازگار و سازنده
    خيز و اين كعبه را طوافى كن
    به كراماتش اعترافى كن...



  • حجرى و اندران حجر زمزم
    زمزم او حجر گدازنده...
    به كراماتش اعترافى كن...
    به كراماتش اعترافى كن...



اوحدى به جريانات تاريخى و حوادثى در ارتباط با كعبه اشاره كرده است. از سخن او چنين بر مى آيد كه حضرت سليمان مى خواسته است كعبه را عمارت كند ولى چون خود به دست خويش مرغى را كشته بوده اين توفيق واجازه را به او نداده اند.




  • حق نداد از طهارت كعبه
    بهر مرغى كه كشته بود به دست
    يافت اين نيستى بدان همه هست



  • به سليمان عمارت كعبه
    يافت اين نيستى بدان همه هست
    يافت اين نيستى بدان همه هست



اوحدى عبادت را نشانه بندگى و اطاعت صِرف مى داند و معتقد است كه اگر كسى موفّق به انجام وظيفه خود شد نبايد به خود ببالد. او به حجّاج بيت الله هشدار مى دهد كه:




  • به راه باديه گر فخر مى كنى رفتن
    ميان خواجه چه فرق است و اشتران جهاز



  • ميان خواجه چه فرق است و اشتران جهاز
    ميان خواجه چه فرق است و اشتران جهاز



29 ـ كمال الدّين ابوالعطاء محمود بن على كرمانى (متوفاى 753 هـ . ق.)

از شاعران بزرگ قرن هشتم است. در كرمان متولد شده و در همان شهر تحصيل كرده و به «خواجوى كرمانى» معروف است. خواجه از جمله مقلّدان نظامى است كه خمسه سروده و درخلال آنها از حجّ و كعبه و مكّه و زمزم و حجر الاسود و حرم و حاجى و حجّاج و... به مناسبت گاهى به صورت حكايت، گاهى در مدح و به عنوان تشبيه و ديگر صور خيال سخن گفته. او نيز كعبه دل را بر كعبه گل ترجيح مى دهد. در مثنوى گل و نوروز در داستان راهب با شاهزاده نوروز آمده است :




  • به هر سويى كه گشتى ديده اش باز
    دران موسم كه كوچ حاجيان بود
    برآمد بانگ حجّاج از چپ و راست
    كه شاها بنده را شد روزگارى
    اگر فرمان دهى پر باز گيرم
    ز پاى ناودان سربرفرازم
    خورم از چشمه زمزم شرابى
    مگر در مروه بخشندم صفايى
    ملك چون ديد كان نورسته شمشاد
    هواى كعبه اش دادست بر باد



  • دلش كردى به راه كعبه پرواز
    جرس نالنده و محمل روان بود
    غركوس رحيل از شهر برخاست
    كه جز انديشه حج نيست كارى
    به اقصاى حرم پرواز گيرم
    بر آن در، خويشتن را حلقه سازم
    فشانم بر حجر از ديده آبى
    دهندم در حريم كعبه جايى
    هواى كعبه اش دادست بر باد
    هواى كعبه اش دادست بر باد



به او گفت وقتى به بغداد رسيدى نزد نصر عيّار برو...




  • وزان جا رخ به سوى كعبه آور
    روان كردش چو سوى كعبه حجّاج
    و يا خورشيد يثرب را به معراج



  • مراد دل بخواه از حىّ داور
    و يا خورشيد يثرب را به معراج
    و يا خورشيد يثرب را به معراج



خواجو به وجد مى آيد و در كمال نامه به مكّه وصال مى رسد و به طواف كعبه جلال مى پردازد و... مى گويد:




  • چون سر از نجد و جدّه بركردم
    ساكن مكّه وصال شدم
    حجرالاسود از دل شيدا
    چشمم آب رخ از روان ديده
    مروه دل صفا زجان ديده



  • دست با كوه در كمر كردم
    طايف كعبه جلال شدم
    باز نشناختم در آن سودا
    مروه دل صفا زجان ديده
    مروه دل صفا زجان ديده



وقتى حكايت جنيد و شبلى را نقل مى كند مى گويد:




  • اهل روش را قدمى ديگراست
    كعبه قربت حرم خاص توست
    خيمه زن از باديه گل به در
    حال ره كعبه زبتخانه جوى
    كعبه دل در حرم بيخودى است
    كعبه كه شد خانه صورتگرى
    وان كه در خانه كثرت ببست
    كفر بود كعبه زدين ساختن
    كعبه زبتخانه چين ساختن...



  • كعبه جان را حرمى ديگر است...
    فاتحه صبر زاخلاص توست...
    كعبه جان در حرم دل نگر...
    وآتش شمع از دل پروانه جوى...
    پيك روان را قدم سرمديست
    بتكده باشد چو نكو بنگرى...
    در حرم كعبه وحدت نشست...
    كعبه زبتخانه چين ساختن...
    كعبه زبتخانه چين ساختن...



30 ـ نورالدّين عبدالّرحمان جامى

شاعر و عارف معروف و بزرگ قرن نهم (متوفّاى 898 هـ . ق.)، هم در نظم و هم در نثر در ارتباط با حج سخن گفته و در قالب حكايات
و داستانهاى شيرين، ارزش و اهمّيت حج واعمال و مناسك آن را نموده است.

جامى از جمله كسانى است كه معتقدند حج بايد با توكّل باشد و زائر بيت الله از هيچ چيز و از هيچ كس جز خدا نبايد ترس و واهمه داشته باشد و به هيچ كس و هيچ چيز جز لطف پروردگار و ذات اقدس او دل نبندد. او در اين مورد داستان حاجى اى را كه با جنّى مهيب برخورد كرده آورده و گفته است:




  • رهروى روى به تنهايى كرد
    راحله پاى بيابان پيماى
    روزى از دور يكى شخص غريب
    گفت: تو آدميى يا پرى اى
    گفت: نى آدمى ام، من پرى ام
    تو كيى مؤمن واحد دانى
    گفت: من سوى يكى رو دارم
    گفت اگر زانكه خداى تو يكى است
    شرم بادت كه جز ازوى ترسى
    چون خدادان زخدا ترسد و بس
    ترسد از وى همه چيز و همه كس



  • بهر حج باديه پيمايى كرد
    قافله ديو و دد جانفرساى...
    شد پديدار به ديدار مهيب
    كه عجب بر سر غارتگرى اى...
    ليك چون آدميان گوهرى ام
    يا نه در شرك فرس مى رانى
    وز دو گويان جهان بيزارم
    در دلت از يكى او نه شكيست
    پاى بگذاشته از پى ترسى
    ترسد از وى همه چيز و همه كس
    ترسد از وى همه چيز و همه كس



شعراى ديگر نيز داستان حجّ مجنون را نقل كرده اند ولى آنچه جامى در اين باره گفته، از نكات آموزنده بيشترى برخوردار است، جامى گفته است: مجنون در راه كلاغى را مى بيند كه دو سه بار بانگ لطيف مى زند، مجنون آن را به فال نيك مى گيرد و مى گويد: اگر ليلى به او اجازه دهد يك حجّ پياده انجام خواهد داد. جامى در اين داستان خواسته است اهمّيت عشق به خدا را بيان كند و بگويد آن كه عشق حقيقى در دل او مستقر شده ترك همه تعلّقات مى كند و بجز معشوق به چيز ديگر نمى انديشد و در چنين حالى معشوق نيز به عاشق حقيقى خود به ديده عنايت خواهد نگريست و عاشق را به وصال خود خواهد رساند.




  • گر بار دهد به خاطر خوش
    بر من باشد حجى پياده
    بر من باشد كه بندم احرام
    فرمان تو گر بود در اين كار
    ليلى ز وى اين سخن چو بشنيد
    گفت اى ره صدق منهج تو
    مجنون كه وفا به عهد مى كرد
    چون كعبه روان ز بعدِ ميقات
    او بسته لب از نواى لبّيك
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»



  • سوى خودم آن نگار مهوش
    يك حج چه بود كه صد زياده...
    زين در به طواف حجّ اسلام...
    بندم سوى حج زمنزلت بار...
    بر خويش چو زلف خويش پيچيد.
    تو حجّ منىّ و من حجِ تو...
    در رفتن كعبه جهد مى كرد...
    لبّيك زنان شدى در اوقات
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»



داستان حجّ هشام بن عبدالملك و حضرت امام زين العابدين ـ ع ـ معروف است. هشام در طواف كعبه بود، هر چند خواست حجرالأسود را لمس كند، ازدحام جمعيّت مانع شد، ناچار به گوشه اى رفت و نشست و مشغول نظاره طواف كنندگان گشت، در همان حال حضرت زين العابدين ـ ع ـ براى طواف به سوى حجرالاسود حركت فرمود. همه مردم راه را باز كردند و حضرت بدون زحمت حجرالاسود را بوسيد. يكى از مردم شام كه در كنار هشام بود از وى پرسيد: اين چه كسى است كه اينقدر براى او احترام قائل شدند؟! هشام گفت او را نمى شناسم ـ در حالى كه كاملا مى شناخت ـ فرزدق ، سخن مرد شامى و هشام را شنيد، گفت من او را مى شناسم! از من بپرس، و شروع كرد به معرّفى آن حضرت كه:




  • هذَا الَّذى تَعْرِفُ البطحاءُ وَطْأَتهُ
    وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ



  • وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
    وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ



جامى بعدها اين قصيده را به فارسى برگردانده و به شعر فارسى سروده است:




  • پور عبدالملك به نام هشام
    مى زد اندر طواف كعبه قدم
    استلام حجر ندادش دست
    ناگهان نخبه نبىّ و ولى
    زد قدم بهر استلام حجر
    گشت خالى زخلق راه گذر...



  • در حرم بود با اهالى شام
    ليك از ازدحام اهل حرم
    بهر نظّاره گوشه اى بنشست
    زين عبّاد بن حسين على...
    گشت خالى زخلق راه گذر...
    گشت خالى زخلق راه گذر...



در اين موقع فرزدق در پاسخ يكى از اهالى شام كه از هشام نام آن حضرت را پرسيده و هشام تجاهل كرده بود




  • گفت: من مى شناسمش نيكو
    آن كس است اين كه مكّه و بطحا
    حرمُ حلّ و بيت و ركن و حطيم
    مروه، سعىِ صفا، حجر، عرفات
    هر يك آمد به قدر او عارف
    بر علوّ مقام او واقف



  • زو چه پرسى به سوى من كن رو
    زمزم و بوقبيس و خَيْف و منا
    ناودان و مقام ابراهيم
    طيبه كوفه كربلا و فرات
    بر علوّ مقام او واقف
    بر علوّ مقام او واقف



راستى و درستى راه نجات است و دروغ و نادرستى انسان را به ضلالت و گمراهى مى كشاند. جامى داستان حاجى اى را نقل مى كند كه گرفتار قطّاع الطّريق شد و به دليل راست گويى نه تنها از چنگ دزدان نجات يافت كه دزدان منحرف از رفتار او پند گرفتند و به راه راست هدايت شدند:




  • رهروى كعبه تمنّا مى داشت
    ليكنش مادر از آن وا مى داشت



  • ليكنش مادر از آن وا مى داشت
    ليكنش مادر از آن وا مى داشت



آن شخص تا وقتى مادرش زنده بود اين آرزو را در دل داشت ولى به خاطر مراقبت از مادرش به سفر حج نرفت. پس از مرگ مادر خانه اش را فروخت و پنجاه دينار فراهم آورد و عزم حج كرد. در راه راهزنان او را دستگير كردند و پرسيدند: چه دارى؟ مرد مسافر:




  • گفت در جيب پىِ توشه راه
    نيست دينار زَرَم جز پنجاه



  • نيست دينار زَرَم جز پنجاه
    نيست دينار زَرَم جز پنجاه



مرد راهزن از او خواست كه آنها را بياورد. مرد كيسه زر را به او داد. راهزن شمرد و چون بر صدق گفتار مرد واقف شد، پنجاه دينار را بوسيد و به مرد برگرداند و راستىِ مردِ مسافر بيت الله، در او تحوّلى به وجود آورد و مرد زائر را بر مركب خود نشاند و خودش نيز به مكّه رفت توبه كرد و تا پايان عمر با آن مرد زائر بود.

اركان مسلمانى را پنج چيز دانسته اند كه ركن پنجم آن حجّ است، جامى با توجّه به اصل مهمّ حج سخن گفته و در ضمن اعتقاد خود را درباره پاره اى رمز و رازهاى حج بيان كرده است:




  • ... دين تو را تا شود اركان تمام
    بار به ميعاد تعبّد رسان
    رشته تدبير ز سوزن بكش
    باز كن از بخيه زده جامه خوى
    گر نه ز مرگ است فراموشيت
    لب بگشا يافتن كام را
    رو به حرم كن كه در آن خوش حريم
    صحن حرم روضه خلد برين
    سنگ سياهش كه از آن كوته است
    چون تو از آن سنگ شوى بوسه چين
    بر سرگردون زنى از فخر كوس
    از لب زمزم شنو اين زمزمه
    سوى قدمگاه خليل الله آى
    پاى مروّت به سر مروه نه
    تا نشود در عرفاتت وقوف
    كبش منى را به منا ريز خون
    سنگ به دست آر زرمى جمار
    چون دل ازين شغل بپرداختى
    كار حج و عمره به هم ساختى...



  • روى نه از خانه به ركن و مقام....
    رخت به ميقات تجرّد رسان
    خلعت سوزن زده از تن بكش
    بو كه تو را بخيه نيفتد به روى
    به كه بود كار كفن پوشيت
    نعره لبّيك زن احرام را...
    هست سيه پوش نگارى مقيم
    رو به چنان صحن مربّع نشين...
    دست تمنّات يمين الله است
    بوسه زن دست كه باشى ببين
    گر رسدت دولت اين دستبوس
    كز نم ما زنده دلند اين همه
    پا چو نيابى به رهش ديده ساى
    چهره صفوت به صفا جلوه ده
    كى شود از راه نجاتت وقوف
    نفس دنى را به فنا كن زبون
    ديو هوا را كن از آن سنگسار
    كار حج و عمره به هم ساختى...
    كار حج و عمره به هم ساختى...



جامى بدين طريق مى گويد كه در حج بايد تعبّد محض مدّ نظر باشد و هيچ به فكر تدبير كار نبود و همه را به اميد خدا واگذاشت و لباس زيبا را از تن درآورد و خودنمايى و تظاهر را كنار گذاشت، حاجى بايد حتّى به فكر مرگ نباشد تا چه رسد به اين كه هراسى از آن داشته باشد. زائر كه بر حجرالاسود بوسه مى زند در حقيقت بر دست راست خدا بوسه مى زند و اين دست بوسى مايه افتخار و مباهات است. جامى مى گويد اگر پاى رفتن به مقام ابراهيم را ندارى بايد با ديده حركت كنى و چشم خود را بر آن بسايى در مروه بايد مروّت را تجربه كنى در صفا با صفا شده باشى فلسفه وقوف در عرفات واقف شدن بر معارف الهى است. فلسفه قربانى در منا قربان كردن و كشتن نفس پليد امّاره است و هدف از رمى جمرات راندن ديو هوا و هوس است از وجود خود. اگر حاجى در ضمن انجام اين اعمال و مناسك به اين نكات توجّه داشته باشد و چنان كند كار حج وعمره خود را به اتمام رسانده است.

31 ـ هلالى جغتايى

مقتول به سال935 كه از شعراى صاحب نام اواخر قرن نهم واوايل قرن دهم است درباره حج و كعبه، زمزم ،طواف و... كم و بيش سخن گفته و اغلب در مخاطبه با معشوق از آنها سود جسته است.

رسيدن به وصال معشوق را به رسيدن به كعبه مانند كرده و گفته است:

شدم در جستجوى كعبه وصلت ندانستم
كه همچون من بود سرگشته بسيار اين بيابان را




  • كعبه ما كوى تواست از كوى خود ما را مران
    كوى تو همچو كعبه محترم است
    گر رسيدن به كعبه نتوانم
    بارى از قبله رو نگردانم



  • قبله ماروى توست ازمامگردان روى خويش
    مرغ بامت كبوتر حرم است
    بارى از قبله رو نگردانم
    بارى از قبله رو نگردانم



توكّل به خدا در پهنه ادب فارسى و در آثار منظوم و منثور به وفور نمايان است و كمتر گوينده اى هست كه در آن باب سخن نگفته باشد. هلالى در اين باره گفته است:




  • شنيدم عارف صاحب تميزى
    قضا را مرد عارف بعد يكچند
    به سوى كعبه شد همراه فرزند...



  • چو يوسف داشت فرزند عزيزى...
    به سوى كعبه شد همراه فرزند...
    به سوى كعبه شد همراه فرزند...



وقتى اين پدر و پسر تصميم به اين سفر مى گيرند هواداران فرزند در فراهم آوردن اسباب سفر مى كوشند و يكى از طرفداران تحمّل دورى فرزند عارف را نداشت، بدون توشه و فقط با توكّل بر خدا به راه افتاد وقتى آن عارف در منزلى توقّف كرد متوجّه جريان شد كه شخصى به خاطر علاقه به فرزند او بدون توشه به راه افتاده است او را فراخواند و به او محبّت فراوان كرد و وى را به منزل رساند. هلالى از اين داستان نتيجه گرفته است كه:




  • بلى هر كس توكّل همسفر يافت
    به يك منزل وصال كعبه دريافت



  • به يك منزل وصال كعبه دريافت
    به يك منزل وصال كعبه دريافت



و از خداوند خواست:




  • توكّل ده كزان خشنود گرديم
    به گرد كعبه مقصود گرديم



  • به گرد كعبه مقصود گرديم
    به گرد كعبه مقصود گرديم



اهميّت حج را در ديد هلالى از اين ابيات مى توان فهميد و دانست كه شاعر همانند بسيارى از انديشمندان و معتقدان خداى خانه را مى خواهد نه فقط خانه را:




  • هلالى گر روى روزى به طوف كعبه كويش
    حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
    مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
    به كوى دوست هلالى زراه كعبه مپرس
    تو ساكن حرمى از سفر چه مى پرسى



  • قدم از سر كن آنجاو منه ديگر قدم بيرون
    او خانه همى جويد و من صاحب خانه
    مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه
    تو ساكن حرمى از سفر چه مى پرسى
    تو ساكن حرمى از سفر چه مى پرسى



32 ـ شيخ بهاء الدّين محمّد العاملى

مشهور به «شيخ بهايى» (متوفاى 1031) از علماى بزرگ و شعراى ارزنده قرن دهم و يازدهم است. او از حج درسهايى گرفته و به ديگران منتقل كرده و از جمله گفته است: ريا ارزش عمل را از بين مى برد و حاجى به جاى قربان كردن احشام بايد نفس خويش را در قربانگاه قربان كند تا رستگار شود.




  • آهنگ حجاز مى نمودم من زار
    يارب به چه روى جانب كعبه رود
    در خانه كعبه دل به دست آوردم
    مستان كه گام در حرم كبريا نهند
    سنگى كه سجدگاه نماز رياى ماست
    حاجى به طواف كعبه اندر تك و پوست
    تقصير وى آنست كه آرد دگرى
    قربان سازدبه جاى خود در ره دوست



  • كامد سحرى به گوش دل اين گفتار
    گبرى كه كليسيا از او دارد عار
    دل بردم و گبر و بت پرست آوردم
    يك جام وصل را دو جهان در بها دهند
    ترسم كه درترازوى اعمال مانهند
    ور سعى و طواف هر چه كردست نكوست
    قربان سازدبه جاى خود در ره دوست
    قربان سازدبه جاى خود در ره دوست



شيخ بهايى در جستجوى صاحب خانه است هر چند حاجيان ديگر طالب ديدار خانه هستند.اوخانه رابهانه اى براى ملاقات باصاحب خانه مى داند و در آرزوى ديدن پروردگار مى گويد:




  • من يار طلب كردم واو جلوه گه يار
    روزى كه برفتند حريفان پى هر كار
    هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو
    در ميكده و ديرِ كه جانانه تويى تو
    او خانه همى جويد و من صاحب خانه
    مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه



  • حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
    زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمّار
    هر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تو
    مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
    مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه
    مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه



33 ـ شيخ محمّد على حزين لاهيجى

از شعراى قرن يازده و دوازده است او به تقليد از قصيده خاقانى به مطلع:




  • هر صبح سر ز گلشتن سودا برآورم
    وز صور آه بر فلك آوا برآورم...



  • وز صور آه بر فلك آوا برآورم...
    وز صور آه بر فلك آوا برآورم...



گفته است:




  • از چاك سينه چون جرس آوا برآورم
    احرام كوى دوست به پاكان ميسّر است
    سوداى زلف خانه خدايى دلم شده است
    از كعبه بهتر آنكه چليپا برآورم...



  • تا شهريان عقل به صحرا برآورم...
    غسلى به خون دل شفق آسا برآورم...
    از كعبه بهتر آنكه چليپا برآورم...
    از كعبه بهتر آنكه چليپا برآورم...



حزين لاهيجى نيز دل را كعبه واقعى و كعبه گل را بهانه اى مى داند.




  • شوق تو حزين از كشش كعبه گل نيست
    جبين را سجده فرساى در پير مغان كردم
    به بام كعبه دل مى زنم ناقوس ترسا را



  • دل كعبه عشق است نگهدار ادبش را
    به بام كعبه دل مى زنم ناقوس ترسا را
    به بام كعبه دل مى زنم ناقوس ترسا را



/ 1