خدمت امام زمان عليه السلام - کرامات الحسینیة علیه السلام معجزات سید الشهداء علیه السلام بعد از شهادت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامات الحسینیة علیه السلام معجزات سید الشهداء علیه السلام بعد از شهادت - نسخه متنی

علی میرخلف زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خدمت امام زمان عليه السلام

مرحوم حاجى نورى در كتاب نجم الثاقب مىگويد عالم جليل مجمع فضائل و فواضل شيخ على رشتى رضوان اللّه تعالى عليه كه عالم با تقوى و زاهد و داراى علوم بسيار بود. و شاگرد مرحوم شيخ مرتضى انصارى اعلى اللّه مقامه و سيد استاد اعظم بود، و من در سفر و حضر با او بودم و كمتر كسى را مانند او در فضل و اخلاق و تقوى ديدم نقل كرد كه: يك زمانى از زيارت حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام از راه آب فرات به طرف نجف برگشتم در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج با مسافر مىرفت بنشتم. مسافرين آن كشتى همه اهل حلّه بودند هم مشغول لهو و لعب و مزاح وخنده بودند فقط يك نفر در ميان آنها خيلى با وقار و سنگين نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمى شد و گاهى آن جمعيّت با او در مذهبش سر به سر مىگذاشتند و به او طعن مىزدند و او را اذيت مىكردند و در عين حال در غذا و طعام با او شريك و هم خرج بودند، من زياد تعجب مىكردم ولى در كشتى نمى توانستم از او چيزى سئوال كنم بالاخره به جائى رسيديم كه عمق آب كم بود و چون كشتى سنگين بود و ممكن بود به گل بنشيند ما را از كشتى پياده كردند در كنار فرات راه مىرفتيم من از آن مرد باوقار پرسيدم چرا شما با آنها اينطوريد و آنها شما را اينطور اذيت مىكنند؟

گفت: اينها اقوام منند اينها همه سنى هستند پدرم هم سنى بود ولى مادرم شيعه بود و من خودم هم سنى بودم ولى به بركت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه به مذهب تشيع مشرف شدم.

گفتم: شما چطور شيعه شديد؟ گفت: اسم من ياقوت و شغلم روغن فروشى در كنار جسر حلّه بود، چند سال قبل براى خريدن روغن از حلّه با جمعى به قراء و چادرنشينان اطراف حلّه رفتم تا آنكه چند منزل از حلّه دور شدم بالاخره آنچه خواستم خريدم و با جمعى از اهل حلّه برگشتم در يكى از منازل كه استراحت كرده بودم خوابم برد وقتى بيدار شدم ديدم رفقا رفته اند و من تنها در بيابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حلّه راه بى آب و علفى بود و درندگان زيادى هم داشت و آبادى هم در آن نبود به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مركبم بار كردم و عقب سر آنها رفتم ولى راه را گم كردم و در بيابان متحير ماندم و كم كم از درندگان و تشنگى كه ممكن بود به سراغم بيايند فوق العاده به وحشت افتادم به اولياء خدا كه آن روز به آنها معتقد بودم مثل ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و غيرهم متوسّل شدم استغاثه كردم ولى خبرى نشد يادم آمد كه مادرم به من گفت كه ما امام زمانى داريم كه زنده است و هروقت كار بر ما مشكل مىشود و يا راه را گم مىكنيم او به فريادمان مىرسد و كنيه اش اَبا صالح است من با خداى تعالى عهد بستم كه اگر او مرا از اين گمراهى نجات بدهد به دين مادرم كه مذهب شيعه دارد مشرف مىگردم بالاخره به آن حضرت استغاثه كردم و فرياد مىزدم كه يا ابا صالح ادركنى ناگهان ديدم يك نفر كنار من راه مىرود و بر سرش عمامه سبزى مانند اينها اشاره كرد به علفهائى كه كنار نهر روئيده بود است و راه را به من نشان مىدهد و مىگويد به دين مادرت مشرف شو، و فرمود: الا ن به قريه اى مىرسى كه اهل آنجا همه شيعه اند. گفتم: اى آقاى من با من نمى آئى تا مرا به اين قريه برسانى، فرمود: نه زيرا در اطراف دنيا هزارها نفر به من استغاثه مىكنند و من بايد به فرياد شان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظر غائب شد.

چند قدمى كه رفتم به آن قريه رسيدم با آنكه به قدرى مسافت تا آنجا زياد بود كه رفقايم روز بعد به آنجا رسيدند وقتى به حلّه رسيدم، رفتم نزد سيد فقهاء سيد مهدى قزوينى ساكن حلّه و قضيّه ام را براى اونقل كردم و شيعه شدم و معارف تشيّع را از او ياد گرفتم و سپس از او سئوال كردم كه من چه بكنم تا يك مرتبه ديگر هم خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات كنم

فرمود چهل شب جمعه به كربلاء برو و امام حسين عليه السلام را زيارت كن، من اين كار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حلّه به كربلا مىرفتم، تا آنكه شب جمعه آخر بود تصادفا ديدم ماءمورين براى ورود به شهر كربلا جواز مىخواهند و آنها اين دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذكره داشتم و نه پولى داشتم كه آن را تهيّه كنم، متحيّر بودم مردم صف كشيده بودند و جنجالى بود هرچه كردم از يك راهى مخفيانه وارد شهر شوم ممكن نشد در اين موقع از دور حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را در لباس اهل علم ايرانى كه عمّامه سفيدى بر سر داشت داخل شهر كربلاء ديدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه كردم، ازدروازه خارج شد و نزد من تشريف آورد و دست مرا گرفت وداخل دروازه كرد مثل آن كه مرا كسى نديد وقتى داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت كنم او ناگهان غائب شد و ديگر او را نديدم از اين داستان متوجه مىشويم كه آقا امام زمان هميشه كنار مرقد جدّ شريفش حضرت سيد الشهداء عليه السلام است و هركسى كه به زيارت جدش برود از او خشنود و به كمكش مىآيد.




  • هاله اى برچهره از نور خدا دارد حسين
    آشناى عشق را بى آشنا گفتى خطا است
    در هواى كوى وصلش بى قراران بى شمار
    معجز قرآن جاويدان حسين بن على
    خيمه گاهش كعبه وآب فراتش زمزم است
    شورشيرين غمش رمزبقاى سرمدى است
    تا شفا بخشد روان و جسم هربيمار را
    حرمت ذبح عظيم كربلا بنگر حسان
    خونبهائى همچو ذات كبريا دارد حسين



  • جلوه هر پنج تن آل عبا دارد حسين
    در غريبى هم هزاران آشنا دارد حسين
    دل مگركاه است وگوئى كهربادارد حسين
    برترين اعجازها در كربلا دارد حسين
    قتلگاهى برتر از كوه منا دارد حسين
    از سرشك ديدگان آب بقادارد حسين
    در حريم وصل خودخاك شفادارد حسين
    خونبهائى همچو ذات كبريا دارد حسين
    خونبهائى همچو ذات كبريا دارد حسين



/ 54