جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 7

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فقط سرش را تكان دهد زنگوله صدا خواهد داد و از كجا مى‏فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است، گفت: اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد از جمله قبائل مشهور به حماقت، قبيله ازد است. گويند چون يزيد بن مهلب بر مروانيان خروج كرد، مسلمة بن عبد الملك براى يزيد بن مهلب نوشت: تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مرد مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى. مردى از قبيله ازد برخاست و به يزيد گفت: پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى معاويه مردى از قبيله كلب را به حكومت گماشت، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت: خدايشان لعنت كناد، آنان با مادران خود ازدواج مى‏كنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى‏كنم، چون اين خبر به معاويه رسيد، گفت: خداوند او را زشت بدارد، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند، آن كار را انجام مى‏دهد و او را از حكومت عزل كرد.

شترى از هبنّقه- اين مرد ضرب المثل حماقت است- گم شد. نام اصلى هبنّقه، يزيد بن شروان است، او ندا مى‏داد هر كس شتر را بياورد دو شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى‏پردازى گفت: براى شيرينى پيدا شدن. از عربى صحرا نشين خرى دزديدند. به او گفتند: خرت را دزديدند گفت: آرى و خدا را حمد مى‏كنم. گفتند: براى چه حمد خدا را به جاى مى‏آورى گفت: براى اينكه خودم سوارش نبودم در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلو افتاده بود، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت. مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست گفت: نه، لگامش از من است. يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعة است، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله‏اى را از پى مى‏كشيد بازگشت. پرسيدند: اين چيست گفت: اسبى است كه خريده‏ام، گفتند: اين گاو است، اى احمق مگر شاخهايش را نمى‏بينى. او به خانه‏اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همان گونه كه مى‏خواستيد او را به اسب تبديل كردم. به فرزندانش، فرزندان سوار كار گاو مى‏گفتند.

/ 407