اثبات و رد نظريه فطرت ركن مهمي در دو مكتب عقلگرايي و تجربهگرايي است. در عين حال از يک سو شاهديم که ميان مدافعان و مخالفان اين نظريه اختلاف نظر فراواني وجود دارد و از سوي ديگر مطالب اندکي بهنفع و ضد اين نظريه از طرف مدافعان و مخالفان آن مطرح شده است. براي نشان اهميت نظريه فطرت ميتوان به ارتباط اين نظريه با حوزههاي گوناگون معرفتي اشاره کرد؛ از جمله هستيشناسي (مثل افلاطوني، وجود روح قبل از بدن، عقل فعال، ذاتگرايي و ...)؛ معرفتشناسي (عقلگرايي، راه حصول علم، تعريف سهبخشي علم و ...)؛ اخلاق و حسن و قبح عقلي افعال؛ زبانشناسي؛ زيستشناسي؛ روانشناسي و تعاليم اديان. امروزه علم زبان شناسي، قرابت و اهميت بسياري در مباحث فلسفي يافته و در اين ميان، آرا و افکار نوام چامسکي که ادله و شاهد فراواني در باب فطري بودن زبان مطرح کرده، قابل توجه است. واژگان كليدي: فطرت، هستيشناسي، معرفتشناسي، زبانشناسي، فطري بودن زبان، چامسکي. 1. تاريخ فلسفه را ميتوان در نزاع ميان عقلگرايان و تجربهگرايان خلاصه كرد، و اهميت موضوع فطرت اين است كه بيترديد اثبات و رد اين نظريه، ركن مهمي در دو مكتب عقلگرايي و تجربهگرايي است. عقلگرايان بهطور عام معتقدند: ذهن، مجموعهاي از فطريات دارد كه زمينه معرفت پيشين را فراهم ميآورد؛ اما تجربهگرايان انكار ميكنند كه چنين فطرياتي وجود داشته باشد. ايشان معرفت پيشين و فهم ما از حقايق ضرور را به اينهمانگوييها و قضاياي تحليلي كه مأخوذ از تعاريف دلخواه از كلمات است، محدود ميكنند. 2. نكته مهم در نظريه فطرت اين است كه درباره ماهيت فطريات، توافق اندكي ميان مدافعان و مخالفان آن وجود داشته است.دكارت، انديشهها و اصول بسياري را فطري ميداند و گاهي پيشنهاد ميكند كه به واقع تمام انديشههاي ما دستكم به نحو بالقوه فطري باشند. لاك ذهن كودك را كاغذ سفيدي ميداند كه هر آنچه بر آن نوشته ميشود، از طريق ابزار حواس است؛ البته به نظر او تعدادي از قوا مانند حافظه و تخيل ذاتي هستند؛ اما تصور ما از اين قوا فطري نيست. لايب نيتس، ذهن را به تخته سنگي تشبيه ميكند كه پيشاپيش رگههايي در خود دارد. از نظر او، انسان نيازمند تجربه و تفكر است تا انديشههاي فطري معيّن شوند. لايب نيتس با نظر افلاطون موافق است كه همه انديشهها فطري است و يادگيري، يادآوري انديشههايي است كه هميشه در ذهن ما وجود دارد. بسياري معتقدند كه مقولات كانت، همان فطريات در مدل لايب نيتس (رگههاي تخته سنگ) است. مقولات، مفاهيمي هستند كه در ماهيت عقل ذاتي هستند و چارچوبي پيشين را براي تمام تجربيات فراهم ميكنند. چون مقولات به وسيلة ذهن به همه تجربهها تحميل ميشود،جنبههايي از تجربه كه از مقولات مأخوذ است، ابعاد ضرور تجربه هستند و ما ميتوانيم به نحو پشين بدانيم كه آنها تمام تجربههاي ما را وصف خواهند كرد. از آنجا كه فطريات، خصوصيات كلي انديشه و تجربه انسان است، بحث در باب اين كه آيا چنين انديشههايي وجود دارد يا نه، قرنها ادامه داشته و در انسانشناسي قرن بيستم شدت يافته است. طرفداران فطريات در اين قرن بةويژه نوام چامسكي، آتش زير خاكستر اين بحث را دوباره روشن و مشتعل، و ادله متقني در باب فطريات بهويژه فطري بودن زبان ارائه كرده اند(Innate Ideas (Nelson:. شايد آنچه موضع فطرتگرايان را واحد ميكند، چيزي است كه چامسكي آن را «ضعف محركها» (poverty of stimulus) مينامد. فطرتگرايان به ناسازگاري و عدم تناسب ميان تجربه (به صورت محرك و علت) و شناخت (تصوري يا تصديقي، به صورت معلول) اشاره ميكنند. از يك سو، ما به بالضروره واجد شناخت هستيم و از سوي ديگر ميبينيم سازوكار و فرايندي كه تجربهگرايان براي حصول شناخت معرفي ميكنند (مانند تداعي معاني، شرطي شدن و...) براي تحقق آن شناخت قابل قبول و كافي نيست. حاصل اين تجربه اين است كه خود انسان نيز بايد در امري ذاتي و دروني در ساختار شناخت سهيم باشد و اين آن چيزي است كه فطري است (Samet , nativism). اين استدلال در موضوعات و عرصههاي گوناگون قابل ارائه است. در ادامه تطبيق اين استدلال را در باب فطري بودن زبان ملاحظه خواهيد كرد. 3. متفكري مانند استاد مطهري معتقد است كه فطرت ام المسائل معارف اسلامي است. ( مطهري،1371: ص63؛ 1372: ص8 و105). وي از سوي ديگر با اشاره به تأثير حياتي نظريه فطرت و اين كه در قرآن كريم فراوان از آن ياد شده، ابراز تعجب و تاسف ميكند كه «هر چه انسان جستوجو ميكند، در هيچ جا بحث جامعي راجع به آن پيدا نميكند (مطهري، 1363: ص74). متأسفانه در كتابهاي ما، اعم از تفسير و حديث و شرح حديث و فلسفه، بحثهاي مستوفايي راجع به فطرت نشده است» ( همان: ص249). در سنت فكري فيلسوفان و متفكران غربي نيز شاهد نوعي بيمهري، بلكه غرضورزي درباره نظريه فطرت هستيم. نيكولاس رشر ( Nicholas Rescher) مقاله خود تحت عنوان «نگاهي جديد به مسأله فطريات » را با اين جمله آغاز ميكند: موضوع فطريات واكنش همدلانه اندكي را در فيلسوفان جديد بر ميانگيزد. رشر در ادامه، جملهاي را از نلسون گودمن(Neson Goodman) فيلسوف معروف امريكايي نقل ميكند كه «من به نحوي احساس ميكنم هر چه كمتر به موضوع فطريات توجه شود، بهتر است» p. 205):Rescher). ميدانيم جانلاك، مهمترين فيلسوفي است كه به طور گسترده به موضوع فطرت پرداخته و درصدد رد و ابطال آن برآمده است. به رغم اين كه به اذعان بسياري از دانشمندان، موضع لاك در برابر فطرتگرايي ضعيف است، اين نكته جالب بهنظر ميرسد كه بعد از لاك، تجربهگرايان اندكي اين زحمت را به خود دادهاند كه استدلالهاي صريح در برابر فطرت ارائه كنند و بيشتر آنها نادرست بودن آن را مفروض گرفتهاند( Curruters: p.48). يكي از محققان به نام كونور نيز در كتاب خود با نام جان لاك(John Locke) ميگويد: نظريه فطرت كه لاك به آن حمله ميكند، براي ما عجيب و غريب و بيمعنا است؛ زيرا نگاه تجربي لاك، قسمتي از زمينه روشنفكري شده كه ما تمايل داريم بدون تأمل بپذيريم. اين كه شكل خام فطرتگرايي كه لاك بدان حمله كرده، آيا به وسيلة متفكر قابل توجهي مورد پذيرش واقع شده (يا نه)، امري تاريخي است و براي اغراض ما اهميتي ندارد(: p.15-16 Tipton). كاپلستون در تاريخ فلسفه خود، پس از اين كه در شرح عقايد لاك تحت عنوان «حمله به تصورات فطري» كمتر از سه صفحه بحث ميكند، مينويسد: نظر به اين كه نظريه تصورات فطري، نظريهاي نيست كه در انديشه معاصر اعتباري داشته باشد... شايد چنين بنمايد كه من مجال بسيار زيادي به شرح نظر لاك به موضوع (فطرت) دادهام (كاپستون، ص91). محقق ديگري به نام مابوت(Mabbot) ميگويد: هيچ نشاني از بحث فطرت در انديشه معاصر وجود ندارد (Tipton: p.16). اظهار نظر اين محقق در سال 1973 و سخن كاپلستون در سال 1976 در حالي است كه در دهه 60 و 70 شاهد كاميابي بسيار چشمگير فطرتگرايي جديد نوام چامسكي (Noam Chomsky) هستيم؛ به گونهاي كه از اين كاميابي تحت عنوان انقلاب علمي ياد ميشود. در دائرة المعارف فلسفي پل ادواردز كه در سال 1969 به چاپ رسيده نيز شاهد نوعي بيتوجهي به موضوع فطرت هستيم. در مدخل «شناخت پيشين» (a priori) نوشته شده: گاهي گفته ميشود كه مفاهيم پيشين و مستقل از تجربه، انديشههاي فطري هستند كه ما با آنها به دنيا ميآييم؛ بدين سبب به تحصيل آنها نيازي نداريم؛ اما به نظر ميرسد اين موضوع كه برخي انديشهها فطري يا مكتسب هستند، موضوعي روانشناختي است. همين طور اين موضوع كه اگر انديشهها را تحصيل ميكنيم، چگونه»(: p.140 ,1967 Hamlyn). در اين نقل، چند اشكال بارز و چه بسا تعمدي وجود دارد. از جمله اين كه نظريه فطرت را اعتقاد به وجود تصورات و مفاهيم پيشين تفسير كرده و نه تصديقات پيشين و از سوي ديگر، اين فطريات را بالفعل ميداند كه به تحصيل آنها نيازي نداريم و سرانجام با موضوعي روانشناختي و نه فلسفي دانستن، در صدد بيان عدم اهميت آن بر آمده است. اين اشكال به صورت ديگري در دائرة المعارف فلسفي كمبريج ذيل مدخل عقلگرايي (rationalism) آمده و گفته شده كه در زمينه تصورات يا مفاهيم (ideas or concepts) ميان تجربهگرايي با نظريه فطرت تقابل وجود دارد و در زمينه تصديقات يا معرفت تصديقي (knowledge) ميان تجربهگرايي با عقلگرايي(Audi). بيان پيشين به گونهاي است كه گويا عقلگرايي در زمينه تصورات سخني ندارد و گويا نظرية فطرت نيز در زمينه تصديقات ساكت است. اين جا نيز شاهديم كه به سبب قابل دفاع بودن يا اتقان كمترِ نظريه تصورات فطري، به نظر ميرسد تعمدي وجود دارد كه فطرتگرايي به اين معنا جلوه داده ميشود؛ در حاليكه براي مثال در باب فطري بودن اصل امتناع تناقض، هيچ سخني مطرح نميشود. 4. نظريه فطرت با حوزههاي گوناگون معرفتي مرتبط است. وجود اين رابطهها از يك سو بيانگر اهميت نظريه فطرت است و از سوي ديگر، ضرورت نگاهي جامع به اين نظريه را مورد تاكيد قرار ميدهد. 1ـ4. فطرت و هستيشناسي: در عرصه هستيشناسي، نظريه فطرت با چند موضوع مهم ارتباط دارد كه اينجا به اختصار به آنها اشاره ميكنيم. 1ـ1ـ4. مثل افلاطوني: افلاطون با اعتقاد به آموزه «آنامنسيس» (تذكر و يادآوري) كه جنبه معرفتشناختي دارد، موضوع مثل را كه صورتهاي مستقل كلي، كامل و فراتر از مصاديق متغير جزئي است، مطرح كرد و به اين ترتيب، كنار ابعاد معرفتشناختي، به نظريه خود جنبه هستيشناختي نيز داد؛ از اين رو نظريه فطرت با تقرير افلاطوني، با موضوع وجود صور مفارق مثل تلازم مييابد. 2ـ1ـ4.وجود روح قبل از تعلق: لازمه ديگر نظر افلاطون، وجود روح قبل از تعلق به بدن است كه با مثل ديداري داشته و مراحل تولد و تعلق به بدن سبب فراموشي آن معلومات شده است. 3ـ1ـ4. عقل فعال: از نظر حكيمان مسلمان، عقل فعال، جوهري مفارق و غير محسوس است كه نفس ناطقه انساني را از قوه به فعل ميآورد و همه معقولات به آن قائم هستند. حكيمان مشّا و از جمله ابن سينا تصريح كردهاند كه عقل فعال،قضاياي اوّلي را به ذهن خالي كودكان افاضه ميكند. با توجه به اعتقاد ما مبني بر فطري بودن اوّليات ميتوان گفت كه نظرية عقل فعال توجيه ديگري براي كيفيت حصول اين قضايا است كه البته اثبات وجود خود عقل فعال ابعاد هستيشناختي دارد. 4ـ1ـ4. ذات گرايي(essentialism): خلاصه اين نظريه را ميتوان چنين توضيح داد كه كيفيات و خواص هر موجودي به دو قسم قابل تقسيم است: أ: كيفيات و خواص ذاتي(essential)؛ ب. كيفيات و خواص عرضي(accidental). ذاتي، كيفيات و خواصي است كه دگرگوني در آنها، جوهر را نابود ميكند و به تعبير دقيقتر، وجود و عدم آنها دگرگوني جوهري ايجاد ميكند؛ مانند فلز بودن براي يك قطعه طلا برخلاف كيفيات و خواص عرضي كه وجود و عدم آنها دگرگوني جوهري ايجاد نميكند؛ مانند شكل مفتولي براي يك قطعه طلا. با توجه به تعريف پيشگفته، كيفيات و خواص ذاتي، احكام خاصي مييابند. مثل اين كه «ثبوت ذاتي براي شيء، بيّن و آشكار است»( ذاتي الشيء بين الثبوت له) «استناد ذاتي به شيء، بينياز از دليل است»( ذاتي شيء لم يكن معللا) و «ذاتي تغيير و تحول ندارد» (الذاتي لا يختلف و لا يتخلف) و...( سبزواري:ص50، 53 و 59) نظريه فطرت يكي از مصاديق يا تقريرهاي ذات گرايي تلقي ميشود؛ بدين سبب اشكالات و انتقادهاي وارد بر آن را نيز بايد پاسخگو باشد. 2ـ4. فطرت و معرفتشناسي: نظريه فطرت با چند موضوع معرفتشناسي ارتباط دارد كه شايد مهمترين آنها مكاتب اصلي در معرفتشناسي، عقلگرايي(rationalism) و تجربهگرايي(empiricism) است. 1ـ2ـ4. مقصود از عقلگرايي، اين موضع است كه عقل(reason)، فراتر از ديگر راههاي كسب معرفت يا در تقريري افراطيتر، يگانه راه به سوي معرفت است. در سوي مقابل، مكتب تجربهگرايي قرار دارد كه معتقد است در زمينه معرفت، حواس، پايه و اساس هستند. رابطه مستقيم نظريه فطرت با اين دو مكتب معرفتشناسي را ميتوان در اعتقاد راسخ فيلسوفان عقلگرا همچون دكارت و لايب نيتس به نظريه فطرت و مخالفت شديد فيلسوفان تجربي مانند لاك و هيوم با آن جست. 2ـ2ـ4. ميتوان موضوعات مهم در معرفتشناسي را ارزش معلومات، راه حصول علم و تعيين حدود علم دانست( مطهري،1374: ص16و17) ، و نظريه فطرت، محور اساسي در موضوع راه حصول علم باشد. 3ـ2ـ4. موضوع ديگر تعريف سه جزئي علم به «باور صادق موجه» است كه نظريه فطرت، هم از اين حيث كه آيا نوعي علم و معرفت يا باور غير موجه است مورد بحث قرار ميگيرد و هم از اين حيث كه فطري بودن مستلزم صدق نيست و چه بسا ممكن است كسي با اين باور به دنيا بيايد كه «مكان، اقليدسي است» و «چهرههاي متبسم قابل اعتمادند»؛ در حالي كه هيچ كدام از اين باورها صادق نيستند. و سرانجام در بحث توجيه نيز نظريه فطرت و ادراكات فطري رابطه مستقيمي با نظريه مبناگروي(Foundationalism) دارد كه مهمترين ديدگاه در بحث توجيه است. 3ـ4.فطرت و اخلاق: اين جا مقصود از اخلاق، فلسفه اخلاق((philosophy of) Ethics) است، نه اخلاق وصفي(descriptive ethic) و نه اخلاق هنجاري(normative ethic). مقصود از فلسفه اخلاق، سلسله مسائل منطقي، معرفتشناختي و معناشناختي مربوط به ارزشهاي اخلاقي است؛ مانند عينيت و ذهنيت ارزشهاي اخلاقي، نسبيت يا مطلق بودن آنها و از جمله نحوه توجيه احكام اخلاقي كه در همين زمينه، نظريه فطرت به صورت نظريهاي مهم مطرح ميشود. موضوع پيشگفته پيشينهاي بسيار طولاني ميان متفكران اسلامي نيز دارد كه به بحث حسن و قبح ذاتي و عقلي مربوط ميشود. روشن است كه اعتقاد به حسن و قبح عقلي افعال، تقرير ديگري از اعتقاد به فطري بودن ارزشگذاري در باب آن افعال اخلاقي و به تبع گرايشهاي مثبت و منفي آدمي است. 4ـ4. فطرت و زبانشناسي: در زبانشناسي نظري سه پرسش اصلي مطرح ميشود كه عبارتند از: دانش زبان چيست؟ دانش زبان چگونه فرا گرفته ميشود؟ دانش زبان چگونه به كار گرفته ميشود؟ در پاسخ به پرسش دوم و سوم كه چامسكي آنها را به ترتيب مساله افلاطون و مساله دكارت مينامد، نظريه فطرت مطرح ميشود كه در ادامه مقاله به طور گسترده به آن خواهيم پرداخت. 5ـ4. فطرت و زيستشناسي: اريك لنه برگ(Eric leneberg)، زيستشناس علاقهمند به زبانشناسي در فصل دوم از كتاب معروف خود به نام شالودههاي زيستشناختي زبان، درباره بود يا نبود مراكز خاصي براي زبان در قشر مخ كرده، ميگويد: هيچ گواهي دال بر وجود يك ناحيه مستقل زباني در قشر مخ مشاهده نشده است؛ ولي در عين حال، كاركرد زبان با بعضي از نواحي قشر مخ، همبستگي مثبت آماري دارد؛ يعني زبان در بعضي از نواحي قشر مخ بيشتر متمركز شده است(باطني، 1375: ص69و70). محقق ديگري به نام گريگوري(Garigory) در آزمايشهاي خود در باب بينايي ثابت ميكند كه ديد بر اثر تعامل ميان نظام فطري و تجربي حاصل ميشود؛ يعني ميكوشد براي بينايي الگويي توانشي همچون زبان بسازد. طبق اين نظريه، بينايي نيز مانند دستور زبان يك ساخت است(چامسكي، زبانشناسي و علوم انساني، ص66)؛ براي مثال، به نظر ميرسد به نحو فطري تعيين شده كه ما بايد جهان را به صورت سه بعدي ادارك كنيم. افزون بر اين، پيشرفت نظريههاي محاسباتي در باب بينايي، اين فكر را بيشتر تحكيم كرد كه سه بعدي ديدن (همچنين بسياري ويژگيهاي ديگر در قوه بينايي ما) به طور فطري تعيين شده است. نمونه كارهاي تحقيقاتي در اين باب، كتاب بينايي(Vision) از آن ديويد مار(David Marr) است؛ به طور مثال فرض كنيد در صفحه تلويزيون، حلقه يا دايرهاي را ميبينيد كه بهتدريج باريك و به شكل بيضي و سرانجام خط مستقيم ميشود؛ سپس دوباره گسترش يافته، و به شكل دايره در ميآيد. آنچه شما در واقع ميبينيد، يك حلقه است كه در فضاي سه بعدي در حال چرخش است (خط مستقيم در حالتي است كه شما حلقه را از پهلو ميبينيد). قوه بينايي شما به نظر ميرسد متضمن اطلاعاتي است كه بيشتر تغييرات از اين نوع از حركت اجسام سخت ناشي ميشود و (به همان اندازه محتمل) ناشي از نابودي و شكلگيري دو ماده اجسام انطافپذير نيست(Curruters: pp.91-92.). 6 ـ4. فطرت و روانشناسي: چارلز ساندرز پيرس(Charles Sanders pierce) ميگويد: براي توجيه رشد دانش بايد فرض كنيم كه ذهن انسان داراي انطباق طبيعي براي متصور شدن انواع نظريههاي درست است؛ بنابراين، ساختار فطري زيستشناختي نقش اساسي در انتخاب فرضيههاي علمي ايفا ميكند. چامسكي به پيروي از پيرس ميگويد: وقتي به تاريخ تلاشهاي فكري انسان از اين ديدگاه نگاه ميكنيم، چيزهاي غريب و حيرتآوري مشاهده ميكنيم. در رياضيات، بخشهاي ويژهاي وجود دارند كه به نظر ميرسند با استعدادهاي استثنايي انساني، نظريه اعداد(number theory) و شم مكاني(spatial intuition) مطابقت دارند. به اعتقاد چامسكي افزون بر حوزه شناخت و معرفت، اين نكته در ديگر حوزهها مثلاً موسيقي نيز صادق است به اين معنا كه ميتوان نظامهاي موسيقي بيشماري را تجسم كرد كه اغلب آن به گوش انسان صرفا سر و صدايي بيش نباشد. در اين جا نيز بايد نتيجه گرفت كه عوامل زيستشناختي، دسته نظامهاي خاصي از موسيقي ممكن را براي انسان تعيين ميكنند؛ پس اگر خواسته باشيم به ميمون ياد بدهيم از آهنگهاي باخ لذت ببرد(چامسكي، فلسفهي زبان: صص45ـ49). برخي روانشناسان رشد اعتقاد دارند كه كودكان، ساختارهاي شناختي فطري (Innate Cognitive stractures) خاصي در باب وضعيت فضايي اشيا در سه بعد دارند كه اين امر در توانايي داوري آنها در باب عمق يا پرهيز از برخورد به موانع انعكاس مييابد(Bower , 1989). فطري بودن اين باورها از طريق مواجه كردن كودكان با شرايطي آزمون ميشود كه آنها نياز به بهرهبرداري از اين تواناييها را براي نخستين بار داشته باشند(Lowe: p.30). همين طور در موضوع تشخيص قيافههاي انساني كه گفته شده به نظريه چامسكي در باب دستور زبان زايشي شباهت دارد (چامسكي، 1377ش، ج: ص68و67). 7ـ4. فطرت و دين: در اين بحث، آموزههاي يكي از اديان غير ابراهيمي(زرتشتي) و يكي از اديان ابراهيمي (اسلام) را مبنا قرار دادهايم. 1ـ7ـ4. فطرت در اوستا و آيين زرتشت: با توجه با آنچه از كتاب اوستا به دست ما رسيده ميتوان اشاراتي به موضوع فطرت را در آن سراغ گرفت. اين اشارات بهويژه با كلمه «دين» انجام شده است. كلمه دين در اوستا به صورت «دئنا» آمده و در گاتاهاي زرتشت، بارها به اين كلمه برميخوريم كه به معاني گوناگون استفاده شده از جمله به معناي كيش و آيين(در يسنا44 / قطعات 10و11 و يسنا 49 / قطعه 6 و يسنا 53 / قطعات 1و2) و در قطعات ديگر به معناي خصايص روحي و معنوي بهويژه وجدان آمده است(ي 31/ ق11و12 ؛ ي33 / ق13؛ ي34 / ق13 ؛ ي 44/ ق9 ؛ ي45 / ق2 ؛ و...). دين به معناي اخير يكي از قواي پنجگانه باطني انسان است. در رديف ساير قواي باطني آدمي، حس روحاني و ايزدي و تشخيص معنوي وي به شمار ميرود يا به عبارت ديگر، وجدان او است كه آن را آغاز و انجامي نيست. اين قوه را آفريدگار در باطن انسان به وديعه گذاشته تا او را از خوبي و بدي كردارش آگاه سازد. درباره ريشه كلمه دين يا دئنا نكته جالب اين است كه برخي گفتهاند: اين كلمه در اوستا از مصدر «دا» به معناي شناختن و دانستن مشتق شده است ( پور داوود، 1347: ص159)، و برخي ديگر ريشه واژه دين را مصدر «دي» دانستهاند كه در اوستا به معناي ديدن و نگريستن است(پور داوود، 1336: ص115و116). 2ـ7ـ4. فطرت در اسلام(قرآن كريم): صريحترين آيه قرآن درباره موضوع فطرت، آيه 30 از سوره روم است كه در آن از فطرت يا خلقت خاصي ياد شده كه تمام انسانها بر آن آفريده شدهاند و آن خلقت خاص هيچ تغيير و تبديلي نخواهد داشت(فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ). (روم (30)،30)). آيه مهم ديگر، آيه ميثاق است كه در آن از عهد و ميثاقي ياد شده كه خداوند از بني آدم مبني بر ربوبيت خود گرفته است و تمام انسانها نيز به آن اقرار كرده اند(وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى. (اعراف (7)، 172)). با توجه با آيه ميثاق، شاهد آياتي هستيم كه در آنها موضوع فراموشي خداوند مطرح ميشود و به طور طبيعي بر نوعي علم و معرفت قبل از اين فراموشي دلالت ميكند (اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ). (مجادله(58)، 19)؛ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ (توبه (9)، 67) ؛ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ (حشر(59)، 19)). افزون بر تعبير نسيان و فراموشي خداوند، قرآن كريم به حقيقت مهم ديگري اشاره دارد كه فطري بودن معرفت يا گرايش به خداوند را نشان ميدهد. اين حقيقت عبارت است از توجه به خدا در هنگام احساس خطر و كوتاه شدن دست از اسباب مادي كه نمونه بارز آن در سفرهاي دريايي رخ ميداده(وَإِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ) (اسرا(17)، 67) فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ (عنكبوت(29)، 65))، و به صورت كلي هنگام مشكلات و سختيها(إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ (نحل(96)، 53). حَتَّى إِذَا أَخَذْنَا متْرَفِيهِم بِالْعَذَابِ إِذَا هُمْ يَجْأَرُونَ (مؤمنون (23)،63)). با توجه به همين نسيان و فراموشي انسانها، قرآن كريم صفت يادآوري كننده به پيامبر(ص) (فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَكِّرٌ) (غاشيه(88)،21)؛ وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ (ذاريات (51)، 55)؛ كَلَّا إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ ، فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ (مدثر(74)، 54و55) و به خود كتاب آسماني(ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الآيَاتِ وَالذِّكْرِ الْحَكِيمِ (آل عمران(3)، 58) ؛ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (حجر(15)، 9) ميدهد و اين تعبير حاكي از نوعي معرفت پيشين است؛ بهويژه كه ميبينيم اين يادآوري براي گروه خاصي نيست؛ بلكه رسالت پيامبر جهاني و براي تمام جهانيان است(إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِين (يوسف(12)، 104 و تكوير(81)، 27)؛ وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِّلنَّاسِ (سبا (34)، 28) ؛ نَذِيراً لِلْبَشَرِ(مدثر(74) ، 36) ؛ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً (فرقان (25)، 1)) و به يقين، لازمه اين امر، وجود زمينه مشترك در مخاطبان است. در پايان بايد بهويژه به آياتي اشاره كرد كه به فطري بودن گرايشهاي اخلاقي و الهام بايدها و نبايدها ميپردازد(وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا (شمس (91)، 7و8) و از جمله اين موارد است آياتي كه با استفهام استنكاري، سؤالي را مطرح ميكند وبدون پاسخ ميگذارد بر اين مبنا كه با اين تذكر، هر انساني پاسخ سؤال را در فطرت خود خواهد يافت(هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ (الرحمن (55)، 60) ؛ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلاً (هود(11)، 24 و زمر(39)، 29). 5. اين جا به بخش دوم و اصلي مقاله كه در باب فطري بودن زبان است ميپردازيم. 1ـ 5. عنوان «فطري بودن زبان» در نگاه نخست غريب و چه بسا نادرست به نظر ميآيد؛ بنابراين، شايسته است ابتدا در باب اهميت و جايگاه زبان و زبانشناسي كه علمي تجربي و از شاخههاي روانشناسي به شمار ميآيد، نكاتي ذكر شود. 1ـ1ـ 5. بر فرض كه زبانشناسي علمي صرفاً تجربي باشد ميتوان احتمال اين امر را پذيرفت كه دستاوردهاي اين علم در مباحث فلسفي مربوط به شناخت و ادراك منشا تأثير باشد. در عين حال بايد توجه داشت كه زبانشناسي پس از انقلاب چامسكي تا حد بسياري به سطحي بسيار نظري ارتقا يافته و چنانكه خود او ميگويد، برخي نتايج مستدل درباره ماهيت زبان، پاسخي براي پرسشهاي فلسفي سنتياند(چامسكي، 1377ش،أ:ص232). 2ـ1ـ5. فيلسوفان فراواني زبان و زبان شناسي را از منظر فلسفي مورد توجه قرار دادهاند؛ براي مثال، لايبنيتس ميگويد: زبان مهمترين آينه روح بشر است»( Leibniz: book III, chap.VII). چنين نگاهي به پديده زبان، ديدگاه غالب ميان تمام متفكران عقلگراي پس از دكارت است(چامسكي،1378ش: ص 34). از سوي ديگر، فراموش نكنيم كه دكارت و لايبنيتس از مهمترين قائلان و مدافعان نظريه فطرت هستند و بهطور طبيعي در بررسي اين نظريه، رجوع به آراي اين انديشهوران موضوعيت خواهد داشت. با پذيرش جمله پيشگفته از لايبنيتس و اين كه «تحليل دقيق علايم و معاني واژهها، بهتر از هر چيز ديگر، نحوه عملكرد ادراك را نشان خواهد داد»( همان، ص 101)، اهميت مباحث زبانشناختي روشن خواهد شد. درباره اهميت مباحث زبانشناختي و تأثير زبان در فلسفه شايسته است به آرا و افكار لودويگ ويتنگنشتاين(Ludwig Wittgenstein) (1889ـ1951) نيز اشاره كنيم. او چه در نظريه قديم و كتاب اول خود، رساله منطقي - فلسفي(Tractatus Logico_Philosophiccus) و چه در نظريه بعدي و كتاب دوم خود، تحقيقات فلسفي(Philosophical Investigations)، بر اهميت و نقش زبان در تفكر و فلسفه تأكيد ميكند. ويتگنشتاين، به تعبير جان سرل، يكي از رهبران بزرگ نهضتي است كه باعث شد زبان فوقالعاده مسألهساز و محور فلسفه شود(مگي،ص 533ـ550). نوام چامسكي مقاله مهم خود تحت عنوان «زبانشناسي و فلسفه» را چنين آغاز ميكند: روش كار و علايق زبانشناسان و فلاسفه چنان به يكديگر شبيه است كه به اعتقاد من، سادهلوحي است اگر بر جدايي كامل ميان اين دو رشته پافشاري كنيم يا متعصبانه از ديد يكي بخواهيم بينشهاي ديگري را ناديده بگيريم(چامسكي، 1377ش،أ: ص223). جمله پاياني مقاله مذكور نيز چنين است: به نظر من، مطالعه زبان ميتواند نتايجي را درباره دانش بشر روشن سازد و تا حدي نيز به اثبات برساند كه مستقيماً به مباحث كلاسيك فلسفه ذهن مربوط هستند. به زعم من، در اين حوزه است كه ميتوان در سالهاي آتي، منتظر همكاري واقعاً ثمر بخش زبانشناسي و فلسفه بود(همان:ص 269). 3ـ1ـ5. نه به صورت دليل، بلكه به منزله نشانه و مؤيدي بر رابطه بحث زبانشناسي و فطرت و اهميت فلسفي اين رابطه ميتوان به انعكاس گسترده اين بحث در متون فلسفي معاصر اشاره كرد؛ براي مثال، در دائرة المعارف فلسفي راتلج در دهها مدخل از جمله موارد ذيل، شاهد اشاراتي به اين موضوع هستيم: فطري بودن زبان(Language, philosophy of)، فطرتگرايي(Nativism)، فلسفه زبان(Language, philosophy of)، دانشمني(Knowledge, tacit)، فلسفهذهن(Mind. Philosophy of) ، يادگيري(Learning)، زبان و تفكر حيوانات(Animal language and thougth)، نحو(Sintax)، حالات ناخودآگاه ذهني(Unconscious mentul states) و قراردادي بودن زبان (Language, Conventionality of). همچنين نام نوام چامسكي كه پيشگام و مدافع اصلي فطري بودن زبان است و در موضوعات فلسفي با همين نظريه شناخته ميشود، بيش از 200 مرتبه در اين دائرة المعارف آمده است. 2ـ5. نوام چامسكي زبانشناس شهير امريكايي، شخصيتي است كه دربارة او گفتهاند: براي نسلهاي آينده، آنگونه خواهد بود كه گاليله، دكارت، نيوتن، يا پيكاسو براي نسل كنوني است. در فهرست دهنفره شخصيتهاي تمام اعصار و قرون در فهرستگان هنر و علوم انساني مربوط به سالهاي 1980 تا 1992 نام وي در جايگاه هشتم قرار دارد و برخي از ناموران پيش از او عبارتند از شكسپير، ارسطو، افلاطون، و فرويد و پس از او نام هگل آمده است. چامسكي تا سال 1997 افزون بر هفتاد كتاب و بيش از هزار مقاله در زبانشناسي، فلسفه، سياست، علوم شناختي و روانشناسي داشته است(دبير مقدم,1378ش:ص 9). 3ـ5. در فضاي علمي مربوط به رشته زبانشناسي در زبان فارسي شاهد انعكاس گسترده آراي چامسكي هستيم و در سالهاي اخير نيز چند كتاب خود او نيز به زبان فارسي ترجمه شده است؛ اما متأسفانه اين موضوع هيچ انعكاسي در فضاي علمي رشته فلسفه در كشورمان نداشته و يك كتاب يا حتي يك مقاله نيز در اين زمينه به زبان فارسي نگارش نيافته است. مطالب اين بخش، كوششي براي معرفي كلي نظريه چامسكي در باب فطري بودن زبان و ادله آن است. در اين معرفي، نه نگاه تخصصي زبانشناختي، بلكه بيشتر تقريري فلسفي و گاهي تجربي مورد نظر خواهد بود. 4ـ5. اگر چه موضوع فطري بودن زبان محور تمام افكار زبانشناختي چامسكي است، خود او مجموع اين ادله را يك جا بيان نكرده و پيروان و شارحان آثار او نيز با توجه به مقتضاي مباحث زبانشناختي، به صورت پراكنده به اين ادله اشاره كردهاند. اين جا به يازده مورد از اين ادله اشاره شده كه همه آنها از يك سنخ و در يك سطح نيستند و چنانكه ملاحظه خواهد شد، برخي دليل و برخي شاهد يا مؤيد، برخي پيشيني و برخي پسيني و در عرصههاي گوناگون زبانشناسي، روانشناسي و حتي زيستشناسي هستند. 1ـ4ـ5.ضعف محركها، تقرير پسيني: ميان مايه غني از دانش زبان كه سخنگويان شايسته در هر زبان حائز آنند و اطلاعات ناچيزي كه تجربيات آنها، در خلال يادگيري زبان در كودكي فراهم ميكند، شكافي وجود دارد. اين شكاف چنان بزرگ است كه هيچ كودكي صرفاً با سازوكار يادگيري عام و با الگويي كه تجربهگرايان ارائه ميكنند نميتواند به گذر از آن اميد داشته باشد؛ بنابراين، زبانآموزي نيازمند دستگاهي(Language Acquistion Device (LAD)) است با هدف خاص كه در آغاز متضمن برخي از اطلاعاتي در باب زباني است كه سرانجام احراز ميشود. استدلال پسيني در باب ضعف محركها، بر مدعيات تجربي خاص در باب دادهها نسبت به برونداد يادگيري زبان مبتني است؛ براي مثال به استدلال زير توجه كنيد: أ. سخنگويان شايسته در زبان انگليسي، قاعده جلو نوشتن فعل كمكي را براي شكل سؤالي كردن ميدانند. ب. اطلاعات در دسترس كودكان به طور قابل اعتمادي، قاعده درست را از بديلهاي نادرست، اما به همان اندازه پذيرفتني، متمايز نميكند. ج. انتخاب قاعده درست به وسيله كودكان، مبتني بر هيچ اصل عمومي در نظريه ـ تفسير(theory_construction) ـ چنان كه تجربهگرايان مدعي هستندـ نيست. نتيجه اينميشود كه انتخاب قاعده درست، از اين واقعيت ناشي است كه خودِ دستگاه اكتساب، به سوي قواعد دستوريِ نوع خاص، جهتدار شده است(Cowie: Innateness of Language). در بارة اين دليل بايد به چند نكته توجه كرد: 1. اين استدلال به اصطلاح منطقي، از نوع سبر و تقسيم است به اين ترتيب كه مقدمه اول كه ايجابي است، حقيقتي را در زبان بيان ميكند. مقدمه دوم و سوم سلبي هستند و ميگويند آن حقيقت نه از طريق اطلاعات مستقيم به كودك ميرسد و نه حاصل ديگر روشها و اصول عام يادگيري است؛ پس يگانه امكان معقول فطري بودن، جهتگيري خاص به سوي قواعد درست در ذهن كودك است. 2. مقدمه اول و دوم تجربي هستند و صدها بديل مشابه در تمام زبانها براي اين دو مقدمه قابل ارائه است. 3. مقدمه سوم، نقدي بر آراي تجربهگرايان در زمينه معرفتشناسي و روانشناسي است. اين موضعگيري چامسكي در نخستين نوشتههاي او نيز ديده ميشود؛ براي مثال، در نخستين كتاب كه در سال 1957 چاپ شد(چامسكي، 1362ش: ص 17) و به ويژه مقاله «بازنگري رفتار زباني اسكينر» در سال 1959 در آن، چامسكي اين نظر اسكينر(B.F. Skinner) و ديگر رفتارگرايان(bihaviorists) را رد ميكند كه تسلط بر يك زبان يا «شايستگي زباني» عبارت از مجموعههايي از «استعدادهاي رفتار زباني» است كه به وسيله «شرطي شدن مؤثر» در طول كودكي در اذهان ما القا شده است(Cowie: innateness of language). 2ـ4ـ5. ضعف محركها، تقرير پيشيني(a priori POS argument): اين استدلال را ميتوان به زبان ساده چنين خلاصه كرد كه والدين و اطرافيان، خطاهاي كودك را اصلاح نميكنند؛ پس در اين صورت، كودك از كجا ميفهمد كه يك جمله نادرست است و نبايد بخشي از زبان، مورد يادگيري قرار گيرد. چامسكي ميگويد: يگانه فرض معقول دستوري حرف زدن ما اين است كه استعداد آن را داريم و اين استعداد مبتني بر مجموعه پيچيدهاي از قواعد(دستور جهاني) است كه از طريق آزمون و خطا آموخته نميشوند. اين قواعد در ضمير ناخودآگاه و فطري هستند. بيان تخصصي اين استدلال كه بهطور معمول «مشكل منطقي اكتساب زبان» (logical problem of language acquisition) خوانده ميشود، آن است كه بيترديد كودك در فرايند يادگيري يك زبان بهطور مثال فارسي، براي خود فرضيه دستوري ميسازد كه طبق آن جملاتي را توليد ميكند. حال اگر مجموعه جملههايي را كه با آن دستور فرضي توليد شده،H و جملههاي را كه با دستور درست (زبان فارسي) توليد شده، L بناميم، كودك در يكي از پنج حالت ذيل خواهد بود. H از L جدا (متباين) است؛ H با L همپوشي دارد (عام و خاص من وجه)؛ H زير مجموعه L است (L عام و H خاص)؛ H مجموعه مرجع L است (H عام و L خاص)؛ H معادل و متساوي با L است. وضعيت 5 بيانگر نقطه پايان فرايند يادگيري است. كودك زبان فارسي را آموخته و دستور فرضي او بر دستور زبان فارسي منطبق شده است. وضعيتهاي 1 و 2 و 3 بهطور نسبي بدون مشكل هستند. اگر كودك جملهاي را درL بشنود كه درH نيست، مجبور خواهد شد دستور فرضي خود (H) را اصلاح كند؛ بنابراين، كودك از طريق مواجهه با شواهد مثبت ميتواند به تدريج به سوي دستور درست رهنمون شود. مقصود از شاهد مثبت(positive evidence) اين است كه رشتهاي از كلمات خاص كه مثلاً اطرافيان كودك بيان ميكنند، جملهاي از زبان فارسي است؛ اما وضعيت 4، حالت دشواري است؛ زيرا اگر فرض كنيم كودك دستوري فرضي ايجاد كرده(H) كه تمام جملههاي L را توليد ميكند، افزون بر جملههايي كه در L نيست، در اين صورت، مواجهه با جملههاي بيشتر مثلاً در زبان فارسي نميتواند دستور فرضي ( H) را اصلاح كند؛ چون هر جمله L معادل يك جمله از H است. آنچه كودك در چنين وضعيتي نياز دارد تا به دستور صحيح رهنمون شود، اين است كه بفهمد جملهاي كه با دستور فرضي توليد شده، يعني جملهاي در H ، جملهاي از L نيست. تجربهگرايان مدعي هستند كه چنين حالتي اتفاق نميافتد. قائلان فطري بودن زبان معتقدند كه فرضيات تجربهگرايان در اين زمينه اطمينان بخش نيستند و از سوي ديگر شاهد هستيم كه كودك دستكم درباره برخي از قواعد دستوري (مثلا روش سؤالي كردن جمله، استفاده از موصولها و ...) گاهي به فرضيههاي زياده عام (overgeneral) ميرسد؛ يعني قواعد دستور را در مواردي كه نبايد به كار ميبرد. همانطور كه اشاره شد، در چنين وضعي براي رهنمون شدن به سوي دستور درست، مواجه با جملههاي بيشتر مفيد نخواهد بود و كودك نيازمند شواهدي است كه به او بفهماند فلان جمله دستوري نيست. اين نوع شاهد دوم كه يك جمله در زبان هدف نيست، در اصطلاح «شاهد منفي» (negatve evidence) ناميده ميشود(Cowie: Innateness of language). حال اساس استدلال اين است: أ. كودك در وضعيت 4 قرار ميگيرد؛ يعني فرضيات زياده عام ميسازد؛ ب. كودك سرانجام به دستور درست رهنمون ميشود؛ ج. با فرض أ و ب، بايد فرايندي اصلاحي، كودك را به دستور درست رهنمون كند؛ د. آن فرايند اصلاحي يا شواهد منفي هستند يا عامل ديگر؛ هـ. شواهد منفي در اختيار نيستند؛ و. نتيجه اين كه بايد عامل ديگري اين نقش را ايفا كند. درباره اين دليل بايد به چند نكته توجه كرد: 1. اگر دو مقدمه أ و ب را به ترتيب با A و B، وجود فرايند اصلاحي را با S، وجود شواهد منفي را با M و وجود عامل ديگر را با D نشان دهيم، استدلال مذكور را ميتوان به شكل ذيل صورت بندي كرد: (A . B) 2. با توجه به مطالب پيشگفته، صدق مقدمات أ، ب، ج و د روشن ميشود و اعتبار استدلال مذكور فقط نيازمند صدق مقدمه هـ است؛ يعني كه چرا شواهد منفي وجود ندارند. 3. چامسكي براي اثبات مقدمه هـ ، بيان روشن و قابل قبولي دارد؛ زيرا شواهد منفي يا مستقيم يا غيرمستقيم هستند. شواهد منفي مستقيم مانند اينكه براي كودكان فهرستهايي از انواع جملههاي غير دستوري تدارك ديده يا همواره تمام خطاهاي دستوري آنها تصحيح شود. اما نه تنها چنين شواهدي در اختيار كودك نيست، بلكه حتي والدين و اطرافيان نيز به سخنان غير دستوري خود توجه ندارند؛ اما شواهد منفي غيرمستقيم دشواريابتر است؛ زيرا عدم وقوع يك جمله در دادهها شاهد منفي نيست؛ چون بينهايت جمله L هست كه عملاً هرگز بيان نخواهد شد؛ پس، از طرف اين واقعيت كه كودك يك رشته از كلمات خاص را در دادهها نشنيده نميتواند نتيجه بگيرد كه آن يك جمله از زبان هدف نيست. 3ـ4ـ5. پيچيدگي نظام زبان و سهولت يادگيري آن: زباني كه افراد بشر در سرتاسر جهان روزانه به كار ميبرند، اعم از اين كه آن زبان انگليسي يا فارسي يا عربي يا هر زبان ديگر باشد، نظامي بسيار پيچيده است.دستكم 25 قرن است كه بشر به ساخت اين نظام توجه كرده و براي شناختن قواعد آن كوشيده است؛ ولي به رغم اين همه تلاش، امروز هيچ زباني نيست كه به معناي فني زبانشناسي، براي آن دستور كاملي تدوين شده باشد و اين نيست مگر به سبب پيچيده بودن نظام زبان؛ ولي شگفت اين جا است كه يك كودك اين نظام پيچيده را كه محققان از وصف كامل آن ناتوان هستند، با سهولت و سرعتي حيرت انگيز در فاصله بين دو تا چهار سالگي كه شالوده زبان مادري نهاده ميشود، يعني حداكثر در دو سال و گاهي در مدتي كوتاهتر ياد ميگيرد. اين توانايي از كجا است و توجيه آن را بايد در كجا جست؟ حتي از اين مهمتر اينكه كودك اين نظام پيچيده را بدون تعليم ياد ميگيرد. هيچكس، نه پدر، نه مادر، و نه اطرافيان به كودك قواعد زبان را نميآموزند؛ بلكه كودك خود، آنها را استخراج ميكند و به كار ميبندد. به بيان ديگر، كودك براي يادگيري زبان احتياج به آموزش ندارد. فقط كافي است در محيطي كه زبان صحبت ميشود زندگي كند؛ البته گاهي اطرافيان اشتباهات او را اصلاح ميكنند؛ ولي هيچوقت براي او قواعد اين نظام را توضيح نميدهند؛ زيرا از يك طرف خود از عهده توجيه و تشريح آن برنميآيند و از طرف ديگر نيازي هم به اين كار احساس نميكنند(باطني، 1375: ص 60و61). 4ـ4ـ5. شباهت دستورها در يك زبان: دستور زباني كه هر گوينده عملاً در اختيار دارد، دستكم تا حدي به جملههايي بستگي دارد كه پيشتر شنيده است و به طور عمده جملههايي كه در كودكي هنگام فراگيري زبان مادري براي نخستين بار شنيده است. چون هر گوينده مجموعه جملههاي متفاوتي را شنيده است، تعجبآور نيست اگر هر گوينده دستور زبان نسبتاً متفاوتي از دستور زبان اطرافيان خود داشته باشد؛ بنابراين، به بيان دقيق نميتوان فقط از دستور زبان فارسي سخن گفت؛ بلكه سخن بر سر دستور زبانهاي فرد فرد گويندگان فارسي زبان است؛ اما مسأله شگفتآور ميزان توافقي است كه بين گويندگان بزرگسال هر زبان وجود دارد. بهرغم تنوع جملههايي كه گويندگان زبان هنگام فراگيري با آن مواجه هستند، ميزان شباهت دستور زبانهايي كه حاصل اين فرايند يادگيري است، بسيار چشمگير است(اسميت،1374ش: ص 33؛ دبير مقدم،همان: ص 18). 5ـ4ـ5. مراحل مشترك زبانآموزي: كودكان در سرتاسر جهان، قطع نظر از جامعه يا فرهنگي كه در آن رشد ميكنند و قطع نظر از نوع پرورشي كه در خانواده از آن برخوردار ميشوند، در زبانآموزي از الگوي ثابتي پيروي ميكنند. اين الگو به طور معمول با رشد جسماني و سن كودك ارتباط دارد؛ ولي نتيجه آن نيست و از نظم خاص خود پيروي ميكند؛ براي مثال، همه جا كودكان طبيعي، نخستين كلمه يا كلمات خود را موقعي بر زبان ميآورند كه تازه راه افتادهاند؛ يعني بين 10 تا 12 ماهگي. همه جا كودكان در مقابل آهنگ يا لحن كلام زودتر واكنش نشان ميدهند تا در مقابل معناي كلمات. همه جا فهم زباني كودكان بر جنبه گويايي آنها پيشي ميگيرد. همه جا كودكان سخن گفتن را با واژههاي تكي آغاز ميكنند. حدود 2 سالگي مرحله پيشرفتهتري فرا ميرسد كه كودك به ساختن جملههاي دو يا سه كلمهاي ميپردازد. اين جملهها هميشه صورت مقطّع و ناقص دارند و از اين رو «گفتار تلگرافي» نام گرفتهاند. در اين مرحله است كه جنبه زايشي زبان آشكار ميشود؛ زيرا تركيباتي كه كودك ميسازد، ساخته خود او است و تكرار طوطيوار گفتار اطرافيان نيست. در فاصله بين دو تا سه سالگي، واژگان كودك بهسرعت رشد ميكند و جملههاي او از نظر دستوري پيچيدهتر ميشوند. دستوري كه زيربناي اين جملهها قرار دارد، خاص خود كودك است و با دستور زبان بزرگسالان تفاوت دارد. در چهارسالگي، شالوده زبان مادري كودك نهاده شده است. درباره هر چيز كه در حوزه تجربه او باشد ميتواند صحبت كند و حرف ديگران را نيز بفهمد، و اختلاف جملههاي او با جملههاي بزرگسالان بيشتر از نوع تفاوتهاي سبكي است تا دستوري. اين ويژگيها، با همين نظم و با همين توالي، در زبانآموزي همه كودكان طبيعي در سرتاسر جهان مشاهده ميشود. آيا اين ميتواند اتفاقي باشد كه همه كودكان جهان، فارغ از فرهنگي كه در آن رشد ميكنند، در زبانآموزي خود از چنين الگوي تقريباً ثابتي پيروي ميكنند؟ اين پرسشي است كه بهسادگي نميتوان از كنار آن گذشت و آن را ناديده گرفت(باطني، 1375: ص 63.62). تجربهگرايان از توجيه اين پديده ناتوانند. اين جا نيز بهترين و معقولترين توجيه، فرض وجود دستگاه، سازوكار يا استعدادي ذاتي درون انسان است كه او را در مراحل زبانآموزي راهنمايي ميكند. 6ـ4ـ5. دوره شاخص زبان آموزي: چامسكي اين مطلب را با نمونه ديگري ميان كبوتران تشبيه ميكند كه زمان يادگيري پرواز ميان آنها محدود است و اگر كبوتري از زمان جوجه بودن تا چندين هفته داخل يك قفس كوچك يا يك جعبه بماند، هرگز نخواهد توانست پرواز كند. توانايي زبان آموزي نيز دورة خاصي دارد و بعد از مدتي بشدت كاهش مييابد(چامسكي،1377ش،ب: ص 219و218). اين مشابهت زبان آموزي با مراحل تكاملي يعني پديدههايي كه به نحو زيستي كنترل ميشوند، اشاره دارد به اين كه يادگيري زبان بيشتر با ابعاد ذاتي وجود ما، مثلاً ژنهاي ما تعيين ميشود، نه با محيط ما. گاهي در نقد اين دليل گفته ميشود كه شايد تمام انواع يادگيري در انسان پس از مدتي كاهش مييابد؛ پس نبايد نتيجه گرفت كه تمام آن انواع يادگيري جنبه ذاتي و فطري دارند. از سوي ديگر، هيچ شاهدي در تأييد اين نكته نيست كه زبان آموزي از اين نظر، حالت خاص است(Cowie: Innateness of Language)؛ اما سرگذشت زندگي يك دختر امريكايي به نام جيني، يكي از بارزترين شواهد در مورد عدم توافق ميان تواناييهاي زباني و تواناييهاي ذهني عمومي است. جيني در سال 1970 در حالي كه از كودكي تا سيزده سالگي در محروميت كامل جسمي حبس شده بود، در شهر لوس آنجلس پيدا شد. جيني در تمام سالهاي كودكي كه به طور معمول كودكان زبان مادري خود را فرا ميگيرند، هيچ گونه گفتاري به گوشش نخورده بود. بهرغم اين كه قواي ذهني و عقلاني جيني با سرعت بسيار پيشرفت كرد و به حد نصاب رشد سني خود نزديك شد، زبانآموزي او بسيار كند بود و دهها برابر مراحل فراگيري زبان در كودكان معمول به طول انجاميد(اسميت، همان: ص 51و50). 7ـ4ـ5. بنياد ذاتي واجشناسي: افزونبر علل مذكور كه به طور عمده بر فطري بودن ساختهاي نحوي و دستوري زبان مبتني بود، در قلمرو آواشناسي و واجشناسي نيز برخي از بارزترين شواهد براي اثبات اين ادعا ظاهر ميشود؛ براي مثال، اگر دو محرك مانند ب و پ در يك بافت گفتاري به نوزاداني كه در اين سنين هستند، ارائه شود، آنان اين دو صدا را بهآساني از هم باز خواهند شناخت؛ اما اگر دو محرك مانند دو نوع پ كه از لحاظ آكوستيكي به اندازه دو صداي قبلي با هم تفاوت دارند، در برابر آنان گذاشته شود، نوزادان توانايي تشخيص آنها را ندارند. اينجا تفاوتهاي فيزيكي ميان جفتهاي صداها ثابت نگه داشته شده است؛ چون به نظر ميرسد كه كودك، دستكم برخي از رويدادهاي گفتار را به همان شيوه مقولهاي ادراك ميكند و نيز از آنجا كه تا يك ماهگي كودك حداقل تجربه زباني را داراست ميتوان چنين فرض كرد كه سازوكارهايي كه كودك با آنها ادراك ميكند، ذاتي هستند(اسميت، همان: ص 216و217). 8ـ4ـ5. قرينههاي زيستشناختي زبان: در اندامهاي گويايي و بهويژه در مغز انسان شواهدي يافت ميشوند كه ذاتي يا تكاملي بودن شالودههاي زبان را تأييد ميكنند.اكنون به برخي از اين موارد اشاره ميكنيم: 1ـ8ـ4ـ5. نحوه توليد صوت در انسان با حيوانات آواساز ديگر بسيار متفاوت است؛ براي مثال، مطالعات بسيار دقيق صوتشناسي (آكوستيك) نشان دادهاند كه هيچ يك از حيوانات حتي نخستيها نميتوانند مصوتهاي (آ، اي، او) را كه همه يا حداقل دو تاي آنها در تمام زبانهاي انساني يافت ميشوند، اگر نه به علل ديگر، دستكم به سبب همين اختلاف كالبد شناختي توليد كنند. 2ـ8ـ4ـ5. دوم ميزان تحرك عضله زبان در دهان است. تحرك زبان در دهان انسان در مقايسه با نخستيهاي ديگر بسيار بيشتر است. همين تفاوت به ظاهر ساده باعث ميشود كه نخستيهاي ديگر نتوانند بسياري از صداهاي گفتار را كه براي انسان امري پيشپا افتاده است، توليد كنند.. 3ـ8 ـ4ـ5. پيچيدگي، تعداد، و اندازة ماهيچههايي كه در لبهاي انسان، و به ويژه در گوشههاي دهان او پديد آمدهاند، حركات بسيار ظريف لبها را ميسر ساختهاند و چنانكه آشكارا ميبينيم، اين حركات ظريف در توليد صداهاي گفتار نقش مهمي دارند. ما اين پيچيدگي و ظرافت عضلاني لبها را در هيچ يك از نخستيهاي ديگر مشاهده نميكنيم. 4ـ8ـ4ـ5. برخلاف نخستيهاي ديگر، صاف و مرتب بودن دندانها در آروارههاي انسان، امكانِ توليد صداهايي مانند ف، و، س، ش و بسياري ديگر را كه همه يا بيشتر آنها در هر يك از زبانهاي انساني يافت ميشوند، ميسر ساخته است. 5ـ8ـ4ـ5. در وضعيت عادي تنفس، زمان دم، يعني فرو بردن هوا، كمي كوتاهتر است از زمان بازدم، يعني بيرون دادن هوا؛ اما هنگام سخن گفتن،تفاوت زماني بين اين دو رويداد به هم پيوسته به حدي زياد ميشود كه در هيچ مورد ديگري جز در سخن گفتن نظير آن مشاهده نميشود، و اين دقيقاً پاسخگوي نيازي است كه سخن گفتن به جريان هوا دارد. از اين مشاهدات چه نتيجهاي ميتوان گرفت؟ آيا اين تغييرات ساختي به ويژه به اين صورت درآمدهاند كه انسان بتواند حرف بزند يا چون اين تغييرات ساختي خود به خود در روند تكاملي انسان پديد آمدهاند، انسان توانايي سخن گفتن را يافته است؟ اينجا هيچ رابطه علت و معلولي را نميتوان ذكر كرد(باطني،1375 :ص 64ـ66)؛ اما در عين حال، اين پديدههاي زيست شناختي كنار ديگر علل، قرينههاي مهمي براي ذاتي و فطري بودن زبان است. 9ـ4ـ5. زبانهاي غيرطبيعي: فقط زبانهاي قابل يادگيري، زبانهاي تابع همگانيهاي زباني(linguistic universals) و هماهنگ با اصول فطري است(اسميت،همان: ص 383). به عبارت ديگر، اگر زباني، تابع و هماهنگ با اصول فطري و همگانيهاي زباني نباشد، قابل يادگيري نخواهد بود. به عبارت دقيقتر، آدمي نميتواند زبان مصنوعي را كه دستور زبان همگاني را نقض ميكند بسهولت كسي كه زبان طبيعي را ياد ميگيرد، ياد بگيرد. حداكثر ميتوان چنين زبان مصنوعي را همچون بازي، معما و ... تلقي كرد(چامسكي، فلسفه زبان؛ ص 48؛ زبان و مسائل دانش، ص 66). 10ـ4ـ5. فراموشي زبان: يكي از جالبترين فرضيات در اين مورد كه نخستين بار رمان ياكوبسون آن را مطرح كرد، اين است كه از بين رفتن زبان در نتيجه زبان پريشي (تغييرات سريع قوه ناطقه كه در نتيجه ضربه، غده يا ضايعات تصادفي در مغز پديد ميآيد)، در جهت عكس فراگيري زبان در كودكي است. درست است كه اكنون هيچ موردي ديده نشده كه بيماري گام به گامم در جهت عكس مراحلي پيش رود كه در كودكي زبان را آموخته است، با اين همه، به ظاهر اين مطلب درست است كه ضايعات مغزي با درجات وخامت گوناگون، وضعي را پديد ميآورد كه يادآور اوضاعي است كه كمي قبل، هنگام بحث دربارهي يادگيري زبان به آن اشاره كرديم؛ يعني بيماري كه بيشتر آسيب ديده به مرحله اول و بيماري كه كمتر آسيب ديده به مرحله دوم يا سوم زبان آموزي عقب ميرود (اسميت،همان: ص322_327). 11ـ4ـ5. خطاهاي واجشناسي: طبقههاي طبيعي واجها از نظر ذهني براي كودك واقعيت دارند و آزمايشها اين مطلب را تأييد ميكنند؛ براي مثال، يكي از برجستهترين موارد چنين انحرافهايي، مسأله است. در زبان بزرگسالان، ممكن است كلمهاي داراي دو صامت با دو واجگاه متفاوت باشد؛ براي مثال كلمه «دوك» داراي يك صامت لثوي /د/ و يك نرمكاني /ك/ است. در بعضي موارد اين دو صامت، همگون يا «هماهنگ» ميشوند و واجگاه آنها يكي ميشود. چنان كه كلمه «دوك» در زبان كودك دو ساله، پس از تبديل «د» به «گ» براساس هماهنگي با «ك» پاياني به شكل «گوك» درميآيد. در زبان يك كودك دوساله، حدود دوازده مثال از اين قبيل «هماهنگي صامتها» مشاهده ميشود. گفتارهاي اوليه كودكان نشاندهنده انحرافهاي منظم و قاعدهمند از هنجارهاي زبان بزرگسالان است (زباني كه كودكان مشغول فراگيري آن هستند) كه در اصطلاح «هماهنگي صامتها» ناميده ميشود(همو: ص 320ـ324). 5ـ5. اهميت بحث فطري بودن زبان كه با انقلابي در زبانشناسي همراه بود، تأثير آن در روانشناسي و فلسفه است. اين تأثير بهويژه از اين نظر قابل توجه است كه خط بطلاني بر كل روش و تحقيقات تجربي و رفتارگرايانه به شمار ميآيد. چامسكي در جايي ميگويد: كسي (مانند من) همواره ميتواند بر اين عقيده باشد (همان طور كه من هستم) كه درباره علاقه آدمي به چگونگي تفكر، احساس و رفتار انسان، با خواندن داستان و مطالعه تاريخ، به مراتب بيش از كل روانشناسي طبيعتگرا اطلاعات به دست خواهيم آورد و احتمالاً هميشه نيز چنين است(چامسكي،1379ش: ص 39). از جمله نشانههاي اهميت مدعاي فطري بودن زبان، عكسالعمل انفعالي فلسفه تجربهگرا است. چنان كه برخي از آنها ادعا كردهاند قبول فطري بودن زبان به هسته اصلي تجربهگرايي آسيب نميرساند و برخي ديگر گفتهاند كه فطري بودن زبان را ميپذيريم؛ اما بايد هشيار باشيم كه موجي از نظريههاي فطرتگرا در باب ديگر ابعاد رفتار انسان را نپذيريم! از سوي ديگر، كساني به مخالفت با نظريه فطرت برخاستهاند؛ از جمله اين افراد، نلسون گودمن(Nelson Goodman) از فيلسوفان آمريكايي است كه پيشتر، از استادان خود چامسكي در دانشگاه پنسيلوانيا بود. گودمن در سمپوزيوم تصورات فطري(innateideas) مقالهاي در نقد آراي چامسكي ارائه ميكند(Synthese, Vol.17, No 1, PP 12-28)و در آن، نظريهي فطرت را «ذاتاً نفرتانگيز و غير قابل درك» مينامد. چامسكي پس از اشاره به اين سخن گودمن توضيح ساده و كوتاهي از ابعاد نظريه فطرت ارائه ميكند و ميگويد: اين نظريه به هيچ وجه غير قابل درك نيست و در پايان اضافه ميكند رهيافتي مانند نظريه فطرت به مسألهي فراگيري دانش، بدون ترديد براي شخصي كه ديدگاه تجربهگرا را از هر گونه ترديد و چالشي مصون ميداند، نفرتانگيز است؛ اما اين نوع تلقي از ديدگاههاي تجربهگرا بيشتر به ايمان مذهبي شباهت دارد. بهطور مسلّم منطقي نخواهد بود كه ما چنان به سنتي وابسته شويم كه از ارزيابي نكات مثبت ديدگاههاي متعارض درباره فراگيري دانش غافل بمانيم(چامسكي، 1377ش،أ: ص 247-249).
منابع و مأخذ:
اسميت، نيل و ويلسون، ديردري، زبانشناسي نوين، نتايج انقلاب چامسكي، ابوالقاسم سهيلي و ديگران، تهران، انتشارات آگاه، 1374ش. باطني، محمدرضا، درباره زبان، تهران، آگاه، 1375ش. ـــــــــــــــ ، زبان و تفكر، تهران، فرهنگ معاصر، 1372ش. پور داود، يشتها، تهران، كتابخانة طهوري، 1347ش، ج2. ـــــــ ، يادداشتهاي گاتاها، به كوشش بهرام فرهوشي، تهران؛ انتشارات انجمن ايران شناسي، 1336ش. چامسكي، نوام، زبانشناسي دكارتي، احمد طاهريان، تهران، هرمس، 1378ش. ــــــــ ، زبانشناسي و علوم انساني، در درباره نوام چامسكي، ترجمه و تأليف: بهروز عزبدفتري، تهران، فرهنگ معاصر، 1377ش،ج. ـــــــــ ، زبان و انديشه، كورش صفوي، تهران، هرمس، 1379ش. ـــــــــ ، زبان و ذهن، كورش صفوي، تهران، هرمس، 1377ش,أ. ـــــــــ ، زبان و مسائل دانش، علي درزي، تهران، آگاه، 1377 ش،ب. ـــــــــ ، دانش زبان، ماهيت، منشأ و كاربرد آن، علي درزي، تهران، نشر ني، 1380ش. ـــــــــ ، ساختهاي نحوي، احمد سميعي، تهران، شركت انتشارات خوارزمي 1362ش. ـــــــــ ، نظريه زباني، در درباره نوام چامسكي، ترجمه و تأليف: بهروز عزبدفتري، تهران، فرهنگ معاصر، 1377ش. دبير مقدم، محمد، زبانشناسي نظري (پيدايش و تكوين دستور زايشي)، تهران، انتشارات سخن، 1378ش. سبزواري، حاج ملا هادي، شرح غرر الفوائد (شرح منظومة حكمت)، به اهتمام مهمي محقق و توشي هيكو ايزوتسو، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1371ش. عزبدفتري، بهروز، درباره نوام چامسكي، تهران، فرهنگ معاصر، 1377ش. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، فيلسوفان انگليسي از هابز تا هيوم، امير جلالالدين اعلم، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، 1370ش. ج5. مطهري، مرتضي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، تهران، انتشارات صدرا، 1374ش، ج2. ـــــــــــــــ ، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي، (انسان و ايمان)، تهران، انتشارات صدرا، 1371ش، ج1. ـــــــــــــــ ، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي، (جامعه و تاريخ)، تهران، انتشارات صدرا، 1372ش. ج5. ــــــــــــــــ ، نقدي بر ماركسيسم، تهران: انتشارات صدرا، 1363ش. Audi, Robert(ed), The Cambidge Dictionary of Philosophy , Cambiridge University Press, 1995 Cowie, Fiona, “Language, innateness of”, in Routledge Encyclopedia of Philosophy, CD-ROM, general Editor: Edward Criag, 1998 Cowie, Fiona, What is whitin NativismReconsidered, Oxford University Press, 1999 Curreters, Peter, Human Knowledge and Human Nature, Hamlyn, D. W., A Priori, in Encyclopedia of Philosophy, vol.1 and 2, ed. Paul Edvards, NewYork, Macmillan Publishing co., 1967 Nelson, John, O., Innate Ideas, in Encyclopedia of Philosophy, vol.3 and 4, ed. Paul Edvards, NewYork, Macmillan Publishing co., 1967 Rescher, Nicholas, “A New Look at the Problem of Innate Ideas”, The British Journal for the Philosophy of Science, Volume 17, Issue 3 (Nov., 1966), 205-218 Samet, Jerry, Nativism, in Routledge Encyclopedia of Philosophy , CD-ROM, general Editor: Edward Criag, 1998 استاديار دانشگاه امام صادقتاريخ دريافت: 20/2/84 تاريخ تأييد: 2/3/84 دو معناي آيين و وجدان براي دين ياد آور آية 30 از سوره مباركه روم است كه دين و فطرت را يكي دانسته، ميفرمايد:فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ. .چامسكي، زبان و ذهن، ص 244. چامسكي در اين جا به نمونهي خاصي ارجاع نميدهد؛ به ويژه آزمون تجربي مدعاي مذكور ميتواند بسيار راهگشا باشد؛ يعني آزمون اين كه كودكان زبانهاي مصنوع يا نامطلوب را نميآموزند يا دست كم در مقايسه با زبانهاي طبيعي بهراحتي نميآموزند. اين جانب در مطالعات و جست وجوي اندكي كه داشتم گزارشي از انجام چنين آزمونهايي نيافتم. سال دهم /تابستان 1384