نگاهی به نظریه آزادی انتخاب دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی به نظریه آزادی انتخاب دین - نسخه متنی

علی کریم پور قراملکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نگاهي به نظريه آزادي انتخاب دين

علي كريم‏پور قراملكي(1)

چكيده:

بي‏ترديد، موضوع آزادي انتخاب دين، يكي از مباحث بسيار مهم و بحث‏انگيز در ميان مباحث ديني به شمار مي‏آيد. در اين نوشتار سعي شده كه اين موضوع از زواياي مختلف مورد بررسي قرار گيرد. نخست، براهين قائلان به آزادي، از منظر عقل و متون ديني تبيين گرديده و آنگاه، ادلّه قائلان به اجبار در دين، به همراه تحليل و نقد آنها مطرح شده است. برآيند بحث فوق اين است كه بر اساس صحت براهين ادله گروه نخست، نمي‏توان انساني را به پذيرفتن دين مجبور كرد و تحت پيگرد دنيوي قرار داد؛ بلكه در روز آخرت است كه انسان، نتيجه و حقيقت عمل خويش را خواهد ديد.

توجه به اين نكته ضروري است كه مباحث مطرح شده در اين مقاله، اگر چه با ديدگاه رايج مخالف است اما مجله در راستاي تحقق بخشيدن به جنبش نرم‏افزاري و توليد علم و نيز ترويج منطق مناظره، در صدد است تا در مباحث مهم فكري، به طرح ديدگاههاي گوناگون بپردازد. طبيعي است كه از نقد چنين مطالبي نيز جهت دستيابي به اهداف ياد شده، استقبال خواهد شد.

مقدّمه

برخي بر اين عقيده‏اند كه انسان در انتخاب دين آزاد است و خدا هيچگاه دين را براي مردم تكليف نفرموده، بلكه انسان با فكر و انديشه خود تصميم به برگزيدن آن مي‏گيرد و برخي نيز در مقابل، بر اين باورند كه اگر كسي دين را در دنيا نپذيرفت، مي‏توان او را به پذيرفتن آن اجبار كرد، به اين بهانه كه دين براي انسان تكليف خدايي است، بنابراين، بايد مسأله را از دو ديدگاه مورد بررسي قرار دهيم؛ از ديدگاه عقلي و متون ديني.

در اينجا يادآوري دو نكته خالي از فايده نيست؛ اول اين‏كه منظور از «آزادي بشر» در انتخاب دين به لحاظ تكويني آن نيست؛ چرا كه قبول آن از مسلّمات است، بلكه منظور از آن، آزادي به لحاظ تشريعي و با توجه به اوامري است كه از سوي خدا در دعوت مردم به دين رسيده است. پس مردم برخلاف اين اوامر، از آزادي دنيوي و عدم پيگرد و تعقيب دنيوي برخوردارند. دوم اين‏كه آيا انسان در پذيرش اصل دين با قطع نظر از نوع آن، آزاد است يا نه؟ به عبارت ديگر، بحث اساسي، مسأله «حق انتخاب» است، نه موضوع «صحت انتخاب». بنابراين، ما به هيچ وجه در پي اين نيستيم كه ثابت كنيم انسان در پذيرش نوع دين هم آزاد است؛ چرا كه به‏نظر ما، كثرت‏گرايي ديني با توجه به آيات صريح و محكم قرآن كريم و روايات نقل شده از ائمه معصومين: مخدوش و باطل است و نمي‏توان از آن دفاع كرد.

تحليل مسأله از نگاه عقلي

عقل، زماني كه بشر را از ميان اضلاع سه‏گانه «خدا، انسان و دين» مورد مطالعه قرار مي‏دهد و رابطه او را با خدا و دين با توجه به انسانيت او مي‏سنجد، به يك نكته مهم دست مي‏يابد و آن اين‏كه انسان به لحاظ ذات خود كه پديدآورنده انواعي از حقوق طبيعي براي اوست، نمي‏تواند به پذيرش دين مجبور شود؛ چرا كه آزادي در پذيرش دين، به عنوان حقي از حقوق طبيعي بشر به شمار مي‏آيد.

اينك، تاريخچه مختصري درباره جايگاه حقوق طبيعي، ارائه مي‏شود:

حقوق طبيعي در تاريخ

حقوق، جمع كلمه «حق» است و حق در اصطلاح، «اختياري است براي انجام يك فعل كه به فرد يا اجتماع داده مي‏شود»(2) و حقوق طبيعي، چنان‏كه از گفته محققان غربي از جمله لئواشتراوس برمي‏آيد، «آن دسته از معيارها و اصولي است كه به واسطه آنها مي‏توان نيكي و بدي و حق و ناحق را از هم جدا نمود.»(3)

منشأ اين اصول، طبيعت است. اين معيارها، مستقل و برتر از حقوق وضع شده هستند. از اين‏رو، بنياد حق و عدالت در تحليل نهايي خلاف طبيعت نيستند. در اين ميان، چنان‏كه لئواشتراوس بدان اشاره مي‏كند، «برخي خواسته‏اند مفهوم حق طبيعي را با نگرش تاريخي و يا با استناد به تفاوتي كه به نظرشان ميان امر واقع و ارزشها وجود دارد، با چالشهاي مهمي مواجه كنند.»(4)

لئواشتراوس، خود در باره حقوق طبيعي مي‏نويسد: «كشف مفهوم طبيعت تحقق ذاتيّت بالقوه‏اي در بشر است كه دست كم به تعبيري كه از خودش برمي‏آيد، به تاريخ جامعه، اخلاق و مذهب معيّني برنمي‏گردد، بلكه امري است وراي همه اينها.»(5)

بالاخره، با كشف مفهوم طبيعت، ريشه مرجعيّت قدرت در سنت نياكان شكسته، و طبيعت كه كهنتر از سنّت نياكان است، زنده مي‏گردد.

اما در مقابل آن، برهان سنّتي قراردادگرايي درصدد اثبات اين است كه حقوق طبيعي نمي‏تواند وجود داشته باشد؛ زيرا مفهوم «انصاف و عدالت» از جامعه‏اي به جامعه ديگر متفاوت است. به نظر اشتراوس، برهان قراردادگرايي درست نيست؛ زيرا نشان دادن اين‏كه تصورها از عدالت متغيّر بوده‏اند، دليل بر نبود حقوق طبيعي يا ناممكن بودن شناخت آن نيست.(6) گوناگوني و غيريّتي كه در اين زمينه به آن برمي‏خوريم، درست مانند گوناگوني و غيريّت خطاهاست كه خود نه تنها دليل بر نبود حقيقت نيست، بلكه به عكس، دربردارنده وجود حقيقت است.(7)

به نظر محققان، مطالعه حقوق طبيعي در غرب، از زمان سقراط شروع شد و تا زمان توماس قدّيس ادامه يافت و مطالعه نوين آن از قرن 18 پا گرفت و تاكنون ادامه داشته است. سقراط مي‏كوشيد بين قانونهاي گذارده شده (موضوعه) و طبيعي پيوند برقرار كند. پس از سقراط، شاگرد او افلاطون قدرت را مانع توجه انسان به حقوق فطري يافت. افلاطون اين سخن را با شيوه خاصي در كتابهاي جمهور و قوانين بيان كرده است. آموزه‏هاي رواقيان نيز بخشي از بدنه دوره سنتي حقوق طبيعي را به وجود آورد. پس از رواقيان، سيسرون (43ـ 106م) انديشه‏هاي رواقيان را به عاريت گرفت. سيسرون، به جاي اصطلاح حقوق طبيعي، حقوق عمومي را كه پيش از او هم به كاربرده شده بود، به كاربرد. پس از ظهور مسيحيت، پيوند ميان حقوق طبيعي و الهيات مسيحي به وجود آمد و قانون طبيعي به عنوان ساختار منطقي پديده‏ها از حكمت الهي بازشناخته شد. سنت پل معتقد بود «قانون طبيعي در قالبهاي انساني نوشته شده است و عقل انسان، مي‏تواند آن را درك كند.»(8)

اين تفسير از قانون طبيعي، چهارصد سال پذيرفته شد و از اين راه به سده‏هاي ميانه انتقال يافت. گراش، معروف به پدرِ شريعت، قانون خدا را قانون طبيعت مي‏دانست. وي معتقد بود كه حقوق طبيعي، ثابت و با كتاب مقدس سازگار است.(9)

به نظر سنت آمبروز (حدود 340ـ397 م)، همه انسانها در پرتو قانون طبيعي قرار دارند و مالكيت، نهادي طبيعي است.(10)

پس از آمبروز، سنت آگوستين (430ـ354 م) با كوششهاي خردورزانه خود توانست پيوند الهيات مسيحي و حقوق طبيعي را به گونه شفافتري بيان كند.

آگوستين مي‏گفت: مردم به چيزهاي زيادي تمايل دارند، آنان در جستجوي طيف متنوعي از خوبيها هستند و نظم آنها بايد به همان‏گونه باشد كه تمايلات طبيعي نظم گرفته‏اند.(11)

توماس آكوئيناس قدّيس هم قانون طبيعي را ابدي مي‏دانست كه قابل فهم خردمندان است.(12)

پس از پايان دوره نظريه‏پردازان سنتي حقوق طبيعي، دوره نظريه حقوق طبيعي نوين آغاز مي‏شود. در اين دوره، حقوق طبيعي و فطري، اندكي از حقوق الهي فاصله گرفت و بر حقوق شخصي تأكيد بيشتري گرديد.

مشهورترين نظريه‏پردازان حقوق طبيعي نوين، توماس هابز و جان لاك هستند. به نظر هابز، نخستين و بنياديترين قانون طبيعت، جستجوي صلح و حفظ آن است و به موازات آن بايد با تمامي ابزار ممكن به دفاع از خود برخيزيم.(13)

اما از نظر جان لاك، قانون طبيعت، نوعي بيان اراده الهي است. جان لاك، وضعيت طبيعي را وضعيت آزادي تمام و كمال مي‏داند كه افراد جامعه در آن توانايي دارند به كار خود سر و سامان بخشند و اموال خود را تصرف كنند. در فلسفه جان لاك، حقوق و قوانين، داراي ريشه طبيعي هستند. حق، مساوي با آزادي است و قانون، همراه با الزام. مردمان از ديدگاه لاك در وضع طبيعي و آرامش به سر مي‏برند و دولت براي پاسداري از آسايشها به وجود مي‏آيد.(14)

از آغاز قرن بيستم، علماي حقوق و فلسفه به اين نتيجه رسيدند كه لازمه انكار حقوق طبيعي اين است كه اراده حكومت به طور مطلق پذيرفته شود و تفاوتي بين ستم و عدالت نباشد.

«طرفداران امروزين حقوق طبيعي، مصاديق آن را حق حيات، حق آزادي، حق مالكيت، حق كسب خوشبختي، حق شركت و تأسيس حكومت و وضع مجموعه قوانين و آداب و رسوم ضروري براي پيشرفت نوع بشر مي‏دانند.»(15)

براهين برون ديني

1ـ ارشادي و تأكيدي بودن امر به تسليم: در علم اصول فقه، اوامر را به دو قسم مولوي و ارشادي تقسيم مي‏كنند. مراد از اوامر مولوي، همان بعث و طلب از ناحيه مولا است كه در حوزه مكشوفات عقلي قرار نمي‏گيرد و عقل قادر به كشف آن نمي‏باشد و از اين رو، به امر از ناحيه مولا نياز دارد؛ مانند بيشتر اوامري كه در كتاب و سنت در باره نماز و روزه آمده است. دانشمندان اصول(16) مي‏گويند: به كسي كه از اين امر اطاعت كند، دو ثواب داده مي‏شود؛ يكي به لحاظ اطاعت خود امر و ديگري به لحاظ درك مصلحت متعلق امر.

اما مراد از اوامر ارشادي، آن نوع بعث انشايي است كه پس از تأمّل، روشن مي‏شود، إخبار از مصلحت فعل، ارشاد و هدايت به مكشوف عقلي است، به گونه‏اي كه نزد عرف و عقلا در صورت امتثال امر و اطاعت، تنها يك ثواب داده مي‏شود؛ آن هم به لحاظ درك مصلحتي كه در متعلق امر هست؛ مثل اطاعت امر طبيب. اطاعت امر طبيب فقط سلامتي را به ارمغان مي‏آورد، نه پاداش جداگانه‏اي را. از آنجا كه اصل اطاعت از خدا، مكشوف عقل همگاني است و عقل به كمك لزوم شكر منعم قادر بر كشف آن مي‏باشد و همچنين حاكم است بر اين كه آن اطاعت، بايستي ظهوري و جلوه‏اي از اين جهت، (پذيرش دين) در خارج داشته باشد، همه اوامر مربوط به قبول دين از سوي خدا، جز امر ارشادي چيز ديگري نخواهند بود. گرچه بخش عظيمي از اوامر مربوط به عمل به دين و دينداري، به عنوان امر مولوي محسوب شوند. به عبارت ديگر، در حقيقت اصل نام نويسي يك امر عقلي است اما كيفيت و كميت كار به كمك اوامر شرعي و اوامر عقلي است.

بنابراين، طبق قاعده مزبور، تمام اوامري كه خداوند در رابطه با تسليم شدن به دين آورده است در شمار اوامر ارشادي مي‏باشند؛ يعني به صورت امر تأسيسي نيستند تا بتوان گفت كه به لحاظ آنها دين يك امر تكليفي مي‏شود و انسانها موظفند به فرموده الهي به ملاحظه خود امر اطاعت كنند، بلكه تمام آن اوامر ارشادي‏اند. از اين رو، به طور بديهي مي‏توان حكم به حق بودن دين كرد؛ به اين معنا كه انسان در انتخاب آن آزاد است، چنانكه در اطاعت از امر طبيب اكراهي نيست.

البته به لحاظ درك مصلحت و يا فوت مصلحت در دين، ممكن است در آخرت يا در خود دنيا پاداش و مجازات هم به دنبال آن بيايد كه اين امر ديگري است. نتيجه اينكه، انسان در انتخاب دين آزاد است و اگر خدا درباره آن سخن گفته، از مرحله تذكر و ارشاد و تأييد حكم عقل بيرون نيست. پس حق انتخاب انسان در جاي خود محفوظ است.

2ـ انساني بودن گزينش و انتخاب: انسان با استفاده از سنجش عقل خود، دين را بر راه‏هاي ديگر ترجيح داده و انتخاب مي‏نمايد. اگر انسان بخواهد دين را با ملاحظه مصالح آن برگزيند، در حقيقت از آزادي خود استفاده كرده است و به دليل آنكه آزادي حق اوست، بنابراين، دين نيز به تبعيت از آن، حق خواهد بود، نه تكليف.

3ـ تفكيك ميان حوزه انديشه و حوزه عمل:(17) برخي، با تفاوت قايل شدن ميان قلمرو انديشه و عمل، خواسته‏اند آزادي مطلق در حوزه انديشه را اثبات كنند. توضيح اينكه، در حوزه انديشه فقط مي‏توان نواهي و اوامر ارشادي داشت، نه اوامر و نواهي مولوي؛ به اين معنا كه انسان را راهنمايي مي‏كند تا با انجام مقدماتي، نتايج مورد نظر را به دست آورد؛ در واقع، ارشاد به حكم عقل است. البته ممكن است كسي بگويد كه مقايسه كردن عدم انتخاب دين با فكر گناه، مقايسه درستي نيست؛ به لحاظ اينكه ممكن است فكر گناه، هيچگونه آثار خارجي نداشته باشد، ولي عدم پذيرش دين، يك امري است كه ناخودآگاه يك رفتار عملي خاصي را مي‏طلبد.

پاسخ اين است كه زندگي كردن يك فرد غير ديندار همانند زندگي يك فرد مذهبي است؛ چنانكه فرد اخير مي‏بايست به ضوابط اكثريت در زندگي اجتماعي گردن بگذارد، فرد غير ديندار هم لازم است به قانون اكثريت حاكم گردن بنهد و ارزشهاي اجتماعي آنان را محترم بشمارد.

اگر كسي به گناه فكر كرد، اما مرتكب گناه نشد، مجازات به او تعلق نمي‏گيرد؛ يعني خداوند بر عمل خلاف شرع، عتاب مترتب فرموده است، نه براي تخيّل و انديشه و حتي اراده ناصواب و نادرست.(18)

اما خداوند از باب تفضّل، بر انديشه درست، ثواب مترتب كرده است. اينكه فرموده‏اند: «نية المؤمن خيرٌ من عمله» از همين روست. از اين رو، اگر كسي به فكر دزدي بيفتد، ولي دزدي نكند، عقاب به او تعلق نمي‏گيرد؛ اما اگر نيت كمك به ديگران كند، حتي اگر موجب كمك به ديگران هم نشود، به واسطه انگيزه كمك، به او ثواب تعلق مي‏گيرد.

در نظر اينگونه افراد، وقوع جرم صرفا به حوزه بيان و عمل محدود مي‏شود، نه حوزه انديشه. در اين عرصه، تنها «درست» و «نادرست» داريم. بنابراين، به لحاظ اينكه دين و گرايش به آن به حوزه انديشه مربوط مي‏شود و حوزه انديشه هم به صورت مطلق آزاد است؛ پس انسان در انتخاب كردن دين مختار است و نمي‏توان وي را به پذيرش دين مكلّف كرد.

تحليل مسأله از نگاه متون ديني

الف) آيات قرآن كريم

در قرآن شواهد بسياري وجود دارد مبني بر اينكه بشر در پذيرش دين آزاد و در دنيا از حق انتخاب برخوردار است. به برخي از اين آيات اشاره مي‏شود:

1ـ «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنْ الغَيِّ(19)؛ در قبول دين، اكراهي نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافي، روشن شده است».

در تفاسير، معاني متفاوتي از دين ارائه شده است. اما مي‏توان ادعا كرد كه غالبا در دين به معناي اسلام اتفاق‏نظر دارند.(20) در مجموع، شش قول ميان مفسّران پيرامون تفسير و توضيح آيه به چشم مي‏خورد:

1ـ1ـ عدم سوق انسان بر مكروه از ناحيه خدا؛ مانند صاحب تفسير بصائر ذوي التمييز.(21)

1ـ2ـ عدم حكم درباره انساني كه بر دين اكراه شده؛ مانند قول زجاج و مراغي.(22)

1ـ3ـ اخبار از قضيه تكويني به صورت عموم؛ مثل علامه طباطبائي، فخررازي، طبرسي و آلوسي.(23)

1ـ4ـ انشاء شي‏ء در مسأله اكراه به صورت عام؛ مانند قول ابن‏كثير.(24)

1ـ5ـ اختصاص آيه به اهل‏كتاب؛ مثل قول حسن، قتادة و ضحاك.(25)

1ـ6ـ مكره واقع نشدن خداوند در روز جزا.(26)

از سوي ديگر، مفسّران پيرامون اين آيه از دو جهت بحث كرده‏اند:

1ـ نفي بين اخبار و انشاء؛ 2ـ بعد دلالتي آيه بين تخصيص، نسخ، تأويل و بقا بر دلالت ظاهري.

توضيح اختلاف اوّل: بيان عالمان تفسير در ارائه مفاد آيه اختلافي است؛ از اين جهت كه آيا آيه تنها يك قضيه اخباري است(27) يا اين‏كه اخبار در معناي نهي است و آيه مي‏خواهد يك حكم ديني و تكليفي را افاده نمايد؟

در اين ميان، سه دليل براي اثبات حكم انشايي اقامه شده است:

1ـ آيه به صورت صيغه انشايي نازل شده است؛ به دليل اينكه از امر تكويني خبر مي‏دهد و نهي، متّكي بر حقيقت تكويني است، از اين رو، نفي اكراه در دين و اعتقاد را كه يك حكم ديني است، به‏راحتي مي‏توان استفاده كرد؛ زيرا اكراه در مرحله افعال بدني قابل اعمال است نه در اعتقادات قلبي.(28)

2ـ عبارت «قد تبين الرشد من الغي» كه ذيل آيه است، خود در مقام تعليل و شاهد بر مدعاست؛(29) زيرا اكراه در جايي متصور است كه راهي براي بيان وجه حق در آن نباشد، ولي در جايي كه وجه خير و شر در آن بيان شده و جزايي كه مترتب بر فعل و ترك آن مي‏شود نيز مقرر شده است، نيازي به اكراه در آن نيست و اين انسان است كه خود طريق خود را از ميان فعل و ترك اختيار مي‏كند. دين نيز از اين مقوله مستثنا نيست. بنابراين، كسي نمي‏تواند ديگري را براي پذيرش دين مجبور كند.

3ـ علاوه بر اين، جمله «لااكراه في الدين» اساسا نمي‏تواند جنبه اخباري داشته باشد؛(30) زيرا با مشاهده وجود اكراه‏هاي ديني كه در جهان خارج اتفاق مي‏افتند، كاذب بودن جمله مزبور لازم مي‏آيد. از اين رو، آيه در مقام بيان يك حكم تكليفي است؛ بدين صورت كه كسي را براي پذيرش دين مجبور نكنيد.

توضيح اختلاف دوم: بيان مفسّران در تبيين دلالت آيه به چهار وجه قابل تقسيم است: تخصيص، نسخ، تأويل و بقا بر دلالت ظاهري آيه.

گروهي از علما با ملاحظه آياتي كه در آنها امر به قتال با مشركان، كفار و مرتدان شده، توهم كرده‏اند كه آيه «لااكراه في الدين» با اينگونه آيات تخصيص مي‏خورد؛ مانند شعبي، قتاده، حسن، ضحاك، مجاهد و طبري.(31)

اما تخصيص آيه با آيات قتال به دلايل زير نمي‏تواند درست باشد:

الف) حكم به تخصيص در جايي درست است كه تعارضي ميان دو چيز وجود داشته باشد و حال آنكه اين تعارض در اينجا نيست؛ زيرا پيام آيات قتال، اكراه مردم بر دين نيست تا با مفاد آيه «لااكراه» در تعارض باشد، آيات قتال براي اهداف ديگري همچون مقابله و دفاع نازل شده‏اند.

ب) با احاديث منقول درباره قتل شخص مرتد هم نمي‏توان عموم آيه «لااكراه» را تخصيص زد؛ زيرا در آن احاديث صرف تغيير عقيده به عنوان ملاك قتل بيان نشده، بلكه عناوين ديگري همچون خروج بر جماعت اسلامي و توطئه نيز بيان شده است.

ج) علاوه بر اين، چنانكه بيان شد، تبيين «رشد» از «غيّ» به مثابه علت براي نفي اكراه است و چنين نصّي استثنا نمي‏پذيرد؛ چرا كه لازم مي‏آيد در موارد استثنايي، دلايل رشد محقق نشده باشدو اين خلاف مفاد آيه مذكور است.

گروه ديگري از عالمان مانند سليمان‏بن مقاتل، زيدبن اسلم، سدي و ابن زيد(32) و افرادي همچون فيض كاشاني، بيضاوي و خواجه عبدالله انصاري(33) قايل شده‏اند كه آيه «لااكراه» با آيات قتال و سيف منسوخ شده است. اما قول به نسخ هم مانند قول به تخصيص نمي‏تواند صحيح باشد؛ زيرا:

1ـ طبق گفته مفسّران، آيه «لااكراه» در شهر مدينه پس از تشريع جهاد نازل شده و اين در حالي است كه مفسّران در تاريخ نزول آيات قتال اختلاف دارند. درباره آنها سال دوم، چهارم و حتي سال هشتم نيز نقل شده است.(34) روشن است كه منسوخ بايد پيش از ناسخ باشد و اين‏جا به طور حتم معلوم نيست ناسخ پس از منسوخ باشد.

2ـ ناسخ مادامي كه علت حكم را نسخ نكند نمي‏تواند خود حكم را نسخ كند و چون «تبين الرشد» از «الغيّ» قابل ارتفاع نيست و نزول حكم قتال هم نمي‏تواند آن را از بين ببرد، پس آيه قابل نسخ نخواهد بود.(35)

3ـ از نظر علم حديث، نقل دعواي نسخ هم صحت ندارد؛(36) زيرا ابن زيد فردي ضعيف و سدي هم متهم به تخليط است و ضحاك نيز نه ابن‏عباس را ملاقات كرده و نه از او شنيده است.

4ـ از شروط حكم منسوخ(37) اين است كه جزئي باشد نه كلي، و ديگر اين‏كه امر عملي باشد نه عقدي و نظري و اگر در محل بحث قايل به نسخ باشيم، از اين شروط تخطّي كرده‏ايم؛ زيرا مسأله دين و انتخاب آن يك امر كلي و قلبي مي‏باشد.

5ـ يكي ديگر از شروط نسخ، تعارض بين ناسخ و منسوخ است(38) و حال آنكه، چنانكه گذشت، بين مفاد آيه «لااكراه» و آيات قتال هيچگونه تعارضي نيست.

گروه ديگري از علما، از جمله زجاج، آيه را تأويل كرده و گفته‏اند: معناي آيه، نسبت ندادن كفر به كسي است كه از روي اكراه داخل اسلام گرديده است؛ زيرا وقتي كه شخص پس از جنگ، به اسلام راضي گشت و اسلام آوردنش هم صحيح بود، ديگر بر او مكره صدق نمي‏كند.

اين قول هم نمي‏تواند درست باشد؛ زيرا محصور كردن دلالت آيه بر نهي از نسبت اكراه به كسي كه زير سايه شمشير مسلمان گشته، تكلّف روشني بر آيه است؛ به دليل اينكه از ظاهر نص و سياق آن عدولي لازم مي‏آيد كه ضرورتي ندارد.

در اين ميان، گروه چهارمي از عالمان هستند كه قايلند هيچ يك از قول به تخصيص، نسخ و تأويل صحت ندارد، بلكه آيه به حال ظاهري خود باقي است و در معناي خود يعني نفي اجبار در دين صراحت تام دارد؛ مانند علامه طباطبايي و محقق خويي و استاد مطهري.(39) گرچه علامه طباطبايي تشريعي و انشايي بودن را و محقق خويي، تكويني و اخباري بودن را ترجيح مي‏دهند.

حاصل مطلب اينكه، آيه در مقام اثبات آزادي فلسفي و گوشزد كردن به آزادي تكويني مردم در انتخاب نيست؛ چرا كه ثبوت اين مسأله از بديهيات است، بلكه آيه در مقام افاده اين مضمون است كه: اي پيامبر، مردم را در انتخاب دين مجبور نكن و در صورت عدم پذيرش دين از سوي آنها، ايشان را تحت تعقيب قرار مده و آنها را به حال خود رها كن. تو آنها را راهنمايي و هدايت نما. مردم، نتيجه اعمال بد خود را در قيامت به چشم خواهند ديد؛ هرچند كه در دنيا از آزادي بهره‏مند باشند.

2ـ آيه 29 سوره «كهف»: «قُلْ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارا؛ بگو: اين حق است از سوي پروردگارتان! هركس مي‏خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود) و هركس مي‏خواهد كافر گردد. ما براي ستمگران آتشي آماده كرده‏ايم».

خداوند در اين آيه، انتخاب يكي از ايمان يا كفر را به اختيار انسانها و به تشخيص شعور مستقل آنان موكول كرده است؛ زيرا آيه دلالت بر اين دارد كه حق از جانب پروردگار آمده و راه هدايت از ضلالت روشن گرديده و انسانها مي‏توانند يكي از اين دو راه را برگزينند. البته اين را هم بايد بدانند كه انتخاب نادرست، پيامدهاي ناگواري را در قيامت براي آنان به دنبال خواهد داشت. ديگر اينكه ايمان مؤمن، به خداوند نفعي نمي‏رساند، چنان‏كه كفر كافر هم به او ضرر نمي‏زند.

ادعاي برخي مانند سدي كه گفته‏اند اين آيه با آيه «وَمَا تَشَاءُونَ إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللّهُ»(40) (و شما هيچ چيز را نمي‏خواهيد مگر اين‏كه خدا بخواهد) منسوخ شده، درست نيست؛(41) زيرا اختيار كه ملاك ابتلا و تكليف است و از اين آيه استفاده مي‏گردد، پذيراي هيچگونه تغيير نيست. علاوه بر آن، عبارت «قُل الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ» به مثابه علتي است كه حكم بدان منوط شده است و اين علت، نسخ را قبول نمي‏كند؛ زيرا در هر زمان، حق از جانب خداست و نيز ادعاي اينكه آيه تنها دلالت بر تهديد و وعيد انسانها دارد، چنانكه اشاعره بدان قايل شده‏اند،(42) سخني ناصواب است؛ زيرا هيچگونه تنافي ميان اينكه آيه هم بر تهديد دلالت كند و هم بر اختيار و حق انتخاب انسان وجود ندارد.

3ـ آيه 99 سوره «يونس»: «وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لاَآمَنَ مَنْ فِي الاْءَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعا أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ؛ و اگر پروردگار تو مي‏خواست، تمام كساني كه روي زمين هستند، همگي (به اجبار) ايمان مي‏آوردند؛ آيا تو مي‏خواهي مردم را مجبور سازي كه ايمان بياورند؟ (ايمان اجباري چه سودي دارد؟!)».

همزه در عبارت «أ فأنت» براي انكار است. خداوند در اين آيه، متعلق مشيّت خود را ايمان مردم مقرر كرده و آن را با اراده آنان مرتبط دانسته است و اگر اجبار آنان را اراده مي‏كرد، آنها را همانند ملائكه، مطيع خلق مي‏كرد تا استعدادي جز ايمان نداشته باشند. حال كه امر اينگونه است، پس اي محمد! تو هم مردم را به ايمان آوردن اكراه نكن؛ زيرا ايمان بايد از روي اختيار باشد نه از روي اجبار.

از اينجا معلوم مي‏شود ادعاي نسخي هم كه از جانب برخي مفسّران مانند مقاتل نقل شده،(43) درست نيست. به گفته ايشان، اين آيه با آيه «سيف» كه مي‏فرمايد: «فَإِذَا انسَلَخَ الاْءَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ؛(44) وقتي ماه‏هاي حرام پايان گرفت، مشركان را هرجا يافتيد به قتل برسانيد» نسخ شده است؛ ناصوابي ادعاي وي به اين دليل است كه علتي كه در اين آيه براي نفي اكراه و استنكار آن آمده، يعني تعلق اراده و مشيّت خداوند به مختاربودن انسان، قابل رفع نيست، از اين رو، حكم مترتب بر آن هم نمي‏تواند مرتفع گردد.

4ـ آيه 28 سوره «هود»: «قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنتُ عَلَي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَآتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ؛ (نوح) گفت: اي قوم من! به من خبر دهيد اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد و بر شما مخفي نمانده (آيا باز هم رسالت مرا انكار مي‏كنيد؟!) آيا ما مي‏توانيم شما را به پذيرش اين دليل روشن مجبور سازيم، با اين‏كه شما كراهت داريد»؟!

استفهام در قول خداوند (انلزمكموها) براي انكار است(45) و به قرينه آيه لا اكراه في الدين، معناي آيه اين است كه ما حق الزام شما را نداريم؛ زيرا خداوند از اكراه در دين نهي نموده است. روشن است حضرت نوح در اين آيه، در گفتگوي خود با قومش متذكر اين مطلب مي‏گردد كه هيچ راهي براي اكراه و اجبار در دعوت و قبول آن ميان رسول و قومش نمي‏تواند داشته باشد؛ چرا كه نه طبيعت ايمان، اكراه را مي‏پذيرد و نه طبيعت دعوت انبيا پذيراي آن است.(46)

چنان‏كه روشن است، اين آيه يك تقرير عملي براي آزادي عقيده به شمار مي‏آيد و به شرايع پيشين هم منحصر نيست و نمي‏تواند به زمان و مكان خاصي محدود باشد؛ چرا كه هدف و روش انبيا، نمي‏تواند به طور كامل متضادّ هم باشد. افزون بر آن، حضرت نوح در بيان اين موضوع، از متكلم وحده استفاده نمي‏كند؛ بلكه از صورت متكلم مع الغير استفاده مي‏كند. بنابراين، آيه مزبور دلالت مي‏كند بر اين‏كه انسان در پذيرش و يا عدم پذيرش عقيده‏اي آزاد است.

5ـ آيه 6 سوره «كافرون»: «لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ؛ (حال كه چنين است) آيين شما براي خودتان و آيين من براي خودم»!

موضع مفسّران پيرامون مفاد اين آيه متفاوت است. برخي گفته‏اند اين آيه با آيه «سيف» منسوخ است.(47) برخي نيز قايل به تأويل شده و گفته‏اند: آيه در مقام تهديد و وعيد مشركان است.(48) بعضي هم بر اين عقيده‏اند كه آيه در تبيين مباينت و نفي اشتراك ميان دين پيامبر(ص) و عبادت مشركان است؛ به اين معنا كه عبادت بتها به مشركان اختصاص دارد و دين پيامبر نيز مختص ايشان است.(49)

به هرحال، اين سوره كه با ادوات نفي، جزم و تأكيد همراه است، در مقام تقرير اين موضوع است كه هر آييني حدود خاص خود را دارد، هريك از ديگري تمايز داشته و تبادل ميان آنها امكان‏ناپذير است. به بيان ديگر، سوره در مقام بيان اين مطلب است كه هر ديني هرچند باطل باشد، جايگاه خاصي دارد و نمي‏توان آن را با زور و اكراه تحميل كرد.

6ـ آيه 14 و 15 سوره «زمر»: «قُل اللّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصا لَهُ دِينِي فَاعْبُدُوا مَا شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ؛ بگو: من تنها خدا را مي‏پرستم، در حالي كه دينم را براي او خالص مي‏كنم، شما هرچه را جز او مي‏خواهيد بپرستيد».

در اين آيات، گفتگوي پبامبر(ص) با مشركان به تصوير كشيده شده است. به گفته مفسّران،(50) امر در «فاعبدوا» به معناي تخليه يا تسويه است و كنايه از قلّت اعتنا و توجه نشان ندادن به كار مخاطب است، و اين‏كه به خداوند، عبادت غير او ضرر نمي‏رساند.

برخي از مفسّران، امر در اين آيه را همانند امر موجود در آيه «اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ»(51) (هر كاري مي‏خواهيد بكنيد) دانسته‏اند،(52) اما برخي ديگر قايل شده‏اند كه امر دلالت بر تخيير دارد.(53) ظاهر آيه هم موافق همين نظر است و دلالت بر اين دارد كه گرچه مشركان در اين دنيا مي‏توانند معبود خودشان (بتها) را عبادت كنند، ولي بايد تبعات منفي چنين كاري را در قيامت پذيرا باشند. بنابراين، آيه مزبور مانند آيه «فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ» دلالت بر آزادي انسان در پذيرش عقيده دارد.

در منطق قرآن، حتي پيامبر خاتم(ص) در امر فكر و عقيده، بر مردم سيطره و سلطه ندارد: «اگر خدا مي‏خواست، (همه به اجبار ايمان مي‏آوردند، و) هيچ‏يك مشرك نمي‏شدند؛ و ما تو را مسؤول (اعمال) آنها قرار نداده‏ايم و وظيفه نداري آنها را (به ايمان) مجبور سازي.»(54)

قرآن به صراحت حتي كار انبياي عظام و اولياي الهي و كتب آسماني را «يادآوري» قلمداد كرده و تأكيد فرموده كه هركس بايد خود آزادانه راه به سوي خدا را انتخاب كند: «اين هشدار و تذكري است، پس هركس بخواهد راهي به سوي پروردگارش برمي‏گزيند.»(55)

باز قرآن در جاي ديگر مي‏فرمايد: «پس تذكّر ده كه تو فقط تذكّر دهنده‏اي. تو سلطه‏گر بر آنان نيستي كه (بر ايمان) مجبورشان كني.»(56)

7ـ آيه 3 سوره «انسان»: «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرا وَإِمَّا كَفُورا؛ ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس».

و باز مي‏فرمايد: «أَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَلِسَانا وَشَفَتَيْنِ وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ(57)؛ آيا براي او دو چشم قرار نداديم، و يك زبان و دو لب؟! و او را به راه خير و شر هدايت كرديم».

8ـ آيه 48 سوره مائده: روشن است كه خداوند براي هدايت بشر در هر زماني بنا به مقتضيات آن زمان، ديني از طرف خود نازل فرموده است. در اين زمان نيز اسلام به عنوان آخرين و كاملترين دين نازل شده است. آنچه كه در اين مسأله بيشتر خودنمايي مي‏كند اين است كه خداوند، راز وجود اديان متعدد را در طول حيات انساني براي خود وي، چنين بيان مي‏دارد: «لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ؛(58) براي هر كدام، راه و روشي قرار داديم و اگر خدا مي‏خواست شما را يك ملت مي‏گردانيد، ليكن مي‏خواهد شما را در آنچه كه به شما داده است بيازمايد. پس به سوي نيكيها بشتابيد».

از اين آيه استفاده مي‏شود كه فلسفه وجودي هر ديني در زمان خود، جز آزمايش و امتحان مردم چيز ديگري نبوده است. دين در هر مقطع زماني براي انسان عرضه شده تا انسان ديندار از غيرديندار متمايز گردد. البته ذكر اين نكته لازم است كه آيه در مقام افاده تكثر اديان نيست، بلكه در مقام بيان اين مطلب است كه حضور دين در تمام لحظات زندگي انساني تنها براي آزمون بشري و اتمام حجت در برابر پاداش و عقاب اخروي مي‏باشد. بنابراين، مي‏توان گفت كه خداوند با فرستادن دين، موجب سلب آزادي از مردم نشده است، بلكه براي تحقق و عينيت بخشيدن به آزادي بشري، دين را براي وي عرضه كرده تا نتيجه طبيعي و ذاتي انتخاب خود را در قيامت مشاهده كند. چنانكه در آيات متعددي، مسأله اختلاف وجودي انسانها و خلق زمين و آسمان و آفرينش مرگ و زندگي، محصول آزمون بشر از ناحيه خدا دانسته شده و بر اين نكته بيش از پيش تأكيد گرديده است؛ مانند: آيه 165 سوره «انعام»، آيه 2 سوره «ملك» و آيه 7 سوره «هود».

9ـ آيه 257 سوره بقره: ايجاد رابطه با خدا و شناخت او توسط انسان از روي قهر و جبر نيست؛ انسان در شناخت خدا آزاد است. هيچكس به انسان نگفته است كه اي انسان، تو بايد خدا را بشناسي وگرنه حق زندگي نداري، بلكه اين خود انسان است كه با تأمّل مي‏تواند در راه شناخت خدا گام بردارد. اراده انسان است كه او را به شناخت خدا برمي‏انگيزاند. اما از سويي مي‏بينيم كه خدا انسان را به خود وانگذاشته و براي رساندن او به كمال، راه‏هايي را در برابر وي قرار داده است. خداوند در قالب كتابهاي آسماني و ارسال رسل و نصب امامان، وعده رستگاري به انسان داده است. به يقين اين اسباب روشنگر راه هستند و روشنگري راه به معناي مجبور كردن رهگذر نيست. رهگذر در انتخاب راه روشن از راه تاريك مختار است، چنان‏كه خدا مي‏فرمايد: «لا اكراه في‏الدين.»(59)

پس همانگونه كه نور روشنگر است، دين هم نور است و روشنگر. خدا در قرآن مي‏فرمايد: «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ.»(60) و اگر حيات، زندگي را روح مي‏بخشد، دين نيز به حيات معنا مي‏دهد. حيات، حق است، دين نيز حق است؛ اما گاهي خدا اين حق را بخشي از حقوق خود هم قرار داده است. خدا انتخاب اين راه را از انسان خواسته است.

بنابراين، اگر پذيرفته‏ايم كه چراغ راه، غير از روشن نمودن، حقيقتي ندارد و به اين معنا نيست كه عابر را در پيمودن اين راه مجبور كند، بلكه اين عقل انسان است كه در صورت سلامتي چشم، حكم به انتخاب آن راه مي‏كند، پس دين نيز همين خصوصيت را دارد. اگر انسان اين راه را برنگزيند، به طور طبيعي و تكويني با خطرات بزرگي كه در قيامت ظاهر مي‏گردد، مواجه خواهد شد. خداوند مي‏فرمايد: «لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ(61)؛ (به او خطاب مي‏شود:) تو از اين صحنه (و دادگاه بزرگ) غافل بودي و ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت كاملاً تيزبين است».

در هر صورت، از اين آيات استفاده مي‏شود كه خداوند متعال، نوع انتخاب راه را به خود انسان واگذار كرده و در عين حال، از عواقب سوء برخي انتخابها در آخرت، پيشاپيش، هشدارهاي لازم را به او داده است. بنابراين، انسان در اين دنيا از «حق انتخاب» برخوردار است و اين امتيازي است كه او را از حيوانات متمايز مي‏سازد.

ب) احاديث اسلامي

از طريق دلالت التزامي برخي احاديث و سخنان ائمه معصومين: مي‏توان به اين مسأله مهم كه مردم از حق انتخاب برخوردارند و كسي به بهانه پذيرش دين نمي‏تواند خون، ناموس و اموال آنان را خدشه‏دار كند، واقف شد؛ به عنوان نمونه:

1ـ امير مؤمنان(ع) در نامه‏اي به مالك اشتر مي‏نويسد: «زنهار، از ريختن خون بناحق بپرهيز؛ زيرا هيچ‏چيز در نزديك ساختن كيفر انتقام، بزرگ ساختن مجازات، سرعت زوال نعمت و پايان بخشيدن به زمامداري همچون ريختن خون ناحق نيست.»(62)

البته اگر چه ظاهرا دستور امام(ع) مربوط به حاكم در رابطه با موارد برخورد با مردم را بيان مي‏كند، آن هم در مجموعه‏اي كه حاكميت دين را پذيرفته‏اند ونه در رابطه با كساني كه نسبت به اصل دين پذيرش نداشته‏اند؛ ولي با استفاده از تنقيح مناط، مي‏توان گفت كه مراد امام(ع) عموم است؛ زيرا از اين فرمايش حضرت امير(ع) اهميت خون انسانها استفاده مي‏شود و حضرت در سخن خود به حق حيات انسانها اشاره مي‏كند. روشن است مفهوم پذيرش حق حيات اين است كه اگر عده‏اي عقيده‏اي برخلاف عقايد مسلمانان داشتند، اين موضوع موجب سلب حق حيات و برخورد فيزيكي با آنان نمي‏گردد. البته در آنجا كه آنان با مسلمانان بجنگند يا با دشمنان همكاري و بر عليه مسلمانان توطئه‏چيني كنند يا ساب النبي (توهين‏كننده به پيامبر) باشند، مجرم به حساب مي‏آيند و از حكم كلي حق حيات مستثنا هستند.

2ـ حضرت علي(ع) در فراز ديگري از همان نامه مي‏فرمايد: «انسانها دو گروهند؛ يا با تو در امر دين برادرند يا با تو در امر خلقت مشابه هستند.»(63)

اينكه اميرالمؤمنين(ع) انسانها را به دو گروه تقسيم مي‏كند، در واقع اشاره به اين دارد كه تمام انسانها يك وجه مشترك با هم دارند كه عناوين خارجي ديگر، اگر از روي حق نباشد، نمي‏تواند آنها را از يكديگر جدا كند. از اين رو، به خوبي از سخن حضرت معلوم مي‏شود كه اگر شخصي دين را نپذيرفت، نمي‏توان او را به پذيرش دين مجبور كرد؛ زيرا وي از حق حيات برخوردار است؛ چنانكه همگان در اين حق حيات به‏صورت مساوي سهيم هستند.

ج ـ سيره معصومان:

سيره پيامبر(ص) بهترين شاهد بر اين مدعاست كه ايشان هيچگاه افراد را به اسلام آوردن مجبور نمي‏كردند؛ هيچكدام از غزوات 26 يا 27 گانه پيامبر(ص)(64) كه مهمترين آنها جنگهاي بدر، احد، خندق، حديبيه، خيبر، فتح مكه، حنين، طائف و تبوك بودند، جنبه تهاجمي نداشتند، بلكه تمامي آنها پاسخي بودند به توطئه‏ها، اذيت و آزارها، ايجاد ناامنيها و پيمان‏شكنيهايي كه از ناحيه مشركان و كفار و اهل‏كتاب براي مسلمانان و يا شخص پيامبر صورت مي‏گرفت و نيز براي اين نبود كه پيامبر قصد كشورگشايي، تسخير شهرها و مناطق را براي قدرت‏طلبي و حاكميت داشته باشند.

از اين رو، اگر كسي عوامل بروز جنگها را مورد بررسي قرار دهد، به اين نتيجه مي‏رسد كه جنگهاي پيامبر، جنگ مذهبي و براي مجبور كردن افراد براي پذيرش ايمان نبود. اگر كسي بخواهد اين جنگها را بر اسلام آوردن اعراب و تحميل عقيده و سلب آزادي انديشه حمل كند، برخلاف روح پاك اسلامي و خلاف واقعيات تاريخي حركت نموده است؛ زيرا به گفته استاد مطهري «درست است كه توحيد جزو حقوق بشري است، اما جنگ براي تحميل توحيد جايز نيست، نه به خاطر اينكه نبايد از توحيد دفاع كرد، و يا از حقوق انساني نيست، بلكه به خاطر اين‏كه عقيده قابل اجبار نيست.»(65)

نكته قابل توجهي كه در سيره اولياي دين در برخورد با مخالفان اعتقادي به‏چشم مي‏خورد، اين است كه مخالفان، بدون نگراني از پيامدهاي مواضعشان به طرح ديدگاه مخالف مي‏پرداختند و بزرگان دين هم با تحملي ستودني و منطقي، در مقابل آنها موضع مي‏گرفتند. از باب نمونه: مفضل مي‏گويد: «من روزي در روضه ميان قبر و منبر نشسته بودم كه ابن‏ابي‏العوجا ـ از محلدان شهر مدينه ـ با يارانش به آنجا آمدند و درباره پيامبر و حتي خداوند، مطالب كفرآميزي گفتند. من از خشم و عصبانيت نتوانستم خويشتن را نگاه دارم و گفتم: اي دشمن خدا! در دين خدا الحاد مي‏ورزي و خداوند سبحان را انكار مي‏كني؟ ابن ابي‏العوجا گفت: اي مفضّل! اگر اهل كلام هستي با تو سخن مي‏گويم و اگر دليلت ثابت گشت از تو پيروي مي‏كنم و اگر از اهل كلام نيستي، سخني با تو نيست و اگر از اصحاب امام صادق هستي، او هرگز با ما چنين سخن نمي‏گويد و با شيوه تو با ما مجادله نمي‏كند. او سخنان ما را بيش از آنچه شنيده‏اي شنيده است. ولي در گفتگو با ما هرگز به ما دشنام نداده و به ما تعدّي نكرده است. هر آينه او بردبار و با وقار و عاقل و استوار است. نادان و بي‏پروا و سبك مغز نيست. به سخن ما گوش فرا مي‏دهد و كلام ما را مي‏شنود و به سخنان ما خوب توجه مي‏كند تا آن‏كه سخنان خود را خوب و كامل بگوييم و سپس حجت ما را با دليلي ساده و خطابي كوتاه، باطل و ما را ملزم مي‏كند و اگر تو از شاگردان او هستي همانند او با ما سخن بگو.»(66)

اين گمان باطلي است كه بگوييم اين داستانها در مقام مباحثات علمي بوده و اين به اين معنا نيست كه اگر آن حضرات، قدرت داشتند و حكومت به دست آنها مي‏افتاد و باز مردم را در پذيرش دين آزاد مي‏گذاشتند؛ زيرا حضرت علي(ع) و امام حسن مجتبي(ع) مدتي حكومت داشتند و در زمان حكومتشان هم گزارشي عتاب آلود در مباحثات علمي و يا خبري مبني بر اجبار كسي بر عقيده‏اي خاص در صفحات تاريخ، ضبط و ثبت نشده است. بنابراين، آن حضرات شريف هم كسي را در پذيرش دين مجبور نساخته‏اند.

دلايل نفي آزادي انتخاب دين

1ـ تفكيك بين آزادي عقيده و انديشه

در نظر برخي، انسان اگرچه از جهت انديشه آزاد است، اما اين مسأله لزوما به معناي پذيرش آزادي عقيده نيست؛ زيرا گاهي عقيده براساس برخي تقليدها و تعصبهاي ناروا صورت مي‏گيرد كه اينگونه باورها جز اين‏كه سد راه فكر و انديشه انساني باشند، چيز ديگري نيستند. مثلاً، توتم‏پرستي، گاوپرستي و بسيار چيزهاي ديگر كه در دنياي كنوني مرسوم است، به هيچ وجه با ملاكهاي عقلي سازگار نيست و انسان با حسابهاي عقلي نمي‏تواند آنها را توجيه كند. روشن است كه اين گونه آزادي با مباني اسلامي و ملاكهاي عقلي متباين است. بنابراين، انسان در انتخاب عقيده آزاد نيست؛ آن عقيده‏اي را بايد پذيرفت كه جهالت محسوب نشود و پرده‏اي روي فكر و انديشه انسان نيفكند. از اين رو، گرچه انسان در نوع فكر و انديشه از آزادي عمل برخوردار است، اما در رابطه با باور و عقيده آزاد نيست. آنچه كه انسان در رابطه با آن، مسؤول و متعهد است، پذيرش دين آسماني براي رسيدن به مقصود و منزل نهايي است. شخصيتهايي همچون علامه طباطبايي و استاد مطهري از اين نظر حمايت كرده‏اند.(67)

نقد: چنانكه گذشت، فكر تفكيك انديشه و عقيده از اينجا ناشي شد كه گاهي اوقات خود آزادي عقيده موجب پديد آمدن حجاب براي عقل مي‏گردد. از اين رو، نبايد از ابتدا آزادي هر عقيده‏اي را پذيرفت.

اما اين نظر از جهاتي قابل خدشه است:

اولاً: سوء استفاده از قانون، دليلي بر عيب و نقص داشتن قانون نيست؛ چه بسا قوانين الهي كه انسان با انواع حيله‏ها از آنها سوء استفاده مي‏كند. پس ملاك، درستي خود قانون است، نه چگونگي اجراي آن.

ثانيا: سوءاستفاده از آزادي عقيده و آزادي در انتخاب دين، يا به دليل ضعف و قصور در بيان مطالب است و يا اين‏كه اصولاً هوسهاي انساني، مانع از گرايش به دين حقيقي مي‏گردد.

ثالثا: چه بسا منافعي كه در سلب آزادي عقيده از دست مي‏رود، مهمتر و با ارزشتر از منافع و سودهايي باشد كه با نفي آن به دست مي‏آيد. به بيان ديگر، شايد اثرات تخريبي آزادي عقيده، كمتر از اثرات تخريبيِ نفي آن باشد.

باز در اينجا گفته نشود كه شايد همين عامل سوء استفاده بود كه شارع، از خير منافع آزادي عقيده گذشته و جلوي آن را گرفته است؛ زيرا در اين‏صورت، مي‏بايستي دليلي روشن و سخني واضح در رابطه با حق اجبار در دين از سوي شارع بيان مي‏شد و حال آنكه نه تنها قابل اثبات نيست، بلكه براي نفي آن، آياتي مانند آيه لا اكراه في الدين هم نازل شده است.

رابعا: اگر آزادي انديشه را بپذيريم، به حكم عقل، چاره‏اي جز پذيرش آزادي عقيده نداريم؛ زيرا ميان اين دو، ملازمه عقلي حكمفرماست. از آنجا كه عقيده حقيقي و مورد قبول اسلام، عقيده‏اي است كه از انديشه و فكر پديد مي‏آيد، نه آن عقيده‏اي كه از تقليد و امثال آن ناشي مي‏شود، مي‏توان ادعا كرد كه از نظر اسلام، آزادي عقيده و دين امر مقبولي است.

2ـ تنافي ميان آزادي انتخاب دين و جعل دين

برخي از متفكران مسلمان مانند علامه طباطبايي بر اين عقيده‏اند كه اگر انسان را در گزينش دين، آزاد و مختار بدانيم، معناي اعطاي اين آزادي جز نفي دين، چيز ديگري نخواهد بود. اين نوعي تناقض است(68) كه از يك‏سو بگوييم دين براي انسان از ناحيه خدا رسيده و از سوي ديگر، بگوييم انسان در انتخاب آن آزاد است. اين مسأله(69) مانند قوانين مدني است؛ به اين معنا كه از يك سو، قايل شويم به اينكه انسان در گزينش آن آزاد است و ـ براي مثال ـ يكي از مواد آن همين اعطاي آزادي است، و از سوي ديگر، بگوييم كه قوانين مدني براي ايجاد نظم و جلوگيري از ظلم و ستم وضع گرديده است. با اين حساب، اگر كسي اين ادعا را درباره قوانين مدني جامعه بنمايد، ادعاي وي مساوي با نقض غرض از جعل آن قانون و فلسفه آن خواهد بود. بنابراين، چاره‏اي نداريم جز اينكه بگوييم انسان در پذيرفتن دين مكلّف است و نمي‏تواند از پذيرفتن آن سرباز زند.

نقد: هيچگاه حكم به آزادي انتخاب در دين مساوي با حذف دين نيست؛ زيرا اولاً، بين اين دو ملازمه عقلي محرز نيست تا اينگونه حكم نماييم و ثانيا، مقايسه آزادي انتخاب دين با قوانين مدني انساني نادرست است. رابطه انسان با قوانين مدني از نوع رابطه اعتباري و قراردادي است؛ چراكه انسان بين خود و آن قوانين هيچگونه علقه باطني احساس نمي‏كند، اما بين خود و دين، رابطه خودي احساس مي‏كند. معناي وجود رابطه خودي همانند رابطه موجود بين انسان گرسنه و غذاست؛ يعني آزادي چنين انساني با نخوردن غذا تحقق نمي‏يابد، بلكه چون گرسنه است و نيازمند، با خوردن تحقق مي‏يابد. در مسأله دين و آزادي انتخاب هم به همان صورت است.

ثالثا، آزاد گذاشتن انسان، در حقيقت احترام گذاشتن و امتياز دادن به وي محسوب مي‏شود و اين هم ناشي از صحّه گذاشتن بر اصل كرامت ذاتي انسان مي‏باشد. از اين رو، به نظر نمي‏رسد آزادي انتخاب با خود جعل دين در تنافي باشد. البته اگر امر به دين، امر مولوي بود، در آن صورت، محلي براي چنين شبهه‏اي وجود داشت. اما چنان‏كه اشاره شد، امر خدا به تسليم در برابر دين، از نوع امر ارشادي است و اين امر ارشادي در حقيقت جز تأييد همان اصل آزادي انتخاب، چيز ديگري نمي‏تواند باشد. در اينجا ممكن است ايراد گرفته شود به اين صورت كه اگر انسان به هر دليلي نتواند با اين آزادي، كرامت خود را حفظ كند، چه كار بايد كرد؟ آيا باز هم بايد گذاشت هر كاري بكند. آيا اين مانند اين نيست كه بگذاريم از سم خوردن استفاده كند و به خود ضرر برساند؛ چون در غير اين صورت مانع كرامت او شده‏ايم؟ پاسخ اين است كه مقايسه كردن عدم پذيرش دين و سم خوردن از نوع قياس مع الفارق است زيرا سم خوردن، امري است كه نتيجه و اثر تكويني آن در اين دنيا براي همه روشن و بديهي است؛ ولي اثر قبول نكردن دين، اينگونه نيست و در قيامت براي همه مكشوف مي‏گردد و اثر حقيقي آن در قيامت ظاهر مي‏شود. بنابر اين، تشبيه دين گريزي به سم خوردن، تشبيه درستي نمي‏باشد و از اصل كرامت اقتضا مي‏كند كه انساني را از خوردن سم منع كنيم و او از روي اجبار و اكراه باشد و همان اصل كرامت مي‏طلبد كه انسان را به پذيرش دين مجبور نكنيم.

3ـ تعارض ميان آزادي انتخاب دين و تسليم به آن

ادعاي برخي از صاحبنظران اين است كه نوع مواجهه انسان با خدا از نوع مسؤولانه و متعهدانه است. انسان هنگامي كه رابطه خود را با خالق عالم مشاهده مي‏كند، درمي‏يابد كه خدا از وي عبوديت و تسليم خواسته و هدف از خلقت وي را در همين معنا مطرح نموده است. اينگونه نيست كه انسان، خدا را هيچ انگارد و خود را از وي بي‏نياز بداند. بنابراين، در همه حال لازم و ضروري است كه به وي اتّكا كند و به آنچه كه از طرف وي آمده، عمل نمايد و دستورات و نواهي او را ناديده نگيرد.

خداوند مي‏فرمايد: «قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّه‏َ مُخْلِصا لَهُ الدِّينَ(70)؛ بگو فرمان يافته‏ام كه خداي را بپرستم، در حالي كه دين را ويژه او قرار داده‏ام».

آنچه كه از آيات قرآن مي‏توان استفاده كرد اين نكته است كه نام ديگر دين، همان «اسلام»(71) است كه پيامبران، از آدم تا خاتم، به آن دعوت كرده‏اند. اسلام يعني تسليم شدن در برابر خداوند و تسليم شدن با آزاد بودن و حق انتخاب داشتن ناسازگار و منافي است. علاوه بر آن، به طور كلي، اگر كسي خود را در برابر اراده حق و قوانينش تسليم كرد و خواسته دين را كه همان تسليم فرمانهاي الهي است، پذيرفت، در آن صورت ديگر آزادي بي‏معنا خواهد بود.

نقد: چنانكه در بخشهاي پيشين گذشت، خود تسليم و اظهار عبوديت، پس از اصل گزينش دين از ناحيه انسان متصور است؛ يعني تا انسان با انديشه و فكر خود راه اسلام را انتخاب نكند، نه تنها تسليم به آن معنا ندارد، بلكه صحبت از عبوديت هم بي‏معناست. از طرفي، امر به تسليم، خود، امر ارشادي است و در راستاي تأييد و تشويق عقل انساني مي‏باشد. از اين رو، امر تأكيدي نمي‏تواند بر قلمرو عقل، پيشي بگيرد، بلكه هميشه هدايتگر و راهنماي عقل محسوب مي‏شود. بنابراين، به نظر مي‏رسد وقتي خواست خداوند با ملاحظه اراده و اختيار انساني همراه شد، ديگر نمي‏توان گفت: آزادي با تسليم به دين تعارض دارد.

4ـ ناسازگاري آزادي انتخاب دين با وجوب شكر منعم

اگر خداوند را خالق نعمتها بدانيم و بر اين باور باشيم كه بدون او، هستي عالم فاني‏پذير است، طبعا عقل در مقابل چنين موجودي سر تعظيم فرود خواهد آورد و به انسان حكم خواهد كرد كه در لحظه لحظه زندگي خود شكرگزار او باشد. روشن است كه شكر، جلوه‏هاي گوناگوني دارد؛ از مرحله زبان گرفته تا مرحله قلب و دل، همه بايد شاكر باشند. بنابراين، اگر شكر واجب است، بدون شك، تسليم به دين خدا نمي‏تواند مصداق شكر محسوب نشود. مگر مي‏شود انسان ادعاي شكر كند و به وجوب آن هم اعتقاد داشته باشد، اما از پذيرش سخن خدا سربرتابد؟ از اين رو، مي‏توان گفت: ميان وجوب شكر منعم و تسليم به دين، ملازمه عقلي برقرار است و تفكيك بين آنها امكان‏پذير نمي‏باشد.

نقد: انساني كه در عالمي از نعمتها زندگي مي‏كند، به طور يقين حكم به شكر هم مي‏كند. اما بحث در اين است كه حكم عقل در نهايت از رهگذر حقي كه براي انسان از ناحيه خداوند به صورت تكوين در نظر گرفته شده است، انجام مي‏گيرد. اگر انسان حق انتخاب و حكم نداشت، هيچگاه نمي‏توانست اينگونه حكم كند. معلوم مي‏شود كه حتي در صورت حكم عقل به وجوب شكر و يا به عبارتي، وجوب تسليم، آن اصل اختيار ملحوظ است. بنابراين، به نظر مي‏رسد بين آزادي دين و وجوب شكر منعم، هيچگونه تعارضي حاكم نيست؛ زيرا همان‏گونه كه آزادي دين يك حكم ماقبل ديني است، وجوب شكر منعم نيز يك حكم ماقبل ديني مي‏باشد. و اگر شارع به اين حكم ماقبل ديني امر كند، جز امر ارشادي تشريعي چيز ديگري نخواهد بود.

علاوه بر آن، از نظر عقلا ايجاب مشقّت در شكر منعم قبيح است.(72) از اين رو، اگر بگوييم تكليف و تسليم از باب شكر منعم واجب مي‏باشد، اين عمل از نظر عقلا نقص در منعم شناخته شده و بر عمل ريايي حمل خواهد گرديد. بنابراين، نمي‏توان بين شكر منعم و تسليم، ملازمه‏اي فرض كرد.

5ـ بقاي حيات انسان و جامعه با دين

برخي مدعي‏اند تاريخ جوامع ثابت كرده كه دين به مثابه تنها نظام معرفتي است كه مي‏تواند پاسخگوي مجموعه پرسشها و نيازهاي گوناگون انساني باشد.(73) به عبارت ديگر، اين دين است كه به عنوان يك نظام معرفتي و فرهنگي مهم، حضور عامي براي پاسخگويي دارد. از اين رو، حيات انساني و اجتماعي در يك جهان ديني جريان دارد و تماما از آن متأثر است. ضرورت دين بدين معناست كه حذف آن از حيات انسان و جامعه، برابر با حذف كل حيات انساني و اجتماعي است. به ديگر سخن، حيات انسان و جامعه ذاتا از عنصر دين مشروب است و امكان فرار وي از تأثير دين محال مي‏باشد.

نقد: در اين باره هم بايد متذكر شويم كه بين اين دو هيچگونه ناسازگاري وجود ندارد؛ زيرا آن ضرورتي كه عقل از ملاحظه حيات انساني و دين و نيازمندي اولي به دومي درمي‏يابد، خود، نشان‏دهنده اين است كه دين از سوي خدا بر انسان تكليف نشده است، بلكه اين نياز انسان است كه ضرورت وجود دين را براي وي اثبات مي‏كند. همچنانكه عقل، اين نياز انسان را درك مي‏كند، حق انتخاب خود را هم از ميان حق و باطل ناديده نمي‏گيرد. بنابراين، مي‏توان چنين نتيجه گرفت كه گرچه ضرورت انتخاب دين بنا به دلايلي براي انسان مفروض است، ولي اين به معناي ايجاد تكليف بر گردن بشر از ناحيه خدا نمي‏باشد. مهم اين است كه آزادي از سوي خدا از بين نرود. اگر وضعيت انسان، اقتضاي ضرورت آن دين را دارد، اين مسأله‏اي ديگر است و خدشه‏اي به ثبوت حق انتخاب براي انسان نمي‏زند؛ مانند حيات كه به محض تولد انسان، با وي همراه مي‏شود. گرچه حيات براي بقاي انسان ضرورت دارد، ولي از ناحيه خدا به انسان داده نشده است كه كسي بگويد حيات هم تكليف است. پس دين مانند حيات، يك حق براي انسان به شمار مي‏رود.

6ـ ناسازگاري آزادي انتخاب دين با حكم اصل فطرت

به نظر برخي، فطرت يك امر شناختي نيست، بلكه يك امر وجودي است كه به نوع ساحت وجودي انسان مربوط مي‏شود؛ فطرت به اين معنا نيست كه بگوييم خدا نزد انسان فطري است، يعني ادراك آن فطري مي‏باشد؛(74) بلكه به معناي گرايش به سوي خداست. از اين رو، اگر پذيرفتيم كه نوع خلقت وجودي انسان اقتضايي جز اين ندارد، در آن صورت سخن از حق انتخاب و آزادي، معنايي نخواهد داشت، به دليل اينكه فطرت انسان، خود، انسان را مكلّف به پذيرش دين خواهد كرد و انسان در برابر اينگونه خلقت، راه فراري ندارد و نمي‏تواند در برابر آن ايستادگي كند؛ چراكه مقاومت در برابر آن با نفي حيات خود، برابر خواهد بود. اين نظر از عبارات برخي متفكّران از جمله علّامه طباطبايي(75) به صورت روشن قابل استنباط است و حتي صريح عبارات آنها نيز مؤيّد مدعاي مطرح شده مي‏باشد.

نقد: اولاً، بايد گفت: در تفسير فطرت، ميان انديشمندان اسلامي(76) دو نظر وجود دارد: برخي آن را از نوع ادراك دانسته و يك امر شناختي ارزيابي مي‏كنند و بعضي آن را به گرايش و احساس مربوط مي‏دانند. توضيح اين‏كه معناي فطرت ادراكي اين است كه دين يا خصوص توحيد، از نظر ادراكي و فكري براي بشر فطري است؛ يعني عقل انسان بالفطره آن را مي‏پذيرد و براي پذيرفتن آن نيازي به تعليم و تعلم و مدرسه نيست. ادراك فطري، نيازي به دليل ندارد؛ زيرا بديهي اولي است يا از قضايايي است كه اگر دليل هم بخواهد، دليلش را هميشه همراه دارد. اما فطرت احساسي كه به معناي توجه به خدا و دستورهاي ديني است، حتي احساسات انسان را به سوي خدا و دين مي‏كشاند. پس فطرت داراي دو بيان است و توهّم تنافي هم براساس فطرت احساسي است، نه فطرت ادراكي. بر اساس اينكه دين يك امر شناختي است، جاي پايي را براي عقل باز كرده و اين در حقيقت، كشيدن پاي انسان به ميدان انتخاب دين است. بنابراين، طبق اين مبنا، ناسازگاري تصور نمي‏شود و طبق فطرت احساسي هم به نظر مي‏رسد توهّم اشكال نادرست باشد؛ زيرا همانگونه كه در نقد توهّم پنجم گذشت، اگر وضعيت انسان به هر دليلي، حتي نوع خلقت وجودي وي، به گونه‏اي باشد كه دين را براي وي به حد وجوب برساند و نياز انسان به آن تفكيك‏ناپذير باشد، نمي‏توان گفت: مردم در انتخاب دين مجبورند، بلكه همين اندازه كه به صورت مستقيم از ناحيه خدا اين ضرورت به وقوع نپيوست، كفايت مي‏كند كه ما حكم كنيم به اينكه پس دين از نوع تكليف نيست، بلكه از مصاديق حق مي‏باشد؛ مانند حق حيات و حق آزادي و غيره.

7ـ تفكيك ميان آزادي تكويني و آزادي تشريعي

هيچ كس منكر آزاد بودن انسان از نظر فلسفي و وجودي نيست. همه قبول دارند كه انسان در انجام دادن افعال مختار است. اين به سبب نوع اراده‏اي است كه از جانب خداوند درباره انسان تحقق يافته تا از طريق او در پيشگاه الهي، هنگام حسابرسي بهانه و عذر نياورد. جز اشاعره، همه اين مطلب را پذيرفته‏اند. بنابراين، انسان از اين لحاظ در برابر انجام فرامين و نواهي الهي از آزادي كامل برخوردار است؛ هم مي‏تواند به آنها عمل كند و هم از عمل به آنها سرباز بزند. از اين رو، انسان از نظر تكويني مختار است؛ اما از نظر آزادي تشريعي، بايد متذكر شويم كه انسان در برابر خداوند از اين نوع آزادي برخوردار نيست؛ زيرا انسان بايد به امر و نهي مولاي خود عمل كند. انسان نمي‏تواند در مقابل اوامر و نواهي مولاي خود آزادي داشته باشد. از اين روست كه خداوند نسبت به كسي كه دين را اخذ نكرده و در اين راه مقصّر مي‏باشد، وعده عذاب و عقاب داده است. از وعده و وعيد خداوند نسبت به اين نوع اشخاص مي‏توان به اين نظريه دست يافت كه انسان گرچه از نظر تكويني آزاد است، اما از لحاظ تشريع از آزادي برخوردار نيست.

نقد: تفاوت بين آزادي تكويني و آزادي تشريعي در اين است كه در اولي مراد به طور حتم حاصل است، اما در دومي ممكن است مراد در خارج حاصل شود و يا حتي حاصل نشود؛ مانند دعوت مردم به دين از ناحيه خدا كه امكان دارد فردي معيّن ايمان بياورد و بالعكس.

مطلب ديگر اين‏كه به نظر مي‏رسد هر دو اينها يكسان باشند؛ يعني همچنانكه انسان‏ها در تكوين آزادند، در تشريع هم از آزادي برخوردارند. مدعاي مزبور نه تنها به دليل اين است كه آزادي تكويني مبنا و پايه آزادي تشريعي قرار مي‏گيرد، بلكه به لحاظ اين است كه خداوند از انسان، گرايش به دين را خواسته است؛ اين مطلب ممكن است در خارج تحقق پذيرد و يا نپذيرد. از اين رو، به نظر مي‏رسد هشدارهايي هم كه خداوند به مخالفان داده است، به اين دليل نبوده است كه صرف مخالفت امر و نهي، عقابي را به دنبال مي‏آورد؛ زيرا هيچ‏يك از اوامر خداوند در خصوص دعوت مردم براي گرايش به دين، از نوع مولوي نبوده و نيستند، بلكه از نوع ارشادي هستند و عذابهايي هم كه براي مردم مخالف پيش‏بيني شده، اولاً، به لحاظ طبيعت و اثر وضعي خود مخالفت است كه خود در باطن امر، چنين عذابهايي را محقق مي‏سازد. اين مسأله در باب غيبت، خود را بوضوح نشان مي‏دهد. نتيجه اين بحث، چيزي جز اثبات تساوي ميان اراده تكويني و اراده تشريعي در باب دعوت به دين نخواهد بود. سخن آخر اينكه نبايد حساب قيامت را با حساب دنيا خلط كرد.

ثانيا، اگر در رابطه با آياتي كه در آنها واژه عذاب آمده، دقت و تأمّل صورت گيرد، با نكات ذيل مواجه خواهيم بود:

الف. در بخشي از آنها عذاب به علت ظلم و تعدي از سوي انسان، به وي هشدار داده شده است. از باب نمونه:

«سپس براي كساني كه ظلم كرده‏اند گفته مي‏شود عذاب جاودانه را بچشيد.»(77)

«آگاه باشيد ستمكاران در عذاب پايداري خواهند ماند.»(78)

«واي بر كساني كه ستم كرده‏اند از عذاب روزي دردناك.»(79)

«و هر كس از شما ستم كند عذاب شديدي به او مي‏چشانيم.»(80)

ب. در برخي از آنها عذاب به لحاظ نوع عمل از ناحيه انسان براي وي خطاب گرديده‏است.ازجمله:

«و به خاطر بازداشتن (مردم) از راه خدا، آثار سوء آن را بچشيد و براي شما، عذاب عظيمي خواهد بود.»(81)

«كساني كه دوست دارند زشتيها در ميان مردم با ايمان شيوع يابد، عذاب دردناكي‏براي‏آنان‏است.»(82)

«و بچشيد عذاب جاودان را به خاطر اعمالي كه انجام مي‏داده‏ايد.»(83)

«و آنها كه نقشه‏هاي بد مي‏كشند، عذاب سختي براي آنهاست.»(84)

حاصل سخن اينكه: اراده تشريعي خداوند در امر دين بر اين تعلق گرفته كه انسانها پذيرش خود را با اراده آزاد خود انجام دهند. مخاطب اراده تشريعي خداوند، بشرِ با قيدِ آزادي اراده است. به همين دليل از كسي كه ابدا اراده ندارد و مضطر است؛ رفع قلم (گناه) شده است.

قرآن مي‏فرمايد: «فَمَن اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلاَ إِثْمَ عَلَيْهِ.»(85) اساسا مضطر، گناهكار نيست كه خداوند بخواهد گناهش را ببخشد؛ يعني مخاطب اراده تشريعي نبوده است. از اين رو، فعلي كه همراه اراده آزاد نباشد، اساسا مورد امر و نهي شارع مقدس قرار نمي‏گيرد. كسي گناهكار محسوب مي‏شود كه به رغم داشتن اراده آزاد، از پذيرش دين سر باز زند؛ مثلاً، كسي كه غيبت مي‏كند، اثر بد طبيعي خود را در قيامت دريافت خواهد كرد. به بيان ديگر، تلاش اديان الهي براي «آزادي از» بوده است؛ آزادي از اصنام و اوثان، آزادي از شهوات نفساني، آزادي از قدرتهاي بشري مدعي خدايي، آزادي فقيران از فقر و بي‏چيزي و آزادي مال‏اندوزان از اتراف و اسراف و ...، اما «آزادي به» را در اختيار خود انسان گذشته است. خداوند خود در آيه 29 سوره «كهف» مي‏فرمايد: «وَ قُل الْحَقَّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ؛ و بگو حق از سوي پروردگار آمده است، پس هر كه بخواهد بگرود و هر كه بخواهد انكار كند و كافر شود».

پايان سخن را با كلام گهرباري از حضرت امام خميني؛ درباره مخالفت اسلام با تحميل عقيده به پايان مي‏رسانيم، ايشان در مورخه 9/9/58 چنين اظهار نظر فرموده‏اند:

«نه بر غرب و نه بر شرق، بر هيچ كس و هيچ جا اسلام تحميل نمي‏شود. اسلام با تحميل مخالف است، اسلام مكتب تحميل نيست، اسلام آزادي را به تمام ابعادش ترويج كرده است، ما فقط اسلام را ارائه مي‏كنيم، هر كس خواست مي‏پذيرد و هر كس نخواست نمي‏پذيرد.»(86)


1 مدرس دانشگاه، كارشناس ارشد فلسفه و كلام، محقق و نويسنده.

2ـ هانري لوي برول، جامعه‏شناسي حقوق، ترجمه ابوالفضل قاضي، دانشگاه تهران، 1353، ص 1.

3ـ لئواشتراوس، حقوق طبيعي و تاريخ، ترجمه باقر پرهام، نشر آگه، تهران، ص 27.

4ـ همان.

5ـ همان.

6ـ همان.

7ـ همان، صص 101 و 108 و 109 با تلخيص.

8ـ عبدالرحمن عالم، تاريخ فلسفه سياسي غرب، دفتر مطالعات بين‏المللي تهران، ص 212.

9ـ محمدحسين ساكت، نگرش تاريخي به فلسفه حقوق، نشر جهان معاصر، تهران، ص 57.

10ـ تاريخ فلسفه سياسي غرب، ص 222.

11ـ ويليام تي بلوم، نظريه‏هاي نظام سياسي، ترجمه احمد تديّن، نشر آران، تهران، ج 1، ص 341.

12ـ حميد عنايت، بنياد فلسفه سياسي غرب، صص 140ـ141

13ـ لوتيان، فصل 14، ص 17 به نقل از: مجله حوزه، شماره 99.

14ـ لئواشتراوس، پيشين، ص 221؛ برايان ردهد، انديشه سياسي از افلاطون تا ناتو، ترجمه مرتضي كافي و اكبر افسري، نشر آگاه، ص 191.

15ـ علي‏پاشا صالح، فرهنگنامه صالح، نشر دانشگاه تهران، ج 2، ص 195.

16ـ شيخ محمدحسن اصفهاني، نهاية‏الدرايه، نشر آل البيت، ج 3، ص 333.

17ـ ر.ك: رابطه دين و آزادي، ص 222.

18ـ ر.ك.: نهاية الدرايه، ج 3، ص 32.

19ـ بقره / 256.

20ـ طبرسي، تفسير مجمع البيان، نشر مؤسسه اعلمي؛ ج 2، كاشاني، تفسير منهج‏الصادقين، ج 2، ص 99؛ آلوسي، تفسير روح المعاني، نشر داراحياء، بيروت، ج 3، ص 13.

21ـ تفسير بصائر ذوي التمييز، ج 4، ص 347.

22ـ تفسير مراغي، ج 3، ص 15و16.

23ـ الميزان، ج 2، ص 365؛ الكبير، ج 7و8، ص 14؛ جوامع الجامع، ج 1، ص 140؛ روح المعاني، ج 3، ص 13.

24ـ تفسير القرآن، ج 1، ص 310.

25ـ تفسير التبيان، ج 2، ص 311.

26ـ تفسير بصائر ذوي التمييز، ج 4، ص 347.

27ـ محمدسعيد رمضان بوطي، حرية الانسان في ظل عبوديته له، نشر دارالفكر، دمشق، ص 41.

28ـ زمخشري، تفسير كشاف، چاپ ايران، ج 1، ص 387.

29ـ آلوسي، تفسير روح المعاني، نشر داراحياء التراث، بيروت، ج 3، ص 13.

30ـ عبدالرحمن حللي، حرية الاعتقاد في القرآن الكريم، نشر المركز الثقافي العربي، بيروت، ص 37.

31ـ ابوبكر محمد بن عبداله ابن العربي، احكام القرآن، نشر البابي الحلبي، قاهره، ج 1، ص 233؛ ابوجعفر محمدبن جرير طبري، تفسير جامع البيان، نشر دارالمعارف، مصر، ج 5، ص 313.

32ـ ابوجعفر احمدبن محمد النحاس، الناسخ و المنسوخ، نشر موسسه الرساله، بيروت، ج 2، ص 99.

33ـ تفسير صافي، ج 1، ص 215؛ تفسير بيضاوي، ج 1، ص 135؛ تفسير كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 695.

34ـ حللي، حرية الاعتقاد في القرآن الكريم، ص 42.

35ـ محمدحسين طباطبائي، تفسير الميزان، ج 2، ص 344.

36ـ مصطفي زيد، النسخ في القرآن، نشر دارالفكر، بيروت، ج 1، صص 205 و 385؛ ج 2، صص 508 و 512.

37ـ همان.

38ـ همان.

39ـ الميزان، ج 3، ص 361؛ البيان في علوم القرآن، ص 326؛ جهاد، ص 54.

40ـ انسان / 30.

41ـ تفسير روح المعاني، ج 15، ص 267.

42ـ محمدبن علي شوكاني، فتح القدير، ج 3، ص 282.

43ـ اسماعيل حقي بروسوي، روح البيان، نشر داراحياء التراث، بيروت، ج 4، ص 84.

44ـ توبه / 5.

45ـ زمخشري، الكشاف، ج 2، ص 266؛ جلال‏الدين قاسمي، محاسن التأويل، نشر داراحياء الكتب العربيه، ج 9، ص 430.

46ـ قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، نشر داراحياء التراث العربي، بيروت، 1965 م، ج 2، ص 26.

47ـ علاءالدين علي بن محمد خازن، لباب التأويل في معاني التنزيل، نشر دارالثقافه، بيروت، ج 4، ص 418.

48ـ وهبة زحيلي، التفسير المنير، نشر دارالفكر، دمشق، 1991م، ج 30، ص 442.

49ـ محمدحسين طباطبائي، پيشين، ج 20، ص 374.

50ـ زمخشري، الكشاف، ج 3، ص 397.

51ـ فصلت / 40.

52ـ رازي، تفسير كبير، ج 26، ص 355.

53ـ قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، ج 15، ص 243.

54ـ ترجمه انعام / 107.

55ـ ترجمه مزمل / 109.

56ـ ترجمه غاشيه / 21و22.

57ـ بلد / 8،9،10.

58ـ مائده / 48.

59ـ بقره / 256.

60ـ بقره / 257.

61ـ ق / 22.

62ـ نهج‏البلاغه، نامه 53، فراز 141.

63ـ نهج‏البلاغه، نامه 53، فراز 8.

64ـ ابن‏هشام، سيرة النبي، ج 4، صص 281ـ280؛ ابراهيم آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، انتشارات دانشگاه تهران، ص 238.

65ـ مرتضي مطهري، جهاد، انتشارات صدرا، بي‏تا، ص 54.

66ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، انتشارات داراحياء التراث العربي، بيروت، ج 3، ص 57.

67ـ ر.ك.: محمدحسين طباطبائي، بررسي‏هاي اسلامي، به كوشش هادي خسروشاهي، ج 3؛ مرتضي مطهري، پيرامون انقلاب اسلامي، دفتر انتشارات اسلامي، قم، 1361، ص 7.

68ـ عبداللّه نصري، مباني انسان‏شناسي در قرآن، نشر موسسه تحقيقاتي فيض كاشاني، تهران، ص 419.

69ـ محمدحسين طباطبائي، تفسير الميزان، ج 4، ص 124.

70ـ زمر / 11.

71ـ منظور از آن، اسلام به معناي لغوي است، نه اصطلاحي.

72ـ محمدبن حسن طوسي، كشف المراد، انتشارات شكوري، ص 435.

73ـ ر.ك: مجله كيان، شماره 51.

74ـ ر.ك: مجله كيان، شماره 51.

75ـ در اين باره نك: ترجمه تفسير الميزان، ج 2، ص 443؛ ج 12، صص 199 و 228؛ ج 20، ص 347.

76ـ مرتضي مطهري، فطرت، انتشارات انجمن اسلامي دانشجويان، صص 186ـ184.

77ـ ترجمه يونس / 52.

78ـ ترجمه شوري / 45.

79ـ ترجمه زخرف / 65.

80ـ ترجمه فرقان / 19.

81ـ ترجمه نحل / 94.

82ـ ترجمه نور / 19.

83ـ ترجمه سجده / 14.

84ـ ترجمه فاطر / 10.

85ـ بقره / 173.

86ـ مصاحبه حضرت امام با هفته‏نامه آمريكايي تايم، به نقل از كتاب آزادي در انديشه امام خميني، نشر مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام؛، ص 118.

/ 1