منصور شيفته معاشرت و گفتگوى با محمد بن جعفر بن عبيد الله بن عباس بود.مردم هم به سبب گرانقدرى او در نظر منصور، براى شفاعت او در مورد بر آمدن نيازهاى خود به او متوسل مىشدند، اين كار بر منصور گران آمد و مدتى از پذيرفتن او خود دارى كرد ولى سر انجام دلش هواى او را كرد و با ربيع- وزير خود- در آن باره گفتگو كرد و گفت: مرا از ديدار او صبر و چاره نيست ولى چه كنم كه شفاعتهاى او را به ياد مىآورم. ربيع گفت: من با او شرط مىكنم كه ديگر شفاعت نكند، ربيع با محمد بن جعفر گفتگو كرد و محمد پذيرفت. مدتى گذشت و او شفاعت نكرد. روزى كه آهنگ رفتن به خانه منصور را داشت، گروهى از قريش و ديگران با نامههايى بر سر راهش ايستادند و از او خواستند نامههاى ايشان را بگيرد. او داستان را براى ايشان گفت، آنان تضرع كردند و با اصرار از او خواستند. محمد گفت: اينك كه شما عذر را نمىپذيريد من آنها را از شما نمىگيرم، ولى بياييد و خودتان آنها را در آستين من نهيد و آنان چنان كردند. محمد پيش منصور رفت. منصور ميان كاخ خضراى خود كه مشرف به مدينة السلام- بغداد- بود، ميان باغها و قطعات سر سبز آن حركت مىكرد. منصور به محمد بن جعفر گفت: زيبايى اين كاخ را مىبينى گفت: آرى اى امير المؤمنين، خداوند به تو بركت و فرخندگى دهاد و همه نعمتهاى خويش را بر تو تمام كناد، عرب در طول حكومت اسلام و عجم به روزگاران گذشته، شهرى به اين خوبى و استوارى نساختهاند ولى در نظر من يك عيب كوچك دارد. منصور گفت: چه عيبى گفت: مرا در آن قطعه زمينى نيست، منصور خنديد و گفت: آن را در نظرت آراسته مىكنيم، سه قطعه زمين را به تو بخشيدم. محمد گفت: اى امير المؤمنين به خدا سوگند كه از هر جهت شريف و بزرگوارى، خداوند باقى مانده عمرت را بيش از آنچه گذشته است قرار دهد. ضمن گفتگوى محمد با منصور آن نامهها گاهى از ميان آستين او ظاهر مىشد و او نگاهى به آنها مىكرد و مىگفت: خاموش بر جاى خود برگرديد و دوباره به گفتگو با منصور مىپرداخت. منصور گفت: موضوع چيست و تو را به حق خودم بر تو سوگند مىدهم كه داستان را به من بگويى، محمد موضوع را به او گفت. منصور خنديد و گفت اى پسر آموزگار خير و نيكى تو جز كرم و بزرگوارى چيزى را نمىپذيرى و سپس به اين ابيات عبد الله بن معاوية بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب تمثل جست كه گفته است: «هر چند تبار و حسب ما كامل است ولى مباد آن روز كه بر حسب و نسب خود