جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 1

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

امير المومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده‏ام، او را بكش. معاويه گفت: خودت او را رها كرده و نكشته‏اى و او را پيش من آورده‏اى و مى‏گويى او را بكش نه، به جان خودم سوگند كه او را نمى‏كشم. سپس با او بيعت كرد و جايزه‏اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت: اى امير المومنين خدا را ستايش مى‏كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت: خداوند اين كار را فرموده است، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن- مفرغ در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است: «اين مرد [بسر] هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...» ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: پس از صلح امام حسن (عليه السلام) با معاويه، روزى عبيد الله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند، عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد گفت: من او را به اين كار فرمان نداده‏ام و دوست مى‏داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود.

بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت: شمشيرت را- كه بر گردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى‏گويى من چنين نخواسته‏ام و چنين دستور نداده‏ام- براى خود بردار معاويه گفت: شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى‏اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته‏اى.

عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: اى معاويه آيا چنين مى‏پندارى كه من بسر را در قبايل خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم او پست‏تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى‏بينم و به خون خود نمى‏رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبد الله- پسران تو- را بكشم. معاويه لبخند زد و گفت: گناه معاويه و دو پسر او چيست و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى‏خواستم. و اين سخن عبيد الله بن عباس را به سبب‏

/ 434