جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 1

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خواست و گفت: پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) توبه كافر را هم مى‏پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه‏اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابو بكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى‏بود، آن دو هم او را پناه مى‏دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى‏كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى‏كنم و گرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت: اى مهاجران خود به خوبى مى‏دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى‏يافته است، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد، تا آنجا كه امروز گفته مى‏شود: گروه فلان و خاندان فلان، و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى‏شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت، و اگر اين پير مرد و شيخ ما [عثمان‏] را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى‏رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت.

و على (عليه السلام) به معاويه گفت: اى پسر زن بوناك ترا با اين امور چه كار است معاويه گفت: اى ابا الحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است. اگر كس ديگرى جز تو مى‏گفت پاسخش را داده بودم. على (عليه السلام) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت: بنشين، فرمود: نمى‏نشينم، گفت: از تو مى‏خواهم و سوگندت مى‏دهم كه بنشينى.

على (عليه السلام) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (عليه السلام) رداى خويش را رها كرد و رفت. عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت: به خدا سوگند

/ 434