وظيفه ما نسبت به اختيار دين و حكم پيروان ساير اديان<p /> - کاوش ها و چالش ها نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

کاوش ها و چالش ها - نسخه متنی

محمد تقی مصباح یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وظيفه ما نسبت به اختيار دين و حكم پيروان ساير اديان

بنابراين در اين زمان ما موظفيم كه به احكام قرآن و دستورات پيامبر اكرم و ائمه اطهار (عليهم السلام) عمل كنيم و اگر غير از اين انجام دهيم از ما پذيرفته نمى شود، اما اين بدان معنا نيست كه اين دين ماهيتاً با اديان سابق تفاوت دارد، بلكه همه اين اديان، على رغم وجود پاره اى اختلافات در احكام، در رئوس كلى و بسيارى از احكام مشابهت دارند و همه آنها اسلام هستند. اگر كسانى قدرت شناختن و تشخيص حق را نداشته باشند، مستضعف هستند و به همان اندازه كه شناخته اند بايد عمل كنند و نزد خداوند مأجورند، اما كسانى كه در هر زمانى حق را شناخته و با اين وجود با آن مخالفت و دشمنى ورزيده اند، چنين افرادى مخلّد در آتش هستند و اين، مفاد همان جمله اى است كه در دعاى كميل مى خوانيم: «اَقْسَمْتَ اَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْكافِرِينَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ اَجْمَعِينَ وَ اَنْ تُخَلِّدَ فِيهَا الْمُعَانِدِينَ؛ ]خدايا( قسم ياد كرده اى كه آن ]جهنم( را از همگى كافرانِ جن و انس پر نمايى و آنان را كه ]با دين تو( دشمنى مىورزند در آن جاويدان قرار دهى.» به هر حال، خلود در عذاب مخصوص معاندين است و اگر كسى عناد نداشته باشد، اگر عذابى هم ببيند به اندازه همان تقصيرهايى است كه كرده است و مستضعفين در همان حدى كه نتوانسته اند حق را بشناسند معذورند و به واسطه آن عذاب نمى شوند. نكته مهم در اين جا توجه به اين مطلب است كه در هر صورت اگر افراد ديگر غير از مسلمانان و شيعيان هم به جهنم نروند به خاطر معذور بودن آنهاست نه به اين علت كه آنهاهم دينشان بر حق و درست بوده است. البته اشاره كرديم كسانى كه در زمان شرايع سابق مثل شريعت حضرت موسى يا عيسى زندگى مى كرده اند وظيفه آنان عمل بر طبق همان شرايع بوده است. به هر حال، دين حق و صراط مستقيم، يكى بيشتر نيست و جهنم نرفتن كسانى كه در خارج از اين صراط بوده اند مستلزم تعدد صراط مستقيم و دين حق نيست.

يك نكته روان شناختي

نكته ديگر اين است كه انسان هميشه اين طور نيست كه ابتدا دليل و برهان خوب بودن يا درست بودن چيزى و مطلبى برايش روشن شود و به دنبال اقامه اين دليل و برهان هواخواه آن شود، بلكه گاهى مسأله به عكس است؛ يعنى چيزى ابتدا نظر انسان را جلب مى كند و از آن خوشش مى آيد و بعد به دنبال دليلى براى اثبات خوبى و درستى آن بر مى آيد. در اين گونه موارد، انسان در واقع به دنبال دلش حركت مى كند، كه البته گاهى هم واقعاً چيز خوب و درستى است و گاهى هم بد و نادرست است. بسيارى از مردم اين گونه اند كه ابتدا قلب و دلشان جذب چيزى مى شود و بعد سعى مى كنند به نحوى عقل را هم با دل همراه كنند. اين مطلب در مورد بسيارى از كسانى كه به پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) ايمان آوردند صدق مى كند؛ يعنى بسيارى از افراد اين طور نبود كه ابتدا بيايند تحقيق كنند و اسلام و اعتقادات اسلامى را بررسى كنند و در اثر تحقيق، حقانيت خدا و توحيد و نظاير آن برايشان اثبات شود و ايمان بياورند، بلكه همين مقدار كه رفتار پيامبر و اخلاق آن حضرت را مشاهده مى كردند، دلشان مى خواست مثل آن حضرت و همراه او باشند. اول دلشان مى پذيرفت و بعد براى خودشان دليل مى آوردند. اين مسأله در امور باطل هم مصداق دارد؛ يعنى چون انسان به يك امر باطلى تمايل دارد و دلش آن را مى خواهد، سعى مى كند به هر نحوى توجيهى براى آن بيابد. بسيارى از مردم به گناه و بى بند و بارى عادت كرده اند و دلشان مى خواهد از هر جهت آزاد باشند و هر كار كه مى خواهند انجام دهند. طبيعى است كه اين گونه افراد مايل نيستند حساب و كتاب و قبر و قيامتى در كار باشد و دلشان نمى خواهد كه بپذيرند هر لحظه عمرشان و كوچك ترين اعمال و رفتار آنان زير نظر است و از آن سؤال خواهند شد. بنابراين، اول دل مى خواهد كه حساب و كتابى نباشد و به دنبال چنين خواسته اى، فرد سعى مى كند دليلى بر انكار قيامت و معاد دست و پا كند. قرآن كريم در همين رابطه مى فرمايد: «اَيَحْسَبُ الاِْنْسَانُ اَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ. بَلَى قَادِرينَ عَلَى اَنْ نُسَوِّىَ بَنَانَهُ. بَلْ يُريدُ الاِْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمَامَهُ؛ (1) آيا انسان مى پندارد كه هرگز ريزه استخوان هايش را گرد نخواهيم آورد؟ آرى ]بلكه (تواناييم كه سرانگشتانش را درست ]و بازسازى (كنيم. ولى نه، انسان مى خواهد در پيش روى خود بى بندو بارى كند.» انسانى كه معاد را انكار مى كند آيا واقعاً فكر مى كند كه ما نمى توانيم دوباره او را زنده كنيم؟ اگر اندكى فكر كرده و عقل خويش را به كار بگيرد به خوبى درك مى كند كه همان كس كه ابتدا انسان را از نيستى به هستى آورده، دوباره هم مى تواند انسان را زنده كند و اتفاقاً اين كار آسان تر است، چون در ابتدا انسان را از هيچ به وجود آورده و اكنون لا اقل يك گوشت و استخوانى، گرچه فاسد شده و پوسيده، وجود دارد. بنابراين، عقل انسان به سادگى مى پذيرد كه همان دستى كه اولين بار انسان را خلق كرده، همن قدرت هم مى تواند گوشت و استخوان هاى فاسد و پوسيده او را كنار هم جمع كرده و او را زنده كند. پس چرا منكران معاد تا اين حد بر انكار خود اصرار مىورزند؟ اين بدان سبب است كه: بَلْ يُرِيدُ الاِْنْسَانُ لِيَفْجُرَ اَمَامَهُ؛ انسان مى خواهد قيد و بندى نداشته باشد و جلوى او باز باشد تا هر چه كه مايل است انجام دهد و هيچ حساب و كتابى در كار نباشد. پس، اين جا اول دل فتوا داده كه معاد و قيامتى نيست، بعد سعى مى كند دليلى هم براى آن پيدا كند. مسائل اجتماعى غالباً همين طور هستند كه به جاى آن كه دل به دنبال عقل باشد، عقل به دنبال دل حركت مى كند. نمونه زنده اين مسأله كه در عصر خود ما وجود داشت گرايش افراد به ماركسيسم بود. اين افرادى كه مى رفتند ماركسيست مى شدند اين طور نبود كه ابتدا رفته باشند اصول ديالكتيك و ماترياليسم را بحث كرده باشند و با دليل و برهان برايشان اثبات شده باشد كه غير از ماده، چيزى وجود ندارد و اقتصاد ماركسيستى و ساير مسائل مربوط به ماركسيسم درست است. حتى خود من سراغ داشتم كسانى را كه مسلمان بودند، نماز هم مى خواندند، روزه هم مى گرفتند، ولى ماركسيست بودند و فكر مى كردند كه اينها واقعاً با هم قابل جمع هستند. اينها چرا به ماركسيسم گرايش پيدا كرده بودند؟ چون اين ظلم و تبعيض ها و زراندوزى ها را در جامعه مى ديدند و شاهد بودند كه چگونه يك عده از فرط پولدارى نمى دانند پول هايشان را چگونه خرج كنند و در كنار آنها يك عده هم در نهايت فقر و گرسنگى به سر مى بردند، آن گاه خيال مى كردند كه يا بايد سرمايه دارى را بپذيرند يا ماركسيسم را، عاقبت سرمايه دارى كه همين فاصله هاى طبقاتى فاحش و وضع اسف بار اجتماعى بود، پس به سراغ ماركسيسم مى رفتند. بعد از اين كه ماركسيسم را انتخاب مى كردند، كم كم يك ادله به اصطلاح علمى هم براى آن درست مى كردند و به تدريج به ماترياليسم و اصالت ماده مى رسيدند.

در مورد پلوراليسم هم در بسيارى از مواقع و در مورد بسيارى از افراد، داستان از همين قرار است. ابتدا اين مسأله در ذهنشان پيدا مى شود كه چطور مى شود بگوييم اين همه آدم به جهنم مى روند و فقط يك عده قليلى نجات پيدا مى كنند؟ نه، اين قابل قبول نيست، بايد راهى پيدا كنيم كه آن ديگران هم به بهشت بروند. به دنبال اين افكار، مسأله بر حق بودن همه اديان مطرح مى شود و تلاش مى گردد ادلّه اى هم براى تأييد آن تراشيده شود.

كدام مباني فلسفي و مباني معرفت شناسانه منطقاً مي تواند به پلوراليسم منجر شود؟

اما كسانى هم هستند كه ابتدا از مبانى فكرى و فلسفى خاصى شروع مى كنند و بعد بر اساس آن مبانى به پلوراليسم مى رسند، نه آن كه اول دلشان خواسته باشد و عقل به دنبال دل حركت كرده باشد. در اين جا مى خواهيم ببينيم كدام مبانى فلسفى هست كه اگر فرد از آنها شروع كند به پلوراليسم مى رسد؟

در مسأله شناخت واقعيت و كشف حقيقت، اگر كسى معتقد شود كه عقل مى تواند به حقيقت دست پيدا كند، طبيعتاً وجود حقايق متعدده در مسأله واحد را نخواهد پذيرفت. چنين كسى به طور فطرى حقيقت را يك چيز مى داند و به دنبال آن است كه اين حقيقت واحد را از طريق دليل و برهان كشف كند. اگر يك مسأله رياضى يا فيزيك به او بدهند، معتقد است كه يك جواب صحيح بيشتر ندارد و اگر به پاسخى دست پيدا كند، مى داند كه اين پاسخ يا غلط است و يا درست و نمى شود پاسخ هاى صحيح متعدد وجود داشته باشد.

اما اگر كسى در مسأله شناخت حقيقت معتقد باشد كه انسان راهى به واقعيت ندارد و از هر ابزارى، چه عقل و چه تجربه، براى كشف واقعيت استفاده كند حداكثر اين است كه به حقيقت نزديك تر مى شود، اما هيچ گاه به خود واقعيت دست نمى يابد، اين جاست كه راه براى انواع نظريه هاى نسبى گرايانه، شك گرايانه و پلوراليستى باز مى شود. امروز افراد زيادى در سراسر دنيا طرفدار اين نظريه هستند كه حقيقت، فراتر از عقل و علم و شناخت انسان است و انسان هر چه هم تلاش كند تنها به نمودهايى از واقعيت دست مى يابد و تنها برخى از وجوه و ابعاد حقيقت براى او كشف مى شود. مكاتب مختلفى همچون مكتب كانتى، نئوكانتى، شك گرايى و نسبى گرايى، در اين جهت مشتركند كه مى گويند: «ما هيچ گاه نمى توانيم واقعيت را آن گونه كه هست درك كنيم».

بر اساس چنين مبناى فلسفى، صدق و كذب گزاره ها نسبى مى شود؛ يعنى هر گزاره اى تنها درصدى از واقعيت را نشان مى دهد و نسبتى از حقيقت را در بر دارد و گزاره اى كه حقيقت را صد در صد بنماياند، وجود ندارد. همه گزاره هاى علمى، از چنين ويژگى اى برخوردارند و اصلاً ماهيت علم چيزى غير از اين نيست. نبايد تصور كرد كه علم آمده كه بگويد: «اين است و جز اين نيست» خير، علم نه چنين ادعايى دارد و نه هرگز مى تواند اين گونه باشد. در نظريه علمى، سخن از تأييد و ابطال است و نه از كشف يا عدم كشف واقعيت. حداكثر ادعاى يك نظريه علمى اين است كه تا مادامى كه نقضى بر من وارد نشده، من مورد تأييد هستم و هرگاه كه نقضى بر من وارد شد ابطال مى شوم و نظريه ديگرى جايگزين من مى شود و اين سير همچنان ادامه مى يابد و نظريه هاى علمى، يكى پس از ديگرى تكميل مى شوند و نظريه اى كه هيچ تغيير نكند و براى هميشه ثابت باشد، در علم وجود ندارد.

كسانى كه در بحث معرفت شناسى و ارزش شناخت، از چنين تفكرى جانب دارى مى كنند، از منطق و فلسفه و به اصطلاح بحث هاى متافيزيكى، به گونه اى تحقيرآميز ياد مى كنند و آنها را غير علمى و فاقد هرگونه اعتبارى مى دانند و وقتى چنين مباحثى مطرح مى شود با حالتى خاص و لحنى معنادار مى گويند: «بگذريم، اينها كه فلسفه است». اينان مى گويند ما فقط براى علم ارزش قائليم و معناى علم هم اين نيست كه واقعيت را صدر در صد كشف كند، بلكه هر نظريه اى يك وجه از وجوه واقعيت، و نه تمام آن را، نشان مى دهد. قانون جاذبه نيوتن يك وجه از واقعيت را براى ما كشف مى كند و قانون نسبيت انيشتين هم وجه ديگرى را، و هيچ كدام تمامى واقعيت را براى ما كشف نمى كند و چون چنين است، پس هم اين درست است و هم آن.

بدين ترتيب است كه به نوعى كثرت گرايى در معرفت شناسى مى رسيم كه خود در واقع، نوعى نسبيت گرايى يا شكاكيت است. البته برخى از افراد مايل نيستند كه اين نظريه را به شكاكيت برگردانيم و مى گويند لازمه اين نظريه، نسبيت گرايى هست اما سر از شك گرايى در نمى آورد. به هر حال مهم نيست كه اسم آن را نسبيت گرايى يا شك گرايى بگذاريم، بالاخره حرف اين نظريه اين است كه واقعيت به دست ما نمى رسد و علم هيچ گاه نمى تواند اعتقاد يقينى (به معناى كشف صد در صد) به ما بدهد.

_______________

(1). قيامه / 3 ـ 5.

كدام مباني فلسفي و مباني معرفت شناسانه منطقاً مي تواند به پلوراليسم منجر شود؟

اما كسانى هم هستند كه ابتدا از مبانى فكرى و فلسفى خاصى شروع مى كنند و بعد بر اساس آن مبانى به پلوراليسم مى رسند، نه آن كه اول دلشان خواسته باشد و عقل به دنبال دل حركت كرده باشد. در اين جا مى خواهيم ببينيم كدام مبانى فلسفى هست كه اگر فرد از آنها شروع كند به پلوراليسم مى رسد؟

در مسأله شناخت واقعيت و كشف حقيقت، اگر كسى معتقد شود كه عقل مى تواند به حقيقت دست پيدا كند، طبيعتاً وجود حقايق متعدده در مسأله واحد را نخواهد پذيرفت. چنين كسى به طور فطرى حقيقت را يك چيز مى داند و به دنبال آن است كه اين حقيقت واحد را از طريق دليل و برهان كشف كند. اگر يك مسأله رياضى يا فيزيك به او بدهند، معتقد است كه يك جواب صحيح بيشتر ندارد و اگر به پاسخى دست پيدا كند، مى داند كه اين پاسخ يا غلط است و يا درست و نمى شود پاسخ هاى صحيح متعدد وجود داشته باشد.

اما اگر كسى در مسأله شناخت حقيقت معتقد باشد كه انسان راهى به واقعيت ندارد و از هر ابزارى، چه عقل و چه تجربه، براى كشف واقعيت استفاده كند حداكثر اين است كه به حقيقت نزديك تر مى شود، اما هيچ گاه به خود واقعيت دست نمى يابد، اين جاست كه راه براى انواع نظريه هاى نسبى گرايانه، شك گرايانه و پلوراليستى باز مى شود. امروز افراد زيادى در سراسر دنيا طرفدار اين نظريه هستند كه حقيقت، فراتر از عقل و علم و شناخت انسان است و انسان هر چه هم تلاش كند تنها به نمودهايى از واقعيت دست مى يابد و تنها برخى از وجوه و ابعاد حقيقت براى او كشف مى شود. مكاتب مختلفى همچون مكتب كانتى، نئوكانتى، شك گرايى و نسبى گرايى، در اين جهت مشتركند كه مى گويند: «ما هيچ گاه نمى توانيم واقعيت را آن گونه كه هست درك كنيم».

بر اساس چنين مبناى فلسفى، صدق و كذب گزاره ها نسبى مى شود؛ يعنى هر گزاره اى تنها درصدى از واقعيت را نشان مى دهد و نسبتى از حقيقت را در بر دارد و گزاره اى كه حقيقت را صد در صد بنماياند، وجود ندارد. همه گزاره هاى علمى، از چنين ويژگى اى برخوردارند و اصلاً ماهيت علم چيزى غير از اين نيست. نبايد تصور كرد كه علم آمده كه بگويد: «اين است و جز اين نيست» خير، علم نه چنين ادعايى دارد و نه هرگز مى تواند اين گونه باشد. در نظريه علمى، سخن از تأييد و ابطال است و نه از كشف يا عدم كشف واقعيت. حداكثر ادعاى يك نظريه علمى اين است كه تا مادامى كه نقضى بر من وارد نشده، من مورد تأييد هستم و هرگاه كه نقضى بر من وارد شد ابطال مى شوم و نظريه ديگرى جايگزين من مى شود و اين سير همچنان ادامه مى يابد و نظريه هاى علمى، يكى پس از ديگرى تكميل مى شوند و نظريه اى كه هيچ تغيير نكند و براى هميشه ثابت باشد، در علم وجود ندارد.

كسانى كه در بحث معرفت شناسى و ارزش شناخت، از چنين تفكرى جانب دارى مى كنند، از منطق و فلسفه و به اصطلاح بحث هاى متافيزيكى، به گونه اى تحقيرآميز ياد مى كنند و آنها را غير علمى و فاقد هرگونه اعتبارى مى دانند و وقتى چنين مباحثى مطرح مى شود با حالتى خاص و لحنى معنادار مى گويند: «بگذريم، اينها كه فلسفه است». اينان مى گويند ما فقط براى علم ارزش قائليم و معناى علم هم اين نيست كه واقعيت را صدر در صد كشف كند، بلكه هر نظريه اى يك وجه از وجوه واقعيت، و نه تمام آن را، نشان مى دهد. قانون جاذبه نيوتن يك وجه از واقعيت را براى ما كشف مى كند و قانون نسبيت انيشتين هم وجه ديگرى را، و هيچ كدام تمامى واقعيت را براى ما كشف نمى كند و چون چنين است، پس هم اين درست است و هم آن.

بدين ترتيب است كه به نوعى كثرت گرايى در معرفت شناسى مى رسيم كه خود در واقع، نوعى نسبيت گرايى يا شكاكيت است. البته برخى از افراد مايل نيستند كه اين نظريه را به شكاكيت برگردانيم و مى گويند لازمه اين نظريه، نسبيت گرايى هست اما سر از شك گرايى در نمى آورد. به هر حال مهم نيست كه اسم آن را نسبيت گرايى يا شك گرايى بگذاريم، بالاخره حرف اين نظريه اين است كه واقعيت به دست ما نمى رسد و علم هيچ گاه نمى تواند اعتقاد يقينى (به معناى كشف صد در صد) به ما بدهد.

/ 40