در يکمين سالمرگ آنِماري شيمل
خسرو ناقد نشريه «کتاب هفته». شماره 167 شنبه 25 بهمن 1382 - 14 فوريه 2004. يک سال پيش از اين، در چهارم فوريه 2003 ميلادي، پيکر آنماري شيمل را دوستان و دوستدارانش، شاگردان و همراهانش، هفت روز پس از مرگ او، در گورستان شهر بُن آلمان به خاک سپردند. شيمل به منزل آخر رسيده بود؛ به سر منزل مقصود. سالک فرزانهء ما طي طريق کرده و به وادي فقر و فنا رسيده بود؛ به جايگاه عشاق. آنجا که ديگر سخن گفتن روا نبود؛ لاجرم خاموشي گزيد.
هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست
ما به فلک بوده ايم، يار ملک بوده ايم
باز همانجا رويم، جمله، که آن شهر ماست
ما به فلک مي رويم، عزم تماشا کراست
باز همانجا رويم، جمله، که آن شهر ماست
باز همانجا رويم، جمله، که آن شهر ماست
آمد بهار خرم و آمد رسول يار
اي چشم و اي چراغ ، روان شو به سوي باغ
اي سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو
گويي قيامتست که برکرد سر ز خاک
تخمي که مرده بود کنون يافت زندگي
رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار
مستيم و عاشقيم و خماريم و بي قرار
مگذار شاهدان چمن را به انتظار
سر تا به سر زبان شد بر طرف جويبار
پوسيدگان بهمن و دي، مردگان پار
رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار
رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار
مانند برف آمد دلم، هر لحظه مي کاهد دلم
هر جا حياتي بيشتر، مردم در آن بي خويشتر
آن برف گويد دم به دم: «بگذارم و سيلي شوم
تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
چون آب باش و بي گره! از زخم دندان ها بجه
هر لحظه بخروشانترم، برجسته و جوشانترم
چون عقل بي پَر مي پرم، زيرا چو جان بالاييم
آنجا همي خواهد دلم، زيرا که من آنجاييم
خواهي بيا در من نگر کز شيد جان شيداييم
غلطان سوي دريا روم، من بحري و درياييم»
تا زيرِ دندانِ بلا چون برف و يخ مي خاييم
من تا گره دارم يقين، مي کوبي و مي ساييم
چون عقل بي پَر مي پرم، زيرا چو جان بالاييم
چون عقل بي پَر مي پرم، زيرا چو جان بالاييم
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟
خبرت هست که ريحان و قرنفل در باغ
خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسيد؟
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟
خبرت هست که لاله، رخ پُرخون آمد؟
خبرت هست ز دزدي دي ديوانه
شحنه ي عدل بهار آمد، او پنهان شد؟
خبرت هست که دي گُم شد و تابستان شد؟
زير لب خنده زنانند که کار آسان شد؟
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟
مژده ي نو بشنيد از گل و دست افشان شد؟
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟
خبرت هست که گُل خاصبک ديوان شد؟
شحنه ي عدل بهار آمد، او پنهان شد؟
شحنه ي عدل بهار آمد، او پنهان شد؟
اگر فردا مرگ به سراغم آيد
و اگر رخصت زيستن بيابم، ده سالِ دگر
پيمودن راه و کار نيز دانم، باري
چه باک، که بارِ خود به منزل رسانده ام
پيمودن راه و کار نيز دانم، باري
پيمودن راه و کار نيز دانم، باري