عرفان امام و منازل چهارگانه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان امام و منازل چهارگانه - نسخه متنی

جواد محدثی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عرفان امام و منازل چهارگانه

بسم اللّه الرحمن الرحيم

آنچه در آثار ادبي و عرفاني امام خميني قدس سره در سالهاي آخر عمر پر بركتش ديده مي‏شود ـ چه به صورت اشعار، چه نامه‏ها و مكتوبات عرفاني ـ نشان از نوعي شوريدگي و دلدادگي و عشق مي‏دهد.

ابراز حالات ويژؤ روحي و بي‏تابي‏هاي معنوي در راه وصل به جانان و اينكه همه چيز را فداي او كردن و همؤ مراحل را براي رسيدن به عشق و معشوق پيمودن و در اين راه، از هيچ چيز پروا نداشتن و... همه از نشانه‏ها و آثار چنين عشق و مرتبؤ والاي از خود بريدن و به محبوب رسيدن است.

آنچه انسان را به محبوب و معبود مي‏رساند، عبارت است از:

ـ عبادت

ـ علم

ـ عرفان

ـ و... عشق

هر يك از مراحل سه گانؤ اوّل، گاهي هم به جاي رساندن ، مانع مي‏شود و به جاي خدايي شدن به خودي بودن مي‏انجامد و به جاي ايجاد نورانيت، حجاب مي‏آورد.

اينكه انسان در محدودؤ عبادت ظاهري نماند، و به اصطلاحات علمي و قيل و قال مدرسه، دل خوش نكند، و مباحث عرفاني براي او دكان نشود، بلكه به كنه و جوهرؤ ناب بندگي و آزادگي برسد، موهبتي است كه خاصّ ويژگان است. در متون ديني هم (چه در آيات، چه روايات، و چه حتّي در سيرؤ معصومين و بزرگان دين) به رگه‏هايي از اشارات و تصريحاتي بر مي‏خوريم كه از اين قشري‏گري و جمود برظواهر، يا از ژرفايي و رسيدن به باطن و جوهر ناب بندگي ياد كرده است.

آنچه در آثار امام راحل قدس سره بخصوص در اشعارش مشهود است، اشاره به اين منازل و مراحل و واديهاي سلوك و رسيدن به مرحلؤ چهارم و عشق ناب به خدا است. شوريدگيهاي سالهاي آخر عمر حضرت امام نيز گوياي اين حال متعالي و مقدّس است.

آنچه در اين نوشته، در پي آنيم، مروري بر ديوان امام و ردّيابي اين مراحل و منازل اربعه در سروده‏هاي حضرت اوست.

اگر در اشعار امام مي‏بينيم كه از معبد و مسجد و طاعت و عبادت ريايي و ماذنه و دير راهب و سجّاده و صومعه و محراب و... نقد مي‏شود و از بي حاصلي اينها ياد مي‏شود، ناظر به رواياتي است كه از عبادت بي علم و طول ركوع و سجود بدون تفكّر و پرسشهاي ريايي و... نكوهش شده است.

و اگر حملؤ تند و تيز امام را به كتاب و مدرسه و قيل و قال درس و بحث و شفا و اسفار و فيلسوف و فتوحات و مصباح و اوراق و دكّؤ علم و صحبت شيخ و عقالِ عقل و برهان و... مي‏بينيم، باز ناظر به آنجاست كه علم و اصطلاحات علمي، حجاب گردد و علم، تنها در دانستنيهاي درس و بحث و تعليم و تعلّم خلاصه شود، نه آن نور امنيّتي كه دلها را روشن و با صفا مي‏سازد. به فرمودؤ امام صادق ع :

ليس العلمُ بالتعلّم، انّما هو نورٌ يَقَعُ في قلبِ مَنْ يُريد اللّه تبارك و تعالي اَن يهديه (1)

و اگر مي‏بينيم كه با قلم و تعبيري تند، از عرفان و خانقاه و صوفي و درويش و خرقؤ ملّوث و قلندران و مسند و... انتقاد مي‏كند و اينها را همه هيچ مي‏شمارد، آنجاست كه عرفان بازي و دستگاه سازي و مريد پروري و انزواگزيني و بي خيالي، محصول اينگونه صوفيگري‏هاي بي‏خاصيّت باشد.

و... بالاخره اگر از مي و ساغر و ميكده و خم و جرعه و سبو و جام و باده و جرگؤ عشاق و عاكف ميخانه شدن و... سخن مي‏گويد، رسيدن به نهايت عشق راستين و دريدنِ همؤ حجابها و ظواهر و چشيدن طعم خوش عبوديت عاشقانه و نورانيت علم و عرفان ناب را در نظر دارد.

با اين مقدّمات كه گفته شد، مروري به برخي از سروده‏هاي حضرت امام داريم و اين مراحل اربعه و منازل چهارگانه را در اشعار او پي مي‏گيريم.(2)

با اشاره اينكه بلبل باغ جنان هم راهي به دوست ندارد و در پي آن قبله نما ست.

مي‏گويد:




  • عارف و صوفي از اين باديه دور افتادند
    همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
    من سر مست ز ميخانه كنم رو به خدا



  • جام مي گير ز مطرب، كه روي سوي صفا
    من سر مست ز ميخانه كنم رو به خدا
    من سر مست ز ميخانه كنم رو به خدا



(ص 39)

در غزلي ديگر، كه سخن از مي و جامي است كه جان را فاني مي‏سازد و انسان را از خود رها مي‏سازد و همؤ تعلّقات را مي‏زدايد و در خلوتگه رندان بي حرمت، در اثر آن سرمستي از بادؤ عشق، سجود و قيام را بر هم مي‏ريزد:




  • روم در جرگؤ پيران از خود بي‏خبر، شايد
    برون سازند از جانم به مي افكار خامم را



  • برون سازند از جانم به مي افكار خامم را
    برون سازند از جانم به مي افكار خامم را



و اين عدم نامه را به ساغر ختم مي‏كند و اين حسن ختام را به گوش پير صومعه مي‏رساند.

(ص 40)

در غزلي ديگر مي‏گويد(ص42):




  • رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
    دكّؤ علم و خرد بست، در عشق گشود
    آنكه مي‏داشت به سر، علّت سوداي تو را



  • به دو عالم ندهم روي دل آراي تو را...
    آنكه مي‏داشت به سر، علّت سوداي تو را
    آنكه مي‏داشت به سر، علّت سوداي تو را



مي‏بينيم كه علم و عقل و خرقه و مسند، همه در برابر عشق ، هيچ است.

باز مي‏بينيم كه با محور قرار دادن عشق و نيستي و فنا ، بر علوم رايج چنين مي‏آشوبد(ص44):




  • اسفار و شفا ي ابن سينا نگشود
    با آن همه جرّ و بحث‏ها مشكل ما



  • با آن همه جرّ و بحث‏ها مشكل ما
    با آن همه جرّ و بحث‏ها مشكل ما



در همين راستا، در غزل ديگري مي‏خوانيم(ص 48):




  • از درس و بحث مدرسه‏ام حاصلي نشد
    هرچه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم
    چيزي نبود، غير حجابي پس از حجاب



  • كي مي‏توان رسيد به دريا از اين سراب
    چيزي نبود، غير حجابي پس از حجاب
    چيزي نبود، غير حجابي پس از حجاب



باز در همين محور، پس از بيان آنكه جام باده ، روح افزا و درمانگر است، نه مدرس و مربّي و حكيم و خطيب و حلقؤ صوفي و اصحاب صليب، مي‏فرمايد(ص51):




  • از فتوحات م نشد فتحي و از مصباح ، نوري
    هر چه خواهم در درون جامؤ آن دلفريب است



  • هر چه خواهم در درون جامؤ آن دلفريب است
    هر چه خواهم در درون جامؤ آن دلفريب است



در غزل ديگري ظاهرسازيهاي دراويش را به‏سُخره مي‏گيرد و دربارؤ اين ظواهر فريبا مي‏گويد(ص54):




  • خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
    نيست درويش كه دارد كله درويشي
    حلقؤ ذكر مياراي، كه ذاكر، يار است
    آنكه ذاكر بشناسد به عيان، درويش است



  • آنكه دوري كند از اين و از آن، درويش است
    آنكه ناديده كلاه و سر و جان، درويش است
    آنكه ذاكر بشناسد به عيان، درويش است
    آنكه ذاكر بشناسد به عيان، درويش است



وي از غزل سرّجان ، پريشانحالي خود را از جام بلي مي‏داند كه از روز الست در دل ريشه دارد و اين عشق بي انجام و آغاز را مايؤ خريدن ناز معشوق مي‏شمارد و مي‏گويد(ص65):




  • حلقؤ صوفي و دير راهبم هرگز مجوي
    مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نيست



  • مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نيست
    مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نيست



و در جاي ديگر، عقل را ديوانؤ او شدن مي‏داند و از خود گذشتن را، نشانؤ عاشقي، و مي‏گويد(ص67):




  • رهرو عشقي اگر، خرقه و سجاده فكن
    اگر از اهل دلي، صوفي و زاهد بگذار
    كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست



  • كه بجز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست
    كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست
    كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست



و در ادامه، با تاكيد بر اينكه اهل دل بودن، راه اصلي است و آرزوي رهايي از خرقه سالوس مي‏كند و چنين مي‏گويد:




  • علم و عرفان به خرابات ندارد راهي
    كه به منزلگه عشّاق، ره باطل نيست.



  • كه به منزلگه عشّاق، ره باطل نيست.
    كه به منزلگه عشّاق، ره باطل نيست.



كه به عيان، خرقؤ صوفي و سجادؤ زاهد و علم و عرفان را براي رسيدن به منزلگاه عشاق ، ناتوان مي‏شمارد و در اينكه براي يافتن دل و دلدار، نبايد راه را گم كرد و در پيچ و خم ظواهر و علوم و اصطلاحات ماند، در غزل قصّؤ مستي اينگونه مي‏سرايد (ص71):




  • آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيست
    گفته‏هاي فيلسوف و صوفي و درويش و شيخ
    در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست



  • آنچه‏جان جويد،به‏دست‏صوفي بيگانه نيست
    در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست
    در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست



در غزل ديگر راه علم و عقل را از ديوانگي جدا مي‏داند و تنها راه آشنايي با دوست را مستي و ديوانگي و از خويشتن بيگانگي مي‏شمارد(ص72).

درويشي را در درويش صفتي مي‏داند و صوفي راستين را اهل صفا و عالم واقعي را آراسته به اخلاص، و گرنه علمش حجاب مي‏شود و دگر هيچ و اينكه (ص74):




  • عارف كه ز عرفان كتبي چند فرا خواند
    بسته است به الفاظ و تعابير و دگر هيچ



  • بسته است به الفاظ و تعابير و دگر هيچ
    بسته است به الفاظ و تعابير و دگر هيچ



در غزل ديگري كه سخن از عشق دلدار است و مي‏زدگان بيخود از خويش، باز هم از حجاب و مانع بودن علم و عرفان مي‏گويد(ص82):




  • عشقت از مدرسه و حلقؤ صوفي راندم
    بندؤ حلقه بگوش در خمّارم كرد



  • بندؤ حلقه بگوش در خمّارم كرد
    بندؤ حلقه بگوش در خمّارم كرد



نقد از مدّعيان بي باطن همچنان ادامه مي‏يابد و در غزلي از زهد فروشان قلندر و عبادتهاي كاسب كارانه و مرشد بازي هاي دكان دارانه و صوفي‏هاي پر ادعا انتقاد مي‏كند(ص94) و در جاي ديگر، ضمن ستايش از مستان از خود بي خود و بي نصيبي عاقلان، به حجاب بودن علم مي‏پردازد و افق تازه‏اي را پيش خود مي‏يابد، وقتي كه از عرفان به عشق مي‏رسد. با هم بخوانيم (ص104):




  • در بر دلشدگان، علم حجاب است، حجاب
    چون‏به عشق آمدم از حوزؤ عرفان ، ديدم
    آنچه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود



  • از حجاب‏آنكه برون رفت بحق، جاهل بود ...
    آنچه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود
    آنچه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود



باز هم رستن از پوسته و رسيدن به مغز. مي‏بينيم كه در بتكده و كعبه و خانقاه و دير و كنيسه، جلوه و نام و كلامي از آن دلبر نمي‏يابد و در مدرس فقيه ، تنها قيل و قال مي‏بيند و محضر اديب را هم فاقد آن گمشده مي‏يابد، حتي در صفوف قلندران هم تنها مديحه سرايي از قلندران را مشاهده مي‏كند و در نهايت، يك قطره مي از جام دلبر را عطاكنندؤ چيزي مي‏داند كه در همؤ ملك جهان نيست(ص108).

ديوان امام ره را مرور مي‏كنيم. همچنان جلوه‏هايي از اين حقيقت ناب كه وقتي پرتو حسن به جان بيفتد، عشق همؤ دردها را درمان مي‏كند و همان جلوه كه بر موسي‏عمران نمود، در جان عاشق هم آتش مي‏افروزد(ص115):




  • ابن سينا را بگو در طور سينا ره نيافت
    آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود



  • آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود
    آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود



و اين حقيقت، در جاي ديگر اينگونه متجلّي است (ص117):




  • از در مدرسه و دير، برون خواهم تاخت
    عاكف سايؤ آن سرو روان خواهي ديد



  • عاكف سايؤ آن سرو روان خواهي ديد
    عاكف سايؤ آن سرو روان خواهي ديد



و در اقبال به عشق و مستي گويد (ص122):




  • برگير جام و جامؤ زهد و ريا درآر
    با پير ميكده خبر حال ما بگو
    با ساغري برون كند از جان ما خمار



  • محراب را به شيخ رياكار، واگذار
    با ساغري برون كند از جان ما خمار
    با ساغري برون كند از جان ما خمار



در غزل ديگر، باز هم سخن از ساقي و ميكده و عشـق يار مطـرح است و(ص125):




  • گر گذشتي به در مدرسه، با شيخ بگو
    دكّؤ زهد ببنديد در اين فصل طرب
    كه بگوش دل ما نغمؤ تار آمد باز



  • پي تعليم تو آن لاله عذار آمد باز
    كه بگوش دل ما نغمؤ تار آمد باز
    كه بگوش دل ما نغمؤ تار آمد باز



در غزل آواز سروش (ص130 يكسره سخن از مدهوشي حاصل از ميكده و پيمانه و باده فروشي است كه نارسايي گامهاي مسير علم و عرفان و مدرسه و خرابات و عالم و صوفي را جبران مي‏كند:




  • از دم شيخ، شفاي دل من حاصل نيست
    نه محقّق خبري داشت، نه عارف، اثري
    عالم و حوزؤ خود، صوفي و خلوتگه خويش
    از در مدرسه و دير و خرابات شدم
    گوش از عربدؤ صوفي و درويش ببند
    تا به جانت رسد از كوي دل، آواز سروش



  • بايدم شكوه برم پيش بت باده فروش
    بعد از اين دست من و دامن پيري خاموش
    ما و كوي بت حيرت زدؤ خانه به دوش
    تاشوم بر در ميعادگهش حلقه بگوش
    تا به جانت رسد از كوي دل، آواز سروش
    تا به جانت رسد از كوي دل، آواز سروش



در غزل بعدي، باز هم صحبت از عهد بستن با پير مي فروشي است و بي حاصلي شيخ خرقه پوش و قيل و قال مدرسه (ص131):




  • از قيل و قال مدرسه‏ام حاصلي نشد
    جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش



  • جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش
    جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش



در غزل نهانخانؤ اسرار (ص138) نيز سخن از روي نياز بردن بر در ميكده و پيرمغان است و همان مضاميني كه در ص 130 هم بود.




  • صوفي و خرقؤ خود، زاهد و سجادؤ خويش
    با دلي غمزده از دير به مسجد رفتم
    به اميدي هله با سوز و گداز آمده‏ام



  • من سوي دير مغان، نغمه نواز آمده‏ام
    به اميدي هله با سوز و گداز آمده‏ام
    به اميدي هله با سوز و گداز آمده‏ام



در غزل ديگر (ص140) از دغلبازي صوفي به امان آمده و از قيل و قال مدرسه، به ميكده و عالم عشق و سرمستي پناه مي‏آورد و با روان شوريده، در پي گشودن گره‏هاي بسته با غمزؤ يار است:




  • شيخ را گو كه در مدرسه بر بند، كه من
    سرخم باز كن اي پير كه در درگه تو
    باشعف، رقص كنان، دست فشان آمده‏ام



  • زين همه قال و مقال تو به جان آمده‏ام
    باشعف، رقص كنان، دست فشان آمده‏ام
    باشعف، رقص كنان، دست فشان آمده‏ام



و با بيان اينكه همه جا خانؤ يار است كه يارم همه جاست ، به شهود خدا در ذرّه ذرؤ هستي اشاره مي‏كند كه اينگونه تجلّي خدا را جز در ديد عاشقانؤ عرفاني نمي‏توان يافت. غزل خال لب نيز، كه براي نخستين بار پس از ارتحال حضرت امام قدس سره از سوي فرزندش مرحوم حاج احمد آقا به ملّت داغديدؤ ايران عرضه شد، همين حال و هوا و شوريدگي عاشقانه و فارغ از خود شدن و منصوروار، خريدار سرِ دار شدن و شرر غم دلدار به چشم مي‏خورد و گريز از پندهاي واعظ شهر و دور افكندن جامؤ زهد و ريا و پوشيدن خرقؤ پير خراباتي و اين حالت كه (ص142):




  • در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز
    كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم



  • كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
    كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم



و در صفحؤ بعد نيز، شهرؤ شهر شدن را در پي گرفتاري در كمند سر زلف يار مي‏داند و مي‏گويد:




  • مستي علم و عمل رخت ببست از سر من
    تا كه از ساغر لبريز تو هشيار شدم.



  • تا كه از ساغر لبريز تو هشيار شدم.
    تا كه از ساغر لبريز تو هشيار شدم.



در غزل جامه دران (ص151) خواستار جام مي از دست دلبر مي‏شود و پروانه‏وار گرد شمع روي دوست مي‏چرخد و دنيا را همچون قفسي و دامي مي‏بيند كه بايد از پرپر شدن در آن و ماندن در اين رها شد و آرزو مي‏كند كه خرقؤ ملوّث و سجّادؤ ريا را بر در ميخانه بردرد و از سبوي عشق، جرعه‏اي نوشيده و مستانه، جان از خرقؤ هستي درآورد:




  • گر از سبوي عشق دهد يار، جرعه‏اي
    مسـتانه جـان ز خرقؤ هسـتي درآورم



  • مسـتانه جـان ز خرقؤ هسـتي درآورم
    مسـتانه جـان ز خرقؤ هسـتي درآورم



و اين يادآور وصفي است كه حضرت امير ع در نهج البلاغه از متّقين دارد كه چنان مشتاق ثواب وبيمناك از عقاب‏اند كه اگر اجل نبود، يك چشم برهم زدن جانهايشان در زندان تن نمي‏ماند:

وَلَو لا الاجَلُ الّذي كتب اللّهُ عليهم لَم تستَقَّر ارواحُهُم في اَجسادهم (3)

اين بي تابي از ماندن در قفس تن و زندان زندگي و شوق به رهايي از اين جهان كه خاصّ مرحلؤ عشق است، در غزلها و موارد ديگر هم ديده مي‏شود و اظهار اميدواري مي‏كند كه روزي برسد تا از اين خانه هجرت كرده و پروانه‏وار در شعلؤ شمع وجود دلدار بسوزد(ص 158):




  • روي از خـانـقه و صـومـه بــرگـردانـم
    حال،حاصل‏نشد از موعظه‏صوفي‏و شيخ
    رو بــه كـوي صـنمي واله و ديـوانه كنم



  • سجـده بر خـاك در ساقـي ميخانه كنم
    رو بــه كـوي صـنمي واله و ديـوانه كنم
    رو بــه كـوي صـنمي واله و ديـوانه كنم



وي خود را زادؤ عشق مي‏داند كه با مدّعيِ عاكف مسجد در نبرد است و خليلانه در آتش عشق يار مي‏رود و به مستي و بيهوشي در ميكده مي بالد و در نهايت چنين مي‏گويد (ص 163):




  • با صوفي و درويش و قلندر به ستيزيم
    با مي زدگان، گمشدگان باديه گرديم



  • با مي زدگان، گمشدگان باديه گرديم
    با مي زدگان، گمشدگان باديه گرديم



و همين مضامين را در غزل جام ازل (ص 167) دارد و خود را زادؤ عشق و پسرخواندؤ جام و دلدادؤ ميخانه و غلام پير مغان مي‏شمارد و هم از اصطلاحات مدرسه گريزان است و هم خردانديشان و عوام:




  • با صوفي و با عارف و درويش به جنگيم
    از مدرسه مهجور و ز مخلوق، كناريم
    مطرود خردپيشه و منفور عواميم



  • پرخاش‏گر فلسفه و علم كلاميم
    مطرود خردپيشه و منفور عواميم
    مطرود خردپيشه و منفور عواميم



در مناجات محبّين از حضرت سجاد ع ، سخن از چشيدن شيريني محبّت خدا و آن را با چيز ديگري عوض نكردن و شوق ديدار خدا داشتن و توفيق نظر به وجه‏اللّه داشتن است: واجتبيتَهُ لمشاهَدَتك وَاَخْلَيتَ وجهَهُ لك و فَرّغْتَ فُوادَهُ لحِبّك و رَغّبْتَهُ فيما عِنْدك .... . اينگونه مضامين عاشقانه و پشت سر نهادن مراحل علم و عبادت و كتاب و كلام و رسيدن به شور و حال و بار يافتن به قرب و لذّت بردن از انس، در اشعار متع ددي از حضرت امام ديده مي‏شود. غزل باريار (ص 168) يكي از اين نمونه‏هاست كه در آن از جمله مي‏خوانيم:




  • راز دل غمديدؤ خود را به كه گويم؟
    بر دار كتاب از برم و جام ميْ آور
    از پيچ و خم علم و خرد رخت ببندم
    تا بار دهد يار به پيچ و خمِ مويم



  • من تشنؤ جام مي از آن كهنه سبويم
    تا آنچه كه در جمع كتب نيست، بجويم
    تا بار دهد يار به پيچ و خمِ مويم
    تا بار دهد يار به پيچ و خمِ مويم



و اين همان مراحل بالاتر از علم است كه شاعري گفته است:




  • بشوي اوراق اگر همدرس مايي
    كه علم عشق در دفتر نباشد



  • كه علم عشق در دفتر نباشد
    كه علم عشق در دفتر نباشد



اين ها مرحله‏اي است كه حتي پاي عرفان هم از پيمودن راه آن ناتوان است و تنها با شهپر عشق است كه مي‏توان در اين آفاق پر كشيد. حضرت امام در غزل وادي ايمن ، در پي صاحبنظري است كه اين گم كرده راه را به منزل برساند و با گذراندن راه پر خطر عشق، به آن منزلگه ايمن، بار يابد. (ص 169):




  • از ورق پارؤ عرفان خبري حاصل نيست
    مسند و خرقه و سجّاده ثمربخش نشد
    ترك ميخانه و بتخانه و مسجد كردم
    در ره عشق رخت رهگذري مي‏جويم



  • از نهانخانؤ رندان خبري مي‏جويم
    از گلستان رخ او ثمري مي‏جويم...
    در ره عشق رخت رهگذري مي‏جويم
    در ره عشق رخت رهگذري مي‏جويم



اين ابيات را نيز دقت كنيد(ص 170):




  • خرّم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
    بشكنيم آينؤ فلسفه و عرفان را
    فارغ از خانقه و مدرسه و دير شده
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم



  • از كف عقل برون جسته و ديوانه شويم
    از صنم خانؤ اين قافله بيگانه شويم
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم



در غزل غمزؤ دوست (ص 186)، هدف از حضور در ميكده و بتكده و مسجد و دير را بهره از نگاه دوست مي‏داند و اينكه اگر به اين خواسته نرسد، آنها ثمري ندارد و همه چيز سراب است:




  • بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
    مشكلي‏حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
    غمزه‏اي، تا گره از مشكل ما بگشايي



  • سجده آرم كه تو شايد نظري بنمايي
    غمزه‏اي، تا گره از مشكل ما بگشايي
    غمزه‏اي، تا گره از مشكل ما بگشايي



و اين مضامين، تداعي كنندؤ عشق و شيدايي نهفته در مناجات المريدين امام سجّاد ع است كه عشق معبود را كارساز و درمان كننده و آرام بخش و همدم و... مي‏داند و در پي اين اكسير دگرگون ساز است: ...فانت لاغيرك مرادي، ولك لالسواك سَهَري و سُهادي و لِقائك قّرة عيني و وصلك مُني نفسي وَ اِليك شوقي و في محبّتك وَلَهي و اِلي هواك صَبابتي و رضاك بُغيتي وَ رويتك حاجتي و جوارُكَ طَلَبي و قُربُكَ غايةُ سُولي و في مناجاتِكَ رَوحي و راحتي و عِندكَ دوأُ عِلّتي و شفأُ غُلّتي و بَرْدُ لَوْعتي و كشفُ كُربتي... (4)(ص 16)

در غزل شرح پريشاني (ص 160) نيز كه با مطلع درد خواهم، دوا نمي‏خواهم از همين دلدادگي و شوق و انس و خريداري جفاي يار و عشق به بيماري آن محبوب سخن مي‏گويد و اينكه او دعا و ذكر و فكر و قبله و قبله نماست.

به هر حال، آنچه امام را جذب كامل كرده و از همه چيز و همه جا و همه كس رهانده است، همان خلوت مستان و جرگؤ عشّاق است كه وراي آن اصطلاحات و علوم و زهد و عبادت و حلقؤ درويشان است. اين مرحله، اوج كمال روحي و رهايي از همؤ تعلّقات است. اين چند بيت را هم از غزل خلوت مستان(ص 187) مرور كنيم:




  • در حلقؤ درويش نديديم صفايي
    در مدرسه از دوست نخوانديم كتابي
    در جمع كتب هيچ حجابي ندريديم
    در جرگه عشّاق روم، بلكه بيابم
    اين‏ما و مني جمله ز عقل است‏و عقال‏است
    در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي



  • در صومعه از او نشنيديم ندايي
    در ماذنه از يار نديديم صدايي
    در درس صحف، راه نبرديم به جايي
    از گلشن دلدار، نسيمي، ردپايي
    در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
    در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي



علمهاي عاي بي‏اثر در ساختن روح و سعادت عالم، حجاب است، هم براي خود و هم براي ديگران به فرمودؤ حضرت علي ع : عِلمٌ لا يَنْفَعُ كَدوأِ لا يَنْجَحْ .(5)علم بي‏فايده همچون دارويي است كه اثر درماني ندارد. و به تعبير حضرت عيسي ع : مثل عالمان بد، همچون صخره‏اي كه بر دهانؤ نهري قرار گرفته كه نه خود از آب مي‏نوشد و نه مي‏گذارد آب به مزرعه‏هاي تشنه برسد: مَثَل علمأ السوءِ مَثَلُ صخرةٍ وقعت علي فَمِ النّهرِ، لا هِيَ تشربُ المأِ و لاهي تَتركُ المأِ يَخْلُصُ الي الزّرعِ .(6)

اين حكمت متعالي را حضرت امام، در يك رباعي اينگونه مي‏سرايد(ص 212):




  • علمي كه جز اصطلاح و الفاظ نبود
    هر چند تو حكمت الهي خوانيش
    راهي به سوي كعبؤ عاشق ننمود



  • جز تيرگي و حجاب چيزي نفزود
    راهي به سوي كعبؤ عاشق ننمود
    راهي به سوي كعبؤ عاشق ننمود



باز هم از رباعيات امام بخوانيم(ص 238):




  • اي پير مرا به خانقه منزل ده
    حاصل نشد از مدرسه، جز دوري يار
    جانا مددي به عمر بي حاصل ده



  • از ياد رخ دوست مراد دل ده
    جانا مددي به عمر بي حاصل ده
    جانا مددي به عمر بي حاصل ده



در اينجا گريز از مدرسه به خانقاه است، تا عمر، حاصلي داشته باشد. ولي خواستؤ برتر، رها شدن از اين دوست و رسيدن به عشق و جنون(ص 238):




  • يارب نظري ز پاكبازانم ده
    از مدرسه و خانقهم باز رهان
    مجنون كن و خاطر پريشانم ده



  • لطفي كن و ره به دلنوازانم ده
    مجنون كن و خاطر پريشانم ده
    مجنون كن و خاطر پريشانم ده



باز هم نمونؤ ديگر، سپردن دلق و مسند به ديگران و بر هم زدن طومار حكمت و فلسفه و عرفان، در برابر وصول به بارگاه عشق است. چنين مي‏خوانيم(ص 223):




  • آن روز كه ره به سوي ميخانه برم
    طومار حكيم و فيلسوف وعارف
    فرياد كشان و پاي كوبان بدرم



  • ياران همه را به دلق و مسند سپرم
    فرياد كشان و پاي كوبان بدرم
    فرياد كشان و پاي كوبان بدرم



گرچه بناي كار در اين بررسي، ديوان امام بود، ليكن در نامه‏ها و مكتوبات عرفاني حضرت امام قدس سرّه نيز اشاراتي به اين موانع راه و منازل سلوك و حُجب نور ديده مي‏شود.

دريغ است كه در اين نوشته، نگاهي به آن رهنمودهاي حكيمانه و نواهاي عاشقانه و عارفانه نداشته باشيم.

در نامه‏اي عارفانه به خانم فاطمه طباطبايي (همسر مرحوم حاج احمد آقا) در چند مورد از اين رشحات ناب ديده مي‏شود:

...دخترم! سرگرمي به علوم حتي عرفان و توحيد، اگر براي انباشتن اصطلاحات است ـ كه هست ـ و براي خود اين علوم است، سالك را به مقصد نزديك نمي‏كند كه دور مي‏كند؛ العلم هوالحجاب الأكبر . و اگر حق جويي و عشق به او انگيزه است ـ كه بسيار نادر است ـ چراغ راه است و نور هدايت؛ العلم نورٌ يقذفه اللّه في قلب من يشأِ . و براي رسيدن به گوشه‏اي از آن، تهذيب و تطهير و تزكيه لازم است. (7)

به قدر ميسور، در رفع حُجب و شكستن اقفال براي رسيدن به آب زلال و سرچشمؤ نور كوشش كن. تا جواني در دست توست، كوشش كن در عمل و تهذيب قلب و در شكستن اقفال و رفع حجب، كه هزاران جوان كه به افق ملكوت نزديكترند. موفق مي‏شوند و يك پير موفق نمي‏شود. (8)

... بافته‏هاي سابق را جز مشتي الفاظ نمي‏بينم و به تو و ساير جوانها كه طالب معرفتند، وصيّت مي‏كنم كه شما و همؤ موجودات جلوؤ اويند و ظهور ويند، كوشش و مجاهده كنيد تا بارقه‏اي از آن را بيابيد و در آن محو شويد واز نيستي به هستي مطلق رسيد. (9)

... شب گذشته، اسمأ كتب عرفاني را پرسيدي. دخترم! در رفع حجب كوش نه در جمع كتب. گيرم كتب عرفاني و فلسفي را از بازار به منزل و از محلّي به محلّي انتقال دادي، يا آن كه نفس خود را انبار الفاظ و اصطلاحات كردي و در مجالس و محافل آنچه در چنته داشتي عرضه كردي و حضّار را فريفتؤ معلومات خود كردي و با فريب شيطاني و نفس امّاره خبيث‏تر از شيطان، محمولؤ خود را سنگين تر كردي و با لعبؤ ابليس مجلس آرا شدي و خداي نخواسته غرور علم و عرفان به سراغت آمد ـ كه خواهد آمد ـ آيا با اين محموله‏هاي بسيار به حُجب افزودي يا از حجب كاستي؟ خداي عزوجلّ براي بيداري علما آيؤ شريفؤ مثل الّذين حمّلوا التوراة را آورده تا بدانند انباشتن علوم، ـ گرچه علم شرايع و توحيد باشد ـ از حجب نمي‏كاهد، بلكه افزايش مي‏دهد و از حجب صغار او را به حجب كبار مي‏كشاند. نمي‏گويم از علم و عرفان و فلسفه بگريز و با جهل، عمر بگذران، كه اين انحراف است. مي‏گويم كوشش و مجاهده كن كه انگيزؤ الهي و براي دوست باشد و اگر عرضه كني براي خدا و تربيت بندگان او باشد، نه براي ريا و خودنمايي... (10)

اين نكتؤ لطيف و ظريف را هم بخوانيم:

همچون عاشق بي‏سوادي كه به سوادِ نامؤ محبوب نظر كند و دل خوش دارد كه اين نامؤ محبوب است و همچون پارسي زبانِ پريشانِ عربي نداني كه قرآن كريم را خوانَد و چون از اوست، لذت بَرَد و حالي به او دست دهد كه هزاران بار بهتر از اديب دانشمندي است كه به اِعراب و مزاياي ادبي و بلاغت و فصاحت قرآن سرخود را گرم كند و فيلسوف و عارفي كه به مسائل عقل و ذوقي آن بينديشد و از محبوب غافل باشد، چون مطالعؤ كتب فلسفي و عرفاني كه به محتواي كتاب مشغول و به گويندؤ آن كاري ندارد. (11)

حضرت امام قدس سره در يك نامؤ عرفاني ديگر خطاب به فرزند گرامي‏شان حاج سيد احمد آقا، نكاتي در همين مقوله دارد كه جملاتي هم از اين نامه تقديم مي‏شود:

...پس ميزان عرفان و حرمان، انگيزه است. هر قدر انگيزه‏ها به نور فطرت نزديك‏تر باشند، از حُجُب، حتي حجب نور وارسته تر، به مبدا نور وابسته ترند، تا آنجا كه سخن از وابستگي نيز كفر است. (12)

در همين نامه مي‏خوانيم:

...كوشش كن كلمؤ توحيد را كه بزرگترين كلمه است و والاترين جمله است از عقلت به قلبت برساني كه حظّ عقل همان اعتقاد جازم برهاني است و اين حاصل بُرهان اگر با مجاهدت و تلقين به قلب نرسد، فايده واثرش ناچيز است. چه بسا بعض از همين اصحاب برهان عقلي و استدلال فلسفي بيشتر از ديگران در دام ابليس و نفس خبيث مي‏باشند ـ پاي استدلاليان چوبين بود ـ و آنگاه اين قدم برهاني و عقلي تبديل به قدم روحاني و ايماني مي‏شود كه از افق عقل به مقام قلب برسد و قلب باور كند آنچه را استدلال، اثبات عقلي كرده است. (13)

حضرت امام ره در نامؤ عرفاني ديگري كه براي خانم فاطمه طباطبايي در سال 65 (سه سال پيش از ارتحالش) نوشته است، اينگونه مي‏نگارد:

...در جواني كه نشاط و توان بود با مكايد شيطان و عامل آن كه نفس امّاره است سرگرم به مفاهيم و اصطلاحات پرزرق و برقي شدم كه نه از آنها جمعيّت حاصل شد. نه حال و هيچ‏گاه در صدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و مُلك آنها به ملكوت برنيامدم و گفتم: از قيل و قال مدرسه‏ام حاصلي نشد، جز حرف دلخراش پس از آن همه خروش و چنان به عمق اعتبارات فرو رفتم و به جاي رفع حجب به جمع كتب پرداختم كه گويي در كون و مكان خبري نيست. جز يك مشت ورق پاره كه به اسم علوم انساني و معارف الهي و حقايق فلسفي طالب را كه به فطرت اللّه مفطور است از مقصد باز داشته و در حجاب اكبر فرو برده.

اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوي دوست بازم داشت، نه از فتوحات فتحي حاصل و نه از فصوص الحكم حكمتي دست داد، چه رسد به غير آنها كه خود داستان غم انگيز دارد. (14)

و به فرزندش چنين نصيحت مي‏كند:

...پس از اين پير بينوا بشنو كه اين بار را به دوش دارد و زير آن خم شده است؛ به اين اصطلاحات كه دام بزرگ ابليس است بسنده مكن و در جستجوي او جلّ و علا باش. جواني‏ها و عيش و نوشهاي آن بسيار زودگذر است كه من خود همؤ مراحلش را طي كردم. (15)

خلاصؤ سخن آنكه در مراحل سلوك و كمال نفس، بايد اين چهار گام را برداشت:

اوّل: در پوستؤ ظاهري عبادت نماندن و به ژرفاي عبوديت رسيدن

دوّم: دربند اصطلاحات علمي و دروس مدرسه‏اي، از نورانيت قلب محروم نگشتن

سوم: دفتر و بساط درويشي و عرفاني نگشودن و از حصار الفاظ به درون عرفانِ ناب پاي نهادن

چهارم: رسيدن به مرحلؤ فنا و بيخودي و رستن از همه تعلّقاتِ خودي و تعيّناتِ فردي كه محصول عشق است و اين وادي با اصطلاحاتِ مي و باده و شراب و مستي بيان مي‏شود.

پايان اين نوشتار را غزل ديگري از حضرت امام قدس سره قرار مي‏دهيم كه از اين شيفتگي و شيدايي و سرمستي از بادؤ عشق و محبّت الهي و شوق رفتن و رسيدن و حيراني و پريشاني لبريز است. آري، غزلِ محفل دلسوختگان (ص 66):




  • عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
    جز تو در محفل دلسوختگان ذكري نيست
    راز دل را نتوان پيش كسي باز نمود
    با كه گويم كه بجز دوست نبيند هرگز
    گوشؤ چشم گشا بر من مسكين بنگر
    سرخُم باز كن و ساغر لبريزم ده
    نتوان بست زبانش ز پريشان گويي
    پاره كن دفتر و بشكن قلم و دم دربند
    كه كسي نيست كه سرگشته و حيرانش نيست



  • كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست
    اين حديثي است كه آغازش پايانش نيست
    جزبر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيست
    آنكه انديشؤ ديدار به فرمانش نيست
    ناز كن ناز، كه اين باديه سامانش نيست
    كه بجز تو سرپيمانه و پيمانش نيست
    آنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيست
    كه كسي نيست كه سرگشته و حيرانش نيست
    كه كسي نيست كه سرگشته و حيرانش نيست



1ـ بحار الانوار، ج 1 ص 225.

13ـ همان، ص 361.

14ـ همان، ص 380.

15ـ همان، ص 381.

12ـ همان، ص 359.

10ـ همان، ص 346.

11ـ همان، ص 347.

2ـ منبع مطالعه و بررسي ديوان امام است كه از سوي موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني چاپ شده است و شمارؤ صفحاتي كه در متن مي‏آيد، براساس اين ديوان است.

3ـ نهج البلاغه، صبحي صالح، خطبه 193 (متّقين).

4ـ مفاتيح الجنان، ص 124 مناجاتِ هشتم از مناجات خمسة عشر.

5ـ غررالحكم، حديث 6292.

6ـ العلم و الحكمه في الكتاب و السنّه، ري شهري، ص 446.

7ـ صحيفه نور، ج 22، ص 343.

8ـ همان، ص 344.

9ـ همان، ص 345.


/ 1