رهیافتی به اندیشه ملی - مذهبی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رهیافتی به اندیشه ملی - مذهبی - نسخه متنی

زاهد ویسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رهيافتي به انديشه ملي ـــ مذهبي

(بررسي امكان ها و حقيقت آن)

زاهدويسي

بحث دربارة ناسيوناليسم و بررسي اوصاف و مراتب آن، گرچه مربوط به عصر جديد و آثار و نتايج آن است، ولي مدت ها است كه موردتوجه افراد و جماعت هاي گوناگون قرار گرفته است و هر يك به شيوة خود به كاوش آن پرداخته و بسته به نوع نگاه يا شيوة تعاملي كه با آن داشته اند، به نتايج متفاوتي دست يافته اند كه در بيشتر موارد، صرفاً تعدد رهيافت يا تكثر سطحي و بي بنياد مطالب و رويكردها نيست، بلكه به مراتب، داراي غنا و فربهي خاصي بوده و در پاره اي نمونه هاي آن به صورت منظومه هاي فكري و سياسي نيز درآمده است.

اين مباحث كه از همان سرآغازهاي ظهور اين ايده شروع شده است تا كنون نيز باجديت و اهتمام شايان توجهي ادامه يافته است. اگرچه در هر برهه اي، بسته به اوضاع و احوال حاكم، اين جستارها، شكل و شمايل يا سمت وسوي خاصي داشته اند، در كل به نوعي، جريان انديشه ورزي و تحقق دادن به مقتضيات و لوازم ملي گرايي را سامان داده و دست كم آن را پيگيري كرده است؛ به گونه اي كه امروزه مي توان اين گونه تلاش هاي انجام گرفته اعم از: فكري، فرهنگي، سياسي و حتي نظامي را با عنوان «تاريخ وفرهنگ ناسيوناليسم» دسته بندي كرد و به مثابة يك مكتب، آن را در كنار يا دست كم در ذيل مكاتب و مرام هاي فكري و فلسفي جديد موردتوجه قرار داد.

شكي نيست كه بررسي همه جانبة اين فكر يا رويكرد، نيازمند تلاش هاي مجدانه و جديدي است كه بسياري از نهاني ها، امور فراموش شده يا مواردي را ـــ كه در اين

سيروسلوك فرصت ظهور نيافته اند ـــ به منصة ظهور رساند و با مباحث جدي و مبتني بر علم و آگاهيِ درخور، از مقتضيات و لوازم گريزناپذير اين باور پرده بردارد؛ زيرا اين

پرسش جايي است كه آيا در دوره اي كه كل مجموعة بشري رو به سوي آينده و امور آن دارد، طرح انديشه هايي نظير ملي گرايي ـــ كه دست كم در يك سويِ خود به تقديس مفاخر تاريخي و سنتي اجداد و نياكان بپردازد ـــ امري مقبول و معقول است؟ يا اين كه افتخارات و درخشندگي هاي تاريخي، با استفاده از رهاوردها و نتايج مكاتب فلسفي، سياسي، اقتصادي و علمي نوين، به صورتي تغيير داده شده اند كه با مناسبات عصر جديد همخواني و همنوايي داشته باشند؟ اگر چنين است، پس بحث از ناسيوناليسم در حقيقت برپاية انديشه ها يا علل و عوامل «كهن گرايانه» و عتيقه اي نيست كه مي كوشد با دميدن روحي تازه در كالبد بخش هايي از تاريخ، به احياي امور مرده و مدفون بپردازد. برعكس، انديشه اي است كه متناسب با ساير مكاتب هم روزگار خود، دچار تحولاتي شده و برپاية تعليماتي كه از اين مكاتب ديده يا اقتباساتي كه از آن ها كرده، تجلي ويژه اي يافته و به مقتضاي فضاي جديدي ـــ كه لازمة عصر جديد است ـــ تحقق يافته و با بهره گيري از همة امكانات لازم، داراي اوصاف ويژه اي گشته است؛ ازاين رو الزام ها و اقتضائات خاصي را پديد آورده است.

بنابراين رهيافت دومي نسبت به ملي گرايي پديدار مي شود كه معتقد است باور يا ايدة ناسيوناليسم مربوط به دوران تجدد و يكي از اسم و «ايسم»هايي است كه در اين دوره با رويكرد و ديدگاه فكري و فلسفي خاصي پديد آمده است. بديهي است با اعتقاد به اين شيوة تفكر دربارة ناسيوناليسم، نمي توان همة ميراث فكري و راهكارهاي آن را به محدودة گذشته يا ثنا و ستايش آبا، اجداد و كارنامة آنان خلاصه كرد. واضح است درصورت اعتقاد به تحقق اين مكتب يا ايده در عصر جديد، بايد پذيرفت كه مانند ساير مكاتب و مرام هاي همزاد خود، با نگاه ديگري به تماشاي جهان و امور جاري در آن بپردازد؛ حتي اگر يك مكتب كاملاً فلسفي نباشد يا حتي به صورتي جدي از فلسفه بهره نبرده باشد، نگاه ويژه اي به عالَم داشته باشد و از اين رهگذر همة حوادث فعلي يا حتي گذشته را نيز به شيوة خاصي تفسير و تأويل كند؛البته اين امر جاي شگفتي چنداني ندارد؛ زيرا مي توان اين تحول را به عنوان يكي از مراحل و مراتبي قلمداد كرد كه اين باور در تاريخ خود بسته به اوضاع و احوالي ـــ كه در مناسبات و معادلات جاري در حوزة زندگي پديد آمده ـــ به اين شيوه تحول يافته است.

بااين حال تحول ايجاد شده دراين زمينه، صرفاً به تغييرات ساده و صوري محدود نمي شود؛ بلكه يك تطور بنيادي و اصولي است و مانند همة تغييرات مشابه خود، داراي ديدگاه و راهكار خاصي است و به اين ترتيب اين حق را به خود مي دهد يا به مقتضاي اوضاع و احوال جديد، اين حق را مي يابد كه به بررسي و تفسير امور و قضاياي كلان و كليدي موجود در جامعه، ازجمله: دين، حكومت، قانون و و نوع و شيوة تعامل اين امور باهم و ميزان پيوندي كه ميان آن ها تحقق يافته يا بايد ترسيم شود، اظهارنظر و حتي مداخله كند.

ازاين رو شكي نيست كه ناسيوناليسم، برخلاف تصور و پندار بسياري از مردم، يك جنگ مدح و ثناي تاريخ گذشته و به مثابة جشني در نكوداشت ياد و خاطر آبا و نياكان و احياي نام و نشان آن ها نيست؛ بلكه يك عقيده و مكتب تمام عيار است كه بيش از گذشته، رو به حال و آينده دارد و همة ابزار و مصالح آن براي تحقق اين امر، تاريخ نياكان و اجداد نيست، بلكه بهره برداري مناسب از دستاوردهاي علمي، فكري، حتي سياسي و نظامي نيز در اين فهرست قرار مي گيرد.

بدين ترتيب لازم است كه به شكل اجمالي به بررسي واژة ملت و ملي گرايي پرداخته شود و پس از آن به پاره اي ويژگي هاي اين دو، اشاره گردد تا بدين ترتيب زمينة بحث وبررسي دربارة مناسبات دين و ناسيوناليسم فراهم شود.

واژة ملت كه امروزه در زبان فارسي كاربرد دارد و داراي مفاد و محتواي ويژه اي است، در اصل به معنا و مفهوم ديگري به كار مي رفت. واژة ملت كه به عنوان معادلي براي اصطلاح «Nation» قرار داده شده است،در زبان هاي اروپايي تاريخ طولاني دارد.اين كلمه كه از قرن سيزدهم ميلادي به اين سو رواج يافت، از كلمة لاتيني «nasci» به معناي «متولد شدن» مشتق شده است. عده اي ديگر بر اين باورند كه واژة «Nation » در اصل به معناي «قبيله عقب مانده» و «زادن» بوده است. تبيين ديگر اين است كه واژة «Nation » از كلمة «Natio» به معناي «تعلق متقابل از لحاظ زادن و زادگاه» مشتق شده است. همريشة بلافصل آن در زبان انگليسي، كلماتي مانند «Natal» (زادگاهي) و «Nature» (طبيعت) است و به طورضمني در گفتمان ناسيوناليستي به كار مي رود.

اين كلمه در شكل «Nation» به گروهي از مردم اشاره داشت كه بر مبناي اصل و نسب يا محل تولد با يكديگر پيوند داشتند؛ بنابراين معناي مشترك ابتدايي «Nation» به مردم، از لحاظ زاد و زادگاه ايشان مربوط مي شد و در ابتدا به معناي گروهي از مردم به كار مي رفته است كه در يك سرزمين ـــ چه بزرگ و چه كوچك ـــ متولد شده اند. و

بنابراين كلمة ملت در كاربرد نخستينش، بر يك نسل از مردم يا يك گروه نژادي دلالت داشت و همان گونه كه بيشتر مفسران گفته اند، اين واژه در آغاز، معاني سياسي بلافصل نداشت؛ حتي در عبارات و متون به جامانده از مورخان و نويسندگان قديمي، عباراتي يافت مي شود كه بيانگر عدم وجود هرگونه آگاهي سياسي يا حركت اجتماعي مبتني بر آگاهي است كه هدف آن، تغييرات سياسي، اجتماعي و فرهنگي است.

وقوع رنسانس كه عامل مهم و مؤثري در پيدايش عقايد و مكاتب گوناگون است، درزمينة ايجاد دگرگوني در معناي لغوي و لفظي واژه « Nation » نيز مؤثر بوده است و با توجه به تحولاتي كه درزمينة افول قدرت بلامنازع كليسا و زوال فئوداليسم از يك سو و قدرت گرفتن طبقة نوپاي بورژوازي ازسوي ديگر، پديد آمده بود، به تدريج اصطلاح «ملت» با مفهوم قدرت و حاكميت درآميخت و از اين جا است كه بحث ملت و ملي گرايي به عنوان انديشه اي بنيادي در حوزة مسائل سياسي، فرهنگي، اجتماعي و مطرح مي شود و نه تنها با گسترش لغوي خود و نفوذ به زبان هاي اروپايي، بلكه به صورت مفهوم مسلط در حوزه هاي مذكور درمي آيد.

از آن هنگام كه واژة ملت و مشتقات آن به صورت آگاهانه و عمدي براي بيان نوع خاصي از مناسبات و گرايش ها به كار گرفته شد، در حقيقت به صورت بينش و انديشة نويني پديد آمد كه افزون بر حضور فعال ـــ كه در جريان هاي مختلف داشت ـــ درپي تحقق دادن به ذات و ماهيت حقيقي خود بود؛ به گونه اي كه به تدريج به صورت انديشة محوري و مفهوم كليدي مباحث فكري و حتي كردارهاي عملي و عينيِ افراد و گروه هاي متعددي درآمد و ضمن بهره برداري متناسب از همة جريان ها و معادلات موجود، به شكل ويژه اي در روند آن ها تأثيرگذار شد و با پديد آوردن زمينه ها و عناصر خاص خود، ادبيات ويژه اي را پديد آورد و ضمن نفوذ در زواياي مختلف و مؤثر ـــ كه قبضة آن ها، حساس و حياتي مي نمود ـــ به شكل گفتمان مسلطي درآمد كه محور تبيين همه يا دست كم بيشتر مسائل و اموري شد كه از آن پس در عرصه هاي مختلف زندگي عملي، فكري و سياسي ـــ نظامي پديد آمد.

بدون شك امري با اين همه قبض و بسط نظري و روابط عيني و عملي، هرگز نمي تواند در همة ادوار و مراحلي كه پشت سر نهاده، حال و وضع يكنواختي داشته باشد يا همواره از روشنايي چنان والايي برخوردار باشد كه جايي براي هيچ گونه پرسش و ابهام در آن نماند؛ اگرچه انتظار مي رود درمورد مسأله اي تا اين حد مهم و مؤثر، بسياري از اين انتظارات برآورده شود؛ بااين حال بايد گفت ناسيوناليسم يكي از سيال ترين، پيچيده ترين و ابهام آميزترين مفاهيم موجود در ادبيات سياسي است؛ به گونه اي كه به سبب ابهام موجود در اين اصطلاح، تدوين كنندگان بسياري از دايرة المعارف ها از درج اين واژه در دايرة لغات فرهنگ نامة خويش خودداري كرده اند. البته اين امر تا حد زيادي قابل فهم و توجيه است؛ زيرا باتوجه به بنيادها و اصول مسلمي كه در اين انديشه لحاظ شده، چنين امري غيرمنتظره نيست. منظور از پيچيدگي و ابهام نهفته در اين اصطلاح اين نيست كه مراد دل هواداران آن را ـــ هرچند به صورت كلي ـــ نتوان دريافت. سياليت آن نيز به سبب عدم تحقق نهايي و كامل اين انديشه است؛ به گونه اي كه هنوز بسياري از لوازم و مقتضيات اين انديشه در بسياري از نقاط عالم يا تحقق نيافته يا به طوركامل واقع نشده است و آشكار است كه انديشة فعال و پويايي مانند ناسيوناليسم كه با بيشتر مكتب ها و ايده هاي فكري و سياسي امكان و توان ائتلاف و اتفاق دارد، هر بار سر از جايي درآورد كه براي ناظران و طراحان ايده هاي فكري قابل پيش بيني نباشد.

اختلافي كه نظريه پردازان و فعالان سياسي دربارة مفاد و محتواي اين اصطلاح دارند، يكي از مهم ترين دلايل عدم وصول به يك تعريف جامع و مانع دربارة آن است؛ ازاين رو دستيابي به نتايج گوناگون از اين انديشه، امري قابل توجيه است؛ زيرا هر گروه براساس ديدگاه خاصي كه به اين ايده دارد و نيز با توجه به فضايي كه بر محيط فكري او حاكميت دارد، مي تواند به اين گونه نتايج دست يابد.

يكي ديگر از دلايل وجود ابهام در اين انديشه، ارتباط آن با انسان و مناسبات انساني است؛ به گونه اي كه برخلاف ساير علوم و معارف ـــ كه موضوع بحث آن ها به امور طبيعت و جمادات مي انجامد ـــ به انسان و روابط گوناگوني مربوط مي شود كه افراد در زندگي فردي و اجتماعي خود دارند و از آن جا كه نمي توان همة افراد را به شيوة يكساني فرمول بندي كرد يا آن ها را به تبعيت از نظم و نظام خاصي واداشت، هرگز نمي توان انتظار داشت كه يك مفهوم انساني (مربوط به انسان) نظير ناسيوناليسم در طول تاريخ، حالت واحد و يكساني داشته و دستخوش هيچ گونه تغيير و تحولي نشده باشد؛ بنابراين درحال حاضر نيز نبايد انتظار داشت كه امكان پايان دادن به اين مسأله و همة لوازم و فروع آن فراهم باشد؛ بلكه بسته به نوع نظري كه به اين مكتب وجود دارد، امكان اظهارنظر و حتي جهت گيري هاي گوناگوني وجود دارد و بايد مطمئن شد كه اين ازدحام فكري فعلاً ادامه دارد.

با توضيحات مختصري كه دربارة واژه و اصطلاح ملت و ملي گرايي داده شد، بايد به تبيين مفهوم و ماهيت آن پرداخت؛ زيرا آن چه هنوز هم مورد اختلاف نظر و جدال طرف هاي مختلف است، بحث از مفهوم و ماهيت ملي گرايي يا حقايقي است كه درصورت تحقق ناسيوناليسم در يك جا، تحقق و عينيت يافتن آن ها اجتناب ناپذير يا دست كم لازم مي آيد؛ ازاين رو ناگزير بايد به چند تعريف و توضيح دربارة «ملت» پس از سياسي شدن آن مراجعه تا به اين وسيله زمينه بحث از لوازم و اقتضائات آن فراهم شود.

عده اي ناسيوناليسم را نوعي آگاهي جمعي، يعني آگاهي تعلق به ملت مي دانند كه آن را «آگاهي ملي» مي نامند. اين آگاهي اغلب سبب پديد آمدن حس وفاداري، شور و دلبستگي افراد به عناصر تشكيل دهندة ملت (نژاد، زبان، سنت ها، عادت ها، ارزش هاي اجتماعي و اخلاقي و به طوركلي فرهنگ) و گاه سبب بزرگداشت مبالغه آميز آن ها و اعتقاد به برتري اين مظاهر بر مظاهر ملي ديگر ملت ها است. اين ايدئولوژي، «دولت ملي» را عالي ترين شكل سازمان سياسي مي داند و به عنوان آگاهي گروهي، حس همبستگي و يگانگي اي را پديد مي آورد كه از اشتراك در عواملي مانند: زبان، ارزش هاي اخلاقي، دين، ادبيات، سنت هاي تاريخي، تاريخ، نمادها و تجربه هاي مشترك سرچشمه مي گيرد.

با آن كه مطالب فراواني گفته نشد، ولي در درون همين چند جمله به پاره اي اصول اساسي و يا اركان ملي گرايي اشاره شد كه درطي تحقق تاريخي خود، آن ها را اجرا كرده است. در ظاهر امر چنين است كه مجموعه اي انساني در اثر نوعي آگاهي مي كوشند موجوديت خود را به عنوان يك مجموعة انساني به اثبات رسانند و با بهره گيري از عوامل مشتركي كه فرهنگ را مي سازد، اين امر را مسجل كنند؛ اما اين، همة مسأله نيست و كل ماجرا به اين جا ختم نمي شود؛ زيرا محتواي ايدئولوژيكي ملي گرايي، همواره با افسانه و اسطوره هاي فراواني همراه است. ازسوي ديگر برمبناي همين عوامل مشترك فرهنگي، هرچند به فرض صحت و اعتبار علمي و تاريخي، نمي توان آن را به عنوان عاملي درجهت اثبات تعالي و برتري ملتي بر ديگر ملت ها قلمداد كرد؛ زيرا آن چه در اين تفضيل و تفاضل محور قرار مي گيرد، امر منحصر به فردي نيست كه تنها يكي از طرفين از آن بهره مند باشد؛ بلكه مسائل و مقولاتي است كه هر يك از طرفين به اعتقاد خود از آن بهره مند است؛ ازاين رو نمي توان به طور قطع ادعا كرد كه دقيقاً آن چه سبب برتري و حقانيت يك ملت است، فرهنگ و مقولات فرهنگي آن است و درست آن چه حقارت و فرودستي ملت مقابل را اثبات مي كند، همين امر است. گويا ملي گرايي با توجه به بنياد فزون طلبانه و سير ي ناپذير خود، تمايل دارد پاره اي خصوصيات معين را به انحصار مجموعة خاصي از افراد درآورد و به اين وسيله به صورت ضمني يا حتي صريح اعلام كند كه ملت موردنظر آنان، مركز و باقي همه خط پرگار است. در ظاهر چنين تلقي مي شود كه اين گونه مسائل صرفاً درحد احساسات زودگذر و مقطعي خلاصه مي شود و ديري نمي پايد كه جاي خود را به عقلانيتي سازنده و مبارك مي دهد. بااين حال آن چه كه در متن تاريخ و حوادث مربوط به ناسيوناليسم از زمان ظهور آن تا به حال تحقق يافته ثابت مي كند كه انديشة ملي گرايي يك انديشة تماميت طلب و استكباري است و با بهره برداري بسيار ظريف از همين احساسات و عواطف، آن ها را درجهت اهداف و مقاصد خود ساماندهي كرده است. هرچند انقلابيون فرانسوي در سال 1789 ميلادي عليه لويي شانزدهم قيام كردند و اين كار را به نام ملت فرانسه انجام دادند و در مرحلة نخست، حاكميت مردم ـــ و به تعبير خودشان «ملت فرانسه» ـــ را جانشين حاكميت پادشاه كردند، ولي پس از چندي اين انديشة حق طلبانه و آزادي خواهانه به وسيله اي براي تجاوز به ساير ملت ها تبديل شد؛ ملت هايي كه طبيعتاً داراي ويژگي هايي بودند كه ملت فرانسه به اعتبار آن ها خود را ملت مي ناميد، هم اين حق را داشتند كه به عنوان يك ملت از حقوق و مزاياي «ملت» برخوردار شوند، ولي نهاد ناآرام و افزون خواه ناسيوناليسم ـــ جايي براي اين چند و چون هاي اخلاقي و انساني باقي نگذاشت.

ميل به توسعة قلمرو ملت، در باور ناسيوناليستي امري واضح است و اگر پس از چندي بنا به مناسبات حاكم در روابط جهاني، اين امر تغيير شكل مي دهد و ماهيت و حقيقت خود را در قالب هاي ديگري ارائه مي كند، امر ديگري است. بااين حال تا آن جا كه به اين بحث مربوط مي شود، جهان گستري ناسيوناليسم و لشكركشي هاي گوناگون آن به قلمرو ملل ديگر، امري طبيعي و عادي جلوه كرده است؛ به گونه اي كه با استفاده از نظريه هاي علمي رايج در روزگار خود ـــ يعني تقسيم انسان ها به نژادهاي برتر و بربر ـــ راه را براي اجراي مرحلة دوم اين نظريه ها، يعني اعتقاد به بقاي اصلح و تنازع براي بقا هموار كردند و عملاً ماجرايي را كه در قلعه و قلمرو حيوانات رخ مي داد، به حوزه زندگي انسان ها كشاندند. تصور نشود اين گونه اعمال، فقط خواب و خيال است و در عالم واقعي و انساني تحقق نيافته است؛ بلكه در عمل واقع شده و با تقسيم جوامع بشري به دو اردوگاه برتر و بربر، عملاً استعمار و استكبار را موجه و منطقي جلوه دادند.

ازاين رو به نظر مي رسد همين اندازه كافي است تا ذات فزون طلب و سيري ناپذير ملي گرايي را دريابيم و با نگاهي به آن چه در مراحل تحقق اين انديشه در طول تاريخ رخ داده است، سر جهاني شدن و انتقال سريع و مرموز آن به ساير نقاط غيراروپايي را درك كنيم؛ به گونه اي كه در اندك زماني كه از عمر حقيقي اين انديشه مي گذشت، همة ملل جهان به نوعي با اين مكتب درگير بودند؛ فرقي نمي كرد از اردوگاه برتران باشند يا از اردوگاه بربران.

به نظر مي آيد اكنون زمان آن رسيده باشد تا دربارة ويژگي هاي ذاتي و اركان حقيقي ملت بحث شود تا سر هرآن چه به عنوان مظاهر و جلوه هاي ملي گرايي وقوع يافته مشخص شود. آن چه تاكنون دربارة خصوصيات مشترك يك ملت گفته شد و همة آن ها تحت عنوان «فرهنگ مشترك» قرار گرفت، در حقيقت ماهيت و حقيقت ملت نيستند، بلكه به نوعي شرط وجود و تحقق آن است. به عبارت ديگر آن چه ملت به معناي جديد آن را مي سازد، اشتراك در زبان و ساير اوصاف ديگر از اين قبيل نيست. ملت با نوعي اراده به قدرت به وجود مي آيد. ملت مجموعة عددي مردم نيست، بلكه قواعد و مقررات و آداب و رسوم و بستگي ها و تعلقاتي است كه جانشين تعلقات گذشته شده است؛ به عبارت ديگر اين گونه تعلقات جديد به شكل الزامي، وفاداريِ جديدي ايجاد مي كند؛ البته قبل از ملت به اين معنا نيز قواعد و روابط و قوانين وجود داشته است، گويا وقتي تعلقات ملي مي آيد، مي خواهد بگويد كه معاملات، مناسبات و تعلقات سابق برود تا چيزي كه تازه آمده و نام و لفظ قديم به خود گرفته است، جاي آن را بگيرد؛ ازاين رو ملت در معنا و مفهوم جديد و با توجه به وفاداري هاي نويني كه ايجاب و الزام مي كند، عملاً در مقابل وفاداري ها و تعلقات سابق خود قرار مي گيرد.

واژة ملت در قرآن كريم پانزده بار بيان شده است و معناي آن، چنان كه «راغب اصفهاني» مي گويد، اموري است كه خداوند بر زبان انبيا تشريع كرده است تا از راه آن به جوار الاهي دست يابند. ازاين رو مي توان آن را با دين يكي دانست. به اين معنا كه ملت از نظر قرآن يك مجموعة فكري، علمي و روشي است كه مردم بايد براساس آن عمل كنند بنابراين ملت و دين يك معنا دارد.

ديده مي شود كه در گذشته ملت مي گفتند و دين مراد مي كردند. اكنون ملت مي گويند و مردمي كه منشأ آداب، و قواعد، معاملات، رسوم و احكامند، مراد مي كنند. مردمي كه بستگي هاي جديد دارند و منشأ بستگي ها هستند و بستگي ها نيز بايد به آن ها باشد، پديد آمده اند. مي بينيم كه بدين ترتيب، مليت دربرابر دين قرار مي گيرد كه اين يك امر اتفاقي نيست. ملت در تحقق تاريخي آن، نه به معناي مردم، امري است كه بالذات در مقابل دين قرار مي گيرد، نه اين كه در يك جا در مقابل دين باشد و در جاي ديگر، ديانت را تقويت كند.

قحطي لفظ نبود كه معناي ديانت را از ملت بگيرند و آن را بر مردمي كه آداب، رسوم، زبان و خاطرات تاريخي مشترك دارند اطلاق كنند؛ ولي حقيقت اين است كه با توجه به شأن تحقق ملت به معناي جديد و لوازم قطعي و گريزناپذير آن، بايد همة آن چه را كه طبق اصول و مباني ناسيوناليسم بايد به (Nation) داده مي شد، از سايرين و ازجمله «دين» گرفته شود و به صاحب حق اعطا گردد. بدين ترتيب بسياري از امور مبهم و ناگوياي نهفته در بطن تعريف جديد از ملت روشن مي شود. گفته شد ملت با نوعي اراده به قدرت به وجود مي آيد، ولي دوركن ديگر لازم است تا مثلث صفات ملت به معناي جديد ترسيم شود. ملت وقتي به وجود مي آيد، به حاكميت، استقلال، و قدرت نيازمند است. ملل اروپايي كه به وجود آمد، با فكر استقلال، حاكميت و قدرت به وجود آمد.

صفت ذاتي حق حاكميت اين است كه درمقابل كليسا و حكومت ـــ كه حكومت آسمان بر زمين خوانده مي شود ـــ قرار مي گيرد. دربارة صفت استقلال نيز بايد گفت: حاكميت ملت اقتضا مي كند كه با هر قدرت خارجي مقابله شود؛ حتي قدرت الاهي نيز در امر حكومت مداخله نكند؛ بنابراين دين در جاي خود، محترم و مقدس است، اما سياست نيز جاي خود دارد و سياست از ديانت جدا است.البته در ناسيوناليسم و همة ايدئولوژي هاي جديد، سياست از دين جدا است كه بدين وسيله مردم حكومت مي كنند و درواقع حكومت و احكام، دنيايي مي شود؛ به عبارت ديگر قوانين را بشر وضع مي كند كه واضع ارزش ها و ملاك حق و حقيقت است.

اين همه تلاش براي كسب استقلال از قدرت مافوق و استقلال در حاكميت و وضع قانون، در اومانيسم و مذهب اصالت بشر ريشه دارد كه برمبناي آن، انسان محور امور قرار مي گيرد و بايد از خود اطاعت كند، نه از ديگران؛ بنابراين آن چه در نظام جديد كه بر پاية حاكميت ملت (به معناي جديد) بنا شده و واجب الاطاعه است و هيچ تخلفي دربرابر آن روا نيست، قوانيني است كه بشر وضع كرده است، نه قوانين و مقررات مافوق بشري كه از جانب كارگزاران كليسا يا هر معبد ديگري املا مي شود؛ ازاين رو ميان دين و ملت شكاف ايجاد مي شود و اين شكاف بسته به ميزان اصرار قدرت حاكمه بر ريشه داركردن قوانين و مقررات خود و تحديد مواضع ديني عميق تر مي شود تا جايي كه حضور دين و امور مربوط به آن به حداقل ممكن مي رسد.

ازاين رو بايد انتظار داشت كه با ميلاد ملت به معناي جديد ـــ كه عملاً به بنيان نهادن نظام نويني برپاية آرمان ها و اهداف جديدي پرداخت ـــ جاي بسياري از تعلقات و پيوندها دگرگون شود و اساساً نظام ارزشي نويني پديد آيد؛ البته اين جابه جايي و تغيير مواضع، صرفاً در درون يك نظام صورت نگرفت و چنان نبود كه بخش هايي از يك نظام درجهت تغيير و تحولات لازم و ضروري،جاي خود را به اجزاي ديگري از همان نظام بدهد؛ بلكه اين تغيير و تحول در ميان دو نظام كاملا مختلف ـــ كه داراي اصول و مباني، حتي اهداف و مقاصد متفاوت بودند ـــ صورت گرفت و بدين ترتيب عملا دنيايي از بين رفت و دنياي جديدي ظهور يافت كه با حذف اصول مسلم و مباني قطعي نظام قبلي، دست در دست افكار و ايده هايي گذاشته كه در اساس خود با دنياي قبلي متضاد بوده اند.

ارتباط عميق دنياي نوين پديد آمده بر مبناي ايدة جديد با اومانيسم (جنبة استقلال طلبي آن)، ليبراليسم و دموكراسي (جنبة حاكميت)، نمونة واضحي از ائتلاف نظام جديد با دشمنان نظام قبلي است؛ ازاين رو بايد انتظار هر گونه تلاشي براي كاهش شأن و جامعيت اصول و مباني دنياي قديم را ـــ كه به عبارتي پايه و مبناي قوانين و تعلقات موجود در آن بوده اند ـــ داشت. پس هرگونه تغيير و تحول در تدوين سلسله مراتب روابط و پيوندهاي عصر جديد، جاي هيچ گونه تعجبي ندارد؛ زيرا در اصل هدف از پيدايش اين نظام نوين، ايجاد روابط و مناسبات جديد برمبناي اصول ومباني تازه، براي نيل به اهداف و مقاصد خاص خود است و هنگامي كه اصول و مباني دو امر دگرگون مي شود. نبايد انتظار داشت كه نتايج يكسان پديد آيد.

نكته بسيار مهمي كه نبايد آن را فراموش كرد، حضور هموارة دين در ميان مردم و عرصه ها مختلف زندگي آنان بوده و هست؛ اما باتوجه به آ ن چه دربا رة تحولات ايجاد شده در ميان روابط و پيوندهاي اجتماعي، فرهنگي و گفته شد، جايگاه دين، نوع ارتباط آن با نهادهاي موجود در جامعه و نيز پيوند اين گونه نهادها با آن دگرگون شد؛ ازاين رو با توجه به مطالبات جديدي كه مردم درپي دگرگون شدن سنت حاكم بر امور زندگي داشتند، طبيعي بود كه جايگاه دين نيز دچار تغييراتي شود؛ ولي اين تغيير، با پيامدها و لوازم مؤثر و پرماجرايي همراه بود كه با ساير امور تحول يافته ديگر تفاوت شاياني داشت.

خاطرة مردم از حكومت هاي قبل از پيدايش ملت به معناي جديد و تجربه اي كه از مناسبات حاكم بر امور و عرصه هاي مختلف زندگي داشتند، بدون شك آنان را به نوع جديدي از تعامل و رويارويي با مناسبات و روابطي وامي داشت كه خاص و زادة دوران جديد بود. ناسيوناليسم به مثابة يك ايده، عقيده، رويكرد، راهكار و به شكلي تمام عيار از روح حاكم بر عصر جديد و اقتضائات آن برخوردار بود و به شيوه اي الزا م آور ايجاب مي كرد، كه دربارة مسائل و امور جاري در دورة پيش از پيدايش (Nation)، رويكردها و ديدگاه هاي نويني انديشيده شود؛ و البته اين تغيير نگرش صرفاً براي تنوع انجام نگرفت؛ به شيوه اي كاملاً بنيادي و آگاهانه تلاش شد در سايه ديد و نگرش نويني ـــ كه درزمينة امور و مناسبات جاري در حوزة زندگي پديد آمده بود ـــ مناسبات كلان و كليدي موجود در جامعه به شيوه اي غير از آن چه سابقه داشته است، طراحي و تدوين شود، بدين سبب نوع و شيوة تعاملي كه با اين امور در عصر جديد صورت مي گيرد، هم در اصول و مباني، هم در اهداف و مقاصد، غير از تعامل و مواجهه اي بود كه درگذشته صورت مي گرفت و اين تحول برخلاف تحولاتي كه داراي آثار و پيامدهاي جزئي و محدود هستند، لوازم و مقتضيات كلي و گسترده اي دارد كه گاه احاطة همه جانبه و كامل بر همة آن ها از حوصله و توان خارج مي شود و به مراحل و مراسمي مي انجامد كه قبلاً در فكر وانديشة طراحان آن نبوده است و اين امر عملاً در بسياري موارد رخ داده است. اما ازآن جا كه مسأله ناسيوناليسم و ملي گرايي داراي اهميت و اعتبار ويژه اي است و هرگونه اهمال كاري دربارة آن به نتايج و عواقب گرانبار و جبران ناپذيري مي انجاميد، از همان آغاز مورد دقت و توجه عميق طراحان و برنامه سازان آن بود؛ به گونه اي كه براساس اصول و مباني مورد نظر آن ها تا حد لازم از تاريخ، فلسفه، اسطوره و ساير امور فرهنگي لازم بهره گرفته شد و براي حركت و جريان مؤثر خود در عرصة عملي زندگي نيز تا حد ضروري ـــ و البته با حفظ فاصله لازم ـــ با ساير مكاتب و محافل همزاد يا همروزگار خود ارتباط برقرار كرد و افزون بر اين باتوجه به اهداف و مقاصدي كه آنان از طراحي و اجراي اين برنامه درنظر داشتند، همة امكانات و زمينه هاي ضروري براي وصول به نتايج موردنظر به كارگرفته شد تا امكان احاطه بر بيشتر پيامدهاي آن اعم از محاسبه شده يا عيني مترقبه فراهم آ‎يد؛ به همين سبب عملاً به بيشتر آرمان ها و اهداف خود نائل گشته اند.

توضيح اين نكته كه در پشت پرده برنامة ملي گرايي چه فرد يا افرادي نهان شده اند و حوادث را با توجه به مرام و خواست خود جهت مي دهند، ضروري است بدانيم كه نيازي نيست كه اين افراد يا گرو ه ها در يك عصر، مملكت يا داراي يك رنگ و زبان باشند، بلكه همسان انديشي و داشتن اهداف مشترك مهم است. ازاين رو با اعتقاد به وجود نوعي «سبك» در ايدة اسيوناليستي، نيازي نيست كه همة آن چه بعدها به صورت ذات و ماهيت يا اوصاف و لوازم ملي گرايي مطرح شده است، در همان روزگار نخستين آن پديد آمده باشد؛ مهم اين است كه همة اجزا و جزئيات اين باور به صورتي بنيادي باهم در ارتباط و درپي تحقق دادن به اهداف و مقاصد يكسان و يكسويي باشند؛ بنابراين يكي از دلايل وجود ناسيوناليسم هاي گوناگون، همين سير تاريخي در جهت تكامل يا سير ضمني و سايه وار براي حفظ بقا و انتقال به آينده از راه ائتلاف و پيوند با ساير مكاتب، نظرگاه ها يا ايدئولوژي ها است.

يكي از بزرگ ترين بنيادهاي فكري ملي گرايي «حق تعيين سرنوشت» است كه از ايدة سكولاريستي «انسان خود را مي سازد» برآمده است. اين امر كه به عنوان يك اصل بنيادي دربارة ناسيوناليسم مطرح است، در ذات خود يك تئوري يا حتي ركن فلسفي سكولاريسم است كه برمبناي آن، «استقلال انسان» از لحاظ معرفتي و عملي اثبات مي شود؛ به گونه اي كه انسان علاوه بر اختياري كه براي حصول معرفت به قواعد و قوانين رياضي، منطقي و ساير قواعد معرفتي ديگر دارد، در حوزة عمل و اقدام نيز به طور كامل مختار است؛ زيرا تبيين حدود و اقاليم معرفت باطني و ذهني انسان هر اندازه كه غني باشد، درصورتي كه عملي نباشد، صرفاً در حد يك ارزش ذهني و متافيزيكي باقي مي ماند؛ ولي حقيقت اين است كه لازمة اين گونه قواعد فلسفي و ذهني، اقدام برمبناي آن ها در حوزة عملي است كه در اين جا شامل جامعه و امور اجرايي آن به ويژه سياست و حكومت است.

برمبناي اين اصل، انسان موجودي كاملاً آزاد، مختار و مستقل است كه فارغ از هرگونه قدرت و نيروي خارجي اعم از وحياني و غيرالاهي مي تواند قوانين مورد نياز يا دلخواه خود را وضع كند و خود نيز مسوول تبعات آن باشد؛ ازاين رو هرگونه دخالت خارجي (خارج از وجود، خواست و ارادة انسان) نفي و طرد مي شود و اين امر از حداقل دخالت شروع مي شود و پايه پايه تا نفي حاكميت مطلق، اعم از آن چه عملاً در تاريخ رخ داده است، يعني حاكميت امپراتوران و كشيشان يا حاكميت الاهي، رد و انكار مي شود و انسان با عصيان دربرابر قدرت سرشاري كه همة اجزا و جزئيات زندگي او را اداره و براي آن ها طرح و نقشه ارائه كند، با بيان دو عنصر «عام» و «خاص» به تحديد قلمرو قدرت هايي از اين قبيل مي پردازد و آن ها را در بهترين تعامل به گوشه اي از جامعه مي راند كه اين بار زير سلطة اراده و خواست ديگري قرار دارد و سهم الارث آن ها را ـــ چنان كه خود تعيين مي كند ـــ از جامعه و برخورداري هاي آن مي دهد.

تصور نشود كه اين امر صرفاً يك بحث انتزاعي فلسفي و دور از واقعيت است و در هيچ جا رخ نداده است؛ بلكه دست كم در سرزمين هايي ـــ كه براي بار نخست در آن ها مفهوم ملت به معناي جديد آن شكل گرفت ـــ رخ داد و با عقب راندن قدرت هاي مطلقِ آن زمان به پايه گذاري نوع جديدي از قدرت پرداختند كه اين بار به نوعي ديگر و با هدف و مقصود ديگري قانونگذاري مي كرد.

تلاش براي قبضة قدرت سياسي، به جهت ادامة حاكميت امپراتوران و دستگاه هاي وابسته يا همدست آن ها نبود؛ در حقيقت اين جست وخيزها از اعتقادات يا ديدگاه هاي ديگري سرچشمه مي گرفت كه ناشي از اين يقين بود كه حقي به نام «حق حاكميت» وجود دارد، اما چنان نيست كه وجود اين حقِ مسلم، وجود صاحب، مالك يا قدرت مسلّمي را با خود به دنبال آورد. اعتقاد به حق حاكميت به مثابة يك گفتمان غالب، حالت جزيره اي و جدا از ساير افكار و جريانات همروزگار نبود؛ بلكه با حفظ روابط لازم و حساب شدة خود با اين امور و به عنوان يكي از مقدماتِ قضيه اي ـــ كه دربارة تحول در نظام حاكميت و ارادة جهان درحال طراحي بود، چنان كه انتظار مي رفت ـــ در تعيين نتيجه و كم وكيف آن نقش اساسي داشت؛ به همين دليل راه را براي نوع نويني از رهيافت ها و ديدگاه هاي سياسي هموار و يكباره فاصلة مشخصي را در تاريخ حكومت و سياست بشري ايجاد كرد.

نوبودن اين رهيافت، صرفاً از لحاظ زماني يا ايجاد تنوع براي هيجان نبود. اين نوشدن حاكي از تغيير مقدمات و زمينه ها از يك سو، دگرگون شدن وسايل و ابزارها ازسوي ديگر و در نهايت داشتن اهداف و مقاصدي بود كه از مدت ها قبل به شكل هاي گوناگون درصدد تحقق آن ها بودند، ولي انكار همة تلاش ها و زحماتي كه دراين باره صورت گرفته بود، فقط زمينه و تمهيدي بود كه هدف اساسي وجود آن ها وقوع اين امر جديد بود.

ازاين رو بسيار ساده انگاري خواهد بود اگر گفته شود كه ناسيوناليسم صرفاً نوعي بازگشت به گذشتة قومي و تاريخي مجموعه اي از مردم است كه داراي تاريخ و فرهنگ مشتركند؛ همچنين ساده سازي و تحريف خواهد بود كه اگر ناسيوناليسم را در تمام مراحل تاريخي اي كه پشت سرگذاشته، در همه جا و براي همه مجموعه هاي بشري يك مكتب انقلابي، رهايي ساز و استعمارستيز قلمداد كرد و نادرست خواهد بود اگر تصور شود كه ناسيوناليسم در همة ابعاد و زواياي خود، مورد قبول بي قيد و شرط ديني مانند اسلام است و امكان هرگونه ائتلاف و پيوندي ميان آنان وجود دارد.

موضوع ناسيوناليسم هرچند در ظاهر ساده و روشن جلوه مي كند، ولي در حقيقت به سادگي قابل فهم نيست. اقتضا و لوازم ذاتي ناسيوناليسم و مراتبي كه اين باور در سير مراحل تحقق تاريخي خود پيموده است، به خوبي اين حقيقت را آشكار مي كند كه ناسيوناليسم، گرچه يك مكتب ناب فلسفي نيست، اما نمي توان برخورداري چشمگير آن از مكاتب فلسفي گوناگون را انكار كرد و مي توان آن را مكتب فكريِ التقاطي يا دست كم محصول مكاتب فكري و فلسفي جديد دانست و از اين رهگذر در پاسخ اين پرسش كه گفته مي شود: با آن كه ناسيوناليسم يك انديشة وارداتي از غرب است، چرا نتايج و دستاوردهايي كه در غرب از آن گرفته شده در اين جا گرفته نشد؟ مي توان گفت: چون مقدمات يا تمهيدات لازم براي منتج شدن اين مقوله در اين جا تحقق نيافت و صرفاً به اخذ ظواهر و قشرهاي آن بسنده شد و آشكار است كه نمي توان ازاين دو رويكرد كاملاً متفاوت و حتي متضاد، نتايج واحد و يكساني گرفت.

تقديس شعائر ملي و علائم پيشينيان، ستايش مفاخر گذشتگان و امور عتيقة ديگري ازاين قبيل، صرفاً مظاهر و نمودهاي ناسيوناليسم و بيانگر وجود روح و جان جدايي طلبي هستند كه از يك سو به عنوان عصياني دربرابر انديشة «اخوت ديني» علم مي شود و ازسوي ديگر حد و مرز نژادها و زبان هاي گوناگون را روشن مي كند؛ به اين ترتيب اعتقاد به استقلال انسان و حق او در تعيين سرنوشت خود از حالت ذهني و فردي خارج مي شود و به مرحلة عمل و جامعه يا حركت عمومي مجموعه اي از افراد قدم مي گذارد كه درپي تحقق دادن به استقلال خود (به عنوان يك مجموعه) هستند و درجهت اعتقاد به حق حاكميت خويش، نقشة جهان را ـــ مطابق آن چه در دل مي پرورانند ـــ تغيير دهند.

بانگاهي اجمالي به آن چه دربارة ناسيوناليسم در اين نوشتار بيان شد، مي توان دريافت كه موضع اسلام ـــ به عنوان يك دين الاهي ـــ دربارة اين دو وجه از ناسيوناليسم چيست. بدون هيچ ترديدي اسلام با اين دو ركن ناسيوناليسم، اختلاف مبنايي دارد و به هيچ شكل نمي تواند آن ها را به عنوان يك هم مسير بپذيرد.

ركن نخست آن كه مبتني بر خودبرتربيني و نفي وجود و كرامت هاي انساني و ملي ديگر افراد و ملل است و به تجزيه و تقسيم انسان ها به دو اردوي برتران و بربران مي پردازد و در سرانجام خود به نوعي نژادگرايي افراطي و تحقير ديگران مي انجامد يا درپي سرمستي ناشي از مدح و تمجيد گذشتگان، همة فرصت هاي فعلي و آينده را از جامعه مي گيرد، هرگز تأييد و قبول اسلام نيست؛ زيرا آن چه در اين دين، مبنا و محور اساسي همة امور و مسائل قرار گرفته، ايمان به ذات پاك و لايزال الاهي است و تقواي خداي متعال، يگانه علتي است كه انسان ها به وسيلة آن به قله هاي بلند كرامت و مجد دست مي يابند و كاملاً آشكار است كه همة امور ديگري نظير: زبان، رنگ، نژاد و مسائل ارثي ديگري ازاين دست، اعتبار و اهميت ندارد و نمي تواند كفه عدالت گراي قوانين اين دين را به نفع هيچ رنگ، چهره يا زبان و لهجة خاصي تغيير دهد.

ذات اين دين، انساني بودن آن است و با برخورداري از اين ويژگي مي توان از همة حقوق و تكاليفي كه براي انسان ها وضع كرده است، بهره مند شد. در آيات گوناگون قرآن كريم، اصول جهاني، انساني و عدم انحصار پيام ها و آرمان هاي اين دين به يك حدومرز جغرافيايي و نژادي گوشزد شده است و اين امر در حد لفظ و سخن باقي نمانده، بلكه در سطح ايمان و عقيده طرح و بيان شده است؛ براي نمونه قرآن مي فرمايد:

«ان هو الا ذكر للعالمين»

«و ما ارسلناك الا كافة للناس بشيرا و نذيرا»

«يا ايها الناس اني رسول الله اليكم جمعيا»

ازاين رو جايي براي اعتقاد به جغرافيا و اقليم در حوزة عقايد و ايمان اسلامي نمي ماند كه با استفاده از آن بخواهد جهاني بودن و فراگيري اين دين را محدود و منحصر كند و همان گونه كه گفته شد، اساساً در اين دين هيچ گونه عاملي نظير رنگ، چهره يا نژاد، زبان و عامل برتري به شمار نمي رود و سبب برخورداري ويژه از حقوق و مزاياي خاصي نمي شود. درست است كه اسلام به عنوان يك دين الاهي همة اين فوارق و تفاوت ها را مي بيند، ولي آن ها را انكار يا تحقير نمي كند بلكه اين امور را نوعي از آيات الاهي مي شمارد و مي فرمايد:

«و من آياته خلق السموات والارض واختلاف السنتكم و الوانكم ان في ذلك لآيات للعالمين»

ازاين رو وجود تنوع زباني، نژادي و ساير امور ديگري ازاين قبيل از ديدگاه اين دين پذيرفته شده است، زيرا در يكي از اصولي ترين مباني فكري و اعتقادي خود كه ركن اصلي جهان بيني اسلامي را نيز تشكيل مي دهد، اثبات صفت وحدانيت مطلق و همه جانبة الاهي است و ماسواي خداوند، قطعاً از اين صفتٍ ذاتي و منحصرانة خداوندي عاري است و كاملًا طبيعي خواهد بود كه دين اسلام به تعدد نژادها و زبان ها و معتقد باشد؛ زيرا اين مسأله، امري بنيادي در جهان بيني و ديدگاه كلي اسلام است؛ چنان كه مي فرمايد:

«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم»

بدين ترتيب جاي چون وچرا دربارة اين مسائل، در حوزة دين اسلام، هرگز تا حد تقسيم انسان ها به اردوگاه هاي متنازع بربران و برتران وجود ندارد؛ زيرا آن چه امت واحد انساني را از يكديگر متمايز مي كند، عوامل زيستي و ژنتيكي نيست و اساساً در جهان بيني هاي والايي كه اهداف و مقاصد پاكي را دنبال مي كنند، هيچ گاه به عوامل متغير يا نازل تا اين حد اهميت و اعتبار نمي دهند كه به محوري براي تعيين صلاحيت ها و مصالح تبديل شوند؛ به ويژه اگر اين عوامل به انتخاب و آگاهي يا دخل و تصرف افراد ربطي نداشته باشد.

اسلام از همان آغاز ظهور، بينش نويني را براي بشريت دربارة حقيقت ارزش ها و اعتبارات، و حقيقتٍ جهتي كه اين گونه ارزش و اعتبارات را از آن دريافت مي كند؛ همچنين نظر جديدي را دربارة حقيقت روابط و پيوندها به همراه آورد. اسلام آمد تا انسان را به سوي پروردگارش بازگرداند و اين تسلط را يگانه سلطه و سيطره اي قراردهد كه موازين و ارزش هايش را همانند وجود و حياتش از آن دريافت مي كند؛ سلطه و سيطره اي كه همة روابط و پيوندهايش را به او بازمي گرداند؛ هم چنان كه اين امور از ارادة او صادر شده و به سوي او بازمي گردد.

اسلام آمد تا اين حقيقت را بنيان نهد كه فقط پيوند واحدي وجود دارد كه انسان ها را به هم ارتباط مي دهد و هرگاه اين پيوند از هم بگسلد، هيچ رابطه و مودتي نمي ماند:

«لا تجد قوما يومنون بالله واليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله و لو كانوا آباهم و ابناهم او اخوانهم او عشيرتهم »

و فقط نظام واحدي وجود دارد كه همان نظام اساسي است و ساير نظام ها عين جاهليت هستند.

«افحكم الجاهلية يبغون و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون.»

اسلام آمد تا به انسان رفعت بخشد و او را از پيوندهاي آب و گٍل و روابط گوشت و خون ـــ كه آن نيز از جمله روابط آب و گل است ـــ برهاند؛ ازاين رو يگانه وطن موجود براي مسلمان، وطني است كه در آن شريعت خداوند اقامه مي شود و رابطة او با ساير ساكنان آن وطن براساس ارتباط خدايي استوار مي گردد.

بارزترين نمونة اين امر در عملكرد پيغمبر اسلام(ص) و ياران ايشان و به تبع آنان در ميان دينداران راستين و صديق رخ داده است. حضرت رسول با آن كه از اهالي مكه بود و همة قوم و قبيله و هم نژادهايش در آن شهر و ديار سكونت داشتند، به دليل عدم همنوايي و سازگاري اعتقادي و مكتبي با بيشتر اهل آن، آن جا را ترك گفت و راهي ديار ديگري شد كه مسكن و مأواي هم مسيران و برادران ديني اش بود؛ گرچه پيغمبر اكرم(ص) شهرش را دوست داشت و حتي بارها دربارة كوه احد كه يكي از بارزترين جلوه ها و مظاهر سرزمينش بود فرمود:

الجبل يحبنا و نحبه

اين كوه ما را دوست دارد و ما هم او را دوست داريم.

بااين حال امكان نداشت كه همشهري ها يا هم خون و نژاد هاي خود را كه اهل ايمان نبودند و به وحدانيت خداوند اعتقادي نداشتند، بر مؤمنان و موحدان برتري دهد و فقط اشتراك در لفظ و زبان يا سرگذشت مشترك را شفيع همشهري هايش قرار دهد و به اين بهانه خود را از آنان متمايز نگرداند.

ياران پيغمبر نيز همين گونه بودند و به صرف ايمان و اعتقادي كه داشتند، موضع خود را دربرابر همة افراد و جماعت هاي ديگر مشخص مي كردند. آنان نيز با وداع از شهر، ديار و زادگاه خود ـــ كه مسكن و مأواي پدران و نياكانشان بود ـــ عملاً اين حقيقت را به اثبات رساندند كه در اين دين الاهي، هرگز نمي توان با عوامل زيستي و ژنتيكي مشخصي نظير آن چه در ملي گرايي امروزي، عوامل اشتراك ملي و ميهني قلمداد مي شود، از اختلافات بنيادين ديني و اعتقادي صرف نظر كرد و به صرف داشتن اشتراك زباني يا نژادي يا هر يك از اين گونه معيارها با افراد مشخص، خود را همسان و همتا و هم مسير آنان قلمداد كرد يا فقط به سبب اشتراك نداشتن در همين معيارها با افراد هم عقيده و هم مكتب، آنان را از خود راند يا

هجرت پيغمبر نازنين اسلام و ياران ايشان از شهر و ديار خود، بارزترين نمونة اعتقاد به محوريت اعتقاد مكتبي (دين) و تقواي الاهي در تعيين روابط و پيوندها است و از آن پس اين سنت نيكو و مبارك در ميان اهل ايمان هم چنان ماندگار است كه آب و گل را تنها درحد يادگارهايي از زادگاه و خاطرات عادي زندگي قلمداد كنند، نه در حد پرستش و عبادت؛ ازاين رو مسلمان حقيقي در اصل يك وطن دوست است، نه يك وطن پرست و اين يگانه راهي است كه به قول مرحوم «اقبال لاهوري»، «قطع اخوت» تحقق نيابد:




  • آن چنــان قـطـع اخــوت كـرده انـد
    تـا وطـن را شـمـع محـفل سـاختند
    مـردمـي انـدر جـهـان افسـانه شــد
    روح از تـن رفـت و هفت اندام ماند
    آدمــيـت گـم شـد و اقوام مــانـد



  • بــر وطــن تعـمير مــلت كرده اند
    نــوع انـسان را قـبـايـل سـاختـند
    آدمــي از آدمـي بــيــگـانـه شــد
    آدمــيـت گـم شـد و اقوام مــانـد
    آدمــيـت گـم شـد و اقوام مــانـد



حملة پيغمبر و يارانش به شهر زادگاه خودـــ درحالي كه بيشتر اقوام و خويشان نژادي و زباني آن ها در آن جا سكونت داشتند ـــ نمونه ديگري است كه نشان مي دهد زماني كه ملي گرايي و حتي وطن دوستي مانع انتشار حق و خداگرايي شود يا انديشة مكتبي ديني را مورد تاخت و تاز قرار دهد، هيچ اعتباري ندارد؛ زيرا در حقيقت موجب مرگ آدميت است.




  • آدميـت كــشته شد چـون گـوسفند
    پـيــش پـاي ايـن بـت ناارجمند



  • پـيــش پـاي ايـن بـت ناارجمند
    پـيــش پـاي ايـن بـت ناارجمند



البته اين مطلب، خاص دوران بعثت و هجرت حضرت رسول و ياران و پيروان صديق ايشان نيست. اين سنت همة انبيا و اولياي الاهي بوده است. در قرآن كريم نمونه هاي بارزي از اين رويكردهاي نبوي و ولايي مطرح شده است. حضرت نوح(ع) و ارتباط او با پسر و همسرش، حضرت ابراهيم(ع) در دعاهايي كه براي ذريه و مردممي كند و دوري گزيدن او از خانواده و پدر و قومش اصحاب كهف و بريدن آن ها از خانواده و قوم و سرزمين خود در راه ايمان به خدا، و حضرت لوط و همسرش نمونه هاي واضح و بارزي از دوري گزيدن از اين «بت ناارجمند» است و ازسوي ديگر، همسر فرعون از آن همه عزت و احترام و قدرتي كه در كاخ و خانه و ديار فرعوني داشت، از خدا مي خواهد خانه و كاشانة اصلي اش را در كنار خودش و در ديار بهشت براي او مهيا سازد.

اين است كه در اسلام از همان سرآغازهاي دعوت نبوي، ابهت و قداست مزعوم اين پندارهاي واهي فروريخت و اگر تا آن زمان عباراتي نظير: «بني فلان» و «بنوفلان» يا كلماتي شبيه اين كه به معناي انتساب ها و پيوندهاي خوني و نژادي بود و اعتباري داشتند، جاي خود را به عنوان الاهي و شايان مقام رفيع انسان، يعني «امت» دادند؛ زيرا قبيلة جديدي كه محمد(ص) تربيت كرد، از همة «بني »ها و «بنو»ها پديد آمده بود و فارغ از توجه به هرگونه پيوند مادي، به اصل «اخوت» ديني و تحقق دادن به مقتضيات آن مي پرداخت. اين امت كه برخلاف تصور ماترياليستي، «تودة» گنگ و بي قبله اي نبود، روبه سوي بي نهايت هاي زمان و مكان داشت و به قول مولاناي ارجمند، نه از دريا بودند، نه از بالا، بلكه از بي «جا» بودند و به سوي آن حركت مي كردند.

ازاين رو وطن مسلمان، غير از ديوارهاي بلند تاريخ و اسطوره هاي مبهم و متنازلي است كه هركس به شيوه اي آن را در خدمت اهوا و مصالح فكري و سياسي خود به كارمي گيرد. به قول «سعدي»:




  • ايـن وطـن، مصر و عراق و شام نيسـت
    اين وطن شهري است كاو را نام نيست.



  • اين وطن شهري است كاو را نام نيست.
    اين وطن شهري است كاو را نام نيست.



و «اقبال لاهوري» ـــ رحمه الله ـــ چه زيبا فرموده است:




  • جــوهر مــا بــا مقـامي بسته نيست
    هـندي و چـيـني سفال جـام مـاست
    قـلـب مـا از هند و روم و شام نيست
    قلب مـا از هـنـد و روم و شام نيست
    دل بـه دست آور كه در پـهـنـاي دل
    مـي شـود گـم ايـن سراي آب و گـٍل



  • بـادة تــندش بـه جامي بسته نيست
    رومـي و شـامي گـِل انـدام مـاسـت
    مـرز بـوم او به جز اسـلام نـيـست
    گـم مشو اندر جــهان چـون و چند
    مـي شـود گـم ايـن سراي آب و گـٍل
    مـي شـود گـم ايـن سراي آب و گـٍل



بدين ترتيب بدون هيچ شبهه اي روشن مي شود كه اسلام به بخش نخست عقيده ناسيوناليسم؛ يعني اعتقاد به محوريت اسما و القاب نژادي، خوني، يا انتساب هاي ديگري ازاين قبيل اهميت نمي دهد و انسان را بسي فراتر و بلند مرتبه تر از آن مي داند كه به صرف عدم برخورداري از رنگ و چهرة خاص يا زبان و بيان ويژه يا اقليم و ايل و تبار معيني به مرحلة بربري و فرودستي تنزل يا برعكس صرفاً به سبب برخورداري از همين امور و موارد، مقام برتري و فرادستي را كسب كند.

ازسوي ديگر با يكي از مهم ترين بنيادهاي ملي گرايي، يعني روحية فزون طلبي و تلاش براي تحقير ديگر ملل و اقوام و در كل با هرگونه روحيه يا رويكرد استعمارگرانه اي كه ذاتاً در بطن ملي گرايي فلسفي نهفته است، مخالفت دارد و نه تنها دربارة سرزمين هاي اسلامي، بلكه دربارة هر قوم و قبيله ديگر نيز به اين اصل پايبند است.

افزون براين اسلام با بعد دوم ناسيوناليسم نيز اختلاف بنيادي دارد. اين ركن يا بنياد در ذات ملي گرايي نهفته است، ولي عملاً و به صورتي آرام و بي صدا مفاد و محتواي خود را محقق ساخته است. بااين همه كمتر اتفاق مي افتد در بحث و بررسي ناسيوناليسم، از آن نامي برند؛ درحالي كه اين امر، حتي اگر از جمله علل عصيان دربرابر قدرت مطلقة كليسا و حكومت هاي فراگير همدست آن نباشد، بي گمان از جمله لوازم و اقتضائات لاينفك آن است. مسأله ستيز با كليسا در روند شكل گيري نخستين سرآغازهاي ملي گرايي، تنها به عداوت و انفصال از يك قدرت مشخص و محدود ـــ كه تنها كشيشان ستمگر و قول وقرارهاي آن را دربرگيرد ـــ نبود. اين نبرد و جدايي، حتي به جدايي از يك مرحله يا مقطع خاص تاريخي يا حتي نوع عملكرد و رويكرد معيني منحصر نمي شد،بلكه منظور و هدف اصلي و نهايي آن، محو و حذف آيين و برنامه اي به نام دين بود.

با صرف نظر از بررسي عملكرد و كارنامة كشيشان و به طوركلي دستگاه كليسا و نظام حكمروايي آن، اين مطلب درصورتي اهميت مضاعف مي يابد كه به صدور عمدي ناسيوناليسم مبتني بر فلسفه هاي جديد اروپايي به جهان اسلام توجه جدي شود. اعلام دوري از كليسا وترك فرامين آن در فضايي كه اين مكتب براي بار اول از آن سربرآورد و حتي سعي در راه تخريب و انهدام كامل آن، امري بود كه باتوجه به سير تاريخي و جريان هاي پيوسته اي كه در آن گستره واقع شد، تاحدي موجه و قابل تأمل بود. زيرا در اساس دين و ايماني كه در آن محيط، مسلط و برقرار بود، مايه هايي براي اين جدايي و انفصال وجود داشت و بنا را بر اين گذاشته بودند كه سهم خدا را به خدا و سهم قيصر را به قيصر بدهند؛ ولي در انديشة وحياني اسلامي، صرف نظر از عملكرد مسلمانان، جايي براي اظهار و اعلان اين شرك واضح وجود نداشت يا دست كم تفوه به اين اعتقاد ناارجمند، جايي براي ادعاي ايمان ديني باقي نمي ماند. اما آن چه در عمل رخ داد، ورود ملي گرايي به جهان اسلام بود يا هم چنان كه اشاره شد، صدور اين عقيده به ميان مسلمانان امر خطير و قابل تأملي بود كه به هر تقدير واقع شد. گفتن واژة «ورود» ممكن است تاحدي تعجب برانگيز باشد و اين امر پذيرفتني است، اما باتوجه به آن چه تاكنون دربارة اصول و مباني غربي و غيراسلامي آن گفته شد، اميد مي رود مقداري از اين تعجب زايل شود. (در ادامه نيز جهت روشن شدن اين واژه، توضيحاتي داده خواهد شد). ازاين رو بار ديگر، مركزيت غرب دربارة نظريه پردازي و تعيين چندوچون تبيين مباني يا تحقق مقتضيات اين مكتب كاملاً غربي، به رسميت شناخته شد. علاوه براين، دسته هاي متعددي از مسلمانان، دانسته يا نادانسته، بي توجه به لوازم و اقتضائات اين مكتب يا دست كم بدون تأمل دربارة حقيقت آن، به همراهي با آن پرداختند؛ البته تاحدزيادي ناگزير بودند؛ زيرا بايد دربرابر استعمار، كه چيزي جز يك رهاورد فجيع غربي نبود و براي دفاع از حدومرزهاي ملي خود، بنا به تعريفي كه از دهان اساتيد غربي خود و مستشرقان دربارة اين اصطلاحات شنيده بودند، كاري مي كردند و به بسيج انرژي هاي نهفتة قومي و ملي مي پرداختند. به عبارت ديگر براي دفاع دربرابر يك هجوم و خطر غربي ناگزير بودند از يك سلاح غربي و در بسياري موارد، مطابق آن چه از غرب آموخته بودند، بهره بگيرند! بي گمان غرب از تشكيل چنين جبهه هايي كه به نام ملت اقليمي و جغرافيايي خاصي تشكيل مي شد (بعد يا ركن اول ملي گرايي مطابق تعريف غربي) استقبال مي كرد. زيرا همزمان اهداف متعددي براي آن ها محقق مي ساخت كه در ذيل به پاره اي از آن ها اشاره مي شود:

1. تبديل كردن حركت هاي جهادي اسلاميِ ضداستعمار صليبي به حركت هاي ملي.

2. تبديل حركت هاي جهاد اسلامي به حركت هاي «سياسي» از راه تبديل آن ها به حركت هاي ملي.

3. ميسرساختن غربي سازي از رهگذر تبديل حركت هاي جهاد اسلامي به حركت هايِ ملي ِ سياسي.

بااين حال بسياري از مسلمانان و حتي طيف عالم و مجاهد آن ها، به خاطر عدم تسلط كافي (يا كامل) بر اصول و مباني ناسيوناليسم يا اهداف و مقاصد آن يا لوازم و مقتضيات لاينفك اين مكتب، به نام دفاع از شرف و ناموس و (وطن) دربرابر هجوم استعمار، اين باور را با افتخار پذيرفتند و مدت هاي مديدي در سنگرها و جبهة آن باقي ماندند. بااين همه، چنان كه دربارة خود اروپا ملاحظه شد، همة ناسيوناليسم غربي به وجه استعمارستيز و انقلابيِ آزادگرانه و رهايي ساز آن محدود نمي شود. روي ديگر اين سكة شيطاني، طغيان و تجاوز و عدم رعايت حقوق انساني ساير ملل و اقوام است و اين مسأله اي است كه با هيچ تأويل و تفسير و توجيهي با مباني اسلامي قابل توفيق و جمع شدن نيست.

علاوه برهمة اين ها، بعد اومانيسي، ليبراليستي و سكولاريستي ناسيوناليسم و به عبارتي نيمة پنهان و نهفته آن را به هيچ وجه نمي توان با اسلام قابل وفاق دانست و اين همان نكته اي است كه در بيشتر موارد از آن غفلت مي شود. اعتقاد به اصولي نظير «انسان خود را مي سازد» و «حق تعيين سرنوشت» جمله هاي ساده يا گزافي نيستند كه بتوان به سادگي از كنار آن گذشت. اين اصول دوگانة كاملاً سكولاريستي و ضدديني كه درست پايه هاي حاكميت جديد ملي را تشكيل مي دهند، دقيقاً با توجه به مايه هاي ملي گرايانه قابل تبيين و تحقق هستند. انديشه هايي نظير اراده به قدرت، استقلال طلبي و اعتقاد به حق حاكميت، به طور عام همة بشر را براي تمام قلمرو هاي مكاني (ميهني) دربرنمي گيرد؛ زيرا اعتقاد به استقلال و تلاش براي تحقق دادن به آن، تنها درصورت وجود يك مجموعة بشري قابل تصور است كه داراي تاريخ و فرهنگ مشترك باشند؛ ازاين رو اين امر، در محدودة ملي گرايي بيش از ساير موارد قابل تحقق است و داشتن قدرت براي عينيت دادن به اين مسأله يا بسط گسترة آن و داشتن حق حاكميت به دور از هرگونه قدرت خارجي (اعم از خارج وجود انسان يا خارج از قلمرو زندگي او) نيزبه همين صورت است؛ زيرا هم انسان مي تواند خود را بسازد، هم حق تعيين سرنوشت خود را دارد.

بديهي است اسلام چنين امر عظيمي را برنمي تابد و اين مثلث شيطاني را در رديف طغيان هاي فرعوني قرار مي دهد؛ ازاين رو امكان هرگونه تلافي و ائتلافي ميان دين اسلام و عقيدة ملي گرايي به اين معنا وجود ندارد و اگر باور افرادي به خلاف اين مسأله است، نگاه و روش ديگري را در تبيين اين مكتب در پيش گرفته اند.

ملي گرايي سكولاريستي مانند همة مكاتب مربوط به دوران جديد، دين را در عرصة عملي زندگي و ادارة امور جامعه بيرون مي راند و اجازة هرگونه عملكردي را از او مي گيرد؛ ازاين رو چگونه مي توان اظهار كرد كه ائتلاف و توافقي ميان اين دو وجود دارد.

بااين حال تصور نشود كه اسلام با ميهن دوستي و تلاش در راستاي بهبود اوضاع مردم جامعه يا دفاع از آنان دربرابر تجاوز بيگانگان، هيچ ديدگاه و روشي ارائه نمي كند. آن چه دراين باره مانند بسياري از امور ديگر ناديده گرفته مي شود، خلط «وطن پرستي» با «ميهن دوستي» از يك سو و ملي ناميدن هرگونه تلاش در راستاي تعالي و بهبود افراد جامعه و دفاع از شهر و ديار خود است. با لحاظ كردن درست اين مفاهيم، اين حقيقت عيان مي شود كه اسلام نه تنها با اين مسائل اختلافي ندارد، بلكه به گرمي پذيراي آن است؛ چنان كه يكي از دعوتگران مجاهد مسلمان در يكي از عمده ترين بخش هاي سرزمين پهناور اسلام مي گويد:

«اگر منظور ملي گرايان از ملي گرايي، دوست داشتن اين سرزمين، انس با آن و مهرورزي و تمايل به آن است، اين امر از يك سو ريشه در فطرت مردم دارد و ازسوي ديگر مورد تأكيد اسلام است »

آري اگر ملي گرايي داراي اين معاني، مضامين و آرمان ها است، قطعاً اسلام آن را در آغوش مي گيرد و حتي آن را جزئي از منظومة انديشه سياسي خود محسوب مي كند. ولي اگر منظور از ملي گرايي، نوع ضددين و سكولار آن است، نه تنها آن را نمي پذيرد، بلكه ستيز با آن را در دستور كار خود قرار مي دهد و هم چنان كه مرحوم «ابوالاعلي مودودي» گفته است:

«اصول قوم گرايي، كاملاً با اصول و مباني اسلام متناقض است جمع كردن كلمة «مسلمان» و «ملي گرا» واقعاً امر عجيبي است وقتي كه قوم گرايي از يك راه وارد عقل و دل مسلمانان شود، اسلام از راه ديگر از آن دو خارج مي شود

اگر دشمني براي دعوت اسلام ـــ بعد از كفر و شرك وجود داشته باشد ـــ بي گمان شيطانِ نژاد و سرزمين است

من با صراحت به مسلمانان مي گويم: دموكراسيِ مليِ سكولاريستي با دين و عقيده اي كه به آن گردن نهاده ايد، تعارض دارد اسلامي كه به آن ايمان داريد و خود را براساس آن «مسمان» مي دانيد، با اين نظام مغضوب و نامقبول، اختلاف آشكار دارد، با روح آن مي ستيزد و نه تنها با مبادي و اصول اساسي آن مي جنگد، بلكه با همة اجزا و جزئيات آن عداوت دارد. اسلام و ملي گرايي در هيچ امري، هرچند بي ارزش هم باشد، هيچ گونه توافق و انسجامي با هم ندارد؛ زيرا اين دو در دو طرفِ نقيض قراردارند. وقتي اين نظام پديدار شود، ما وجود اسلام را محقق نمي دانيم و هرگاه اسلام وجود پيدا كند، هيچ جايي براي اين نظام نمي ماند... »

حال مي توان پرسيد آيا با وجود آن چه دربارة آفات و آسيب هاي ملي گرايي مبتني بر رويكرد غربي گفته شد، جايي براي طرح انديشة ملي ـــ مذهبي و يا اعتقاد به چنين ائتلافي وجود دارد؟ آيا اكنون كه تا حدي ماهيت اين انديشه فاش شد، اساساً امكان چنين وفاق و ائتلافي وجود دارد؟ بديهي است كه هركس از روزنة ديد خود به پاسخگويي اين پرسش ها و امور مربوط به آن ها مي پردازد و بنا به آن چه در اين نوشته آمد، چنين امكاني كاملاً منتفي است. بااين حال ضمن پرهيز از هرگونه تلاشي براي اجتهاد دربارة ادعا، نيت و عقيدة طرفداران اين تئوري، به چند دليل براي اعتقاد به امكان تحقق چنين ائتلافي اشاره مي شود:

1. تلاش براي بومي سازي اين عقيده و مكتب كاملاً غربي از راه بهره گيري از مقولات مشابه بومي و منطقه اي.

2. تلاش براي از ميان برداشتن تفكرِ اختلاف ميان دين و مليت؛ براي اثبات اين امر از همكاري افراد اهل دين (مؤمنان) و مدعيان ملي گرايي در مبارزه با استعمار بهره برداري مي شود.

3. كاستن از ميزان حضور دين (اسلام) در عرصه هاي مختلف از راه محوري ساختن اركان ذاتي ملي گرايي.

در تمام سرزمين هاي اسلامي تلاش براي حذف عنوان «اجنبي» از مفاهيم، اصطلاحات و يا هر ارمغان و رهاورد آنان، نخستين گام براي مشروعيت دادن به حضور آن مطلب است و براي اين امر از انواع ترفندها بهره برداري مي شود. يافتن مفاهيم مشابه و مقولاتي كه با هزاران تأويل و توجيه، عامل مشتركي با انديشة وارداتي داشته باشند، ازجملة مهم ترين اين شگرد ها است.

تقليل شأن و قلمرو دين از راه تبديل مفاهيم و جريان هاي متعلق به آن به مقولات غيرديني و به ويژه ملي و تاريخي، عاملي است كه از انديشة سكولاريستي حذف يا محدودكردن دين برمي آيد و اين امر از جمله بديهيات واردكنندگان مباني علمي و درسي است. در اين راه تلاش مستشرقان براي احياي سلطنت هاي قبل از اسلام و «نقش» آنان در ايجاد هويت هاي قومي و احياي فرهنگ هاي بومي و منطقه اي قبل از اسلام، انكارناپذير است. روي ديگر اين سكه، واردات بي حدومرز كالاها و مظاهر غيرديني و غيراسلامي (و حتي غيرملي) به قلمرو اسلام است ـــ كه درمجموع به امري به نام «منافع ملي» ختم مي شد ـــ و عملاً راه را براي كوتاه كردن دست دين از جامعه هموار مي كرد، اما از آن جاكه حذف كلي و كامل دين امكان پذير نيست، بنابراين به يك دين ضعيف شدة تقليل يافتة مدني قابل كنترل رضايت داده مي شود؛ ازاين رو در پاسخ به اين پرسش كه آيا دين (اسلام) و مليت با هم منافات دارند يا نه، بايد توجه داشت كه پاسخ به هر يك از دو شق اين پرسش، تنها بخشي از حقيقت مطلب را دربردارد كه بايد ضمن درج دقيق قيد و شرط هاي اصولي و لازم، به پاسخ درست نايل شد. بنابراين در تعيين تقدمِ ميان اين دو قول كه «من مليِ مذهبي هستم» يا «مذهبيِ ملي»، بايد تأمل كرد كه دادن پاسخ درست به اين دو رويكرد تنها با استدلال به تقدم زماني هر يك از آن ها بر ديگري امكانپذير نيست، بلكه توجه به تقدم ذاتي آن ها بايد محور قرار گيرد و نيز دربارة تلازم يا همراهي آن ها با يكديگر بايد به اين تقدم و تأخر ذاتي توجه داشت.

1. علي بابايي، غلامرضا، «فرهنگ علوم سياسي»، ص 748، چ دوم، نشر ويس، تهران، 1369.

2. هي وود، آندرو، «درآمدي بر ايدئولوژي هاي سياسي»، ترجمة محمد رفيعي مهرآبادي، ص 269، چ اول، دفتر مطالعات سياسي و بين المللي، تهران، 1379.

3. علي بابايي، غلامرضا: همان.

4. وينسنت، آندرو، «ايدئولوژي هاي مدرن سياسي»، ترجمة مرتضي ثاقب فر، ص 331، چ اول، انتشارات ققنوس، تهران، 1378.

5. همان.

6. هي وود، آندرو، همان.

7. وينسنت، آندرو، همان.

8. عليزاده، حسن، «فرهنگ خاص علوم سياسي»، ص 199، چ اول، انتشارات روزنه، تهران، 1377.

9. وينسنت، آندرو، همان.

10. علي بابايي، غلامرضا، همان، صص 748 ـــ 749.

11. عليزاده، حسن، همان.

12. وينسنت، آندرو، همان.

13. عليزاده، حسن، همان.

14. آشوري، داريوش، «فرهنگ اصطلاحات و مكتب هاي سياسي»، ص 319، چ چهارم، انتشارات مرواريد، تهران.

15. همان.

16. همان، ص 320.

17. گولد، جوليوس و كولب، ل.ويليام: «فرهنگ علوم اجتماعي»، ترجمة جمعي از مترجمان، ص 805، چ اول، انتشارات مازيار، تهران، 1376.

18. داوري اردكاني، رضا، «ناسيوناليسم و انقلاب»، ص 37، چ اول، دفتر پژوهش ها و برنامه ريزي هاي فرهنگي وزارت ارشاد اسلامي، تهران 1365.

19. همان، ص 39.

20. همان، ص 24.

21. همان.

22. ر.ك: البقره/ 120، 130، 135؛ آل عمران/ 95؛ النساء/125؛ الأنعام/161؛ الأعراف/88 و 89؛ يوسف/ 37 و 38؛ ابراهيم/ 13؛ النحل/123؛ الكهف/ 20؛ الحج/ 78؛ ص 7.

23. العلّامة الراغب الأصفهاني: مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، صص 773 ـــ 774، الطبعة الأولي، دارالقلم دمشق و الدارالشامية بيروت، 1992 م.

24. مطهري، مرتضي: «مجموعه آثار»، ج 14، ص 59، چ چهارم، انتشارات صدرا، تهران 1378.

25. داوري، رضا، همان.

26. داوري، رضا، «شمه اي از تاريخ غرب زدگي ما»، ص 48، چ دوم، انتشارات سروش، تهران 1363.

27. داوري، رضا، «ناسيوناليسم و انقلاب»: ص 32.

28. همان، صص 30 ـــ 31.

29. همان، ص 32.

30. همان.

31. داوري، رضا، «شمه اي از تاريخ غرب زدگي ما»، ص 49.

32. التكوير/ 27.

33. سبأ /28.

34. الاعراف/158.

35. الروم/ 22.

36. الحجرات.

37. سيدقطب، «معالم في الطريق»، ص 136، دارالشروق، بي تا.

38. المجادله/22.

39. سيدقطب، همان، ص 137.

40. المائده / 50.

41. سيد قطب: همان، ص 138.

42. لاهوري، اقبال، «رموز بيخودي».

43. همان، منظور از بت نا ارجمند، ملي گرايي است.

44. هود/ 45 ـــ 47.

45. التحريم/10.

46. البقره/124.

47. البقره /126.

48. مريم/48.

49. الممتحنة/4.

50. الكهف/ 13 ـــ 16.

51. التحريم/ 10.

52. التحريم/ 11.

53. اقبال، همان.

54. قطب، محمد، «مذاهب فكرية معاصرة»، ص 577، الطبعة الخامسة، دارالشروق القاهرة 1411 هـ.

55. همان، صص 577 ـــ 578.

56. البنا، حسن، مجموعة الرسائل، ص 25، دارالدعوة، اسكندرية، 1990 م.

57. عماره، محمد، الصحوة الإسلامية و التحدي الحضاري، ص 74، الطبعة الثانية، دارالشروق بيروت 1997 م.

58. مودودي، ابوالأعلي، «الحكومة الإسلامية»، ترجمة أحمد إدريس، ص 165، قاهرة 1977 م.

59. همان، ص 149.

60. همان، «الأسلام و المدينة الحديثة»، صص 41 ـــ 42.

250/ كتاب نقد/شماره 30

1/ كتاب نقد/شماره 30

/ 1