جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 7

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سيراب و گرم شده بود، خدا را ديدار كرد.

اعراب در مورد پر خورى و حرص و اشتهاى زياد سرزنش مى‏كنند و ميان ايشان گروهى معروف به پر خورى بوده‏اند كه از جمله ايشان معاويه است. ابو الحسن مدائنى در كتاب الاكلة مى‏گويد: معاويه هر روز چهار بار غذا مى‏خورد كه آخرين خوراكش از همه بيشتر بود، سپس آغاز شب هم تريدى مى‏خورد آكنده از پياز و روغن بسيار، بسيار زشت هم غذا مى‏خورد. دو و گاهى سه دستمال را پيش از تمام شدن خوراكش كثيف و چرب مى‏كرد و چندان مى‏خورد كه به پشت مى‏افتاد و مى‏گفت: اى غلام بردار كه به خدا سوگند سير نشدم، ولى خسته شدم.

عبيد الله بن زياد هم هر روز پنج بار غذا مى‏خورد كه دفعه آخرش غذايى آميخته با عسل بود و پس از آن كه خوراكش تمام مى‏شد، پيش او بزغاله و گاه بزى بريان مى‏نهادند و به تنهايى مى‏خورد. سليمان بن عبد الملك در اين موضوع مصيبت بزرگ بود، به رافقه رفت و به سالار آشپزخانه خود گفت: امروز از گوسپندهاى رافقه خوراك فراهم ساز. خود به حمام رفت و طول داد، هنگامى كه از حمام بيرون آمد، سى بره را با هشتاد گره نان خورد، پس از آن هم بر سر سفره نشست و همراه ديگران چنان غذا خورد كه گويى چيزى نخورده است شمر دل كارگزار خاندان عمرو عاص مى‏گويد: سليمان بن عبد الملك به طائف آمد و من از پرخورى و گرسنگى او آگاه بودم. سليمان و عمر بن عبد العزيز و پسر سليمان ايوب با هم به تاكستان من كه معروف به رهط بود آمدند و سليمان گفت: اين مزرعه تو بسيار خوب است جز اينكه در آن اين همه جوال و زنبيل سياه است، گفتم: جوالهاى مويز و كشمش است، خنديد و آمد و سينه خود را بر شاخه درختى كه آنجا بود تكيه داد و گفت: اى شمر دل آيا چيزى دارى كه به من بخورانى، من كه از قبل براى اين كار آمادگى داشتم، گفتم: آرى به خدا سوگند، بزغاله نرى دارم كه صبح و عصر ماده بزى او را شير داده است. گفت: هر چه زودتر بياور، و من آن را كباب كرده همچون خيك آكنده از روغنى پيش او آوردم، شروع به خوردن كرد، نه عمر بن عبد العزيز را براى خوردن دعوت كرد و نه پسر خود را، وقتى كه فقط يك رانش باقى مانده بود، گفت: عمر جلو بيا، گفت: من روزه‏ام.

سليمان سپس گفت: اى شمر دل آيا چيز ديگرى دارى گفتم: آرى پنج جوجه كه هر كدام به بزرگى جوجه شتر مرغ است. گفت: بياور، آوردم، ران هر يك را به دست مى‏گرفت و استخوانهايش را بيرون مى‏كشيد و مى‏خورد

/ 407