واقعگرايي انتقادي
O اندرو كُلير O ترجمه: يارعلي كرد فيروزجائي اشاره
واقعگرايي انتقادي نهضتي در فلسفه و علوم انساني است كه با آثار روي بَسكار (RoyBhaskar) شروع شده است. واقعگرايي انتقادي مدعي است كه قوانين علي استعداد اشيا را كه در ساختارهايشان نهفته است بيان ميكنند، نه پيوندهاي ثابت و پايدارشان را كه در خارج از آزمايشها كمياباند. بنابراين تفسيرهاي پوزيتيويستي دربارة علم نادرستاند، اما رد و انكار تبيين علي عالَم انساني نيز نادرست است. واقعگرايي انتقادي معتقد است كه بيشتر «آنچه كه هست» وجود دارد تا «آنچه كه شناخته ميشود»، بيشتر نيرو وجود دارد تا كاربرد و استعمال نيرو؛ و بيشتر جامعه وجود دارد تا افرادي كه آنرا تشكيل ميدهند. واقعگرايي انتقادي اين ديدگاه رايج را رد ميكند كه تبيين همواره خنثا و بيطرف است - تبيين كردن ممكن است نقد كردن باشد. بسكار نخست «فلسفه علم» كلياش را «واقعگرايي استعلايي»(transcendental realism) ناميد (بسكار: 1978) و فلسفه علوم انسانياش را «طبيعتگرايي انتقادي» (critical naturalism) (بسكار: 1979). واژة «واقعگرايي انتقادي» با حذف [واژههايي از] اين دو عبارت بهوجود آمده است. اما بسكار و ديگر افراد اين نهضت اين واژه را به اين دليل پذيرفتند كه «انتقادي» مانند استعلايي حاكي از شباهتهايي با فلسفه كانت است، درحالي كه «واقعگرايي» دال بر تفاوتهايي با آن است. واقعگرايي انتقادي [بحث خود را] با اين پرسش استعلايي آغاز ميكند كه «چگونه آزمايشهاي آگاهيبخش ممكن هستند؟» كه متضمن اين پرسش است كه «چرا اين آزمايشها لازم و ضرورياند؟» يعني چرا ما نميتوانيم بر مشاهدات طبيعي و ارتجالي تكيه كنيم، بلكه بايد بهطور ساختگي موقعيتهاي آزمايشي را فراهم آوريم و چگونه اين آزمايشهاي ساختگي ميتوانند آنچه را كه بهطور طبيعي و ارتجالي در خارج از آزمايشگاه رخ ميدهد، آشكار كنند؟ پاسخ بسكار اين است كه آزمايشها تا آنجاكه ممكن است «نظامهاي بستهاي»(closed systems) را فراهم ميآورند كه به نظامهايي تعريف ميشوند كه در آنها چيزي مانند عليت هيومي عمل ميكند: هرگاه الف رخ دهد، ب [نيز] رخ ميدهد. در نظامهاي بسته ميتوانيم سازوكارهاي(mechanisms) ويژهاي از طبيعت را جدا كنيم و دقيقاً مورد مطالعه و بررسي قرار دهيم، اما در جاهاي ديگر [يعني] در نظامهاي باز كه جهان متشكل از آنها است، تعدادي از اين سازوكارها با هم حوادث را معين و مشخص ميكنند. نظامهايي كه از حيث تجربي نظامهاي بستهاي ميباشند، براي علم واجد ارزش ويژهاند، زيرا سازوكارهاي طبيعت را آشكار ميسازند، اما اين سازوكارها صرفاً به اين دليل مورد توجهاند كه در نظامهاي باز هم، كه تقريباً تمام جهان متشكل از آنها است، [يعني در] خارج از شرايط تصنعاً دست و پا شدة تجربي، عمل ميكنند. فقط ستارهشناسي بهخاطر فقدان نيروهايي كه بتواند اجرام آسماني را از مدارهاي آنها منحرف كنند، شباهتهايي با نظامهاي بسته در طبيعت دارد. براين مبنا، واقعگرايي انتقادي در طبيعت سه نوع ژرفا فرض ميكند و سه مغالطة متداول را كه از جهل به اين سه نوع ژرفا ناشي ميشود، تشخيص ميدهد. (1) نهتنها ممكن است بين محتويات آزمايش «(امر تجربي»the empirical) » و جريان بالفعل حوادث «(امر بالفعلthe actual) » تفكيك كرد، همانگونه كه رئاليسم فهم عرفي چنين ميكند، همچنين ميتوانيم «سازوكارهاي مولد»(generative mechanism) را در طبيعت تمييز دهيم كه حتي اگر بالفعل نباشند، واقعياند. نيروي جاذبه واقعي است، حتي وقتي كه سقف فرونريخته باشد. ناتواني در تشخيص اين حقيقت به «فعليتگرايي»actualism) )، [يعني] تلاش براي پيدا كردن قوانين در سطح امر بالفعل (پيوندها و روابط ثابت كه بهطور طبيعي و ارتجالي تحقق مييابند) ميانجامد. در مقابل اين گرايش، قوانين بايد بهمثابة استعدادها و تمايلات تحليل شوند: اجسام مستعداند تا در وضعيت سكون يا حركت يكنواخت در مسير مستقيم، باقي بمانند؛ آبجوي زياد رازكدار مستعد است كه شما را آرام و خواب كند؛ مؤسسات سرمايهداري مستعداند كه بزرگتر و كمتر شوند. (2) تعدد واقعي سازوكارهاي طبيعي زمينهاي است براي كثرت واقعيِ علومي كه آن سازوكارها را مورد مطالعه و بررسي قرار ميدهند. گرچه كه ممكن است يك نوع سازوكار بهوسيلة سازوكار ديگري تبيين شود (مثلاً سازوكارهاي زيستشناختي با سازوكارهاي شيميايي [تبيين ميشوند])، [اما] ممكن نيست كه اين نوع سازوكار به ديگري فروكاسته شود. طبيعت چندلايه است، داراي برخي لايههايي است كه ريشه در لايههاي ديگر و در حال ظهور پيدايش از آنها است؛ جريان [بالفعل و كنوني] حوادث متفاوت از جرياني است كه اگر فقط لايههاي مبناييتر وجود داشتند، تحقق مييافت. بنابراين تلاش براي فروكاستن علوم انساني به علوم طبيعي يا فروكاست علوم زيستشناختي به علوم فيزيكي شيميائي با ماهيت اين موضوع كنار گذاشته ميشود. (3) علم محصولي اجتماعي است؛ نتيجة كار تجربي است؛ اما سازوكارهايي را كه علم كشف ميكند در طبيعت مقدم بر كشفشان و مستقل از آن عمل ميكنند. بنابراين بايد «متعلق متعدي» - (transitive object of science) معرفتي كه علم بهدست ميدهد - و «متعلق لازم» آنراintransitive ) - object) واقعيتي كه علم دربارة آن است، كه مستقل از معرفت ما وجود دارد، و همواره ژرفاهاي كاوشناشدهاي براي علم دارد [از همديگر] تمييز دهيم. وقتي كه اين حقيقت مفهوم نشود ما در دام «مغالطة معرفتي»(epistemic fallacy) ميافتيم، مسائلي را كه راجع به آنچه كه وجود دارد، ميباشد به مسائلي فروميكاهيم كه دربارة آنچه ميتوانيم بدانيم، ميباشد. مفاهيمي مانند «جهان تجربي» دربرگيرندة اين مغالطهاند. ممكن است نتايج متعددي براي علوم انساني بهدست آيد. (1) بيشتر منازعات بين ديدگاههاي پوزيتيويستي و هرمنوتيكي، در هر دوسو، تفسيري پوزيتيويستي دربارة علم طبيعي را مفروض ميگيرند. بنابراين پوزيتيويستها انتظار دارند كه علوم انساني پيوندها و روابط ثابتي در عالم انساني بيابند، گرچه كه اين پيوندها و روابط در جهان طبيعت به اندازة كافي نادر و كمياباند؛ و هرمنوتيكباوران از فقدان چنين پيوندها و روابطي نتيجه ميگيرند كه علوم انساني در اصل و بنياد بيشباهت با علوم طبيعياند. يك تفسير واقعگراي انتقادي دربارة علم، طبيعتگرايي غيرتحويلي(non-reductive naturaism) را در علم انساني ممكن ميگرداند. (2) نظامهاي بسته را حتي بهنحو تصنعي نميتوانيم در علوم انساني ايجاد كنيم. بنابراين روش تجربي در اينجا نامناسب است. آنچه كه با اينجا تناسب بيشتري دارد، مهارتهاي كارآگاه مانندِ آن دانشمندان طبيعي است كه نظامهاي باز را مورد مطالعه و بررسي قرار ميدهند: زمينشناسان، مورخان طبيعي، هواشناسان. (3) ما چون انسان هستيم، در فعاليتهاي اجتماعي مفهوميشده(conceptualized) مان يك نقطة شروع حاضر و آماده براي علوم انساني داريم. اين نقطة شروع همان حقيقت(the truth) در هرمنوتيك است. چه براي اينكه اين دادهها خطاناپذير تلقي شوند و چه براي اينكه عملكردشان غيرعلي شمرده شوند، هيچگونه دليلي وجود ندارد. وقتي كه عليت هيومي را رد ميكنيم و پيدايش [لايهاي از واقعيت را از لاية ديگري] تصديق ميكنيم، ميتوانيم بپذيريم كه ادلة [توجيهگر] افعال ميتوانند علل آن افعال باشند - بلكه همچنين ميتوانيم بپذيريم كه آن ادله ممكن است توجيهات افعالي باشند كه عللشان در جاي ديگري است. ممكن است علوم انساني تفسيري و غيرفروكاهشي باشند، اما در عين حال بهنحو علي تبيينگر و ترميمكنندة ادراكات مشاهدهگرا باشند. (روانكاوي، زبانشناسي چامسكيوار و روايتهاي خاصي از ماركسيسم ظاهراً به بهترين نحو، متناسب با اين الگو هستند). اين نكته علوم انساني را بهطور بالقوه رهاييبخش ميسازد، از اين حيث كه علوم انساني ميتوانند توهمات گرفتاركننده را (همانطور كه روانكاوي مدعي آن است) با توهمات ناشي از پريشاني اجتماعي را تصحيح كنند (مقايسه كنيد با ماركس دربارة ايدئولوژي). در اين رابطه بسكار تصوير يك نقد تبيينگر را ارائه ميكند: برخي از باورها با تبيين حقيقي خودشان ناسازگاراند و از آنجا كه اين ناسازگاري دربارة باورهاي اخلاقي صدق ميكند، شكاف [بين] ارزش/ حقيقت محو ميگردد. دخالتهاي واقعگرايي انتقادي در مباحث راجع به رشتههاي خاص در علوم انساني شامل [مباحث] پاتمن(7891) (Pateman) دربارة زبانشناسي، ويل4891) (Will) و 1980) دربارة روانكاوي، كولير(9891) (Collier) دربارة ماركسيسم و سوپر(Soper) دربارة بومشناسي ميشود. . اين مقاله ترجمهاي از: 899. Critical Realism, in: Routledge Encyclopedia of Philosophy. Vol2. edited by1Collier, Andrew. .720-722Edward Craig. London: Routledge. PP.