واژه هايى از علوم كه معناى آنها دگرگون شده است - کتاب علم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کتاب علم - نسخه متنی

سیدمحمد صادق عارف

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

واژه هايى از علوم كه معناى آنها دگرگون شده است

بايد دانست منشاء آميخته شدن علوم ناپسند با علوم شرعى، تحريف و تبديل اسامى دانشهاى پسنديده و نقل آنها - بر اساس اغراض فاسد - در معناهايى است كه مسلمانان شايسته قرن نخست اسلام آنها را اراده نكرده و در آن معانى به كار نبرده اند. و اينها پنج واژه اند: فقه، علم، توحيد، تذكير و حكمت. اين اسامى نامهايى پسنديده اند، و كسانى كه به اين صفات موصوف باشند در دين مقامات و مناصبى والا دارند، ليكن اين واژه ها در اين زمان معانى ناپسندى پيدا كرده اند و دلها از نكوهش كسانى كه به اين معانى موصوفند نفرت دارد، و اين به سبب رواج اطلاق اين اسامى بر آنهاست.

نخستين واژه فقه است كه از طريق تخصيص، نه از راه نقل و تحويل در آن تصرفاتى كرده اند، زيرا آن را به شناخت فروع شگفت آميز در فتواها، و آگاهى بر دقايق علل آنها، و بحث زياد درباره آنها، و حفظ اقوال مربوط به آنها مخصوص گردانيده اند، و هر كس تعمق او در اين مسائل قوى تر، و اشتغال او بدانها بيشتر است او را فقيه تر مىدانند، در حالى كه فقه در عصر نخست اسلام مطلقا بر علم راه آخرت، شناخت دقايق آفات نفس و اسباب تباهى اعمال، شدت توجه به حقارت دنيا، چشم دوختن هر چه بيشتر به نعمتهاى آخرت و غلبه ترس از خدا بر دل، اطلاق مىشده است؛ دليل بر اين، گفتار خداوند متعال است كه: «ليتفقهوا فى الدين و لينذرو اقومهم اذا رجعوا اليهم،» و آنچه با آن مردم انذار مىشوند همين دانش فقه است، نه فروع طلاق، لعان، سلم و اجاره، زيرا با اين فروع بيم و ترس حاصل نمى شود، بلكه اكتفاى متسمر به اينها دل را دچار قساوت مىكند، و خوف و خشيت از خدا را از آن مىزدايد، چنان كه از كسانى كه خود را وقف اين امور كرده اند مشاهده مىشود و آنها همان گونه اند كه خداوند فرموده است: «لهم قلوب لايفقهون بها(233)» و مقصود آيه عدم فهم معانى ايمان است نه عدم درك فتواها. به جان خودم سوگند كه در لغت فقه و فهم دو اسمند براى يك معنا و ما آنها را طبق عادت خود كه در گذشته و حال جارى بوده و هست استعمال مىكنيم. خداوند فرموده است: «لانتم اشد رهبه فى صدورهم من الله ذللك بانهم قوم لايفقهون (234)» در اين آيه حق تعالى كمى بيم آنها را از خداوند، و بزرگ دانستن قدرت خلق را، به سبب كمى فقه آنها ذكر كرد است، حال بايد انديشيد كه اين وضع نتيجه عدم حفظ فروع فتواها و احكام بوده، يا حاصل عدم علومى كه ما آنها را ذكر كرديم

پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم به كسانى كه بر او وارد شدند فرمود: «اينان عالمان، حكيمان و فقيهانند»(235) و نيز فرمود: «آيا شما را آگاه نكنم كه فقيه كامل كيست عرض كردند: چرا؛ فرمود: كسى كه مردم را از رحمت خداوند نوميد نكند، و از مكر خدا ايمن نگرداند، و از يارى خدا ماءيوس نسازد، و قرآن را به خاطر غير آن رها نكند.»(236) و فرموده است: «بنده فقيه كامل نمى شود، مگر آنگاه كه دشمنى او با مردم براى جلب رضاى خداوند بوده، و براى قرآن وجوه بسيارى را معتقد باشد.»(237)

«در روايتى كه به ابى الدرداء منتهى مىشود نقل شده كه در دنباله گفتار آن حضرت آمده است: «سپس به اصلاح نفس خويش بپردازد، و سرسخت ترين دشمن آن باشد.»(238)

يكى از پيشينيان گفته است: فقيه كسى است كه در دنيا زاهد، و به آخرت راغب، و به دين خود آگاه باشد، و پيوسته در بندگى پروردگارش به سر برد(239)؛ پرهيزگار بوده و نفس خويش را از تعرض به آبرو و نواميس مسلمانان باز دارد. و از تجاوز به اموال آنها خوددارى كند، و خير خواه جمعيت آنها باشد.

گوينده در اين صفاتى كه براى فقيه بر شمرده نگفته است بايد حافظ فروع فتواها باشد، و من نمى گويم: فقه فتاواى در احكام ظاهر را شامل نمى شود. ليكن وقوع اين واژه بر آن بر سبيل عموم و شمول و يا به طور تبعى است، و پيشينيان آن را بيشتر بر علم آخرت و احكام قلب اطلاق كرده اند، و اين تخصيص، دسته اى از مردم را بر انگيخت كه حقيقت را كتمان كرده خود را وقف فقه كنند، و از علم آخرت و احكام قلب روى گردانند، و طبع بشرى خويش را در اين راه ياور خود يافتند، زيرا علم باطن پيچيده و علم به آن دشوار است، و براى احراز مقام حكمرانى و منصب قضا و يا به دست آوردن جاه و مال نمى توان بدان تمسك جست، و با تخصيص واژه فقه كه در شرع نامى ستوده است به علم فتواها شيطان مجالى يافت كه آن را در دلها نيكو جلوه دهد.

دومين واژه علم است كه نى نيز در گذشته بر معرفت بارى تعالى و شناخت آيات و افعال او در ميان بندگان و آفريدگانش اطلاق مىشده است. در اين واژه نيز تصرف كرده، آن را تخصيص دادند، تا آن جا كه صاحب علم بيشتر به كسى اطلاق مىشود كه به مناظره با دشمنان درباره مسائل فقهى و غير آن مشغول است، و مىگويند: او عالم حقيقى است، او در علم حريفى ندارد، و هر كس به اين كار نپردازد، به آن مشغول نباشد به نظر آنها از ضعفاست، و او را در زمره اهل علم به شمار نمى آورند. و اين نيز تصرف در اين واژه از راه تخصيص است. ليكن اخبار و احاديثى كه در فضيلت علم و عالمان وارد شده، اكثر آنها درباره معرفت بارى تعالى و علم به احكام و افعال و صفات اوست، اما در اين زمان اين واژه بر كسانى اطلاق مىشود كه علوم شرعى جز رسوم جدل در مسائل مورد اختلاف، چيزى نمى دانند، و به همين سبب با همه نادانى، آنها به تفسير، اخبار، علم مذهب و ديگر علوم، از فحول علما شمرده مىشوند، و اين امر سبب هلاكت بسيارى از طالبان علم شده است.

سومين واژه توحيد است، اين واژه در اين زمان عبارت از فن كلام، شناخت طريق مجادله، احاطه بر نقيض گويى خصم، قدرت بر گسترش بحث با كثرت سؤال و برانگيختن شبهات و فراهم كردن ادله مربوط به آنهاست تا آن جا كه گروههايى از دارندگان اين صفات به خود لقب اهل عدل و توحيد داده، و متكلمان، علماى توحيد ناميده شده اند، با آن كه هيچ كدام از چيزهايى كه به اين فن اختصاص دارد در صدر اسلام معروف و شناخته نبوده، بلكه در آن دوران كسانى كه باب بحث و مجادله را باز مىكردند بشدت مورد رد و انكار قرار مىگيرند.

اما دلائل روشنى كه قرآن بر آنها مشتمل است، و عقل به محض شنيدن، آنها را مىپذيرد براى همگان آشكار است، و در نزد مسلمانان آن زمان علم منحصر به علوم قرآن بوده است، و توحيد از نظر آنان امر ديگرى بوده كه بيشتر متلكمان آن را نمى فهمند، و اگر بفهمند، متصف به آن نيستند، و آن عبارت از اين است كه همه امور با قطع نظر از وسيله ها و واسطه ها از خدا دانسته شود؛ اين مقامى شريف خواهد بود كه يكى از ثمرات آن توكل است، و شرح آن در كتاب توكل بزودى خواهد آمد. از ثمرات ديگر آن شكايت نكردن از خلق و خشم نگرفتن بر آنها، و تسليم و رضا در برابر حكم خداست، و از نتايج آن گفتار يكى از صحابه است كه زمانى كه بيمار بود به او گفته شد: آيا برايت پزشك حاضر كنيم پاسخ داد: پزشك مرا بيمار كرده است.(240) و سخن كس ديگر است كه هنگامى كه بيمار شد به او گفته شد: پزشك درباره بيماريت چه گفت، پاسخ داد: گفته است: من هر چه بخواهم انجام مىدهم. به خواست خداوند شواهد اين حالت بزودى در كتاب توكل ذكر خواهد شد.

توحيد گوهرى گرانقدر است، و داراى دو پوسته است، كه يكى از آنها از ديگرى به مغز دورتر است، مردم نام مغز را كه همان توحيد باشد به پوسته و به فن حراست از پوسته داده، و مغز را بكلى رها كرده اند اولين پوسته آن گفتن لا اله الا الله است، و اين توحيد ناقض تثليثى است كه ترسايان به آن تصريح كرده اند، ليكن اين كله توحيد را گاهى منافقى كه باطنش خلاف ظاهرش مىباشد نيز بر زبان مىراند. دومين پوسته توحيد اين است كه در قلب انسان هيچ گونه مخالفت و انكار نسبت به مفهوم اين قول (لا اله الا الله) وجود نداشته باشد بلكه ظاهر دل مشتمل بر اين اعتقاد و تصديق باشد، و اين توحيد عوام است و چنان كه گذشت متكلمان در برابر يورش بدعت گذاران، نگهبانان اين قشر توحيدند.

سومين جزء توحيد كه مغز آن است عبارت از اين است كه انسان همه امور را با قطع نظر از واسطه ها از خدا بداند، و تنها او را پرستش و عبادت كند، و جز او را نپرستد. اين توحيد منزه از متابعت هواهاى نفس است، زيرا هر كس از هواى نفس پيروى كند، خواهشهاى نفسش را معبود خود قرار داده است، چنان كه حق تعالى مىفرمايد: «ارايت من اتخذ الهه هواه (241)» و پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: در پيشگاه خداوند مبغوضترين معبودى كه در زمين پرستش شده هواى نفس است.(242)

بى شك هر كس اندكى بينديشد مىفهمد كه بت پرست بت را نمى پرستد بلكه هواى نفسش را پرستش مىكند، زيرا نفس انسان همواره مايل است از كيش پدران خود پيروى كند، و قهرا از اين ميل متابعت خواهد كرد، و گرايش نفس به چيزى كه با آن انس دارد يكى از معانى است كه از آن به هواى نفس تعبير شده است.

همچنين توحيد مذكور منزه از خشم گرفتن بر خلق و توجه به آنهاست. زيرا هر كس همه چيز را از خدا بداند ممكن نيست بر غير او خشم گيرد، و توحيد ناب همين است كه از مقامات صديقان به شمار مىآيد.

اكنون بنگر كه اين توحيد به چه صورتى در آمده، و به چه قشرى اختصاص يافته، و چه گونه اين نام پسنديده وسيله اى براى خود ستايى و فخرفروشى گرديده، در حالى كه از معناى حقيقى قابل ستايش خود خالى است، و اين مانند ادعاى پوچ كسى است كه بامداد از خواب برخيزد، و براى اداى نماز رو به قبله كند، و بگويد: «وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الارض (243)» كه اگر بويژه روى دلش متوجه حق تعالى نباشد، اين نخستين دروغى است كه همه روزه خدا را با آن مورد خطاب قرار مىدهد، چه ارگ منظور او از وجه، رخسار ظاهر است، او آن را به سوى كعبه متوجه ساخته، و از ديگر جهات رو گردانيده، و كعبه براى آفريننده آسمانها و زمين جهت نيست، تا هر كس رو به سوى كعبه كند رو به سوى او آورده باشد. زيرا خدا برتر از اين است كه در جهات محدود شود، و اگر مقصودش روى دل است - كه همين از او خواسته شده و مكلف به آن است - در اين صورت چگونه سخنش راست باشد، و حال آن كه دل او در گرو نيازها و خواستهاى دنيوى و مشغول چاره انديشى براى گردآورى مال و جاه، و زياد كردن وسايل و اسباب است و به طور كلى رو به سوى اينها دارد، و كى و كجا رو به سوى آفريننده آسمانها و زمين آورده است. كلمه لا اله الا الله خبر از حقيقت توحيد است، از اين رو موحد كسى است كه در جهان جز يكى نبيند، و روى او تنها متوجه خدا باشد، و در اين صورت امتثال امر او كرده كه فرموده است: «قل الله ثم ذرهم (244)» و مراد گفتن به زبان نيست، و زبان مترجمى است كه گاهى راست و زمانى دروغ مىگويد، بلكه تنها دل است كه زبان ترجمان آن و مورد نظر حق تعالى و مخزن توحيد و جايگاه آن است.

چهارمين واژه ذكر و تذكير است، خداوند فرموده است: «و ذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين (245)» در ستايش مجالس ذكر و تذكير احاديث بسيارى وارد شده، از جمله پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: «چون بر مرغزارهاى بهشت گذر كنيد از آنها بهره گيريد؛ عرض شد: مرغزارهاى بهشت كدام است فرمود: مجالس ذكر.»(246)

در حديث آمده است: «خداوند بجز فرشتگان حافظ خلق، فرشتگانى دارد كه در هوا در گردشند، هنگامى كه مجالس ذكر را مىبينند، يكديگر را آواز مىدهند، كه بشتابيد به سوى مطلوب خويش، پس به اهل ذكر مىپيوندند، و به گرد آنان در مىآنيد و به اذكار آنها گوش مىدهند.» سپس پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: «هان! خدا را ياد كنيد، و خودتان را پند دهيد»(247) واژه تذكير چنان كه مىبينيد به آنچه اكثر واعظان اين زمان به آن مواظبت دارند نقل معنا داده، و آن عبارت از: داستان، شعر، شطحيات و حوادث است.

«اما داستانسرايى و نشستن در كنار قصه گويان بدعت است، و پيشينيان آن را نهى كرده و گفته اند: داسترانسرايى در زمان پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم و در دوران خلفا وجود نداشته است. و آنگاه كه در ميان مسلمانان فتنه پديد آمد، قصه گويا ظاهر شدند و على عليه السلام قصه گويا را از مسجد بصره بيرون كرد، و چون به گفتار حسن بصرى گوش داد، او را از مسجد نراند، زيرا وى درباره علم آخرت. ياد آورى مرگ، آگاه كردن مردم بر عيوب نفس و آفات اعمال، وسوسه هاى شيطان و طريق پرهيز از آنها، يادآورى نعمتهاى الهى و كوتاهى بندگان در اداى شكر او، شناساندن پستى و حقارت دينا و عيوب و ناپايدارى و بيوفايى آن و خطرات و هول و هراس آخرت سخن مىگفت.»

مى گويم:

اگر آنچه غزالى گفته است درست باشد كه على عليه السلام حسن بصرى را از مسجد بيرون نكرده، شايد علت آن پرهيز از شر او بوده است، زيرا وى منافق و دشمن اميرمؤمنان عليه السلام بود، و در مواعظ خود مردم را از فرمانبردارى آن حضرت و پيوستن به او در جنگ منع مىكرد، با اين كه بيشتر سخنانى را كه حسن ايراد، و با آنها مردم را موعظه، و در مجالس خود افاده مىكرد، ماخوذ از كلمات امير مؤمنان عليه السلام بود، زيرا وى در مجالس سخنرانيها و موعظه هاى آن حضرت مىنشست، و بيانات امام عليه السلام را مىنوشت و حفظ و سپس آنها را براى مردم به گونه اى كه گويا گفتار خود اوست ايراد مىكرد، تا آن جا كه دانشمندان عامه گفته اند: سخنان حسن به گفتار پيامبران شبيه است، و بى شك ماءخوذ از سخنان كسى است كه پيامبران به او افتخار مىكرده اند، از ابى يحيى واسطى روايت شده كه گفته است: هنگامى كه اميرمؤمنان عليه السلام مىگفت وى آن را الواحى به همراه خود داشت، كه هر سخنى اميرمؤمنان عليه السلام مىگفت وى آن را مىنوشت، آن حضرت با آواز بلند به او فرمود: «چه مىكنى؟» پاسخ داد: آثار شما را مىنويسيم تا پس از شما آنها را روايت كنيم. اميرمؤمنان فرمود: «آگاه باشيد، هر قومى داراى سامرى است و اين مرد سامرى اين امت است» جز اين كه او لامساس (دست نزن) نمى گويد، بلكه لاقتال (جنگى نيست) مىگويد، و اين شيخ طبرسى در كتاب احتجاج خود نقل كرده است.(248)

غزالى مىگويد:

«تذكيرى كه شرعا ستوده است و در حديث ابوذر نسبت به آن ترغيب شده همين است، در آن حديث آمده است: حضور در مجلس ذكر بهتر از هزار ركعت نماز، و حضور در مجلس علم بهتر از عيادت هزار بيمار، و تشييع هزار جنازه است گفته شد: اى پيامبر خدا از قرائت قرآن نيز بهتر است فرمود: آيا قرائت قرآن بدون علم سودى دارد؟»(249)

دغلكاران دروغ پرداز اين احاديث را بر پاكى نفس خود دليل آورده، و بر خرافات خود نام تذكير نهاده، و طريق ذكرى را كه پسنديده شرع است فراموش كرده اند، و به داستانهايى كه مورد اختلاف و در آنها زياده و نقصان است و بيرون از قصه هاى قرآن و زياده بر آن است خود را سرگرم كرده اند، زيرا شنيدن برخى از داستانها سودمند، و گوش دادن به بعضى ديگر، اگر چه راست باشند زيانبار است، و هر كس اين در را به روى خود بگشايد، و به شنيدن داستانها گوش فرا دهد، راست و دروغ و سودمند و زيانبار بر او متشبه مىشود؛ لذا شرع مؤمنان را از اين كار نهى كرده است، و به همين مناسبت گفته شده: چقدر نياز است به قصه گويى كه راستگو باشد، اما اگر داستانى كه نقل مىشود از سرگذشتها و داستانهاى پيامبران، و مربوط به امور دنى، و قصه گو راست گفتار باشد، شنيدن آن اشكالى ندارد؟ ليكن بايد از دروغ و نقل حالاتى پرهيز كرد كه به لغزشها و سهل انگاريهايى اشاره دارد كه فهم عوام از درك معانى آن قاصر است و نمى دانند آن لغزش نادر بوده و در پس آن اعمال نيكى انجام گرفته كه آن را جبران كرده و پرده بر روى آن كشيده است، زيرا نادان ممكن است در سهل انگاريها و لغزشهاى خود به اين گونه داستانها متشبث شده با استناد به آنها خود را معذور بداند و دليل آورد به اين كه فلان عمل از برخى مشايخ و اكابر صادر شده است، و همگى انسانها در معرض آلودگى به گناهند، از اين رو شگفت نيست اگر من خدا را نافرمانى كنم، چه آنانى كه از من بزرگتر و برتر بوده اند خدا را معصيت كرده اند. در نتيجه، اين امر او را از راهى كه خودش نمى داند نسبت به خداوند گستاخ مىكند، با احتراز از اين دو موضوع گوش دادن به قصه و نقل آن مانعى ندارد، ليكن رعايت اين امور داستان را به آنچه در شرع پسنديده است محدود مىكند، و به آنچه قرآن مشتمل بر آنهاست، و به اخبار صحيحى كه در كتابهاى معتبر آمده است بر گشت مىدهد.»

مى گويم:

اما بر اساس اصول استوار ما صدور لغزش و سهل انگارى از پيامبران و ائمه عليهم السلام هر چند به طور نادر ممتنع است، و آنچه از قرآن كريم در اين باره استفاده مىشود، همانگونه كه در جاى خود خواهيم گفت بايد تاءويل شود، و در هر صورت نسبت لغزش به پيامبران دروغ محض است، و پس از بررسى و تحقيق روشن است كه لغزش و سهل انگارى به يك امر بازگشت دارد.

غزالى مىگويد:

برخى از مردم روا مىدانند داستانهايى كه مردم را به طاعت الهى ترغيب كند وضع شود و گمان مىكنند مقصود از اين كار دعوت خلق به سوى حق است، در حالى كه اين خيال از وسوسه هاى شيطان است، زيرا در راستى مجالى وسيع است كه با آن نيازى به دروغ نيست، و آنچه خداوند و پيامبرش صلّى الله عليه وآله وسلّم بيان كرده اند ما را از جعل مطالب در وعظ بى نياز مىكند، و چگونه چنين نباشد، و حال آن كه آن حضرت از سجع گويى كراهت داشتند، و آن را تصنع و خودآرايى مىشمردند. به عبدالله بن رواحه كه سه كلمه را مسجع كرده بود فرمود: «اى پسر رواحه از سجع گويى بپرهيز.» (250)، و سجع متكلف ممنوع آن

است كه افزون از دو كلمه باشد. از اين رو هنگامى كه مردى در ابطال ديه جنين گفت: «كيف ندى من لاشرب و لا اكل و لا صالح و لا استهل و مثل ذلك يطل» (251) پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: «مانند كاهنان سجع مىگويد.»

مى گويم:

از طريق خاصه (شيعه) در اين مورد صدوق در كتاب اعتقادات خود روايت كرده است: در نزد امام صادق عليه السلام سخن از قصه گويان به ميان آمد؛ امام عليه السلام فرمود: «خداوند آنها را لعنت كند، از ما به گويى مىكنند»، از آن حضرت پرسش شد آيا رواست به گفتار قصه گويان گوش فرا داده شود، امام عليه السلام پاسخ داد: «نه» و فرمود: «كسى كه به سخن ديگرى گوش مىدهد او را مىپرستد، اگر گوينده از خدا سخن مىگويد، شنونده خدا را پرستيده، و اگر سخن او از شيطان است شيطان را پرستيده است.» از امام صادق عليه السلام درباره قول خداوند متعال: «والشعراء يتبعهم الغاوون» (252)پرسيده شد؛ فرمود: «آنها قصه گويانند». پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: «هر كس نزد بدعت گذارى رود، و به او احترام گذارد، در راه نابودى اسلام كوشيده است.» در اين جا گفتار صدوق به پايان مىرسد.

غزالى مىگويد:

اما در مورد شعر آوردن آن در مواعظ نكوهش شده، و خداوند فرموده است: «و الشعراء يتبعم الغاوون، الم تر انهم فى كل واد يهيمون (253)» و نيز: «ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر«ع (254) و شعرهايى را كه واعظان به خواندن آنها عادتب دارند بيشتر در زمينه توصيف عشق، جمال معشوق، خوشى وصال و درد فراق است، و در مجلس آنها تنها او باش عوام حضور دارند، كه درون آنها پر از شهوات، و دلهايشان پيوسته متوجه چهره هاى زيباست، و اين اشعار فقط آنچه را در دل اين مستمعان جا دارد به حركت در مىآورند، و به وجد مىآيند. و چون بيشتر اين اشعار يا همه آنها مايه پديد آمدن نوعى فساد است سزاوار نيست جز شعرهايى كه گوياى اندرز و حكمت است آن هم براى استشهاد و مثل به كار گرفته شود. پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: «همانا پاره اى از شعرها حكمت است.» (255) و اگر اهل مجلس را خواص و برگزيدگان تشكيل دهند، و معلوم باشد كه دلهاى ايشان را دوستى حق تعالى فرا گرفته، و جز آنان ديگرى در مجلس نباشد، خواندن شعرى كه ظاهر آن اشاره به خلق است زيانى ندارد، زيرا شنونده آنچه را مىشنود به چيزى كه بر دل وى مستولى است حمل مىكند. از اين رو جنيد براى ده و اندى از مردم سخن مىگفت، و اگر شنوندگان بسيار مىشدند لب فرو مىبست، و هرگز اهل مجلس او به بيست تن نرسيده. گروهى بر در خانه ابن سالم گرد آمدند و به او گفتند: ياران تو حاضر شده اند، براى آنان سخن بگوى، پاسخ داد: اينان اصحاب من نيستند، بلكه اصحاب مجلسند. يعنى اصحاب من خواص مردمند.

اما شطرنج: مراد ما از آن دو نوع گفتارى است كه برخى از صوفيان بر زبان رانده اند، يكى ادعاهاى دور و دراز آنهاست درباره عشق به خدا و وصال او كه آنان را از تكاليف ظاهرى بى نياز مىكند، تا آن جا كه گروهى از آنها مدعى اتحاد با خدا، بر داشته شدن حجاب، مشاهده با چشم سر، و گفتگوى روبرو با حضرت حق شده اند، و مىگويند: به ما چنين گفته شد، و ما چنين گفتيم، و در اين مورد به حسين حلاج كه به سبب گفتن اين گونه سخنان به دار آويخته شد تشبه مىجويند، و به گفتار او كه انا الحق (من خدايم) مىگفت: و به آنچه از با يزيد بسطامى نقل مىكنند كه سبحانى سبحانى (منزهم منزهم) سر مىداده است استشهاد مىكنند. اين نوع گفتار در ميان عوام زيان بزرگ به بار آورده است، تا آن جا كه گروهى از برزگران با شنيدن اين سخنان كار كشاورزى خود را رها كرده به اظهار اين گونه ادعاها پرداخته اند، زيرا طبع از اين سخنان كه موجب بيكارگى و ادعاى درك مقامات و احوال است لذت مىبرد؛ از اين رو نادانهاى سبك مغز از اظهار چنين ادعاهايى براى خود، و بافتن اين قبيل ژاژخاييهاى جنون آميز و فريبنده ناتوان نيستند، و هر گاه گفتار آنها مورد رد و انكار قرار گيرد، از اين دريغ ندارند كه بگويند: منشاء اين رد و انكار علم و جدل است، چه علم حجاب، و جدل كار نفس بد كيش است، و گفتار او جز از طريق باطن و مكاشفه نور حق روشن و دانسته نمى شود. اين ياوه سراييها از جمله چيزهايى است كه در برخى از شهرها شراره هاى آن سخت افروخته و پراكند شده، و زيانهاى آنها بزرگ و گسترده گشته است. بى شك هر كس چنين ياوه هايى بگويد، در دين خدا كشتن او از زنده كردن ده كس بهتر باشد. اما آنچه از با يزيد بسطامى نقل مىكنند درست نيست، و اگر چنين گفتارى از او شنيده شده، ممكن است آنها را از قول حق تعالى ضمن سخنانى كه او آنها را با خود تكرار مىكرده است حكايت كرده باشد، چنان كه اگر از او شنيده شده كه مىگفته است: ««اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى» نبايد آن را جز بر سبيل حكايت قول حق تعالى دانست.

نوعى ديگر شطح، سخنان نامفهومى است كه ظواهر آنها دلپذير و الفاظش بسيار، ليكن تهى از فايده و معناست. اين گونه شطحيات يا براى گوينده آنها هم خالى از مفهوم است، و آنها را به سبب اختلال عقل و پريشانى فكر كه ناشى از نقصان آگاهى او به سخنى است كه شنيده است بيان مىكند، و بيشتر اين ياوه گويان از اين گونه اند، و يا اين كلمات براى گوينده مفهوم است، ليكن به علت كمى دانش و نياموختن طريقه بيان معانى با الفاظ شيوا، قادر نيست آنها را تفهيم و با عبارتى كه بيانگر ضمير او باشد ايراد كند؛ اين نوع گفتار داراى هيچ سودى نيست، جز اين كه دلها را آشفته و افكار را پريشان و اذهان را حيران مىكند، و يا مردم معانى و مفاهيمى غير از آنچه در آن الفاظ اراده شده است از آنها برداشت مىكنند، و هر كسى بر مقتضاى طبع و هواى نفس خود آنها را حمل مىكند.

پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: «هر كس از شما سخن نامفهومى به قومى گفت، كه سخنش فتنه اى براى آنها شد.» (256)

و نيز فرموده است: «با مردم به آنچه مىدانند سخن گوييد، و آنچه را نمى دانند رها كنيد، آيا مىخواهيد خدا و پيامبر را تكذيب كنند.» (257) اين حديث در موردى است كه گوينده مفهوم سخن خود را بداند، و عقل شنونده بدان نرسد. و چگونه است حال سخنى كه براى گوينده اش هم مفهوم سخن خود را بداند، و عقل شنونده بدان نرسد. و چگونه است حال سخنى كه براى گوينده اش هم مفهوم نيست، كه اگر براى گوينده اش قابل فهم باشد و شنونده آن را نمى تواند بفهمد گفتن آن روانيست.

عيسى عليه السلام فرموده است: «حكمت را نزد نا اهل قرار ندهيد، تا به آن ستم كرده باشيد، (258) و از اهلش باز مداريد، تا به آنان ظلم كرده باشيد؛ مانند پزشك مهربان دارو را بر محل درد بگذريد.» (259)

در عبارتى ديگر آمده است: «كسى كه حكمت را در نزد نااهل قرار دهد نادانى كرده، و آن كه حكمت را از اهلش دريغ بدارد ستم ورزيده است؛ هر آينه حكمت داراى حقى، و براى آن اهلى است، حق هر حقدارى را بايد به او داد.»

اما طامات: آنچه درباره شطح گفتيم در تعريف طامات نيز وارد است، به علاوه امرى كه اختصاص بدان دارد. و آن عبارت است از جدا كردن اصطلاحات شرعى از مفهوم ظاهرى آنها و ارتباط دادن آنها به امورى باطنى كه قابل فهم نيست، مانند روشى كه باطنيان در تاويلات خود دارند، و اين نيز حرام و زيان آن بس بزرگ است، زيرا اگر الفاظ بدون تمسك به دليل نقلى از سوى شارع، و بى دليل عقلى كه ضرورت ايجاب كند از مدلول خود جدا افتند وثوق به الفاظ، باطل، و سود حاصل از كلام خدا و پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم ساقط مىشود. زيرا آنچه از ظاهر لفظ فهميده مىشود قابل وثوق نيست، و باطن هم ضابطه اى ندارد، بلكه چون اذهان با هم تعارض دارد، ممكن است يك لفظ بر معانى مختلف حمل شود، و طامات، نيز از بدعتهاى رايج است كه زيانهاى آن بس بزرگ مىباشد. ترديدى نيست مقصود هواداران آن گفتن سخنان تازه و عجيب است، زيرا نفس به اين گونه سخنان رغبت دارد، و از شنيدن آنها لذت مىبرد. باطنيان براى انهدام همه شرايع و اديان از همين راه با تاءويل ظواهر احكام به گونه اى كه با آرايشان هماهنگ شود توسل مىجويند، چنان كه ما در كتاب المستظهرى كه در رد باطنيان نگارش يافته مذهب آنها را در اين مورد شرح داده ايم. گفتار يكى از باطنيان در تاءويل قول حق تعالى: «اذهب الى فرعون انه طغى (260)» نظير تاويلات اهل طامات است، وى اشاره به قلب خود كرد و گفت: مقصود از فرعون طغيانگر بر هر انسانى همين قلب است، و درباره آيه الق عصاك (261) گفت: مقصود از عصا هر چيزى است كه انسان بجز بر خداوند بر آن تكيه و اعتماد مىكند، و سزاوار است آن را به دور افكند، و در مورد گفتار پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم كه فرموده است: «سحرى بخوريد كه در سحرى بركت است.» (262)، گفته است: مراد استغفار در سحر گاه است، و امثال اينها بسيار است، به حدى كه ظاهر قرآن را از اول تا به آخرت تحريف، و از تفسير منقول از علما منحرف كرده اند. بطلان برخى از اين تاءويلها به طور قطع روشن است. مانند تاءويل فرعون به قلب، زيرا فرعون شخصى محسوس بوده كه وجود او در خارج، و دعوت او از سوى موسى عليه السلام مانند وجود ابى لهب و ابى جهل و ديگر كافران، از طريق تواتر به ما رسيده و از جنس فرشتگان و شياطين و غير محسوسات نبوده است تا تاءويل در الفاظ آن راه يابد.

همچنين است حمل تسحر (سحرى خوردن) بر استغفار، زيرا پيامبر خدا طعام مىخورد، و مىفرمود كه «سحرى بخوريد كه در سحرى بركت است»، و «بياييد براى صرف خوراك با بركت». (263) اينها امورى است كه بطلانشان از طريق تواتر و حس، اثبات مىشود. بعضى از اين تاءويلها نيز به ظن غالب باطل بودن آنها معلوم است و اينها چيزهايى است كه با حس سرو كار ندارد. و همگى اين تاءويلها حرام، و گمراهى و ايجاد تباهى در دين مردم است، و از صحابه و تابعان از اين گونه تاءويلها به هيچ روى نقل نشده است. و براى فرمايش پيامبر خدا كه «هر كس قرآن را به راى خود تفسير كند جايگاه خود را در آتش بداند» (264) مصداقى جز اين وجود ندارد كه چون كسى بخواهد هدف و غرض خود را اثبات و پا بر جا كند، گواهى قرآن را متوجه آن سازد، و آن را بر مقصود خود حمل كند، بى آن كه هيچ گونه دلالت لفظى يا نقلى گواه صدق انطباق آن بر مقصودش باشد. اما از اين حديث نبايد چنين برداشت كرد كه واجب است قرآن از طريق استنباط و تفكر تفسير نشود، زيرا از صحابه و مفسران پيرامون برخى از آيات قرآن پنج تا هفت معنا روايت شده، و روشن است كه همه آنها از پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم شنيده نشده است، زيرا گاهى اين معانى با هم به قدرى تنافى دارند كه جمع آنها ممكن نيست. بنابراين اين اقوال بر اثر حسن فهم و عمق فكر آنها استنباط شده است؛ از اين رو پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم درباره ابن عباس فرمود: «بار خدايا و را در دين فقيه و به تاءويل دانا فرما.» (265) و هر كس از اهل طامات اين قبيل تاويلات را جايز بشمارد، با علم به اين كه مراد از آن الفاظ چيز ديگرى است، و ادعا كند كه مقصودش در اين كار دعوت خلق به سوى حق است، مانند كسى است كه وضع و جعل حديث را از قول پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم روا بداند، به اين دليل كه آنچه جعل كرده حق است اگر چه شرع آن را نگفته است، مثل اين كه در هر موضوعى كه آن را حق مىداند حديثى از زبان پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم جعل كند، بى شك اين عمل ستم و گمراهى و عامل آن مشمول هشدارى است كه از فرمايش پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم دانسته مىشود، در آن جا كه فرموده است: «هر كس بعمد به من دروغ بندد، جايگاه خود را در آتش بداند.»، بلكه در تاءويل آيات و روايات شر و تباهى بيشتر و بزرگتر است، زيرا اين عمل وثوق به الفاظ را از ميان مىبرد، و راه استفاده و فهم قرآن را به طور كلى مسدود مىسازد. و اين مطلب روشن شد كه چگونه شيطان انگيزه هاى مردم را دگرگون كرد تا از علوم ستوده به دانشهاى نكوهيده رو آوردند، و همه اينها بر اثر فريبكارى و تزوير علماى بد است كه اسامى علوم را تغيير دادند. بنابراين اگر با اعتماد به اسامى مشهور از اينان پيروى كنى، بى آن كه توجه داشته باشى كه در دوران نخست اسلام، آن نام چه مدلولى داشته است مانند شخصى خواهى بود كه با پيروى از كسى كه در اين زمان حكيم ناميده مىشود طالب شرف حكمت باشد، و علت اين امر غفلت وى از تبديل نام است.

پنجمين واژه حكمت است، چه در اين زمان پزشك، شاعر، منجم و حتى فال بينها را حكيم مىخوانند، ولى حكمت همان است كه خداوند آن را در كتاب خود ستوده و فرموده است: «و من يوت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (266) و پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: «كلمه حكمتى كه آدمى آن را فراگيرد، براى او از دنيا و آنچه در آن است بهتر مىباشد.» اينك بينديش حكمت عبارت از چيست و اكنون به چه معنايى نقل شده است، و بقيه الفاظ را نيز بدين قياس كن، و از اين كه فريفته تزوير عالمان بد شوى بپرهيز، زيرا شر آنان براى دين از شر شيطان بدتر و بزرگتر است، چه شيطان به وسيله آنان دين را از دل مردم بيرون مىبرد. از اين رو هنگامى كه از پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم درباره بدترين مردم پرسيدند، آن حضرت از دادن پاسخ خوددارى كرد و فرمود: «خداوند بيامرز.» (267) و چون پرسش تكرار شد فرمود: «آنها عالمان بدند.» اكنون كه دانشهاى پسنديده و علوم نكوهيده و سبب مشتبه شدن آنها را با هم شناخته اى، مخيرى كه درباره خود بينديشى كه بايد به اسلاف شايسته اقتدا كرد، و يا با ريسمان فريب به چاه ضلالت فرو رفت و به اخلاف تشبه جست. زيرا همه علومى كه اسلاف آنها را پسنديده اند مندرس و كهنه شده، و بيشتر مطالبى كه مردم با شيفتگى بدانها رو آورده اند، بدعت و ساخته آنهاست و فرمايش پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم تحقق يافته كه فرموده است: «اسلام در آغاز غريب بود، و بزودى همچون آغاز كار غريب خواهد شد، خوشا به حال غريبان». عرض شد: اى پيامبر خدا غريبان كيانند؟ فرمود: «آنانى كه آنچه را مردم از سنت من تباه كرده اند اصلاح مىكنند، و آنچه را از آن فرو گذاشته اند زنده مىگردانند.» (268) در روايت ديگر آمده است: «آنهايى كه بر آنچه شما امروز بر آنيد تمسك مىجويند.» در حديث ديگرى آمده است: «غريبان گروه شايسته اندكى هستند در ميان مردمانى بسيار كه دشمنانشان بيش از دوستان آنهاست.»

اين دانشهايى كه ذكر شد در اين روزگار غريب و بى كس واقع شده اند. به گونه اى كه اگر كسى از آنها ياد كند او را دشمن مىدارند. از اين رو گفته شده است: هر گاه دانشمندى را ديدى كه دوستان بسيار دارد بدان كه او حق و باطل را به هم مىآميزد، چه اگر حقگو باشد با او دشمن خواهند بود.(269)

/ 22