پلوراليسم دينى: نقد، راهحل
محمد محمدرضايى• چكيده
اين مقاله بر آن است تا يكي از مسائل مهم در عرصه دينپژوهي و فلسفه دين، يعني پلوراليسم ديني را نقد و بررسي كند. پلوراليسم ديني ، بر آن است كه همه اديان، حداقل الاهي، حقانيت و نجاتبخشي يكسان دارند. در بحث پلوراليسم ديني، ابتدا، قرائتهاي گوناگون پلوراليسم ديني مطرح و سپس قرائت مورد تأكيد جان هيك طراح نظريه پلوراليسم ديني در جهان معاصر مشخص شده است. در ادامه، مبناي پلوراليسم ديني كه نظريه فنومن و نومن كانت در باب شناخت است، مورد انتقاد قرار گرفته و اثبات شده كه پذيرش چنين مبنايي مستلزم قبول لاادريگرايي در باب شناخت واقعيت است؛ سپس مبناي ديگر پلوراليسم ديني يعني تجربه ديني، بررسي شده و ضمن پاسخ به اشكال جان هاسپرز درباره تجربه ديني، اصل تجربه ديني به صورت منبع شناخت مورد قبول قرار گرفته و راهحل مناسب براي اين تفاسير متفاوت ارائه شده است كه با پلوراليسم ديني جان هيك تفاوتهايي دارد. در پايان، ديدگاه قرآن و روايات اسلامي در باب رؤيت خدا مطرح شده است. واژگان كليدي:
پلوراليسم ديني، حقانيت، نجاتبخشي، تجربه ديني، فنومن، نومن، جان هيك، تكثر ديني، رؤيت خدا، تجربه عرفاني امروزه، تبيين تكثر اديان، يكي از مسائل مهم در عرضه فلسفه دين و دينپژوهى است. ما همه با اديان اسلام، مسيحيت، يهوديت، آيين بودا، هندو و... تا اندازهاى آشنا هستيم و پرسش اساسى در اين باره اين است كه آيا همه آنها، حقانيت و نجاتبخشى مساوى دارند يا اين كه يكى از آنها حق و نجاتبخش، و بقيه باطل و غيرنجاتبخش هستند يا اينكه هر كدام، فقط بهرهاى از حقيقت دارد و هيچ كدام حق مطلق نيست. براى تبيين كثرت دينى، بهطور معمول سه مكتب فكرى به نامهاى انحصارگرايى، شمولگرايى و پلوراليسم وجود دارد كه به صورت مختصر به توضيح آنها خواهيم پرداخت تا جايگاه پلوراليسم دينى روشنتر شود؛ زيرا توجه اصلى اين مقاله، نقد و بررسى پلوراليسم دينى است. أ. انحصارگرايى
انحصارگرايى بر آن است كه فقط يك دين حقانيت كامل دارد و بقيه اديان، هر چند ممكن است بهرهاى از حقانيت داشته باشند، حق مطلق نيستند. همچنين نجاتبخشى، يعنى برخوردارى از سعادت جاودان در بهشت الاهى، مطلقاً به پيروان واقعى آن دين حقيقى واحد منحصر است؛ البته برخى از اديان انحصارگرا مانند اسلام با شرايطى، پيروان اديان ديگر را اهل نجات مىدانند. يهوديت، مسيحيت و اسلام هر كدام ادعاى حقانيت انحصارى دارد. براى قرنهاى متمادى، بيشتر مسيحيان اين مسأله را مسلّم مىگرفتند. كليسا در اعلاميه شوراى فلورانس (1435- 1438)، با صراحت اظهار كرد كه هيچ كسى خارج از كليساى كاتوليك نمىتواند در حيات ابدى سهيم باشد. آنها گرفتار آتش جهنم خواهند شد، مگر اين كه قبل از مرگ به كليسا ملحق شوند؛ هر چند امروزه، اين نوع گرايش تضعيف شدهاست و بيشتر مسيحيان، پيروان اديان ديگر را نيز اهل نجات مىدانند. اسلام در جايگاه كاملترين و واپسين دين الاهى، بر آن است كه حقانيت و نجاتبخشى مطلق دارد و همه اديان قبل از خود را هم تأييد ميكند و هم اعلام مىدارد كه آنها تحريف شدهاند. اسلام بر اين ادعاى خود، قرآن را به صورت معجزه جاويدان، دليل حقانيت خود ذكر مىكند و اعلام مىدارد كه اگر كسى در اين باره ترديدى دارد، آيه و سورهاى مثل قرآن بياورد. وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ (بقره (2): 23). و اگر درباره آن چه بر بنده خود (= پيامبر) نازل كردهايم، ترديد داريد، دستكم يك سوره همانند آن بياوريد. قرآن در آيه ديگر براى تشخيص ادعاهاى پيامبر، مردم را با صراحت به تفكر و تعمق در خود قرآن دعوت مىكند كه اگر از جانب غيرخدا بود، در آن اختلاف فراوانى مىيافتيد. أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً (نساء (4): 82). آيا در معانى قرآن نمىانديشند؟ اگر از جانب غيرخدا بود ، بهطور قطع در آن اختلاف بسيارى مىيافتند . همچنين قرآن براى نجاتبخشى مطلق خود مىفرمايد. فَإِن آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهتَدَوا (بقره (2): 137). اگر آنان]يهود و نصارى[ به آنچه كه شما به آن ايمان آوردهايد، ايمان آورند، هدايت مىيابند؛ البته ممكن است، اديان گوناگون هر كدام ادعاى انحصارگرايى كنند، ولى انسان در چنين وضعي براى گزينش دين حق و نجاتبخش بايد به ادلّه اديان انحصارگرا مراجعه، و با معيارهايى كه در اختيار دارد، آنها را ارزيابى كند. هر كدام كه قوت و استحكام بيشترى داشت، آن را برگزيند. قرآن در اينباره مىفرمايد. فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ (زمر (39): 18). پس بشارت ده به آن بندگان من كه: به سخن گوش فرا مىدهند و بهترين آن را پيروى مىكنند . همچنين در آيه ديگر مىفرمايد: قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (نمل (27): 64). بگو: اگر راست مىگوييد، برهان خويش را بياوريد. اشكال ديگر در انحصارگرايى دينى كه برخى از متفكران مغرب زمين مطرح كردهاند، آن است كه انحصارگرايى به نحو تلويحى، رحمت واسعه خداوند را انكار مىكند؛ يعنى فقط پيروان خاص آن دين اهل نجات هستند و بقيه افراد پيروان اديان ديگر كه از آن دين پيروي نمىكنند، گرفتار عذاب ابدى خواهند شد. چگونه امكان دارد خدايى كه رحيم و رحمن است، فقط تعداد محدودى از انسانها را به بهشت ببرد و بقيه افراد يعنى اكثر انسانها را به عذاب ابدى گرفتار سازد؟ در پاسخ اين اشكال به اختصار مىتوان گفت كه از ديدگاه اسلام كه خود را يگانه دين حقيقى مىداند، رحمت خدا بر همه افراد گسترده است: « وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ (اعراف (7): 156)؛ و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است». اين طور نيست كه اكثر انسانها گرفتار عذاب ابدى شوند؛ زيرا آنها از نظر اسلام، مستضعف فكرى هستند كه حجت بر آنها تمام نشده است و فقط كسانى به عذاب ابدى گرفتار مىشوند كه حجت بر آنها تمام شود؛ ولى باز از سر عناد و آگاهى، راه خطا را بپيمايند. قرآن در اين باره مىفرمايد: وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً (اسراء (17): 15). ما تا پيامبرى برنينگزيم، به عذاب نمىپردازيم. همچنين شهيد مطهرى درباره وجود افراد مومن ميان اهل كتاب مىگويد: شما اگر به همين مسيحيت تحريف شده نگاه كنيد و برويد در دهات و شهرها. آيا هر كشيشى كه مىببين ي د آدم فاسد و كثيفى است؟ والله ميان همينها، صدى هفتاد و هشتادشان، مردمى هستند با يك احساس ايمان و تقوى و خلوصى كه به نام مسيح و مريم، چقدر راستى و تقوى و پاكى به مردم دادهاند. تقصير هم ندارند. آنها به بهشت مىروند. كشيش آنها هم به بهشت مىرود. ( مطهرى، 1375 : ص 427) . بنابراين از ديدگاه اسلام حقانيت و نجاتبخشى مطلق، منحصر به اسلام است ولى در مورد اديان ديگر، برخى از عقايد آنها حق ولى تمام آموزههاى آنها به علت تحريف شدن، حق نمىباشند و همچنين اكثريت پيروان اديان به علت عدم اتمام حجت بر آنها، ممكن است اهل بهشت باشند. ب . شمول گرايى
شمولگرايى بر آن است كه يك دين خاص، حق مطلق است كه پيروان آن به نجاتبخشى نائل ميگردند، اما برخلاف انحصارگرايى معتقد است كه نجاتبخشى منحصر به دين حق مطلق نيست بلكه پيروان ساير اديان نيز مىتوانند به نجاتبخشى يا به سعادت جاودانه در بهشت نايل گردند. از آنجا كه خاستگاه اين نگرشهاى فكرى در جهان مسيحيت است مثالها نيز از مسيحيت برگرفته مىشود. مطابق نگرش اين شمولگرايى مثلاً دين مسيحيت از حقانيت و نجاتبخشى برخوردار است، اما كسانى كه حتى نام عيسى و مرگ فديه وار و سلطنت او را هم نشنيدهاند مىتوانند به سعادت جاودانه نائل شوند و به تعبير كارل رانر متكلم برجسته كاتوليك، غيرمسيحيان مىتوانند حتى بدون آگاهى خود، مسيحيان گمنام ناميده شوند. (Peterson, ... ,1991: P,228) شمولگرايى امروزه گستردهترين ديدگاه پذيرفته شده در ميان متكلمان مسيحى و رهبران كليسا است شمولگرايى براى آنها اين مزيت را دارد كه از يك سو حقانيت منحصر به فرد دين مسيحيت را اثبات مىكند و از سوى ديگر اين نتيجه غيرقابل قبول را در برندارد كه همه غيرمسيحيان به جهنم مىروند. اما آيا اين نگرش يك نگرش واقعگرايانه از تكثر دينى است.اگر اين نگرش را پيروان هر دينى در مورد دين خود بهكار برد و پيروان ساير اديان را مثلاً مسلمانان گمنام يا هندوهاى گمنام و.. بداند. تعابير درستى بهكار بردهاند؟ يعنى پيروان اديان ديگر از اين نامگذارى خشنودند؟ به نظر مىرسد كه اين نامگذارى نوعى اهانت در مورد پيروان اديان ديگر است. پيروان هر دينى مىتوانند دين خود را دين حق و معيار و پيروان ساير اديان را پيروان گمنام آن دين معرفى نمايند. اما آيا اين نگرش مىتواند تبيين درستى از تكثر دينى باشد؟ آيا اين نگرش بر اصول معرفتشناسى صحيحى استوار است؟ آيا اين نگرش بر ديدگاه غيررئاليستى در باب شناخت مبتنى نيست كه ما راهى براى شناخت درست جهان خارج در دست نداريم؟ به نظر مىرسد كه اگر شمولگرايى در مورد همه اديان جارى شود به ناگزير ديدگاه معرفتشناسانه آن، بايد غيررئاليستى باشد، يعنى اين كه راهى براى كشف حقايق خارجى در دست نيست و مدافعان شمولگرايى دينى به نظر نمىرسد كه چنين مبنايى را براى ديدگاه خود برگزينند. اگر كسى در امر شناخت بر آن باشد كه در خارج از ما واقعياتى وجود دارند.
ما مىتوانيم آن واقعيات را در حد توانايى قواى ادراكى خود بشناسيم و معيارهايي براى تشخيص شناخت صحيح از ستقيم وجود دارد، آيا براساس پذيرش چنين اصولى، باز مىتوان نگرش شمولگرايانه را در مورد همه اديان سارى و جارى دانست. اگر مىتوانيم جهان خارج از خود را بشناسيم و مثلاً بگوييم الان روز است، ديگر نمىتوان ادعاهاى ديگر را كه مطلبى خلاف آن مىگويند، بپذيريم؛ بنابراين فقط آموزههاى شناختى يك دين حقانيت دارد، نه اين كه آموزههاى بعضاً متعارض همه اديان يكسان درست باشند. مطالب پيشين، در باب جنبه شناختارى حقانيت شمولگرايى بود. اما در جنبه نجاتبخشى آن مىتوان گفت مىتوان به حقانيت دين خاصي اعتقاد داشت؛ ولى پيروان ساير اديان را نيز با شرايطى اهل نجات دانست؛ اما بايد توجه داشت كه از جنبه شناختى فقط يك دين حق وجود دارد؛ يعنى شمولگرايى در مورد يك دين خاص جارى مىشود، نه در مورد همه اديان. اگر هم اديان بخواهند چنين نگرشى را به كار ببرند، در آن صورت با شكلى از پلوراليسم دينى مواجه خواهيم شد كه همه اديان، خود را حق، و پيروان ساير اديان را نيز اهل نجات مىپندارند. در آن صورت، همه اديان حقانيت مساوى خواهند داشت؛ يعنى شمولگرايى سرانجام به پلوراليسم دينى ميانجامد؛ اما اگر شمولگرايى در مورد يك دين خاص خارجى شود، در آن صورت، آن دين بايد بتواند حقانيت آموزههاى خود را به اثبات برساند؛ يعنى ادلّهاي قانعكننده ارائه دهد كه افراد به لحاظ عقلانى به پذيرش آن ملزم باشند؛ بنابراين، پيش از هر چيزى بايد دربارة صحت و سقم آن آموزهها بحث و بررسى كرد.
ج . پلوراليسم دينى
پلوراليسم دينى ديدگاهى است كه مىخواهد براى حقانيت، نجاتبخشى و اعتبار همزمان همه اديان راهى بيابد و مدعى است كه اين راه را يافته و به تبيين قابل قبولى از مسأله رسيده است. پلوراليسم دينى مىتواند چهرهها و قرائتهاى گوناگوني داشته باشد؛ البته بحث ما در باب پلوراليسم دينى به ديدگاه جان هيك محدود ميشود كه در دوره معاصر منادى آن است. پلوراليسم دينى جان هيك مىتواند به صورتهاى مختلفى جلوهگر شود: 1. يكى از معانى پلوراليسم دينى، آن است كه مسيحيان بايد با غيرمسيحيان با تسامح برخورد كنند. در اصطلاح به اين كثرتگرايى دينى، «كثرتگرايى دينى هنجارى»(Normative religious pluralism) يا «كثرتگرايى دينى اخلاقى» گفته مىشود. 2. دومين وجه كثرتگرايى دينى جان هيك به پلوراليسم نجات مربوط است. براساس اين ديدگاه، همه پيروان اديان، اهل نجات(salvation) هستند؛ يعنى همان طور كه مسيحى مىتواند به نجات عيسوى نائل شود، پيروان اديان ديگر نيز مىتوانند به اين نجات نائل شوند؛ البته پلوراليسم در نجاتبخشى مىتواند براى پلوراليسم اخلاقى پشتوانه مناسبى باشد. اگر مسيحيان بر آن باشند كه پيروان اديان ديگر نيز اهل نجاتند، بهتر مىتوانند با تسامح و عطوفت با آنها برخورد كنند. آثار اوليه جان هيك در باب كثرتگرايى دينى بر كثرتگرايى دينى اخلاقى و كثرتگرايى دينى نجاتبخشى متمركز بود؛ ولى آثار متأخر او مركز توجه خود را به وجه ديگر كثرتگرايى دينى يعنى كثرتگرايى دينى معرفتشناختى معطوف كرده است. 3. سومين وجه كثرتگرايى دينى جان هيك به پلوراليسم معرفتى يا پلوراليسم در حقانيت مربوط ميشود. براساس اين نگرش، دعاوى اديان گوناگون، بهطور يكسان حقانيت دارند. در اين بحث، بيشتر بر اين نوع پلوراليسم دينى توجه داريم. جان هيك اين وجه از پلوراليسم را بر حسب تجربه دينى شلايرماخر و نظريه نومن و فنومن كانت توجيه مىكند. به تعبيرى، بهترين مبناى فلسفى توجيه اين رويكرد، ديدگاه شلايرماخر در باب تجربه دينى و نظريه كانت در باب فنومن و نومن است؛ البته منظور جان هيك از اين نوع پلوراليسم، اين نيست كه همه آموزههاي اديان مختلف درست هستند؛ زيرا او با صراحت اعلام مىكند كه برخى از تعاليم سنتى مسيحيت (بهويژه آموزههاى مربوط به تجسم و نجات انحصارى مسيحيان مؤمن) نادرست است. اصلاح كامل اعتقادات مسيحى مستلزم رد آنها است؛ بلكه او مىخواهد ادعا كند كه بهرغم ناسازگارى ظاهرى ميان آموزههاي مهم اديان بزرگ همه آنها مىتوانند از يك جهت درست باشند (لگنهاوسن، 1379: ص 34 و حسينى، 1382: ص 130). اكنون كه معناى پلوراليسم دينى تا اندازهاى روشن شد، به بررسى يكى از مبانى فلسفى پلوراليسم، يعنى نظريه فنومن و نومن كانت ميپردازيم كه خود مبناى تجربه دينى است. بررسى نظريه فنومن و نومن كانت:
پلوراليسم بر تجربه دينىمبتني، و تجربه دينى هم مواجهه با الوهيت معنا شده است. بعضى متدينان هر كدام با فرهنگى خاص با الوهيت مواجه مىشوند و تفسيرى خاص از الوهيت ارائه مىدهند. مدافعان تجربه دينى بر آن هستند كه آموزههاى دينى برگرفته از تجربه و مواجهه هستند؛ حتى مناسك دين نيز در همين تجربهها ريشه دارند؛ بنابراين، مبناى محورى اديان، تجربههاى دينى است، نه عقايد و آموزههاى آنها؛ از اين رو تعارض آموزههاى اديان مانند اعتقاد به خداى شخصى و واحد مسلمانان و اعتقاد به تثليث مسيحيان و اعتقاد به خداى غيرشخصى بودائيان، مسأله مهمى نيست؛ بلكه مهم مواجهه با الوهيت است و عقايد جنبه فرعى دارد. جان هيك با الگوبردارى از ديدگاه كانت در معرفتشناسى به توجيه باورهاى متعارض اديان مىپردازد. اين ديدگاه كانت را در باب معرفت بهويژه فنومن و نومن كه مبناى فلسفى پلوراليسم شده به اجمال توضيح مىدهيم (Hick, 1990, P 117; 1989, P 167). كانت بر آن است كه معرفت، تركيبى از ماده و صورت است. ماده معرفت از طريق تجربه و احساس تجربى حاصل مىشود و صورت معرفت از طريق مقولات ذهنى است كه بر ماده خارجى تحميل مىشوند. كانت ترديدى نداشت كه جهان آنگونه كه به نظر ما مىرسد، واقعيت نهايى نيست. او بين واقعيت پديدارى يا جهان فنومن يا جهان آنگونه كه ما آن را تجربه مىكنيم و واقعيت نومنى كه كاملاً واقعيت معقول و غيرحسى است (و به تعبيرى جهان آنگونه كه در واقع و نفسالامر وجود دارد)، تمايز مىنهد؛ بنابراين، واقعيات خارجى دو ساحت دارند: 1. ساحتى از شىء كه براى قواى ادراكى ما ظاهر مىشود؛ 2. ساحتى از شىء كه براى ما نمايان نمىشود. اگر ما داراى شهود عقلى يا داراى قوهاى بوديم كه اشيا را همانطور كه در واقع وجود دارند درك مىكرديم مىتوانستيم نومن را درك كنيم؛ ولى ما هرگز از ادراك غيرحسى تجربهاى نداريم. همه اشيايى كه ما از آنها آگاه هستيم، حسى هستند؛ امّا هنوز اين امر را مىدانيم كه واقعيتي در خارج مستقل از ما به نام واقعيت نومنى وجود دارد كه علت واقعيات پديدارى است. اين واقعيتي محصول و ساخته ذهن نيست؛ بلكه ذهن فقط صورتهاى خود را بر مادّه خارجى يا كثرات تجربه تحميل مىكند؛ بنابراين، ما واقعيت خارجى را آنگونه كه براى ما ظاهر مىشود درك مىكنيم، نه آنگونه كه در واقع و نفسالامر وجود دارد؛ از اين رو واقعيت نومنى يا شىء فى نفسه، علم ما را افزايش نمىدهد؛ بلكه يادآور محدوديت شناخت ما است (Ibid, P, 289; Stump, 1988, P 309). بيان اين نكته شايسته است كه بر اساس عقيده كانت، تمام صورتهاى ذهنى انسانها يكسان و ثابت است؛ از اين رو شناخت آدميان، مشابه هم است. جان هيك، از نظريه كانت در باب فنومن و نومن الگوبردارى مىكند و آن را در مورد تجربه دينى به كار مىگيرد. او مىگويد: آدميان در تجربه دينى خود با واقعيت مطلق مواجه مىشوند؛ امّا ادراكات و تصورات آدميان از اين واقعيت مطلق، متعدد و گوناگون است. فرهنگ و زمينههاى فكرى و ذهنى انسانها در تفسير واقعيت مطلق نقش دارد؛ بنابراين اديان مختلف، تفسيرها و صورتهاى گوناگوني از واقعيتهاى مطلق را گزارش مىدهند. آنها در واقع يك حقيقت واحد را تجربه مىكنند؛ ولى تفسيرهاى آنها گوناگون و برخاسته از فرهنگ و عادات و رسوم خاص آنان است (هيك، 1381: ص 279)؛ بنابراين، به نظر جان هيك، واقعيت مطلق همان واقعيت نومنى و معقول است؛ اگرچه اين واقعيت نومنى بر حسب پيشزمينهها و فرهنگ خاص هر قوم و فردى به صورتهاى مختلف جلوه مىكند. پيروان اديان گوناگون نبايد بگويند كه واقعيت مطلق يا به تعبيرى «خدا» در واقع داراى همان صفاتى است كه آنها درك كردهاند. آنها فقط بايد بگويند كه خدا اينگونه براى ما ظاهر شده است و كارايى و اعتبار اين تفسيرها در مطابقت آنها با واقع نيست؛ بلكه آنها در واقع استعاراتى هستند كه اعتبارشان منوط به كارايى آنها در متحول و رستگار ساختن انسانها است. جان هيك در اين باره به روشنى مىگويد: ديدگاه من در خصوص پلوراليسم دينى آن است كه باورهاى بزرگ دينى جهان به روشهاى مختلف شامل تصورات و ادراكات متعددى از حقيقت مطلق يا غايى هستند؛ بدين جهت واكنشهاى مختلفى درباره آن ابراز مىدارند. همچنين درون هر كدام از سنتهاى دينى، تبديل خودمحورى به خدامحورى در انسان تحقق دارد و اين امر در همه آنها يكسان است؛ پس اديان بزرگ را بايد فضاهاى آخرت مدارانه يا راههايى دانست كه مردان و زنان جهان مىتوانند از طريق آنها به رستگارى و نجات و كمال راه يابند (Hick, 1985: P 47). همچنين او در جاى ديگر مىگويد: پلوراليسم دينى يعنى قبول اين نگرش كه تبديل انسان از وجودى خودمحور به وجود خدامحور به راههاى گوناگون در اديان بزرگ تحقق دارد. به عبارت ديگر فقط يك راه نجات و رستگارى وجود ندارد؛ بلكه راههاى متعدد و متكثرى در اين زمينه موجود است (Ibid: P 43). براساس مطالب جان هيك مىتوان نتيجه گرفت كه گوهر دين، آموزهها و اعتقادات نيست؛ بلكه متحول كردن شخصيت انسانها است. آموزهها هم براى اين كه صادق باشند، لازم نيست با واقع منطبق باشند؛ بلكه تا زمانى كه بتوانند ديدگاهها و الگوهاى ما را براى زيستن متحول سازند، صادق هستند. جان هيك، بيش از آن كه به حقايق كلامى تعلق خاطر داشته باشد، به جنبههاى وجودى و تحول آفرين دين تعلق خاطر دارد؛ بنابراين، مهم فقط اعتقادات فرد نيست. اعتقادات نوعى فرافكني تجربيات، فرهنگ و مقولات فاهمه آن فرد در قالب اسطورهها بر واقعيت غايى است؛ از اين رو تلاش برخى از متدينان براى دعوت و الزام همگان به يك دين واحد، تلاشى بىمعنا است. مهم اين است كه واقعيت غايى و نهايى، ما را چنان تحت تأثير قرار دهد كه متحول شويم (پترسون، 1376: ص 409). جان هيك در مقام مقايسه و تطبيق نظريه خود با كانت مىگويد: درست است كه به نظر كانت، معرفت، از تعامل مقولات ذهنى با واقعيت خارجى به دست مىآيد، ولى از ديدگاه كانت، اين تحولات در همه اذهان بشرى ثابت هستند؛ بنابراين، فهم آدميان از امر واقع، مطلق و ثابت است؛ اما در نظريه هيك، فهم آدميان از امر واقع، ثابت و مطلق نيست؛ بلكه بر حسب فرهنگ و پيشزمينههاى افراد فرق مىكند؛ بنابراين، فهم انسان از واقعيت مطلق، متكثر است. كانت و هيك هر دو در اين عقيده مشتركند كه در خارج واقعيتى به نام نومن وجود دارد كه ما فقط تا حدى آن را مىشناسيم كه براى ما پديدار مىشود؛ ولى اين تمام حقيقت نومن نيست. هيك، تحت تأثير نظريه فنومن و نومن كانت، معتقد است كه در خارج واقعيت نهايى مطلقى وجود دارد كه افراد در اديان گوناگون از آن واقعيت نهايى تفسيرهاى مختلفى ارائه مىدهند. در اسلام، اين واقعيت با عنوان «اللَّه» تفسير مىشود. در دين مسيحيت از آن با عنوان «خداى پدر»(و در شكل تثليث) و در دين يهود با عنوان «يهوه» و در بعضى سنتهاى هندى با عنوان «ويشنا» تعبير مىكنند. همه اين تصاوير از واقعيتهاى مطلق در حد ساحت پديدارى درستند؛ ولى هيچ يك از اين تفسيرها بهطور كامل با واقعيت مطلق منطبق نيست. هيك در اين مورد از داستان معروف مردان كور و فيل استفاده مىكند: براى گروهى از مردان كور كه هرگز با فيل مواجه نشده بودند، فيلى آوردند. يكى از ايشان پاى فيل را لمس كرد و گفت كه فيل يك ستون بزرگ و زنده است! ديگرى خرطوم حيوان را لمس كرد و اظهار داشت كه فيل، مارى عظيم الجثه است! سومى عاج فيل را لمس كرد و گفت كه فيل شبيه به تيغ گاو آهن است، الى آخر... ؛ البته همه آنها درست مىگفتند؛ امّا هر كدام صرفاً به يك جنبه از كل واقعيت اشاره مىكردند و مقصود خود را در قالب تمثيلهاى بسيار ناقص بيان مىداشتند (پترسون و ...، 1376: ص 407). به نظر هيك، ما هم مثل آن مردان كور نمىتوانيم به واقعيت مطلق دست يابيم؛ زيرا در بند مفاهيم شخصى و فرهنگى خود گرفتار آمدهايم يا به تعبيرى ديگر، هيچ مفهوم انسانى را نمىتوان به آن واقعيت مطلق اطلاق كرد. همچنين هيك معتقد است كه آموزهها و تفسيرهاى اديان گوناگون گوهر دين نيستند؛ بنابراين، نبايد بر آنها بيش از اندازه تأكيد كرد. آموزههاى دينى را نبايد همچون نظريات علمى، صادق يا كاذب دانست. اين آموزهها تا زمانى كه بتوانند ديدگاههاى ما را براى زيستن متحول سازند، صادقند. اگر آموزههاى ظاهراً متناقص اديان گوناگون را حقايق حاكى از زيستن بدانيم، اين آموزهها اغلب سازگار به نظر خواهند رسيد. ما حصل ديدگاه هيك اين است: واقعيت مطلق كه واقعيت نومنى در نظر گرفته شده است، خود را در فرهنگهاى مختلف به گونههاى مختلفى ظاهر مىسازد كه تمام اين تفاسير به ظاهر مختلف از اين واقعيت مطلق, مىتواند درست باشد به شرطى كه آن تفاسير را فقط در حد پديدار بدانيم؛ يعنى كه آن واقعيت فىنفسه براى آنها اين طور ظاهر شده است؛ ولى اگر سنتهاى مختلف دينى، دعاوى خود را به واقعيت فىنفسه حمل كنند و بگويند كه واقعيت فىنفسه در واقع چنين است، امر خطايى را مرتكب شدهاند و همه آنها كاذب هستند. بر اساس اين ديدگاه، تناقضآميز نيست كه فرض كنيم واقعيت پديدارى اسلام از امر واقع، شخصى و واحد، و واقعيت پديدار مسيحيت، تثليث است و واقعيت پديدارى اديان هندى، غيرشخصى است؛ در صورتى كه واقعيت فىنفسه نه واحد است و نه تثليث و نه شخصى و نه غيرشخصى.(Quinn, 1998: P 260) همانطور كه ملاحظه شد، هيك تحت تأثير واقعيت فنومن و نومن كانت، ديدگاه پلوراليستى خود را در باب دين تفسير مىكند. اكنون از اين نكته بحث ميكنيم كه آيا نظريه فنومن و نومنى كانت مىتواند مبناى مستحكمى براى نظريه پلوراليستى كانت باشد. نقد و بررسى
كانت با ارائه نظريه فنومن و نومن در باب واقعيت، گرفتار تناقض، و جان هيك نيز به تبع آن همينگونه گرفتار شد. كانت با طرح فلسفه نقادى خود، بر آن بود كه عقل نظرى توانايى آن را ندارد كه به بحث و بررسى درباره موجودات غيرحسى بپردازد. او ضد اين ادعاى عالمان ما بعدالطبيعه كه فرض مىكردند عقل آدمى مىتواند به اسرار واقعيت نهايى دست يابد، عكسالعمل نشان داد. استدلال او اين بود كه ساختار ذهن چنان است كه هرگز نمىتواند به خارج از قلمرو حسى يا قلمرو فنومن يا پديدارها گام بردارد و درباره آن به فكر و استدلال بپردازد. ذهن همواره در حوزه تجربه كارايى دارد.كانت همچنين اعتقاد داشت كه افزون بر جهان تجربه يعنى جهان پديدارى، جهانى وجود دارد به نام جهان نومنى كه در وراى جهان پديدارى است. جنبه نومنى هر شىء چيزى است كه شىء در واقع وجود دارد. ما در واقع فقط ظاهر يك سيب را تجربه مىكنيم، نه اين كه سيب در واقع چگونه است؛ امّا اين اندازه مىتوانيم درك كنيم كه وراى قرمزى سيب چيزى وجود دارد كه اين قرمزى را دارد و اين كه اين رنگ قرمز متعلق به آن است و آن شى فىنفسه علت پديدارها است؛ البته ما مىتوانيم بگوييم كه افزون بر ظاهر سيب قرمز، شىء فىنفسهاى وجود دارد كه رنگ قرمز به آن مربوط ميشود؛ ولى هرگز نمىتوانيم درباره اين شىء فىنفسه شناخت بيابيم؛ زيرا مقولات ذهن فقط هنگامى كاربرد درست دارند كه در حوزه پديدارها يعنى امور تجربى يا زمانمند و مكانمند به كار گرفته شوند و چون شىء فىنفسه را نمىتوانيم از طريق حواس احساس كنيم نمىتوانيم درباره آن معرفتى داشته باشيم. از آنجا كه واقعيت نهايى به نظر كانت شىء فىنفسه است، بيان اين كه ما نمىتوانيم درباره آن شناخت داشته باشيم، بدين معنا است كه نمىتوانيم در باب واقعيت شناخت يابيم. هنگامى كه ديدگاه كانت را در باب فنومن و نومن به دقت بررسى ميكنيم، تناقض آشكارى را در بيان او در باب شىء فى نفسه ميبينيم چگونه ممكن است چيزى وجود داشته باشد؛ در حالى كه ما درباره آن هيچ شناختى نداشته باشيم؟ آيا همين كه مىگوييم شىء فىنفسه وجود دارد، همين وجود داشتن، خود نوعى شناخت نيست؟ همچنين كانت بر آن بود كه نومن و شىء فىنفسه، علت پديدارها و احساسهاى خاص ما است. بر اين اساس بايد موجود باشد؛ پس همين كه مىگوييم نومن وجود دارد و علت پديدارها است، خود نوعى شناخت شمرده ميشود؛ البته كاربرد مفهوم وجود و علت در باره نومن، با اعتقاد كانت متعارض است كه كاربرد مقولات فاهمه را به اشياي حسى منحصر مىكند. در واقع قوىترين استدلال كانت ضد عالمان ما بعدالطبيعه پيشين اين بود كه آنان مفهوم وجود را به غلط در مورد موجودات و واقعيات وراى تجربه حسى به كار بردهاند. اكنون مشاهده مىكنيم كه خود نيز مقوله «وجود» و «علت» را در مورد واقعيت غيرحسى كه همان واقعيت نومنى باشد، به كار برده است؛ بنابراين، فلسفه نقادى خود را نقض كرده است. براساس آنچه گفته شد، فرض واقعيت نومنى در مقابل واقعيت فنومنى، فرض درستى نيست و نقض فلسفه خود كانت است. جان هيك نيز چون مبناى فلسفى پلوراليسم دينى را نظريه فنومن - نومن كانت دانسته، با همين تناقض و ناسازگارى مواجه شده است. هيك مىگويد: واقعيتى نهايى يا غايى يا فىنفسه وجود دارد كه بر انسانها پديدار مىشود و هر دينى (و بهتر است بگوييم پيروان هر دينى) اين واقعيت نهايى را با توجه به فرهنگ خود به گونهاى تفسير مىكنند؛ ولى هيچ دينى نبايد مفهوم و عقيده خود را به آن واقعيت فى نفسه نسبت دهد. اگر همانطور كه جان هيك مىگويد ما نمىتوانيم هيچ مفهومى حتى «وجود» را درباره واقعيت غايى و نهايى يا متعالى حمل كنيم، پس چه چيزى را بايد مفروض بگيريم؟ دستكم ما بايد مفهوم واقعيت غايى و متعالى را به درستى بفهميم تا بگوييم آدميان با آن مواجه مىشوند. اگر هيچ مفهومى از مفاهيم ذهن انسانى را نمىتوان به او نسبت داد، چگونه او را فرض مىگيريم و آن را موجود مىدانيم؟ از اين رو، اعتقاد دينى ما بيش از پيش به بىاعتقادى نزديك و تقريباً غيرقابل تمييز از الحاد مىشود؛ يعنى ما در برابر چنين واقعيت متعالى لاادرى هستيم و حتى «وجود» و «عدم» را هم نمىتوانيم به او نسبت دهيم. همچنين اگر ما بتوانيم مفهومى از مفاهيم انسانى را به او حمل كنيم، چرا فقط در اين مفهوم توقف كنيم؟ و چرا نتوانيم مفهومهاى ديگر را بر آن حمل كنيم؟ بنابراين، اگر يك مفهوم از مفاهيم انسانى بر واقعيت غايى متعالى صدق كند، مفاهيم ديگر نيز صدق خواهند كرد. اگر مفاهيم چندى بر واقعيت متعالى صادق باشد، در آن صورت از نقيض آن قابل تشخيص است؛ در نتيجه، اين مفاهيم به يك دين خاص نزديكتر است تا دين ديگر؛ يعنى اگر در مورد واقعيت متعالى بتوانيم بگوييم كه موجود، عالم، قادر، متشخص، مهربان، بخشنده و ... است، پس مفاهيم مقابل اين مفاهيم به واقعيت نهايى قابل اطلاق نيست و اين مفاهيم بيشتر با يك دين خاص نزديك است؛ از اين رو، يك دين خاص حقانيت دارد؛ بنابراين، پلوراليسم يا به لاادرىگرى منتهى مىشود؛ زيرا هيك معتقد است كه هيچ مفهومى از مفاهيم انسانى را نمىتوان به واقعيت متعالى نسبت داد يا به مقبوليت و حقانيت يك دين خاص؛ زيرا اگر بتوانيم برخى از مفاهيم را به واقعيت نهايى نسبت دهيم، اطلاق مفاهيم مقابل آن صحيح نيست؛ در نتيجه، اين مفاهيم با يك دين خاص قرابت بيشترى دارند.
پلوراليسم دينى و تجربه دينى
همانطور كه ضمن بحث روشن شد، پلوراليسم دينى بر تجربه دينى مبتنى، و تجربه دينى هم مواجهه با الوهيت است. هر فردى بعد از مواجهه با الوهيت و خدا بر حسب فرهنگ خاص خود، تفسيرى خاص از الوهيت به دست مىدهد. حال پرسش اين است كه اگر اصل تجربه دينى درست است كه چنين است، در واقع بايد عقايد متناقض و ناسازگار را بپذيريم. اگر تجربه دينى فرد مسيحى، وجود خداى مسيحى را اثبات مىكند، تجربه دينى مسلمان، وجود خداى مسلمانان (اللَّه) را اثبات مىكند؛ يعنى پيروان هر مذهب و دينى، خدا را بر حسب فرهنگ خاص خود تفسير مىكنند. از آن جا كه يافتههاى تجارب دينى متدينان در اديان مختلف، متفاوت و در مواردي متناقض است، ممكن نيست همه آن آموزههاى متناقض درست باشد؛ براي مثال، فردى خدا را در قالب تثليث و فرد ديگرى خدا را در قالب خداى يگانه تفسير مىكند. آيا امكان دارد خدا در واقع هم يگانه باشد و هم سهگانه يا هم متشخص باشد و هم غيرمتشخص؟ چون از لحاظ منطقى محال است هر دوي اين تفسيرها درست باشند، زيرا لازمه آن پذيرش اجتماع تناقض است؛ از اين رو، بعضى از منتقدان، اصل تجربه دينى را بهصورت منبع شناخت انكار كردهاند (Hospers, 1970: P. 441). آيا مىتوان اصل تجربه دينى را انكار كرد؟ در پاسخ اين پرسش اجمالاً بيان مىكنيم كه اصل تجربه دينى بهصورت منبع شناخت، قابل قبول است؛ ولى پذيرش تجربه دينى يا عرفانى يا رؤيت قلبى خدا، به معناى پذيرش پلوراليسم يا افكار و عقايد ناسازگار با هم نيست. ما مىتوانيم در عين حال كه اصل تجربه دينى را ميپذيريم، پلوراليسم دينى را هم انكار كنيم. نقد و بررسى و ارائه راهحل مناسب براى تفسيرهاى گوناگون از خدا
در نقد اين اشكال دو نكته را بايد مورد توجه قرار داد: 1. تجربه دينى مانند تجربه حسى, منبع شناخت است؛ 2. ديدگاههاى متعارض در باب تجربه دينى را مىتوان همانند آراي متعارض در باب تجربه حسى، توجيه كرد. بعضى از متفكران برآنند كه ما بايد هر تجربهاى اعم از حسى و عرفانى را صادق و معتبر تلقى كنيم، مگر اين كه دليل موجهى بر نقض آن داشته باشيم؛ يعنى تا زمانى كه خطاى تجربهها اثبات نشود درست هستند. اگر ما اين اصل را كه سويين برن آن را اصل خوشباورى Principle of credulity)) ناميده است نپذيريم، هرگز ادله كافى براى صادق و معتبر تلقى كردن هيچ تجربهاى اعم از حسى و دينى نخواهيم داشت و چارهاى جز شكگرايى افراطى نداريم (Alston, 1998: P 250)؛ حال آن كه شكگرايى افراطى مورد تأييد هيچ انسان خردمندى نيست؛ بنابراين اصل اعتماد بر تجربه، اصلى است كه همه آدميان آن را تا زمانى كه بر خلاف آن دليل نداشته باشند، به كار مىبرند؛ چرا كه اگر انسانها بر تجربه ديگران اعتماد نمىكردند، امروز ما بسيارى از دانشها نظير تاريخ، جغرافيا و علوم نقلى را نداشتيم؛ زيرا اين علوم براساس تجربه ديگران شكل گرفتهاند؛ بنابراين، همه ما انسانها در زندگى خود به تجربه اعتماد مىكنيم و اگر در يك تجربه ترديدى داشته باشيم، با تجربه ديگر آن را قبول يا رد مىكنيم؛ براي مثال اگر فرد دروغگويى ادعا كند كه چيزى را مشاهده كرده است، ما براى فهم صحت و سقم آن ادعا، خودمان تجربه مىكنيم و اگر مشاهده ما آن را تأييد كرد، آن را مىپذيريم؛ از اين رو براى تأييد يك تجربه به تجربه ديگر اعتماد مىكنيم؛ امّا از آنجا كه عنصر مشترك بين تجربه حسى و تجربه دينى، مشاهده و تجربه، و اصل اعتماد بر مشاهده امري مسلّم است، در اين جهت تفاوتى بين تجربه حسى و دينى نيست. اكنون برخى از شبهات در اين باره را مطرح، و بعد نقادى مىكنيم. أ. برخى از متفكران برآنند كه چون تجربه، بعضى اوقات فريبنده است، هر ادعايى در مورد تجربه حسى يا دينى ترديدآميز خواهد بود. در پاسخ مىتوان گفت: اگر چه ممكن است برخى از تجربهها نادرست و فريبنده باشند نمىتوان نتيجه گرفت كه هيچ يك از ادعاهاى مبتنى بر تجربه درست نيست. اگر ما در همه ادعاهاى مبتنى بر تجربه ترديد كنيم، چارهاى جز شكگرايى افراطى نيست كه عموم انسانها، آن را نخواهند پذيرفت. (ديويس، 1378: ص104). ب. برخى ادعا مىكنند كه براى آزمودن صحت و سقم تجربههاى حسى، آزمونهاى عملى فراوانى وجود دارد؛ اما در مورد تجربههاى عرفانى چنين آزمونى وجود ندارد كه اين اشكال بر پيشفرضى مبتنى است كه يگانه منبع شناخت را حس و يگانه معيار صحت و سقم آزمونهاى عملى را معيار حسى مىداند غافل از اين كه غير از حس، منبع شناخت ديگرى به نام تجربه عرفانى وجود دارد. همانگونه كه عارف نمىتواند منبع شناخت را به تجربه عرفانى منحصر بداند ، حسگرايان افراطى نيز نمىتوانند چنين ادعايى داشته باشند؛ بنابراين تجربه عرفانى و دينى نيز همانند تجربه حسى راهى براى شناخت آدمى است و براى صحت هر كدام معيارهاى خاصى وجود دارد. هنگامى كه پذيرفتيم راه عرفان يا تجربه دينى، يكى از راههاى شناخت است، در آن صورت مىتوان به دعاوى متعارض در اين باب پايان داد و پاسخ مناسبى براى اين اشكال ارائه كرد. بسيارى از تجربههاى به ظاهر متعارض در باب خدا را مىتوان در واقع سازگار دانست. ممكن است كسى خدا را مظهر اسم حياتدهنده (محيى) مهربان و ديگرى خدا را در مظهر اسم ميراننده (مميت) يا قهار تجربه كند. هيچ اشكالى ندارد كه خدا هم حياتدهنده و هم ميراننده باشد؛ هم قهار و هم مهربان باشد؛ بنابراين، بسيارى از اوصاف متعارض در مورد خدا قابل جمع است. و اگر چنانچه برخى از اوصاف ناسازگار در مورد خدا قابل جمع نباشد، در آن صورت معيار صحت و سقم تجربههاى عرفانى، تجربههاى انبيا و معصومينو عقل آدمي است. هر كدام از اين تجربهها اگر با تجربههاى انبيا و اولياي الاهي و معيارهاى عقلانى مطابق بود مورد پذيرش است. در غير اين صورت، بايد به عنوان تجربه وهمى و شيطانى مورد انكار قرار گيرند. درست همانطور كه در مورد تجربه حسى كه توصيفهاى متعارض در مورد آن وجود دارد، بايد آنها را با تجربههاى افراد منصف و مورد اعتماد و همچنين با موازين عقلى مقايسه نمود و در صورت سازگارى مورد پذيرش و در غير اين صورت مورد انكار قرار داد. حال نظر عارفان اسلامى در باب مشاهده و تجربه خدا و همچنين توصيفهاى ناسازگار از خداوند را به اجمال مطرح مىنماييم. از ديدگاه عرفان اسلامى، رؤيت و مشاهده خداوند امكانپذير است؛ البته عارفان اسلامى دسترسى به كنه ذات خدا را محال مىدانند و معتقدند آنچه انسان مىتواند با علم حضورى يا حصولى نسبت به آن آگاهى پيدا كند، در واقع علم به تعيّنات حق تعالى و اسما و صفات و افعال او است؛ زيرا ذات حق, مطلق و بىنهايت است و اصولاً احاطه موجود متناهى و ناقص بر ذات مطلق و بىنهايت محال است (رحيميان، 1376: ص 29). به گفته صدرالدين قونوى (از عارفان بزرگ اسلامى)، دليل عدم احاطه علمى موجودات به حق تعالى عدم تناسب بين غيرمتناهى (حق تعالى) و متناهى (مدرك) است: السبب الاقوى فى ذلك اى تعذر الاحاطه بمعرفة الحق، عدم المناسبة بين ما لايتناهى و بين المتناهى (همان). در اين زمينه رواياتى وجود دارد. كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم. امام رضامىفرمايد: و قد اخطأه من اكتنهه (صدوق، بىتا: ص 36). آن كه كنه او را بطلبد، او را اشتباه گرفته است. اميرمؤمنان علىنيز مىفرمايد: فتبارك الله الذى لا يبلغه بُعد الهمم و لا يناله غوص الفطن (همان: ص 42). پس مبارك است حق تعالى كه همتهاى بلند و كاوشهاى عميق و ذكاوت افراد او را در نيابد؛ بنابراين، مشاهده خداوند در مرتبه ذات غير ممكن و در مرتبه اسما و صفات امكانپذير است. به عبارت ديگر، اسما و صفات حق تعالى همه عالم را پر كرده، و بيان اميرمؤمنان در دعاى كميل تأييدكننده اين نظر است: باسمائك التى ملأت اركان كل شى. به نامهايت تو را سوگند مىدهيم كه اركان هر چيزى را پر ساخته است؛ از اين رو است كه به هر طرف رو كنيم، آنجا وجه خدا است. قرآن در اين باره مىفرمايد: فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ (بقره (2):115). مظاهر به حسب نوع اسمايى كه در آنها تجلى كردهاند، به اقسامى تقسيم مىشوند كه براى درك بهتر اسما, مختصراً به برخى از تقسيمات اشاره مىكنيم. 1. تقسيم بندى اسما و صفات به ذاتى، جمالى، جلالى و كمالى أ. صفاتى كه مختص ذات حق هستند، نظير الله، احد، واحد، فرد، صمد، صفات ذات ناميده مىشوند؛ ب. صفاتى كه مختص ذات حق نيستند، خود بر سه دستهاند. 1. صفات جمال؛ 2. صفات جلال؛ 3. صفات كمال. 1. صفات جمال، مستلزم رساندن نفعى به غير هستند؛ نظير رحمت، لطف، رزاقيت و...؛ 2. صفات جلال عبارتند از عظمت، كبريا، مجد و شأن حق تعالى كه مبيّن شدت ظهور حق است و باعث اختفاى او مىشود و حكايت از تعالى او از خلق مىكند؛ نظير كبريا، عزت و قهر و ...؛ 3. صفات كمال مانند ربوبيّت كه مشترك بين جمال و جلالند؛ از جهت قدرت، نشان از جلال حق دارد و از جهت پرورش عالم، نشان از جمال او. (جيلى، 1402: ج 1، ص 89 يا رحيميان، 1376: ص 183). 2. ظهور اسما در مظاهر حضرات خمس برخي از عارفان مظاهر حق تعالى را شش مرتبه در نظر مىگيرند. 1. رتبه احديت ذات كه وجود حق به نحو به شرط لا با سلب جميع اعتبارات و اسما و صفات است، غيب اوّل و تعيّن اوّل نيز ناميده مىشود. 2. مرتبه واحديت ذات كه وجود حق با ثبوت جميع اعتبارات و اسما است به نحو به شرط شى كه غيب ثانى و تعيين ثانى و لاهوت نيز ناميده مىشود. 3. مرتبه ارواح مجرده كه ظهور حقايق الاهى و اسماى تنزيهى در صورت مجردات و بسايط است كه آنها را عقول و جبروت نيز نام نهادهاند. اين حضرات شامل نفوس ناطقه و فلكيه به اصطلاح حكيمان نيز هست. 4. مرتبه مثال منفصل، ظهور اسما و حقايق الاهى است به نحو اشياى مجرده لطيفه با آثار مادى نظير شكل، اما غيرقابل تجزيه و تبعيض كه مثال، خيال منفصل و ملكوت نيز ناميده مىشود. 5. مرتبه عالم اجسام يا ناسوت كه پايينترين مرتبه از مراتب ظهور، و متعلق به اشياى مركب است كه داراى ابعاد بوده، قابل تجزيه و تبعيضند. 6. مرتبه انسان كامل كه از تمام مراتب پيشين جامعتر و به تعبيرى هر صفت اسمى از اسماى حق با صفتى از صفات آن انسان، در تناظر است. برخى از عارفان، مرتبه احديت را جز حضرات ندانستهاند كه مجموع حضرات پنج مىشود (جيلى، 1402: ص 74؛ رحيميان، 1376: ص 185). تقابل اسماء الهى:
برخى از عارفان بر اين عقيده هستند: افزون بر اين كه اسما با هم متفاوتند، بين آنها تزاحم نيز وجود دارد. برخى ديگر معتقدند كه در ملأ اعلا بين اسما هيچگونه نزاع و خصومتى نيست؛ زيرا تخاصم از ماده برمىخيزد و چون آنجا ماده نيست، تخاصم نيز وجود ندارد. (كاشانى، 1370: ص 222). عدهاى ديگر از جمله قيصرى اعتقاد دارند كه تخاصم عالم ماده همان تقابل بين اسماى حسناى الاهى است؛ زيرا عالم خارج چيزى جز تجلى عالم بالا نيست. اگر در آن عالم تقابل نمىبود، در اين عالم نيز تخاصمى وجود نمىداشت. (قيصرى، 1363: ص334, رحيميان، 1376: ص 173)؛ بنابراين، مظاهر اسما و صفات مىتوانند در واقع رؤيت و مشاهده خدا باشد و از عالم ملك و ماده تا عالم ملكوت همه، تجلى اسما و صفات حق تعالى هستند. در دنيا هر كسى به حسب استعداد و ظرفيت وجودى خود، معرفتى به خدا يا گستره اسما و صفات الاهى دارد و همان متصور خود را خدا و معبود خويش مىپندارد. بر همين اساس، به گزينش و رد و قبول آن مبادرت مىورزد؛ براي مثال، كسى كه خدا را به اسما تنزيهى شناخته، خدايى را كه به اسما تشبيهى معرفى شده است، رد و انكار مىكند؛ چنان كه اگر كسى خدا را فقط در قالب اسم غفار بشناسد، تجلى حق به اسم قهار را انكار مىكند؛ بنابراين، نكتهاى كه بايد در شهود يا تجربه عرفانى مورد توجه قرار داد، اين است كه اگر ذات خدا را در اسمى از اسما متجلى كرد، عارف نبايد گمان كند كه خدا فقط منحصر به آن صفت و اسم است. تجلى خدا گستره وسيعى دارد. هر كسى به حسب درجه وجودى و مرتبه تهذيب نفس خود مىتواند به مرتبهاى از اسما و صفات حق تعالى دست يابد. انسان كامل فقط كسى است كه تصور درستي از خداوند دارد و تمام انسانها بايد مشاهده خود را با مشاهده و تجربه انسان كامل يا انبياي الاهى و امامان معصوممحك بزنند. در واقع معيار صحت و درستى مشاهده عارفان، مشاهده انبيا و امامان معصوم است. جان هيك كه مدافع پلوراليسم دينى است، ظهور خدا را در نظر عارفان مختلف، به عالم پديدارى(Phenomenon) و ذات خدا را به عالم واقع(Nomenon) نسبت مىدهد. او بر آن است كه هيچ عارفى نبايد وصف خود از خدا را به واقع نسبت دهد و بگويد در واقع خدا چنين است. حال آن كه طبق اين تحليل، هر كسى مىتواند وصف خود از خدا را به واقع هم نسبت دهد؛ امّا بايد توجه داشته باشد كه وصف او، حقيقت كامل خدا را در قالب تمام اسما و صفات الاهى، ظاهر نمىسازد. تنها انبياى الاهى هستند كه مىتوانند وصف خود از خدا را به واقع نسبت دهند و بقيه افراد چون درجه وجودى فروترى دارند، فقط جلوهاى از جلوههاى خدا را درك كردهاند؛ البته به شرطى كه مخالف موازين عقلى نباشد؛ بنابراين، برخى از وصفهاى متقابل و متعارض در باب خدا را در واقع مىتوان به دو اسم خدا مربوط دانست. دو فرد ممكن است دو وصف گوناگون و متقابل از خدا داشته باشند و در عين حال، هر دوى آنها در واقع خدا را مشاهده كرده باشند. آنها مىتوانند توصيف خود را به واقع هم نسبت دهند؛ ولى بايد توجه داشته باشند كه وصف آنها وصف كاملى از خدا نيست؛ البته برخى وصفهاى ناسازگار و متقابل در باب خدا را هم بايد به عقل عرضه كرد؛ زيرا يك طرف اين وصفها، وصفهاى وهمى از خداوند است كه با موازين عقلى سازگاري ندارد؛ بنابراين، نبايد برهان تجربه دينى را از آن رو كه مستلزم وصفهاى ناسازگار در باب خداوند است انكار كرد؛ همانطور كه اصل تجربه حسى به دليل وصفهاى ناسازگار از يك حادثه مورد انكار نيست. شهود و رؤيت خدا از ديدگاه قرآن و روايات
از قرآن و روايات چنين بر مىآيد كه خداوند فقط با چشم قلب قابل رؤيت است. از آنجا كه خدا جسم و جسمانى نيست، با چشم جسمانى نمىتوان او را مشاهده كرد. مشاهده حق تعالى بهترين دليل بر وجود خدا است كه مىتوان از آن به برهان صديقين ياد كرد. از آن جا كه وجود نفس مشاهدهگر مرتبه و درجه دارد و همچنين تجلى اسما و صفات خدا نيز متفاوت است، مشاهدهگر گاهى فقط اسمى از اسماي خدا را مشاهده، و گمان مىكند كه خدا همين است و بس و مراتب ديگر مشاهده را انكار ميكند؛ البته گاهى نيز تعلق بر ماديّات و علايق دنيايى و كثرت گناهان باعث آلودگى ضمير و زنگار گرفتن نفس و در نتيجه محروميت از مشاهده جمال الاهى مىشود. از امام هشتم پرسيده شد كه چرا خداوند در حجاب و نهان است. امام در پاسخ فرمود: ان الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ... (صدوق، بىتا: ص 117). حجاب و نهان بودن از نظر خلق به سبب گناهان آنها است. در قرآن كريم، حضرت موسىاز خدا مىخواهد كه خود را به او بنماياند. (ربّ ارنى انظر اليك) خداوند در پاسخ مىگويد: قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ (7): 143). گفت هرگز مرا نخواهى ديد؛ اما ليكن به كوه بنگر؛ پس اگر به جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى ديد. پس چون پروردگارش به كوه جلوه كرد، آن را ريزريز ساخت، و موسى بيهوش بر زمين افتاد، و چون به خود آمد، گفت: تو منزهى. به درگاهت توبه كردم و من نخستين مؤمنانم. با توجه به رواياتى كه دلالت بر مشاهده خدا مىكند مىتوان عدم رؤيت خدا را در مقام ذات دانست نه در مقام اسما و صفات او. حال رواياتى را در باب رؤيت قلبى خدا بيان مىكنيم: 1. از امام صادقنقل كرده است كه عرض كردم، آيا مؤمنان در روز قيامت خدا را مشاهده خواهند كرد؟ امام فرمود: آرى، پيش از روز قيامت هم او را مشاهده كردهاند. گفتم در چه زمانى. امام فرمود: وقتى به آنان گفته شد «الست بربكم قالوا بلى» آنگاه مدتى سكوت كرد و سپس فرمود: همانا مؤمنان در دنيا و قبل از قيامت نيز خدا را مشاهده مىكنند. آيا الآن خدا را مشاهده نمىكنى. ]امام با تصرفى روحانى جلوه حق را به او نمودند، سپس[ ابوبصير عرض كرد: فدايت شوم آيا اين امر را از جانب شما روايت كنم؟ فرمود: نه چرا كه اگر كسى را بدين آگاه كنى، افراد جاهل تو را انكار مىكنند و آن را از نوع تشبيه و كفر محسوب مىنمايند، در حالى كه رويت با قلب كه مانند رؤيت با چشم نيست و خداوند برتر است از آن چه اهل تشبيه و الحاد توصيف مىنمايند. (صدوق، بىتا: ص 117) 2. ذعلب از امير المؤمنينسؤال نمود كه آيا پروردگارت را ديدهاى در جواب فرمود: ما كنت اعبد رباً لم اره من پروردگارى را كه نديدهام عبادت نمىكنم. هنگامى كه از ايشان مىپرسند چگونه او را ديدى؟ مىفرمايد: لا تدركه العيون فى مشاهدة الابصار لكن رأته القلوب بحقايق الايمان (نهج البلاغه، خطبه 179). ديدگان هنگام نظر افكندن او را درك نمىكنند؛ بلكه قلبها با حقايق ايمان او را مىبينند. 3. همچنين روايتى از صحف ادريس نبى نقل شده است كه مىفرمايد: بالحق عرف الحق و بالنور اهتدى الى النور، و بالشمس ابصرت الشمس، و بضوء النار رئيت النار ... لايحتاج فى الدلالة على الشىء المنير بما هو دونه (مجلسى، 1403: ج 95، ص 466). با حق است كه حق شناخته مىشود. با نور است كه به سوى نور هدايت مىشويم. با خورشيد است كه خورشيد ديده مىشود. با روشنايى آتش است كه آتش ديده مىشود ... براى راهنمايى به شى نوردهنده به چيزى جز آن نياز نداريم. همچنين امام حسيندر قسمتهايى از دعاى عرفه به همين شناخت خدا از طريق خود خدا اشاره مىكند و مىفرمايد: كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك، متى غبت حتى يحتاج الى دليل يدلّ عليك، و متى بعدت حتى تكون الآثار هى التى توصل اليك، عميت عين لاتراك عليها رقيباً، و خسرت صفقة عبد لمتجعل له من حبك نصيباً. چگونه از چيزى كه در وجودش به تو نيازمند است به تو استدلال مىشود؟ آيا براى غير از تو، ظهورى وجود دارد كه براى تو نباشد تا آشكار كننده تو باشد. تو كى غايب بودهاى تا نيازمند دليل و راهنمايى باشى كه بر تو دلالت كند و كى دور بودهاى تا آثار و نشانهها ما را به تو برسانند. كور باد ديدهاى كه تو را بر آن نشانهها، ديدبان و نگهبان نبيند، و زيانكار باد معامله بندهاى كه براى او، بهرهاى از دوستىات را قرار ندادهاى. از اين سخنان معصومانبرمىآيد كه چيزى روشنتر و آشكارتر از خدا نداريم تا دليل و وسيله اثبات وجود خدا شود؛ بنابراين، خدا را بايد با خودش شناخت و براى كسانى كه توانايى مشاهده او را داشته باشند، قابل مشاهده است و براى افرادى كه درجه وجودى برترى دارند و با عيناليقين متعلق مشاهده را ادراك مىكنند، هيچگونه شبههاى در آنان وجود ندارد. اميرمؤمنان علىدر اين باره مىفرمايد: ما شككت فى الحق مذ اُريته.(نهج البلاغه: حكمت 184) آنگاه كه حق را مشاهده كردم، در آن ترديد نكردم؛ البته كسانى كه مراتب وجودى پايينترى دارند و احتمال ترديد در متعلَّق رؤيت و تجربه دينى آنان وجود دارد، بايد تجربه خود را با ميزان عقل بسنجند. اگر مطابق موازين عقلى بود، مورد قبول واقع مىشود و اگر خلاف اصول عقلانى بود، بايد به صورت امر وهمى انكار شود. همچنين راه ديگرى براى سنجش مشاهدات قلبى يا تجربيات دينى وجود دارد كه عبارت است از مطابقت مشاهدات با متون مقدس و تحريف ناشده يا مشاهدات معصومان
.