جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 7

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شده‏اند جز مردى در موصل، خود را به او برسان. چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى‏كنى گفت: كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى‏شناسم. گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى‏كرد تا امروز- لابد يعنى قرن دوم- باقى است. سلمان مى‏گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عمّوريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت. من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم.

چون مرگ او فرا رسيد، گفتم: در مورد چه كسى به من سفارش مى‏كنى گفت: مرد آيين خود را رها كرده‏اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب بر انگيخته خواهد شد نزديك شده است، او به سرزمينى مهاجرت مى‏كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است. پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست گفت: خوراك هديه را مى‏خورد و خوراك صدقه را نمى‏خورد و ميان شانه‏هايش مهر نبوت وجود دارد.

سلمان مى‏گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى‏كردم. در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسر عموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم، و در آن هنگام خداوند محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم. همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسر عموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت: خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده‏اند و مى‏پندارند كه پيامبر است. سلمان مى‏گويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزه‏ام گرفت، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى‏گفت: بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن. چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما كه داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى، اين خرماى صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد.

با خود گفتم: اين يك‏

/ 407