جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 7

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و چون بر كنار شدم باز هم گريستند و نمى‏دانم به چه سبب بود گفت: از اين روى بود كه چون قاضى شدى، آن را خوش نمى‏داشتى و از آن بى تابى مى‏كردى و اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند و چون بر كنار شدى، بركنارى را خوش نداشتى و از آن بى تابى كردى و باز هم اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند. گفت: راست گفتى.

گروهى را براى گواهى دادن در مورد نخلستانى پيش ابن شبرمه قاضى آوردند.

آنان كه به ظاهر عادل هم بودند، شهادت دادند. ابن شبرمه آنان را امتحان كرد و گفت: در اين نخلستان چند نخل خرماست گفتند: نمى‏دانيم. شهادت آنان را رد كرد. يكى از آنان به او گفت: اى قاضى سى سال است در اين مسجد قضاوت مى‏كنى به ما بگو در اين مسجد چند ستون است قاضى سكوت كرد و گواهى ايشان را پذيرفت.

مردى، كنيزى را كه از مردى خريده بود، مى‏خواست به سبب حماقت كنيز پس دهد، كارشان به مرافعه پيش اياس بن معاويه كشيد. اياس از آن كنيز پرسيد كدام پاى تو درازتر است گفت: اين يكى. اياس پرسيد آيا شبى را كه مادرت تو را زاييد به ياد دارى گفت: آرى. اياس گفت: حتما پس بده، پس بده.

و در خبر مرفوع از روايت عبد الله بن عمر آمده است كه «امتى كه ميان ايشان به حق قضاوت نشود، مقدس و پاك نخواهد بود.»، و باز در حديث مرفوع از روايت ابو هريره آمده است «هيچ كس نيست كه ميان مردم حكم دهد مگر اينكه روز قيامت او را در حالى مى‏آورند كه دستهايش بر گردنش بسته است، دادگرى او را مى‏گشايد و ستم او را به همان حال رها مى‏كند.» مردى از على (عليه السلام) پيش عمر داورى آورد. على در حضور عمر نشسته بود، عمر به او نگريست و گفت: اى ابا لحسن برخيز و كنار مدعى خود بنشين. برخاست و كنار مدعى نشست، و دلايل خود را عرضه كردند. آن مرد برگشت و على (عليه السلام) هم به جاى خود برگشت. عمر متوجه تغيير در چهره على شد و گفت: اى ابا لحسن چرا تو را متغير مى‏بينم مگر چيزى از آنچه صورت گرفت خوش نداشتى گفت: آرى عمر پرسيد چه چيز را گفت: در حضور مدّعى مرا احترام كردى و با كنيه‏ام خواندى، اى كاش مى‏گفتى اى على برخيز و كنار مدعى خود بنشين. عمر، على را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن چهره‏اش كرد و گفت: پدرم فداى شما باد كه خداوند به يارى شما ما را هدايت فرمود و به وسيله شما ما را از ظلمت به نور منتقل كرد.

در بغداد مردى شهره به صلاح و پارسايى به نام رويم بود كه سر انجام عهده‏دار

/ 407