هبوط از نظر عرفان
حميد پارسانيا چكيده
انسان، پس از آن كه از خاك آفريده شد و خداي تعالي از روح خود در او دميد، به مقام تعليم اسما باريافت. او در اين هنگام، كلام و پيام خداوند را ميشنيد و با فرشتگان سخن ميگفت. عصيان و گناه، هبوط او به عالمي را در پي داشت كه در حجاب خود كاذب و دروغين او ظاهر ميشد و باز گشت آدمي به عالمي كه از آن رانده شد، جز با فنا و فدا كردن خود كاذب ميسور نيست. در اين مقاله، با تكيه بر نقش محوري عصيان، به بُعد تاريخي هبوط و يكي از مراحل آن اشاره ميشود. مرحلهاي كه با تمثلات مشركانة اساطيري آغاز شد و تا غيبت كامل آسمان و پيدايش دنياي مدرن استمرار مييابد. طلوع خورشيد حقيقت از افق كرات، نقطة پايان اين سقوطِ مستمر است. واژگان كليدي:
توحيد، هبوط، اسوره، عصيان، حجاب، تمثل، جغرافيا و تاريخ شرك. 1 اين مقال بر آن است كه هبوط از منظر عرفان را بررسي كند كه در ضمن چند عنوان خواهد آمد.1. نخستين حجاب
انساني كه در مسير فطرت و جان خود حركت ميكند، با نور وجه و چهرة الاهي و با اسما و صفات پروردگاري آشنا ميشود كه اركان همة امور را پر كردهاند. چنين انساني با شناخت خداوند، اولاً به واقعيت خود پي ميبرد كه آيت و نشانة خداوند سبحان است؛ ثانياً با نظر به چهرة الاهي ديگر اشيا، آنها را نيز كلمات الاهي مييابد و در مواجهه با هر يك از آنها پيام و خطاب الاهي را به گوش جان استماع ميكند. همچنين به دليل اينكه او خود، مظهر اسم اعظم الاهي و خليفة خداوند در ميان موجودات است، پيام و كلام خداوند را نيز به آنان ميرساند و به اين ترتيب، او نهتنها چون عيسي7 «كلمةا»، بلكه چون موسي7 «كليما» است. زندگي در عالمي كه اجزا و عناصر آن، از ادراك و حياتي الاهي برخوردارند، همان حيات طيبة الاهي است و انساني كه از اين حيات بهره ميبرد، با آشنايي و وقوفي كه به حقايق امور دارد، هرگز با اشيا، احساس غربت و بيگانگي نميكند و در جهاني كه در نهايت زيبايي، جمال و براساس آگاهي وعلم الاهي و در غايت استواري، برترين و بهترين نظام است، زندگي ميكند. در صورتي كه انسان از اين افق باز ماند و از مشاهدة وجها محروم باشد، خويشتن را در دايرة خودهاي كاذب و دروغين ميجويد كه واقعيت آنها چيزي جز حاصل كوشش و عمل ذهني يا عيني او نيست. نخستين حجاب و مانعي كه سقوط او را از آسمان الوهيت و جايگاه گفتوگو با خداوند درپي دارد، همان حجاب خودبيني است؛ چه اينكه شيطان با اين نگاه، خود و او را از موطن آغازين آفرينش خارج ساخت. شيطان آنگاه كه عصيان ورزيد و راه استكبار در پيش گرفت، به خود نگريست و گفت: انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين.2 من از آدم بهترم. مرا از آتش و او را از خاك آفريدي. خداوند سبحان، خودبيني او را سبب عصيان او معرفي ميكند و همان را سبب هبوط شيطان ميخواند و ميفرمايد: فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها.3 از بهشت هبوط كن و ساقط شو. تو را چه رسد كه در آن گردنكشي كني؟ همانگونه كه نامتناهي بودن وجه و چهرة الاهي موجب ميشود تا نظر بر آن، مانع از ديدن اغيار شود، نظر به غير نيز حجابي است كه جلو مشاهده و رؤيت وجه الاهي را ميگيرد؛ زيرا تا هنگامي كه انسان، شيئي را به ديدة استقلال بنگرد، توان مشاهدة آن حقيقت نامحدود را از دست ميدهد. موجود نامحدود، مجالي براي هيچ غيري باقي نميگذارد كه بهصورت موجودي مستقل در طول يا در عرض آن باشد. از دست دادن معرفت خداوند و فراموشي او، فراموشي حقيقت و واقعيت انسان را كه عين ربط و تعلق به خداوند است و نيز فراموشي حقيقت عالم را كه آيت و نشانة الاهي به شمار ميرود، در پي دارد و به اين ترتيب، انسان، يكباره در جهاني قرار ميگيرد كه از حقيقت آن غافل است. دنياي نوي كه انسان، پس از هبوط و سقوط، در آن قرار ميگيرد، جهاني مدفون و پنهان در حجاب كاذب خود است. به بيان ديگر، اين جهان، خود كاذب و دروغين است. نگاه استقلالي به خود، سبب نگاه استقلالي به ديگر اشيا نيز ميشود؛ زيرا در حجاب اين نگاه، حقيقت نامتناهي هستي غايب ميشود و پس از غيبت آن، همة مخلوقاتي كه در پناه پيوند با اين حقيقت، به صورت شؤون و تجليات حقيقت واحد وحدت مييابند، اكنون به صورت اشيايي مستقل و متكثر درميآيند. انساني كه از وطن حقيقي خود كه همان خانة خداوند است، خارج ميشود، در جهاني قرار ميگيرد كه در آن، حقيقتِ خود و هيچ يك از اشياي اطراف خود را نميشناسد. او در اين جهان با خدا و با آنچه پيرامون او قرار دارد، ناآشنا و بيگانه است. با آن كه خودِ كاذب او در مركز اين عالم است و به عبارت ديگر، با آنكه اين عالم نوپديد، از اين «خود» آغاز ميشود، اين خود در حاشية اشيايي ديگر قرار ميگيرد كه به واسطة او، در كثرت قرار گرفتهاند. وقوع در محيط ناآشنا و بيگانه، اضطراب، وحشت و ناآرامي را در پيدارد، و اين صفات از متن هستي و واقعيتي برميخيزند كه انسان براي خود تصوير كرده و پرداخته است و تا زماني كه اين هستي و واقعيت كاذب و دروغين ادامه داشته باشد، آن صفات نيز باقياند. انسان تا هنگامي كه هستي و وجود را به خود نسبت ميدهد، با نيستي و عدم، همخانه است؛ زيرا در هر موردي كه هستي كاذب باشد، نيستي صادق است. هر ماهيتي را كه انسان به نام حيوان ناطق، حيوان ابزارساز و مانند آن براي خود تصوير كند و آن را بهطور مستقل درمعرض ادراك و آگاهي قرار دهد، به لحاظ ذات خود، از دو طرف هستي و نيستي بيرون است. چنين حقيقتي با نظر به ذات خود نميتواند وجود داشته باشد، و سلب هستي از آن، كافي است تا ذهن به نيستي آن حكم كند. هويت و حقيقت انسان، چيزي جز همان پيوند، ربط، تعلق و فقر محض او به خداوند سبحان نيست. به بيان ديگر،چيزي جز آيت، نماد و نشانة هستي مطلق به شمار نميرود و انسان در متن اين تعلق و در پناه پيوند با خداوند، با خود و جهان نيز آشنا ميشود و در آرامش به سر ميبرد؛ اما هرگاه نماد و نشانه و اسم بودن براي خداوند را از دست بدهد و سهمي از هستي و واقعيت را براي خود تصوير كند و به آن قائل شود، در غيبت و غفلت از خود و جهان مستغرق خواهد شد. در اين صورت، اين هستي خودبنياد، همچون سرابي او را ميفريبد و او هر گاه فرصت تأمل در اين سراب را بيابد و به آن نزديك شود، چيزي جز نيستي نميبيند؛ همان نيستي كه دست رد و آيت غضب و فرمان نهي و دورباد خداوند بر نامحرمان است و آيا براي مدعياني از اين قبيل، آنگاه كه قصد ورود به عالم اسرار را دارند، پاسخي جز نيستانگاري و شكاكيتي كه با آن ملازم است ميتواند باشد؟ تا هنگامي كه «هستيِ» مدعيان باقي است، راهي به حقيقت عالم وجود ندارد و چون اين هستي به مالك و صاحب حقيقي آن تسليم شود، همة درها گشوده ميشود و انسان، ديگربار در منزلگاه توحيد آشيان ميگيرد.4 2. حجابهاي ظلماني
براي انسان غريبي كه از طلوع اشراقات ربوبي محروم مانده است، وحشت غربت و اضطراب، از متن وجود و هستي دروغيني برميخيزد كه او به خود استناد ميدهد و آدمي تا زماني كه با دورباد الاهي در پندار باطل خود به سر ميبرد، آنچه را كه در نفس او ريشه دارد، به محيطي نسبت ميدهد كه در حجاب هستي او قرار گرفته است. او در حالي كه خود، حجاب بيرون است، بيرون را حجاب و مانع خود ميپندارد. به اين ترتيب، به جاي آن كه براي تغيير وضعيت خود، دستاندركار تبديل و تغيير نفس خويش شود، به تبديل و تغيير محيطي ميپردازد كه خود ساخته است. انسان، نارضايتي و غربت را در محيط خود احساس ميكند و براي گريز از اين غربت، چنانچه هجرت را از بيت نفس خود آغاز كند و خودِ كاذب را ترك گويد، به وطن حقيقي و به سوي خداوند بازميگردد: و من يخرج من بيته مهاجرا اليا ثم يدركه الموت فوقع اجره عليا.5 آنكس كه از خانة خود به سوي پروردگار هجرت كند و فنا و مرگ، او را فراگيرد، نابود نميشود؛ بلكه از آن پس، پاداش او بر خداوند سبحان است. اگر انسان غريب، هجرت به سوي ديار آشنايي را آغاز نكند، ناگزير با احساس غربت، به تغيير مكان و زمان و تبديل آنچه در پيرامون خود ساخته است، مشغول ميشود؛ زيرا در هر حال، از وضع موجود خود، راضي و خشنود نيست و چون منشأ اين نارضايتي را به خطا به محيط و موقعيت خود نسبت ميدهد؛ در تبديل آن ميكوشد؛ اما با اينگونه تغييرات نيز به حقيقت راه نميبرد؛ بلكه بر شدت غربت و بيگانگياش ميافزايد؛ زيرا همان سبب و علتي كه «آن» و لحظهاي پيشين، او را در اضطراب و ماتم فرو برده بود، در لحظة تغيير و پس از آن، همچنان همراه او است؛ بلكه اين تغيير، با مداخله و تدبيرِ همان سبب به انجام ميرسد. به اين ترتيب، غربت و نارضايتيِ مستمر، حركت به سوي دنياي نو را همواره شتاب ميدهد و اين شتاب مستمر سببي جز گريز از وضعيت موجود ندارد؛ يعني اين حركت را غايت و آرماني نيست كه قرار و آرامش به ارمغان آورد. نَفسِ حركت از وضع موجود و نو شدن، همان هدفي است كه با عنوان تجدد، و مدرنيته به صورت غايت درميآيد. براي دنياي متجدد، هر آرماني كه در فراسوي آن تصوير شود، فقط سرابي است كه گريز از وضعيت موجود را توجيه ميكند و آن آرمان، تا هنگامي كه انسان و جامعه در طريق آن گام برميدارد، همچون سراب، تلاشگران را با ياد و خاطرة آب تخدير ميكند و چون جامعه به آن ميرسد، ديگر بار حالت پيشين را با غفلت و شدت بيشتري احساس، و ناگزير حركت به سوي هدف بعدي را با شتاب بيشتر آغاز ميكند. حركت شتابنده و هر روزه در اين مسير، انسان را در حصار بافتهها و ساختههاي ذهني و عيني او فرو ميبرد و هر لحظه بر فاصلة او با حقيقتي كه فطرت انسان در جستوجوي آن است، ميافزايد، و غلظت حجابها، همواره ياد و خاطرة آن حقيقت را كه در چهرة سرابهاي گوناگون پنهان شده است، ضعيف و ضعيفتر ميكند تا آنجا كه به فراموشي و نسيان كامل نزديك ميشود و در اين حال غربت، بيگانگي، نيستانگاري، شكاكيت و دوري از حقيقت بهصورت سرنوشت محتوم انسان غريب پذيرفته ميشود، و با اين پذيرش، واپسين كوششهاي مذبوحانه انساني كه از حق ميگريزد، به پايان ميرسد و بدينسان با آنچه كه ساخته است، در كام مرگ گام مينهد. دهليز مرگ نيز جايي نيست كه از وحشت، غربت و اضطراب او بكاهد؛ بلكه مرگ بهصورت انجام و پايان شدنهاي مستمر، تلخترين واقعهاي است كه در نهايت رخ ميدهد؛ زيرا با مرگ، باطن آنچه فرد با عمل و كوشش خود كسب كرده و اسارتي كه انسان در قالب رفتار و كردار خود يافته است و سرانجام خشم و غضب خداوند و فرمان الاهي او مبني بر جاودانگي در دوزخ، آشكار ميشود. آنچه بيان شد، حكايت غربت و تفسير خودبيگانگي براساس نگاه ديني است. در اين نگاه، انسان به دليل پروا نكردن از حريم الاهي و فراموشي و نسيان خداوند، به فراموشي از خود گرفتار ميشود؛ در حالي كه با بازگشت و توجه به خداوند، به شناخت خود و عالَم دست مييابد. قرآن كريم كه آموزگار توحيد است، راز فراموشي انسان از خود را فراموشي خداوند معرفي ميكند و آدميان را از آن برحذر ميدارد: و لاتكونوا كالذين نسوا فانسهم انفسهم.6 چون كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند؛ پس خداوند، آنها را از ياد خودشان برد. امام باقر7 نيز از تقدم شناخت خداوند به خود و بلكه از تقدم شناخت خداوند به هر شناخت ديگر خبر ميدهد: لايعرف احد احداً الا با. هيچ كس، ديگري را جز به خداوند سبحان نميشناسد. از امام صادق7 نيز روايت شده است: لايدرك مخلوق شيئاً الا با.7 هيچ مخلوقي، چيزي را جز به خداوند نميشناسد. 3. بازگشت يا گريز
انسان پس از عصيان و خروج از موطن آفرينش، در صورتي كه راه انابه و بازگشت به سوي مبدأ را در پيش نگيرد، در عين بيگانگي و ناآشنايي با خود و جهان، در صدد تفسير و شناخت عالم و آدم برميآيد و موقعيت موجود و از جمله احساس غربت و بيگانگي خود را براساس تفسيري كه دارد، توجيه ميكند. حقيقت انسان به پيوند و ربط الاهي به خداوند متعالي و با گذر از دايرة زمان و مكان، به حوزة حقايق سرمدي و ازلي بازميگردد و به همين دليل، در تفسير الاهي انسان كه تفسير حقيقي او است، از گفتوگوي انسان با خداوند سبحان در صبح ازل و پيش از آن كه كَون و مكان ظاهر و پديدار شوند، سخن به ميان آمده است. عهد و ميثاقي كه در آن گفتوگو بين انسان و خداوند مبني بر اطاعت پروردگار و گريز از عبوديت شيطان بسته شده است، هيچ رنگ زميني و گَرد زماني به خود نميگيرد؛ بلكه اين ميثاق، توان آن را دارد كه در هر مقطع، با زدودن گرد زمان و مكان از چهرة خود، به آن دو، صبغه و رنگي الاهي بخشد: الم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم.8 اي فرزندان آدم! آيا از شما پيمان نگرفتيم كه شيطان را بندگي نكنيد؟ به درستي كه او براي شما دشمني آشكار است و اينكه مرا بپرستيد اين راه مستقيم است. پيمان الست هميشه با حقيقت جان آدمي همراه، و راه بازگشت به سوي خداوند نيز همواره هموار، و دعوت خداوند به بازگشت، در گوش جان آدميان طنينانداز است. خداوند، هم به توبه فرا ميخواند و هم خود را پذيرندة توبة بندگان معرفي ميكند: يا ايهاالذين آمنوا توبوا اليا توبة نصوحاً.9 اي كساني كه ايمان آوردهايد! به سوي خداوند توبه كنيد و بازگرديد. الم يعلموا انا يقبل التوبه عن عباده.10 آيا نميدانيد كه خداوند، توبه را از بندگان خود ميپذيرد. آنگاه كه آدم7 از شيطان فريب خورد و از بهشت هبوط كرد، خداي سبحان، راه بازگشت را به او ارائه داد. او نيز راه توبه را پذيرفت و خداي سبحان، توبة او را قبول كرد: فتلقي آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه تواب رحيم.11 پس آدم، كلمات را از پروردگار خود دريافت. به درستي كه خداوند توبهپذير مهربان است. انبيا و اولياي الاهي، انسانهاي نمونهاي هستند كه در طول تاريخ بشر بر عهد و ميثاق الاهي باقي ماندند و وفا به عهد آنان موجب شد تا هريك از آنها، چون چشمهاي جوشان در طبيعت، هر چند گاه، امواج جديدي را در بستر تاريخي زمان پديد آورده، فرهنگ و تمدني را پيريزند كه ريشه در ابعاد مقدس و آسماني انسان دارد و چون دعوت و حركت آنها منشأ الاهي و آسماني دارد، هرگز ثبات و وحدت خود را در متن دگرگونيهاي زماني و زميني از دست نميدهد؛ اما افرادي كه از موطن الاهي خود خارج شدهاند و راه بازگشت در پيش نميگيرند، بلكه از آن دور شده، ميگريزند، در ميان آثار و ساختههاي بشري، به جستوجوي «خود» برميآيند. آنان دعاوي و ادعاهاي مختلف و متنوعي را بر اساس تعاريف گوناگون از انسان و جهان ابراز ميدارند. اين دعاوي، به دليل قطع پيوند و ارتباط خود، در مسير كثرتهاي مختلفي كه به استقلال در نظر گرفته ميشوند، در بستر زمان، صورتهاي گوناگون تاريخي مييابند. هر يك از تفاسير، در مقطعي از زمان پديد آمده تا فرصتي بعد ادامه مييابد و در مقطع بعد، نابود ميشود و جاي خود را به ادعاي مدعياني ديگر واميگذارد. 4. اسطوره و شرك
چون انسان با فطرت الاهي آفريده شده و چنان كه در بسياري از روايات نيز آمده است، «عقل»، نخستين آفريدة خداوند است،12 به لحاظ تاريخي، توحيد بر شرك پيشي دارد؛ چه اينكه آدمي، نخستين گفتوگوي خود را با خداوند انجام داد و نخستين انسان نيز حتي پس از هبوط، كلمات الاهي را دريافت و پيامآور الاهي بود و چون هويت انسان بر فطرت الاهي سرشته شده است، دعوت به توحيد كه از متن فطرت برميخيزد و جان آدميان را مخاطب قرار ميدهد، در همة دوران شرك، همچنان حضور دارد و تا پس از آن نيز استمرار مييابد؛ اما شرك برخلاف توحيد، در ذات و حقيقت خود، پديدهاي تاريخي است. شرك، پس از عصيان و هبوط، در صورتي پديد ميآيد كه انسان، راه انابه و بازگشت به سوي خداوند سبحان را در پيش نگيرد. انسان، پس از سقوط از آسمان الوهيت و پس از اعراض از وجه و چهرة نامحدود الاهي، فرشتگان و موجودات قدسي را كه تا آن زمان، حامل پيام و سروش الاهي و كارگزاران خداوند سبحان بودند، در حجاب نفسانيت خود به صورتي مستقل، در قالب ارباب انواع و خداوندگاران متعدد مشاهده ميكند، و اين نخستين مرحلة شرك است. در اين مرحله، طبيعت و عالم مادي، همة آن چيزي نيست كه در افق نظر و نگاه مشرك قرار ميگيرد و امور فوق طبيعي نيز به صورت عواملي كه در حوادث طبيعي دخيلند، به رسميت شناخته ميشود. فرزندان آدم، پس از هبوط از آسمان وحدت، اگر راه پدر خود را كه مسير توبه و انابه بود، پي ميگرفتند، ديگر بار مسير توحيد را ميپيمودند و بر وجه گسترده و بيكران الاهي نظر ميدوختند؛ اما آنهايي كه راه عصيان را پيش گرفتند، به آنچه غايب شده بود (امر و فرمان واحد الاهي) پشت كردند و با انكار غيب، آنچه را رخ داده بود، همة حقيقت دانستند و در نتيجه، به شرك گرفتار آمدند. جايگاهي كه مشركان در نخستين مرتبة هبوط براي خود ترسيم ميكنند، جايگاهي صرفاً زميني و طبيعي نيست. آنان با آنكه از آسمان وحدت افول كردهاند، هنوز ارتباط خود را با مراتب مياني آفرينش و موجودات فوقطبيعي قطع نكردهاند؛ گرچه در اين مقطع، موجودات را آيات و نشانههاي خداوند اَحَد نميبينند؛ بلكه آنها را موجوداتي مستقل ميبينند كه در جاي خداوند اَحَد يا در رديف و كنار خداوندي برتر قرار گرفتهاند. مشاهدات و تمثلات مشركان در اين مقطع، حاصل مواجهة سالم و شفاف با حقيقت نيست؛ بلكه مشاهداتي است كه در اثر تصرف نفس مشرك در حوزة خيال متصل و برزخ وجود او رخ ميدهد. وسائط فيض الاهي نيز كه مظاهر اسما و صفات خداوند هستند، در نگاه معوج مشركان به صورت ارباب انواع و خداوندگاران متعدد و در قالب الاهههاي اساطيري ظاهر ميشوند. آنان ميكوشند تا با نزديكي به ارباب و خداوندگاران اساطيري، بر رنج و غربتي كه در طبيعت گرفتار آنند، فائق آيند و بر مشكلات اين رنج، مسلط شوند. شيوهاي كه انسان در اين مقطع براي وصول به الاههها و خداوندگارانِ مورد نظر خود به كار ميبرد، بر سلوك و دريافتهاي نفساني مبتني است و البته با اين شيوه، از اقتداري فوق طبيعي نيز بهرهمند ميشود. كمكگرفتن معتقدان به اساطير، از مبادي فوق طبيعي، نظير استعانت انسان امروز از امور طبيعي و مادي است؛ يعني همانگونه كه انسان مدرن با نگاه مستقلي كه به عالم طبيعت دارد، از دارو براي درمان استفاده ميكند و سرانجام نيز بهبود و شفاي خود را به دارو و پزشك نسبت ميدهد، انسان اساطيري نيز با نگاه مستقلي كه به عوالم فوق طبيعي دارد، از آن بهره ميبرد و كار انجام شده را نيز به آنها نسبت ميدهد؛ حال آنكه از ديدگاه موحد و بر اساس توحيد افعالي، هيچ كاري بهطور مستقل به غير خداوند نسبت داده نميشود، و همة كارها و از جمله شفا، در همه حال به خداوند استناد مييابد. «هو الشافي» نيز به اين معنا است كه جنس شفا به او تعلق دارد يا در هر موردي كه شفايي حاصل ميشود، از خداوند است؛ البته بايد توجه داشت كه اين نگاه به معناي نفي وسائط نيست. وسائط و از جمله دارو، از مظاهر و اسماي فعلي خداوندند، و دارو، خداوند شافي و كار او را نشان ميدهد. قائل به اسطوره، با نگاه مستقلي كه به اسباب و وسائط برزخي و فوق طبيعي دارد، از آنها براي رفع نيازها و وصول به مقاصد خود بهره ميبرد؛ حال آن كه انسان موحد در همة عالم، با نگاه توحيدي به اسما و صفات خداوند مينگرد. ابراهيم خليل7 به تعبير قرآنكريم، ملكوت آسمان و زمين را مينگريست: و كذلك نري ابراهيم ملكوتالسموات و الارض.13 و بدينسان به ابراهيم، ملكوت آسمانها و زمين را بنمايانيم. ابراهيم، فقط خداوند را در ملكوت يا فراسوي عالم نميديد. او هنگامي كه در طبيعت ميخورد و ميآشاميد و آنگاه كه مريض ميشد و شفا مييافت، در همه حال و در همة مراحل، كار و شأن الاهي را ميديد و ميگفت: الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهدِينِ وَالَّذِي هُوَ يُطعِمُنِي وَيَسقِينِ وَاًِذَا مَرِضتُ فَهُوَ يَشفِينِ وَالَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحيِينِ وَالَّذِي أَطمَعُ أَن يَغفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَومَ الدٍّينِ.14 او كسي است كه مرا آفريد؛ پس او هدايتم ميكند و كسي كه به من طعام ميدهد و ميآشاماند، و آنگاه كه مريض ميشوم، پس او شفا ميدهد و كسي كه مرا ميميراند، سپس زنده ميگرداند و كسي كه اميد دارم گناهانم را روز جزا ببخشد. ابراهيم نه تنها حيات و ممات، بلكه خوردن و نوشيدن خود را نيز رهين منت و لطف خداوند است. او در زندگي روزمره، همة وسائط و وسايل طبيعي را ميبيند؛ اما به هيچ يك از آنها به نگاه و نظر استقلالي نمينگرد. انساني كه از مشاهدة آفريدگار، ناتوان ميماند و از باور و اعتقاد به آن نيز دور ميافتد، در هر موطن و هر مقطع از آفرينش كه قرار گيرد، گرفتار حجاب است. او حتي هنگامي كه از وسائط و وسايل برزخي مافوق طبيعي استفاده ميكند، آنها را آيت و نشانة خداوند نميبيند. حجابي كه بر عالم فرو ميافتد، از خطاي نخستين او آغاز ميشود و او هنگام هبوط، هنگامي كه راه صعود را گم ميكند و به شرك روي ميآورد، خود را در عرض و در نتيجه، رقيب خداوندگاران متعددي ميبيند كه در عالم كثرت خانه گزيدهاند. در اين حال ميكوشد در رقابت با آنان در قالبي آسماني و فوق طبيعي به جاودانگي دست يابد و شأن و اعتباري ربوبي بيابد، و به اين ترتيب، تفرعن و انانيت انسان در نقاب الوهيت و ربوبيت خداوندگاران و ارباب و انواع پنهان ميماند و با عبارت «انا ربكم الاعلي» و نظاير آن، اظهار ميشود. 5. جغرافياي شرك
همانگونه كه بيان شد، شرك، حاصل نگاه آلود و معوج آدمي است. دستساخت انسان است و به متن هستي بازميگردد و به همين دليل، چهرة تاريخي دارد و در هر عصري، صورت و سيرتي مناسب به خود ميگيرد. توحيد چون به متن فطرت و آفرينش عالم و آدم مربوط است، حقيقتي جاودان و هميشگي است و تغيير و تبديل در آن راه ندارد. توحيد، حق، و حق، ثابت و ازلي است، و شرك، باطل است، و باطل نه ثبات و نه صورتي واحد و يگانه دارد. سخن حق دربارة هر مطلب، كلام و سخني واحد است؛ اما خبر كاذب و دروغ دربارة هر مطلب، صورتهاي گوناگوني ميتواند داشته باشد. با آنكه شرك چهرهاي تاريخي دارد و در طول زمان، شكلهاي گوناگون ميگيرد، حركت تاريخي آن، مسيري مستمر را دنبال ميكند و دستاوردهاي مشركانة بشر، بدون آنكه با فطرت آدمي نسبتي حقيقي داشته باشد، از طريق تعليم و تربيت اجتماعي طي روند جامعهپذيري، از پدران به فرزندان منتقل ميشود و فرزندان با آنكه همواره به دليل بهرهمندي از فطرت، ارتباطي بيتكيف و بيقياس با پروردگار عالميان دارند، در موقعيت تاريخي خود، با ميراث مشركانة پدران خويش نيز مواجه هستند. قرآن كريم از نقشي كه تعليم و تربيت اجتماعي و محيط خانواده در انتقال شرك از يك نسل به نسل ديگر، و نيز از تواني كه هر فرد به دليل برخورداري از فطرت الاهي براي رويارويي و مقاومت در برابر شرك دارد، در مواردي بسيار ياد ميكند؛ از جمله دربارة ابراهيم خليل7 ميفرمايد: اذقال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التي انتم لها عاكفون قالوا وجدنا ابائنا لها عابدين.15 هنگامي كه ابراهيم به عمو و قوم خود گفت: اين صور و تماثيل را كه بر آنها متعكف شده، آنها را ميپرستيد، چيستند، آنها به ابراهيم پاسخ دادند كه ما پدرانمان را بر پرستش آنها يافتهايم. دربارة موسي كليما نيز آمده است: قالوا أجئتنا لتلفتنا عما وجدنا عليه ابائنا.16 به موسي گفتند: آيا آمدهاي تا ما را از آدابي كه پدران ما بر آن بودهاند، باز داري؟ دربارة مشركان و كافران آمده است: اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل ا قالوا بل نتبع ما الفينا عليه ابائنا او لو كان ابائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون.17 چون كافران را گويند: از شريعت و كتابي پيروي كنيد كه خداي تعالي فرو فرستاده است، پاسخ گويند: آنچه را پدرانمان بر آن الفت داشتهاند، پيروي ميكنيم. آيا اگر پدران آنها اهل انديشه و تعقل نبوده و هدايت نيافته باشند، همچنان تابع آنها خواهند بود. آية پيشين و برخي آيات ديگر، خِرَد و انديشه را حقيقتي ثابت ميداند كه داراي قدرت داوري و مقاومت در برابر القاي پدران است. خَرِد در فطرت الاهي انسان ريشه داشته، پيامآور دروني خدا است. در سورة اعراف، از معرفتي كه هر كس از طريق فطرت و جان خود به خداوند اَحَد دارد، ياد شده و به اين ترتيب، امكان مقاومت در برابر راه پدران را يادآوري كرده است: و اذا اخذ ربك من بنيآدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربكم قالوا بلي شهدنا، ان تقولوا يومالقيمة انا كنا عن هذا غافلين او تقولوا انما اشرك ابائنا من قبل و كنا ذريةً من بعدهم افتهلكنا بما فعلالمبطلون.18 به يادآور آنگاه كه پروردگار تو از پشت فرزندان آدم، ذرية آنها را برگرفت و آنان را برخودشان شاهد گرفت. آيا من پروردگار شما نيستم؟ و آنها گفتند: آري، مشاهده كرده، گواهي ميدهيم تا در روز قيامت نگوييد: ما از اين واقعه غافل بوديم يا نگوييد: پدران ما پيش از ما شرك ورزيدند و ما فرزندان آنها بوديم كه پس از آنها قرار داشتيم. آيا ما را به عمل باطل و تباه آنان نابود ميگرداني؟ آيات پيشين نشان ميدهد كه گرچه شرك، در جان و خِرَد آدمي ريشه ندارد، از غفلت آدمي روييده است و از طريق الفت، عادت و آموزش در ميان نسلها منتقل ميشود. در جغرافياي شرك، هر نسل، خود را در زمينهاي مييابد كه پشينيان او فراهم آوردهاند. انسان در دنياي مشركانه اگر راه توبه باز نگيرد، با حركت در راه پيشينيان بر غلظت و انباشتگي شرك ميافزايد و به اين ترتيب، افزودههاي هر نسل به صورت واقعيت اجتماعي نو در متن عادات و رسوم اجتماعي استقرار يافته، به آيندگان منتقل ميشود. 6. تاريخ اساطير
انساني كه از حقيقت عالم و آدم باز ميماند، در هر مرتبهاي از هبوط، صورتي از خود و عالم را تصوير ميكند بدون آن كه هيچ يك از عوالمي كه براي خود ميسازد، به او قرار و آرامش بخشد به اين معنا كه در هر مرتبه از كوشش، حجاب نوي از حجابهاي ظلماني بر چهرة عالم و آدمي مينشيند، و به اين ترتيب، تاريخ مستمر شرك تداوم مييابد. نخستين مرتبة هبوط، نزول از آسمان وحدت است. در اين مرتبه، آنچه در طبيعت يا در ملكوت و برزخ عالم مشاهده ميشود، آيات و نشانههاي خداوند اَحَد نيست؛ بلكه آيات و نشانههاي مدبرات و وسايلي هستند كه به خطا مستقل ديده ميشوند، و دنياي اساطير از همين مرتبه آغاز ميشود و طي مراتبي چند، ارتباط انسان با مبادي آسماني نيز ضعيف و ضعيفتر ميشود؛ چندان كه اثري از مشاهدات معوج و تمثلات آشفته و ناسالم آنها نيز باقي نميماند تا آنجا كه همة مبادي و اصول غيردنيايي به طور مطلق پنهان، و نگاه انسان مشرك به نگاهي صرفاً مادي و دنيايي مبدل ميشود. در برخي روايات و آيات به بعضي از مراحلي اشاره شده است كه راه شياطين و كساني كه تحت ولايت و سرپرستي آنان قرار ميگيرند، بر آسمانها به طور نسبي يا به طور كامل مسدود شده است. در واقع، نگاه آنان به زمين و آنچه در آن است، محدود شده است. اين روايات نشان ميدهد كه كفر و شرك در تاريخ گذشتة خود، برخي امكانات و توانمنديهاي فوق طبيعي داشتهاند و اين تواناييها به تدريج از آنها سلب شده است. در معانيالاخبار از برقي و او از جد خود و از بزنطي و او از ابان نقل ميكند كه امام صادق7 فرمود: كان ابليس يخترق السموات السبع فلما ولد عيسي عليهالسلام حجب عن ثلاث سموات و كان يخترق اربع سموات فلما ولد رسول ا6 حجب عن السبع كلها و رميت الشيطانبالنجوم. ابليس آسمانهاي هفتگانه را خرق ميكرد و در آنها آمد و شد داشت تا آن كه عيسي7 متولد شد و در اين هنگام، سه آسمان از او پنهان شد و او به چهار آسمان راه يافت. پس چون رسول اكرم6 ولادت يافت، همة آسمانها از او پوشيده ماند و شياطين با ستارگان رانده ميشوند. علامة طباطبايي دربارة آسمانها و راندهشدن شياطين از آنها مينويسد: مقصود از آسماني كه ملائكه در آن سكونت دارند، عالمي ملكوت است كه در افقي برتر قرار دارد و نسبت آن عالم به عالم طبيعت، مانند نسبت آسمان طبيعي به اجرام زميني است و منظور از نزديكي شياطين به آسمان و استراق سمع آنها، نزديكي آنها به عالم فرشتگان براي اطلاع بر اسرار آفرينش و حوادث آينده است و مراد از راندن آنها با شهابها، راندن آنها با نوري از ملكوت است كه طاقت آن را ندارند و... .19 آيات سورة جن نيز به بستهشدن درهاي آسمان بر روي جنيان هنگام ولادت پيامبر6 و ظهور اسلام اشاره دارد. جنيان به پيامبر6 دربارة حادثة جديدي كه براي آنان اتفاق افتاده بود، گفتند: و انا لمسنا السمأ فوجدناها ملئت حرسأ شديداً شهبا و انا كنا نقعد منها مقاعد للسمع فمن يستمع الان يجد له شهابا رصداً و انا لاندري اشر اريد بمن فيالارض ام اراد بهم ربهم رشدا.20 ما بر آسمان برميشديم و آن را پر از فرشتگان نگهبان با قدرت و تير شهاب آتشبار فراوان يافتيم، و ما پيش از اين، براي شنيدن اسرار آسماني در كمين نشستيم؛ اما اكنون هر كس براي استماع، كمين كند، تير شهاب در كمينگاه او است و ما نميدانيم آيا اين حادثه، شري براي كساني كهدر زمين هستند نيز خواسته شده يا آن كه پروردگار آنها رشد و هدايت آنها را منظور داشته است. آيات پيشين، نشاندهندة اين است كه هنگام ظهور اسلام، حادثهاي نو براي شياطين و حقايق و ابعاد آسماني آفرينش رخ داده است. 7. مرگ اساطير
با بستهشدن درهاي آسمان، نگاه مشركان به كثرتهاي طبيعي و زميني محدود ميشود و ديگر فرصتي براي زندگي دروغين ارباب انواع و خداوندگاران اسطورهاي باقي نميماند. خداوندگاران اسطورهاي در نگاه آلودة مشركان، دستاندركار تقدير و تدبير امور طبيعي و مادي هستند، و اين خداوندگاران در اثر تفسير نادرست و خطاي مشركان دربارة حقايق آسماني شكل ميگرفتند و با بستهشدن درهاي آسمان، فعاليت و آثار حقايق آسماني از نگاه و نظر مشركان غايب ميشود و با سلب فعاليت آنها، ياد، و خاطرة خداوندگاران اسطورهاي تا مدتي در فرهنگ و ادب عاميانه دوام ميآورد، و از آن پس، به مرور، ضعيف و ناتوان ميشود. تصوير خداوندگاران در تمثلات، مكاشفات و دريافتهاي كاهنان، مرتاضان و جادوگراني ريشه داشت كه به وساطت شياطين از منابع آسماني استفاده ميكردند. حال با قطع اين طريق، خاطرة آنان در حد حكايتها و داستانهايي باقي ميمانَد كه از پيشينيان نقل شده است يا آنكه آرزوها و اميال گويندگان و شنوندگان آنها را نمايش ميدهند. اساطير از آغاز، فاقد حياتي حقيقي هستند و زندگي آنان، حاصل تفسير نادرستي از كار مدبرات و فرشتگان الاهي است، و با غايبشدن موجودات آسماني، جايي براي تفسير دروغين آنان باقي نميماند. انساني كه از بارگاه قدس الاهي اعراض ميكند، در نخستين مرتبه در حجاب نفسانيت خود شهودي مشوش و معوج به حقايق آسماني مييابد. او در اين مرحله، تصوير خود را بين بتها و الاهههايي ترسيم ميكند كه در حجاب انانيت او پديد آمدهاند، و بر اساس همين تصوير نيز نظام فردي و اجتماعي زيست خود را سازمان ميدهد؛ بنابراين، در تداوم تاريخي شرك، اثري از حقايق آسماني در ظرف نگاه و ادراك انسان مشرك باقي نميماند. انسان در اين مرتبه، ناگزير به سوي تصوير نوي از خود و جهان گام برميدارد. در اين تصوير، از خداي واحد با از چهرة منسوخ و مهم مدبرات و مقدرات الاهي اثري نيست، و ابعاد آسماني وجود انسان به طور مطلق به بوتة نسيان و فراموشي سپرده ميشود. انسان نو نه آيت و نشانة خداوند است و نه فرعوني است كه نقاب الاههها و خداوندگاران پراكنده را بر چهره دارد. انسان پيشين اگر وجه الاهي را شهود نميكرد، حقايق كلي عقلي را شهود ميكرد و در مشاهدات برزخي خود، به اصنام و تمثلاتي مينگريست كه از آن حقايق عقلي خبر ميدادند و عالم طبيعت نيز در ذيل همان اصنام، تنظيم و تدبير ميشد. افلاطون با براهين عقلي خويش به اثبات مُثُل عقلاني ميپرداخت و شهود آن حقايق را علم حقيقي ميخواند. او از خير مطلق نيز سخن ميراند. در انديشة افلاطون، شواهد فراواني از توحيد است، و دستكم انديشة او ظرفيت فراواني براي تفسير توحيدي عالم دارد. مثال خير او اگر حقيقتي نامحدود و نامتناهي است، ديگر مُثُل، جز مدبرات او نميتوانند باشند. بدون شك درخشانترين و متعاليترين ابعاد تفكر يوناني در انديشة افلاطون فعليت يافته و بروز و ظهور داشته است. فرهنگي كه او در آن زندگي ميكند، فرهنگي است كه از توحيد بازمانده و صورتي به طور كامل اساطيري يافته است. زئوس، خداوند اَحَد و صمد نيست. او از اطلاق خود ساقط شده است و عالم، آينهدار كار فعل او نيست؛ بنابراين، توحيد افعالي، در معرض نگاه انسان اسطورهاي نيست. زئوس در رقابت با ديگر خداوندگاران به سر ميبرد و انساني يوناني نيز خليفة جامع الاهي و معلم ماسوا نيست؛ بلكه موجودي است كه در رقابت مزبور، سهم خود را از هستي تعيين ميكند. الاهة معبد «دلفي» پيام و كلام خود را از طريق كاهنة معبد به گوش مردمي ميرساند كه از او تقاضاي معلم و راهنما كردهاند و سقراط كه حكيمي نامآور بود، گفتار آن الاهه را كلام آسماني ميدانست و هنگامي كه الاهه، نام سقراط را براي تعليم مردم شهر شناساند، سقراط، جان خود را براي اجراي پيام او تقديم كرد. در لايههاي گوناگون تفكر يونان، نشانههاي فراواني از شهود حقايق عقلاني، يا دستكم دفاع از حقايق متافيزيكي وجود دارد. سقراط كه در مباحث مفهومي و نظري استاد بود، خود را حكيم و دانشمند نميخواند؛ بلكه دوستدار دانش، و فيلسوف ميناميد؛ زيرا او دانش حقيقي را ورود به حوزة حقايق عقلي و شهود آنان ميدانست. در زمان او، تمثلات برزخي نيز در اساطير عمومي و رايج مردم جايگاه معتبري داشت. با قطع ارتباط شرك با حقايق آسماني، تجربيات شيطانيِ صاحبان اساطير دربارة ابعاد متعالي هستي نابود ميشود، و از اين پس، ميراث دنياي اساطيري، چيزي فراتر از مجموعهاي مفاهيم حصولي نخواهد بود. تفكر عقلي نيز هنگامي كه پيوند خود را با مبادي آسماني و حقايق مجرد عقلي قطع كند و پايگاه شهودي خود را دربارة واقعيتهاي ثابت و ازلي از دست بدهد، ناگزير ريشة خود را در ابعاد و ساحتهاي نازل هستي، يعني در عالم مادي و طبيعي ميجويد و به اين ترتيب، مفاهيم عقلي نيز يا پندارهاي صرفاً ذهني معرفي ميشوند يا كوشش ميشود تادر حد افق شناختهاي حسي كاهش يابند؛ آنگاه داستانهاي اسطورهاي نيز ريشههاي وجودي خود را از دست ميدهد و ادبيات اجتماعي بشر در انتظار دنيايي جديد به سر ميبرد. 8. توحيد و شرك
انسان غريب و بيآشياني كه از خانة وجود و هستي حقيقي رانده و از توحيد بازمانده است، با ظهور اسلام، از نظر به ابعاد و ظرفيتهاي آسماني خود نيز محروم ميشود و از آن پس، ناگزير به سوي تصوير كاملاً منجمد و بيروح و در عين حال مضطرب و ناآرام از خود و جهان گام برميدارد. دنياي شرك كه اكنون بيش از گذشته به سوي كثرت رانده شده است تا مدتي از ذخاير تاريخي خود استفاده ميكند؛ اما دير يا زود بايد كار نو خود را آغاز كند و حاصل كار جديد نيز بدون شك، ترسيم تصوير نوي از انسان و جهان خواهد بود. تصوير جديد، پيش از همه ميتوانست در بخشي از دنيا شكل گيرد كه موانع كمتري براي آن وجود داشته باشد. مهمترين و جديترين مانع براي تكوين تفسير دنيايي عالم و آدم، حضور توحيد، و دومين مانع، تداوم عادات و ذخاير فرهنگي دنياي اساطير در فرهنگ عمومي مردم است. دنياي اسلامي نميتوانست محل ظهور و تكوين تصوير جديدي باشد كه انسان در نازلترين مراتب هبوط خود طالب آن است؛ زيرا اسلام، كانون درخشش توحيد است و نورانيت آن، همان مانع اساسي براي تكوين و گسترش تفسير مشركانه از هستي است. همانگونه كه كثرت، همة حقيقت نيست، بلكه تجلي و ظهور وحدت است، شرك نيز سرنوشت محتوم بشر شمرده نميشود. پيدايش مرحلة پاياني شرك در آخرالزمان در حاشية طلوع خورشيد اسلام بود؛ زيرا ظهور اسلام، منشأ راندهشدن شياطين از آسمانها شد. ظهور اسلام به معناي طلوع نام اسما و صفات الاهي است. در اين مقطع از تاريخ، هنگامي كه حق با نام اعظم خود تجلي ميكند، باطل، نهاييترين امكانات خود را به فعليت ميرساند و شرك در روند تاريخي خود، به پايانههاي هستي خويش نزديك ميشود و به اين ترتيب، در آخرالزمان مواجههاي جديد و تعيينكننده بين توحيد و شرك در ميگيرد. اسلام با ظهور خود، جديترين نزاع را با نفسانيتي آغاز ميكند كه در نهايتِ تيرگي تاريخي خود به سر ميبرد و قرآن كه كتاب منير و كلامي مصون از تحريف و تصرف شياطين جن و انس است، سنگر تسخيرناپذير اسلام در اين ستيز بزرگ تاريخي به شمار ميرود. قرآن كه تذكار قلوب و شفاي صدور آدميان است، جراحتهاي آسيبهاي مدامي را كه بر انديشه و عمل مؤمنان و مسلمانان در مواجهه با شرك پديد ميآيد، همواره درمان ميكند؛ به همين دليل، با تمام هجومي كه جبت و طاغوت در دوران غلظت و انباشتگي كفر و شرك به حريم مسلمانان داشتهاند، صبغة توحيد در انديشه و عمل آنان باقي مانده است و نور فطرت در جسم و جان آنان دوام ميآورد. مسلمانان در پناه قرآن و آموزههاي توحيدي آن، در نخستين رويارويي كه پس از پيروزيهاي سياسي نخستين با دنياي كفر و شرك دارند، عناصر مستعدي را كه در جان و فطرت آدمي ريشه دارد، از اسارت محيطهاي اساطيري و شركآلود رهايي بخشيدند و امكان تحرك و رشد آن عناصر را فراهم آوردند؛ بهطور مثال، در مواجهه با بقاياي فرهنگ يونان كه با انبوهي از اساطير و انديشههاي مشركانه آميخته بود، صرفاً عناصري عقلي كه در حكمت ادريسي انبياي سلف ريشه داشت، به حوزة فرهنگ و انديشة اسلامي راه يافت و اين مجموعه نيز در نخستين روزهاي حضور خود، در جستوجوي مبادي آسماني خويش به اثبات مُثُل و حقايق عقلاني ميپرداخت و نظام مدبرات الاهي را ترسيم ميكرد. فارابي در آثار خود، حكمت را به دانشي مفهومي كه در قالب قياسات برهاني و نظاير آن باشد، محدود نميدانست و ريشة آگاهي و معرفت را در افاضات عقلي ميجست و حكيم كامل را صاحب عقل ميدانست؛ كسي كه از قوة قدسيه و ارتباط و پيوند مستقيم با عالم عقول برخوردار است. او در نگاه خود در جستوجوي وحي الاهي است و در مدينة فاضلهاي كه ترسيم ميكند، امامت را پيش رو مينهد. حكمت مشأ با همة گرايشي كه به مسائل مفهومي دارد، از اثبات عالم عقول رويگردان نيست و بوعلي كه بيشترين رسالههاي خود را در معرفت نفس تنظيم كرده، به ناتواني دانش مفهومي و حصول عقليدر معرفت نفس انساني اعتراف كرده است و آگاهي به نفس را بر انديشة عمل مقدم ميداند. شيخ اشراق، سهروردي، در حكمت اشراقي خود، ضمن تصريح و شهودي بودن معرفت نفس، اتمام حكمت را به سلوك از عالم مادي و شهود حقايق آسماني دانسته است. او كه هبوط انسان را به معناي نزول از آسمان معنا ميداند و آدم را رانده شده از بهشت برزخي ميخواند، در هجرت و غربت انسان و نيز در ترسيم و وصف آسماني و الاهي آدميان، رسالههاي مكرري نگاشته است و سرانجام صدرالمتألهين در حكمت متعاليه با تفسير حشر نفوس و عقول، از حيات طيبة موجودات در نشر دوبارة آنها و فناي ذاتي مراتب گوناگون غيب و شهادت در پيشگاه احديت سخن ميگويد. به اين ترتيب، انديشة عقلي در كاوشهاي مستمر و پياپي دنياي اسلام به صورت شعلهاي فروزان، دستاندركار هدايت به سوي حياتي ميشود كه از سوي آگاهان به حشر يعني انبيا و اولياي الاهي تصوير و ترسيم شده است. .1 عضو هيأتعلمي مؤسسه آموزشي - پژوهشي امام خميني؛. O تاريخ دريافت: 8/4/81 O تاريخ تأييد: 15/4/81 .2 اعراف (7): 12. .3 همان. .4 عبدا جوادي آملي: تحرير تمهيدالقواعد، ص 769. .5 نسأ (4): 100. .6 حشر (59): 19. .7 صدوق، التوحيد، ص 142. دربارة شناخت مخلوقات به خداوند ر.ك: عبدا جواديآملي، رحيق مختوم، ج 1، بخش 3، ص 201، ج 2، بخش 4، ص 396 و ج 2، بخش 5، ص 312. .8 يس (36): 60 و 61. .9 تحريم (66): 8. .10 همان. .11 بقره (2): 37. .12 اول ما خلق ا العقل؛ نخستين چيزي كه خداوند سبحان آفريد، عقل است. (محمدباقر مجلسي: بحارالانوار، ج 1، ص 97) .13 انعام (6): 75. .14 شعرا (26): 78 - 82. .15 يونس (10): 78. .16 بقره (2): 170. .17 انبيأ (31): 52 و 53. .18 اعراف (7): 171 و 172. .19 محمدحسين طباطبايي: الميزان، ج 17، ص 125. .20 جن (72): 8 - 10.