بخش هفتم: يقين در كلام رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم
121- مرتبه شامخ يقين
كلينى به اسنادش از اسحاق بن عمار نقل مىكند: (123)از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم در مسجد، نماز صبح را با مردم خواند. جوانى را ديد كه كم خوابى از چهره و حركاتش پديدار بود. رنگش به زردى گراييده و چشمش نحيف گشته و چشمانش در گودى فرو رفته بود. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بدو فرمود: اى فلان! شست را چگونه سپرى كرده اى؟ جوان گفت: در حال يقين.رسول خدا از سخن او به شگفت آمد و فرمود: هر يقينى را، حقيقتى و نشانى است. حقيقت و نشانه يقين تو چيست؟گفت: اى رسول خدا! حقيقت يقين من آن است كه مرا به حزن آورده و خوابم را ربوده و روزم را تشنه نموده است. پس از دنيا و مافيها دورى جسته ام؛ گويى به عرش خدايم مىنگرم، و مىبينم كه حساب و حشر خلايق بر پاست و من در آنانم. اهل بهشت در بهشتند و به تعارف و معارفه مشغولند و بر بالش و تخت خود، تكيه داده اند. و گويى اهل دوزخ را مىبينم كه در حال شكنجه و عذابند و كمك مىطلبند و زفير آنش را مىشنوم و در گوش خود، حس مىنمايم.(چون سخن بدين جا رسيد) پيامبر (صلّى الله عليه وآله) روى به اصحابش نمود و فرمود: اين بنده اى است كه خداوند رلش را به ايمان نورانى فرمود.سپس رو به آن جوان كرد و برو فرمود: خود را بر همين حال حفظ كن!جوان عرض كرد: اى رسول خدا! من استدعا دارم كه از خداوند طلب نماييد، تا در ركاب شما به شهادت رسم. پس رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) خواسته او را اجابت نمود و از خداوند، شهادت او را طلبيد. بدين ترتيب، آن جوان مدتى بعد در يكى از غزوات رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) پس از نه نفر شهيد به شهادت رسيد، كه او شهيد دهمين بود.(124)