بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
و چون بر كنار شدم باز هم گريستند و نمىدانم به چه سبب بود گفت: از اين روى بود كه چون قاضى شدى، آن را خوش نمىداشتى و از آن بى تابى مىكردى و اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند و چون بر كنار شدى، بركنارى را خوش نداشتى و از آن بى تابى كردى و باز هم اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند. گفت: راست گفتى.گروهى را براى گواهى دادن در مورد نخلستانى پيش ابن شبرمه قاضى آوردند.آنان كه به ظاهر عادل هم بودند، شهادت دادند. ابن شبرمه آنان را امتحان كرد و گفت: در اين نخلستان چند نخل خرماست گفتند: نمىدانيم. شهادت آنان را رد كرد. يكى از آنان به او گفت: اى قاضى سى سال است در اين مسجد قضاوت مىكنى به ما بگو در اين مسجد چند ستون است قاضى سكوت كرد و گواهى ايشان را پذيرفت.مردى، كنيزى را كه از مردى خريده بود، مىخواست به سبب حماقت كنيز پس دهد، كارشان به مرافعه پيش اياس بن معاويه كشيد. اياس از آن كنيز پرسيد كدام پاى تو درازتر است گفت: اين يكى. اياس پرسيد آيا شبى را كه مادرت تو را زاييد به ياد دارى گفت: آرى. اياس گفت: حتما پس بده، پس بده.و در خبر مرفوع از روايت عبد الله بن عمر آمده است كه «امتى كه ميان ايشان به حق قضاوت نشود، مقدس و پاك نخواهد بود.»، و باز در حديث مرفوع از روايت ابو هريره آمده است «هيچ كس نيست كه ميان مردم حكم دهد مگر اينكه روز قيامت او را در حالى مىآورند كه دستهايش بر گردنش بسته است، دادگرى او را مىگشايد و ستم او را به همان حال رها مىكند.» مردى از على (عليه السلام) پيش عمر داورى آورد. على در حضور عمر نشسته بود، عمر به او نگريست و گفت: اى ابا لحسن برخيز و كنار مدعى خود بنشين. برخاست و كنار مدعى نشست، و دلايل خود را عرضه كردند. آن مرد برگشت و على (عليه السلام) هم به جاى خود برگشت. عمر متوجه تغيير در چهره على شد و گفت: اى ابا لحسن چرا تو را متغير مىبينم مگر چيزى از آنچه صورت گرفت خوش نداشتى گفت: آرى عمر پرسيد چه چيز را گفت: در حضور مدّعى مرا احترام كردى و با كنيهام خواندى، اى كاش مىگفتى اى على برخيز و كنار مدعى خود بنشين. عمر، على را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن چهرهاش كرد و گفت: پدرم فداى شما باد كه خداوند به يارى شما ما را هدايت فرمود و به وسيله شما ما را از ظلمت به نور منتقل كرد.در بغداد مردى شهره به صلاح و پارسايى به نام رويم بود كه سر انجام عهدهدار