مى گويند: چرا خداى بزرگ انسان را دركام مرگ فرو مى برد، آيا صحيح است كوزه گرى سبويى را از خاك و گل بسازد و سپس آن را بشكند، آيا ساختن و خراب كردن كار صحيحى است!.از سخنان ايراد كنندگان پيداست كه آنان براى انسان يك حيات و زندگى بيشتر قائل نيستند و مرگ را پايان آن مى دانند و براى آفرينش انسان هدفى جز اين كه چند روزى در اين جهان بخورد و بپوشد، بزند و بتازد و يا با درد و رنج فراوان هم دم و دمساز گردد چيز ديگرى قائل نيستند.به راستى اگر حقيقت زندگى انسان در همين زندگى عادىِ چند روزه خلاصه مى شد و گام از چهار چوب طبيعت بالاتر نمى نهاد و چراغ هستى او با مرگ وى براى هميشه خاموش مى گشت، جا داشت كه اين سؤال مطرح شود كه خداى متعال چرا انسان را مى آفريند و سپس چراغ پرفروغ زندگى او را خاموش مى كند.اما هرگاه مرگ سرآغاز زندگى نوين باشد و بشر با مرگ از منزلى به منزل كامل تر كوچ كند و نيستى براى او نباشد اين اشكال و سؤال بى مورد است.براساس فلسفه الهى، مرگ پايان زندگى نيست، بلكه دروازه ابديت و پيوستگى است و هدف از زندگى چند روزه جز اين نيست كه انسان خود را براى يك زندگى كامل تر آماده سازد.واضح است كه كيفيت زندگى جاودانى در آن سرا، مربوط به نحوه كردار و رفتار و زندگى ما در اين جهان مى باشد و آن چه در اين جهان كاشته ايم در سراى ديگر درو خواهيم كرد. زندگى بشر مانند آن بازرگانى است كه بخشى از عمر خود را صرف تجارت و بازرگانى مى كند سپس از كار و كوشش دست مى كشد و از سود فعاليت هاى گذشته خود به زندگى ادامه مى دهد.