بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانائى ندارى با من صبر كنى؟ موسى گفت: اگر بعد از اين درباره چيزى از تو سؤال كردم ديگر با من مصاحبت نكن. چرا كه از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود.باز به راه خود ادامه دادند تا به قريهاى رسيدند از آنها خواستند كه به آنها غذا دهند ولى آنها از مهمان كردنشان خوددارى نمودند با اينحال آنها در آنجا ديوارى را كه در حال فرو ريختن بود از نو بر پا كردند. موسى گفت: لااقل مىخواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟ او گفت: وقت جدايى من و تو فرا رسيده است اما به زودى سرّ آنچه را كه نتوانستى در برابر آن صبر كنى براى تو بازگو مىكنم.اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مىكردند و مىخواستم آن را معيوب كنم چرا كه پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مىگرفت.و اما آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وا دارد.ما از خداوند خواستيم تا فرزند پاكتر و پر محبتترى بجاى او به آنها بدهد.و اما آن ديوار، متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود زيرا آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت، و پدرشان مرد صالحى بود پروردگار تو مىخواست آنها به حد بلوغ برسند و گنجشان را بيرون بياورند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من بدستور خود اين كار را نكردم و اين بود سرّ كارهايى كه توانايى شكيبائى در برابر آنها نداشتى.
«ماجراى ذو القرنين»
اى رسول ما، از تو درباره ذو القرنين مىپرسند، بگو: بزودى گوشهاى از سرگذشت او را براى شما بازگو خواهم كرد. (الى 83)