بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
اى فرزندان عبد مناف، به چه مناسبت ابو بكر عهدهدار فرمانروايى بر شما باشد آن دو مستضعف، آن دو درمانده كجايند و مقصودش على (عليه السلام) و عباس بود. [و گفت]: شأن خلافت نيست كه در كوچكترين خاندان قريش باشد. سپس به على (عليه السلام) گفت: دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدينه را براى جنگ با ابو فضيل- يعنى ابو بكر- انباشته از سواران و پيادگان مىكنم. على (عليه السلام) از اين كار به شدت روى برگرداند و تقاضاى ابو سفيان را رد كرد، و چون ابو سفيان از او نااميد شد برخاست و رفت و اين دو بيعت متلمس را خواند: «چيزى جز دو چيز خوار و زبون، كه خر و ميخ طويلهاش باشد، بر ستمى كه بر آنان شود پايدار نمىماند، آن يك با قطعه ريسمانى در پستى فرو بسته است و اين يك را بر سرش مىكوبند و هيچكس برايش مرثيهيى نمىسرايد.» روزى كه ابو بكر عهدهدار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهدهدار كار خلافت شد. او اين آيه را تلاوت كرد: «بگو بار خدايا، اى پادشاه ملك هستى هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و آنرا از هر كه بخواهى باز مىگيرى.» سپس پرسيد: چرا او را بر خود خليفه ساختند گفتند: به سبب سن او. گفت: من از او به سال بزرگترم.ابو سفيان در كارى با ابو بكر منازعه كرد و ابو بكر با او درشت سخن گفت.ابو قحافه به ابو بكر گفت: پسر جان آيا با ابو سفيان كه شيخ و پير مرد مكه است چنين سخن مىگويى ابو بكر گفت: خداوند با اسلام خاندانهايى را بر كشيده و خاندانهايى را پست فرموده است، واى پدر جان از خاندانهايى كه بركشيده خاندان تو است و از خاندانهايى كه پست فرموده خاندان ابو سفيان است.