بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
خواست و گفت: پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) توبه كافر را هم مىپذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبهاش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابو بكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مىبود، آن دو هم او را پناه مىدادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مىكنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مىكنم و گرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت: اى مهاجران خود به خوبى مىدانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مىيافته است، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد، تا آنجا كه امروز گفته مىشود: گروه فلان و خاندان فلان، و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمىشد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت، و اگر اين پير مرد و شيخ ما [عثمان] را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مىرود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت.و على (عليه السلام) به معاويه گفت: اى پسر زن بوناك ترا با اين امور چه كار است معاويه گفت: اى ابا الحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است. اگر كس ديگرى جز تو مىگفت پاسخش را داده بودم. على (عليه السلام) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت: بنشين، فرمود: نمىنشينم، گفت: از تو مىخواهم و سوگندت مىدهم كه بنشينى.على (عليه السلام) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (عليه السلام) رداى خويش را رها كرد و رفت. عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت: به خدا سوگند