بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
را دشنام مىدهد، كسى شكايت خود را طرح و گزارش مىكند و من آن را رسيدگى و مالش را به او بر مىگردانم.وهيب بن ورد مىگويد: مروانيان بر در خانه عمر بن عبد العزيز جمع شدند و به يكى از پسرانش گفتند: به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد، پيامى از ما به او برسان. عمر بن عبد العزيز به آنان اجازه ورود نداد و گفت: بگو پيام خود را بگويند. آنان گفتند: به پدرت بگو خليفگان پيش از تو قدر و منزلت ما را مىشناختند و به ما عطا مىكردند. و حال آنكه پدرت ما را از آنچه كه در اختيار اوست محروم ساخته است. او پيش پدر برگشت و پيام ايشان را رساند، عمر بن عبد العزيز گفت: پيش آنان برو و بگو «من اگر عصيان پروردگارم كنم از عذاب روز بزرگ سخت مىترسم.» سعيد بن عمار از قول اسماء دختر عبيد نقل مىكند كه مىگفته است: عنبسة بن سعيد بن عاص پيش عمر بن عبد العزيز آمد و گفت: اى امير المؤمنين، خليفگان پيش از تو عطاهايى به ما مىدادند كه تو آن را از ما باز داشتهاى و من عائلهمندم و آب و زمينى دارم، اجازه فرماى به آنجا روم و هزينه نان خورهاى خود را به دست آورم. عمر گفت: آرى، محبوبترين شما در نظر ما كسى است كه هزينه خود را از ما كفايت كند. عنبسه بيرون رفت همين كه نزديك در رسيد عمر بن عبد العزيز او را صدا كرد كه اى ابو خالد، ابو خالد برگشت، عمر به او گفت: از مرگ بسيار ياد كن كه اگر در فقر و گرفتارى باشى، زندگى را بر تو آسان مىدارد و اگر در فراخى و آسايش باشى، آن را بر تو اعتدال مىبخشد.عمر بن على بن مقدم مىگويد: پسرك سليمان بن عبد الملك به مزاحم گفت: مرا با امير المؤمنين كارى است، مزاحم براى او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبد العزيز برد. پسرك گفت: اى امير المؤمنين، چرا زمين مرا گرفتهاى گفت: پناه به خدا كه من زمينى را كه بر طبق مقررات اسلامى از آن كسى باشد بگيرم. پسرك گفت: اين قباله من است و آن را از آستين خود بيرون آورد و عمر آن را خواند و گفت: اصل اين زمين از چه كسى بوده است گفت: از مسلمانان. عمر بن عبد العزيز گفت: پس در اين صورت مسلمانان بر آن سزاوارترند. پسرك گفت: قبالهام را پس بده. عمر گفت: اگر اين قباله را پيش من نياورده بودى آن را مطالبه نمىكردم اما اينك كه آن را پيش من آوردهاى،