بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
شدهاند جز مردى در موصل، خود را به او برسان. چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مىكنى گفت: كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمىشناسم. گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مىكرد تا امروز- لابد يعنى قرن دوم- باقى است. سلمان مىگفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عمّوريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت. من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم.چون مرگ او فرا رسيد، گفتم: در مورد چه كسى به من سفارش مىكنى گفت: مرد آيين خود را رها كردهاند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب بر انگيخته خواهد شد نزديك شده است، او به سرزمينى مهاجرت مىكند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است. پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست گفت: خوراك هديه را مىخورد و خوراك صدقه را نمىخورد و ميان شانههايش مهر نبوت وجود دارد.سلمان مىگفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مىكردم. در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسر عموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم، و در آن هنگام خداوند محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم. همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسر عموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت: خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شدهاند و مىپندارند كه پيامبر است. سلمان مىگويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزهام گرفت، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مىگفت: بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن. چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما كه داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى، اين خرماى صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد.با خود گفتم: اين يك