ضیافتی با میزبانی خدا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ضیافتی با میزبانی خدا - نسخه متنی

جواد محدثی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ضيافتى با ميزبانى خدا

جواد محدّثى

حجّ، يعنى

چشمه اى است حج; ...

كه هر كه از آن نوشيد، تشنه تر شد،

و هر كه حلاوت آن را يافت، شيفته تر گشت،

و هر كه چهره جان در زمزم معارفش شست، پاكدل شد.

* * *

كتابى است حج; ...

كه هر كه با الفباى معارفش آشنا شد، دل به آن سپرد،

و هر كه اوراقى از رموز و اسرارش را با سرانگشت تدبّر، ورق زد، مشتاق به پايان بردن اين صحيفه عرفان گرديد،

و هر كه حتّى نگاهى به سطور اين «كتاب يقين» افكند، و نظر بر خط نوشته هاى اين «بيت المعمور» داشت، بذر معرفت در انديشه و دل كاشت.

* * *

خانه اى است حج; ...

كه هر كه چند صباحى رحل اقامت در آن افكند،

و هر كه چند روزى بار سفر به سوى آن كشيد و لذّت آرميدن در سايه معنويّت «بيت خدا» را چشيد، رنج سفر فراموش كرد و آنجا را خانه خود، خانه خدا و خانه مردم يافت.

هر كه مقيم اين خانه شد، مقام يافت.

هر كه ساكن اين حريم گشت، به سكون نفس رسيد.

* * *

درختى است حج; ...

كه اگر دست نياز به شاخه هاى كرامتش بياويزى،

و اگر دامن طلب، زير اين «شاخه طوبى» بگسترى،

دامن دامن، حكمت و نور نصيبت مى شود.

و اگر در سايه اش نشينى، خنكاى يقين را حسّ مى كنى.

و اگر پنجه به سرشاخه هاى پربارش فراز برى، ميوه هاى تازه ايمان و حضور مى چينى.

* * *

بازارى است حج; ...

كه هر كه با «نقد خلوص»، پاى بدان نهاد، كالاى عبوديّت نصيبش مى شود،

و هر كه بى توشه باور به آنجا رفت، تهيدست باز مى گردد.

هر كه جويا بود، به «منافع» مى رسد،

و هر كه هشيار بود، سود مى برد و هر كه غافلانه رفت و بازگشت، زيان مى برد.

و هر كه «كالاى قلب» به آن بازار برد، مشترى صالحات، آن را نمى خرد.

و آنكه متاع فاسد به ميان و ميدان آورد، بى بهره و بى خريدار خواهد ماند.

* * *

مدرسه اى است حج; ...

كه كتاب و دفترش «عمل» و «تزكيه» است،

سازنده اش ابراهيم و اسماعيل و جبرئيل است،

بنيانش «تقوا» است،

و آنكه در اين مدرسه نام نويسد، بايد «مشق بندگى» را خوب بنويسد و «خطّ خلوص» را زيبا بنگارد و تكليف طاعت را در كلاس مناسك، به دقّت و كمال و تمام، انجام دهد.

امتحانش توبه و قبولى آن، غفران است.

* * *

شهرى است حج; ...

كه كعبه، كانون و مركز آن است.

مناسك، «آيين نامه» زيستن در اين شهر قانونمند است و هر تخلّفى قربانى مى خواهد.

شهرى است آباد و آزاد، كه وطن هر موحّد است و زادگاهِ دين و خاستگاه قرآن.

و هر كه اهل اين ديار است، «حاجى» است.

و هر كه با اين شهر بيگانه است، احساس غربت مى كند.

* * *

دنيايى است حج; ...

كه همه كائنات بر مدار «مطاف» سير مى كنند.

و مشاعر مقدس آن، محل همايش همه نژادها، زبانها، ملّتها و ملّيتهاست.

آنكه حاكم اين دنياست، «خدا»ست،

و آنكه به اين نشأه گام مى نهد، وارد «منظومه بندگى» مى شود.

دنيايى است شگفت و سرشار از ديدنيها و شنيدنيها.

عجايب هفتصدگانه هستى، در «موزه حج» نگهدارى مى شود.

و حاجى، براى ديدار آثار باستانى توحيد، عازم آنجا مى شود و همه پديده ها و صحنه هايش، هم «نو» است، هم «كهن».

* * *

دريايى است حج; ...

موج خيز و گهرساز.

هر كه به ژرفاى معارفش فرو رود و در اعماق حكمتهايش غوّاصى كند، مرواريدهاى گرانبها و بى بديل به چنگ مى آورد.

و هر كه بر ساحل، به تماشا بايستد،

هرچندهم به گوهر نرسد، امّا تلاطم امواج ونسيم ساحل اين دريا، روحش را شاداب مى كند.

* * *

رودخانه اى است حج; ...

كه هر كه تن و جان در آن شست،

و هر كه به شناگرى در آن پرداخت،

و هر كه با آب حياتش به سمت و سوى دريا رفت،

دريايى شد و دريا شد!

و هر كه كنار رُود ماند و رفتن رود را تماشا كرد، رود رفت و او ماند.

رودى است كه به دريا مى رسد و مى رساند.

و هر كه «روح دريايى» دارد، با حركت اين رود، همراه و هم آوا مى شود و پيچ و خم مشكلاتِ ديندارى و فراز و نشيب راه بندگى و صخره ها و سنگلاخهاى طريق عبوديّت را پشت سر مى گذارد و تعلّقها را مى گسلد.




  • هيچ سيلاب به دريا نرساند ما را
    ما كه در هر بُنِ مو، سنگِ گرانى داريم



  • ما كه در هر بُنِ مو، سنگِ گرانى داريم
    ما كه در هر بُنِ مو، سنگِ گرانى داريم



* * *

ندايى است حج; ...

پيچيده در گوش زمان،

برخاسته از حنجره ابراهيم،

و... نشسته بر گوش جانِ مليونها موحّد ابراهيمى،

ندايى كه از هر ديار دور و نزديكى، از هر شهر و روستايى، از هر فراز و فرودى، «مهمان» مى طلبد.

ضيافتى با ميزبانى خدا !

و سفره اى گشوده تا ابديّت، تا آخرت، تا بهشت، تا رضوان و رحمت، تا عفو و مغفرت.

ندايى پر طنين و آهنگين و دلنشين.

كه آهنگ ملكوت دارد و نغمه خُلد برين.

* * *

و... عبادتى است حج; ...

كه بعد سياسى و اجتماعى دارد،

عزّت آفرين و شكوه بخش و قدرت ساز است.

رمز وحدت و همبستگى است،

مايه معرفت و همدلى و تعاون است،

سياستى در متن دين است، تا «ملل مسلمان» را با رمز قدرت و راز وحدت آشنا كند،

«امّت محمّدى» را در برابر «كفر جهانى» بسيج سازد،

حماسه هاى دين و عرفان را، در كنار هم به يادها آورد.

و حج، عبادتى است سياسى، پايگاهى است براى رفعت اهل ولا، اهرمى است براى شكستن هيمنه استكبار، آيينه اى است براى تماشاى شكوه وحدت، مكتبى است براى آموزش عرفان و سلوك، مدرسه اى است براى تربيت موحّدان مجاهد، بازارى است براى خريد آخرت، چشمه اى است براى طهارت روح.

آرى... اينهاست روح حج!

* * *

آماده حضور

رضا سلطانى شيرازى




  • مُحرم شدم به جامه احرام بندهوار
    لبّيك گفتم از دل و جان در حريم دوست
    رفتم به سوى كعبه ببينم جمال او
    برگرد خانه اش چو طواف از حجر كنم
    تعمير دل كنم به نماز طواف خويش
    بينم صفا كجاست دمى هم صفا كنم
    تقصيرها كه كرده ام اندر تمام عمر
    با شستشوى خويش به اشك ندامتى
    وانگه ميان ركن و مقام از سر خلوص
    هستى خويش را به قدومش كنم نثار



  • آماده حضور و ملاقات كردگار
    گشتم ز شوق وصلِ دل آرام بيقرار
    يا تر كنم ز زمزم دل چشم اشك بار
    حمد و سپاس او كنم و ذكر بى شمار
    اخلاص را طلب كنم از او خليلوار
    آنجا كه رمز وحدت از او هست آشكار
    در مروه عفو از او طلبم من نصوحوار
    در دل شوم به رحمت او من اميدوار
    هستى خويش را به قدومش كنم نثار
    هستى خويش را به قدومش كنم نثار






  • با حجر و مستجار و حطيم آشنا شوم
    تجديد جامه باز به احرام نو كنم
    با بينشى كه در عرفات آيدم به دست
    شيطان ز خويش دور كنم صد هزار بار
    قربان كنم به قرب جوارش ذبيحه اى
    از سر برون برم همه آثار خودسرى
    اين سير را كه سير و سلوكى است بى نظير
    شرطى كنم رضا كه دگر بار بعد از اين
    مُحرم شوم به بندگيش تا ختام كار



  • تا شستشو كنم ز سر و روى جان غبار
    اندر مسير معرفت و لطف كردگار
    در مشعر و منا شوم از شوق بيقرار
    با هفت سنگ ريزه كه رمزيست آشكار
    چون سنتى ز ذبح عظيم است يادگار
    با حلق و با اراده چون تيغ آبدار
    پايان برم به عشق و شوم ميهمان يار
    مُحرم شوم به بندگيش تا ختام كار
    مُحرم شوم به بندگيش تا ختام كار



رو به سوى خدا

حاج سيد محمّد حسين انوار




  • برخيز رو به سوى خدا كن
    عهد الست را تو بياد آر
    از رى برو به جانب كعبه
    بنماى حجّ و عمره و دل را
    با ذكر نام خالق يكتا
    بزداى ظلمت از دل و جان را
    طوفى به دور كعبه دل زن
    در پيشگاه حىّ توانا
    يكسوى زن حجاب خودى را
    حِجر و حَجَر، حطيم يمانى
    از عشق بوسه زن تو حجر را
    برياد اسماعيل و براهيم
    در درگه خداى توانا
    بهر نماز پشت دو تا كن



  • آخر به عهد خويش وفا كن
    لبّيك بازگوى و بلا كن
    خود را ز بند آز رها كن
    با اشك ديده پاك و جلا كن
    درد درون خويش دوا كن
    روشن چو مه ز نور خدا كن
    بر مروه سعى سوى صفا كن
    تسبيح گوى و حمد و ثنا كن
    آزادگى به روح عطا كن
    كن استلام و ترك ريا كن
    وز دل بر آر دست و دعا كن
    رو در مقام و ذكر خفا كن
    بهر نماز پشت دو تا كن
    بهر نماز پشت دو تا كن






  • ركن حطيم را به سرآور
    در مسجار وادى عرفان
    در مشعر الحرام به تعظيم
    رو در منا و نفس بهيمى
    با سنگريزه اهرمنت ران
    آخر كه مقصدى تو خدا را
    بنما سفر به عالم علوى
    تا زنده گردى از دم رحمان
    رو آر در حريم محمّد(صلى الله عليه وآله)
    در شام تار همچو مه نو
    با مهر و عشق حق دل و جان را
    در نزد حقّ، شفيع قيامت
    در بحر فضل و رحمت يزدان
    اى زاده عماد صفاهان
    تا زان فروغ راه برى تو
    برخيز و دين خويش ادا كن



  • زمزم بنوش و قصد شفا كن
    خود را ز قيد جهل رها كن
    آراى خويش و ترك جفا كن
    قربان ز راه صدق و صفا كن
    ز ابليس راه خويش جدا كن
    از خاك پست سير على كن
    چون خضر رو به عمر بقا كن
    خود همسفر به باد صبا كن
    رو جستجوى راه هدا كن
    زان مهر، كسبِ نور و ضيا كن
    خالى ز مكر و ريب و ريا كن
    بهر نجات، آل عبا كن
    غوّاص باش و سير و شنا كن
    برخيز و دين خويش ادا كن
    برخيز و دين خويش ادا كن



كعبه جان

خاقانى




  • شبروان در صبح صادق كعبه جان ديده اند
    از لباس نفس عريان مانده چون ايمان و صبح
    خوانده اند از لوح دل شرح مناسك بهر آنك
    كعبه جان زان سوى نه شهر جوى و هفت ده
    برگذشته زين ده و زان شهر و در اقليم دل
    كعبه سنگين مثال كعبه جان كرده اند
    هر كبوتر كز حريم كعبه جان آمده
    زير پرّش نامه توفيق پنهان ديده اند



  • صبح را چون محرمانِ كعبه عريان ديده اند
    هم به صبح از كعبه جان روى ايمان ديده اند
    در دل از خطّ يدالله صد دبستان ديده اند
    كاين دوجا را نفس امير و طبع دهقان ديده اند
    كعبه جان را به شهر عشق بنيان ديده اند
    خاصگان اين را طفيل ديدنِ آن ديده اند
    زير پرّش نامه توفيق پنهان ديده اند
    زير پرّش نامه توفيق پنهان ديده اند



* * *




  • تا خيال كعبه نقش ديده جان ديده اند
    بر سر دجله گذشته تا مداين خضروار
    رانده ز آنجا تا به خاك حلّه و آب فرات
    پس به كوفه مشهد پاك امير النحل را
    باديه باغ بهشت و بر سر خوانهاى حاج
    وز طناب خيمه ها برگرد لشگرگاه حاج
    از بسى پرّ ملك گسترده زير پاى حاج
    خه خه آن ماهِ نو ذوالحجه كز وادى عروس
    در ميان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
    دشت محرم صحنِ محشر گشته وز لبّيك خلق
    دشت موقف را لباس از جوهر جان ديده اند
    عرضه گاه دشت موقف عرض جنّات است از آنك
    كوه رحمت حرمتى دارد كه پيش قدر او
    هشتم ذى الحجه در موقف رسيده چاشتگاه
    شب فراز كوه از اشك شور جمع و نور شمع
    آفتاب از غرب گفتى بازگشت از بهر حاج
    خلق هفتاد و سه فرقت كرده هفتاد و دو حج
    اى بريدِ صبح سوى شام و ايران بر خبر
    اى زبان آفتاب احرار كيهان را بگوى
    رانده ز اول شب بر آن كُه پايه و بشكسته سنگ
    بامدادان نفس حيوان كرده قربان در منا
    بى زبانان بر زبان بى زبانى شكر حق
    در سه جمره بوده پيش مسجد خَيف اهل خوف
    پيش كعبه گشته چون باران زمين بوس از نياز
    رفته و سعى صفا و مروه كرده چار و سه
    چون ز راه مكه «خاقانى» به يثرب داد روى
    پيش مصدر مصطفى ثانى حسّان ديده اند



  • ديده را از شوق كعبه زمزم افشان ديده اند
    قصر كسرى و زيارتگاه سلمان ديده اند
    موقف الشمس و مقام شير يزدان ديده اند
    همچو جيش نحل جوشى انسى و جان ديده اند
    پرّ طاووس بهشتى را مگس ران ديده اند
    صد هزار اشكال اقليدس به برهان ديده اند
    حاج زير پاى فرش سندس الوان ديده اند
    چون خم تاج عروسان از شبستان ديده اند
    خار و حنظل گُلشكرهاى صفاهان ديده اند
    نفخه صور اندر اين پيروزه پنگان ديده اند
    كوه رحمت را اساس از گوهر كان ديده اند
    مصنع او كوثر و سقاش رضوان ديده اند
    كوه قاف و نقطه فا، هر دو يكسان ديده اند
    شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان ديده اند
    ابر در افشان و خورشيد درخشان ديده اند
    چون نماز ديگرى بهر سليمان ديده اند
    انسى و جنّى و شيطانى مسلمان ديده اند
    زين شرف كامسال اهل شام و ايران ديده اند
    دولتى كز حجّ اكبر حاج كيهان ديده اند
    نيمه شب مشعل به مشعر نور غفران ديده اند
    ليك قربان خواص از نفس انسان ديده اند
    گفته وقت كشتن و حق را زبان دان ديده اند
    سنگ را كانداخته بر ديو غضبان ديده اند
    و آسمان را در طوافش هفت دوران ديده اند
    هم بر آن ترتيب كز سادات و اعيان ديده اند
    پيش مصدر مصطفى ثانى حسّان ديده اند
    پيش مصدر مصطفى ثانى حسّان ديده اند



ميقات عشق

احمد ثابتى




  • حاجى اى ره پوى راه كبريا
    اى كفن پوشيده در ميقات عشق
    نغمه لبّيك جارى بر لبت
    نازم آن سعى صفا و مروه ات
    آن نماز روح بخشت در مقام
    يعنى اى ربّ وَدود دلنواز
    بنده تزوير و زور و زَر نى ام
    دست جان از دهر شستم اى رفيق
    آمدم تا غسل در زمزم كنم
    در وقوف مشعر آموزم شعور
    رَمى تنديس بُت اكبر كنم
    بعد از آن در مَسلَخ عشق منا
    آرى، آرى كعبه يعنى عشق و شور
    كعبه يعنى ثقل سنگين زمين
    آنكه حج را ديد، جز حق را نديد
    نامَد از او غيرِ فعل حق پديد



  • اى بدور از كبر و نيرنگ و ريا
    اى حجر بوسيده در ميعاد عشق
    ذكر حق راز و نياز هر شبت
    آن طواف هفت دور كعبه ات
    در سخن با صاحب بيت الحرام
    اين مَنم، بربسته قامت برنماز
    مَست جام باده عرفانى ام
    تا تو را جويم در اين بيت عتيق
    معرفت افزون، جهالت كم كنم
    در مناى عشقِ تو يابم حضور
    چشم جان از اشك شوقت تر كنم
    ذبح قربانى كنم اى آشنا
    حج صراط روشنِ بزم حضور
    بيت معمور خدا، دار الأمين
    نامَد از او غيرِ فعل حق پديد
    نامَد از او غيرِ فعل حق پديد



جدائى نامه

احمد نعمتى




  • مدينه دل به وصلت بى قرار است
    ز خاطر كى رود يادت مدينه؟
    دل ويرانه ام جاى تو باشد
    چنان زد سوز هجرت داغ بر دل
    تو دارى بوى پيغمبر مدينه!
    اگر چه دورى از چشمم مدينه
    تو پاكان را به سينه جاى دادى
    مدينه سرزمين پاك گُل ها
    نهال شوق تو كِشتيم به سينه
    فراقت را تحمّل كى توانم؟
    جدايى نامه ام آمد به پايان
    كه بيت الله كند قسمت دگر بار
    دگر بخشد گناهم را ز رحمت
    خدايا! «نعمتى» اميدوار است



  • دو چشمم از فراقت اشكبار است
    مرا يادت به خاطر ماندگار است
    كه گنج اندر خرابه پايدار است
    كه تا صبح قيامت پايدار است
    تو را از او هزاران يادگار است
    خيالت ديده را نقش و نگار است
    زمينت بهتر از صد لاله زارست
    مرا از دوريت بر ديده خار است
    درختى شُد كه پر از برگ و بار است
    مرا اين كار بيرون ز اختيار است
    كنون اين آرزو از كردگار است
    كه هجرانش مرا بس ناگوار است
    خدايا! «نعمتى» اميدوار است
    خدايا! «نعمتى» اميدوار است



حج ابراهيمى

احمد فغانى




  • حج بود اى رهرو آيين حق
    تا بساط بيت حق برپا بود
    حج بسيج اهل توحيد است و بس
    حج نمايشگاه ايمان و صفاست
    حج بسيج ضد كفر است و نفاق
    حج طواف دائم اهل زمين
    بهترين ميعادگاه امت است
    حج گذشتن از تمام زندگيست
    حج سراسر عشق ذات كبرياست
    از تكبّر پاك مى گردد بشر
    مى شود بخشوده هر جرم و گناه
    زنده گردد در حج اى نام آوران
    حج بود جاى مرور مشكلات
    گر كنى ترك حج اى انسان پاك
    ترك حج يعنى شكست مسلمين
    سلطه طاغوتيان بر مردمان
    عامل اصلاح ايمانست حج
    از گناهان مى كنى با حج فرار
    حج بود ميعاد و بيعت با ولى
    حج تجلّيگاه عزّت، افتخار
    مايه آرامش دلها حج است
    كعبه باشد قبله اهل يقين
    مورد تكريم جمله انبيا
    مولد پاك امير مؤمنان
    اولين بيت و عبادتگاه عام
    كعبه باشد اى گروه مسلمين
    حاجيان «يأتين من فجٍّ عميق»
    اى كه خواندى قصّه اصحاب فيل
    مكّه باشد محور و قطب قيام
    دوستان نك حج خليل اللّهى است
    حج نباشد بى برائت حج ناب
    انزجار و نفرت از اعداى دين
    زنده شد انديشه اسلام ناب
    با برائت نيست ديگر حج غريب
    حج بى روح و تحرك، بى قيام
    حج كنون مهجور گشته چون كتاب
    مسلمين اى وارثان شطّ خون
    هست فرياد برائت روح حج
    رجم شيطان كن مسلمان غيور
    چنگ زن بر ريسمان اتحاد
    اهل ايمان را هميشه يارباش
    جان من برخيز از خواب گران
    تيغها در دست زنگيهاى مست
    جنگ و خونريزيست دائم كارشان
    كينه و خشمت كنون اظهار كن
    دست شيطانهاى خائن، لاجرم
    در مصاف خصم و باطل شير باش
    اى «فغانى» از خدا بنما طلب
    روزيت گردد طواف بيت ربّ



  • پرچم پرافتخار دين حق
    دين و مكتب جمله پابرجا بود
    حج بود بنيان كن كوهِ هوس
    حج، عبور از كوچه مهر و وفاست
    حج بود سرمايه اهل وفاق
    دور كعبه، هم خط عرش برين
    حج سراسر شور و عشق و رحمت است
    رمز و راز و منتهاى بندگيست
    پايگاهِ امنِ تسليم و رضاست
    چون گذشت از مال و حتى موى سر
    توبه ها مقبول درگاه اِله
    بى شك آثار همه پيغمبران
    رفع گردد جمله در حج معضلات
    مى شود آنگه به امر حق هلاك
    انهدام كامل اركان دين
    مى شود با ترك حج نيكو عيان
    گنج روزى، پاكى جانست حج
    حاجى اى مهمان ذات كردگار
    حج كند دلهاى ما را صيقلى
    حج طنينِ خشمِ امّت از شرار
    جايگاه حل مشكلها حج است
    مهبط وحى و قيام مسلمين
    خانه امن و امان اوليا
    مركزِ ثقلِ زمين و آسمان
    وضع شد در مكه از بهر قيام
    همچو پيغمبر «هدىً للعالمين»
    قال «وَليَطَّوَّفوا البيت العتيق»
    دشمن بيت خدا باشد عليل
    كعبه باشد مقتداى خاص و عام
    مركز بيدارى و آگاهى است
    بى برائت حج بود همچون حباب
    هست واجب بر تمام مسلمين
    با پيام روحبخش انقلاب
    بركند حج كاخ تزوير و فريب
    هست چون شمشير دائم در نيام
    مسلمين را از چه رو برده است خواب
    صبح نزديك است «أينَ تَذهَبون»
    كى پذيرد حق تن بى روح حج
    تيشه زن بر ريشه خصم شرور
    باش فرّ و زينت اهل سداد
    در هجوم فتنه ها بيدار باش
    كن نظاره فتنه اهريمنان
    برجهان حاكم ستمكاران پست
    غارت مستضعفين افكارشان
    رمى شيطان، رمى استكبار كن
    قطع كن از دامن حِلّ و حرم
    روزيت گردد طواف بيت ربّ
    روزيت گردد طواف بيت ربّ



ديدار خانه كعبه

اديب برومند




  • اينجا سراى كيست بدين فرّ و عزّ و شأن
    اينجا سراى كيست چنين آسمان شكوه
    اينجا سراى كيست بدين حشمت و وقار
    اينجا سراى كيست كه نازان بود بچرخ
    اينجا سراى كيست كه در غيبت و حضور
    اينجا سراى كيست كه گرد حريم وى
    خامش ستاده بر سرپا با هزار ناز
    گوياى سر وحدت و شايان نام حق
    از فصل بى نيازى دادار، نكته گوى
    از لطف بى نياز، اشارت گر امين
    دارد سخن ز دوره پيغمبر خليل
    بس دلنشين سخن ز تصاريف روزگار
    از عهد بت گرايى و بتخانه پرورى
    از حسبحال مردم حق جوى حق پرست
    دارد به لوح سينه ز چندين هزار سال
    چون نقطه اى ست ثابت و خلقش زهر كنار
    با شكل چار گوشه نمايد سياه پوش
    مانا كه اوست شمع تجلاى ايزدى
    خوش فر و خوش نهاد و خوشايند و خوشنماى
    بس روشن از تجلى او «مسجدالحرام»
    بر بسته چشم از وطن و رخت از ديار
    لبيك گوى از همه اطراف رهسپر
    آيند دسته دسته ز اقطار دور دست
    بر دوش سعيشان همه گر بارِ پر كاه
    بس كاروانيان همه تسبيح گوى حق
    گردند گرد او گنه آلود و مستعين
    جانها قرين رحمت و دلها رهين شوق
    بر چار ركن وى همه ناظر به چشم دل
    يكجا دَروست «حجر سماعيل» جلوه گر
    اين در نماز، خارج محدوده طواف
    بفكن نظر بر آن «حجرالأسود» شريف
    كاين هر دوراست بس اثر اندر صفاى روح
    بنگر به «مستجار» كه از زادن «على»
    بنگر بدان «حطيم» كه ديوار منحنى ست
    دركش سه چار جرعه از آن آب خوشگوار
    كآيد ز چاه «زمزم» و بخشد بتن توان



  • خَم در برابرش، همه پشت جهانيان
    كاندر زمين، شكوه فروشد بر آسمان
    سرها به پيش او خَم و لبها درود خوان
    وز قدر و جاه، خيره بدو چشم كهكشان
    قدهاى چون خدنگ، به سويش بود كمان
    چندين رواق سر به فلك سوده چون جنان
    دستانسراى راز الهى به صد زبان
    از اولين زمانه الى آخر الزمان
    وز باب كردگارى خلاق، ترجمان
    وز قهر كردگار بشارت ده امان
    تا عصر بت پرستى اعراب ديوسان
    بس ناروا خبر ز تواريخ باستان
    تا انتصار «احمد مختار» در جهان
    وز روزگار مردم بد عهد بد گمان
    از خلق بيشمار، بسى طرفه داستان
    بگرفته در طواف، چو پرگار، در ميان
    وانگه سپيد جامه بسى گرد او عيان
    گردش خلايقند چو پروانه پر زنان
    دلجوى و دلنواز و دلفروز و دلستان
    و احرام بستگان همه زى ساحتش روان
    بر كنده دل ز خانه و خاطر ز خانمان
    مرد و زن از سپيد و سيه، خُرد تا كلان
    بهر طواف او همه در ذكر، هم بيان
    در پاى شوقشان همه گر خارِ پرنيان
    در يك رديف، همره سالار كاروان
    جويند رحمت از در خلاق مستعان
    محو جلال وى همه از پير تا جوان
    بر هفت دور وى همه شائق به امتنان
    سويى دگر مقام «ابراهيم» سايبان
    و آن در طواف، داخل محصوره مكان
    بنگر سپس به جانب «زرينه ناودان»
    آنگه كه در حرم، همه صافى شود روان
    فرخنده آيتى ست به اعجاز، توأمان
    از مرمر سپيد و بر او آيت قرآن
    كآيد ز چاه «زمزم» و بخشد بتن توان
    كآيد ز چاه «زمزم» و بخشد بتن توان



* * *

اين كعبه مراد، تو پرسى سراى كيست؟
كاندر طواف اوست بسى خيرها نهان




  • اينجا سراى خالق كون و مكان خداست
    خورشيد و ماه را نبود بخت آن كه رخت
    اينجاست آن حرم كه برافروختش خليل
    آن كعبه ستوده كه سنگ بناى وى
    اينجاست آن سرا كه بفرمان ايزدى
    اينجاست آن سرا كه درو زاده شد «على»
    هر چند بى گمان همه جا خانه خداست
    ليكن بنام اوست خود اين كعبه نامور
    تا زر اعتقاد كسان را به انقياد
    تا بنگرد قيام خلايق به بندگى
    احرام چيست؟ معرفت حرمت وجود
    سعى صفا و مروه تكاپوى آدميست
    وانگه روال هروله، اظهار شوق دل
    دانى وقوف چيست در آن موقف جليل
    پرتاب سنگريزه بر آن تخته سنگها
    ذبح ذبيحه چيست جز ايثار خون گرم
    حج امتحان داور يكتا بود ز خلق
    اينجا حضور سر بهم آورده شاخه ها
    ماييم اينك آمده از راه انقياد
    لبيك گوى دعوت حقيم و شادخوار
    هر چند اوست در همه جا ميزبان ما
    داريم اميد آن كه شود حج ما قبول
    اين است آن قصيده غرا كه اهل دل
    خواهند از «اديب» به عنوان ارمغان



  • خلاق بنده پرور و دادار لا مكان
    اينجا كشند و سر بنهند اندر آستان
    وز احترام حق، ز خلل ماند بر كران
    بنهاد «پور آزر» و بفراشت طاق آن
    شد ساخته بنام خداوند انس و جان
    آن خانه زاد ايزد و آزاده قهرمان
    وز بهر ذات وى نبود بيت و آشيان
    تا سنت عبادت وى را بود نشان
    در بوته فريضه حج سازد امتحان
    آنجا كه بندگى به تعب يابد اقتران
    محرم كسى كه در حرم روح، پاسبان
    اندر پى صفا و مروت، به هفت خوان
    در راه طاعتى ست به اخلاص، همعنان
    واقف شدن به جلوه اسرار كن فكان
    طرد هواى نفس بود از در هوان!
    در مقدم مشيّت برتر خدايگان
    كآمد به شرع انور ما واجب، ار توان
    پيوند انس را به ثمر مى كند ضمان
    بهر اداى حج تمتع، به پاى جان
    كز بهر ما، ز لطف و كرم گستريد خوان
    اينجا شديم در حرمش خاصه ميهمان
    در پيش ذوالجلال به اقبال جاودان
    خواهند از «اديب» به عنوان ارمغان
    خواهند از «اديب» به عنوان ارمغان



/ 1