بحران مديريت فرهنگى و دولتايدئولوژيک - رضا عليجانى
بحران مديريت فرهنگى و دولتايدئولوژيک - رضا عليجانىفرهنگ و مطالعات اجتماعيمردمسالارى، 23/2/1382چکيده: آقاى عليخانى، معتقداستساختدولت ايدئولوژيک، بعد از انقلاباسلامى، به مرور موجبات بروز بحران درجامعه را فراهم کرد .به نظر مىرسددر دهه آخر قبل از انقلاب و در حوزهمذهب، دو گفتمان غالب وجود داشته است;راديکاليسم کاريزماتيک و راديکاليسمروشنفکرى . اين دو گفتمان در فرآيندانقلاب به يک اشتراک و همسويى مىرسند.وجه اشتراک اين دو که باعثشد نسلانقلاب آنها را يکى بداند و پس از مدتىبتواند آنها را تفکيک کند، راديکالبودن بود . بستر عينى سرکوب 15 خرداد 42 واستبداد رو به گسترش و انسداد سياسى وخشن دهه 50، باعثشد در روشنفکرىايران، متاثر از روشنفکرى جهان،راديکاليسم هم در حوزه چپ مارکسيستى وهم در حوزه مذهبى به وجود بيايد و درزبان و ادبيات امروز به «براندازى»برسد . اينکه اين نظام سياسى قابل اصلاحنيست و هيچ گزينه بهترى براى رسيدن بهشرايط مطلوب جز سرنگونى رژيم حاکم وجودندارد، نتيجهاى بود که همه جريانهاىسياسى بهطور مشترک به آن رسيدند .بدين ترتيب دو نوع راديکاليسمروشنفکرى و کاريزماتيک در ايران رشدمىکند، يکى حول تفکر حوزوى و ديگرىحول روشنفکرى مذهبى که شاخص آن شريعتىاست . وجه اشتراک اين دو، فقطراديکاليسمسياسى است، و هرچه از ظاهر به عمقمىرويم، تعارضها و تفاوتهاى جدىمحتوايى مشاهده مىشود .يک گرايشتمايل به روشنفکرى دارد و اساسا حاملو فاعل استراتژيک خود را روشنفکرانمىداند و گرايش ديگر نسبتبهروشنفکرى هميشه بدبين بوده است، ونوعى روحانيت محورى درون خود داشته است.پس از انقلاب، نسل ما چند پاره شد وهر کدام به سمتيکى از اين گرايشهارفت . بهطور خلاصه يک گفتمان روشنفکر- مذهبى و يک گفتمان حوزوى وجود داشت، کهدرون آن هم گرايشهاى سنتگرا وگرايشهاى بنيادگرا وجود داشتند .اين مقدمه را گفتم تا به اين نکتهبرسمکه ما از کجا به اين مسائل و بحرانهاىفرهنگى رسيدهايم و از کدام بستر اينمديريت، اين بحران و اين دولتايدئولوژيک متولد شده است . اين دوگفتمان در ابتدا، به ويژه در دورهشريعتى، تعارضهاى جدى دارند، ولى دردوره بازرگان اين تعارضها آن چنان جدىنبود; هر چند مرحوم بازرگان يک گفتمانمستقل از حوزهها داشت و معرفتشناسىو هستىشناسىاش با دستگاه روحانيتمتفاوت بود، ولى تعارضى با دستگاهحوزوى ايجاد نمىکرد . در دوره شريعتىاست که اين تعارضها جدى مىشود .ازسال 56 به بعد با اتفاقاتى که رخ داد، اينفضا اساسا نابود شد و روند ديگرى آمد .بسيارى از دانشجويان به طلبگى علاقهداشتند و اين علاقه حتى در بين کسانى کهکتابهاى شريعتى را مىخواندند، وجودداشت . در فضاى آن زمان نگاه به حوزه ونگاه به قم به وجود آمد و نسل جوان آندوران، چنين فرايندى را طى کرد و اينتعارضها و تفاوتهاى اين دو گفتماندر سال 57 به يک شراکت و همسويى مىرسند،شراکتى که البته نافرجام ماند .مسئلهاين است که چگونه گفتمان روشنفکرى درعرصه فرهنگ، بر گفتمان سنتى در مقطعانقلاب پيروز شد؟ اگر شعارهاى انقلابرا بررسى کنيد، متوجه مىشويد محتواىاين شعارها و سخنرانىهاى روحانيونمبارز و فرهنگ و ادبيات آن، کاملا بهروشنفکرى مذهبى تعلق دارد . به اينمعنا که اساسا گفتمان فقاهتى اصلا مطرحنبود و اقبال عمومى به سمت گرايشهاىشريعتگرا، فقهگرا و احکامگرا نبود. و شايد کلىترين حرفى که مطرح مىشداين بود که بايد اسلام پياده شود .درعرصه فرهنگى، روشنفکر مذهبى به نوعىاز گفتمان سنتى يا رفرميست تحولطلبدرون حوزهها جلو بود، اما اگر بخواهيمنگاه ديالکتيکى داشته باشيم، بايد توجهداشته باشيم که ساختار و ساختمان جامعهايران، يک جامعه ناموزون با غلبه وجهسنتى بود . يعنى در مقطع انقلاب 45% جامعهايران شهرنشين و 55% غير شهرنشين(روستايىنشين و عشايرنشين) است . ازهمان 45% شهرنشين هم حدود 70% آن،خانوادههاى سنتى بودند (خيلى ازخانوادهها تلويزيون نداشتند وخانمها، بيشتر سنتى، کلاسيک و چادرىبودند) .اگر از اين منظر نگاه بکنيمبه نوعى مىشود گفتبرنده شدن، حقتاريخى روحانيتبود و ساختار جامعهاين را مىطلبيد . به قول امام على عليهالسلام: «حاکمان از سنخ مردمان هستند» .بنابراين در آن وضعيت، در حوزه فرهنگى وبين نخبگان، روشنفکرى مذهبى پيروز شدو حتى دچار نزديکبينى تاريخى شد بهطورى که شريعتى مىگويد: «اسلام آيندهما، ديگر اسلام روحانى و مفاتيح نخواهدبود .» و اين از آنجا ناشى مىشد که وقتىشريعتى در حسينيه ارشاد سخنرانى داشت،دوازده هزار نفر شنونده حضور داشتند .و آن زمان با آن جمعيت و آن سطح سواد وآن سطح از حضور دانشجويان، شريعتىمتوهم شد و فکر کرد روشنفکرى مذهبىخيلى جلو افتاده است و به گمان من دچارنزديکبينى تاريخى شد .در اين بستربود که دولتى که پس از انقلاب در ايرانبه وجود آمد، حاصل پيروزى سياسى -اجتماعى گرايش دوم بر گرايش اول بود;يعنى به تدريج توانست گرايش روشنفکرىرا از صحنه به حاشيه براند (ازترکيببندى شوراى انقلاب الى آخر . .). وروندى از گزينش و حذف، آغاز شد .بهتدريجبا غلبه گفتمان دوم برگفتمان اول; يعنى گفتمان شريعتگرا، يکدولت ايدئولوژيک به وجود آمد . اينگفتمان ويژگىهايى دارد که باعثشددولتى ايدئولوژيک شکل بگيرد و طبيعىاست تفکرات و ديدگاه اين دولتايدئولوژيک بر مديريت فرهنگىتاثيرگذار است .گفتمان شريعتگراويژگىها و اساسا يک مدل زيست تمامعيار، ولى متعلق به دورانهاى گذشتهتاريخى داشت . مدل زيستى که از درون آنگفتمان بيرون آمد، مدلى نبود که درجامعه در حال تحول ايران مورد پذيرشقرار بگيرد .به تدريجيک دولتايدئولوژيک به اين معنا به وجود آمد کهما يک مدل زيست داريم که بر اساس قوانينفقهى ما که در طى ساليان و قرون شکلگرفته است; يعنى يک ادعاى حداکثرى وتماميتگرا و تماميتخواه نسبتبههمه حوزههاى زندگى . بسيارى از بچهمذهبىهاى بعد از انقلاب اين داعيه راداشتند که اسلام همه چيز است و از قنداقبچه تا کفن مرده برنامهريزى دارد . ايناولين سنگ بنا بود و سنگ بناى دوماجبارگرايى است که نشان دهنده آن است کهاين مدل زيست ما، اختيارى نيست و بهاجبار بايد در جامعه پياده شود .بنابراين، دو گفتمان پيشرو داريم .پايه اول آن، ادعاى تماميتخواهى وتماميتگرايى بود که ما در رابطه باهمه چيز برنامه داريم . اين يک بحث جدى واز چالشهاى جدى دو گفتمان است . يکگفتمان، معتقد است تمامى احکامى که درمتون دينى به ويژه در قرآن آمده جاودانهاست، ولى دکتر شريعتى در مجموع آثارخود، در جلد 10، مىگويد: «آن بخشى کهرابطه انسان با خدا و هستى را تبيينمىکند، ثابت است و آن بخشى که رابطهانسان با انسان ديگرى يعنى انسان باجامعه در حوزه سياست - اقتصاد ... را مطرحمىکند، کاملا متغير است و فقطجهتگيرى و آن روح احکام است که ثابتاست ولى شکل احکامش متغير است .» پس دراين گفتمان، دين فقط جهت داده و سيستمنمىدهد . در آن گفتمان، هم جهت و همسيستم مىدهد و قوانينش آن چيزى است کهدر طى قرون در فقه پايهگذارى شده است .پايه دوم روى اختيارى يا اجبارى بودناست . اينکه اين قوانين آيا بايد بهاجبار پياده شود يا به اختيار؟ اينجاپايه دوم دولت ايدئولوژيک پايهگذارىشد که نه تنها داعيه فراگيرى دارد، بلکهداعيه اجبار هم دارد . اجبارگرايى و بهتعبيرى يکسانسازى و اينکه همه را بهيک قالب، قالبى که خودمان آن را صحيح ودينى مىدانيم، دربياوريم . مسئله بعدىيک نوع فرماليسم جزمى است، به اين معناکه دولت ايدئولوژيک، معمولا فرماليست وجزمگرا است و به عبارتى بهفرمولهايشبيشتر از حقيقت، بها مىدهد .فرماليسم دولت ايدئولوژيک اين بودکهاساسا روند تاريخ و بستر اجتماعى را درنظر نمىگرفت و مسائل را فراتاريخىمىکرد . درحالىکه در همان زمان درحوزهها افرادى بودند که نسبتبه اينگرايشها، نظريات انتقادى داشتند .مرحوم محمد باقر صدر در کتاب «سنتهاىتاريخ در اسلام» مىگويد: مضارعه،مضاربه، اجاره، مساقات و ... مربوط بهمناسبات اقتصادى هشتصد سال پيش است وربطى به اسلام ندارد . اين دعوا از صدراسلام هم وجود داشته است که اين احکامتاسيسى يا امضايى است؟ گفته مىشودبيشتر احکام خود قرآن هم، امضايى است;يعنى در مناسبات زمانه بوده و پيامبرآنها را تلطيف کرده و به سمت اهدافتوحيدى و اسلامى که در نظر داشته است،سمت و سو داده است . و اين پايه سوم دولتايدئولوژيک است; يعنى يک نوعمطلقگرايى فرماليسم و جزميتگرايى وخود حقپندارى مطلق که در نتيجه منجربه بىاعتمادى به آزمون و خطا وبدنهکارشناسى مىشود .بحث ديگر،خطهاى قرمز بىحد و اندازهاى است کهدر اين دولتها به وجود مىآيد . دراينگونه دولتها حتى با امر فرهنگ همبه صورت سياستزده، جزمى وايدئولوژيکبرخورد مىشود و به صورت نظرى مىتوانآن را خلط مردوديت و ممنوعيت در حوزهايدئولوژيک در ايران دانست; يعنى در اينتفکر هر امر مردودى، ممنوع هم است .دولت ايدئولوژيک، معمولا يک مدلزيستىدارد که از جامعه عقب مىافتد و بهتدريج در جامعه تبديل به اقليتى مىشودکه مىخواهد خواستخود را بر اکثريتغالب کند . اين مدل زيست، اجبارگرا و بهدنبال يکسانسازى است و داراى يکفرماليسم جزمى و بىاعتمادى بهکارشناسى و آزمون و خطاست و همينطورهر امر مردودى را ممنوع مىداند . اينهاچالشهاى اين دو انديشه است کهمتاسفانه در اوايل انقلاب به علتتشابهات صورى، باعث مشتبهشدن امر شد واين شبهه وارد عرصه اجتماعى شد، وشراکتى مبتنى بر يک شبهه و بر اساس يکسرى اشتراکات، باعثشد يک دولتايدئولوژيک با مدل زيست اجبارگرايى،يکسانسازى، فرماليسم، جزميت،بىاعتمادى به آزمون و خطا و بدنهکارشناسى به همراه خطهاى قرمز فراوانىکه مىخواست هر امر مردودى را ممنوعکند، به وجود بيايد . اين دولتايدئولوژيک با پيش فرضهاى ذکر شده، بامسائل اجتماعى برخورد کرد .البته بهنظر من اين نکته قابل ذکر است که در بابمسائل سياسى - اجتماعى، اقتصادى وديالکتيکى، اينطور نيست که مسائلفرهنگى منتزع از مسائل اقتصادى - سياسىو يا خانوادگى باشد و يا بالعکس . درواقع اينها در رابطه با يکديگر توليدمشکل مىکنند .البته مشکلات فرهنگىما همگى ناشى از دولت ايدئولوژيک نبود;يعنى اگر شاه هم مىماند، جامعه ما درحال تحول بود .بخشى از مشکلات فرهنگىما ناشى از عوامل اقتصادى - سياسى -فرهنگى است که ربطى به دولت ايدئولوژيکندارد و در صورت ادامه حکومتشاه، بازهم به اين مشکلات مىرسيديم .به هرحال بخشى از مشکلات فرهنگى ما ناشى ازتحولات اجتماعى و عينى بخشىهاى سختجامعه ايران است، اما بخش ديگرى از مهممشکلات ما که آن هم مهم است، ناشى ازدولت ايدئولوژيک است . دولتى که بامعضلات يک جامعه در حال گذار، بر اساسعقل و تدبير و انديشه برخورد نکرده است.به نظر مىرسد ما در يک شرايطبحرانى و آشفته به سر مىبريم که بخشىاز آن، ناشى از تحولات و نقل و انتقالاتو در حال گذار بودن جامعه ايران و بخشىديگر، بهدليل برخوردهاىغيرمدبرانهاى است که يک دولتايدئولوژيک، بر اساس جزميت، فرمولهاىخودحقپندار، يکسانساز، اجبارگرا وفراتر از آزمون و خطا پىگيرى مىکند .طبيعى است که بايد به تفکرات ديگر هماجازه داده شود تا امتحان پس بدهند . درجامعه ايران، اين تحول در حوزه سياست واجتماع اتفاق افتاده و اکثريت واقليتبهطور مشخص در آن به وجود آمدهاست . اشارهآقاى عليخانىبر اين باورند که پس از انقلاب بهتدريجبه خاطر قدرت بيشتر جناح سنتى،گفتمان «شريعتگرا» تفوق پيدا کرد واين گفتمان باعث تحقق دولت ايدئولوژيکگرديد . به نظر ايشان اين دولتايدئولوژيک بر چند پايه استوار بود:پايه اول، تماميتگرايى است; به اينمعنا که تمايل دارد دين را به تمامحوزهها سرايت دهد . پايه دوم،اجبارگرايى است; يعنى اصرار دارد آنچهدر دين آمده استبايد اجبارا اجرا شود .پايه سوم، فرماليسم است; به اين معنا کهبه قالبها توجه دارد و ضرورتهاىتاريخى و اجتماعى را درک نمىکند . پايهچهارم، خلط ميان مردوديت و ممنوعيت استکه بر مبناى آن اجازه اعلام نظر بهديگران داده نمىشود .ايشانمعتقدند نوع ساخت اين دولت ايدئولوژيکمانع از رشد عقلانيت مىشود و يکى ازآثار عمده آن ايجاد بىاعتمادى است .اين بىاعتمادى باعثبحران مىشود وما در حال حاضر با بحران جدى روبهروهستيم .پايههايى که در اين گفتاربراى دولت ايدئولوژيک به صورت اجمالبرشمرده شده است - با تعاريفى که در اينمقاله آمده است - براى هر فردىنگرانکننده است . ايشان از نگاهىجامعهشناختى، به وقوع پديدههايىنظير فرماليسم، جزميتگرايى،اجبارگرايى و غيره اشاره مىکنند . اماحق اين است که تک تک اين عناوين مورد بحثو بررسى قرار گيرد و ايشان به عنوان يکمسلمان موضع خود را در قبال آنها بيانکند . وگرنه، طرح عناوين اجمالى، بهاغتشاش بيشتر اينگونه مباحثخواهدانجاميد .اين حقيقت را نبايد ناديدهگرفت که اجراى احکام دين، درصورتىکهبه زمينههاى آن توجه نشود، چه بسامنجر به وقوع بحران گردد . مسلما حاکماندينى، بايد عقلانيت اجراى احکام رالحاظ کنند و اصولا نظريه «ولايتمطلقه» که از طرف امام راحل رحمهالله، بهويژه در سالهاى آخر حياتايشان مکررا مورد تاکيد قرار مىگرفت،بر اين مبنا استوار بود که نمىتوان بهفلسفه عملى و ضرورتهاى اجتماعى ومصالح ملزمه برخاسته از شکل و ساختاجتماع، جامعه و فرهنگ بىاعتنا بود .با وجود اين، نوع نگرش به اصل مطلب،متفاوت است . نمىتوان با طرح شعارى اينمطلب که تماميتگرايى امر مذمومى است،به ادله احکام و شمول آن بىتوجه ماند وخواستههاى شريعت را بىپاسخ گذاشت .اصولا مگر شريعت غير از اراده تشريعىخداوند است که قرار است در يک حکومتدينى جامه عمل بپوشد؟ تمام بودن ايناراده را نمىتوان و نبايد، از پيش، آنهم با عبارات گنگى از قبيل «نفىتماميتگرايى شريعت» مورد ايرادقرار دارد . اگر قرار استحقوق، سياست،اقتصاد و ... تمامى حوزههاى زندگى را ازتيررس دين خارج کنيم، اساسا چه نيازى بهشريعت هست . آنچه ايشان تلويحا موردتاييد قرار مىدهند آن است که شريعتصرفا جهتها را تعيين مىکند، امااينکه دين، جهت مىدهد يا احکام وبرنامههايى را نيز مورد خواستخودقرار مىدهد، با قضاوتهايى از ايندستبدون تمسک به استدلالهاى متقنقابل قبول نيست .اجبارگرايى نيز ازهمين مقوله است . اصل اين مطلب قابل قبولاست که تمامى خواستههاى دين، از آنسنخنيست که ضمانتهاى حکومتى پيدا کند وحاکم اسلامى صرفا براى پارهاى ازاحکام، ضمانتحقوقى و کيفرى تعيينمىکند، اما در اينجا نيز ملاک لازماست . اگر قرار باشد در هيچ حوزهاىاجبار وجود نداشته باشد، اساسا لزوماجراى شريعت از بين مىرود . ازاينروبهتر بود آقاى عليجانى، ملاک روشنى رابه گونهاى که مرز حکومت اسلامى را ازيک حکومتسکولار جدا کند، ارائهمىدادند . مگر اينکه ايشان معتقدباشند که در يک حکومت اسلامى، نبايداحکام اسلام را در مورد همه اشخاص اعمالکرد .بخشهاى ديگر فرمايش ايشان نيزاز اين دست است . و اساسا اشکالاينگونه رويکرد آن است که از موضعکلامى و با استناد به دلايل موجه بهمسئله پرداخته نمىشود و صرفا بااستناد به کارکردهاى اجتماعىانديشهها با مسائل روبهرو مىشوند،حال آنکه خود ايشان معتقدند که عواملاجتماعى داراى تاثيرات ديالکتيکىهستند و نمىتوان يک عامل را مجزا ازساير عوامل مورد بررسى قرار داد . واساسا نقد انديشهها به استنادآزمونها، خود خالى از چالشهاىتئوريک نيست .