علی صفائی حائری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

علی صفائی حائری - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

صفائي حائري ، علي

آيت‏اللّه علي صفايي در سال 1330 ه . ش (1370 ق) در بيت علم و تقوا و در مهد دانش، در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. پدرش حضرت آيت‏اللّه آقاي حاج شيخ عباس صفايي حائري (ره) از افاضل علماي زمان خود به شمار مي‏رفت. پدر بزرگش مرحوم آيت‏اللّه العظمي آقاي حاج شيخ محمد علي صفايي حائري قمي (ره) ، از فحول علماي نجف و از شاگردان آيات عظام: آخوند ملا محمد کاظم خراساني؛، صاحب کفاية الاصول؛ و آقا سيد کاظم يزدي؛، صاحب عروه بود که به دعوت مرحوم آيت‏اللّه حائري يزدي، بنيانگذار حوزه علميه قم، از نجف به قم هجرت نمود و عهده‏دار تدريس و تربيت طلاب شد.

تحصيلات‏

آقاي صفايي پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، به فراگيري علوم اسلامي پرداخت.

وي ادبيات و بخشي از سطح را نزد مرحوم حاج شيخ نصرت ميانجي و آيت‏اللّه جليلي آموخت. شرح لمعه را نزد شهيد محراب، مرحوم آيت‏اللّه مدني و آيت‏اللّه ميرزا ابوالفضل موسوي تبريزي و آيت‏اللّه موسوي اردبيلي، کتاب رسائل را نزد حضرت آيت‏اللّه آقاي حاج سيد مهدي روحاني و مکاسب و کفايه را نزد آيت‏اللّه ستوده (ره) ، آيت‏اللّه ميرزا حسين نوري و آيت‏اللّه فاضل لنکراني فرا گرفت.

مرحوم صفايي از استعدادي فوق العاده و هوشي سرشار برخوردار بود؛ به همين جهت در مدتي کوتاه توانست مدارج ترقي را پيموده، دروس سطح را با فراست و دقت پشت سر گذاشته و به درس خارج فقه و اصول راه پيدا کند. اساتيد او در درس خارج فقه و اصول، حضرات آيات عظام آقايان: مرحوم محقق داماد؛ و حاج آقا مرتضي حائري؛ و مرحوم پدرش آيت‏اللّه حاج شيخ عباس صفايي حائري بودند.

عمده‏ترين استاد او در اين مقطع، مرحوم پدرش بود. وي مراحل عالي فقه و اصول را با کنجکاوي و ذکاوت خاص خود در محضر پدر طي نمود، تا آن جا که به حلقه مباحثات علمي ايشان راه پيدا کرد. شوق زايد الوصف او در فراگيري علوم و عشق و علاقه‏اش به راهي که انتخاب کرده بود، از عواملي بودند که لحظه‏اي او را آرام نگذاشتند و هيچ مانعي باعث نشد که او از فراگيري دانش و معرفت غافل شود. او لياقت خود را در درک عميق و صحيح مباني فقه و اصول به همگان نشان داد و به عنوان يکي از اساتيد صاحب نام و طراز اوّل حوزه علميه، درخشيد و در عنفوان جواني به مقام شامخ اجتهاد نايل آمد. مرحوم صفايي اين راه را نه از روي احساس و غريزه و نه به عنوان يک شغل برگزيده بود، بلکه انديشه‏اي عميق و فکري بلند در اين انتخاب، محرک او بود. روش و منش پدرش که عالمي وارسته و عاشقي راه رفته بود، بزرگ‏ترين الگوي او بود.

ويژگي‏هاي اخلاقي‏

چهره بشاش او، نگاه با نفوذش، لبخند معنادارش و سخنان آرام‏بخش و دلنشين‏اش لحظه‏اي از ياد نمي‏رود.

لحظه لحظه زندگي او درس بود و خاطره. خيلي کم اتفاق مي‏افتاد که او را با اخم و عصبانيت مشاهده کني، مگر اين که امر مهمي او را به اين کار وادار کرده باشد.

در سختي‏ها بسيار شکيبا و خويشتن‏دار بود و براي همه در اين ميدان بهترين اسوه و الگو بود. سيره عملي او چون ديگر ويژگي هايش اين امر را ثابت کرده بود و هميشه همه را توصيه مي‏کرد که با پاي صبر و شکر، فردِ پيروز ميدان باشند.

پا به پاي هر نو واردي که گام به ميدان معارف مي‏گذاشت و به حوزه علميه قم مي‏آمد و از او کمک مي‏طلبيد، حرکت مي‏کرد و چونان هم مباحثه‏اي، ابتدايي‏ترين درس‏ها را با او مرور مي‏کرد. در همان حال تجربه ديده‏ها را - که ساليان دراز درس خارج را تجربه کرده، حرف‏ها را شنيده، قول‏ها را تتبع کرده و مباني را شناخته بودند. - به نقد مي‏کشيد؛ آن گونه که آدم فکر مي‏کرد آموخته هايش را پيش او کسب کرده است؛ و زماني که با همه توان پس از مطالعه و تحقيق به جنگ او مي‏رفتي تا با او پنجه نرم کني، تازه درمي‏يافتي که در آغاز راه هستي!!

در بين جمع، برخوردهايش به گونه‏اي بود که به همه زواياي مجلس توجه داشت. محروم‏ترها در نزد او محبوب‏تر بودند و ناتوان‏ها در کنارش خود را تواناتر احساس مي‏کردند. در ديد و بازديدها، رفت و آمدها و همنشيني‏ها، کمبودها و خلأها را شناسايي و به موقع به تکميل آنها مي‏پرداخت.

هيچ گاه اتفاق نيفتاد که براي اذان صبح خواب باشد. يک ساعت به اذان صبح صداي پايش، وضويش، طنين آواي اذانش و بعد تلاوت نماز و قرآنش، گوش جان را نوازش مي‏داد.

دعا خواندن و قرآن خواندنش مثال زدني بود. مثل مرحوم پدرش در دعا و مضامين عالي آنها به دنبال سند و وثاقت راوي نبود؛ او مي‏گفت:

«با شميم جان مي‏شود کلام معصوم را استشمام کرد.»

وقتي مشغول راز و نياز مي‏شد، وجودش يکپارچه آتش گداخته بود.

در همه ساعات درب خانه ايشان به روي مراجعان باز بود. مثلاً مي‏گفت:

«شبي در ساعت 2 - 3 تازه خوابم برده بود که کسي در زد و گفت: به دلم افتاده که برايم سوره قدر را تفسير کني.»

گاهي از اوقات به کسي احترام مي‏گذاشت که نه سرو وضع و حرف زدنش و نه فهمش اين احترام را نمي‏طلبيد ولي بعداً اگر دقت مي‏کردي، مي‏ديدي همان فرد به اندازه‏اي که مي‏فهميد بسيار خوب عمل مي‏کرد و او را که در جمع شايد هيچ حرمتي نداشت، بسيار بيشتر از فضلاي جمع احترام مي‏گذاشت.

يک خصوصيت ايشان متضرّع بودن دائمي ايشان بود. بزرگ‏ترين آدم‏ها در نظرشان کوچک بودند وقتي به حدود عمل نمي‏کردند و کوچک‏ترين آدم‏ها در چشمش بزرگ بود. سيره عملي و ساده زيستي او زبانزد خاص و عام بود، به گونه‏اي که در بحران‏هاي مختلف و موقعيت‏هاي گوناگون از روش و منش خود عدول نکرد و در اين راه ثابت قدم بود.

نَمي از دريا

استاد صفايي از نادر افرادي بود که دلي دريايي داشت و سينه‏اي صحرايي، تواضع را با صلابت و مهابت را با محبّت و رفاقت را با قاطعيت عجين کرده بود. عرفان و برهان، تار و پود جانش بود. خلق را براي خالق و خدمت را براي رشد ديگران مي‏خواست، اشک و خشم را با هم داشت و خانه‏اش حجره جويندگان علم و تشنگان معرفت بود و غمخوار دردمندان و گره‏گشاي مادي ديگران؛ هر کس مشکلي داشت، او را مشکل گشا مي‏دانست و کثير السفر بود. تشنگان علم و معني را حتي در سفرها سيراب مي‏نمود. از مصاديق «طبيب دوّار بطبه» بود، اهل ورزش و شنا بود. در سير صحرا و دشت و طبيعت لذت عرفاني مي‏برد و همه چيز را آينه آيه‏هاي حق مي‏ديد. عالم را جلوه دوست مي‏دانست و خلق را محبوب خالق و لذا اين شعر را به کرّات مي‏خواند:




  • در جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست‏
    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست



  • عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست



جداً جهان و خلق را جلوه خالق مي‏دانست و حبّ مخلوق خدا را حبّ خدا مي‏شمرد. در همنشيني و مصاحبت بسيار خوش محضر و متواضع بود. از تعيّن و تشخّص شديداً پرهيز داشت. با سپيده صبح رفاقت طولاني داشت و صداي نرم اذان صبح و نماز و مناجات و قرائت قرآنش دل و جان را نوازش مي‏بخشيد.

به دعا عشق مي‏ورزيد و در راز و نياز تمام وجودش عشق مي‏شد. هر گاه دوستي را دلتنگ مي‏يافت، او را ضيافت مي‏کرد و اميد و طراوت را به او هديه مي‏نمود.

در محضرش از خاطرات تلخ و شيرين خود و بزرگان و پدر مرحومش، به حاضرين در جلسه، درس و پند و نکته‏ها مي‏آموخت.

ابري پر باران بود که زمين جان تشنگان را به اقتضاي ظرفيت، سيراب مي‏کرد. نفس مؤثري داشت، هيچگاه نشد معاند و لجوج و متحيّر و منکري با او بنشيند و فريفته‏اش نشود. محضرش قلب‏هاي سنگ را نرم مي‏کرد، سخنش چشم‏هاي خشک را تر مي‏نمود و اشک‏ها را جاري. در جمع‏ها هر کس خيال مي‏کرد که او مقرب‏تر به استاد است، چرا که استاد لحظه‏ها و نظرها را تقسيم جمع مي‏نمود.

اهل مداهنه و سازشکار و ابن الوقت نبود، بنده وظيفه بود نه برده غريزه، که فرق و فاصله بشر و انسان را گذشت از غريزه و رسيدن به وظيفه مي‏دانست. زاهد و آزاد از غير حق بود. وابستگي به نان و نام و عنوان و مقام و موقعيت نداشت. به قول خودش بايد از آزادي هم آزاد شد تا به عبوديت رسيد که عبوديت را همان آزادي قانونمند و عابد را آزاد منضبط مي‏دانست و آزاده را آزاد متعبد معرفي مي‏کرد. کسي را عبد مي‏دانست که از غير حق بريده و تسليم قوانين حق بوده باشد. در نتيجه وابسته به غير حق بودن و يا رهيده از غير حق، ولي تسليم حق نبودن را عبد و عبوديت نمي‏دانست. هيچگاه نشنيدم و نديدم که استاد کسي را خراب کند تا خود را جا بيندازد و غيبت کسي نمي‏کرد نه در زبان و نه در قلم.

آن وقت که به سبب اتّهام واهي، به نوشته‏هايش بي‏اعتنايي کردند، خم به ابرو نياورد و آنگاه که توهين‏ها مي‏شد و مصائب و حوادثي برايش اتفاق مي‏افتاد، دلي دريا گونه داشت که طعمه موج‏ها نمي‏شد. در نگاهش عمق بيني بود و در لبش تبسّم و تذکّر و ذکر، زباني شاکر و قلبي صابر داشت. در شهادت محمّدش با متانت و حلم و صبر به جنگ غم و فراق فرزندش رفت و ديگران را امر به صبر مي‏فرمود. در رفت و آمدهايش انگيزه تربيتي و هدايت و رشد داشت.

در حشر و نشر و معاشرت‏ها در صدد کشف گنجينه‏هاي روحي و استعدادهاي مستعد بود تا بذر هدايت و عشق حق را در سرزمين جان‏ها بيفشاند و بنده‏اي را با مولايش آشتي دهد و آشنا کند. جدائي و هجرانش از کسي، نه به خاطر تخليه عقده بود بلکه براي تنبّه طرف بود که مي‏گفت:

«براي قالب‏گيري و جا افتادن، گاهي فشار و ضربه هم نياز است.»

در شاگردپروري قائل بود که طلبه، گلي در گلدان است بايد تا ريشه و تنه نرويانده با او همراهي کرد. لذا گاه مي‏شد از ابتداي درس‏هاي حوزه تا سطح متوسط با شاگرد همراه بود. استاد از مصاديق «من يذکّر لکم اللّه رؤيته» بود که همنشيني با او عشق حق را در دل ايجاد مي‏کرد و رغبت از دنيا را کم کرده و رغبت به آخرت را در دلها فزوني مي‏بخشيد. با مريد و مرادبازي و دفتر و بيت و تعيّن و تشخّص ميانه خوبي نداشت. دوستان و هم‏نشينانش معمولاً پا برهنه‏ها و رانده شده‏ها و وامانده‏ها بودند. با سرمايه‏دارها و دنياطلب‏ها خيلي خوش و بش نداشت، اهل مال افزوني و حريص به دنيا نبود بلکه تسليم مولا و مخالف هوا بود، و بي‏تکلّف در سفر و حضر و مهماني و...

استاد شجره‏اي بود که گاه به سنگ زنان هم ميوه تحويل مي‏داد و مصداق «المؤمن کالنخيله» بود؛ درختي سايه افکن و پرثمر بود که خستگان وادي تحيّر و شک و مسافرين کوي دوست، در سايه‏اش مي‏آراميدند و از ميوه معنويت و علم و انديشه‏اش ارتزاق مي‏کردند.

استاد در تدريس نظر خاصي داشت که بايد شاگرد را راه انداخت نه اينکه در بغل گرفت و برد. بايد معيارها و کليدها را به او داد نه اينکه برايش درب‏ها را گشوده و او را غلطاند و قائل بود که «جوشندگي بهتر از بخشندگي» است.

استاد، شانه و دوش خود را سکوي ارتقاء و بلند نگري ديگران قرار مي‏داد و گاه غريبه‏هاي نو رسيده را که هنوز به وسعتي دست نيافته‏اند، مقدم مي‏داشت و لقمه خود را از گرسنگان مضايقه نداشت. و در گره گشائي، بيگانه‏ها را خودي مي‏ديد و «بدنه في تعب و الناس منه في راحة»

استاد از همه طيفي شاگرد گزينش مي‏نمود و سن و شغل و تجرد و تأهل و... مانع عدم پذيرش شاگردش نمي‏شد. در خصوص زهد اسلامي مي‏فرمود:

«دنيا با همه عظمت و جلوه و جلالش براي انسان عاشق کم است نه بد، که بايد از دنيا گرفت براي غير دنيا «خذوا من ممرّکم لمقرّکم»؛ زهد اسلامي، گرفتن از بازار براي ايستگاه است نه رها کردن و از جامعه بريدن و صوفي گري راه انداختن.»

استاد اهل حزب، گروه، طيف و باندگرايي نبود؛ هميشه با جمع و در کنار جمع بود؛ نه فرد گرا و نه جمع گرا بود بلکه با جمع و در جمع و از جمع بود و مشاور، مصلح و مربّي جمع بود.

خود را خادم خلق مي‏ديد و خلق را محبوب حق مي‏دانست که «حبّ مخلوقِ خدا حبّ خداست». استاد قائل بود که بارهاي به زمين مانده را بايد برداشت. هيچگاه عمل ديگران را تخريب نمي‏کرد بلکه تکميل مي‏نمود و نظر استاد نسبت به امام (ره) اين بود که: «ايشان به مقام امن رسيده» ان المتقين في مقام امين. و نظرش به مشکلات انقلاب اسلامي اين بود که:

«توجيه، حماقت است و تضعيف، جنايت است و تکميل، رسالت. وظيفه همگي ما تکميل است نه تضعيف خوبيها و نه توجيه خرابي‏ها بلکه تکميل رسالت ماست.»

يعني تصحيح و اصلاحِ خلاف‏ها و خرابي‏ها و مخالف‏ها و تقويت و رشد نهال‏ها و رويش و زايش و افزايش و حراست نيروها که مي‏فرمود:

«خيلي از انقلاب‏ها به علت نداشتن نيروهاي انقلابي در نطفه خفه شدند يا در راه به انحراف رفتند.»

استاد قلمي رسا و روان و عميق و موجز داشت. عاشق ولايت بود و هر ماه زائر حضرت ثامن الحجج (ع) بود که جانش را نيز در اين سفر گذاشت.

حريص به هدايت خلق بود و مؤدّب به آداب اسلامي. عزيز بود و منيع الطبع و بلند همت و در جمع بود و غمخوار واماندگان.

عارفي بود اهل استدلال و عاشقي بود دل‏سوز. سخنش معمولاً با اشک چشمش تأييد مي‏شد. اشکي روان و چشمي گريان داشت، آنگاه که طوفان روحي حاصل مي‏شد مجلس را دگرگون مي‏کرد و استدلال را عجين با اشک مي‏کرد و برهان او هميشه همراه عرفان بود.

کلامش عميق و موجز بود، حاضر الجواب و موجزگو بود، قرآن و نهج البلاغه با جانش درآميخته بود، اهل نقد و طرح و نظر بود، نوآور و نوانديش بود اما در چارچوب حجّت و برهان. دين را با لباس نو و در چارچوب قرآن و سنّت و عقل ارائه مي‏داد، «حکومت ولايي» ايده‏اش بود و آزادي از آزادي‏اي را قائل بود که پس از آزادي، انسان به عبوديت مي‏رسد. او دشمن‏شناس بود که «المؤمن ينظر بنور اللّه...» سال 56 چيزهايي را مي‏ديد و مي‏گفت که بعدها کشف گرديد؛ آنگاه که ديگران بر بزرگداشت استخوان پوسيده ملّي‏گراها مي‏کوشيدند و دُرّ تملّق مي‏سفتند، استاد توطئه آمريکائي نهضت آزادي و جبهه ملي را برملا ساخت و پنبه وابستگي ايشان را حلاّجي نمود.

تربيت شاگردان‏

در انتقال معارف کسب کرده خود هيچ بخلي به خرج نمي‏داد و آنچه را که خود آموخته بود، در کمال اخلاص همواره به ديگران نيز مي‏آموخت و از اين رهگذر شاگردان زيادي را تربيت کرد. روش او در تربيت شاگردان، سنّت فراموش شده علماي سلف را زنده کرد، او با اقتدا به شيوه پر بار گذشته حوزه‏هاي علميه، افرادي را تربيت کرد که از ابتدايي‏ترين مراحل تحصيلي تا دروس ادبيات و سطح را به آنها آموخت و همگام با آنان و در کنارشان تا آن جا اين روش را ادامه داد که درس‏هاي خارج حوزه را با آنها به مباحثه نشست و نه تنها در کارهاي علمي که در همه امور زندگي در کنار آنها بود و به حل مشکلاتشان پرداخت.

وي اين باور را به شاگردانش منتقل مي‏کرد که «1 - ما بايد حق را انتخاب کنيم.2 - حق را بايد براي حق خواست.3 - از راه حق هم بايد حق را بخواهي. گاهي اوقات حق را مي‏خواهي و براي حق هم مي‏خواهي ولي تحمل راهش را نداري.»

(استقم کما امرت) را اين جور معنا مي‏کرد که چرا از نظر لفظي «فيما امرت»نيست، يعني در آنچه به تو امر شده استقامت کني بلکه «کما امرت» است، يعني آن جوري که ما خواستيم بايد استقامت کني.

در حرکتها و جهت‏گيري‏هاي عملي مي‏گفت:

«حق را بايد از راهش بخواهي، حتي حق خواستن تو نبايد از راهي باشد که طعمه باطل شوي و يا حقي را ضايع کني.»

در اينجا هم به روايت امام موسي کاظم (ع) استناد مي‏کردند: «کفي بک خيانة ان تکون اميناً يلخونه؛ براي خيانت تو همين بس که مورد اعتماد و ستايش دشمن شوي.» اينجا نشان مي‏دهد که تو به جبهه باطل پيوسته‏اي بايد مواظبت کني و خودت را نجات دهي.

يکي ديگر از روش‏مندي‏هاي ايشان در مسائل تربيتي، اين بود که شيوه عملي و حرکتهايي را انجام مي‏داد که منجر به هدايت ديگران مي‏شد. از يک دانشجويي نقل مي‏شد که من اگر دو تا آدم ببينم، آدم مي‏شوم. ايشان مي‏گفت: به او بگوييد تو نيامده‏اي که آدم ببيني، تو آمده‏اي آدم شوي و هميشه مي‏گفت: به اين شعر مولوي مي‏خندم که مي‏گويد:




  • دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
    گفتند يافت مي‏نشود جسته‏ايم ما
    گفت آنکه يافت مي‏نشود آنم آرزوست



  • کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست‏
    گفت آنکه يافت مي‏نشود آنم آرزوست
    گفت آنکه يافت مي‏نشود آنم آرزوست



مي‏گفت: مرد حسابي! تو بايد آدمها را بسازي نه اينکه پيدا کني.

آيت‏اللّه حائري بر اين باور بود که کاري بايد انجام داد که ديگران انجام نداده‏اند. او هميشه کارهاي بر زمين مانده را انجام مي‏داد، خلأها را پر مي‏کرد و به اين حرکت انقلابي کاملاً عشق مي‏ورزيد نه تنها در حد اين حکومت بلکه مي‏گفت: علما بايد براي زمينه سازي حکومت حضرت مهدي (ع) کار کنند. معرفت ديني الزاماً حکومت ديني را مي‏طلبد، نشاط اين معرفت و گسترش اين معرفت جامعه ديني و بالطبع حکومت ديني را خواهد داشت و طرح ائمه (ع) براي حکومت در زمان غيبت هم مشخص است.

در محضر آيت‏اللّه صفايي حائري با چنين نگرش و بينش ده‏ها شاگرد تربيت شده‏اند که برخي از آنان به شهادت نائل آمدند و برخي ديگر در خدمت نظام مقدس اسلامي و حوزه‏هاي علميه مشغول به کار هستند.

همگام با انقلاب‏

آيت‏اللّه صفايي حائري در حمايت از نظام مقدس اسلامي تا بدانجا پيش رفت که در اين راه فرزندش نيز به شهادت رسيد. وي در نصيحت به فرزندش شهيد محمد صفايي که در حلبچه به شهادت رسيد، مي‏گويد: «اول شهيد شو بعد به جبهه برو.»

آيت‏اللّه حائري در فرازي از نامه حکمت‏آموز خود به فرزند شهيدش مي‏نويسد:

«پسرم! خدا را شاکر باش که رهبر امروز کشور تو(امام خميني؛) از اين انس برخوردار است و از اين امن سرشار و اين است که براي مبارزه با همه اينهايي که آتش مي‏کارند ايستاده است و نه بر شرق و نه بر غرب نه بر جهان سوم و حتي نه بر مليت ايراني که بر ايمان مردم و آن هم نه ايمان غرور که بر ايمان به خداي واحد قهار متکي است.»

آيت‏اللّه حائري درباره امام راحل؛ تعبيري داشت و مي‏فرمودند:

«ايشان امام حادثه‏هاست، حادثه ايشان را نمي‏شکند بلکه از حادثه‏ها بهره مي‏گيرند. بعضي در حادثه‏ها کنار مي‏کشند.»

آيت‏اللّه صفايي حائري از قبل از انقلاب ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي و پيروان امام داشت. شهيد محسن حق بين - از شاگردان وي - نقل مي‏کند:

«سال 56 اوايل شروع انقلاب که «کامکار» در قم حکومت مي‏کرد و همه بچه مذهبي‏ها از او مي‏ترسيدند، آيت‏اللّه صفايي حائري گفت: محسن! اين کامکار وقتي راه مي‏ره، من ناراحتم چرا بايد او راه بره؟ گفتم: يعني چه؟ او گفت: نبايد وقتي تو هستي، کامکار راه بره. گفتم: امکان نداره! گفت: چاقو که داري.»

همين اشارات باعث شد که شهيد حق بين به دنبال اين قضيه برود. آيت‏اللّه صفايي حائري در مقابل جريان‏هاي التقاطي چون نهضت آزادي و جبهه ملي ايستادگي کرد. در شروع پيروزي انقلاب به بچه‏هايي که در طول انقلاب زحمت زيادي کشيده بودند و پس از پيروزي انقلاب احساس آرامش مي‏کردند، مي‏گفت: «تازه کار شروع شده است.» و شعار ايشان اين بود:

«بردن باطل، يک ضرورت و آوردن حق، رسالتي بزرگ و بسيار مشکل است.»

آيت‏اللّه صفايي حائري در سال 59 طرح حمايت ازنظام را مطرح مي‏کردند و در مقابل دوستاني که اعتراض مي‏کردند اين چه حکومت اسلامي است که در يک سو بازرگاني است که ملي گراست و ديگران به صورت ديگر؟! ايشان مي‏فرمودند: وقتي اهداف مقدس است، بايد کمک کرد.» و اين عبارت قصار معروف ايشان است که:

«تضعيف خيانت است، توجيه حماقت است و تکميل رسالت. با کمبودها بايد ساخت. اگر نيرو نيست، تربيت کن؛ اصلاً خود تو نيروي خوبي باش...»

رحلت‏

سرانجام اين مشعل فروزان در سحرگاه روز سه شنبه بيست و دوم تير ماه 1378 در حالي که طبق عادت هميشگي با تني چند از دوستان و شاگردان خود عازم زيارت مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه (ع) بود، در سانحه تصادف جان به جان آفرين تسليم کرد.

پيکر آن فقيد سعيد به قم منتقل شد و روز پنجشنبه بيست و چهارم تيرماه پس از اقامه نماز توسط حضرت آيت‏اللّه آقاي حاج سيد مهدي روحاني، در ميان موجي از غم و اندوه و بر روي دوش دوستان و شاگردانش با حضور جمعي از علما، فضلا، اساتيد حوزه علميه و اقشار مردم قم از حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) تا گلزار شهداي قم با شکوه تمام تشييع و در جوار قبر فرزند شهيدش محمد صفايي به خاک سپرده شد. رضوان و رحمت حق بر او گوارا باد.

/ 1