بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
امير المومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آوردهام، او را بكش. معاويه گفت: خودت او را رها كرده و نكشتهاى و او را پيش من آوردهاى و مىگويى او را بكش نه، به جان خودم سوگند كه او را نمىكشم. سپس با او بيعت كرد و جايزهاش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت: اى امير المومنين خدا را ستايش مىكنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت: خداوند اين كار را فرموده است، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن- مفرغ در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است: «اين مرد [بسر] هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...» ابو الحسن مدائنى مىگويد: پس از صلح امام حسن (عليه السلام) با معاويه، روزى عبيد الله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند، عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد گفت: من او را به اين كار فرمان ندادهام و دوست مىداشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود.بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت: شمشيرت را- كه بر گردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مىگويى من چنين نخواستهام و چنين دستور ندادهام- براى خود بردار معاويه گفت: شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مىاندازى كه ديروز دو پسرش را كشتهاى.عبيد الله بن عباس به معاويه گفت: اى معاويه آيا چنين مىپندارى كه من بسر را در قبايل خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم او پستتر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمىبينم و به خون خود نمىرسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبد الله- پسران تو- را بكشم. معاويه لبخند زد و گفت: گناه معاويه و دو پسر او چيست و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مىخواستم. و اين سخن عبيد الله بن عباس را به سبب