«ماجراى ذو القرنين» - گلی از بوستان خدا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گلی از بوستان خدا - نسخه متنی

سیدمهدی حجتی‏

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانائى ندارى با من صبر كنى؟ موسى گفت: اگر بعد از اين درباره چيزى از تو سؤال كردم ديگر با من مصاحبت نكن. چرا كه از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود.

باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه‏اى رسيدند از آنها خواستند كه به آنها غذا دهند ولى آنها از مهمان كردنشان خوددارى نمودند با اينحال آنها در آنجا ديوارى را كه در حال فرو ريختن بود از نو بر پا كردند. موسى گفت: لااقل مى‏خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟ او گفت: وقت جدايى من و تو فرا رسيده است اما به زودى سرّ آنچه را كه نتوانستى در برابر آن صبر كنى براى تو بازگو مى‏كنم.

اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى‏كردند و مى‏خواستم آن را معيوب كنم چرا كه پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مى‏گرفت.

و اما آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وا دارد.

ما از خداوند خواستيم تا فرزند پاكتر و پر محبت‏ترى بجاى او به آنها بدهد.

و اما آن ديوار، متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود زيرا آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت، و پدرشان مرد صالحى بود پروردگار تو مى‏خواست آنها به حد بلوغ برسند و گنجشان را بيرون بياورند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من بدستور خود اين كار را نكردم و اين بود سرّ كارهايى كه توانايى شكيبائى در برابر آنها نداشتى.

«ماجراى ذو القرنين»

اى رسول ما، از تو درباره ذو القرنين مى‏پرسند، بگو: بزودى گوشه‏اى از سرگذشت او را براى شما بازگو خواهم كرد. (الى 83)

/ 618