بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
هنگامى كه از آنجا گذشتند موسى به يار همسفرش گفت: غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شدهايم.او گفت: بخاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم و استراحت كرديم من در آنجا فراموش كردم جريان ماهى را بازگو كنم اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد و ماهى به طرز شگفتانگيزى راه خود را در پيش گرفت.موسى گفت: اين همانجاست كه ما مىخواستيم و آنها در حاليكه جاى قدمهاى خود را دنبال مىكردند باز گشتند.در آنجا، بندهاى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم.موسى به او گفت: آيا اجازه مىدهى من با تو همسفر شوم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟ خضر گفت: تو هرگز نمىتوانى با من شكيبائى كنى.و چگونه مىتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى؟ موسى گفت: انشاء اللّه مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو نخواهم كرد.خضر گفت: پس اگر مىخواهى به دنبال من بيائى از هيچ چيز سئوال مكن تا خودم آن را به موقع به تو باز گويم.آنها به راه افتادند تا اينكه سوار كشتى شدند و او كشتى را سوراخ كرد، موسى گفت:آيا آن را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟ خضر گفت: نگفتم تو هرگز نمىتوانى با من شكيبائى كنى؟ موسى گفت: مرا بخاطر اين فراموشكارى مؤاخذه مكن و بر من بخاطر اين امر سخت مگير.باز به راه خود ادامه دادند تا اينكه كودكى را ديدند و خضر آن كودك را كشت.موسى گفت: آيا انسان پاكى را بىآنكه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار منكر و زشتى انجام دادى. (74)